🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۶۰
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
- دارم دیوانه میشوم ... داش اسدالله و این همه سکوت. الان است که لیچار بارم کنند ... تا حالا اجازه نداده بودم کسی بیشتر از دهانش حرف بارم کند.
- حالا دیگر فرق میکند ... تو زندانی هستی و آنها زندان بان .... آن هم چه زندان بانی ... ساواکی ... یک عالمه دوره دیده ... مطمئن باش جودو هم کار کردهاند.... میگویی نه، امتحان کن ....
- زکی! عجب قاضی ای ... عوض آن که جدامان کند. دعوامان می اندازد. سکوت خواب آلودی تو فضای بسته فولکس پرشده بود. سرم به دوران افتاده بود. پلک هایم را به زور رو هم فشردم. شکلهای عجیب و غریب جلو نگاهم صف کشیدند. یکهو ماشین سر جایش میخکوب شده باشد با سر کوبیده شدم به گرده راننده. هوار راننده بلند شد. یکی از مامورها سرش فریاد کشید:
- خفه شو... با این ترمز گرفتن ات .....
بعد چنگ انداخت به لباسم و کشید به طرف خودش. فهمیدم که آخر راه است و رسیده ایم. پیاده شدم. سرگیجه امانم را بریده بود. رو پا بند نبودم، ولی نگذاشتم مامورها چیزی بفهمند. نمیخواستم فکر کنند ترسیده ام. شنیده بودم بیشتر اذیت میکنند. سیخ شدم روپاهایم. چشمهایم از تب میسوخت. باور کردنی نبود، زندان پر از زندانی بود. سلول ها و بندها پر بودند. جا برای ما که جزو آخرین نفرها بودیم نبود. تو حیاط چادر زده بودند. عین الله آشتیانی را دیدم که هلاش میدادند توی یکی از چادرها. مرد بیچاره عینهو خودم بهت زده بود. مثل گونی شنی هلام دادند تو اولین چادر خالی. از همه جا صدا شنیده میشد. نعره و خنده و گریه قاتی هم شده بود. انگار داشتند سرود جشنهای ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی را تمرین میکردند. شوخی نیست ... جشنهای ۲۵۰۰ ساله نشانه قدرت شاه ایران است.
... نباید فضای جشن که پر از اجنبی است مسموم شود.
- زکی! ... این همه خرج کردهاند که جلو خارجیها پز بدهند.
- راست میگویند حلبی آبادها را سروسامان دهند.
- اگر قرار بود حلبی آبادها سروسامان پیدا کنند الان من و تو اینجا نبودیم.
- چه میدانم حتما تو راست میگویی. زانوهایم را تو بغل فشردم و زل زدم به درز در چادر نگهبانها. جلو چادرها نگهبانی میدادند. صدای قدمهایشان مثل سوهان آهن مغز آدم را می سایید.
- با تو هستم ... به چی فکر میکنی؟ ... پاشو دنبالم بیا. نگاه کردم به صورت نگهبان. پر از چین و چروک بود. هیچ با جوانیاش جور در نمی آمد. بی حرف به دنبالش راه افتادم. نورافکنها حیاط پر از چادر را مثل روز روشن کرده بود. صداها خفه به گوش میرسید. بیشتر به ناله نیمه شب میماندند. همراه نگهبان داخل اتاقی شدم. دور تا دور اتاق را کمدآهنی چیده بودند.
- بگیر ... لباسهایت را در آور و اینها را بپوش.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سردار شهید علی هاشمی
🔸 با صدای محمد اصفهانی
بهیادت داغ بر دل می نشانم..
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #محمد_اصفهانی
#نماهنگ #شهید_هاشمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در جبهه دشمن چه میگذرد
صمد نظری 1⃣1⃣
عضو رها شده سازمان منافقین
┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔸 در این دوران من نیز در زندان دانشکده در قرارگاه اشرف بودم. طی چندین گزارش و یک بار در حضور یکی از مسئولان پرسنلی خواستم که یا مرا اعزام یا تکلیفم را مشخص کنند. بالاخره روزی مسئول پیگیری و اعزام نفرات زندان از طرف مسئولان بالاتر به من جواب داد که “تو یکی تا سرنگونی رژیم ایران مهمان ما خواهی بود و در همین جا می مانی.” بعد از آن مرا به زندان بنگالستان منتقل کردند تا بقیه مدت مهمانی ام! را در آنجا به سر برم.
تصمیم دیگری گرفتم و برای رهایی از این اسارت در گزارشی کتبی درخواست کردم مجددا به سازمان بازگردم تا در فرصت مناسب از چنگ شان فرار کنم. بعد از چند روز محسن رضایی به محل زندان آمد. موضوع را به صورت شفاهی به او گفتم و او در جوابم گفت می پذیرم، ولی به عنوان رزمنده ارتش. سپس از مجید عالمیان که آن موقع مسئول زندان بنگالستان بود فرمی خواست و آن را به من داد تا پر کنم. این فرم، فرم پذیرش و پرسنلی ارتش بود. پس از پر کردن فرم، لباسم را عوض کردم. محسن به من گفت به همراه مهدی خدایی صفت که آن موقع مسئول فرهنگی بود به قسمت فرهنگی می روی و بقیه کار را او برایت مشخص می کند.
* حدود یک سال از بازگشت صمد به سازمان گذشت و او موفق به فرار نمی شود. به همین دلیل در سال ۱۳۷۱ تصمیم می گیرد که بار دیگر درخواست جدایی از سازمان را مطرح نماید. آنچه در این مدت در سازمان اتفاق افتاد و همچنین شرایطی که خود صمد داشت در کتابش به تفصیل نوشته شده که بسیار جالب است اما چون با موضوع مطلب مرتبط نیست از آن قسمت صرف نظر کردم. صمد درباره درخواست مجدد جدایی می نویسد:*
من که از زمستان سال ۶۹ دست رد به سینه انقلاب ایدئولوژیکی و بن بست های استراتژیکی و خطی زده بودم و با بررسی عملکردهای گذشته و فعلی سازمان، آن را همچنان در بلاتکلیفی استراتژیکی و خطی و چون کشتی ای طوفان زده در حال غرق شدن در امواج حاصل از انقلاب طلاق مسعود و مریم و عملکردها و استراتژی های بعد از آن می دیدم، دیگر به لحاظ ذهنی هیچ گونه سنخیت ایدئولوژیکی و استراتژیکی و خطی با سازمان نداشتم و به همین دلیل نمی توانستم در مناسبات کار کنم. به زبان ساده دست و دلم به کار نمی رفت.
به همین دلیل طی گزارشی از مسئول محور یک، شهره عین الیقین درخواست کردم مجدد از سازمان خارج شوم و نوشتم که هر تصمیمی که سازمان بگیرد من تسلیم هستم. حتی اگر می خواهید تا سرنگونی «مهمان» شما می مانم، ولی دیگر توان کار در تشکیلات سازمان را ندارم. بالاخره بعد از چند روز شهره مرا به ستاد فراخواند و طی نشستی نیم ساعته به من گفت که “چرا دوباره تصمیم به رفتن گرفتی؟ اگر بخواهی دوباره تو را بر سر مسئولیت اولت در ستاد اطلاعات بر می گردانیم یا بر سر هر کار و مسئولیتی که بخواهی می گذاریم، ولی بمان. خیلی ها رویت حساب باز کرده بودند؛ تاثیر بدی دارد.” اما این بار دیگر تصمیمم را گرفته بودم. پس جواب رد دادم و عذر خواستم.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد…
#دشمن_شناسی
#منافقین
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🍂 خورشید مجنون ۲
🔸 حاج عباس هواشمی
از کتاب قرارگاه سری نصرت
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 بعضی شبها که علی هاشمی در قرارگاه تاکتیکی میماند و به اتفاق در منطقه گشتی میزدیم، علی شعری را با سوز زمزمه میکرد. او هیچ وقت اهل شعر و [شاعری] نبود. وقتی این شعر را میخواند احساس میکردم او هم میخواهد پرواز کند. او مرتب زیر لب زمزمه میکرد،
مردان خدا پرده پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند
هر دست که دادند از آن دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند
تقریباً همه شبهایی که با هم بیرون میرفتیم این شعر را برایم میخواند. من و علی هاشمی سالهای زیادی را کنار هم بودیم. همدیگر را قبول داشتیم و رازدار هم بودیم. علی احساس مسئولیت میکرد. تلاش میکرد وضعیت دفاعی منطقه را به گونهای بالا ببرد که دشمن نتواند به سادگی آن را از ما پس بگیرد. اما کار آسانی نبود. باید امکانات میداشتیم و زیر پایمان محکم میبود تا بتوانیم در برابر دشمن ایستادگی کنیم. توان ما با توان دشمن قابل قیاس نبود؛ به خصوص در این منطقه که فاقد عقبه هم بود و مجبور بودیم فقط روی چند جاده در برابر تهاجم گسترده دشمن بایستیم و مقاومت کنیم.
یک شب با علی هاشمی به جادۀ خندق رفته بودیم و تا پشت خندق هم جلو رفتیم. تخریب چیها مشغول ایجاد شکاف روی جاده بودند. برایشان جالب بود که علی هاشمی و جانشین او تا این نقطه، آن هم در نیمه های شب آمده اند. دشمن مرتب آن نقطه را با خمپاره ۶۰ میزد. علی هاشمی با آنها چانه میزد که شکاف را مثلاً پنج متر بیشتر کنند؛ علاوه بر آن دستور ایجاد چند شکاف دیگر پشت سر این شکاف و فرمان نصب پل به جای جاده بر روی شکاف ها برای تردد نیروهای مستقر در پد خندق را داد.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
#قرارگاه_نصرت
#شهید_هاشمی
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
؛
🍂 انگشت شست پا
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
میخواست انگشت بزند انگشت دستش کوچک بود؛
انگشت شست پایش را جوهری کرد و پای رضایت نامه زد.
□
با دلخوری برگشت.
هنوز هم نمی دانست مسئول اعزام از کجا فهمیده بود!
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب وقتی سفر آغاز شد
#اعزام
#دانش_آموزان
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🍂 خورشید مجنون ۳
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 یک شب که از مقر یکی از یگانهای مستقر در منطقه به قرارگاه خودمان برگشتم، همین که به خواب رفتم خواب ترسناکی دیدم. در خواب دیدم که آب در قسمت غرب هور خیلی بالا آمده و هوا هم طوفانی شده است. آب هور معمولاً ساکن است و جریان ندارد، یا جریان آن خیلی کم است و در لابه لای نیزار به آرامی حرکت میکند. اما در آن شب و آن خواب جریان آب هور شدت زیادی داشت و مثل آب دریا موج میزد. آب غرب هور آن قدر بالا آمده بود که با سرعت زیاد از روی جاده ارتباطی جزیره شمالی به پد خندق عبور میکرد. آب با شدت از غرب به طرف شرق می رفت و هرچه قایق و پل و سنگر شناور در قسمت غرب جاده داشتیم با خود میبرد و به سمت شرق جاده پرتاب میکرد. این وسایل شناور سوار بر موج آب به طرف شرق و با سرعت در حرکت بودند تا به قرارگاه خودمان رسیدند. صدای حرکت آب و طوفان بسیار هولناک بود آسمان سیاه و خیلی وحشتناک شده بود. با ترس و وحشت از خواب بیدار شدم. از سنگر بیرون رفتم و به اطراف نگاه کردم. بالای سنگر رفتم، تازه متوجه شدم که خواب دیده ام. قدری بالای سنگر نشستم و به فکر فرو رفتم. با خود گفتم آخر این چه خوابی بود؟ خدایا چه اتفاقی قرار است بیفتد؟
از سنگر پایین آمدم به جز دو نفر نگهبان، تقریباً همه بچه های قرارگاه خواب بودند. نیم ساعتی به نماز صبح مانده بود. تجدید وضو کردم و قدری قرآن خواندم. کمی آرام شدم. در اولین فرصتی که پیش آمد و علی هاشمی را دیدم خوابم را برایش تعریف کردم. علی گفت: من هم خوابهای عجیب و غریب میبینم. نمیدانم چه میخواهد بشود. اما قطعاً حوادث بزرگی رخ خواهد داد!
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
از کتاب قرارگاه سری نصرت
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂 وقت پرواز
بهجت صالح پور
سکینه محمدی زاده
نوشته: رومزی پور
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 روز قبل از شهادت گفت: بچه ها امروز آخرین ناهار را با شما میخورم. شب هنگام نیز گفت: این آخرین شامی است که با شما میخورم.
صبح روز بعد خواهر صالح پور پیش دستی کرد و گفت لابد این هم آخرین صبحانهای است که با ما میخوری؟
شهناز خندید و گفت: راست گفتی!
خواهر صالح پور اصرار میکند که راستش را بگو کی می خواهی بروی؟
شهناز گفت: به موقع دنبالم میان...
□
...بعد از آن در گوشه ای نشست و چند بیت شعر و آیه ای از سوره کافرون را برای اجرای کارش نوشت که بعدها آن را دیدم. درست قبل از ساعت ۱۲ روز هشتم جنگ بود که از کار دست کشیدیم و در سنگر هایی که مقابل مکتب قرآن کمده بودیم مشغول استراحت شدیم. برادر شهید فرخی آمد و گفت چند نفر از خواهران به مسجد صاحب الزمان (عج) بیایند و با خود ناهار بیاورند.
خواهر شهناز محمدی زاده و خواهر طاقتی به مسجد رفتند. در موقع برگشت، فردی از خانه بیرون آمده بود و با صدای بلندی کمک طلبید. شهناز حاجی شاه از سنگر بیرون پرید و به طرف او دوید. در آن هنگام خمپارهای میان آنان منفجر شد و شهناز محمدی زاده و شهناز حاجی شاه شهید شدند. طاقتی و چند همسنگر نیز مجروح شدند.
آقای فرخی به من که در چند قدمی آنان بودم گفت: ای کاش دوربینی بود که از این خواهران عکسی می گرفتیم و به تمام زنان دنیا نشان میدادیم که چطوری اینان با حجاب کامل شهید شدند.
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب شهرم در امان نیست
#خواهران_رزمنده
#خرمشهر
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۶۱
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
با دیدن لباس زندان یک حالی شدم. انتظار نداشتم لباس زندان تنم کنم. فکر میکردم نهایت باز جوییمان تا صبح طول بکشد. و بعد ولمان کنند برویم سر خانه و زندگیمان.
- تا حالا لباس زندان ندیده ای؟ معلوم است تازه کاری اما به قیافه ات میخورد چند سالی حبس کشیده باشی. کدام زندان بودی؟
- تو آلمان بودم. هشت سال . هیچ شباهتی به زندان نداشت ..... آزاد آزاد بودیم.
- پس خوشی زیر دلت زده.
لباس ها به تنم زار میزد. آستین پیراهنم دو برابر درازی دستم بود.
مجبور شدم تا بزنمش بالا.
- اندازه ات است .... بزرگ باشد بهتر است. چند سالی می توانی از
آنها استفاده کنی ......
از حرف مرد جا خوردم. صدایم بلند شد
- من بیگناه هستم .... کاری نکردم که چند سال زندانی بکشم.
- همه همین حرف را میزنند. کی گناه کار است خدا عالمه راه بیفت ... باید ببرمت به سلولات
اسم سلول را که شنیدم پشتم لرزید. عرق سردی رو تنم نشست. پاهایم سنگین شدند. نگهبان سر برگرداند و با حالتی جدی مرا برانداز کرد.
- باید آدم خطرناکی باشی ..
- خطرناک ؟!
- خب بله ... سلول انفرادی مال آدمهای خطرناک است دیگر.
- اشتباه شده، برای چند جلد کتاب که آدم را تو سلول انفرادی نمی اندازند.
- حالا که دستور داده شده ...
سلول انفرادی به قبر عمودی دو در دویی میماند. با یک در آهنی و سوراخی به اسم پنجره. گچ دیوارها از کثیفی شکل عوض کرده بود. نیم ساعت اول ورودم را سیخ ایستادم. از این که به در و دیوار بخورم چندش ام میشد. هوای بو گندوی سلول نفس ام را تنگ کرده بود. قلبم را انگار به مشت گرفته بودند و میفشردند. رفتم جلو پنجره نفس عمیقی کشیدم. نعره یکی از نگهبان ها بلند شد.
- جلو در نایست .
هول پریدم عقب و محکم به دیوار کوبیده شدم درد به شانه هایم چنگ انداخت دردآلود و زیر لبی نگهبان را به فحش کشیدم با همان حال قد و بالای سلول را برانداز کردم به نظرم رسید اسماش را از یاختههای گیاهی تک سلولی گرفته باشند، با این تفاوت که این یاخته گیاهی ارتفاع چهار متری دارد. درد پاهایم طاقت ام را بریده بود. چمباتمه زدم رو زمین نم و سرمای زمین آزارم میداد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در جبهه دشمن چه میگذرد
صمد نظری 2⃣1⃣
عضو رها شده سازمان منافقین
┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
شهره برای رساندن گزارش و نتیجه صحبت ها به مریم [رجوی]، جوابم را به نشست بعدی موکول کرد و بعد از چند روز مجدداً صدایم زد و گفت با رفتنت موافقت شد، مشروط بر اینکه تعهدنامه ای کتبی با دست خودت بنویسی که به دلیل داشتن اطلاعات تا یکسال در قرنطینه سازمان می مانی. من که دیگر جانم به لب رسیده بود و انتظار چنین رفتاری هم نداشتم قبول کردم و شهره بلافاصله خودنویس خود را به من داد و کاغذ سفید A4 را جلویم گذاشت و گفت “من می گویم تو بنویس.” برای هر چه زودتر خلاص شدن سریع آنچه را بلغور می کرد، بدون توجه به محتوای آن نوشتم، امضاء کردم و به او تحویل دادم و گفتم هر تعهد دیگری که بخواهید می دهم تا مرا رها کنید. با تاکید مسئولان بی سر و صدا به مرکز توپخانه [آخرین بار وی را در توپخانه محور یک سازماندهی کردند] رفتم و به بهانه انتقال به جای دیگر وسایلم را جمع کردم و با مسئول توپخانه خداحافظی کردم. سپس به مهمانسرای بنگالستان منتقل و به مسئول زندان آنجا آقای مجید عالمیان کاندیدای سازمان در شهر خودم (بابل) تحویل داده شدم. آقا مجید که او را از فاز سیاسی می شناختم عنصری مرموز و حقه باز بود و به همین دلیل نتوانست در تشکیلات رشد کند. سازمان او را از سال ۶۵ مسئول اسرا و زندانیان دبس کرده بود که متخصص سرکوب افراد معترض بود. او با بی اعتنایی حساب شده، ضوابط شدید را برایم خواند و گفت چنانچه در اینجا با کسی دعوا کنی، سر و کارت با انفرادی کنار اتاق کار من است. به دنبال این اتمام حجت، من پی کار خود رفتم و تا آخر هفته ۵ نفر دیگر نیز به آنجا اضافه شدند.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد…
#دشمن_شناسی
#منافقین
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
؛
🍂 گریه برای اعزام
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
گریه میکرد.
همه سوار اتوبوس میشدند اما او را از اتوبوس پیاده میکردند.
باز فرار میکرد و وارد اتوبوس میشد.
مسئول اعزام با مهربانی آمد و گفت:
"بیا این تفنگ ژ-۳ رو بگیر و باز و بسته کن؛ اگر بلد بودی اعزامت میکنیم."
□
بستن ژ-۳ را تمام کرد.
وقتی با خوشحالی بلند شد تا آن را به مسئول اعزام نشان بدهد،
اتوبوس حرکت کرده بود!
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب وقتی سفر آغاز شد
#اعزام
#دانش_آموزان
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🍂 خورشید مجنون ۴
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 پس از تهاجم عراق به شبه جزیره فاو و سپس به منطقه کربلای ۵ همه فرماندهان، تهاجم بعدی عراقیها را در منطقه هور احتمال میدادند. یک روز حدود عصر محسن رضایی به اتفاق برادران علی شمخانی و رحیم صفوی و شاید احمد غلامپور و غلام محرابی که مسئول اطلاعات قرارگاه کربلا بود و چند نفر دیگر به قرارگاه تاکتیکی سپاه ششم آمدند. همه آنها به خصوص آقا محسن بسیار ناراحت و گرفته بودند. ایشان دستور داد: "فرماندهان یگانها و مسئولان محورها را فراخوان کنید، ساعت نه امشب جلسه داریم." برادران دعوت شدند. تعداد آنها حدود بیست نفر یا بیشتر بود. در سنگر عملیات نشسته بودیم و همه چیز برای شروع جلسه آماده به نظر میآمد. ساعت دقیقاً نه شب بود همین که یکی از برادران شروع به گفتن "بسم الله الرحمن الرحیم" کرد، یک باره توپخانه دشمن منطقه را زیر آتش گرفت. آتش دشمن زیاد بود. مانند یک آتش تهیه. حدود بیست دقیقه ادامه داشت. زمانی که توپهای سنگین در اطراف قرارگاه فرود می آمدند، زمین به شدت می لرزید و سنگرها تکان میخوردند. آن شب احتمالاً چند فروند موشک ۲۴۰ میلی متری هم به اطراف قرارگاه زده شد. بالای سنگر رفتم. همه جا تیره و تار بود. دود ناشی از باروت و سوختن نیزارها فضای منطقه را پر کرده بود. اصلاً چیزی دیده نمی شد. فقط صدای غرش توپخانه ها به گوش میرسید. آتش دشمن که تمام شد چون احتمال میدادم دشمن قصد پیشروی داشته باشد،
🔸 صبح روز پنج شنبه ۲ تیرماه ۱۳۶۷ بچههای اطلاعات قرارگاه سپاه ششم و بعضی از یگانها خبر دادند که تردد نیروهای دشمن از روزهای قبل در منطقه بیشتر شده است.
حدود ظهر همان روز پای دکل بچه های اطلاعات قرارگاه رفتم؛ یک دکل نسبتاً بلند پشت ضلع جنوبی جزیرۀ شمالی که دید خوبی روی جنوب و غرب جزایر خیبر داشت. صحبتی با بچه های دکل درباره خبری که در خصوص رفت و آمد غیر عادی دشمن نسبت به روزهای قبل گزارش شده بود داشتم. قانع نشدم. خودم بالای دکل رفتم و با دقت ابتدا بدون دوربین و بعد با دوربین حدود نیم ساعت مواضع دشمن را مشاهده کردم. پشت خاکریز اول دشمن در جزیره جنوبی وضع خاصی را دیدم. به فاصله هر چهارصد، پانصد متر، شکافهایی در لجمن دشمن به چشم میخورد. در چپ و راست این شکافها چند فروند قایق و چند دستگاه نفربر دیده میشد. پشت خط دوم دشمن هم تانکها و انواع خودرو از جمله تعداد زیادی آمبولانس مشاهده می کردم؛ اما نفرات و سربازان به صورت زیاد و چشمگیر دیده نمی شدند و دشمن کمتر تردد داشت. در عقبه دورتر ،دشمن گرد و خاک ناشی از رفت و آمد وسایط نقلیه مشخص بود. تردد در جنوب جزیره جنوبی غیر عادی به نظر می رسید. بچه های اطلاعات گفتند در روزهای قبل هم دشمن همین رفت وآمد را داشته است.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
از کتاب قرارگاه سری نصرت
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂 هوس بچگی
کبری حبابیان
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 صبحها در مسجد نمکی جمع میشدیم. از روز قبل اعلام میکردند که هر کس میخواهد پشتیبانی انجام دهد فلان ساعت در مسجد باشد. اتوبوس میآمد و همگی میرفتیم عباسیه. بیشتر کارمان در عباسیه پارک کردن برنج و حبوبات بود. نفری یک سینی میدادند و کیسههایی برای برنج و حبوبات پاک شده.
در خانههای پشتیبانی هم همه کاری بود. از بستهبندی مواد غذایی تا شستن لباس و پخت و پز. من اما بیشتر بستهبندی را انجام میدادم. یک بار اندازه کوهی آجیل چهارمغز آوردند. دور تا دورش نشستیم و شروع کردیم به بستهبندی. آن موقعها آجیل کمتر در خانوادهها بود. ما هم سنمان کم بود و هوس میکردیم. اما میدانستیم نباید بخوریم. خانمی هم آنجا بود که گفت: "نباید از آجیلها بخوریم. حرومه." اینها مال رزمندههاست.
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب زنان جبهه جنوبی
#خواهران_رزمنده
#اهواز
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂