🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۳۶
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 فاطمه بی حوصله بود. آهی کشید و گفت: "هادی خیلی عصبانی بود.حق هم داشت. شانس ماست دیگه! از این همه روز، باید دیشب میرفتن خونه!"
از تعجب نفسم حبس شد. گفتم: راست میگی؟ دیشب رفته آن خونه؟!»
حالا نوبت فاطمه بود که تعجب کند. نیم خیز شد و پرسید: «یعنی علی آقا بهت نگفت؟»
شانه هایم بی اختیار بالا رفت. فاطمه شروع کرد به شرح ماجرا: شانس ما دیشب رفتهان خونه. همین که دیده ان چراغا خاموشه و دم و دودی از ما نیست بیچاره ها اون قدر ترسیده ان که جرئت نکرده ان برن توی اتاق. هادی میگفت من علی آقا رو هل میدادم جلو و علی آقا من رو هل میداد. فکر میکردن شاید بلا ملایی سرمان آمده. تازه فیوز برق هم پریده بوده. بالاخره، با هزار مکافات، فیوز برق رو میزنن و میرن تو. از یه طرف خوشحال میشن اون جوری که فکر میکردنها نبوده و اتفاقی برای ما نیفتاده و از طرفی معطل میمونن که بالاخره ما کجاییم. از بس که فکر و خیال ناجور میکنن خوابشون میپره. آخرش علی آقا میگه: «فرشته اینا اینجا فامیل دارن، شاید رفتن خانه فامیلشان» این طوری کمی خیالشان راحت میشه اما چون خوابشان نمی برده بلند میشن و میافتن به جان خانه. تمام موکتا رو میتکانن و پهن میکنن. هادی میگفت پتوها رو مرتب دور اتاق پذیرایی انداخته ان. فاطمه به اینجا که رسید چشمکی زد و گفت: «از همه بهتر اینکه تمام شیشه ها رو پاک کردهان. ندیدی خودشون هم چقدر ترگل ورگل شده بودن بس که کثیف و خاک و خلی شده بودن، دم صبحی رفته بودن حمام.
فاطمه همه اینها را با احساس و هیجان خاصی تعریف میکرد و من همان وقت و حتی بعدها فکر میکردم چطور علی آقا هیچ کدام از این حرفها را به من نگفت و چطور ناراحتی اش را توانست پنهان کند.
این اتفاق باعث شد علی آقا را بیشتر بشناسم. آن موقع بود که فهمیدم او مثل بقیه نیست. لااقل با من و آدمهایی که تا آن روز دوروبرم دیده بودم خیلی فرق داشت. آن اتفاق تلنگری درست و حسابی به من زد. ده یازده روزی که در آن خانه بودیم علی آقا و آقا هادی چند بار
به دیدنمان آمدند، اما بعد از آن دیگر پیدایشان نشد.
وقتی اهواز بودیم چند بار با فاطمه خانم، همسر سعید صداقتی، به بازار رفتیم. حتی برای خانه مان در دزفول هم یک چیزهایی خریدیم. اغلب صبحها بچه های حاج آقا همدانی را میبردم توی حیاط و سوار تاب میکردم اما آن روز خدایی بود که بچه ها خواب بودند و من تنهایی رفتم حیاط و روی تاب نشستم. یک دفعه صدای هواپیمایی را شنیدم؛ آنقدر پایین حرکت میکرد که زود فهمیدم یک هواپیمای عراقی است. میگ سیاه و ترسناکی بود. نمیدانم خدا در آن لحظه چه نیرویی به من داده بود. با اینکه از ترس داشتم می مردم، تا دیدم دو تا موشک از میگ جدا شده و دارد به طرفم می آید، با چنان سرعتی از تاب پایین پریدم و به طرف دیوار رفتم که بعدها خودم باورم نمیشد. دستهایم را روی گوشهایم گذاشتم و دهانم را باز کردم و تندتند اشهدم را خواندم. میدیدم که بمبها چطور مستقیم به طرفم میآید. منتظر بودم همه جا آتش بگیرد و تکه تکه یا پودر بشوم. لحظهای بعد صدای چند گرومپ گرومپ پشت سر هم زمین و زمان را لرزاند. همه جا تیره و تار شد. دود و خاک جلوی چشمهایم را گرفت. بوی باروت و خاک رفت ته گلویم. به سختی نفس میکشیدم. بمبها انگار چند صد متری ام منفجر شده بودند. تازه فهمیدم هدف هواپیماها بیمارستان گلستان بوده که پشت خانه ما قرار داشت. بوی بد و گرمای خفه کننده ای توی هوا بود. نمیدانم چطور از آن مخمصه نجات پیدا کردم. وقتی آبها از آسیاب افتاد دیدم تعداد زیادی نبشی آهن و سیم بکسل و ترکشهای ریز و درشت توی حیاط و جلوی پایم افتاده. اما خدا را شکر هیچکدام به من اصابت نکرده بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
17.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸با نوای
حاج صادق آهنگران
اسلام اگر بیند خطر ،
جان را نثارش می کنم
با خون نگهداری من از
مرز و دیارش می کنم
سرباز جانباز جهاد فی سبیل الله منم
فرمانبر قرآن و احکام رسول الله منم
ثابت قدم دلبسته بر ارکان حبل الله منم
تا پای جان با پایمردی پایدارش می کنم
باشد امام و رهبرم پور امیرالمومنین
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ #جبهه
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۱۵
سید فالح سید السادات
┄┅┅❀┅┅┄
🔸 در آذر ماه ۵۹ دشمن تانکها و ادوات زرهی زیادی را در کرخه کور متمرکز کرده و خطوط دفاعی مستحکمی را به وجود آورد. رامسه یک روستایی که من و خانواده ام در آن زندگی می کردیم و من در آن خانه و حسینیه ای را ساخته ام و در کنار حسینیه، مقبره یکی از مجاهدین جنگ های جهاد علیه بریتانیا در سال ۱۳۳۳ هجری قرار دارد. در این روستا کانالهای آب فراوانی قرار دارد و پوشش گیاهی آن به صورت جنگل در آمده است. دشمن بعثی نیروهایش را تا پانصد متری روستا به جلو آورده و حتی با کلاشینکف به ما تیراندازی میکرد و با خمپاره بعضی موارد هم روستا را بمباران مینمود. ما زندگی سختی داشتیم و زیر بمباران انواع سلاح سنگین، به کار کشاورزی می پرداختیم. تعداد کمی که در روستا مانده بودیم همگی از بستگان همدیگر یا یک عمر در کنار هم زندگی کرده بودیم. من دو تا زن و ده دختر داشتم و هنگام بمباران در یک اطاق گلی پناه می بردیم. در چنین شرایطی که دشمن در چند متری ما بود تصمیم گرفتم که از مواضع توپخانه و تانک های دشمن اطلاعاتی را به دست آورم و به ستاد جنگ های نامنظم و سپاه حمیدیه و به ستاد جنگهای نامنظم و سپاه تحویل دادم. توپخانه ارتش، آنجا را کوبید و تعدادی از ادوات زرهی دشمن را منفجر و بسیاری از سربازان بعثی را کشت. من در اغلب روزها با تراکتوری که داشتم زمینهای کشاورزی خودم را در روستای رامسه ۱ طراح شخم می زدم و مجبور بودم از جلوی خط اول دشمن عبور کنم و آنها هم کاری به من نداشتند و من در حالی که با تراکتور کار میکردم مواضع دشمن را هم شناسایی و کروکی تهیه و تحویل سپاه حمیدیه میدادم.
روزها بدین منوال گذشت و ماه آذر ۵۹ هم رسید و فعالیت من در رابطه با دادن اطلاعات گسترش یافت و تلفات دشمن هم رو به فزونی نهاد. در آذر ماه ۵۹ شهید رستمی فرمانده نیروهای جنگ های نامنظم به خانه من آمد و همراه او یازده تن از نیروهای زبده شهید چمران بودند و در کنار حسینیه ام به کندن سنگر پرداختند و اسلحه نیمه سنگین خود را در آنجا گذاشتند. همچنین شهید رستمی¹ در حالی که در منطقه بود و تحرکات نیروهای عراقی را میدید اطلاعات فراوانی در اختیارش نهادم و با تراکتور به خط اول عراق بردم و او با چشم خود بسیاری از مواضع دشمن را دید و بعد از چند روز شهید دکتر چمران به منزلم آمد و همسر لبنانی الأصل او و دو پزشک و سه پرستار آمده بودند.
------------------------
¹ سرگرد ارتشی شهید رستمی از تیپ (۵۵) هوابرد که معاون شهید چمران بود. حمید طرقی، هویزه در هشت سال دفاع مقدس
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 حماسه هویزه
فرماندهی تیپ یک لشکر قزوین در یک تانک بود . حسین چند دقیقه ای نزد آنان رفت و سلام و احوالپرسی کرد .
حسین یونس شریفی و حسین احتیاطی راکه آن روز با دست شکسته آمده بود ، دید و بعد از سلام گفت : من کمی سردم است . حسین ژاکت اش را فورا در آورد و به سید حسین داد و گفت: من دو ژاکت پوشیده ام . این یکی برای تو . حسین روی لباسهایش لباس سبز سپاه را پوشیده بود و وقتی بچه ها به او گفتند ، بهتر است در عملیات این لباس را در بیاری ، گفت:
من از خدای خود خواسته ام که با همین لباس سبز او را ملاقات کنم .
تعدادی از بچه های راه بلد سپاه هویزه کنار فرمانده گردانهای ارتش قرار گرفتند .
ساعت ده صبح فرمان عملیات در بی سیمها صادر شد . ابتدا توپخانه ایران آتش سنگینی روی مواضع دشمن ریخت . سپس حرکت و پیشروی آغاز شد . دو گردان تانک به سمت روستاهای قیصریه و سمیده حرکت کردند .
سمیده که مرکز ثقل نیروهای دشمن به شمار می رفت و قرار بود الحاق تیپهای یک و سه در روستای سمیده انجام شود .
بعد از این الحاق باید به سمت روستای کوت سعد می رفتند و پس از آزادی آن ، مرحله دوم عملیات باید شروع می شد که آزاد کردن پادگان حمید بود . در همان نیم ساعت اول گردان سرهنگ رادفر روستای قیصریه را آزاد کرد . سرعت پیشروی آنچنان خوب بود که بین نیروهای پیاده سپاه و تانکهای ارتش مسابقه شده بود . گاهی آنها جلو می زدند و گاهی اینها . چند دستگاه تانک دشمن در آنجا به غنیمت در آمدند و خدمه آنها اسیر شدند .
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب #دین
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۴۵
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 در مدت باقیمانده ماه مه به مشکلات روزمره ناشی از استقرار تعداد کثیری از نظامیان در شهر که منجر به ارتکاب جرائم و مفاسد متعددی گردید پرداخته و پیرامون این موارد با یکدیگر تبادل نظر کردیم. اثبات بسیاری از این جرائم خصوصا مشروب خواری و تجاوزات جنسی که از زمان ورود نیروهای ارتش به منطقه ابعاد گسترده ای پیدا کرده بود از طریق گزارشاتی که به درمانگاه نظامی ارائه میکردیم امکان پذیر بود. دژبان نظامیانی را نزد ما میآورد که گویا در اثر افراط در شرب خمر عقل از کف داده و همانند جنازه ها و یا کیسه های شن در داخل خودروها ولو شده بودند.
اما در مورد جرائم جنسی؛ فرمانده دژبان اطلاعات خود را در مورد فاحشه خانه ها که تعدادشان در خانقین رو به افزایش گذاشته و گویا از حمایت رژیم برخوردار بودند در اختیار ما میگذاشت و میگفت که دستوری در مورد هجوم و بستن این مراکز فساد دریافت نکرده است. در واقع طرح رژیم این بود که افراد ارتش و ملت را غرق در مشروب خواری و فحشا سازد تا حال و هوای جنگ را فراموش کنند و عقل بیدار و وقت کافی برای پرسش در مورد اهداف و علل جنگ که رژیم هرگز مایل به روشن شدن آن نیست، پیدا نکنند. ما آثار این انحرافات را از طریق تشدید بیماریهای سفلیس و به ویژه سوزاک به عینه مشاهده میکردیم و حتی تستهای آزمایشگاهی نیز وجود چنین حالاتی را اثبات میکرد. بسیاری از نظامیان به علت آنچه سوزش می نامیدند به درمانگاه مراجعه میکردند ولی به خاطر خجالت و یا ترس از بیان حقیقت خودداری میکردند. البته قانون نظامی عراق چنین اشخاصی را قبلا به زندان محکوم میکرد ولی این قانون با شروع جنگ به حال تعلیق درآمد. واکنش نظامیان مبتلا به این قبیل امراض غالبا در حد ابراز ندامت و شرمساری بود و گاهی به حد وقاحت و بی شرمی هم می رسید.
یکی از منتسبین درمانگاه که ناراحتی او را بیماری سوزاک تشخیص دادیم وقتی حقیقت را با او در میان گذاشتیم با وجود اینکه ظاهراً قدری احساس ناراحتی کرد ولی در دفاع از خود گفت: «این مسئله نباید به عنوان عیب محسوب شود چرا که در بهترین و سرشناس ترین خانواده ها رایج است! افسر دیگری که او نیز به این درد مبتلا شده بود، در چهره اش نشانی از وقاحت و گستاخی به چشم میخورد. از این سروان پرسیدیم که مجرد است یا متأهل؟ پاسخ داد که متأهل است؛ و هنگامی که از عمل او ابراز تعجب کردم با خشونتی تمام گفت: «عیب این کار در چیست؟ آیا یک متأهل باید خود را از کسب لذت محروم سازد!».
من وقتی چهره قبیح و بی شرم او را به خاطر می آورم بی اختیار به یاد کلام رسول الله (ص) می افتم که می فرمود: «زنا مایه آبروریزی است.» گاهی آرزو میکردم که ای کاش میتوانستم از درمان این افراد خودداری کنم ولی وظیفه پزشکی به من حکم میکرد آنها را نه به خاطر خودشان به خاطر جلوگیری از انتقال این امراض کثیف به همسرانشان مداوا کنم. این وقایع فقط به فاحشه خانه ها محدود نمی شد بلکه به صورت تجاوز درآمده بود. تجاوز به بانوانی که جزء این گروه و دسته نبودند. وقاحت آنها به حدی بود که در روز روشن عده ای سرباز به یکی از داروخانه های مشهور شهر هجوم برده و در را از پشت بسته درصدد تجاوز به بانوی نسخه پیچ داروخانه برآمدند. با فریاد استغاثه او عده ای خود را به داخل داروخانه رسانده و نظامیان گرگ صفت را دستگیر کرده تحویل دژبان دادند. یک بار هم فروشنده زن یکی از فروشگاههای شهر توسط یک افسر مورد تجاوز قرار گرفت که بعد از دستگیری به دژبان تحویل گردید. این اتفاقات هنگام اقامتم در خانقین رخ داد، اما انحرافات و مفاسد اخلاقی رایج در دیگر شهرهای عراق نظیر بصره و عماره که به عنوان مراکز تفریحی نظامیان به حساب می آیند به مراتب بیشتر و شرم آورتر از خانقین بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
دنیا مشتش را باز کرد
تو گل بودی و من پوچ
خدا تـو را بُرد و
زمان مرا ..!
ای شهید ...
#شهید_عبدالحسین_عظیمی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#دلتنگیها
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۳۷
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 همان شب، خواب دیدم علی آقا از کمر مجروح شده. از ناراحتی از خواب پریدم و تا صبح خوابم نبرد. چه دلشوره ای داشتم آن شب. صبح خوابم را برای همه تعریف کردم. هر کاری کردم نتوانستم صبحانه بخورم. یک جا بند نبودم. از آشپزخانه میرفتم به اتاق، از اتاق می رفتم توی حیاط. کمی بعد آقا هادی و آقا سعيد بدون علی آقا آمدند. همان وقت فهمیدم خوابم تعبیر شده و دلهره و ترس و اضطرابم بی دلیل نبوده؛ هر کاری کردم حقیقت را به من نگفتند. میگفتند: «از قرارگاه بیسیم زدهاند و او را برای جلسه ای خواسته اند و علی آقا رفته همدان." بعد، هر دو با هم گفتند: «ما هم میخوایم بریم همدان؛ شما هم با ما بیا.»
میدانستم اتفاقی افتاده و همۀ اینها نقشه است. با این حال، گفتم: «نه، من نمی آم؛ همون یه باری که با سعید آقا اومدم برای هفت پشتم بسه.»
سعيد آقا با دلخوری گفت: این بار فرق میکنه. ما الان پیش على آقا بودیم؛ خودش به ما گفت برید سراغ خانمم. علی آقا عجله داشت مجبور شد با چند نفر دیگه زودتر بره.
گفتم:«آقا سعید شما اون بار هم همین حرف رو زدید. گفتین من حتماً علی آقا رو میبینم یادتونه؟ محاله دیگه از اینجا تکون بخورم.»
آنها که این وضع را دیدند شروع کردند به اصرار و آسمان ریسمان بافتن. وقتی دیدند گوشم به حرفهای آنها بدهکار نیست، دست به دامن دایی محمود شدند. یک ساعت بعد دایی محمود با محمد خادم، دوست علی آقا آمدند و دوباره همان حرفهای قبلی را تکرار کردند.
علی آقا گفته تو هم با ما بیایی. ما میخوایم بریم . گفتم به جان دایی علی آقا طوریش شده؟ گفت: «من که به تو دروغ نمیگم، گفتم که جلسه فوری داشته، رفته همدان.
از آن طرف خانمها آمدند و اصرار کردند که با دایی به همدان بروم. حتی خودشان کمک کردند و ساکم را بستند. من هم که وضع را این طور دیدم فکر کردم هرچه زودتر باید بروم به همدان. سوار لندرور محمد خادم شدم. دایی هم آمد. او جلو نشست و من عقب، خادم هم پشت فرمان بود.
وقتی سوار ماشین شدم به دایی گفتم: «سر مسیر یه سر بریم دزفول من لباس بردارم.» وقتی دزفول رسیدیم تازه یادم افتاد که کلید برنداشته ام. دایی مجبور شد از دیوار بالا بکشد. در حیاط را باز کرد، اما کلید ساختمان را هم نداشتم. دایی رفت روی پشت بام و از آنجا رفت توی حیاط خلوت. با هزار مکافات و سختی چمدان لباسهایم را پیدا کرد و آورد.
توی جادۀ پلدختر بودیم که محمد خادم گفت: "اونجا رو نگاه کنین میگ عراقی."
راست میگفت؛ یک میگ عراقی در ارتفاع خیلی پایین داشت موازی ما پرواز میکرد.
خادم گفت:"محکم بشینین" و تا آنجایی که می توانست با سرعت توی جاده پُرپیچ و خم پلدختر گاز میداد و جلو میرفت.
میگ عراقی هم که متوجه ما شده بود ارتفاعش را کمتر کرد و آمد پایین؛ طوری که درست بالای سر ما بود.
من از ترس با هر دو دست از پشت دایی را سفت چسبیده بودم. سر هر پیچی کهص میرسیدیم ماشین آنقدر خم میشد که فکر میکردم الان است که روی جاده بیفتد یا چپ شویم یا به کوه بخوریم. میگ خیلی پایین آمده بود؛ طوری که میشد خلبانش را دید. صدای تتت پشت سر هم مسلسل هواپیما ترسم را بیشتر میکرد. تیرها به آسفالت جاده، کوه و سنگریزه های شانه جاده می خورد کمانه میکرد و بر میگشت به طرف ما. خادم هم خیلی آرتیستی رانندگی میکرد. از شانس خوب ما یک ماشین هم توی جاده نبود. اگر بود، قبل از اینکه میگ عراقی کاری بکند با ماشینهای وسط جاده شاخ به شاخ میشدیم.
در آن لحظات ترسناک از خدا میخواستم اگر علی آقا شهید شده، من هم همانجا شهید بشوم. با این فکر به آرامش رسیدم. دستم را از صندلی دایی رها کردم سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و زیر لب شروع کردم به گفتن شهادتین. اما، کمی بعد میگ از ما جلو افتاد و بیخیال ما شد و مسیرش را تغییر داد و خیلی زود پشت کوهی گم شد. دایی میگفت که هدفش نیروگاه برق بوده.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
39.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
فرمان رسیده از خمینی رهبر ایمان
باید شود آزاده قدس از چنگ دُژخیمان
کلیپی خاطره انگیز از دوران دفاع مقدس
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂