💫
🔻روزشمار دفاع مقدس
21/02/60
👈تسخیر ارتفاع 2980 متری «اورامان تخت»
👈دفع حملات تیپ 116 سپاه یکم عراق در محور مرزی مریوان _ پنجوین
21/02/67
👈تك عراق به شرهاني.
21/02/67
👈تصويب قطعنامه 612 سازمان ملل در مورد منع كاربرد سلاحهاي شيميايي
@defae_moghadas
💫
🍂
🔻#پنهان_زیر_باران 1⃣3⃣
سردار علی ناصری
شام را که در منزل ام میثم خوردیم، خیلی خسته بودیم و خوابیدیم و به خواب رفتیم. فردا صبح، آن زن، در اتاقی را که ما داخل آن بودیم، از پشت قفل کرد. ساعت حوالی ده صبح بود که دختر همسایه وارد خانه شد. خیلی فضول بود. تا متوجه قفل بودن در شد گفت:
- ننه میثم، چرا در این اتاق قفله؟! چی توشه؟
آمد به طرف اتاق و شروع کرد با قفل در ور رفتن. ما هم داخل اتاق بودیم و صدای قلب خود را می شنیدیم و در دل دختر را نفرین می کردیم! ثائر گفت:
۔ خدا به دادمان برسد. من این دختر را می شناسم. خیلی کنجکاو و فضول است.
ننه میثم آمد و با لطایف الحیلی دختر را از در اتاق دور کرد و گفت:
- چرا باز باشه؟ مرغ ها و خروس ها می روند داخل آن و کثافت می کنند. قفل کرده ام که نروند.
. خوب درش را ببند؛ چرا آن را قفل کرده ای؟
- قفل باشه، بهتره. ممکنه باد در را باز کنه و مرغها بروند آنجا.
خلاصه با هزار زحمت و کلک، ذهن آن دختر فضول را از اتاقی که ما در آن بودیم، منحرف کرد.
مدتی ما در آن روستا مخفی بودیم.
روزها در هور و حوالی آنجا کار شناسایی انجام می دادیم و شب ها برای استراحت و صرف غذا به منزل ام میثم باز می گشتیم.
روزی با بلم به رودخانه شط العرب رفتیم. مهدی میاحی، از روستای شنانه در پنج کیلومتری جنوب القرنه و در غرب رودخانه، در این ماموریت با ما همکاری می کرد. قرار بود برایمان ماشینی بخرد تا ما بتوانیم راحت تر در خشکی و جاده ها تردد کنیم. محل ملاقاتمان منطقه شرش در جنوب القرنه و غرب رودخانه شط العرب بود. سر قرار که رسیدیم، مهدی هم با دست پر آمد. ماشین مناسبی خریده بود. سوار ماشین شدیم و به عقبه دشمن در القرنه رفتیم.
پیگیر باشید
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻#پنهان_زیر_باران 2⃣3⃣
سردار علی ناصری
در این مأموریت، مناطق استقرار نیروهای امنیتی، پلیسی و جيش الشعبی کاملا شناسایی و حتی عکس برداری شد. همچنین از سایت رادار «بربخ» در غرب رودخانه دجله و شرق جاده آسفالت اصلی نیز عکس برداری کردم و از محل دقیق آن کروکی کشیدم. سوژه اطلاعاتی دیگر، پل های ثابت و متحرک، خصوصا پایه های پل ها برای انفجارهای احتمالی بود که از همه آنها به طور دقیق عکس گرفتم. برای عکس برداری، اول صبح یا ظهر را انتخاب می کردیم که تردد کم بود.
یکی از اولین جاده هایی که با ماشین رفتیم، شهر القرنه در استان العماره بود. مهدی رفت داخل یک عکاسی و عکس فوری گرفت. من هم بیرون و در خیابان ماندم و شهر و مناطق حساس آن را شناسایی کردم. عکس را برای کارت شناسایی لازم داشت. شهر به یک پادگان نظامی شباهت داشت و هر جا را نگاه می کردی، نظامی، بعثی و عناصر وابسته به صدام به چشم می خوردند. در قهوه خانه ای توقف کردیم تا چای بنوشیم. من برای آنکه کسی شک نکند، ریشم را تراشیده و سبیل کلفتی گذاشته و لباس سربازان عراقی را به تن کرده بودم. داخل قهوه خانه پر بود از نیروی نظامی و امنیتی که آمده بودند چای مصرف کنند. نظامی ها داشتند درباره جبهه و جنگ صحبت می کردند. از اینکه یک نیروی اطلاعاتی سپاه پاسداران ایران در کنار بعثی ها و دشمن نشسته بود و چای می خورد، در خود احساس خاصی داشتم و از لطف خدا شاکر بودم. در عین دلهره و اضطراب، داشتم.
پیگیر باشید
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂
سلام بر شهدا
تمثیل شـهید
تمثیل رود بـےقراری است
کہ جز با وصول بہ اقیانوس
آرام نمےگیرد
نفوس مطمئنہاے کہ
جز در فناء اللہ
آرام نمےگیرند
📸شهيدمدافع حرم
#فرشاد_حسونی_زاده
صبحتون شهدایی
🍂
🔻#پنهان_زیر_باران 3⃣3⃣
سردار علی ناصری
پس از گشت در شهر القرنه، به سراغ پل الم زرعه که روی رودخانه دجله احداث شده بود، رفتیم و از روی آن عبور کردیم. قبل از رسیدن به پل، مقر دژبانی بود. در دژبانی، همه عناصر اطلاعاتی و حفاظتی حضور و نماینده داشتند؛ از حزب بعث و استخبارات گرفته تا امنیت داخلی و حفاظت ارتش. چند نفر به دقت صورت افراد را نگاه می کردند که آب را در دلمان خشک کردند. البته ما همه کارتهای لازم را جعل کرده بودیم و همراه داشتیم؛ اما کوچک ترین بی احتیاطی یا ناشی گری کافی بود تا لو برویم و به دام دشمن بیفتیم.
به هر حال، از دژبانی و پل المزرعه که روبه روی شهر القرنه بود، گذشتیم و به شرق دجله رفتیم و از الم زرعه تا روطه را گشتیم و شناسایی کردیم. هر چه را که می دیدم، اعم از پل، جاده، دژبانی، مراکز تولید برق و آب، تأسیسات، مراکز نظامی و ... یادداشت می کردم و کروکی آنها را هم می کشیدم. نقشه هم با خودم داشتم و از آن استفاده می کردم. دوربین عکاسی هم همراهم بود و طوری که حساسیت مأموران مخفي عراقی را برنینگیزم، از مناطق حساس، خصوصا پل ها، جاده ها و مراکز نظامی عکس برداری می کردم.
بعد از آن به اطراف بصره رفتیم و تا شهر الدير که محل استقرار سپاه سوم عراق بود، پیش رفتیم. در دو طرف جاده، مقر نظامی های عراقی بود که همگی را دقیق شناسایی کردم.
به شهر الدير رسیدیم و در جلوی رستورانی برای صرف شام توقف کردیم. رستوران مملو از سرهنگ و سرگرد ارتش دشمن بود. . کنار میز ما، چند سرگرد و سرهنگ نشسته بودند و با هم حرف می زدند و غذا می خوردند. خودم هم باورم نمی شد که در چنین مکانی و نزدیک چنین کسانی نشسته ام و غذا صرف می کنم. در همین مأموریت، با برخی از منابع خودمان در ارتش عراق نیز تماس گرفتم و آخرین اسناد و اطلاعات مورد نیاز را که آنان به دست آورده بودند، تحویل گرفتم. ما در ارتش عراق در سطوح گوناگون منابع اطلاعاتی داشتیم.
پیگیر باشید
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #پنهان_زیر_باران 4⃣3⃣
حدود یک هفته، جاهایی را که لازم بود، شناسایی و عکس برداری کردیم. غروب شب آخر به منزل ننه میثم بازگشتیم. شام مختصری خوردیم و با این زن دلاور خداحافظی کردیم و شبانه و بدون جلب توجه از روستای صويب خارج شدیم و از جاده خشکی و بالای کوره های آجرپزی، پیاده خودمان را به سیل بند رساندیم. در ساعت مقرر، بلمی به دنبالمان آمد. سوار شدیم و همان شبانه به عقب و داخل خاک ایران بازگشتیم. مأموریت پر هراس و ترس آور اما پرباری بود.
در بازگشت از این مأموریت، دوستان استقبال خوبی از من کردند و خیلی خوشحال شدند. در این سفر، همه توان رزمی نظامی و لجستیک دشمن در دو استان العماره و بصره برای ما روشن شد و هیچ نقطه مبهمی در این زمینه باقی نماند. دانستیم که عراقی ها در این دو استان چه اندازه توان دارند، نیروهای نظامی شان چند نفر است، کجا مستقر هستند و حتی وضعیت روحی و روانی آنان چگونه است. همه یگان های دشمن شناسایی شده و نفوذی با ارزشی در یکی از دبیرخانه های ستاد ارتش عراق پیدا کرده بودیم که علاوه بر فتوکپی اخبار محرمانه، برخی نقشه های نظامی ارتش عراق را هم برایمان تهیه می کرد و در اختیارمان قرار می داد.
این دستاورد بسیار خوبی برای فرماندهانی بود که قصد عملیات در هور را داشتند.
پس از بازگشت ابتدا به طور شفاهی گزارش فشرده ای به على هاشمی دادم و چند روز بعد، گزارش مفصل و مستندی از ماموریت همراه با عکس و کالک و نقشه تهیه کردم که خیلی مورد استفاده فرماندهان عالی رتبه سپاه قرار گرفت.
در نوبت بعد که آقا محسن به قرارگاه نصرت آمد، گزارش شفاهی مفصلی نیز به ایشان دادم که با دقت و وسواس به آن گوش داد و یادداشت برداری کرد. سؤالات زیادی هم کرد که به آنها پاسخ دادم.
پیگیر باشید
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂
#طنــــــز_جبهه
🌷💠🌸💠🌷
💠بند پوتین
🔸به شوخ طبعی شهره بود …!!
یک روز دیدم پوتین هاشو به گردن آویزان کرد و داد می زد :
« کی می خواد #پوتینشو واکس بزنه !»
🔹همه تعجب کردن ! آخه ممد آقا و این حرفا، به گروه خونش نمی خوره!کی متحول شده که ما خبر نداریم .😜
🔸خیلی از رزمنده ها پنهانی این کارو می کردن اما ممد دیگه علنیش کرده بود.
بالاخره طاقت نیاوردم و از پشت سرش حرکت کردم ببینم چی می شه .
🌷☘🌷☘
🔹یکی از رزمنده ها که اولین بار اعزامش بود وشاید ایثار رزمنده ها رو شنیده بود اومد جلو گفت :
« من»
🔸ممد هم بلافاصله پوتینشو از گردنش بیرون آورد و گفت :
« پس بی زحمت اینو هم واکسش بزن!»😂
🔹بی چاره رزمنده خشکش زده بود نمی دونست چی بگه!😁
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻#پنهان_زیر_باران 5⃣3⃣
عملیات خیبر با موفقیت انجام شد و با کمترین تلفات نیروها، توانستند جزایر مجنون را به تصرف خود درآوریم. دشمن حسابی غافلگیر شده بود. بعدها بچه ها برایم گفتند که عراقیها با ماشین در جزایر مجنون آوازخوان در حال عبور بودند که ما ناگهان مثل صاعته بر سرشان فرود آمدیم و ماشین آنها را با آرپی جی ۷ به هوا فرستادیم و سربازان دشمن را به رگبار مسلسل بستیم و نابود کردیم. بسیاری از سربازان و افسران عراقی با لباس زیر غافل گیر و اسیر شده بودند.
روز دوم عملیات، حمید رمضانی پیشنهاد کرد که به خط مقدم برویم و آنجا را ببینیم. از روطه کنار رود دجله رفتیم. هنوز به قوس نود درجه رودخانه نرسیده بودیم که دشمن یک خمپاره فسفری زد. فوری به حمید گفتم:
. حمید، اینجا نمائیم، خیلی خطرناک است.
همراهمان، سعید خزائلی، فرمانده گروهان شناسایی، ن گفت:
- حمید، اینجا نمانیم خطرناک است. حمید رمضانی با لهجه دزفولی گفت: . بگذار کمی بمانیم و نگاه کنیم. من گفتم:
- حمید، نمانیم. فسفری زد و همین حالا شروع می کند به خمپاره جنگی زدن.
- نه، بمانیم.
هنوز از موتور پیاده نشده بودیم که یک خمپاره ۶۰ کنارمان مننجر شد. موج انفجار خمپاره، از روی زمین بلندمان کرد و آن طرف تر انداخت. حمید هراسان گفت:
- بچه ها، خوردید؟ من گفتم: . بله.
ترکشهای ریزی به سرم خورده بود و خون از سرم فواره می زد. پا و دستم هم زخمی شده بود.
حمید گفت:
- سعید، علی را برسان عقب.
بدجوری از سرم خون می رفت. با خودم گفتم: نکند شهید بشوم قرار شد من اسیر شوم و اسارت را خواستم. خدایا، شاهد باش السلام علیک یا ابا عبدالله. اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله ... و فرازهایی از زیارت عاشورا را خواندم.
_
سعید به همراه حمید با موتور مرا به عقبه رساند. هنوز هوش داشتم؛ اما خون زیادی از بدنم رفته بود و بی حس بودم.
پیگیر باشید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻#پنهان_زیر_باران 6⃣3⃣
سردار علی ناصری
در عقبه، به دستم سرم وصل کردند و مشغول پانسمان سرم شدند که بیهوش شدم. قبل از آنکه از هوش بروم، فقط به سیامک بمان که بالای سرم بود، گفتم: مواظب حاج حمید باش. می دانی که خیلی دوستش دارم. نگذار جلو برود.
سیامک گفت: خود حمید هم ترکش خورده. حسابی تعجب کردم.
مرا با قایق به عقب آورده و از آنجا با آمبولانس به بیمارستان امام اهواز منتقل کرده بودند. نمی دانم چه کسی خانواده ام را خبر کرده بود. به بیمارستان آمدند و کلی ابراز احساسات کردند که متأثر شدم. در بیمارستان، از سرم عکس گرفتند. ترکش در جای خطرناکی نبود و نیاز به جراحی و بیرون آوردن نداشت. سرم را بخیه و پانسمان کردند و عصر همان روز مرخص شدم. من هم فوری خود را به جبهه و هور رساندم. دلم قرار نمی گرفت که من در اهواز باشم و بچه ها در خط مقدم مشغول نبرد با دشمن. بدنم بی حس بود و سرم درد می کرد؛ اما مردانگی نبود به این بهانه پشت جبهه بمانم. غروب به جبهه رسیدم. بچه ها مرا در آغوش گرفتند و بوسیدند و از اینکه جراحتم جدی نبود، خوشحال شدند. فردا صبح مطلع شدم که نیروهای کمکی به موقع نتوانسته اند خود را به نیروهای مستقر در القرنه برسانند. بچه ها تا الم زرعه پیش رفته و خود را به پل المزرعه رسانده و نگهبانان پل را خلع سلاح کرده و به فرماندار شهر القرنه پیام فرستاده بودند که تسلیم شود و مقاومت نکند. فرماندار نظامی ابواعروبه نام داشت که مسئول شاخه بعث در القرنه بود. نگهبان پل وقتی پیام ایرانیان را به او می رساند، با پرخاش می گوید:
احمق بیشعور، این حرفها چیه میزنی؟ نیروهای ایرانی کجا بودند؟
- والله خودم دیدم. مرا آزاد کردند تا بیایم و پیغامشان را به شما بگویم.
- کجا؟
۔ سر پل المزرعه.
- ایرانی؟ مگر از آسمان آمده اند؟
- نمی دانم؛ اما آمده اند.
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻#پنهان_زیر_باران 7⃣3⃣
سردار علی ناصری
بلافاصله فرمانده نظامی القرنه دستور می دهد آن سرباز را بازداشت کنند و به او می گوید: می روم؛ اما اگر خبری نبود، پدرت را در می آرم. وای به حالت!
ابوعروبه با چند نفر دیگر سوار ماشین می شوند و به طرف پل المزرعه حرکت می کنند. تا وسط پل هم می روند که نیروهای ما با آرپی جی به آنها شلیک می کنند.
پس از این ماجرا، نیروهای ایرانی وارد شهر القرنه می شوند و شهر را به تصرف خود در می آورند. مردم روستاهای اطراف، از نیروهای ما استقبال خوبی می کنند. مردم شهر مقاومتی نمی کنند و برخی هم می گریزند که نیروهای ما به دستور صریح آقا محسن هیچ ممانعتی نمی کنند.
روز دوم یا سوم عملیات، برادر شمخانی و رشید مرا خواستند در راه پاسگاه خاتمی به پاسگاه برزگر، محلی را برای فرود هلی کوپترهای هوانیروز درست کرده بودیم تا نیروها را از آنجا به جزیره مجنون هلی برن کنند. روز دوم یا سوم عملیات بود. رفتم آنجا. غوغایی بود. هلیکوپترها مرتب در حال فرود و صعود بودند. چند تن از فرماندهان نیز حضور داشتند. من و شمخانی و رشید و صیاد شیرازی جلسه ای درباره آخرین وضعیت نیروهای مستقر در روطه و القرنه تشکیل دادیم و در این باره صحبت کردیم. قرار شد من با هلیکوپتر صیاد شیرازی بروم و از بالا آخرین وضعیت را بررسی کنم. صیاد به من گفت:
. آقای ناصری، منطقه را که بلد هستید؟
. بله، آنجا رفته و شناسایی کرده ام. البته لطف کنید و خلبان ارتشی به من ندهید. صیاد خندید و قبول کرد که خلبان پاسدار در اختیارم بگذارد.
دو پاسدار خلبان و کمک خلبان سوار هلی کوپتر شدند و من هم عقب نشستم و پرواز کردیم. از روی موقعیت شهید بقایی عبور کردیم. رزمندگان سوار در قایق برایمان دست تکان می دادند. آنان را دعا کردم. از آنجا به روطه رفتیم. با دوربین نگاه کردم و دیدم آنجا نیروهای خودی مستقر هستند. به خلبان گفتم:
- برو به طرف نیروهای خودی. خلبان پایین آمد و در جای مناسبی نشست. من منطقه را کاملا شناسایی کردم و سپس به طرف پاسگاه الهویدی و
و زردان پرواز کردیم. از بالا متوجه شدم که سیل عظیمی از دشمن، شامل انواع نفربر و تانک، به طرف منطقه در حال
حرکت است. ما در آن منطقه نیروی زرهی نداشتیم و بچه ها با گوشت تنشان می جنگیدند. خلبان گفت: زرهی خودی است یا دشمن؟
۔ خودی هستند.
می دانستم اگر بگویم دشمن هستند، زود برمی گردد و من نمی توانستم خوب شناسایی کنم. برای احتیاط گفتم:
.کمی فاصله بگیر.
- بابا، اینها تانکهای دشمن است!
- نه، خودی هستند.
بالای پاسگاه زردان رسیده بودیم که از ستون زرهی عراق به طرف ما شلیک شد. نزدیک بود گلوله ها به هلیکوپتر بخورد. خلبان با ناراحتی گفت:
- آدم نفهم، اینها دشمن هستند. می خواهی ما را به کشتن بدهی؟
- حرف دهنت را بفهم. تو خودت زیاد رفتی پایین. من نگفتم فاصله بگیر؟
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂
💫🌸💫
🌸💫
💫
صبح،
احوالِ هوا
شعلهبَرانگیز شده...
ای تَبانداخته
بر پیکرِ خورشید
#سلام..!✋️
🍂
🔻#پنهان_زیر_باران 8⃣3⃣
سردار علی ناصری
و
روی زمین غوغایی بود. بچه ها روی سیل بند با نیروهای عراقی درگیر شده و جنگ سختی در حال انجام بود. دشمن با تانک به جان بچه ها افتاده بود و آنها را شکار می کرد. عده ای از نیروهای ما خود را به آب انداخته و در حال غرق شدن بودند. دشمن در آب هم به آنان امان نمی داد.
قایق ها مملو از مجروح و رزمنده بود. برخی از قایقها پارو نداشتند و بچه ها با کلاه جنگی سعی می کردند قایقهایشان را از دشمن دور کنند. چند نفر از آنان متوجه هلیکوپتر خودی شدند و نومیدانه برای کمک دست تکان دادند. دلم ریش شد. یکی دو قایق واژگون شده و بچه ها در آب سرگردان بودند، دشمن با تیربار و توپ مستقیم تانک به جان بچه ها افتاده بود، صحنه هولناک و تکان دهنده ای بود که هرگز تا آخر عمر از یادم نمی رود. به خلبان گفتم:
- برو به جزیره شمالی.
در جزیره مجنون شمالی فرود آمدیم. از هلی کوپتر پیاده شدم و برادر عبدالزهرا داغری را کنار کشیدم و وضعیت اسفبار بچه ها را شرح دادم و متذکر شدم که کسی نفهمد تا روحیه نیروها تضعیف نشود. بعد گفتم:
- بچه ها در هور در وضع وخیمی هستند. اگر می توانی، قایق برایشان بفرست تا عقب بیایند.
بعد سوار هلی کوپتر شدم و در پدی در ضلع شمالی جزیره شمالی پیاده شدم.
برادر غلام مهرابی، مسئول اطلاعات قرارگاه کربلا بود. تا مرا دید، با خنده گفت:
- علی ناصری، کجا هستی؟ توی القرنه ای؟ نکند فرماندار القرنه شدی
با ناراحتی گفتم:
- دری وری نگو!
- چه شده؟ توپت پرہ؟
- عراق داره همه جا را پس می گیره! دارند به طرف روطه می آیند. دشمن با تانک به جان بچه ها افتاده. غلام با ناراحتی گفت:
- پس بریم به محسن بگوییم.
مهرابی را سوار هلی کوپتر کردم و با هم به جایی که صیاد شیرازی و فرماندهان دیگر بودند، بازگشتیم.
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی از شناسایی در هور توسط رزمندگان قرارگاه نصرت
🍂
🔻 #پنهان_زیر_باران 9⃣3⃣
سردار علی ناصری
ظهر بود، همگی قدر برنج را توی نانی پیچیده بودند و سر پایی ساندویچ برنج می خورند.
پس از فرود به خلبان گفتم:
راستش را بخواهید، همه آن نیروهای زرهی، دشمن بودند؛ اما من اگر حقیقت را به شما می گفتم، برمی گشتید؛ وگرنه من منطقه را مثل کف دستم می شناسم.
خلبان هم از توهینی که به من کرده بود، عذرخواهی کرد.
جلسه ای تشکیل شد و من همه دیده هایم را باز گفتم. دوستان خیلی متأثر شدند. شمخانی گفت:
- پس ما برایشان نیروی کمکی بفرستیم. دو گردان به روطه می فرستیم.
صیاد شیرازی با خونسردی گفت:
- آقای شمخانی، برای چی می خواهید به آنجا نیرو بفرستید؟ دشمن با زرهی و نفربر دارد جلو می آید. در روطه الان یک یا دو گردان نیرو دارید؛ می خواهید دو گردان دیگر ببرید آنجا که چی؟ اولا که زمین آنجا گنجایش آن همه نیرو را ندارد. دوم اینکه شما دیگر نمی توانید آنجا بیش از این مقاومت کنید. در شرق دجله، نیروهای پیاده شما تا کی می توانند در مقابل زرهی دشمن مقاومت کنند؟ الان دو روز است که مقاومت کرده اند، خیلی هنر کرده اند. افزایش نیرو در آنجا حلال مشکلات نیست. راه زمینی و خشکی باید یافت تا نیروی زرهی بفرستیم.
شمخانی، بر حرف خود پافشاری کرد و گفت:
- باید نیرو بفرستیم
ماندن من در آنجا دیگر بی فایده بود. رفتم قرارگاه خاتم و با بی سیم با محسن رضایی تماس گرفتم و آنچه را که دیده بودم، باز گفتم. محسن گفت:
- به رمز صحبت بکن.
راستش من بلد نبودم به رمز حرف بزنم. خلاصه وضعیت آشفته نیروهایمان در روطه را به صراحت گزارش کردم. گفتم:
. در منطقه امین، خرچنگهای دشمن دارند نیروهای ما را درو می کنند.
- چی میگی؟ من با امین تماس داشتم، خبری نیست.
- امین مطلع نیست! همین الان من بالای سرشان بودم.
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂
این عکس قبل از عملیات بیت المقدس 3 در کردستان و در منطقه عمومی شهر سلیمانیه در روستایی به نام صفره توسط گردان حمزه سیدالشهدا از لشکر 19 فجر، تیپ 35 امام حسن مجتبی (ع) شهرستان ارسنجان گرفته شده.
عملیات بیت المقدس در تاریخ 24 اسفندماه سال 66 و برای گرفتن ارتفاعات گوجار عراق و همچنین ارتفاعات مشرف به گوجار برنامهریزی گردید. تعدادی از رزمندگان در این عکس در همین عملیات به شهادت رسیدند. روحشان شاد
#سلام_امام_مهربانم
چہ زيباست آغاز یڪ صبح شيرين
به نام سلام علے آل ياسين
سلامے کہ بوے خوش يار دارد
دلت را پر از عشق دلدار دارد
چہ زيباست آغاز هر روز خود را
سلام علے آل ياسين بگوييم
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿