🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت پانزدهم
من و برادر کوچکترم حجت الله، خیلی شباهت داشتیم. آقام هم با خرید لباسهای همشکل و همرنگ باعث شدت گرفتن این شباهت میشد.
گاهی خودش هم ما را با هم اشتباه میکرد!!!
این شباهت گاهی دردسرساز بود، گاهی هم راه فرار!!!
یادم نمیاد چند ساله بودم، با برادرهام بازی میکردم. پلکانی که بطرف طبقه بالا بود را بصورت نشسته، بالا میرفتیم(بازی بچه گانه) خواهر کوچکترم که خیلی محبوب آقام بود و گاهی مورد حسادت ما، اومد توی پله ها میخواست با ما همراهی و بازی کنه. او خیلی کوچک بود و حتی نمیتوانست بصورت ایستاده هم براحتی از پله ها عبور کنه، در یه لحظه شیطون رفت تو جلدم و با پا هولش دادم.
از پله ها سرنگون شد و دستش شکست.
وقتی آقام برای تنبیه کردن اومد، حجت را جای من کتک زد. بنده خدا هر چی میگفت من حجتم، من میگفتم دروغ میگه حجت منم!!!
البته همدیگه را خیلی دوست داشتیم، شاید بخاطر اینکه خیلی شبیه هم بودیم یا اینکه تفاوت سنی کمی داشتیم.
گاهگاهی با برادرها میرفتیم مغازه آقام.
برا دیدنِ مردمی که برای خرید ادویه و اجناس مختلف شلوغ میکردن، آقام و پسرعمه ها تند و تند ادویه توی پاکت میریختن و با خنده و شوخی و احترام بدست مشتریها میدادن خیلی جالب بود. ظهر که برای صرف ناهار آقام با دوچرخه میاوردمون خونه، توی مسیر من و حجت شونه هاش را مالش میدادیم.
بعضی وقتها که میومدیم مغازه، کارگران کردی که بار برای مغازه میاوردن، بعلت اینکه آقام مزد خوبی بهشون میداد و گاهی هم به دعوت آقام ناهار میخوردن، آقام را خیلی دوست داشتن، من و حجت را قلمدوش میبردن خونه.
یه بار که مغازه بودیم، هوا بشدت منقلب شد، آقام ۲ ریال بهم داد و گفت از همینجا تاکسی بگیرید برید خونه، الان باران میاد و سرما میخورید.
اونروز اولین باری بود که میخواستیم مستقلا تاکسی بگیریم. در حال و هوای کودکی خیلی هیجان انگیز بود.
کرایه تاکسی ۱ ریال بود. بعد از اینکه مقصد را گفتیم سوار شدیم. راننده فورا اعلام کرد نفری ۱ ریال میگیرم، منهم بسرعت حجت را نشوندم روی پام و گفتم ما یکنفریم!!!
راننده خنده ای کرد و قبول کرد.
درمانگاه اقبال پیاده شدیم که تقریبا ۱۰۰۰ متر با خونه مون فاصله داشت، یهویی بارون شدیدی باریدن گرفت و خیس شدیم.
آب و هوای آبادان همینجوریه، وقتی بارون میباره انگاری شیلنگ آب را باز کردن. ظرف مدت کوتاهی تبدیل به سیل و آب گرفتگی میشه.
من یه پیراهن آستین بلند داشتم ولی حجت یه پیراهن نازک و آستین کوتاه. حجت از سرما میلرزید، فورا پیراهنم را درآوردم و تن حجت کردم.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۵۸
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
خاطرات محو شدند. زمستان گذشت و بهار بدون هیچ رنگ و بویی آمد. بهار سال شصت و شش بیگاری پشت بیگاری. تازه از شر توالت ها خلاص شده بودم که نوبت تمیز کردن محوطه بین بند سه و چهار شد. صد و بیست نفر کنار هم ردیف مینشستیم و با کف دست زمین را جارو کشیدیم. مثل ملخها خار و خاشاک پر از تیغ را میکندیم و جلو میرفتیم. غروب با دستهای زخم و زیلی و خون آلود برمیگشتیم تو قفسهایمان. بعضی از شبها خسته تر از آن بودم که حتی فکر کنم. نمازم را خواب آلود میخواندم و میافتادم رو پتوام. نصف شب سراسیمه از خواب میپریدم و کف دستهایم را فوت میکردم. سوزش زخمها تا مغز استخوانهای نم کشیده ام فرو می رفت.
- نه خیر این طور نمیشود ...باید دینارهایمان را رو هم بگذاریم و جارو بخریم .... هر کس موافق است دست بالا کند.
با اجازه نگهبان ها سر ماه به جای خمیر و مسواک چند تا جارو خریدیم. کارمان آسان شد. نگهبانها با کابلهاشان همچنان بالای سرمان بودند. فقط کار میتوانست زمان را نفله کند. دلم نمیخواست مثل سگ گله کور دور خودم بچرخم. پیشنهادی را که فرمانده اردوگاه داد
تو هوا زدم. البته تو دلام
- مهندس اسد ...
- بله!
- دلت میخواهد کاری برای اردوگاه انجام بدهی؟
- بله سیدی ... حتما ... ببینم.
- اول محوطه بین بند سه و چهار را صاف و هموار کن ... دوم حوضی وسط این دو بند بساز
این پیشنهاد هم نفع داشت و هم ضرر. نفع اش:
- دوری از بیگاری و سرگرمی به مدت ۹ ماه. کم شدن آزار و اذیت نگهبانها. بهبود در جهت نظافت محوطه. استفاده از آب حوض برای وضو و کارهای دیگر.
ضررش: مکانی برای شکنجه بچه ها در سرمای زمستان بود.
با آن حال [ساخت حوض را] قبول کردیم. منتی بود بر سر عراقی ها. دستپاچه نشدم و کلاس گذاشتم.
- سیدی باید طرح تهیه کنیم ... این کار یک کار تخصصی است ... رو حساب و کتاب است .... پیشنهاد را تو تمام اردوگاه مطرح کنید .. هر کس هر طرحی داشت به فرمانده اردوگاه بدهد.
بند ما یعنی بند سه، آسایشگاه ۹ هم طرحی تهیه کرد و به فرمانده اردوگاه داد. ماکت را رو قالب صابون در آوردیم. طرح داش اسدالله قبول شد. چند روز بعد کار را شروع کردیم. وقتی اسم بیل و کلنگ بردم برقاش عراقیها را گرفت. وحشت کرده بودند. میخواستند کار را تعطیل کنند. قبول کردند با دست خالی کار کنیم. از هشت صبح تا دوازده و از دو تا پنج بعد از ظهر کار میکردیم. اسم گروه صد و پنجاه نفرهمان شد، جماعت اسد. جماعت اسد را ردیف میکردیم کنار هم و زمین را با سنگهای کوچکی که از پشت سیم خاردارها پیدا کرده بودند؛ صاف میکردند. بلندیها را میکندند و چاله ها را پر میکردند. همان کاری را که ماشین راه سازی (اسکر پیر) انجام میداد. کار سخت و طاقت فرسایی بود. با آن حال ما لذت میبردیم. مرحله اول دو ماه طول کشید. کار به دلمان ننشست. مرحله دوم را شروع کردیم. تقاضای آجر فشاری کردم. قبول کردند. از کارمان راضی بودند. فهمیده بودند اهل کار هستیم و خطری برایشان نداریم. پنجاه تا آجر تحویل گرفتم. بچه ها را به سه گروه تقسیم کردم. گروه اول سنگ و کلوخها را با دست جمع میکردند، گروه دوم زمین را با آجرها ماله میکشیدند و گروه سوم زمین صاف شده را میکوبیدند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
6.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عرشیان امشب زمین را لاله باران میکنند
خاک را خوشبوتر از زلف نگاران میکنند
افرینش فیض از دیدار احمد میبرد
کعبه امشب سجده بر خاک محمد میبرد
🌺🌺میلاد پیامبر مبارک!🌺🌺
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#کلیپ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
4_5825596574033514768.mp3
زمان:
حجم:
3.21M
🍂 مثنوی زیبای
"آوای خدا"
میلاد نبی مکرم اسلام (ص)
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
این صدای من نه آوای خداست
آی انسان ها محمد مقتداست
شاعر:حاج غلامرضا سازگار (میثم)
مکان: مدینه ی منوره
┄┄❅🍃✾🌺✾🍃❅┄┄
#نواهای_صوتی_ماندگاری
@defae_moghadas 👈عضو شوید
@ahangaransadeg
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 اگرچه
رد پای رفتنشان، تا ابد بر شانههای زمانه باقی است؛
آنها همیشه هستند
و جادهایی که فراروی ما گستردند،
تکلیف تمام لحظههایمان را روشن کرده.
صبحتان بخیر 👋
روزگاران نبوی 👋
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#عکس
@defae_moghadas
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 جنگ و جنگزدگی
🌹؛ مصاحبه / فرخی نژاد
┄═❁๑❁═┄
🔸 چند سال بعد از این اتفاقات (برخوردهای نامناسب با جنگزدهها)، در حالی که هنوز جنگ تمام نشده بود، یک روز ما به همراه خانواده به منزل یکی از آشنایان در شیراز رفتیم. آن زمان من دو فرزند داشتم. ناگهان صدای آژیر شهر را فراگرفت. احتمال حمله هوایی می رفت. وحشت مردم را فرا گرفته بود. من و همسرم اصلا نمیترسیدیم و خیلی با آرامش نشسته بودیم. همسرم اصالتا کرمانشاهی است؛ او هم در مناطق جنگی غرب این صحنهها را دیده بود و من هم در خوزستان با این شرایط آشنا شده بودم. به نظرم در چنین شرایطی مردم میتوانستند حال و روز مردم شهرهای جنگ زده را درک کنند.
خلاصه، بعد از اینکه در شیراز مستقر شدیم، از خانوادهها میپرسیدند قصد دارند به کدام شهرها بروند تا با وسیله افراد را به شهرهای مقصد اعزام کنند. ما هم چون پدرمان گفته بود به خانه عمهمان برویم، گفتیم: «ما میخواهیم به جیرفت برویم، آنجا خانه عمهمان است». به ما گفتند: شما ابتدا باید به بندرعباس بروید و از آنجا به سمت جیرفت حرکت کنید. به سمت بندرعباس راه افتادیم. وقتی به بندرعباس رسیدیم، اتوبوس، مسافران را مقابل درب شهربانی مرکزی بندرعباس پیاده کرد. در فاصلهای که ماشین بیاید و ما را به جیرفت ببرد مجددا با نگاههای تلخ مردم مواجه شدیم.
🔸 فکر کنم اکثریت مردم مثل شما دوست نداشتند آبادان و مناطق جنگ زده را ترک کنند؟
بله، به جرأت میتوانم بگویم که اکثریت مردم ساکن آبادان و شهرهای مجاور به اجبار منازل و شهرهای خود را ترک کردند. اگر فیلم «یدو» را دیده باشید میتوانید تا حدودی به وضعیت ما در آن روزگار پی ببرید. این فیلم به خوبی توانسته اوضاع اهالی آبادان را در دوران جنگ به تصویر بکشد. من زمانی که این فیلم را دیدم نمیتوانستم گریه خود را کنترل کنم.
قرار بود از بندرعباس به جبهه نیرو اعزام کنند. برادر وسطی من هم که بزرگتر شده بود چند باری اقدام کرده بود تا مجددا به آبادان برگردد که موفق نشده بود. هر دفعه که برادرم میخواست به آبادان برگردد مادرم میگفت: صبر کن درس ات تمام بشود و دیپلم را بگیر بعد برو. برادرم و پسرعموی شهیدم - که از نیروهای حاج قاسم در لشگر ثارالله بود - گفتند: باشد، ما حرف شما را گوش میدهیم ولی وقتی دیپلم گرفتیم حق ندارید مانع رفتن ما بشوید. خلاصه هر دو دیپلم گرفتند و رفتند عضو بسیج شدند و از طریق بسیج اعزام شدند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#خاطرات
#جنگزدگی
@defae_moghadas
🍂
🍂 سردار هرماه ۱۰ هزار تومان به شخصی كه عليل بود و روی ويلچر
می نشست می داد.
در ماه آخر كه به سراغش رفته بود،
۲۰ هزار تومان به او داده
و گفته بود:
شايد ماه ديگر نباشم.
اين قضيه را آن مرد
برای هر كس میرسید
تعريف می كرد.
#شهيد_جواد^حاجی_خداکرم
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#شهید
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت شانزدهم
کلاس پنجم را با معدل ۲۰ و شاگرد ممتازی قبول شدم.
یکی از دلائلی که اون سال برخلاف سال قبل و با وجود اینکه توی مدرسه خیلی شیطنت میکردم بازهم ممتاز شدم رقابت یکطرفه با احمد عربی یکی از همکلاسهام بود.
بابای احمد کارگر شرکت نفت بود، احمد برخلاف من که خیلی بی نظم و انضباط و شلوغ و فضول بودم، خیلی منظم و مرتب و آروم بود.
همه درسهاش خوب بود توی ریاضیات و انشاء خیلی عالی بود. خصوصا اینکه یه بار بجای انشاء یه داستان کوتاه نوشت و همین باعث حسادت من شد و بسرعت بسمت کتابخونی و مطالعه رفتم. با داستانهای کوتاه از عزیز نسین شروع کردم، احمد محمود، صادق چوبک وووو.
نمیدونم جایزه قبولیم بود یا هرچی، آقام بلیط سفر به مشهد و پابوس آقا امام رضا ع برامون گرفت. مسافرت با آقام خیلی عالی بود، توی مسافرت بود که علاقه و محبت آقام را با تمام وجود حس میکردم. هر چیزی میخواستیم برامون میخرید، لباس کفش خوراکی تنقلات، خودش هم خیلی تلاش میکرد به ما خوش بگذره. ما را میبرد جاهای دیدنی و زیبا را ببینیم و....
تابستون هر سال که بچه های کوچه همراه مادرشون میرفتن ولاتشون خیلی دلم میسوخت که چرا ما ولات نداریم و تابستونهای داغ و خرماپزون آبادان نمیتونیم جایی بریم.
معمولا تابستونها کفیشه خیلی خلوت میشد، مادرها و بچه ها میرفتن ولات، خانواده عباسی میرفتن سه ده و حاجی زاده میرفتن دوان، وقتی میامدن و از آب و هوای خنک و سواری با الاغ و گشت و گذار توی باغ و مزرعه تعریف میکردن، فریدون عباسی یه جوری از سده تعریف میکرد من تو خیالاتم تصویر بهشت را میدیدم. شاهین آل خمیس میگفت چاخان میکنه سه ده یه روستای دورافتاده است نه آب داره نه برق.
خانواده آل خمیس ۳ تا پسر بودن یه دختر.
پسر بزرگشون شایع، توی تیم واترپلو بود و مدتی بود به امریکا مهاجرت کرده بود. عادل و شاهین و مادرشون باهم زندگی میکردن، پدرشون خیلی وقته پیش به رحمت خدا رفته بود.
خیلی دلم میخواست ما هم یه ولاتی داشته باشیم و تابستونها بریم اونجا، آب و برق نداشته باشه ولی طبیعت قشنگ و هوای خنک داشته باشه.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂