eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عکس‌برداریِ پهپاد شاهد ۱۲۳ از یک پایگاه آمریکایی در منطقه ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 طنز جبهه " امام جماعت غصبی!"         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ می‌گویند در جهنم مارهایی هست که اهالی محترم جهنم، از دست آنها به اژدها پناه می‌برند! و حالا من هم دچار چنین وضعیتی شده بودم. آن هم از دست یک جِغِله تُخس که نام باشکوه فریبرز را بر خود یدک می‌کشید. یک نوجوان ۱۵ ساله دراز بی‌نور که به قول معروف به نردبان دزدها می‌ماند. یادش بخیر. در حوزه که بودیم یک طلبه بود که انگار از طرف شیطان مأمور شده بود بیاید و فضای آرام و بی‌تنش آن‌جا را به جنجال بکشاند. او هم اسمش فریبرز بود که به پیشنهاد استادمان شد: ابوالفضل! قربان آقا ابوالفضل(ع) بروم. آن بزرگوار کجا و این ابوالفضل جعلی کجا؟ کاری نبود که نکند. از راه‌انداختن مسابقه گل کوچک تا اذان گفتن در نیمه‌های شب و به راه انداختن نماز جماعت بدون وقت. بعد هم خودش می‌رفت در حجره‌اش تخت می‌خوابید و ما تازه شصت‌مان خبردار می‌شد که هنوز دو ساعتی به اذان صبح مانده است! کاری نماند که نکند. از ریختن مورچه‌های آتشی در عمامه‌مان تا انداختن عقرب و رتیل در سجاده نمازمان. در شیشه گلاب، جوهر می‌ریخت و وسط عزاداری و در خاموشی روی جمعیت می‌پاشید. اما ابوالفضل جعلی در برابر کارهای این فریبرزخان، یک طفل معصوم و بی‌دست و پا حساب می‌شد. کاری نبود که فریبرز نکند. زلم زیمبو می‌بست به پای نمازشب خوان‌ها تا نصفه شبی که می‌خواهند بی‌سروصدا از چادر بروند بیرون وضو بگیرند، سر و صدا راه بیفتد؛ پتو را به آستر و دامن پیراهن بچه‌ها می‌دوخت؛ توی نمکدان تاید می‌ریخت و هزار شیطنت دیگر که به عقل جن هم نمی‌رسید. از آن بدتر، مثل کنه به من چسبیده بود. خیر سرم روحانی و پیش‌نماز گردان بودم و دیگران روی ما خیلی حساب می‌کردند. اما مگر فریبرز می‌گذاشت؟ 👇👇👇
اوایل سعی کردم با بی‌اعتنایی او را از سر باز کنم. اما خودم کم آوردم و او از رو نرفت. بعد سعی کردم با ترشرویی و قیافه عصبی گرفتن دورش کنم؛ اما کودکی را می‌ماند که هر بی‌اعتنایی و تنبیه که از پدر و مادر می‌بیند، به حساب مهر و محبت می‌گذارد. در آخر در تنهایی افتادم به خواهش و تمنا که تو را به مقدسات قسم ما را بی‌خیال شو و بگذار در دنیای خودم باشم. اما با پررویی درآمد که: حاج آقا، مگر امام نگفته پشتیبان روحانیت باشید تا آسیبی نبینند؟ خب من هم هواتو دارم که آسیبی نبینید! با خنده‌ای که ترجمه نوعی از گریه بود، گفتم: برادرجان، امام فرموده‌اند پشتیبان ولایت فقیه باشید، نه من مادر مرده! تو رو جدت بگذار این چند صباح مانده تا شهادت را مثل آدمیزاد سر کنم. اما نرود میخ آهنین در سنگ! در گردان یک بنده خدایی بود که صدایی داشت جهنمی، به نام مصطفی. انگار که صدتا شیپور زنگ‌زده را درست قورت داده باشد. آرام و آهسته که حرف می‌زد، پرده گوشمان پاره می‌شد، بس که صداش کلف و زمخت بود. فریبرز، مصطفی را تشویق کرد که الا و بالله باید اذان مغرب را تو بگویی! مصطفی هم نه گذاشت و نه برداشت و چنان اذانی گفت که مسلمان نشنود و کافر نبیند! از الف الله‌اکبر تا آخر اذان، بندبند نمازگزاران مقیم سنگری که حسینیه شده بود، لرزید. آن شب تا صبح دسته جمعی کابوسی دیدیم وحشتناک و مخوف! تنها دو نفر این وسط کیف کردند. آقا مصطفی، اذان‌گوی شیپور قورت داده و فریبرزخان! از آن به بعد هرکس که به فریبرز می‌خواست توپ و تشر بزند، فریبرز دست به کمر تهدیدش می‌کرد که: اگر یک‌بار دیگر به پر و پایم بپیچی به مصطفی می‌گویم اذان بگوید! و طرف جانش را برمی‌داشت و الفرار! مدتی بعد، صبح و ظهر و غروب صدای رعب‌آور اذان آقای شیپور قورت داده قطع نشد! پس از پرس‌وجو و بررسی‌های مخفیانه فهمیدم که فریبرز به او گفته که حاج‌آقا از اذان گفتنت خیلی خوشش آمده و به من سپرده به شما بگویم که باید مؤذن همیشگی گردان باشید! و این یکی از برکات فریبرز بود که دامن ما را گرفت. مدتی نگذشته بود که فریبرز یک بلندگوی دستی از جایی کش رفت و آن را به مؤذن بدصدا داد که بگذار عراقی‌ها هم از صدایت مستفیض شوند، این‌طوری حیفه! و از آن به بعد هر وقت که صدای اذان از بلندگو بلند می‌شد، آتش دیوانه‌وار دشمن هم شروع می‌شد؛ نه‌تنها ما بلکه عراقی‌ها هم دچار جنون شده بودند. گذشت و گذشت تا این‌که آن روز فرمانده لشکر به همراه چند مسئول نظامی دیگر به خط مقدم و پیش ما آمدند. قرار شد که نماز جماعت را با هم بخوانیم. 👇👇
مصطفی شیپور قورت داده مشغول بود و رنگ از صورت فرمانده لشکر و همراهانش پریده بود! ما که کم‌کم داشتیم عادت می‌کردیم، فقط کمی گوشمان سنگینی می‌کرد و زنگ می‌زد! عراقی‌ها هم مثل سابق دیگر جنی نشده و فقط چند تا توپ و خمپاره روانه خط ما کردند! من عبا و عمامه را گوشه سنگر گذاشتم و رفتم وضو بگیرم. بیرون سنگر فریبرز را دیدم که وضو گرفته بود و داشت به طرف سنگر حسینیه می‌رفت. مرا که دید، سلام کرد. جوابش را سرسنگین دادم. وضو گرفتم و برگشتم طرف سنگر. اما ای دل غافل. خبری از عبا و عمامه‌ام نبود! هر جا که بگویید، گشتم. اما اثری از عبا و عمامه‌ام پیدا نکردم. یکهو یک صدایی به گوشم خورد: الله‌اکبر، سبحان‌الله! برای لحظه‌ای خون در مغزم خشکید. تنها امام جماعت آن‌جا من بودم! پس نماز جماعت چه‌طوری برگزار می‌شد؟ شلنگ تخته زنان دویدم به طرف حسینیه. صف‌های نماز بسته، همه مشغول نماز بودند. اول فکری شدم که بچه‌ها وقتی دیده‌اند من دیر کرده‌ام، فرمانده لشکر را جلو انداخته و او امام جماعت شده. اما فرمانده که آن‌جا در صف دوم بود! با کنجکاوی جلوتر رفتم و بعد چشمانم از حیرت گرد شد و نفسم از تعجب و وحشت بند آمد؛ بله، جناب فریبرزخان، عمامه بنده بر سر و عبای نازنینم روی دوشش بود و جای مرا غصب کرده بود! خودتان را بگذارید جای من، چه می‌توانستم بکنم؟ سری تکان دادم. در آخر صف ایستادم و الله‌اکبر گفتم و خودم را به رکعت سوم رساندم. لااقل نباید نماز جماعت را از دست می‌دادم؛ نماز جماعتی که امام جماعتش عبا و عمامه مرا کش رفته بود!        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۵۹ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ آخرین مرحله ساخت حوض، آب پاشی بود. بچه ها به‌زحمت آب می آوردند و رو زمین می‌پاشیدند بعد با آجر زمین را می‌کوبیدند. مثل غلتک کاری. سمت راست صورتم را رو زمین می‌گذاشتم و با چشم چپ ام ناهمواریها را می‌گرفتم. برای اطمینان با نخی که بچه ها از گوشه و کنار پتوها یا ساک‌هایشان کنده بودند، ریسمانی درست کردم. زمین صاف شده را ریسمان کشیدم. این آخر کار بود. فرمانده اردوگاه به جای تشکر برایمان سر تکان داد. حوض را به صورت سه طبقه ساختیم. با یک آبنمای زیبا خر کیف شدند. طرح عجیبی بود. آب از پایین به بالا حرکت میکرد. دو ضلع حوض به صورت ماهی درآمده بود. عمودی که در اصل قبله را نشان می‌داد. خانه خدا را. ضلع دیگر حرم آقا سیدالشهداء (ع) را نشان می‌داد. کربلای معلاء. ضلع سوم حرم آقا حضرت علی بن موسی الرضا (ع) را نشانه رفته بود. محمد رضایی بنای طرح و امیر عسگری برای آن که آب در تمام سطح یکنواخت پایین بریزد خون دل زیادی خوردند. آن قدر نبشی را رو حوض‌ها ساییدند تا یک دست شدند. این ترفند تا آخرین ساعت حضورمان در تکریت لو نرفت. از آن روز به بعد همه بازدید فرمانده هان از بند سوم اردوگاه تکریت بود. دیگر رام شده بودم. دو سال از اسارتم گذشته بود. حرفه ای عمل می کردم. می‌دانستم چه بخورم، چه طور بگردم، چه طور با اسیرهای دیگر پیامهای مخفیانه رد و بدل کنم. چه طور با تیغ کند شده صورتم را بتراشم. با یک تیغ برای یازده نفر چه طور سی شپش از سر و بدنم بکنم و نصف لیوان چای جایزه بگیرم. چه طور سر علی آمریکایی نگهبان جلاد که به جای کابل شلاق ابریشمی دست می‌گرفت و فقط رو ستون فقرات بچه ها میزد کلاه بگذارم. اسم علی آمریکایی مرا به یاد خودکشی حسن طاهری، آشپز بند سوم اردوگاه تکریت می‌اندازد. جاسوس‌ها شایعه کرده بودند آشپزها نوک قاشق‌ها را تیز کردند تا در مقابل آزار و اذیت نگهبانها بایستند. شایعه داغی بود. عراقی ها وحشت کرده بودند. دیوانه وار به بند سوم حمله کردند. بچه ها را هل دادند تو حیاط و با کابل افتادند به جانشان. بعد شکنجه شروع شد. جلو آسایشگاه ۹ به صف شدیم. قرار بود اتو داغ کف پاهامان بکشند. سکوت و ترس گره خورده بود به هم. با هر نعره قلبمان از جا کنده می‌شد. ناگهان فریاد قیس نگهبان غول پیکر عراقی سر جا میخکوب مان کرد. - موت ... موت صدا از ته آسایشگاه ۱۰ می‌آمد. درست جایی که دو چاه فاضلاب بین دیوار آسایشگاه و اتاق نگهبانی بود. حسن طاهری خود را به یکی از فاضلابها رسانده بود و پریده بود داخل‌اش. مانده بودیم چه کار کنیم. يهو سلمان از تو صف بیرون پرید دوید طرف فاضلابهای پر از مدفوع. انگار که بخواهد شنا بکند شیرجه زد تو فاضلاب. چند دقیقه بعد همراه حسن طاهری خودش را بالا کشید. حسن طاهری زنده بود. پذیرفته بودم دیگر از آزادی خبری نیست. پایان زندگی برایم آنجا بود. حتی موقعی که تلویزیون تو آسایشگاهمان گذاشتند. عراقی های احمق فکر می‌کردند ما در ایران تلویزیون ندیده‌ایم. چنان با آب و تاب از آن تعریف میکردند که انگار شی ناشناخته‌ای را از کره ماه آورده بودند. چیزی که هیچ وقت به آن عادت نکردم. شکنجه ها بود. اتو کشیدن به کف پاها. وصل کردن برق به اعضای بدن. تنبیه با میلگرد و نبشی کشیدن ناخن با انبردست. ابرو و سبیل‌ها را کندن. کوبیدن گوشها و بیضه ها، تو مدفوع انداختن و غلتاندن رو زمین. ریختن خرده شیشه رو زخمها. سوزاندن با سیگار. آویزان کردن از سقف. دادن قرص‌های اجباری برای معتاد کردن و از همه بدتر حرکات سگ وار سلمان، یکی از اسیرهای ایرانی در مقابل "عوض" نگهبان. ادعاهایش دیوانه ام می‌کرد. عینهو سگ سوئیچ را تو هوا می‌قاپید و چهار دست و پا بر می گشت پیش عوض نگهبان کثیف. بچه ها می‌زدند زیر خنده. دلم میخواست سرشان فریاد بکشم و خاموششان کنم. دیوانه وار پناه می‌بردم به آسایشگاه‌. ساعت‌ها در خودم کز می‌کردم. همین کارها باعث شد انداختن‌ام تو سلول. یک گام درازا و یک گام پهنا. با سقفی کوتاه، مخوف و تاریک. مچاله شدم تو خودم و پناه بردم به خدا. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شگفت انگیزترین عملیات دفاع مقدس که محاسبات غرب را به هم ریخت! 🍂 خاطره سردار سلیمانی از شب عملیات والفجر ٨ 👈 به کلی ناامید شدم، احساس کردم هیچ تدبیر نظامی کارایی ندارد، امکان نداشت از آن امواجی که قایق‌ها را برهم می‌ریخت عبور کنیم. 🍂 عکس‌برداریِ پهپاد شاهد ۱۲۳ از یک پایگاه آمریکایی در منطقه ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 وقتی سرلشکر مهدی باکری فرمانده نام‌آور لشکر ۳۱عاشورا به پشت تریبون رسید، قبل از هر اقدامی خم شد و پتوی کهنه سربازی را که به احترام فرمانده زیر پایش انداخته بودند را برداشت و با وقار و مهارت خاصی آن را تکان داد و خیلی آرام تایش کرد و به جای زیر پایش بر روی تریبون نهاد و آنگاه با لحنی آرام جمله‌ای را گفت که هرگاه و در هر شرایطی برای هر کسی گفته ام متأثر شده است. 🔹خاک بر سرت مهدی آدم شده‌ای که بیت‌المال را به زیر پایت انداخته‌اند؟ صبح‌تان بخیر 👋 امروزتان در آغوش خدا 👋 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 جنگ و جنگزدگی 🌹؛ مصاحبه / فرخی نژاد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 برادر کوچک من که می‌دید هر دو برادرش، پسرعموها و پسرخاله‌هایش همگی در جبهه هستند غیرتش به جوش آمده بود و نمی‌توانست تحمل کند. تازه راهنمایی را تمام کرده بود. او هم برای اعزام به جبهه ثبت نام کرد. به دلیل اینکه سن او کم بود با اعزامش موافقت نکرده بودند و گفته بودند در صورت رضایت والدین می‌توانی اعزام شوی. خانواده هم با توجه به اینکه دو تا برادرم در جبهه بودند با رفتن او مخالفت می‌کردند. او وقتی این وضعیت را دید، ‌گفت : «شما فقط مانع رفتن من می‌شوید. همه رفتند و فقط من اینجا مانده‌ام.» تا وقتی که برادر وسطی بندرعباس بود و به جبهه اعزام نشده بود، چندین بار برادر کوچک تر را از مینی‌بوس اعزام پایین آورده و او را دعوا کرده بود. برای برادر کوچکترم رفتن به جنگ مثل بازی کردن بود. تا این حد مشتاق بود و اصلا ترسی در وجودش نبود. بعدها با وجود اینکه نگذاشتند به جبهه برود در بین نیروهای مردمی دفاع شهری جانباز شد. وقتی که برادرم جانباز شد مادرم گفت تو دیگر حق نداری بروی، در همین جا دینت را ادا کردی. با وجود جانبازی همیشه مشتاق حضور در جبهه بود. فیلم یدو سماجت‌های برادرم را مجددا برای من زنده کرد. جادارد در اینجا چند جمله‌ای را هم درباره برادر بزرگم بگویم. به نوعی از اول تا آخر جنگ برادرم در جبهه بود. در یکی از عملیات‌ها دچار عارضه شیمیایی شد و از ناحیه چشم هم مجروحیت دارند. کماکان هم در آبادان هستند و سرهنگ بازنشسته سپاه. چندین بار هم به او پیشنهاد شد که بیاید و در تهران کار کند ولی قبول نکرد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas 🍂
🍂  يک روز استاد توی کلاس درس گفت: تمام عضله های بدن از مغز دستور می‌گيرند. اگر ارتباط مغز با اعضای بدن قطع شود، حرکت و  فعاليت آنهامختل می شود و اگر هم واکنش داشته باشند، غير ارادی و نامنظم است. يکی از دانشجويان که سن بيشتری نسبت به بقيه داشت و همواره خاموش بود ، بلند شد و گفت: ببخشيد استاد! وقتی ترکشِ توپ سرِ رفيقِ من را از زير چشم هايش برد، زبانش تا يک دقيقه الله اکبر می گفت!     برگرفته از: شمیم یار ۹۲   ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت هفدهم ۲ سال پیش که رفتیم شیراز خونه مادر بزرگم، هم آب و هوای خوبی داره هم خیلی قشنگه. امسال هم میخواهیم بریم مشهد. من و خواهر بزرگترم و بی بی و آقام. گاراژی که ازش بلیط گرفته بود اسمش شمس العماره بود. اونروزها خیلی علاقه مند بودم که تمام کلمات را بخونم و معنی شون را پیدا کنم. شمس العماره کلمه خیلی نامفهومی بود و تا چندوقت ذهنم را به کاوش و مطالعه مشغول کرد. یکساعتی که از حرکت اتوبوس گذشت نوشابه آوردن، برای بچه ها نوشابه کوچک و برای بزرگترها شیشه معمولی. اون روزها انواع واقسام نوشابه ها وجود داشت، من طعم فانتا را خیلی دوست داشتم. ساعتها توی اتوبوس نشستن خسته کننده بود خصوصا که نه جاده درست و حسابی بود نه اتوبوس بدرد بخوری. مردم به اون اتوبوسها می‌گفتن، اتول نچ نچ روی پای آقام خوابیده بودم، یهو اتوبوس ایستاد و سروصدای زیادی توی اتوبوس پیچید، مرا از روی پاش انداخت و با عجله رفت پائین. مسافران سراسیمه شده بودن. عده ای به شیشه های سمت شاگرد چسبیده بودن وبیرون را نگاه میکردن. کنار یه دره ایستاده بودیم، مسافران مداوم صلوات میفرستادن و دعا میکردن. بعلت عمق دره، نمیتونستم ببینم و بفهمم قضیه چیه، حدود یکساعتی گذشت. آقام با سروروی درهم برهم و خاک آلود و عصبانی اومد بالا. راننده هم که پائین رفته بود، برگشت و پشت فرمون نشست و با صلوات قراء مسافرین حرکت کردیم. مسافران از آقام پرس و جو میکردن، از لابلای صحبتها متوجه شدم که یه کامیون حمل نوشابه افتاده توی دره. آقام و راننده و ۲ نفر دیگه رفتن پائین کمک کنند ولی متاسفانه راننده کامیون و شاگردش کشته شده بودن. اینها هم فقط تونسته بودن جنازه ها را از لابلای آهن پاره ها بکشن بیرون. آقام غرغر میکرد و فحش میداد، هم به راننده مرحوم هم به راننده خودمون هم به دولت. از اینکه طناب نبود که جنازه ها را از ته دره بالا بیارند خیلی ناراحت و عصبانی شده بود. به مشهد رسیدیم. رفتیم حرم زیارت، کوچه و خیابونهای اطراف حرم خیلی تنگ و درهم برهم بودن. یه چیزهایی شبیه به اتاقک خیلی کوچیک نزدیک در حرم بود و تعدادی شمع روشن توش بود. کنار هر اتاقک هم چند نفر مشغول فروش شمع. بی بی میخواست یه بسته شمع بخره و روشن کنه آقام اجازه نداد. اعتقاد داشت شمع روشن کردن هیچ فایده ای نداره و اون آدمها هم به محض اینکه ما بریم شمعها را خاموش میکنند و مجددا می‌فروشند. وارد صحن شدیم، دست خواهرم را محکم گرفت و مرا هم قلمدوش کرد و بسمت ضریح یورش برد. هی به من سفارش میکرد، محکم بنشین نیفتی، سعی کن دستت به ضریح برسه. پاهام را از کنار پهلو به پشت کمرش چسبونده بودم. دو سه قدمی ضریح، حس کردم کسی تلاش میکنه پای مرا کنار بزنه، به پدرم اطلاع دادم، بسرعت با دست دیگه اش مچ یارو را گرفت، میخواست جیب آقام را بزنه. دور ضریح خیلی شلوغ بود، بشدت مچش را فشار داد و می‌دیدم که از شدت فشار و درد اشک یارو داره سرازیر میشه، آقام دستهای قوی داشت. چون اطراف ضریح شلوغ بود، آقام بهمین قدر تنبیه رضایت داد و ولش کرد. به ضریح رسیدیم و..... •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 صدام در خاطرات شاه اردن دکتر "الجنابي" محقق عراقی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔸 نکته ديگر آن که صدام، خصوصی به او (شاه اردن) گفته بود ايرانيان مرگ را همچون آهن‌های ذوب شده در دستان خود نرم می‌کنند و با چشم پوشی از جان خود، آگاهانه به استقبال مرگ رفته و مواضع ما را مورد تهاجم قرار می‌دهند. به اين ترتيب، پايان جنگ برای صدام به قول شاه حسين يک تولد دوباره بوده که وی را با آرامش بر حکومت خونريزش مستولی کرده است. دکتر "الجنابی" مي‌افزايد: اسناد بسيار بی‌شماری از خيانت‌های شاه حسين به ملت عراق و همکاری وی با صدام و جنايت عليه ايران اسلامی موجود است که بسياری از آنها در کتابخانه ملی و سلطنتی اردن و در آرشيو سلطنتی است. وی خيانت را تا به آنجا رسانده بود که زمينه انتقال منافقين از خاک اردن را فراهم کرده بود. گفتنی است، صدام برای نخستين بار پس از حمله به کويت تلفنی به شاه حسين گفته بود که به اين دليل پوشيدن لباس نظامی پس از فتح کويت خودداری کرده که در جنگ با اين کشور، مردی را در برابر خود نمی‌بيند و آنچه باعث شد، او لباس نظامی در جنگ برابر ايران بپوشد، اين بود که وی با مردانی بسيار آهنين و جنگی رودرو بود. ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ پایان @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۶۰ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ دلم شکسته بود. تا آن روز چنان حالی به من دست نداده بود. جریان هوا وجود نداشت. بویی جز بوی عرق تنم را نمی شنیدم. صورت اسماعیل که به دروغ شهادت داده بود که من بچه ها را تحریک می‌کنم برای نماز جماعت، از جلو چشمم نمی رفت. همان لحظه بخشیده بودمش. به تقدیر خودم معترض نبودم. از آزمایشی که پروردگار برایم گذاشته بود لذت می‌بردم. آن احساس را هیچ وقت دیگری درک نکردم. بیست و چهار ساعت در تاریکی محض با خدا تنها بودم. وجودم پر شده بود از روشنایی. دوباره متولد شده بودم. نور را در سلول دیده بودم. در سلولی که هیچ روزنه ای نداشت. از خدا خواستم‌هیچ وقت صبح نشود. صبح شد. دوباره تو اردوگاه تکریت بودم. حاضر نبودم تسلیم شوم. با زمان قدم برمی‌داشتم. تسلیم شدن یعنی دفن شدن در اردوگاه تکریت. روزها را انگار زندانی کرده بودند. از صلیب سرخ و هلال احمر خبری نبود. ما دو هزار و پانصد نفر همچنان مخفیانه در اردوگاه تکریت زندانی بودیم. بچه‌ها دیگر انتظار نداشتند واقعه ای روی دهد. حتی رویایی هم در خیال ها پرورده نمی‌شد. نه کتابی، نه مجله ای و نه کاغذ و قلمی برای نوشتن. تقاضای قرآن دادم به خود فرمانده اردوگاه. از جسارتم تعجب کرده بود. سر تا پایم را چند بار ورانداز کرد. از پشت میز بلند شد و تو اتاق قدم زد. سرجایم ماندم. بی هیچ ترس و لرزشی. تقاضایم را تکرار کرد. چند بار نشماردمش. دورم زد و رفت پشت میز نشست. سکوتش آزارم می‌داد. زل زد تو صورتم. یکهو از جا کنده شد و گفت برای هر آسایشگاه یک جلد. ریش سفیدم کار خودش را کرد. قرآن‌ها تو آسایشگاه ها پخش شد. یک جلد قرآن برای صد و بیست نفر. روزی پنج دقیقه برای هر نفر. جای شکر داشت. نگاه به آن، حال همه مان را تغییر می‌داد. جان گرفتیم. پشت خمیده‌مان راست شد. جوان شدیم. از همان روز شروع کردم به ترجمه آیه‌ها. لغت به لغت باید معنی‌شان می‌کردم. باید می‌فهمیدم‌شان. کار سختی بود. خسته نشدم و پی‌اش را گرفتم. کوشیدم هر آنچه را که از قبل یاد گرفته بودم به خاطر بیاورم. حتی به روزهایی که تو هیئت امام حسن عسگری (ع) شرکت می‌کردم. فکر کردم درس‌های هاشم آقا در آن بیابان به دادم رسید. حالا می‌توانم بگویم که به عنوان یک تازه کار چندان هم ناشی نبودم. به هر حال امکانات زیادی وجود نداشت ساده ترین راه فشار به مغز پنجاه و دو ساله ام بود. از حافظه اسیرهای دیگر هم استفاده کردم. کمک حال یکدیگر شدیم. کار به جایی رسید که تشکیل مجتمع آموزشی دادیم. بچه هایی که تحصیلات عالیه داشتند دور هم جمع شدند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‍‌🍂 هر که دارد هوس کرببلا بسم الله ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ عضویت در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باز دیشب دل هوای یار کرد آرزوی حـجـلـه سـومـار کـرد خواب دیدم سجده را بر مهردشت فتح فاو و ساقی والفجر هشت باز محورهای بوکان زنده شد برف و سرمای مریوان زنده شد از دوکوهه تا بلندای سهیل بر نمی خیزد مناجات کمیل یاد کرخه رفته و این رنج ماند قلب من در کربلای پنج ماند کاش تا اوج سحر پر می‌زدم بار دیگر سر به سنگر می‌زدیم یادشان بخیر 👋 امروزتان به یادشهیدان 👋 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas 🍂
🍂  از صفحه اول شناسنامه اش یه کپی گرفت بعد ۱۳۴۹ رو کرد ۱۳۳۹، می خواست دوباره از روش کپی بگیره که باباش از دور پیداش شد. پرسیدداری چی‌کار می کنی؟ جواب داد اومدم برا ثبت نام کپی بگیرم اما نگفت واسه چه ثبت نامی. توی مجلس سومش، صاحب عکاسی به باباش گفت محمد تقی از شناسنامه اش چندبار کپی گرفت ، شما نمی دونید برای چی میخواست؟ و باباش تازه متوجه شده بود ثبت نامی که پسرش اون روز جلوی درب عکاسی بهش گفت ، کاروان کربلا بوده و باباش حالا به این نتیجه رسید که نباید برای نرفتنش به جبهه مانع تراشی می کرد. چون پسرش گلچین شده بود. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شوخی حاج صادق آهنگران با رزمندگان چاوش زوار حسین نغمه کرده آغاز        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت هجدهم روز بعد رفتیم باغ وحش، فیل و شیر و حیوانات وحشی را از نزدیک دیدم. یه فیل هم برای سواری و عکس گرفتن اونجا بود، خواهرم از هیبت فیله ترسید، من و آقام سوار فیل شدیم و عکس گرفتیم. از مشهد اومدیم تهران، شهر خیلی شلوغیه، ولی خیلی دلچسبه. نمی‌دونم چرا همون موقع عاشق تهران شدم. رفتیم شاه عبدالعظیم، واقعا کوچه های مزخرف و کثیفی بود، تعجب آوره توی تهران پایتخت ایران اینچنین کوچه های کثیفی دیده بشه. نزدیک به درب حرم، توی کوچه خاکی، یه نفر داشت یه شتر را سلاخی می‌کرد. دستفروش‌ها غوغایی بپا کرده بودن. حلوای تن تنانی تا نخوری ندانی. با اجازه پدرم ۱ ریال حلوای تن تنانی خریدم، عجب آشغالی بود!!! روز بعد آقام بهم مژده داد، می‌برمت یه جایی که حسابی عشق کنی. با چند کورس تاکسی، رسیدیم به یه جائی که هوای بسیار خنک و مطبوع سرشار از بوی بلال ، دربند. آقام میگه، بلالی‌ها برای جلب مشتری کاکل ذرت ها را میریزن توی منقل. چقدر جالبه، تاکسی های تهران هم مثل تاکسی های آبادان نارنجی هستن، یاد اون جوکی افتادم که آبادانیه به راننده اتوبوس خط واحد تهران میگه تهران حومه آبادانه. حالا که می‌بینم تاکسی‌هامون همرنگ هستن. احساس خوشایندی برام ایجاد میشه. حس می‌کنم توی آبادان دارم قدم میزنم. تنها فرقی که تاکسی‌های آبادانی با تاکسی‌های تهرانی دارن اینه که خیلی نو و تمیز و شیک و با تزئینات هستن. چندین آیینه کوچیک و بزرگ به در و دیوار تاکسی نصب شده، تعداد زیادی هم آنتن‌های جورواجور که نمی‌دونم کاربردشون چیه. فکر نمی‌کنم اینقدری که راننده تاکسی‌های آبادانی برای ماشین‌هاشون هزینه می‌کنن درآمد داشته باشن، تاکسی که نیست انگاری حجله عروسه. و چقدر اتوبوسهای دوطبقه شون بدقواره و زشته، انگاری ناقص الخلقه ان مثل کله بهروز وثوق تو فیلم سوته دلان. مردم تهران هم مثل من علاقه ایی به طبقه بالای اتوبوس ندارن. بی بی عجز و ناله می‌کرد که نمی‌تونم از کوه بالا برم، آقام بهش اطمینان داد که بالا نمیریم همین نزدیکی‌ها می‌نشینیم. از یه مغازه مقداری انگور و یه هندوانه خرید. دوتا بطری شیر هم برای خودش و من گرفت. کنار یه جوی آب نشستیم. آب بسیار زلال و سردی توی جوی روان بود، بطری‌های شیر را کنار یه سنگ توی جوی گذاشت و تعریف کرد که وقتی سعید(برادر بزرگترم) نوزاد بود با مادرت اومدیم دربند. حواسم نبود که نوزاد تحمل سرما نداره، پاهاش را توی همین جوی گذاشتم از سرما سیاه شد و غش کرد. کمی جلوتر که رفتیم، مغازه دارها تعدادی تخت فلزی روی رودخانه گذاشته بودن. روی یه تخت نشستیم، آقام هندوانه و انگورها را توی آب رودخانه و در پناه سنگ گذاشت تا سرد بشوند. ناهار دیزی سفارش داد، خودش همه مقدمات را انجام داد و ما مشغول صرف غذا شدیم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
ای طلوع عشق در امواج خاک ساحل خورشید چشمانت کجاست روح تو می تابد از معراج خاک بغض دریا ذوق توفانت کجاست آمدم برخیز دستم را بگیر ورنه من این راه را گم می کنم ای تو را دریا و توفان در ضمیر گر نتابی ماه را گم می کنم        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۶۱ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ در کنار قرآن کلاس درس هم تشکیل شد. بچه ها توانستند ادامه تحصیل بدهند. کاغذ و قلم زمین دفترشان شد، چوب مدادشان و کف دست‌ها پاک کن. من جزء دبیرهای رشته طبیعی بودم. در این کلاسها تعلیم خوش نویسی هم داده شد. کف سیمانی آسایشگاه کاغذ بود و خمیر دندان خالی قلم. نوک خمیردندان خالی را با نخ پتو پر می‌کردیم و داخل آب که جای مرکب را گرفته بود فرو می‌کردیم. تکریت شد دانشگاه. واحدهای درسی اش، امید، صبر و شکیبایی، مقاومت، وحدت قناعت، شناخت. شناختن دشمن و فرهنگ‌های مختلف آن استفاده بهینه از زمان، خودکفایی، مدیریت، دوست یابی توجه خاص به ائمه(ع) مبارزه با کبر ... روزی نبود که خبرهای ضد و نقیض به ما نرسد. روحیه ها ضعیف شده بود. سر تا پایمان از خبرهای بد می‌سوخت. دیگر زیاد حرف نمی‌زدم. گوشم به دهان نگهبانها بود. خبرها را که تعریف می‌کردند نیش‌شان تا بناگوش باز می‌شد. دلم می‌خواست دندانهایشان را خرد کنم تو دهانهای گشادشان. تنها کاری که می‌توانستم بکنم کوبیدن مشتم به کف دستم بود. - روزی ده تا موشک ... یعنی راست می‌گویند؟ ... پس الان نباید چیزی از تهران مانده باشد؟ ... نه فکر نکنم راست بگویند ... پس چرا ایرانی‌ها کاری نمی‌کنند؟ ... موشک که داریم .... زیر چشمی به هم نگاه می‌کردیم. فکر هم را می‌خواندیم. خودخوری فایده ای نداشت. - چه از دستت بر می‌آید داش اسدالله؟ . حرف بزن چرا لالمانی گرفته ای؟ - ...؛ همان طور وامانده و بیچاره گوشه‌ای کز می‌کردم. خبرها عوض شده بود. نگهبانها از وخامت حال امام (ره) می‌گفتند. از کسی که ما شیفته و مجذوب‌اش بودیم. تو خودم خرد می‌شدم و گریه سر می دادم. زل زده به نقطه‌ای خیره می‌ماندم. یکباره همه چیز دنیا به نظرم گیج کننده و بیهوده می آمد. - نه ... دروغ است .... می‌خواهند ما را آزار دهند. همه در پیچ و خم این سوال گیر کرده بودیم. - نکند راست بگویند؟ ... دیگر طاقتم به پایان رسیده بود. فشار عصبی بلاتکلیفی و آن ساعات شومی که تمامی نداشت دیوانه ام کرده بود. پچ پچی تو آسایشگاه پر شد. از نشریه ای صحبت بود. از چیزی که دو سال بود ندیده بودیمش. فکر کردم شایعه است. جاسوس‌ها خواسته اند اذیتمان کنند. شناخته بودندمان. سعی کردم خودم را بی خیال نشان دهم. محمود خبر را آورد. قیافه اش مردانه شده بود. دیگر چهره پسرهای پانزده شانزده ساله را نداشت. حرف‌اش را باور کردم. دنبال نشریه گشتیم. تعدادش کم بود. وقتی به دست‌مان رسید جا خوردیم. نشریه مال منافقین بود. دودل ورق‌اش زدیم. به نوشته هایشان اعتماد نداشتیم. حرفهاشان ارزشی برایمان نداشت. چه برسد به نشریه شان از موشک باران گفته بودند. شدت بارش موشک به شهرهای ایران زیاد شده بود. یکهو به جمله ای برخوردیم که نفس را تو سینه هامان حبس کرد. جمله را بیشتر از بیست بار خواندم. تعداد موشک‌هایی که از سوی ایران به طرف عراق پرتاب شده بود ۲۲۳ موشک بود. این یعنی دو و نیم برابر موشک‌هایی که عراق شلیک کرده بود. با ناباوری به محمود و بچه هایی که سر کرده بودند تو نشریه نگاه کردم. همه شانه بالا انداختند. - یعنی نوشته هاشان راست است؟ - نبود چرا می‌نوشتند ... مگر مرض دارند. - مرض که دارند ... با این حال باید حرفشان را باور کنیم ... خیر خوب بهتر از خبر بد است. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کنترل اتوماتیک آماده سازی تجهیزات عملیات خیبر در هور ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ عضویت در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂