eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍂 🔻 8⃣3⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی مادرم، دختر خواهرش را برای من نشان کرده و دائم می گوید، - از بچگیت گفتم سميه برای علیه، کی بهتر از دختر خواهرم؟ - حالا دست نگه دار ننه بذار ببینم کار جنگ چی میشه. - این جنگ شاید نخواد به این زودی ها تموم بشه. تو نباید سر و سامان بگیری؟ دانشگاه که نرفتی. گفتی جنگه. زن نمی گیری میگی جنگه! مگه من مادر نیستم. سهم تو از جنگ تموم نشده علی؟ - باشه بذار دفعه بعد که اومدم خونه حرف می زنیم. خوبه؟ خوبه ننه؟! ننه که می خندد خیالم راحت می شود که راضی شده. بلند می شوم تا به قرارگاه بیایم، دم آخر که دارم از خانه بیرون می آیم، حرف آخرش را می زند . - پس دفعه دیگه زود بیا، نری چند ماه پیدات نشه، میخوام بساط عروسی برات راه بندازم. - باشه ننه، چشم . لازم است یک سری نیروی جدید برای کار شناسایی گزینش کنیم. بچه های ستادی را صدا میکنم و می گویم که افراد مستعد و قابل اعتماد را از محل و مسجدهایشان پیدا کنند و معرفی کنند تا خیالمان راحت باشد. در مرکز اطلاعات قرارگاه واحد جدیدی شروع به کار کرده است که اسناد و مدارکی مثل گواهینامه، کارت پایان خدمت، برگ تردد و مرخصی را جعل می کند. نمونه کارت ها را از قبل داشتیم باید از روی اصل برای تیم های شناسایی برون مرزی مدرک درست کنیم تا وقتی وارد شهرهای عراق می شوند با مشکلی مواجه نباشند. گروه خوبی جمع شده است و کار را با قدرت شروع کرده. اصلا کارت های اصلی با جعلی مو نمیزند. حتى برگه های تردد که رنگ های خاصی دارد و هر چند ماه یک بار عوض می شود با مدیریت حمید رمضانی جعل میشود. در داخل ارتش عراق هم نیروها را سازماندهی کرده ایم که دائما برایمان اسناد جدید بیاورند، حتی یکی از بچه ها کارت سازمان امنیت عراق را آورد که خیلی خوشحالمان کرد. کارایی اش بالاست و خیلی از مسائل را حل می کند. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 9⃣3⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی پایگاههای ما در شهرهای عراق هزینه هایی بالایی دارند. باید هزینه های مورد نیاز به دینار برای نیروهای مستقر در آن پایگاه ها از اینجا فرستاده شود. - سیامک باید دو میلیون تومان از پشتیبانی قرارگاه کربلا بگیری و بری استانداری تبدیل به دینار کنی و بیاوری اینجا، لازم داریم. - دو میلیون تومان! می دهند؟ خیلی پول است چه طوری بیاورم؟ - این نامه رو بگیر، آقا محسن نوشته خطاب به مسئول پشتیبانی قرارگاه کربلا که به قرارگاه نصرت دو میلیون بدهید. تو برو این پول رو بگیر و بیار. ایستاده ام روی سربیل مکانیکی که دارد توی هور جاده خاکی میزد تا تردد راحت تر شود. بچه های مهندسی هم کنارم هستند و روند کار را توضیح می دهند. سیامک سوار وانت است و دارد می آید. پشت وانت پر از جعبه های فلزی است و داخل جعبه ها را از اسکناس های دویست تومانی پر کرده اند. ولی به سیامک اگر کارد بزنی خونش در نمی آید. - چی شده؟ چرا عصبانی هستی؟ - ول کن بابا على، خسته ام. - من دیگه بچه های خودم رو میشناسم. چی شده؟ - من رفتم نامه رو دادم دست احمدپور، به جای اینکه پول بده دائم میپرسه: «برای چی می خواهید این همه پول رو؟» من هم بهش گفتم: «تو چه کار داری؟ کارت رو بكن پول رو بده». باز هم گفت: «بیا نصف همین پول رو بگیر. با نصفش هم میتونی خیلی کارها بکنی. اصلا نمیخواد پول ببری خودم در بازار با اعتباراتم هر کاری که بخواین انجام بدید براتون میکنم» من هم عصبانی شدم و داد و بیداد راه انداختم و گفتم: «تو موظفی پول رو بدی اگر نمیدی زیر این نامه بنویس من برم. من نباید به تو توضیح بدم که برای چی پول می خوام»، بالأخره پول رو داد ولی با بدبختی - نگفتی که برای چی این پول رو می خوایم. این محرمانه است - نه علی، میدونم. چیزی نفهمید. پول ها را به استانداری فرستاده ایم تا دینار شود و به العماره بفرستیم تا کارها راه بیفتد. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 0⃣4⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی با چند نفر از فرمانده هان جلسه داریم. احمد کاظمی و مرتضی قربانی روبرویم نشسته اند و حسین خرازی هم کنارم نشسته حرف بر سر عملیات خیبر است. میگویم نیروها نباید از نحله عقب نشینی می کردند. شکست ما در طلائیه اصلا خوب نبود. احمد رو میکند به من و به شوخی می گوید - علی هاشمی خدا خیرت بده. تقصیر شما بوده. بچه های ما رو آوردی کجا به کشتن دادی؟ هور هم شد جا؟ ببین انگشت دستم قطع شده. یک دفعه از کوره در رفتم. یاد نیروهای خودم افتادم که بعد از ماه ها سختی کشیدن در همین جزیره شهید شده بودند. - مرد حسابی، من در این هور بهترین نیروهام رو از دست دادم هر کدومشون به ده نفر نیروی عملیاتی می ارزید. این حرف ها چیه؟ و احمد بلند شد و پیشانی ام را بوسید. شوخی کرده بود اما من تحملش را نداشتم. تنش های ما در این قرارگاه تمامی ندارد. بیشتر، کارهای عملیاتی به چشم می آید، در حالی که بچه های نصرت در این هور پوستشان کنده شده و هیجا به حساب نمی آیند. در این فکرها هستم که مرتضی می گوید: - راست میگه علی. چند بار بهش گفتم چند تا از نیروهات رو بده به من باهاشون یک گردان درست می کنم. اما ندارد، قدرشونو خوب میدونه بچه ها رفته اند، دوباره میروم سراغ بچه های مهندسی. سرشان حسابی گرم است. می خواهند سلاح هایی مثل مینی کاتیوشا را بگذارند روی سه پایه و چند منظوره اش کنند تا کارهای مختلفی برایمان بکند. حسابی خلاق شده اند. طرح پل خیبری و بادگیرها که برای عملیات خیلی به کارمان آمده اعتماد به نفسشان را بالا برده. دفعه پیش آقا محسن که آمده بود به قرارگاه سر بزند گفته بود: «شنیده ام در دنیا بلدوزرهایی هست که کفشک دارد و از باتلاق می گذرد»، بعد از آن بچه ها پیگیر شده اند تا این ایده را عملی کنند. یک کارهایی هم کرده اند. چند روز پیش بلدوزر را در آب انداخته بودند اولش خوب رفت ولی بعد در داخل تهل ها گیر کرد. شرایط خاص هور و ریشه دار بودن نیها اجازه نداد این طرح عملی شود. حالا دارند روی لندی گراف کار میکنند تا شناورش کنند و برای کارهای لجستیکی از آن استفاده شود. مسئول مهندسی را که می بینم خسته نباشید میگویم و کلی تشویقشان میکنم. از قرارگاه امام حسین بیرون می آیم و سیدصباح را خبر میکنم تا بیاید برویم خانه، سری بزنیم. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 1⃣4⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی باران شدیدی گرفته و زمینها همه گل شده اند. ماشين سيد هم دائما بالا و پایین می رود. دم خانه که می رسیم از نگاه سید می خوانم که دوباره می خواهد حرفی بزند، - بگو سید، چی شده؟ - على تو که با بچه های مهندسی می نشینی، در مورد جاده سازی حرف میزنی بیا در خونه خودت رو درست کن که اینقدر تو گل نریم. - باشه. همین؟ درست میشه. حالا برو به سلامت، فردا ساعت ۷ اینجا باش. در میزنم و قمر با شوق در را باز می کند. من هم حسابی ذوق کرده ام. - تو اومدی از بوشهر؟! کی اومدی؟ . . . . می خندد و بغلم میکند. - اومدم تو رو ببینم عزیزم. بیا تو خسته نباشی. تا مینشینم هنوز چایی نیاورده می گوید: - على نمیخوای زن بگیری؟ سريع فهمیدم ننه قمر را صدا کرده تا با من حرف بزند و برای زن گرفتن راضی ام کند. با لبخند رو میکنم به قمر، - حالا عزیزم چه عجله ای تو این گیر و بیر، ننه تو رو به جون من انداخته؟ اخم بامزه ای میکند. - نه، علی. خوب ما میخوایم دامادی تو رو ببینیم چی میشه مگه؟ - باشه، بابا، شما که دست بردار نیستید من هم یه فکرهایی از قبل کردم. برو با رسميه حرف بزن. اما بهش بگو على مرد جنگه، مثل مردای دیگه نیست، نمی تونه ببرتت مسافرت و از این حرف ها. شاید هم شهید بشه. میتونه این شرایط رو قبول کنه یا نه؟ - باشه، چشم، عینی. میرم صحبت می کنم. خیال ننه و خواهرهایم راحت شده است. صبح که با سيد صباح راه افتادیم تا برویم سمت قرارگاه ننه دم در آمد و گفت: «عصر حتما بیا خونه کارت دارم»، کارهایم تمام شده، نزدیک غروب است و به خانه رسیده ام. قمر نشسته روبرویم و از چشم هایش شادی می بارد. - با رسميه حرف زدم راضيه با این شرایط با تو زندگی کنه. قراره خواستگاری رو گذاشتیم امشب. بریم؟ - شما که قرار مدارتون رو گذاشتید، دیگه چه سؤالیه از من؟ باشه بریم. - با همین لباس پاسداریت؟ - آره دیگه من که گفتم مرد جنگم. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 2⃣4⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی یک کتاب بر می دارم تا بدهم رسميه بخواند. با اینکه دختر خاله امه، اما زیاد ندیدمش. ننه صدایش می کند تا به اتاق بیاید. بیچاره هنوز ننشسته که ننه می خواهد بله را از او بگیرد. همه ساکتند و همين رسميه ی خجالتی را بیشتر در خودش فرو برده. ننه خودش سکوت را می شکند و میگوید . - خوب مبارک باشه، على پاشو، با رسميه بريد اون اتاق و با هم صحبت کنید. اول رسميه می رود و در اتاق می نشیند، پشت سرش راه می افتم و روبرویش مینشینم. سؤالهای مهم را قمر جواب گرفته بود. خود رسمية هم بسیار ساکت و کم حرف و محجوب است. کتاب را می گذارم جلوی رویش، - این کتاب رو بخون باید توی زندگی حضرت علی و حضرت زهرا رو الگوی خودمون قرار بدیم. شغل من رو که میدونی ممکنه یک روز در کنار هم باشیم شاید هم تمام عمر در کنار هم باشیم. زندگیم متوسطه، شغلم هم توش خطره. فكرهاتون رو بكنید. چند دقیقه گذشته است و رسمیه همچنان ساکت است. سکوتش را به نشانه ی رضایت میگیرم و از اتاق بیرون می آیم. ننه و قمر و خاله و بقیه به من نگاه می کنند. مادرم که با حس مادریش فهميده همه چیز خوب است، پارچه ای را که خریده بود و همراهش آورده بود، می گذارد جلوی روی خاله و با هم قرار عقد را می گذارند. صحبت از عقد است و حرف خرید و حلقه و بقیه چیزها. نگاه میکنم به رسميه و می گویم - حالا حتما باید انگشتر باشه؟ از نگاهش میفهمم که دوست دارد رسم و رسوم رعایت شود اما حجب و حیایش مانع میشود که حرفش را صریح بزند. - باشه ولی من وقت ندارم بیام، با قمر برید انگشتر بگیرید. فردا شب هم عقد میکنیم. چند تا فامیل و بزرگتر از طرف ما و چند تا از طرف خانواده شما باشند. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 3⃣4⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی عقد تمام شده است و قمر برگشته بوشهر. با رسميه صحبت میکنم و قرار می گذاریم تا زودتر مراسم عروسی برگزار شود تا به بقیه کارهایم برسیم. مبعث در پیش است. با خانواده خاله صحبت میکنم و قرار می شود عروسی ده روز دیگر که مبعث است برگزار شود. می آیم تا به ننه خبر دهم و خودش را آماده کنند که عروسی است از تعجب اصلا نمی داند باید به من چه بگویند - علی، نه به اون موقه که التماس میکردیم نه به الان. قمر تازه رفته بوشهر. - غصه اینها رو نخور، خودم خبرش میکنم بیان قمر خودش را به عروسیم رساند اما خیلی اخمهایش در هم است تا مرا می بیند شروع میکند. - این چه وضعیه برای ما درست کردی؟ ما اصلا آمادگی نداریم. این شد عروسی، هول هولکی - عیب نداره خب عروسی ما جنگیه دیگه. دارد حرص میخورد اما می داند که حریفم نمی شود خودش و عروس دنبال کارها هستند و من هم میروم جزیره و سر میزنم. بچه ها بهانه دستشان آمده و مرا دست گرفتند و میگویند - مبارک باشه علی، داماد شدۍ خوبه دیگه، جزیره رو که سند زدی ناز پشت قباله خانم - باشه بابا: لازم نیست خودشیرینی کنید همه دعوتید عروسی مبعث. خونه ی خودمون - داماد تشریف نمیبرید امروز، مبعثه ها ۔ نگاه که میکنم، می بینم همه بچه های قرارگاه به من چشم دوخته اند - تا شما نرید که ما ننمی تونیم شال و کلاه کنیم و بیایم. یک امروزو على دست از سر جزیره بردار برو به زندگیت برس. - باشه یک جلسه پیش آمده. شما بريد من میام همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 4⃣4⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی ساعت ۸ شب است و تازه جلسه تمام شده سید منتظر است تا برویم مراسم - بريم سيد دير شد. تا میرسم توی کوچه با سرعت می روم طرف خانه مان. در میزنم هیچ خبری نیست. از دیوار بالا می روم و توی حیاط را نگاه میکنم اصلا کسی نیست، نه مهمانی، نه عروسی... ذهنم رفت سراغ خانه ی فامیل و عموهایم که چند تا کوچه از ما بالاترند. مثل آدم های سر در گم دارم دنبال عروس میکردم. الآن است که سید دست بگیرد و بعد کلی بساط خنده راه بیندازد. - سيد، بریم دم خانه عموم شاید آنجا مجلس گرفته اند خانه اش بزرگتره. سید خنده اش گرفته، خانه عمویم شلوغ پلوغ است. بچه ها همه آمده اند و مهمان ها جمعند. سریع می فرستم دنبال قمر که داشت شام را آماده می کرد. به یکی از خانم های جلو در میگویم: - قمر را صدا کنید بیاید. میخوایم بریم عروس رو بیاریم. قمر با عصبانیت برایم پیغام داده - آخه چه جوری؟ داریم شام میآريم الآن وقته آمدنه؟ - باشه، بهش بگید اومدی که اومدی نیومدی خودم میرم. قمر تا این را شنید غذا را رها کرد و همین طور پابرهنه دم در آمد. - من باید ببینم تو دست زنت رو چه طور می گیری می آری. میخوای منو جا بذاری؟ لباسهات رو عوض نمیکنی، با همین ها میخوای بری دنبال عروس؟! - آره دیگه وقت نیست. سوار ماشین می شویم و با سید میرویم تا عروس را بیاوریم. رسميه در طول راه اصلا حرف نمی زند، ناراحتی هم نمی کند که چرا اینقدر دیر دنبالش رفته ایم. می سپارمش به قمر و پیش مردها میروم. از مجلس زنانه صدای شادی و کل کشیدن می آید اما اینجا مردها خیلی آرام نشسته اند شاید هم رو در وایسی میکنند. - سید حالا که اینقدر آرام نشسته اید حداقل یک دعای کمیلی راه بیندازید. - میخوای عروسی رو عزا كنی على؟ - نه، دعای کمیل خیلی هم خوبه. - چرا دعای کمیل؟ همش گریه، باید بگی شهدا این جور شهید شدن، حداقل بگو یک مولودی چیزی بخونیم. سرم را عین یک داماد حرف گوش کن پایین می اندازم و می خندم سفره که پهن شد بساط سر و صدا و شوخی بچه ها هم به پا شد... همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 5⃣4⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی میهمان ها یکی یکی دارند می روند و برایم آرزوی خوشبختی میکنند. - سيد فردا ساعت ۸ اینجا باش. - بابا حالا چند روز جزیره رو ول کن به حال خودش، ناسلامتی دامادی. - نه بابا نمیشه کارها مونده، جنگ که منتظر من نمی مونه. قرار شده بود من و رسمیه مدتی در یکی از اتاق های منزل عمویم بمانیم تا من جایی را کرایه کنم. هر چه فکر میکنم میبینم نمیتوانم از ننه و بچه ها دور باشم. یک اتاقی روبروی خانه خودمان هست که صاحبخانه اش آدم خوبی است و خانه اش را اجاره میدهد. صحبت کردم قرار شده همان جا را کرایه بگیریم. وسایل که زیاد نداریم جمع کرده ایم و آورده ایم در همین اتاق. کوچک است اما خوبی اش به این است که وقتی از منطقه می آیم، هم رسميه را می بینم و هم یک سری به ننه و بقیه میزنم. خیالم هم راحت است که رسمیه کنار خودمان است و بچه ها هوایش را دارند تا دلتنگی نکند. و در قرارگاهم که احمدپور تماس میگیرد. تا گوشی را بر می دارم میگویم - به به، آفتاب از کدوم طرف در اومده؟ همیشه ما سراغ شما رو میگیریم چی شده شما به یاد فقير، بیچاره ها افتادید؟ " - هیچی، یک نامه داده بودید که قرارگاه نصرت ماشین نداره، ماشین میخوایم. - بله، خیر باشه، قراره ماشین ها را تحویل بدید؟ - بله، یک سری ماشین به این شماره پلاک. - خب آقای احمدپور اینها دیگه چیه؟ تا حالا رسم نبود شماره پلاک از پشت تلفن برامون بخونید. - چطور نمی شناسی؟ این شماره پلاک ماشین هایی که در مجلس عروسی شما شرکت کردند. همش برای بچه های نصرته. از روی پشت بام همه رو برداشتم. شما که اینقدر ماشین دارید واسه چی درخواست میدید؟ رودست خورده بودیم. خودم را جمع و جور میکنم که کم نیاورم. - بابا ما اصلا از خیر ماشین گذشتیم. برای خودتون. ولی ما برای کارامون بیشتر از اینها احتیاج داریم. - فعلا بیشتر نداریم که بدیم با همینها کار کنید. - چشم، به روی چشم. گوشی را می گذارم، ولی همین طور دارم با خودم فکر میکنم که احمدپور روی کدام یک از پشت بام ها رفته و همه ی شماره ماشین ها را نوشته همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 6⃣4⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی حاج آقا اصفهانی پیش نماز قرارگاه، داخل اتاق می آید، - سلام حاج آقا، این طرفا! صفا آورديد. دستهایم را به گرمی می فشارد و روی صندلی کنار میز می نشیند، " - علی آقا قصد گله کردن و این حرفها نیست. اما انگار بچه های اینجا با همه جا فرق دارند من جاهای دیگه که بودم همه نماز جماعت شرکت می کردند. مراسم دعا و توسل میگذاشتند. اینجا چه طوریه؟ اصلا مقيد نیستند نه دعایی، نه نمازی شرکت نمی کنند. اگه میشه شما یک تذکری بدید. مسئول قرارگاه هستید. شاید وضع بهتر بشه. - چشم حاج آقا، تذکر میدم، امر دیگه ای باشه؟ - نه عزیز، عرضی نیست، ما هم می خوایم به وظیفمون عمل کنیم. - چشم حاج آقا. امرتون مطاع. حاج آقا که می رود، اقتصاد را که حالا مسئول ستادی است صدا میکنم و میگویم: - این طور که نمی شود حاج آقا صدایش در آمده، یک شب جمعه ای برای دعای کمیل هماهنگ کنید. - نمیشه. على آقا. بچه ها می رند شناسایی، می آیند خسته اند. نمیشه مجبورشون کرد. کاراشون با هم فرق دارد، هماهنگ نمیشند. اینجا که مثل قرارگاه های دیگه نیست. - میدونم ولی هماهنگ کنید. به بچه ها بگو همه شب جمعه دعای کمیل شرکت کنند. این بنده خدا هم که اومده اینجا میخواد به کاری انجام داده باشه. شب جمعه است و بالأخره بچه ها جمع شده اند. تا حاج آقا آمد بسم الله را بگوید و دعا را شروع کند یکی از بچه ها از ته صف داد میزند - حاج آقا ما اومدیم به شرط اینکه دعا رو یک ربعه تموم کنی. - آخه چه جوری؟ دعای کمیله. - ما نمی دونیم. شما لطف کن یک ربعه تمومش کن. حاج آقا هم شروع کرده و تند و تند دعا را می خواند تا یک ربعه تمام شود. دعا تمام شده و نشده بچه ها دارند متفرق می شوند. معطل میکنم و می نشینم، شاید حاج آقا بخواهد حرفی بزند اما چیزی نمی گوید. بلند می شود همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 7⃣4⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی بچه های مهندسی خبر داده اند تا بروم لندی گرافی را که شناور کرده اند ببینیم. همه چیزش خوب و حساب شده است. وقتی جواد مراحل کار را توضیح می دهد، میبینم که حساب همه جایش را کرده. - جواد، باید به آقا محسن بگم تا جایی رو ترتیب بده شناور رو ببریم و آزمایشش کنیم. - بله، علی آقا حتما باید آزمایش بشه. برای آزمایش شناور به همراه فرماندهی کل به بوشهر آمده ایم. همگی سوار شناور می شویم و به دریا می رویم. دو تا قایق کابین دار هم همراهمان آمده است تا اگر در حین آزمایش مشکلی پیش آمد کمکمان کند. هوا ابر است و دریا کمی طوفانی شده، جلیقه های نجات را پوشیده ایم و روی عرشه ایستاده ایم. بچه ها دائم دارند به آقا محسن میگویند که به داخل کابین برود. آقا محسن که می رود با حالتی که شوخی و جدی ام خیلی مشخص نیست رو میکنم به غلامپور، . - من هم برم پیش آقا محسن؟ احمد هم خیلی سریع انگار که دنبال بهانه باشد می پرسد: - چرا؟ نمیخوای چیزی رو که خودتون ساختید ببینی چه طور کار میکنه؟ - من که از کار بچه های خودم مطمئنم اما شنا که میدونی بلد نیستم. پیش آقا محسن میرم که اگه قرار شد نجاتش بدند من هم نجات پیدا کنم. - باشه برو. اما زیاد مطمئن نباش که نجاتت بدیم. در - بچه ها خسته نباشید. شناور خیلی خوب جواب داد. فرماندهی و بقیه راضی بودند. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 8⃣4⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی عبدالرضا توی فکر رفته. - حالا نمی خواد خیلی فکر کنی. راه بیفت زودتر بریم باید به جلسه برسم به هویزه رسیده ایم. - عبدالرضا شما برو به کارت برس. من از جلسه میرم خونه یک سری به ننه و بچه ها بزنم. یکی از محورهای جلسه روشن کردن تكليف گردان انصار الحسين که از نیروهای عشایر و بومی منطقه اند می باشد. باید برایشان پرونده تشكيل بشود و سازماندهی شوند. تا همین الان هم خیلی در امن کردن هور و جزایر کمک کرده اند. خیلی از کمین های عراقی به دست آنها خنثی شده است. به در خانه رسیده ام. هنوز در نزده ام که ننه در را باز میکند. چشمانش برق میزند. هرچند که می خواهد خوشحالی اش را پنهان کند اما نمی تواند. - بیا تو عزیزم، عینی. چشمم به این در خشک شد تا تو بیای. فکر کردم زن می گیری پابند زندگی میشی. انگار نافت افتاده تو جزیره. اصلا به ما سر نمیزنی. حالا ما هیچی! به رسميه زنت نباید بیای سر بزنی؟ - ننه خیالم از رسميه راحته تا شما هستید اصلا نگرانی ندارم. - آره ننه راست میگی خیالت راحته که نمی آی. نه اینکه الآن اینطوری باشی آ. از بچگی ات همین طور بودی. مسجد که می رفتی، شده بودی خادم مسجد، قالی می شستی. حیاط می شستی. خونه نمی اومدی. یادته ننه ماه مضمون بود. حالت خیلی بد شده.... - ننه جان، تو درست میگی حالا میذاری بیام تو یا نه؟ - آره ننه، عینی(نور چشمم) بفرما. - ننه جان من هر وقت قول دادم، اومدم. درست میشه ان شاء الله بالأخره یک روز این جنگ هم تموم میشه. نوبت شما هم میرسه. ولی خوب، همه کارهای من یادت مونده ها. - چه کار کنم دیگه ننه، مادرم. دیر به دیر که می آی گله گزاریم شروع میشه. این بابات هم اینطوری نگاه نکن اونم بهانه ات رو میگیره. نگاهم با نگاه بابا یکی میشود. غرورش اجازه نمی دهد گله کند. چاره ای نیست، جنگ است و باید صبوری کرد. خودم را سرگرم میکنم با نقش های قالی و سرم را بلند نمیکنم. - ننه، چایی ات یخ کرد، بخور دیگه. نگفتی کی نوبت ما میشه علی؟ - چشم. سهم شما محفوظ، این عملیات هم تموم بشه. دیگه زود به زود میآم همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 9⃣4⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی ننه و بابا که اسم عملیات را می شنوند، در خودشان فرو می روند. بلند می شوم و دستها و پاهای ننه را می بوسم و به پدرم که همین طور نشسته و نگاهم میکند، میگویم - کاری نداريد الآن با من، برم؟ . - برو خدا به همراهت راه می افتم سمت خانه ی خودمان تا سری هم به رسمية بزنم. یک کمی دلگیر است، خیلی سعی می کند بروز ندهد اما نمی شود حق دارد تازه عروس است. - چرا اینقدر دیر به دیر می آی؟ نمیگی من اینجا تنهام؟ - ای بابا خانوم. عین بچه ها بهانه گیر شدی؟ حالا من که خوب میام. بچه هایی هستند تو قرارگاه که یک ماه یک ماه هم به خانواه شون سر نمی زنند. جنگه دیگه، سرش را کرده توی قابلمه ی غذا و میخواهد به من بفهماند که قهر کرده. می روم جلوی رویش می ایستم و میگویم: - حالا میگن شما خیاطید، این رو برام وصله میکنی؟ شلوارم را می دهم دستش. - شلوار نو که داری این رو برای چی وصله کنم؟! - نه همین رو میخوام هنوز میشه پوشیدش. فقط یه کم سر زانوش رفته. .- نه من وصله بلد نیستم بكنم. . انگار هنوز ناراحتی اش تمام نشده بهانه می گیرد. - باشه من هم می برم میدم خیاطی های صلواتی هم کارشون رو بلدند هم این که اینقدر سؤال و جواب نمیکنند. - تو وقتی شلوار داری چرا باید شلوار وصله دار بپوشی؟ _ اشکالی داره بالاخره اینها هم باید استفاده بشه دیگه. هالا بيا بشین، اون غذا رو ول کن. میخوام یه قصه برات بگم. یک خانومی بود، قدیم، متوکل و مؤمن، بچه اش از دست رفت. وقتی شوهرش اومد خانه. غذا برای شوهرش برد و توی صورتش میخندید اصلا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. بعد که خستگی شوهرش رفت، يواش يواش به شوهرش گفت که بچه از دستشون رفته و امانت خدا بوده که برگردوندند به صاحبش - رسميه دارد در سکوت به حرفهایم گوش میدهد و چیزی نمی گوید، اما . الآن دیگر به صورتم نگاه می کند و قهرش تمام شده. . - هر وقت دلت گرفت برو پیش ننه هم خالته، هم مادر منه. این طوری تنهایی هم اذیتت نمیکنه. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂