،
🍂 اربا اربا
راوی: همرزم شهيد
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹خيره شده بود به آسمان. حسابی رفته بود توی لاک خودش.
بهش گفتم : « چی شده محمد؟ » انگار که بغض کرده باشه، گفت:
«بالاخره نفهميدم ارباً اربا يعنی چی؟ميگن آدم مثل گوشت کوبيده میشه...
يا بايد بعداز عمليات کربلای ۵ برم کتاب بخونم يا
همين جا توی خط مقدم بهش برسم »...
توی بهشت زهرا که می خواستند دفنش کنن ، ديدمش
جواب سوالش رو گرفته بود.
با گلوله توپی که خورده بود به سنگرش ،
ارباً اربا شده بود.
مثل مولايش حسين عليه السلام...
خاطره ای از شهيد دکتر سيد محمد شکری
•┈••✾○✾••┈•
#خاطرات_کوتاه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 ایران بعد از جنگ هیچکدام از فرماندهان و خلبانان بعثی زمان جنگ را رها نکرد و همه را حذف کرد!
• افسر ارتش صدام
┄═❁๑❁═┄
🔹نهادهای اطلاعاتی ایران بعد از جنگ، ۱۷۰ نفر از خلبانان ارتش صدام که در حملات به ایران مشارکت داشتند را در اقصی نقاط جهان تعقیب و حذف کردند
🔹 تمرکز، ابتدا روی خلبانان بود و بعد به سراغ فرماندهان بزرگ ارتش صدام رفتند و همه را قصاص کردند. روزی نبود که خبر کشته شدن کسی را در خانهاش نشنویم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#مستند #جبهه_مقاومت
در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت پانزدهم
من و برادر کوچکترم حجت الله، خیلی شباهت داشتیم. آقام هم با خرید لباسهای همشکل و همرنگ باعث شدت گرفتن این شباهت میشد.
گاهی خودش هم ما را با هم اشتباه میکرد!!!
این شباهت گاهی دردسرساز بود، گاهی هم راه فرار!!!
یادم نمیاد چند ساله بودم، با برادرهام بازی میکردم. پلکانی که بطرف طبقه بالا بود را بصورت نشسته، بالا میرفتیم(بازی بچه گانه) خواهر کوچکترم که خیلی محبوب آقام بود و گاهی مورد حسادت ما، اومد توی پله ها میخواست با ما همراهی و بازی کنه. او خیلی کوچک بود و حتی نمیتوانست بصورت ایستاده هم براحتی از پله ها عبور کنه، در یه لحظه شیطون رفت تو جلدم و با پا هولش دادم.
از پله ها سرنگون شد و دستش شکست.
وقتی آقام برای تنبیه کردن اومد، حجت را جای من کتک زد. بنده خدا هر چی میگفت من حجتم، من میگفتم دروغ میگه حجت منم!!!
البته همدیگه را خیلی دوست داشتیم، شاید بخاطر اینکه خیلی شبیه هم بودیم یا اینکه تفاوت سنی کمی داشتیم.
گاهگاهی با برادرها میرفتیم مغازه آقام.
برا دیدنِ مردمی که برای خرید ادویه و اجناس مختلف شلوغ میکردن، آقام و پسرعمه ها تند و تند ادویه توی پاکت میریختن و با خنده و شوخی و احترام بدست مشتریها میدادن خیلی جالب بود. ظهر که برای صرف ناهار آقام با دوچرخه میاوردمون خونه، توی مسیر من و حجت شونه هاش را مالش میدادیم.
بعضی وقتها که میومدیم مغازه، کارگران کردی که بار برای مغازه میاوردن، بعلت اینکه آقام مزد خوبی بهشون میداد و گاهی هم به دعوت آقام ناهار میخوردن، آقام را خیلی دوست داشتن، من و حجت را قلمدوش میبردن خونه.
یه بار که مغازه بودیم، هوا بشدت منقلب شد، آقام ۲ ریال بهم داد و گفت از همینجا تاکسی بگیرید برید خونه، الان باران میاد و سرما میخورید.
اونروز اولین باری بود که میخواستیم مستقلا تاکسی بگیریم. در حال و هوای کودکی خیلی هیجان انگیز بود.
کرایه تاکسی ۱ ریال بود. بعد از اینکه مقصد را گفتیم سوار شدیم. راننده فورا اعلام کرد نفری ۱ ریال میگیرم، منهم بسرعت حجت را نشوندم روی پام و گفتم ما یکنفریم!!!
راننده خنده ای کرد و قبول کرد.
درمانگاه اقبال پیاده شدیم که تقریبا ۱۰۰۰ متر با خونه مون فاصله داشت، یهویی بارون شدیدی باریدن گرفت و خیس شدیم.
آب و هوای آبادان همینجوریه، وقتی بارون میباره انگاری شیلنگ آب را باز کردن. ظرف مدت کوتاهی تبدیل به سیل و آب گرفتگی میشه.
من یه پیراهن آستین بلند داشتم ولی حجت یه پیراهن نازک و آستین کوتاه. حجت از سرما میلرزید، فورا پیراهنم را درآوردم و تن حجت کردم.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۵۸
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
خاطرات محو شدند. زمستان گذشت و بهار بدون هیچ رنگ و بویی آمد. بهار سال شصت و شش بیگاری پشت بیگاری. تازه از شر توالت ها خلاص شده بودم که نوبت تمیز کردن محوطه بین بند سه و چهار شد. صد و بیست نفر کنار هم ردیف مینشستیم و با کف دست زمین را جارو کشیدیم. مثل ملخها خار و خاشاک پر از تیغ را میکندیم و جلو میرفتیم. غروب با دستهای زخم و زیلی و خون آلود برمیگشتیم تو قفسهایمان. بعضی از شبها خسته تر از آن بودم که حتی فکر کنم. نمازم را خواب آلود میخواندم و میافتادم رو پتوام. نصف شب سراسیمه از خواب میپریدم و کف دستهایم را فوت میکردم. سوزش زخمها تا مغز استخوانهای نم کشیده ام فرو می رفت.
- نه خیر این طور نمیشود ...باید دینارهایمان را رو هم بگذاریم و جارو بخریم .... هر کس موافق است دست بالا کند.
با اجازه نگهبان ها سر ماه به جای خمیر و مسواک چند تا جارو خریدیم. کارمان آسان شد. نگهبانها با کابلهاشان همچنان بالای سرمان بودند. فقط کار میتوانست زمان را نفله کند. دلم نمیخواست مثل سگ گله کور دور خودم بچرخم. پیشنهادی را که فرمانده اردوگاه داد
تو هوا زدم. البته تو دلام
- مهندس اسد ...
- بله!
- دلت میخواهد کاری برای اردوگاه انجام بدهی؟
- بله سیدی ... حتما ... ببینم.
- اول محوطه بین بند سه و چهار را صاف و هموار کن ... دوم حوضی وسط این دو بند بساز
این پیشنهاد هم نفع داشت و هم ضرر. نفع اش:
- دوری از بیگاری و سرگرمی به مدت ۹ ماه. کم شدن آزار و اذیت نگهبانها. بهبود در جهت نظافت محوطه. استفاده از آب حوض برای وضو و کارهای دیگر.
ضررش: مکانی برای شکنجه بچه ها در سرمای زمستان بود.
با آن حال [ساخت حوض را] قبول کردیم. منتی بود بر سر عراقی ها. دستپاچه نشدم و کلاس گذاشتم.
- سیدی باید طرح تهیه کنیم ... این کار یک کار تخصصی است ... رو حساب و کتاب است .... پیشنهاد را تو تمام اردوگاه مطرح کنید .. هر کس هر طرحی داشت به فرمانده اردوگاه بدهد.
بند ما یعنی بند سه، آسایشگاه ۹ هم طرحی تهیه کرد و به فرمانده اردوگاه داد. ماکت را رو قالب صابون در آوردیم. طرح داش اسدالله قبول شد. چند روز بعد کار را شروع کردیم. وقتی اسم بیل و کلنگ بردم برقاش عراقیها را گرفت. وحشت کرده بودند. میخواستند کار را تعطیل کنند. قبول کردند با دست خالی کار کنیم. از هشت صبح تا دوازده و از دو تا پنج بعد از ظهر کار میکردیم. اسم گروه صد و پنجاه نفرهمان شد، جماعت اسد. جماعت اسد را ردیف میکردیم کنار هم و زمین را با سنگهای کوچکی که از پشت سیم خاردارها پیدا کرده بودند؛ صاف میکردند. بلندیها را میکندند و چاله ها را پر میکردند. همان کاری را که ماشین راه سازی (اسکر پیر) انجام میداد. کار سخت و طاقت فرسایی بود. با آن حال ما لذت میبردیم. مرحله اول دو ماه طول کشید. کار به دلمان ننشست. مرحله دوم را شروع کردیم. تقاضای آجر فشاری کردم. قبول کردند. از کارمان راضی بودند. فهمیده بودند اهل کار هستیم و خطری برایشان نداریم. پنجاه تا آجر تحویل گرفتم. بچه ها را به سه گروه تقسیم کردم. گروه اول سنگ و کلوخها را با دست جمع میکردند، گروه دوم زمین را با آجرها ماله میکشیدند و گروه سوم زمین صاف شده را میکوبیدند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عرشیان امشب زمین را لاله باران میکنند
خاک را خوشبوتر از زلف نگاران میکنند
افرینش فیض از دیدار احمد میبرد
کعبه امشب سجده بر خاک محمد میبرد
🌺🌺میلاد پیامبر مبارک!🌺🌺
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#کلیپ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
4_5825596574033514768.mp3
3.21M
🍂 مثنوی زیبای
"آوای خدا"
میلاد نبی مکرم اسلام (ص)
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
این صدای من نه آوای خداست
آی انسان ها محمد مقتداست
شاعر:حاج غلامرضا سازگار (میثم)
مکان: مدینه ی منوره
┄┄❅🍃✾🌺✾🍃❅┄┄
#نواهای_صوتی_ماندگاری
@defae_moghadas 👈عضو شوید
@ahangaransadeg
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 اگرچه
رد پای رفتنشان، تا ابد بر شانههای زمانه باقی است؛
آنها همیشه هستند
و جادهایی که فراروی ما گستردند،
تکلیف تمام لحظههایمان را روشن کرده.
صبحتان بخیر 👋
روزگاران نبوی 👋
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#عکس
@defae_moghadas
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 جنگ و جنگزدگی
🌹؛ مصاحبه / فرخی نژاد
┄═❁๑❁═┄
🔸 چند سال بعد از این اتفاقات (برخوردهای نامناسب با جنگزدهها)، در حالی که هنوز جنگ تمام نشده بود، یک روز ما به همراه خانواده به منزل یکی از آشنایان در شیراز رفتیم. آن زمان من دو فرزند داشتم. ناگهان صدای آژیر شهر را فراگرفت. احتمال حمله هوایی می رفت. وحشت مردم را فرا گرفته بود. من و همسرم اصلا نمیترسیدیم و خیلی با آرامش نشسته بودیم. همسرم اصالتا کرمانشاهی است؛ او هم در مناطق جنگی غرب این صحنهها را دیده بود و من هم در خوزستان با این شرایط آشنا شده بودم. به نظرم در چنین شرایطی مردم میتوانستند حال و روز مردم شهرهای جنگ زده را درک کنند.
خلاصه، بعد از اینکه در شیراز مستقر شدیم، از خانوادهها میپرسیدند قصد دارند به کدام شهرها بروند تا با وسیله افراد را به شهرهای مقصد اعزام کنند. ما هم چون پدرمان گفته بود به خانه عمهمان برویم، گفتیم: «ما میخواهیم به جیرفت برویم، آنجا خانه عمهمان است». به ما گفتند: شما ابتدا باید به بندرعباس بروید و از آنجا به سمت جیرفت حرکت کنید. به سمت بندرعباس راه افتادیم. وقتی به بندرعباس رسیدیم، اتوبوس، مسافران را مقابل درب شهربانی مرکزی بندرعباس پیاده کرد. در فاصلهای که ماشین بیاید و ما را به جیرفت ببرد مجددا با نگاههای تلخ مردم مواجه شدیم.
🔸 فکر کنم اکثریت مردم مثل شما دوست نداشتند آبادان و مناطق جنگ زده را ترک کنند؟
بله، به جرأت میتوانم بگویم که اکثریت مردم ساکن آبادان و شهرهای مجاور به اجبار منازل و شهرهای خود را ترک کردند. اگر فیلم «یدو» را دیده باشید میتوانید تا حدودی به وضعیت ما در آن روزگار پی ببرید. این فیلم به خوبی توانسته اوضاع اهالی آبادان را در دوران جنگ به تصویر بکشد. من زمانی که این فیلم را دیدم نمیتوانستم گریه خود را کنترل کنم.
قرار بود از بندرعباس به جبهه نیرو اعزام کنند. برادر وسطی من هم که بزرگتر شده بود چند باری اقدام کرده بود تا مجددا به آبادان برگردد که موفق نشده بود. هر دفعه که برادرم میخواست به آبادان برگردد مادرم میگفت: صبر کن درس ات تمام بشود و دیپلم را بگیر بعد برو. برادرم و پسرعموی شهیدم - که از نیروهای حاج قاسم در لشگر ثارالله بود - گفتند: باشد، ما حرف شما را گوش میدهیم ولی وقتی دیپلم گرفتیم حق ندارید مانع رفتن ما بشوید. خلاصه هر دو دیپلم گرفتند و رفتند عضو بسیج شدند و از طریق بسیج اعزام شدند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#خاطرات
#جنگزدگی
@defae_moghadas
🍂
🍂 سردار هرماه ۱۰ هزار تومان به شخصی كه عليل بود و روی ويلچر
می نشست می داد.
در ماه آخر كه به سراغش رفته بود،
۲۰ هزار تومان به او داده
و گفته بود:
شايد ماه ديگر نباشم.
اين قضيه را آن مرد
برای هر كس میرسید
تعريف می كرد.
#شهيد_جواد^حاجی_خداکرم
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#شهید
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت شانزدهم
کلاس پنجم را با معدل ۲۰ و شاگرد ممتازی قبول شدم.
یکی از دلائلی که اون سال برخلاف سال قبل و با وجود اینکه توی مدرسه خیلی شیطنت میکردم بازهم ممتاز شدم رقابت یکطرفه با احمد عربی یکی از همکلاسهام بود.
بابای احمد کارگر شرکت نفت بود، احمد برخلاف من که خیلی بی نظم و انضباط و شلوغ و فضول بودم، خیلی منظم و مرتب و آروم بود.
همه درسهاش خوب بود توی ریاضیات و انشاء خیلی عالی بود. خصوصا اینکه یه بار بجای انشاء یه داستان کوتاه نوشت و همین باعث حسادت من شد و بسرعت بسمت کتابخونی و مطالعه رفتم. با داستانهای کوتاه از عزیز نسین شروع کردم، احمد محمود، صادق چوبک وووو.
نمیدونم جایزه قبولیم بود یا هرچی، آقام بلیط سفر به مشهد و پابوس آقا امام رضا ع برامون گرفت. مسافرت با آقام خیلی عالی بود، توی مسافرت بود که علاقه و محبت آقام را با تمام وجود حس میکردم. هر چیزی میخواستیم برامون میخرید، لباس کفش خوراکی تنقلات، خودش هم خیلی تلاش میکرد به ما خوش بگذره. ما را میبرد جاهای دیدنی و زیبا را ببینیم و....
تابستون هر سال که بچه های کوچه همراه مادرشون میرفتن ولاتشون خیلی دلم میسوخت که چرا ما ولات نداریم و تابستونهای داغ و خرماپزون آبادان نمیتونیم جایی بریم.
معمولا تابستونها کفیشه خیلی خلوت میشد، مادرها و بچه ها میرفتن ولات، خانواده عباسی میرفتن سه ده و حاجی زاده میرفتن دوان، وقتی میامدن و از آب و هوای خنک و سواری با الاغ و گشت و گذار توی باغ و مزرعه تعریف میکردن، فریدون عباسی یه جوری از سده تعریف میکرد من تو خیالاتم تصویر بهشت را میدیدم. شاهین آل خمیس میگفت چاخان میکنه سه ده یه روستای دورافتاده است نه آب داره نه برق.
خانواده آل خمیس ۳ تا پسر بودن یه دختر.
پسر بزرگشون شایع، توی تیم واترپلو بود و مدتی بود به امریکا مهاجرت کرده بود. عادل و شاهین و مادرشون باهم زندگی میکردن، پدرشون خیلی وقته پیش به رحمت خدا رفته بود.
خیلی دلم میخواست ما هم یه ولاتی داشته باشیم و تابستونها بریم اونجا، آب و برق نداشته باشه ولی طبیعت قشنگ و هوای خنک داشته باشه.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عکسبرداریِ پهپاد شاهد ۱۲۳
از یک پایگاه آمریکایی در منطقه
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#مستند #جبهه_مقاومت
در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 طنز جبهه
" امام جماعت غصبی!"
┄═❁๑❁═┄
میگویند در جهنم مارهایی هست که اهالی محترم جهنم، از دست آنها به اژدها پناه میبرند! و حالا من هم دچار چنین وضعیتی شده بودم. آن هم از دست یک جِغِله تُخس که نام باشکوه فریبرز را بر خود یدک میکشید.
یک نوجوان ۱۵ ساله دراز بینور که به قول معروف به نردبان دزدها میماند.
یادش بخیر. در حوزه که بودیم یک طلبه بود که انگار از طرف شیطان مأمور شده بود بیاید و فضای آرام و بیتنش آنجا را به جنجال بکشاند. او هم اسمش فریبرز بود که به پیشنهاد استادمان شد: ابوالفضل! قربان آقا ابوالفضل(ع) بروم. آن بزرگوار کجا و این ابوالفضل جعلی کجا؟ کاری نبود که نکند. از راهانداختن مسابقه گل کوچک تا اذان گفتن در نیمههای شب و به راه انداختن نماز جماعت بدون وقت. بعد هم خودش میرفت در حجرهاش تخت میخوابید و ما تازه شصتمان خبردار میشد که هنوز دو ساعتی به اذان صبح مانده است! کاری نماند که نکند. از ریختن مورچههای آتشی در عمامهمان تا انداختن عقرب و رتیل در سجاده نمازمان. در شیشه گلاب، جوهر میریخت و وسط عزاداری و در خاموشی روی جمعیت میپاشید.
اما ابوالفضل جعلی در برابر کارهای این فریبرزخان، یک طفل معصوم و بیدست و پا حساب میشد. کاری نبود که فریبرز نکند. زلم زیمبو میبست به پای نمازشب خوانها تا نصفه شبی که میخواهند بیسروصدا از چادر بروند بیرون وضو بگیرند، سر و صدا راه بیفتد؛ پتو را به آستر و دامن پیراهن بچهها میدوخت؛ توی نمکدان تاید میریخت و هزار شیطنت دیگر که به عقل جن هم نمیرسید. از آن بدتر، مثل کنه به من چسبیده بود. خیر سرم روحانی و پیشنماز گردان بودم و دیگران روی ما خیلی حساب میکردند. اما مگر فریبرز میگذاشت؟
👇👇👇
اوایل سعی کردم با بیاعتنایی او را از سر باز کنم. اما خودم کم آوردم و او از رو نرفت. بعد سعی کردم با ترشرویی و قیافه عصبی گرفتن دورش کنم؛ اما کودکی را میماند که هر بیاعتنایی و تنبیه که از پدر و مادر میبیند، به حساب مهر و محبت میگذارد. در آخر در تنهایی افتادم به خواهش و تمنا که تو را به مقدسات قسم ما را بیخیال شو و بگذار در دنیای خودم باشم.
اما با پررویی درآمد که: حاج آقا، مگر امام نگفته پشتیبان روحانیت باشید تا آسیبی نبینند؟ خب من هم هواتو دارم که آسیبی نبینید!
با خندهای که ترجمه نوعی از گریه بود، گفتم: برادرجان، امام فرمودهاند پشتیبان ولایت فقیه باشید، نه من مادر مرده! تو رو جدت بگذار این چند صباح مانده تا شهادت را مثل آدمیزاد سر کنم.
اما نرود میخ آهنین در سنگ!
در گردان یک بنده خدایی بود که صدایی داشت جهنمی، به نام مصطفی. انگار که صدتا شیپور زنگزده را درست قورت داده باشد. آرام و آهسته که حرف میزد، پرده گوشمان پاره میشد، بس که صداش کلف و زمخت بود. فریبرز، مصطفی را تشویق کرد که الا و بالله باید اذان مغرب را تو بگویی!
مصطفی هم نه گذاشت و نه برداشت و چنان اذانی گفت که مسلمان نشنود و کافر نبیند! از الف اللهاکبر تا آخر اذان، بندبند نمازگزاران مقیم سنگری که حسینیه شده بود، لرزید. آن شب تا صبح دسته جمعی کابوسی دیدیم وحشتناک و مخوف! تنها دو نفر این وسط کیف کردند. آقا مصطفی، اذانگوی شیپور قورت داده و فریبرزخان!
از آن به بعد هرکس که به فریبرز میخواست توپ و تشر بزند، فریبرز دست به کمر تهدیدش میکرد که: اگر یکبار دیگر به پر و پایم بپیچی به مصطفی میگویم اذان بگوید!
و طرف جانش را برمیداشت و الفرار!
مدتی بعد، صبح و ظهر و غروب صدای رعبآور اذان آقای شیپور قورت داده قطع نشد! پس از پرسوجو و بررسیهای مخفیانه فهمیدم که فریبرز به او گفته که حاجآقا از اذان گفتنت خیلی خوشش آمده و به من سپرده به شما بگویم که باید مؤذن همیشگی گردان باشید!
و این یکی از برکات فریبرز بود که دامن ما را گرفت. مدتی نگذشته بود که فریبرز یک بلندگوی دستی از جایی کش رفت و آن را به مؤذن بدصدا داد که بگذار عراقیها هم از صدایت مستفیض شوند، اینطوری حیفه! و از آن به بعد هر وقت که صدای اذان از بلندگو بلند میشد، آتش دیوانهوار دشمن هم شروع میشد؛ نهتنها ما بلکه عراقیها هم دچار جنون شده بودند.
گذشت و گذشت تا اینکه آن روز فرمانده لشکر به همراه چند مسئول نظامی دیگر به خط مقدم و پیش ما آمدند. قرار شد که نماز جماعت را با هم بخوانیم.
👇👇
مصطفی شیپور قورت داده مشغول بود و رنگ از صورت فرمانده لشکر و همراهانش پریده بود! ما که کمکم داشتیم عادت میکردیم، فقط کمی گوشمان سنگینی میکرد و زنگ میزد!
عراقیها هم مثل سابق دیگر جنی نشده و فقط چند تا توپ و خمپاره روانه خط ما کردند!
من عبا و عمامه را گوشه سنگر گذاشتم و رفتم وضو بگیرم. بیرون سنگر فریبرز را دیدم که وضو گرفته بود و داشت به طرف سنگر حسینیه میرفت. مرا که دید، سلام کرد. جوابش را سرسنگین دادم. وضو گرفتم و برگشتم طرف سنگر. اما ای دل غافل. خبری از عبا و عمامهام نبود! هر جا که بگویید، گشتم. اما اثری از عبا و عمامهام پیدا نکردم. یکهو یک صدایی به گوشم خورد: اللهاکبر، سبحانالله!
برای لحظهای خون در مغزم خشکید. تنها امام جماعت آنجا من بودم! پس نماز جماعت چهطوری برگزار میشد؟ شلنگ تخته زنان دویدم به طرف حسینیه. صفهای نماز بسته، همه مشغول نماز بودند. اول فکری شدم که بچهها وقتی دیدهاند من دیر کردهام، فرمانده لشکر را جلو انداخته و او امام جماعت شده. اما فرمانده که آنجا در صف دوم بود! با کنجکاوی جلوتر رفتم و بعد چشمانم از حیرت گرد شد و نفسم از تعجب و وحشت بند آمد؛ بله، جناب فریبرزخان، عمامه بنده بر سر و عبای نازنینم روی دوشش بود و جای مرا غصب کرده بود!
خودتان را بگذارید جای من، چه میتوانستم بکنم؟ سری تکان دادم. در آخر صف ایستادم و اللهاکبر گفتم و خودم را به رکعت سوم رساندم. لااقل نباید نماز جماعت را از دست میدادم؛ نماز جماعتی که امام جماعتش عبا و عمامه مرا کش رفته بود!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۵۹
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
آخرین مرحله ساخت حوض، آب پاشی بود. بچه ها بهزحمت آب می آوردند و رو زمین میپاشیدند بعد با آجر زمین را میکوبیدند. مثل غلتک کاری. سمت راست صورتم را رو زمین میگذاشتم و با چشم چپ ام ناهمواریها را میگرفتم. برای اطمینان با نخی که بچه ها از گوشه و کنار پتوها یا ساکهایشان کنده بودند، ریسمانی درست کردم. زمین صاف شده را ریسمان کشیدم. این آخر کار بود. فرمانده اردوگاه به جای تشکر برایمان سر تکان داد. حوض را به صورت سه طبقه ساختیم. با یک آبنمای زیبا خر کیف شدند. طرح عجیبی بود. آب از پایین به بالا حرکت میکرد. دو ضلع حوض به صورت ماهی درآمده بود. عمودی که در اصل قبله را نشان میداد. خانه خدا را. ضلع دیگر حرم آقا سیدالشهداء (ع) را نشان میداد. کربلای معلاء. ضلع سوم حرم آقا حضرت علی بن موسی الرضا (ع) را نشانه رفته بود. محمد رضایی بنای طرح و امیر عسگری برای آن که آب در تمام سطح یکنواخت پایین بریزد خون دل زیادی خوردند. آن قدر نبشی را رو حوضها ساییدند تا یک دست شدند. این ترفند تا آخرین ساعت حضورمان در تکریت لو نرفت. از آن روز به بعد همه بازدید فرمانده هان از بند سوم اردوگاه تکریت بود.
دیگر رام شده بودم. دو سال از اسارتم گذشته بود. حرفه ای عمل می کردم. میدانستم چه بخورم، چه طور بگردم، چه طور با اسیرهای دیگر پیامهای مخفیانه رد و بدل کنم. چه طور با تیغ کند شده صورتم را بتراشم. با یک تیغ برای یازده نفر چه طور سی شپش از سر و بدنم بکنم و نصف لیوان چای جایزه بگیرم. چه طور سر علی آمریکایی نگهبان جلاد که به جای کابل شلاق ابریشمی دست میگرفت و فقط رو ستون فقرات بچه ها میزد کلاه بگذارم. اسم علی آمریکایی مرا به یاد خودکشی حسن طاهری، آشپز بند سوم اردوگاه تکریت میاندازد. جاسوسها شایعه کرده بودند آشپزها نوک قاشقها را تیز کردند تا در مقابل آزار و اذیت نگهبانها بایستند. شایعه داغی بود. عراقی ها وحشت کرده بودند. دیوانه وار به بند سوم حمله کردند. بچه ها را هل دادند تو حیاط و با کابل افتادند به جانشان. بعد شکنجه شروع شد. جلو آسایشگاه ۹ به صف شدیم. قرار بود اتو داغ کف پاهامان بکشند. سکوت و ترس گره خورده بود به هم. با هر نعره قلبمان از جا کنده میشد. ناگهان فریاد قیس نگهبان غول پیکر عراقی سر جا میخکوب مان کرد.
- موت ... موت صدا از ته آسایشگاه ۱۰ میآمد. درست جایی که دو چاه فاضلاب بین دیوار آسایشگاه و اتاق نگهبانی بود. حسن طاهری خود را به یکی از فاضلابها رسانده بود و پریده بود داخلاش. مانده بودیم چه کار کنیم.
يهو سلمان از تو صف بیرون پرید دوید طرف فاضلابهای پر از مدفوع. انگار که بخواهد شنا بکند شیرجه زد تو فاضلاب. چند دقیقه بعد همراه حسن طاهری خودش را بالا کشید. حسن طاهری زنده بود. پذیرفته بودم دیگر از آزادی خبری نیست. پایان زندگی برایم آنجا بود. حتی موقعی که تلویزیون تو آسایشگاهمان گذاشتند. عراقی های احمق فکر میکردند ما در ایران تلویزیون ندیدهایم. چنان با آب و تاب از آن تعریف میکردند که انگار شی ناشناختهای را از کره ماه آورده بودند. چیزی که هیچ وقت به آن عادت نکردم. شکنجه ها بود. اتو کشیدن به کف پاها. وصل کردن برق به اعضای بدن. تنبیه با میلگرد و نبشی کشیدن ناخن با انبردست. ابرو و سبیلها را کندن. کوبیدن گوشها و بیضه ها، تو مدفوع انداختن و غلتاندن رو زمین. ریختن خرده شیشه رو زخمها. سوزاندن با سیگار. آویزان کردن از سقف. دادن قرصهای اجباری برای معتاد کردن و از همه بدتر حرکات سگ وار سلمان، یکی از اسیرهای ایرانی در مقابل "عوض" نگهبان. ادعاهایش دیوانه ام میکرد. عینهو سگ سوئیچ را تو هوا میقاپید و چهار دست و پا بر می گشت پیش عوض نگهبان کثیف. بچه ها میزدند زیر خنده. دلم میخواست سرشان فریاد بکشم و خاموششان کنم. دیوانه وار پناه میبردم به آسایشگاه. ساعتها در خودم کز میکردم. همین کارها باعث شد انداختنام تو سلول. یک گام درازا و یک گام پهنا. با سقفی کوتاه، مخوف و تاریک. مچاله شدم تو خودم و پناه بردم به خدا.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شگفت انگیزترین عملیات دفاع مقدس که محاسبات غرب را به هم ریخت!
🍂 خاطره سردار سلیمانی
از شب عملیات والفجر ٨
👈 به کلی ناامید شدم، احساس کردم هیچ تدبیر نظامی کارایی ندارد، امکان نداشت از آن امواجی که قایقها را برهم میریخت عبور کنیم.
🍂 عکسبرداریِ پهپاد شاهد ۱۲۳
از یک پایگاه آمریکایی در منطقه
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#مستند
در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 وقتی سرلشکر مهدی باکری فرمانده نامآور لشکر ۳۱عاشورا به پشت تریبون رسید، قبل از هر اقدامی خم شد و پتوی کهنه سربازی را که به احترام فرمانده زیر پایش انداخته بودند را برداشت و با وقار و مهارت خاصی آن را تکان داد و خیلی آرام تایش کرد و به جای زیر پایش بر روی تریبون نهاد و آنگاه با لحنی آرام جملهای را گفت که هرگاه و در هر شرایطی برای هر کسی گفته ام متأثر شده است.
🔹خاک بر سرت مهدی آدم شدهای که بیتالمال را به زیر پایت انداختهاند؟
صبحتان بخیر 👋
امروزتان در آغوش خدا 👋
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 جنگ و جنگزدگی
🌹؛ مصاحبه / فرخی نژاد
┄═❁๑❁═┄
🔸 برادر کوچک من که میدید هر دو برادرش، پسرعموها و پسرخالههایش همگی در جبهه هستند غیرتش به جوش آمده بود و نمیتوانست تحمل کند. تازه راهنمایی را تمام کرده بود. او هم برای اعزام به جبهه ثبت نام کرد. به دلیل اینکه سن او کم بود با اعزامش موافقت نکرده بودند و گفته بودند در صورت رضایت والدین میتوانی اعزام شوی. خانواده هم با توجه به اینکه دو تا برادرم در جبهه بودند با رفتن او مخالفت میکردند. او وقتی این وضعیت را دید، گفت : «شما فقط مانع رفتن من میشوید. همه رفتند و فقط من اینجا ماندهام.»
تا وقتی که برادر وسطی بندرعباس بود و به جبهه اعزام نشده بود، چندین بار برادر کوچک تر را از مینیبوس اعزام پایین آورده و او را دعوا کرده بود. برای برادر کوچکترم رفتن به جنگ مثل بازی کردن بود. تا این حد مشتاق بود و اصلا ترسی در وجودش نبود. بعدها با وجود اینکه نگذاشتند به جبهه برود در بین نیروهای مردمی دفاع شهری جانباز شد. وقتی که برادرم جانباز شد مادرم گفت تو دیگر حق نداری بروی، در همین جا دینت را ادا کردی. با وجود جانبازی همیشه مشتاق حضور در جبهه بود. فیلم یدو سماجتهای برادرم را مجددا برای من زنده کرد.
جادارد در اینجا چند جملهای را هم درباره برادر بزرگم بگویم. به نوعی از اول تا آخر جنگ برادرم در جبهه بود. در یکی از عملیاتها دچار عارضه شیمیایی شد و از ناحیه چشم هم مجروحیت دارند. کماکان هم در آبادان هستند و سرهنگ بازنشسته سپاه. چندین بار هم به او پیشنهاد شد که بیاید و در تهران کار کند ولی قبول نکرد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#خاطرات #جنگزدگی
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
🍂
🍂 يک روز استاد توی کلاس درس گفت:
تمام عضله های بدن
از مغز دستور میگيرند.
اگر ارتباط مغز با اعضای بدن قطع
شود، حرکت و فعاليت آنهامختل می شود و اگر هم واکنش داشته باشند، غير ارادی و نامنظم است.
يکی از دانشجويان که سن بيشتری نسبت به بقيه داشت و همواره خاموش بود ، بلند شد و گفت:
ببخشيد استاد! وقتی
ترکشِ توپ سرِ رفيقِ من را
از زير چشم هايش برد، زبانش
تا يک دقيقه الله اکبر می گفت!
برگرفته از: شمیم یار ۹۲
#شهيد_جواد_حاجی_خداکرم
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#شهید
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂