eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍂 🔻 7⃣2⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی هزینه ی قرارگاه بالا بود و تمام نیازها را باید خودمان مستقیما برطرف میکردیم. گرفتن بودجه خودش کار مشکلی بود. هر بار که ما پول می خواستیم چون مقدار زیادی بود با دردسر مواجه میشدیم. این پولها را هم از بند هشت به ما می دادند که مربوط به امور خاص و سری است. قرارگاه از هدایایی که مردم برای جبهه می فرستادند، محروم بود. کسی که ما را نمی شناخت اگر هم می شناخت چون از هر شهری آدم اینجا هست ما شامل هدایای هیچ کدام از استانها نمی شدیم. یک روز از سپاه سوسنگرد تماس گرفتند و گفتند: «علی یک آقایی از چالوس با یک سری پتو، کلاه و... برای جبهه آمده و اصرار دارد که حتما نامه ای بگیرد و ما در آن نامه قید کنیم که این اقلام را از فلانی تحویل گرفتیم. فکر می کنیم قصد سوء استفاده دارد». ما به این هدایا احتیاج داشتیم و نامه نوشتن و اینها هم که مرسوم نبوده و نیست. گفتم: «همه ی جنس ها را بگیرید، نامه هم لازم نیست بدهید بفرستید راننده را برود و بعد وسایل را خرد خرد بیاورید اینجا در هوره آنها هم همین کار را کردند. حالا نمی دانم به شهر رفته و چه گفته است. اما کلاهها و لباس ها به دردمان خورد، خدا خیرش بدهد. ما حتی بچه های خودمان را می فرستادیم تا از بوشهر قایق بخرند. خودشان هم بار می زدند و شبانه اینجا می آوردند و خالی می کردند. نیروهای نصرت هم راننده اند، هم شناسایی، هم عملیات، هم باربر و... بچه ها یاد گرفته اند کارهای بزرگ را در گمنامی انجام دهند. برای همین است که دوستشان دارم و آنها هم با من غریبگی نمی کنند. ما برای این عملیات که تا چند ساعت دیگر قرار است شروع شود، نیاز داشتیم تعدادی پل داخل جزیره بزنيم تا نیروها بتوانند در بعضی قسمت ها خیلی سریع از روی آن بگذرند و ارتباط با عقبه همچنان برقرار باشد. چند ماه پیش هزینه ی زیادی کردیم و پایه پل های فلزی را زدیم اما به دلیل موقعیت خاص و زمین مردابی اینجا کار معطل ماند و پل های فلزی و سنگین جواب نداد. رفتم و به بچه های مهندسی که حالا اسمشان مهندسی امام حسین علیه السلام است گفتم که ما یک پل میخواهیم. آنها هم نشستند و فکرهایشان را روی هم ريختند. تعدادی کاتالوگ از پل هایی که در کشورهای مختلف ساخته شده بود آوردیم. در بین آنها پلی بود که در هندوستان ساخته بودند، شناور بود و قابلیت نصب یک کیلومتر را داشت. بچه ها روی ساخت چنين پلی تمرکز کردند. بعد از چند مدت که صحبت کردیم به این نتیجه رسیدیم که دو گروه شروع به کار کنند. یک عده داخل قرارگاه طرح و ایده ی اولیه را بدهند، یک عده هم بروند و از شرکت های بیرون کمک بگیرند. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 8⃣2⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی گروه دوم که سیامک هم جزو آنان بود، به یک شرکت کشتی سازی در بوشهر رفتند و در آنجا با یک مهندس طراح صحبت کردند و گفتند: «ما یک مکعبی می خواهیم که وزنش کم و ابعادش m ۱۷۱ باشد و بتوانیم n تا از روی آن بسازیم و به هم وصل کنیم. در ضمن سطح، هم شناور است و قرار است نیرو روی آن مستقر شود». مهندس هم پرسیده بود: «عمق؟» . _گفته بودند: «دومتر»، - آب شیرین یا شور؟ - شیرین. - موج داریم یا نه؟ - كجا رو می خواهید بگیرید در خلیج فارس که هر چه فکر می کنم چنین جایی نداریم. - تو چه کار داری کارت رو بكن. ممكنه بخوایم از اون به عنوان پل هم استفاده کنیم و نفرات دستشون بگیرند و حمل کنند. مهندس همینطور مانده بود و دست آخر گفته بود: «باشه من یک نمونه درست می کنم. شما دو هفته دیگه بیاین سر بزنيد». بچه ها که دو هفته دیگر رفته بودند بعد از سلام و علیک مهندس گفته بود: «من هر چه فکر کردم و نقشه ایران و عراق رو بررسی کردم دیدم دو جا بیشتر نیست که این شرایط رو دارد. یکی آب گرفتگیه بین ایران و عراقه. حالا اونجا دست ماست یا عراقی ها؟» بچه ها هم گفته بودند: «دست ما نیست دست عراقه». او هم با تأسف گفته بود: «حیف شد اگر دست ما بود میتونستیم عراقی ها رو دور بزنیم». مهندس یک طرح داده بود اما به درد ما نخورد. بیشتر از اینکه به پل فکر کند به هدفش فکر کرده بود و این به سود ما نبود. باید در حفاظت کامل کار را جلو می بردیم. بعد از آن تصمیم گرفتیم دیگر به دنبال شرکت های بیرون نرویم. بچه ها طرح این پل را دادند که از فوم ساخته شده و روی آب می ماند و وزن سنگین را هم آن طور که ما امتحان کردیم تحمل می کند. نیروها هم هر کدام میتوانند دستشان بگیرند و با خودشان جابه جا کنند. در کارخانه های تهران و اراک انبوه دادیم از روی آن ساختند. خدا کند در این عملیات آن طور که ما فکر کردیم به کار بیاید. برای این کار و برنامه های دیگر ما پول می خواستیم، شریف زاده را صدا کردم و یک کاغذ دادم دستش و گفتم: «این کاغذ رو ببر و پول بگیر بیار» شریف زاده کاغد را نگاه کرد و گفت: «علی با این پول نمیدند این خیلی کوچیکه، هیچ نشانه ای هم نداره فقط نوشته ای "برادر محسن رضایی به برادر شریف زاده یک میلیون پول بدهید" روی یک کاغذ بزرگتر بنویس و زیرش حداقل یک امضایی بكن». . خندیدم و گفتم: «برو میدند این کاغذ خودش امضاست». او هم کاغذ را برداشت و پیش آقا محسن برد. آنجا هم به آقا محسن گفته بود: «شما که می خواهید برای آقای رفیق دوست بنویسید حداقل روی یک کاغذ بزرگتر بنویسید». آقا محسن هم یک کاغذ ۱۰۷۷ برداشته بود و گفته بود: «بزرگی کاغذ خوبه؟» این بیچاره هم گفته بود: «والله نمی دونم) روی آن برای آقای رفیق دوست نوشته بود و با همان یک میلیون تومان گرفت و آورد. وقتی من را دید گفت: «باورم نمی شد با این کاغذ اینقدر پول بدهند. با این وجود می خواستیم خودکفا باشیم. نیروهای بومی که کار شناسایی می کردند برای خودشان ماهی می گرفتند و می فروختند. تعدادی از نیروهای ما هم شروع کردند به ماهیگیری. یک نفر را مسئول کرده بودم برود و ماهی ها را بفروشد. پول خوبی در می آمد که میشد هزینه ی بعضی کارها را مستقل درآورد. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 9⃣2⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی تقریبا دو ماه پیش حجم کار خیلی زیاد شد. زمان کم بود و باید به تمام امور سر و سامان می دادیم. کارهای کلیدی و حساس را به نیروهای قدیمی و مورد اعتماد سپردم و برای کارهای دیگر نیاز به نیروی جدید داشتیم. به اقتصاد که مسئول جذب نیرو بود گفتم: «اردو بگذار و نیرو جذب کن» عده ای آمدند. عبدالرضا به اقتصاد گفت: «حالا که این عده جمع شده اند برای اینکه از دستشان ندهیم بگو ما یک هفته ای شما را جذب می کنیم». اقتصاد هم گفته بود: «اینکه اصلا در گزینش سپاه امکان نداره من چنین حرفی نمی زنم». بحثشان بالا گرفت و پیش من آمدند. گفتم: «بگو یک ماهه شما را جذب می کنیم» اقتصاد گفت: «نمی کنند، بعد برای ما بد میشه که این حرف رو زدیم). گفتم: «ما الآن به نیرو احتیاج داریم هر حرفی هم بین ما هست باید همین جا بمونه. گزینش سپاه و بقیه چیزها هم مسائل درون سازمانی است تو بهتره در این مقطع این حرف رو بزنی). اقتصاد هم ناراحت شد و رفت، به نیروها گفت: «ما سعی میکنیم در کمترین زمان شما رو جذب کنیم»، بعد از آن به خاطر اینکه بدقول نشده باشیم و بین بچه ها دلخوری پیش نیاید از طریق فرمانده قرارگاه کربلا پیگیری کردم که ما اسامی را بدهیم و آنها تشکیل پرونده بدهند. خیلی سریع کارها پیش رفت، حتی برای بچه ها پلاک تهیه کردیم که اگر اتفاقی افتاد حداقل تكلیف نیروها مشخص باشد و الآن بین نیروها پخش کرده ایم. نیروهای جدید را در شناسایی هایی که خیلی سری نبود با نیروهای قدیمی می فرستادیم تا زندگی در هور و آب راهها را یاد بگیرند. قایقرانی و کار با پارو و مردی هم از چیزهایی بود که زمان می برد تا به آن عادت کنند. در مدت زمان کوتاهی تجربیات خوبی به دست آوردند. در همین روزها بود که برای شناسایی "القرنه" و جاده اطراف آن و مواضعی که تازه در آن ایجاد شده بود، لازم بود دو نیروی شناسایی باتجربه و مطمئن را به شناسایی عمقی بفرستیم. از "سيدناصر" و "سالمي" که از نیروهای باتجربه شناسایی بودند، خیالم راحت بود. آنها تا به حال کارشان را خیلی خوب انجام داده بودند و همیشه دست پر می آمدند. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 0⃣3⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی سيدناصر و سالمی را صدا کردم و گفتم: «شما باید برای شناسایی این مواضع بروید و ۷۲ ساعته برگردید». غلامپور که فرمانده قرارگاه کربلا بود از من پرسید: «چقدر به این دو نفر اعتماد و اعتقاد داری؟» گفتم:« اینها از قوی ترین نیروهای اطلاعاتی من هستند و کارشان را خوب بلدند، مسیر را عین کف دست می شناسند». تأییدشان را که گرفتم راهیشان کردیم، رفتند و ارتباطشان با ما قطع شد. ۷۲ ساعت گذشت، اما هیچ خبری از آنها نبود. دلم به شور افتاده بود. اما یک حسی ته دلم گواهی میداد که اتفاق بدی نیفتاده. از قرارگاه کربلا دائما با من تماس می گرفتند و می پرسیدند: «چه شد؟» من هم میگفتم: مطمئن هستم بچه ها بر می گردند». غلامپور میگفت: «میدونی اگر اونها اسير شند چه بحرانی در منطقه میشه؟ جواب آقا محسن رو چی بدیم؟» . آرامش می کردم و میگفتم چیزی نمی شود، بر می گردند. در قرارگاه بچه ها را جمع کردیم و دعای توسل برگزار کردیم. با اینکه زمان می گذشت و همه شرایط عليه ما بود، اما نمی دانم چرا ته دلم قرص بود. هفت روز گذشت و باز خبري نشد. روز هشتم بچه ها با ذوق و شادی ای وصف ناشدنی به من خبر دادند که سالمی و سیدناصر برگشتند. بلند شدم و در حالی که چشمانم از شادی خیس شده بود فقط خدا را شکر کردم. هم عصبانی بودم و هم آرام. فکر میکردم حتما مطلبی بوده است که اینقدر تأخير داشتند. وقتی از نزدیک دیدمشان سرحال بودند و آثار خستگی در چهره شان نبود. آنقدر مهربان و گرم همدیگر را در آغوش گرفتیم که ناراحتی هایم را فراموش کردم، سریع رفتم و بیسیم زدم به قرارگاه کربلا و گفتم: «احمد مژده مژده، بچه ها آمدند سرحال و قبراق»، احمد خیلی سریع راه افتاد و خود را به قرارگاه رساند، داخل سنگر بودم که بچه ها گفتند احمد آمده. بلند شدم و به استقبالش رفتم. دستش را گرفتم و به داخل سنگر بردم. یک لیوان چای جلویش گذاشتم و به یکی از بچه ها گفتم بگوييد، سيدناصر و سالمی بیایند. احمد اینقدر عصبانی بود و آنچنان گارد گرفته بود که احساس کردم میخواهد با سیلی از آنان استقبال کند. گفتم: «آرام باش. حق داری. آنها تقصير داشتند ولی الآن به خیر گذشته». بچه ها که داخل سنگر آمدند، هنوز احمد آرام نشده بود. سید نور گفت: آقای غلامپور تحمل کن توضیح می دهیم». همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 1⃣3⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی سيدناصر و سالمی وارد سنگر شدند. احمد اینقدر عصبانی بود و آنچنان گارد گرفته بود که احساس کردم میخواهد با سیلی از آنان استقبال کند. گفتم: «آرام باش. حق داری. آنها تقصير داشتند ولی الآن به خیر گذشته». هنوز احمد آرام نشده بود. سید نور گفت: آقای غلامپور تحمل کن توضیح می دهیم». بسته سبزی را که با خودشان آورده بودند در بغل احمد انداختند. من همین طور یک گوشه ی سنگر نشسته بودم و نگاه می کردم احمد رو کرد به من و گفت: «تو فرمانده قرارگاه هستی چرا ساکتی و هیچ توضیحی نمی دهی؟!» سرم را پایین انداختم. غلامپور فرمانده ی من به حساب می آمد. گفتم: «من و نیروهایم در خدمت شما هستیم». سید نور شروع کرد به توضیح دادن وگفت: «ما وارد مواضع دشمن شدیم. پل و جاده و استحکامات را شناسایی کردیم. حتی با کمک رابطی که داشتیم به اتاق نقشه سپاه سوم رفتیم و نقشه گسترش یگان های عراقی را کشیدیم و آوردیم. کارمان که تمام شد راهنمایمان گفت تا اینجا آمده اید نمی خواهید بروید کربلا؟ دیگر صبرمان تمام شد، شاید اشتباه کردیم و نباید شما را نگران می کردیم اما حاجی دست خودمان نبود. طاقت از دستمان رفته بود. بغض کردند و دیگر حرفی نزدند. حاج احمد آرامتر شده بود و به سبزی که روی پایش بود خیره مانده بود، بسته را باز کرد. پر از مهر و تسبیح های تبرک شده به حرم آقا امام حسین علیه السلام بود. بغضش ترکید و اشکی روی گونه هایش جاری شد. بوی عطر فضای سنگر را پر کرد. هنوز مشامم از آن بو پر است. انگار امشب تمام آن نسيم معطر در فضای هور پیچیده نیروها همه کربلایی شده اند. سه هفته پیش با آقا محسن و فرماندهان جنوب جلسه داشتیم، نتایج نهایی شناسایی ها و اطلاعات را دادم. بر سر یکی از محورهای عملیاتی بحث پیش آمد و قرار شد محور عملیات در آن نقطه تغییر کند. نظر فرماندهی این بود که درصد موفقیت از محور جديد بالاتر است ولی ما از محور تازه شناسایی کاملی نداشتیم. در جلسه این موضوع را مطرح کردم اما گفتند که در همین زمان باقی مانده شناسایی محور جدید انجام شود. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 1⃣3⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی نظر فرماندهی این بود که درصد موفقیت از محور جديد بالاتر است ولی ما از محور تازه شناسایی کاملی نداشتیم. در جلسه این موضوع را مطرح کردم اما گفتند که در همین زمان باقی مانده شناسایی محور جدید انجام شود. جلسه که تمام شد و آقا محسن بیرون رفت به شوخی بلند شدم و در سنگر راه افتادم. دستم را به کمرم زدم و حالت فکورانه ای به خودم گرفتم مثل وقت هایی که آقا محسن میگفت. گفتم: «بريد و انجام بدهید. از سنگر که بیرون آمدم رفتم و نعيم را صدا کردم. نعیم از بچه های زبل و زرنگ شناسایی بود. گفتم: «یک محور عملیات تغییر کرده و باید محور جديد درست و دقیق شناسایی بشه». - خب من باید چه کار کنم؟ - قرار شده این کار انجام بشه. وقت هم نداریم باید کسی رو بفرستیم که مطمئن باشیم تمام اطلاعات مورد نیاز ما رو میتونه بیاره و سالم هم برمیگرده. این هم بگم الآن مهم ترین آدم در جمهوری اسلامی تو هستی که قطعی شده. میخوای بری و این اطلاعات رو بیاری. چون نیروها آماده اند و عملیات قطعی شده. میخواستم بداند که قرار است چه کار مهمی انجام بدهد، یک ساعت و نیم روی نقشه نشستیم و دقیقا توضیح دادم که چه چیزهایی احتیاج داریم و باید چه اطلاعاتی بیاورد. وقتی کامل توجیه شد با سلام و صلوات راهی اش کردیم. چند روز طول کشید تا برگشت. کمی نگران شده بودیم اما وقتی رسید فرماندهی سپاه و نیروی زمینی و عملیات همه در مقر جمع شده بودند. نعيم را آوردم تا خودش گزارش بدهد. هر سؤالی که می پرسیدند دقیق و کامل جواب می داد، خیلی خوب کارش را انجام داده بود. ده روز قبل بالأخره بعد از ماه ها تلاش بی وقفه آقا محسن فرماندهان لشكرها را در مقر قرارگاه نصرت جمع کرد و نقشه عملیات در هور و جزيره مجنون و طلائیه را توضیح داد. تا گفت که قرار است تمام نیروهای عمل کننده و تمام استعداد سپاه در این عملیات و در این منطقه شرکت کنند بعضی ها بلند شدند و واکنش نشان دادند. می گفتند: «چه طور؟ اینجا آب است نیروهای ما آموزش آبی ندیده اند. این همه نیرو در این منطقه! که کلی شرایطش خاص است، اینجا قتلگاه بچه ها می شود». همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 2⃣3⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی آقا محسن اهداف عملیات را توضیح داد، گفت: «همه ی شرایط در این چند ماه آماده شده و به همه ی این مسائل فكر شده است. شما نگران نباشید فقط با تمام توان نیروهایتان را وارد عمل کنید. قرار است جاده ی بصره - العماره قطع و ضربه مهلکی به دشمن زده شود. "هورالحمار" که به دست ما بیفتد شمال و جنوب عراق از هم جدا می شود. در نهایت ما به جزیره و چاه های نفت و بصره می رسیم و این از جهت سیاسی و اقتصادی برای ما با اهميت است». توضیحات آقا محسن خوب بود اما همت" و "باكری" و بقیه به این راحتی ها راضی نمی شدند. قرار شد برنامه ای ترتیب بدهیم و یک هفته قبل از عمليات تمام فرماندهان را با لباس عربی، دشداشه و چفيه سوار بلم ها کنیم و ببریم تا به خاک دجله دست بزنند و دلشان آرام شود، خودم با آنها رفتم. این بزرگترین خطر بود که تمام فرماندهان با هم وارد آب شوند اما اینقدر به شناسایی ها و مسير اطمینان داشتم که می دانستم اتفاقی نمی افتد، وقتی مرتضی قربانی، "کاظمی"، "خرازی" و بقیه از صبح تا شب کنار دجله نشستند و خط حد نیروهایشان را تعیین کردند، مطمئن شدند که این کار شدنی است و با خیال راحت عقب آمدند.. هنوز عملیات شروع نشده. نیروهای پیشتاز، روز گذشته با استفاده از تاریکی هوا به سمت سیل بند دشمن در حوالی جزیره حرکت کردند تا آنجا مستقر شوند. چند نفر از نیروهای شناسایی نصرت همراهشان رفته اند تا مسیر را درست طی کنند. قرار شده است با گفتن رمز عمليات اول آنها با دشمن درگیر شوند و بعد بقیه نیروها عملیات اصلی را شروع کنند. بیش از چهارده هزار نیرو! کار ساده ای نیست،... خرازی، کاظمی، همت، باکری، قالیباف مثل همیشه محکم ایستاده اند اما در چشمهایشان نگرانی موج می زند. حق دارند، زمین با ما قهر کرده است و درهای خود را به روی ما بسته، چاره ای نبود باید راهی پیدا می کردیم تا بتوانیم دشمن را که روز به روز جسورتر میشد عقب بزنیم.. . آمده ایم اینجا در دل این مرداب تا درهای آسمان را باز کنیم. اسفند ماه : است و آب هور بالا آمده، بهترین زمان برای شروع عملیات است. قرار شده هوانیروز هم کمک کند و عده ای از نیروها را با هلیکوپتر به جزیره منتقل کند و بقیه تا آب راه مرکزی با قایق های موتوری و ادامه اش را با بلم طی کنند. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 3⃣3⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی - على، على... کجایی!؟ على آقا، چند بار صدایت کردم حواست نیستہ خلوت کرده ای؟ سرم را که بر می گردانم حمید را می بینم که پشت سرم ایستاده، لبخند میزنم و می گویم: داشتم به خودم فکر میکردم. به گذشته، به اتفاقاتی که در این چند سال و چند ماه افتاده. حمید، به این همه نیرو که اینجا جمع شده اند. به خودمان که توانسته ایم کاری بکنیم یا نه؟ به عملیات به همه چیز. حميد حالم را خیلی خوب می فهمید. چون با تمام وجودش شرایط هور را درک کرده بود. - علی آقا ما کارمان را کرده ایم. - حميد دوباره به بچه ها تأكيد كن. نیروهای نصرت فقط راهنمای گردان ها و گروهانها هستند بچه ها را می گذارند سر خط و برمی گردند. خودم هم با اولین هلیکوپتر میروم و فرماندهان را به جزیره می رسانم. حمید رفت تا پیغامم را برساند. فکر می کنم همه چیز آماده است. در هور چند جا را علامت گذاری کرده ایم و رویش سطل گذاشته ایم و چراغ روشن کرده ایم تا هلی کوپتر در شب مسیر را گم نکند. سکوت مرداب دارد کم کم به هم می ریزد. چشم که می چرخانم در همه جا نیروهایی را می بینم که هر کدام مشغول کاری هستند. لشکر عاشورا و لشکر کربلا قرار است در جزیره عمل کنند و منطقه ی طلائیه را هم به بچه های لشکر ۲۷ سپرده اند. بیسیم چی کنارم نشسته است و همه ی فرماندهان منتظرند. هلی کوپتر آماده است. صدای فرماندهی از پشت بیسیم شنیده می شود: بسم الله الرحمن الرحیم، یا رسول الله، یا رسول الله، یا رسول الله حسین، محمد، مهدی بسم الله برویم، با سرعت سوار هلی کوپتر می شویم و مسیر هور را طی می کنیم. حال و هوای عملیات خواب چندین ساله مرداب را به هم ریخته است. به گمانم هور تنها باتلاق دنیاست که توانسته این همه عاشق را یکجا در دل خودش جمع كند، از بالا جزیره در شب شکل دیگری پیدا کرده و به لطف چراغ هایی که روشن کرده ایم مسیر قابل شناسایی است، هور چراغانی شده و از بالا سطل ها مثل ستاره چشمک می زنند، به جزيره که می رسیم فرماندهان پیاده میشوند و ما باید با هلی کوپتر برگردیم. با بیم و اضطراب و در عین حال آرامشی عمیق نشسته ام در مقر و هر لحظه خبر تازه ای می شنوم که باید برایش تدبیری اندیشید. ۵ صبح است که بیسیم چی صدایم می کند که آقا محسن با شما کار دارد. گوشی را به دست میگیرم، - بله، آقا محسن. - سریع یکی از بچه هایت را بفرست تا فرماندهی هوانیروز و کریم نصر را با هلیکوپتر به جزیره ببرد. سیامک را صدا میکنم، هوا گرگ و میش است میدانم که سیامک تا حالا پرواز هوایی نرفته اما کس دیگری نیست تا به عنوان راهنما با اینها بفرستم. فرمانده و کریم نصر که می رسند، بلافاصله با سیامک راهی میشوند. نمی فهمم زمان چطور می گذرد. همه درگیرند...... - على. - بله. بله. برگشتی سیامک چی شد؟ - بردمشون ولی برگشتيم. - چرا؟ . - وقتی رسیدیم به نهر سابله به خلبان گفتم، بهتره که از طرف سیل بند بریم. گفتند که دست بچه های خودمونه. بعد از اونجا بريم رطعه. خلبان هم مسیر را عوض کرد. به سیل بند که رسیدیم یک سری نیرو دیدیم و برایشان دست تکان دادیم و آنها هم برای ما دست تکان دادند ارتفاع را کم کردیم که...... همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 4⃣3⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی از بالا دست تکان دادیم. آنها هم برای ما دست تکان می دادند. ارتفاع را کم کردیم تا فرود بیاییم. دیدم بابا اینها عراقی اند، ایرانی نیستند، مسير را اشتباه رفته بودیم. اسلحه هم که نداشتیم، نمی دانستم که چه کار باید کرد؟ به چهار متری زمین که رسیدیم یک عراقی طرف سنگر دوید و موضع گرفت، همه متوجه شدند که ما ایرانی هستیم. به دو متری زمین که رسیدیم یک دفعه داد زدم که برگرد. بلند شو، برگرد.... خلبان هم با اینکه تعجب کرده بود و گیج شده بود اما سریع بلند شد و برگشت، تا یک کیلومتری منتظر بودم عراقیها با RPG ما را بزنند که به خیر گذشت. واقعا به خیر گذشت اگر فرماندهی هوانیروز اسیر میشد برای ما خیلی بد بود. تمام کشور زیر سؤال می رفت. از محور طلائيه خبرهای خوبی نمی رسید. ظاهرا یکی دیگر از محورهای عملیاتی لو رفته است. نیروها در آب و خاک در حال جنگیدن هستند. در طلائیه خط نشکسته است و نیروها زمین گیر شده اند، دشمن که اول غافلگیر شده بود حالا با هواپیما و هرچه به دستش می رسد، جزیره را زیر آتش شدید گرفته. آسمان پر از دود و خاکستر شده، راهی که قرار بود از طريق آن امکانات به نیروهای مستقر در جزيره برسد گشوده نشده و ارتباط نیروهای جلو با عقب قطع شده است. چندین روز از عملیات گذشته. دشمن خود را تجهیز کرده. آمار شهدا هر لحظه بالاتر می رود. نیروها روی دژهایی مستقر شده اند که با بمباران های شدید هر لحظه فرو می ریزد آمده ام و چشم انتظار ایستاده ام کنار سنگر، نیروهای شناسایی که به عنوان راهنما رفته اند کم کم دارند بر میگردند. نگاه علی اکبر که از دور می آید با نگاهم تلاقی می کند، اما سریع سرش را پایین می اندازد، خسته و به هم ریخته است. جلوتر که می آید با عجله می پرسم: چه خبر؟ چرا اینقدر به هم ریخته ای؟ بغض راه گلویش را بسته، چشم می دوزم به صورت خاک گرفته اش و دوباره می پرسم، - کارها چه طور پیش میره؟ نیروها رو رسوندی؟ و سرش را همین طور که پایین است به سمت نیزارها می چرخاند. - على اكبر چی شده؟ حرف بزن ببینم!... همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 5⃣3⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی .... بغض راه گلویش را بسته، چشم می دوزم به صورت خاک گرفته اش و دوباره می پرسم، - کارها چه طور پیش میره؟ نیروها رو رسوندی؟ و سرش را همین طور که پایین است به سمت نیزارها می چرخاند. - على اكبر چی شده؟ حرف بزن ببینم! صدایش پایین آمده و نگاهش سمت جزیره مانده، - کربلایی هایمان رفتند. با هم، نزدیک دژ شهید شدند. شوکه شده ام، - سيدناصر و سالمی با هم، - چه طور؟! مگه قرار نبود شما عملیاتی نباشید؟ مگه نگفتم سریع برگردید عقب؟ - به آرزوشون رسیدند. خودشون خواسته بودند از امام حسین که تو این عملیات شهيد شند. درجا خشکم زده است... باز بوی جانمازهای تبرکی پیچیده در جزیره... نیروهای شناسایی نصرت ماهها آموزش دیده اند و استادکار شده اند. از دست دادن تک تکشان برایم تکان دهنده است. هفته چهارم درگیری است. عراقی ها سرسختانه می خواهند جزیره را که حالا پر شده از نیروهای ایرانی، پس بگیرند ولی با مقاومت ما روبرو می شوند. هر لحظه خبر بدی می رسد. باکری رفت، حسین رفت، همت رفت. بالأخره جزيره آرام شد.... همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 6⃣3⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی بالأخره جزيره آرام شد.... نیروهای خسته به عقب برگشته اند. دوباره ما مانده ایم و بچه های نصرت که حالا دیگر خیلی اسرار آمیز نیستند و بومی های منطقه. در جلسه ای که با فرماندهی کل برگزار شد قرار شد که مسئولیت حفظ جزایر را قرارگاه نصرت بر عهده بگیرد ولی در عین حال به کار شناسایی های برون مرزی هم ادامه بدهد. تمام چیزها مثل قبل بود ولی حفظ جزایر مسئولیت سنگینی است که روی دوشم گذاشته اند. این منطقه بچه های زیادی را از ما گرفته و خون بهای آنها حفظ مجنون است، حدود ۱۰۰ تا 150 حلقه چاه نفت در جزیره هست که از هر جهت برای ما اهمیت دارد، مقر قرارگاه را به موقعیت شهید بهشتی منتقل کرده ایم. برادران ارتش هم در اینجا پایگاه دارند. قرار شده است تا مدتی یک ستاد مشترک بین لشکر ۹۲ ارتش و سپاه در اینجا زده شود. سرهنگ رامین، فرماندهی ارتش، مرد بسیار منضبط و منظمی است. اصول نظامی را خوب می داند و پای بند آموزش های کلاسیک است، ولی ما سپاهی ها خیلی درگیر این چیزها نیستیم اما لازم است در این مدت که با برادران ارتش در اینجا مستقر هستیم، به اصول آنها احترام بگذارند تا مشکلی پیش نیاید. طبیعی است که خیلی کار ما را قبول ندارند. در اولین جلسه با فرماندهان ارتش کاملاً آشنا شده ام. الآن در ستاد مشترک جلسه ی دوم در حال برگزاری است. حبیب که از نیروهای ستادی نصرت است را صدا میکنم. - حبيب، لباس های تمیز و مرتب و اتو کشیده ات رو بپوش میخوایم بریم جلسه - كجا على؟ - با فرماندهان لشکر ۹۲ جلسه داریم. آماده شو بیا - من نمیتونم على، آنها خیلی منضبط و مقرراتی اند. می ترسم بیام کارها خراب شه - تو کاریت نباشه. می آیی و قراره نماینده ما در ستاد مشترک بشی. پس سعی کن اعتماد به نفس داشته باشی و آبروی ما رو حفظ کنی. خودم مرتب کن، اگه میشد یک آرایشگاهی هم میرفتی بد نبود. - مگه چه خبره؟ جلسه است دیگه خواستگاری که نمیریم. - نه تو نمیدونی وقتی میری پیش ارتشی ها باید درست و حسابی تحویلشون بگیری همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 7⃣3⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی - حبيب، لباس های تمیز و مرتب و اتو کشیده ات رو بپوش میخوایم بریم جلسه - كجا على؟ - با فرماندهان لشکر ۹۲ جلسه داریم. - مگه چه خبره؟ جلسه است دیگه خواستگاری که نمیریم. وارد جلسه که شدیم حبیب کمی هول کرد و مضطرب بود، ولی كم کم دارد خودش را پیدا میکند، به عنوان نماینده خودمان معرفی اش کردم تا ستاد را داشته باشد. دیگر خیالم از این بابت راحت است. بعد از جلسه می آیم در اتاقم می نشینم تا به کارهای عقب افتاده برسم اینجا اصلا نمی شود کار کرد. انگار از در و دیوار آتش بیرون می ریزد. بود. در اتاق فرماندهی ارتش که بودیم خیلی خنک بود. کولر هر دو اتاق مثل هم کار می کند. سیدصباح را صدا می کنم تا بیاید یک نگاهی به کولر بیندازد، او هم مثل همیشه خندان و سریع می آید - بله على. - جلسه که داشتیم در اتاق ارتشی ها خیلی خنك بود. چرا اینجا اینقدر گرمه؟! - حالا یک کاری میکنم اینجا از سرما بلرزي على هاشمی. سید که می رود، من هم نامه های رسیده را باز میکنم تا بخوانم. نامه پنجم را هنوز باز نکردهام که حس میکنم سرما پیچیده در اتاق، انگار واقعاً سید یک کاری کرده است، هوا خیلی خنک شده. با یک قالب یخ آمده و جلو رویم ایستاده، نگاهم میکند و می خندد. - چه کار کردی سید؟ - همون کاری که بچه های ارتش کردند. قالبهای یخ رو خرد کردم توی کولر آبی - هرکاری کردی دستت درد نکنه خیلی خوب شده، در همین روزها که چند بار به خانه سر زده ام و تب و تاب عملیات خوابیده است، ننه دائما می گوید، - على زن بگیر. زن بگیر، میخوام عروسی تو رو ببینم. بابات برات ماشین میخره، دیگه نرو جبهه. بمون با ماشین کار کن. من هم میخندم و یک جوری میخواهم حرف را عوض کنم تا دست از سرم بردارد ولی بدجوری پیله کرده است که باید زن بگیری. من مادرم آرزو دارم و از این حرف ها. - ننه جان من که معلوم نیست تا کی زنده باشم، شاید همین فردا شهید شدم واسه چی دختر مردم بدبخت بشه؟ ولی گوشش بدهکار نیست. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂