eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 همراه ثواب زهرا شمس ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 گاهی ساعت ۱۲ یا ۱ به خانه می رسیدم. آنقدر خسته و گیج بودم که ننشسته خوابم می‌برد. همسرم هم پتویی رویم می انداخت و به بچه ها می گفت آروم باشین تا مادرتون استراحت کنه. از صبح بیرون بوده و خسته است. اصلا نشد که به دلیل نبودنم گله کند. ظرف می‌شست و جارو می کرد. اگر روزی غذا درست می‌کردم بدون این‌که شاکی شود خودش غذا درست می کرد. صبح ها در داروخانه بود، بعد از ظهرها هم در مغازه اجاره ای وقتش را می‌گذراند. یک‌بار به او گفتم - ببین من هرکاری می کنم و هرجا که هستم تو ثوابش باهام شریکی. - اصلاً نگران نباش با خیال راحت به کارت برس. من حرفی ندارم. •┈••✾○✾••┈• از کتاب زنان جبهه جنوبی کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 اسماعیل سروری، معروف به عیدی برادری داشت به نام ابراهیم. یک روز او را در حالی که از قسمت سینه زخمی شده بود آوردند. زخم سینه‌اش مانند یک گوجه که از وسط به چهار قسمت تقسیم کنند سوراخ شده بود. زن ابراهیم قبلاً دوست خواهرم لیلا بود. من با این که او را می شناختم ولی نمی‌دانستم که همسر برادر عیدی است. وقتی که ابراهیم زخمی شد او را به بیمارستان رساندیم. خانمش هشت ماهه باردار بود. وقتی او را در راه دیدم گفتم، بنده خدا برادر عیدی زخمی شده و او را به بیمارستان بردیم. خانمش با دست بر سرش زد. من از او پرسیدم: مگر ابراهیم را می‌شناسی؟ گفت: شوهرم است و من به خاطر این‌که اتفاقی برای او نیفتد گفتم: چیزی نیست، دستش زخمی شده و الان خرمشهر است. اما او به شهادت رسیده بود. ▪︎ سیده زهرا حسینی از کتاب "شهرم در امان نیست" •┈••✾○✾••┈• کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 تجربه تلخ سید نرگس آل عمران ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 اولین باری که شستن لباس رزمندگان را تجربه کردم، در خانه آل رضا بود. یکی از خانم ها گفت: بی‌بی نرگس، تو خیلی کوچیکی، دست به ملحفه‌ها نزن، آلوده‌ست. اما دوست داشتم کاری انجام دهم. شروع کردم به شستن ملحفه. با تاید می‌شستیم و اگه لکه‌ای نمی‌رفت صابون می‌زدیم. ملحفه‌ای را مشت می‌زدم که یک انگشت در دستم آمد. با جیغ از جا پریدم. چشم هایم از وحشت گرد شد و زبانم بند آمد. خانومی که کنارم بود گفت:" اشکال نداره اتفاق عادیه. همین که بهت شوک وارد شده، باعث می‌شه عادت کنی." سرش را با ناراحتی پایین انداخت و به لباس ها زل زد. مدتی که گذشت با خودم کنار آمدم. از آن به بعد باز هم این اتفاق افتاد. پوست، موی سر، استخوان و... اما دیگر اشک، جای ترس را گرفته بود. •┈••✾○✾••┈• از کتاب زنان جبهه جنوبی کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 خواب صادق سکینه محمدی‌زاده ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 یکی از روزها، شهناز محمدی زاده با شهناز حاجی شاه در حال صحبت بودند که خواهر حاجی شاه گفت:" دیشب خواب دیدم که هر دو لباس سفید پوشیده ایم." شهناز گفت:" تعبیرش این است که فردا با هم شهید می شویم... " ..و چه زود این رویای صادق به حقیقت پیوست. شهید شهناز محمدی زاده قبل از شهادت روی یک دستمال‌کاغذی وصیت نامه خود را نوشت و طبق همان رویای صادق با شهید شهناز حاجی‌شاه در تاریخ ۸ مهرماه ۵۹ در اثر اصابت ترکش خمپاره، کبوتر جانشان از قفس تن رهایی یافت و به ملکوت الهی پرواز کرد. •┈••✾○✾••┈• از کتاب شهرم در امان نیست کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 نسل مبارز ۱) سیده لیلا حسینی نوشته: رومزی پور ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 شب اول جنگ برای دیدن انفجار و بمباران بالای پشت بام ها رفتیم. فکر می‌کردیم که اینها جدی نیست. در صورتی که از اوایل سال ۵۹ درگیری بود و ما خبر نداشتیم. اول مهر شد و ما به مدرسه رفتیم. اما در آنجا خبری از درس و مشق و اینجور چیزها نبود. همه مدارس تعطیل بودند. در شهر فقط آمبولانس بود که مرتباً از یک طرف شهر به طرف جنت آباد (گلزار شهدای خرمشهر) می رفت. ما هم برای کمک به جنت آباد رفتیم. در آنجا جنازه های زیادی بود. زنان را یک طرف و مردان را یک طرف گذاشته بودند. من از مرده وحشت داشتم. الان هم وحشت دارم. اما روزهای اول جنگ، دیدن این همه جنازه برای همه ما عادی شده بود. در آنجا خانواده‌های حسینی و حیدر حیدری را دیدم که بی قراری می کردند. کار ما همین شده بود که هر روز به جنت آباد برویم تا کمک کوچکی بکنیم. به این کار علاقه مند شدیم. البته پدرم قبول نمی‌کرد که به آنجا برویم. بنابر این روزها می‌رفتیم و شب‌ها به خانه باز می گشتیم. تقریباً شهر را تخلیه کرده بودند و آنهایی که مانده بودند در حسینیه ها و مساجد زندگی می کردند. چون خانه امن نبود و مردم می ترسیدند که عراقی ها حمله کنند. روز اول پدر به خانه سر می‌زد و می رفت. اما بعدها کمتر می آمد. روزهای بعد فقط سه بار او را دیدم آن هم در جنت آباد. یک روز داشت در کندن قبل به مردم کمک می‌کرد و یک روز هم او را دیدم که می‌گفت بنی صدر دارد به ملت خیانت می‌کند و محکم با مشت به تابلو روی دیوار زد. بار سوم او را دیدم که داشت به مردم نصیحت می کرد که مراقب همدیگر باشند. ادامه در قسمت بعد •┈••✾○✾••┈• از کتاب شهرم در امان نیست کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 نسل مبارز ۲) سیده لیلا حسینی نوشته: رومزی پور ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 روز چهارم دیگر فاصله زیادی با عراقی‌ها نداشتیم. فاصله جنت آباد با پادگان دژ زیاد نبود و به وضوح عراقی ها را می دیدیم چطور تردد می‌کنند. مردمی را که در خرمشهر به شهادت می رسیدند در جنت آباد دفن می کردند. یک روز بعد از بمباران شدید عده زیادی از مردم به خاک و خون کشیده شده بودند. امدادگران قبر را کنده و چهار پنج تا از نوزادان کوچک را در آن، جای دادند. آنها در کفن پیچیده شده بودند و جای زیادی را نمی‌گرفتند. بعضی ها دختر بودند ولی بعضی از آنها مشخص نبودند و فقط تکه هایی از گوشت دست یا پا بودند. جسد یکی از آنها هم به‌طور وحشتناکی ورم کرده بود. من مرتباً در نظرم این آیه از قرآن می آمد که "به ای ذنب قتلت" این‌ها چه گناهی مرتکب شدند که به این صورت کشته شده اند؟ در جایی دیگر خبر دادند که خانواده‌ای زیر آوار مانده اند. همگی به آنجا رفتیم تا کمک کنیم. بچه ها سر سفره صبحانه بودند که با بمباران بعثی ها به شهادت رسیدند. دقیقا یادم نمی آید که کجای خرمشهر بود. شاید سمت چهارراه نقدی فلکه آتش نشانی بود، نمی‌دانم. پدرم بیشتر با ارتشی‌ها بود. خیلی علاقه داشت با آنها باشد. بعد از ظهر روز سوم جنگ به خانه آمد و از من سراغ مادرم را گرفت. گفتم: به حسینیه رفته. گفت: من دارم می‌رم خط مقدم. من به مادرم چیزی نگفتم. صبح روز بعد که مادر سراغ پدرم را از من گرفت گفتم خیالت راحت باشد، جایش امن است. با ارتشی ها است. ادامه در قسمت بعد •┈••✾○✾••┈• از کتاب شهرم در امان نیست کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 نسل مبارز ۳) سیده لیلا حسینی نوشته: رومزی پور ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 روزهای بعد، بازهم برای کمک به جنت آباد می‌رفتیم. ماشین مخصوص نوشابه را خالی کرده بودند و از آن برای حمل جنازه استفاده می‌کردند. کمک می‌کردیم تا جنازه ها را پایین بیاورند. آن روز سه شهید را آوردند. ما کمک کردیم و آنها را پایین آوردیم. چون مرد بودند آنها را پشت در مرده‌شوی‌خانه گذاشتیم و رفتیم. اولی را غسل دادند، دومی را که خواستن غسل دهند مرا صدا زدند تا آن را شناسایی کنم. من وقتی او را دیدم تحت تأثیر قرار گرفتم و بیرون آمدم. یکی از مرده‌شوی‌ها وقتی مرا دید گفت این دخترِ آقاست. در آنجا روی حساب این‌که پدرم سید بود او را آقا صدا می‌کرد. همه از من پرسیدند چه شده؟ گفتم: پدرم شهید شده. آنها هم شروع به گریه کردند و مرا دلداری دادند. وقتی کمی حالم جا آمد با یکی از خانم ها به نام مریم رفتم تا خبر شهادت پدرم را به خانواده‌ام بدهم. مریم خانم مسنی بود‌. در راه به ننه رضا (یکی از همسایه ها) گفتم، همراه من بیاید تا این خبر را به مادرم بدهیم. مادرم از دور ما را دید و به طرف من آمد. به او گفتم می‌خواهم خبری به تو بدهم. ادامه در قسمت بعد •┈••✾○✾••┈• از کتاب شهرم در امان نیست کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 نسل مبارز ۴) سیده لیلا حسینی نوشته: رومزی پور ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 مادرم همان موقع در حسینیه بود. وقتی ننه رضا عکس العمل نشان داد و توی صورت زد مادرم فهمید که اتفاق مهمی افتاده است. از او قول گرفتم که داد و بی‌داد نکند و به او گفتم که پدر شهید شده. همه با او همدردی کردند. بعد از چند دقیقه با هم به جنت آباد رفتیم. پدر را کفن کرده و به مسجد آورده بودند. سربازان زیادی آنجا بودند. به مادرم گفتم ببین اینها نه مادر دارند و خانواده و اینجا بی کس و کارند. اگر تو گریه و شیون کنی در روحیه آنها تاثیر می گذارد. ظهر شده بود. مادرم را به داخل مسجد بردم و او را تنها گذاشتم تا راحت از پدرم حلالیت بطلبد. بعد از چند دقیقه او را بیرون آوردم. سپس به همراه مردمی که مانده بودند و چند تا از همسایه ها و بچه های دیگر، مثل حسین عیدی و عبد، برادر یونس محمدی و دختر های دیگر مثل الهه الهام و صباح، پدرم را به خاک سپردیم و دوباره به حسینیه بازگشتیم. تمام شد •┈••✾○✾••┈• از کتاب شهرم در امان نیست کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 مسجد فاطمه زهرا (س) طاهره رضایی کاکا زاده ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 مسجد فاطمه زهرا سلام الله علیه خانم‌ها برای کار پشتیبانی در آن جمع می شدند. لباس را نمی گذاشتند بشورند. فقط لباس ها را که می آوردند خانم ها می بردند به خانه هایشان. اما با سبزی پاک کردن مشکلی نداشتند. ماشین های بزرگ سبزی که می آمد خانم ها به مسجد می آمدند. می‌شستیم و پخته تحویل می دادیم. چند باری هم آش درست کردیم و به نفع جبهه فروختیم. بیشتر فروش‌مان در مدرسه ها بود. کارهای بسته بندی هم انجام می دادیم. مانند بسته بندی آجیل، خرد کردن قند و بسته بندی آن. بعد از کارهای مان مسجد را تمیز می کردیم تا برای نماز آماده باشد . •┈••✾○✾••┈• از کتاب زنان جبهه جنوبی کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 نسل مبارز کبری کچیان نوشته: رومزی پور ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹در یکی از روزها هنگام موشک باران شهر با یکی از خواهران بسیج به نام ناهید کیانی در موقعی که برای کمک به افراد آسیب دیده جمع شدیم سخنانی در باب شوخی و مزاح با یکدیگر داشتیم و باهم قول و قرار گذاشتیم هر کدام از ما زودتر شهید شدیم نفر دیگر اقدام به خاکسپاری نماید این طور شد که اولین قرعه به نام خود ناهید کیانی درآمد که به لقاءالله پیوست و من با توجه به قولی که به همدیگر داده بودیم داوطلب شدم و ایشان را به خاک سپردم. •┈••✾○✾••┈• از کتاب شهرم در امان نیست defae_moghadas ◇◇ 🍂
🍂 دلمه پزان حبیبه اسکندری نوشته: رومزی پور ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 آقا موسی (رئیس ستاد لشکر ۷) تازه از جبهه برگشته بود. سفره راه کردم و صدایش زدم. - مامان دلمه درست کردم. بیا بخور. - نه نمی‌خوام. بچه ها تو جبهه از این غذا نمی‌خورند، اونوقت من بخورم؟ دیدم راست می‌گوید. به شوهرم که بازاری بود گفتم حاجی از بازار برگ انگور بیار می خوام واسه جبهه دلمه درست کنم. دو گونی برگ مو برایم آورد. گوشت، برنج لپه و کشمش را هم بقیه مردم آوردند. شروع کردم به درست کردن. دو دیگ دلمه از آن درآمد. کمی از مواد مونده بود ولی برگ‌ها تمام شده بود. به خواهرها گفتم کسی برگ نداره تو خونه اینم دلمه کنیم خراب نشه؟ خانم کریمی همان موقع رفت و با شاخه بزرگ از درخت انگور برگشت. خیلی ناراحت شدم. - پَ چرا این رو بریدی؟ - فدای سرشون. ما بخوریم، اون ها نخورن؟ برای رزمنده‌هاست. •┈••✾○✾••┈• از کتاب شهرم در امان نیست defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 حکایت دلدادگی کبری عارف زاده ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ در یک شرکت آمریکایی مستقر بودیم. یک شب که برادران سپاه می‌خواستند مهمات را با لنج از ماهشهر به آبادان بیاورند من به شهید قاسم داخل زاده گفتم من هم می‌خواهم با شما بیایم. با آقای جهان آرا کار دارم. ایشان گفتند مشکل است که شما را با خودم ببرم، چون می‌خواهیم مهمات را ببریم ممکن است مسئله‌ای اتفاق بیفتد. گفتم من حاضرم همه این خطرات را به جان بخرم ولی آقای جهان آرا را ببینم. من و خواهر نوشین نجار به بندر امام خمینی رفتیم. مهمات را در اتاقکی گذاشتند که پایین لنج بود من و خواهر نجار هم دماغه لنج را گرفتیم و آنجا نشستیم. وقتی که به چوئبده رسیدیم لندکروز را پایین آوردند و ما سوار آن شدیم. به پرشین هتل رفتیم که مقر بچه های سپاه بود. در آنجا به شهید جهان آرا گفتم فکر می کنم نیرو و مهمات به اندازه کافی رسیده. اگر ممکن است خواهران را به واحدهای پشت جبهه منتقل کنید. شهید جهان آرا پذیرفتند و نامه ای نوشتند و گفتند که خواهران خودشان را به واحدهای پشت جبهه معرفی کنند. بعد از آن خواهران یک دوره دو ماهه امداد در اصفهان گذراندند. تعدادی در بیمارستان طالقانی که بین آبادان و خرمشهر بود مستقر شدند. در ابتدای جنگ دو تن از خواهران خوب، مومن و فعال شهر به نام شهناز حاجی شاه و شهناز محمدی‌زاده که فعالیت‌های آنها زبانزد خاص و عام بود به شهادت رسیدند. شهادت برای آنها مقدر شده بود و می دانستند که شهید می شوند. •┈••✾○✾••┈• از کتاب شهرم در امان نیست @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂