eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 طنز جبهه «بلبل زبان» •┈••✾✾••┈• 🔹از آن آدم هايی بود كه اگر چانه اش گرم می‌شد، رخش رستم هم به گردَش نمی رسيد! كافی بود فقط يك حرفی بزند و يك سؤالی از او بپرسی، ديگر ول كن نبود! دل و جيگر مسئله را می آورد بيرون و آنقدر موضوع را تجزيه و تحليل می كرد كه آدم از حرف زدن و سؤال كردنش پاك پشيمان می شد. بعضی شب ها، بچه ها بدون توجه به حرف های او، چراغ را خاموش می كردند تا شايد كوتاه بيايد. اما او از آن سر چادر داد می زد: "آهای برادر! آقا! ای دوست، رفيق... چرا چراغ را خاموش می كنی؟! روشن كن تا چشمم ببيند چی می‌گم!..." •┈••✾💧✾••┈• @defae_moghadas 🍂
9.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 خاطرات طنز و شنیدی برادر آزاده حاج غلامرضا شیرالی از روزهای جبهه و اسارت در برنامه خندوانه        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
مصطفی شیپور قورت داده مشغول بود و رنگ از صورت فرمانده لشکر و همراهانش پریده بود! ما که کم‌کم داشتیم عادت می‌کردیم، فقط کمی گوشمان سنگینی می‌کرد و زنگ می‌زد! عراقی‌ها هم مثل سابق دیگر جنی نشده و فقط چند تا توپ و خمپاره روانه خط ما کردند! من عبا و عمامه را گوشه سنگر گذاشتم و رفتم وضو بگیرم. بیرون سنگر فریبرز را دیدم که وضو گرفته بود و داشت به طرف سنگر حسینیه می‌رفت. مرا که دید، سلام کرد. جوابش را سرسنگین دادم. وضو گرفتم و برگشتم طرف سنگر. اما ای دل غافل. خبری از عبا و عمامه‌ام نبود! هر جا که بگویید، گشتم. اما اثری از عبا و عمامه‌ام پیدا نکردم. یکهو یک صدایی به گوشم خورد: الله‌اکبر، سبحان‌الله! برای لحظه‌ای خون در مغزم خشکید. تنها امام جماعت آن‌جا من بودم! پس نماز جماعت چه‌طوری برگزار می‌شد؟ شلنگ تخته زنان دویدم به طرف حسینیه. صف‌های نماز بسته، همه مشغول نماز بودند. اول فکری شدم که بچه‌ها وقتی دیده‌اند من دیر کرده‌ام، فرمانده لشکر را جلو انداخته و او امام جماعت شده. اما فرمانده که آن‌جا در صف دوم بود! با کنجکاوی جلوتر رفتم و بعد چشمانم از حیرت گرد شد و نفسم از تعجب و وحشت بند آمد؛ بله، جناب فریبرزخان، عمامه بنده بر سر و عبای نازنینم روی دوشش بود و جای مرا غصب کرده بود! خودتان را بگذارید جای من، چه می‌توانستم بکنم؟ سری تکان دادم. در آخر صف ایستادم و الله‌اکبر گفتم و خودم را به رکعت سوم رساندم. لااقل نباید نماز جماعت را از دست می‌دادم؛ نماز جماعتی که امام جماعتش عبا و عمامه مرا کش رفته بود!        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
4.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 شوخی حاج صادق آهنگران با رزمندگان چاوش زوار حسین نغمه کرده آغاز        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 طنز جبهه «شلوار سرخپوستی» •┈••✾✾••┈• 🔹 توی خیبر مسئول قبضه ۱۰۶ بودم. یه کمکی داشتم به اسم عباس که کمی شل و شلخته بود. یک روز که مجروح و شهید زیاد داشتیم شلوار عباس در حین جابه جایی پیکر شهدا و مجروحین غرق خون شده بود. کارش که تمام شد رفت شلوارش را شست و یک بادگیر گرم رنگ پوشید. هوا گرگ و میش بود که مسئول محورمان آمد سراغم و گفت جواد بیا بیا، گفتم چیه؟ چی شده؟ گفت سر دژ رو نگاه کن. دقت که کردم یک چیزی نوک دژ برق میزنه. گفت این دیده بان عراقی است، گرای سنگرهای ما رو این داره میده که اینطور بچه ها رو دارن می‌کوین. با ۱۰۶ بزنش. گفتم باشه. عباس را صدا کردم و با ماشینی که قبضه ۱۰۶ سوارش بود. رفتیم روی جاده. سریع قبضه را مسلح کردیم و گلوله اول را روانه سنگر دیده بانی دشمن کردیم. چرخیدم گلوله دوم را توی قبضه بگذارم که دیدم بچه ها غش غش دارند می‌خندند. گفتم چیه؟ به چی می‌خندیدید؟ یکی از بچه ها وسط قهقهه خنده اش با دست عباس را نشان داد و گفت: کمکت رو ببین. عباس در حالی که جفت گوش‌هایش را با انگشت کیپ کرده بود پشت سرم ایستاده بود. فقط شلوار بادگیری که تنش بود رسیده بود به سر زانو. حواسش به صدای شلیک بود اما به برد آتش پشت قبضه نه. خلاصه چفیه اش را بست دور کمرش و آماده شلیک بعدی شدیم. با گفتن یا مهدی گلوله دوم روانه سنگر دیده بانی شد. باز هم صدای خنده بچه ها بلند شد. نگاهی به عباس کردم این دفعه هم جایش را عوض نکرده بود و همانجا پشت قبضه ایستاده بود. خودم پقی زدم زیر خنده. نیمچه شلوار پای عباس مثل لباس‌های سرخیوستی ریش ریش و تکه پاره به کمرش بند بود. •┈••✾💧✾••┈• @defae_moghadas 🍂
🍂 طنز جبهه «سنگر قُلدرها» ۱ •┈••✾✾••┈• ابتدا از سنگر قُلدرها و حال و هوای آن براتون بگم تا اوضاع سنگر دستتون بیاد. چندتا بچه رزمنده شیطون و قلدر. هم تیپ هم. حرف گوش نکن و خودمختار. هرکدوم فرمانده‌ای بود برای خودش. فیلم سینمایی بود. هم خنده‌دار هم بزن‌بزن. البته موقع عملیات، شجاع و نترس. تیربارچی و آرپی‌جی‌زن. نمونه بهتون معرفی کنم. آقا سیف‌الله با شورت مامان‌دوز میومد تو جمع. - آقا سیف‌الله این چه وضعیه؟ - دلم می‌خواد. به شما چه. آقامحسن هندونه رو محکم میزد زمین. پخش و پلا می‌شد. مثل پیازی که با مشت روش کوبیده باشند. - آقامحسن این چه کاریه؟ - دلم می‌خواد. هرکی دوست داره بخوره. هرکی دوست نداره نخوره. هرکسی برای خودش حکومتی خودمختار داشت. رفتم توی سنگرشون. هوا خیلی گرم بود. دم‌کرده و سوزان. از زمین و هوا آتش می‌بارید. کارتونی رو کف سنگر پهن کرده بودند. روش آب ریخته بودند. خیس خیس شده بود. همه پیرهناشون رو بالا زده بودند. با شکم روی کارتون خیس دراز شده بودند. پرسیدم: - این چه کاریه آخه؟ - کولر آبیه. توهم بیا تا خنکت بشه. راوی: زنده‌یاد حاج حیدر رنگبست        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 طنز جبهه «سنگر قُلدرها» ۲ •┈••✾✾••┈• 🔸 «ظرف غذا» وارد سنگرشون شدم. موقع گرفتن نهار بود. ظرف غذا نداشتند. سیف‌الله قوطی خالی جای فشنگ کلاشی رو برداشت. همون قوطی‌های مستطیلیِ رنگ زیتونی. کثیف و چرب و چیلی. مقداری خاک توش ریخت. چندبار خوب گرداند. با چفیه کثیفی پاکش کرد. پرسیدم: _ سیف‌الله داری چیکار می‌کنی؟ _ دارم ظرف غذا رو تمیز می‌کنم‌. _ یعنی حالا تمیزش کردی؟ _ خب آره. مگه چشه؟ بعد رفت از ماشین غذا توی همون قوطی کلاش برای سنگر قلدرها برنج و خورش گرفت. من هم مهمان بودم. چاره‌ای نداشتم. هم سفره‌شون شدم. بعداز غذا پرسیدم: _ ظرف غذاتون رو نمی‌شورین؟ _ نه بابا. همین جا گذاشته. دوباره موقع شام یه خورده خاک می‌زنیم و چفیه توش می‌کشیم. _ اینطوری مریض نمی‌شین؟ حالتون بد نمیشه؟ _ نه. مریضی کجا بود؟ حال بد یعنی چه؟ _ پس بهداشت، پهداشت چطور میشه؟ _ بهداشت؟ بهداشت مال خره! _ باز خداروشکر که مریض نمی‌شین با این وضع بهداشت. راوی: زنده‌یاد حاج حیدر رنگبست        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 طنز جبهه «سنگر قُلدرها» ۳ •┈••✾✾••┈• 🔸 «قوطی نوشابه» در اواخر جنگ در عملیات بیت‌المقدس هفت همراه غذا نوشابه قوطی به نام کوثر می‌دادند. قوطی‌های خالی خیلی زیاد شده بودند. بچه‌ها گفتند: _ شنیدیم این قوطی‌ها آلومینیومه. خوبه اونا رو به شهر ببریم بفروشیم و با پولش شربتی چیزی برای گردان بخریم. این جریان به گوش سیف‌الله رسید. فوراً دست بکار شد و بچه‌های گروهان را وادار کرد قوطی‌ها رو جمع کردند. هفت گونی سه خط بزرگ شد. صبح اول وقت به همراه جمشید دوتایی گونی‌ها رو پشت ماشین گذاشتند و به سه راه خرمشهر اهواز بردند تا بفروشند. وقتی قوطی‌ها رو به ضایعاتی‌ها نشان دادند، گفتند: _ وُلِک این قوطی‌ها که آلومینیوم نیستند. فقط همین گیره که برای باز کردن دربش هست، آلومینیومه. گیره‌های همه هفت گونی قوطی‌ روی هم ربع کیلو نمی‌شد. دست از پا درازتر به محل گردان برگشتند. صبح که بلند شدم متوجه گونی‌های قوطی نوشابه شدم که پشت سنگر ما گذاشته‌اند. پرسیدم: _ سیف‌الله چی شد؟ چرا همه قوطی‌ها رو برگردوندید؟ وقتی ماجرای گیره درب قوطی‌ها رو تعریف کرد کلی باهم خندیدیم. گفتم: _ ما منتظر شربت‌آلات بودیم‌. کلی شکم‌مون رو صابون زده بودیم. چی فکر کردیم. چی شد. راوی: زنده‌یاد حاج حیدر رنگبست        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 طنز جبهه «سنگر قُلدرها» ۴ •┈••✾✾••┈• 🔸 «سینی زیر آفتابه» در خط پدافندی بیت‌المقدس هفت، دستشویی صحرایی ایجاد کرده بودیم. کف دستشویی گِل رُس بود. ته آفتابه کلی گِل می‌چسبید. وقتی آن را برای داشتن آب امتحان می‌کردیم سنگین بود. فکر می‌کردیم پر آب است. در صورتی که قطره‌ای آب در آن نبود. برای جلوگیری از این کار، سینی زنگ زده‌ای با نقش شکارگاه پیدا کردم و زیر آفتابه گذاشتم. خوب شده بود. دیگر گل به آن نمی‌چسبید. یک روز سینی زیر آفتابه بود. فردای آن روز موقع نهار وارد سنگر قلدرها شدم. دیدم همان سینی رو ظرف غذا کردند و برنج و خورش توش ریختند. پرسیدم: - چرا توی این سینی زیر آفتابه غذا گرفتین؟ سیف‌الله گفت: - ظرف دیگه‌ای نداشتیم. سینی رو برداشتیم. - این سینی یک روز توی دستشویی بود. - باشه. مشکلش چیه؟ - برای گندخورهایی مثل شما هیچ. راوی: زنده‌یاد حاج حیدر رنگبست        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 مانور بسیجی‌ها ┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻 يادش بخیر رزم شبانه در کوشک بودیم. یک شب رزم شبانه داشتیم. همان شب با تکبیر روی خاکریزی رفتیم و آن را فتح کردیم. ولی نمی دانستیم کمی آن طرف تر، ارتشی ها حضور دارند. چند نگهبان آنجا بودند، در خوابی عمیق، که با تکبیر و سر و صدای ما، بنده های خدا از خواب پریدند. فکر کرده بودند ما عراقی هستیم. وحشت زده بیرون پریدند و... 😂 در اولین اقدام، خیال آنها را راحت کردیم که غریبه نیستیم. فقط کمی بسیجی هستیم.😂 علیرضا شیرین ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ عضویت در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 طنز جبهه «سنگر قُلدرها» ۵ •┈••✾✾••┈• 🔸 «نوشابه تگری» ظهر بود. وارد سنگر قلدرها شدم. همه خم شده بودند و دستشان را تا آرنج توی قوطی ۱۷ کیلویی پر از آب یخ کرده بودند. پرسیدم: _ چرا همه دستتون رو توی آب یخ کردین؟ _ نوشابه‌هامون رو گذاشتیم سرد بشه. _ خوب بذارین سرد بشه. _ چی میگی؟ اگه دستمون رو از روش برادریم، فوراً نوشابه تک می‌خوره و خورده میشه. _ چرا دستاتون رو هی عوض می‌کنین؟ _ برای اینکه دستمون یخ می‌کنه اما نوشابه هنوز سرد نشده! حجت‌الله که حوصله‌اش سر رفته بود، نوشابه خودش رو خورد و گفت: - من حوصله ندارم صبر کنم تا سرد بشه. همه حاضر بودند دستشان یخ کند اما جرئت نداشتند دستشان را از روی نوشابه بردارند. چون فوراً به سرقت می‌رفت و خورده می‌شد. راوی: زنده‌یاد حاج حیدر رنگبست        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 طنز جبهه کره خرهای بی ترمز •┈••✾✾••┈• 🔸 جاسم بنی رشید خبر داد دوتا کره خر پیدا کرده و آورده پشت چادرها، رگ شیطنت و بازیگوشیم جنبید، با جاسم سوار کره خرها شدیم و هی شون کردم. خوب میدویدن، لابلای تپه ها می‌گشتیم، یهویی از یه تپه ایی سرازیر شدیم، چشم تون روز بد نبینه، تمام نیروهای تیپ به صف ایستاده بودن و مراسم صبحگاه در حال انجام بود. حمید سرخیلی، معاون تیپ در حال سخنرانی بود که ما با کره خرها از تپه سرازیر شدیم. بلد نبودم ترمزشون را بگیرم یا اینکه برشون گردونم، بسرعت بسمت محل صبحگاه می‌دویدن، مجبور شدم خودم را پرت کنم پایین و فرار کنم. لباسهام را عوض کردم و زیرپتوها قایم شدم، اومدن و پیدام کردن. تحت الحفظ بردنم سنگر فرمانده تیپ. 🔸 قسمتی از خاطرات " شیطنتهای بی پایان " عزت الله نصاری        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂