🍂 نوچههای صدام
حكايت جواهرفروش كويتی
┄═❁❁═┄
علی شيميايی گروههايی را برای سرقت اتومبيلها و كالاهای ديگر كويتی تشكيل داد. يك روز به او اطلاع ميدهند كه جواهرفروشی ساكن در ويلايی در اطراف كويت، بيش از صد كيلو طلا و جواهرات و ساعتهای بسيار گرانقيمت دارد. علی شيميايی بلافاصله مزدورانش را به اين ويلا اعزام میكند. آنها جواهرفروش نگونبخت را بلافاصله ميیكشند و طلا و جواهرات و اشياء گرانقيمت او را غارت ميكنند و آنها در تابوتی قرار ميدهند و پرچم عراق را بر آن ميپيچند و اعلام ميكنند كه جنازهء يكی از نيروهای عراقی است كه در صحنهء نبرد شهيد شده است. تابوت را به بغداد انتقال داده و از آنجا به مزرعهء شخصی علی شيميايی در اطراف بغداد منتقل ميكنند. علی شيميايی به جای اينكه به افرادش كه يك افسر و سه سرباز بودند، پاداش دهد، آنها را فورن اعدام ميكند و جنازهشان را در ملأ عام در معرض ديد مردم قرار میدهد و اعلام ميكند كه اين افراد اقدام به سرقت طلا از كويت كردهاند. تلويزيون عراق هم تصاوير آنها را پخش كرده و تهديد ميكند كه هركس دست به سرقت بزند، مجازاتش اعدام بدون محاكمه خواهد بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۵۵
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 در نبرد ارتفاع یکهزار و صد و پنجاه برای ما محرز شد که نیروهای ایرانی شیوه تهاجمی خودشان را تغییر داده اند. به طوری که این بار بر خلاف دفعات قبل از آتش توپخانه برای شروع کار کمک نگرفتند، بلکه یگانهای خود را با استفاده از تاریکی شب از طریق میادین مین به حرکت درآوردند. افراد این یگان از ارتفاع صعود کرده به قله رسیدند، تا نیروهای عراقی غرق در خواب را غافلگیر سازند، به طوری که بعضی از افسران و سربازان در حالی که زیرپوش بر تن داشتند، به اسارت در آمدند. اهمال از جانب تیپ ۳۲ مستقر در آن منطقه صورت گرفته بود. اما از آنجایی که پرداخت بهای این اهمال بسیار سنگین بود، هرکس، دیگری را مسئول اصلی قلمداد می کرد. برای مثال فرمانده تیپ که با خودخواهی تمام سعی میکرد برای نجات خود چاره ای بیندیشد مسئولیت این شکست را بر عهده فرمانده یکی از گردانها و برخی از افسران و درجه داران آن گردان گذاشت. بلافاصله ده ها نفر به دادگاه نظامی که در قرارگاه لشکر دو در خانقین تشکیل گردیده بود، تحویل داده شدند. دادگاه به اظهارات شهود گوش نداده بلکه گزارش فرمانده تیپ را ملاک قرار داد.
این رسم از آغاز جنگ در ارتش عراق متداول شده که به دنبال هر شکستی برخی به اعدام محکوم شوند. در این دادگاه حکم اعدام بیست و پنج افسر و درجه دار از جمله شخص فرمانده گردان صادر شد. با اینکه فرمانده گردان و برخی از افسران بارها به علت ابراز شجاعت به دریافت مدال شجاعت از دست صدام نائل شده بودند، صبح عید سعید قربان در برابر جوخه آتش قرار گرفتند. اجساد این معدومین که عبارت ترسو بر روی تابوت هایشان نوشته شده بود به خانواده هایشان تحویل داده شد. بعد از گذشت سه ماه اطلاعاتی به دست آمد که این معدومین هیچگونه تقصیری نداشتند، بلکه گزارش فرمانده تیپ دقیق نبوده است. موضوع دوباره مورد بررسی قرار گرفت و آنها در جرگه شهدا قرار گرفتند. با اینکه نتیجه حمله ایران در ارتفاعات کوجر و خفاجیه گویا رضایت بخش نبود، اما ایرانیها از این شکستها تجربه به دست آوردند تا اینکه در اوایل ماه سپتامبر با از بین بردن نیروهای عراقی مستقر در ساحل شرقی کارون به پیروزی رسیدند و پیشگویی فرمانده عراقی که حاضر به عبور از رود کارون در اوایل جنگ نشد تحقق یافت.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۴۷
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 آقا ناصر زودتر از علی آقا متوجه شد. بلند شد و گفت: "بریم تو هال، فرشته خانم با شوهر جانش چاق سلامتی کنه. یعنی چی همه چپیدین اینجا!»
منتظر شدم تا همه از اتاق بیرون بروند. فکر کردم تا کسی نیست خبر را بدهم. با خوشحالی گفتم: علی جان داری بابا میشی.»
على آقا هیجان زده شد، کمی سکوت کرد و گفت: «راست میگی؟ خیره مبارکه فرشته پس به خاطر این حالت بد بود؟ حالا بهتر شده ی؟»
گفتم:" حالم که خوب نشده، اما عیب نداره."
آن شب همه متوجه ماجرا شدند. فکر کنم آقا ناصر به نحو مقتضی اطلاع رسانی کرده بود اما کسی به رویم نیاورد. چند روز بعد خانه مادرم رفتم و نامه ای برای علی آقا نوشتم. علی آقا جواب نامه را زود فرستاد. نوشته بود حتماً به دکتر بروم و پرونده پزشکی تشکیل بدهم. حال من روز به روز بدتر میشد دکتر و دارو هم افاقه نمی کرد. در این فاصله علی آقا یکی دو بار به همدان آمد. چند روزی ماند
و زود برگشت.
چهارم تیرماه ۱۳۶۶ بود. من خانه مادرم بودم، با حال و روز و اوضاعی بد. مادر مثل همیشه در کارگاه خیاطی بود و مشغول کارهای پشتیبانی و کمک رسانی به جبهه. نزدیک ظهر ، وحید، پسر عمویم، به خانه مان آمد؛ پکر و ناراحت. آمدن وحید آن هم با آن همه اخم و تخم کافی بود تا هر چه فکر بد توی دنیاست بریزد توی سرم. با دلواپسی پرسیدم: چی شده؟ وحید، راستش رو بگو برای علی آقا اتفاقی افتاده؟» وحید از فرط ناراحتی نمیتوانست حرف بزند. گفت: «فرشته خانم، خبر خوبی نیست. علی آقا گفته آروم آروم بهت بگم.» گفتم زود باش! قلبم اومد تو دهنم!»
گفت: «قول میدی ناراحت نشی.» گفتم: «وحید تو رو خدا زود باش!»
گفت: «هیچکس جز علی آقا خبر نداره، گفته بــری خونه مادرشوهرت.» با اضطراب و نگرانی گفتم: "میگی یا نه؟ تو رو خدا وحيد اذیت نکن!»
با بغض گفت: «میگم فرشته خانم امیر آقا شهید شده علی آقا گفته بهت آروم آروم بگم.» زودتر از من زد زیر گریه. هاج و واج مانده بودم. نمی دانستم چه کار کنم. شوکه شده بودم. انگار کسی با پتک محکم کوبیده بود توی سرم. منگ و سردرگم بودم. وحید چه میگفت؟ چرا داشت گریهمی کرد؟ هوا گرم بود. از شدت ناراحتی حالم به هم خورد. دویدم به طرف دست شویی. عق میزدم و ناباورانه به امیر فکر میکردم. نه، باورم نمیشد. سرم سنگین شده بود. فکر میکردم خواب میبینم؛ یعنی امیر به این
زودی رفته بود؟
آب شیر حیاط سرد بود. خم شدم و صورتم را زیر آن گرفتم. باید از خواب بیدار میشدم. اما هیچ وقت این طور هوشیار نبودم. شیر را بستم، صورتم را خشک کردم. یک ماهی میشد علی آقا به منطقه رفته بود، اما حالا برگشته بود؛ آن هم چه برگشتنی. لباس پوشیدم و به خانه مادر شوهرم رفتم. منيره خانم هم آنجا بود. معلوم بود او هم خبر داشت، اما چیزی نگفت. با ناراحتی سلام و احوال پرسی کردیم. حال منصوره خانم خوب بود؛ طبیعی و عادی رفتار میکرد. معلوم بود از ماجرا خبر ندارد. منصوره خانم رفت توی آشپزخانه تا برایم شربت آلبالو بیاورد. در همین موقع علی آقا و آقا ناصر و حاج صادق ه آمدند. دلم برایش تنگ شده بود. رفت توی آشپزخانه و منصوره خانم را بوسید. چقدر پیر و خمیده شده بود. علی آقا و حاج صادق، هر دو دست مادرشان را گرفتند و با آقا ناصر رفتند توی اتاق خواب. صدای قلبم را میشنیدم انگار آمده بود وسط گلویم.
خانه سنگین و محزون بود فکر کردم علی آقا چه کار سختی باید انجام بدهد. دلم برای منصوره خانم میسوخت. نقسم بالا نمی آمد. دلم میخواست بلند شوم و از آن خانه بزنم بیرون.
یک دفعه صدای گریه مادر شوهرم بلند شد. ناله میکرد و امیر را صدا می کرد. همه میدانستیم امیر را طور دیگری دوست دارد. علی آقا از اتاق بیرون آمد. صدای ناله منصوره خانم بلندتر شد. امیر عزیزم ،امیر قشنگم ،امیر جانم، عمرم خدا تمام زندگیم رفت! امیر خوشگلم رفت! خدا...
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۲۶
ابوالقاسم حداد پور
┄┅┅❀┅┅┄
🔸 تا زمانی که شهید دکتر چمران در منطقه جنگی بود مردم گروه گروه، به نبرد با دشمن می پرداختند.
ابوالقاسم حداد پور، مسؤول ستاد زینیه که همکاریهای فراوانی با شهید دکتر چمران انجام داده بود می گوید: «شهید دکتر مصطفی چمران که از نزدیک شاهد فعالیتهای ایشان بودم از لحظه ورودش به اهواز و استقرارشان در دانشگاه شهید چمران و سپس کاخ استانداری خوزستان، تلاش های کاملاً مقتدرانه ای را علیه دشمن بعثی شروع کرده بود و در همان شب اول ورود به اهواز دست به عملیاتی جسورانه علیه نیروهای دشمن نیز آغاز کرده بود و جمعی از نیروهای بعثی را از میان برد و تعدادی از ادوات و تانکهایشان را منفجر کرد.
پایگاه اصلی رزمندگان جنگهای نامنظم در دارخوین و نیز دانشکده کشاورزی اهواز بود و بر آموزش نظامی و به کارگیری سلاح، شخص شهید دکتر چمران نظارت می کرد. دشمن که از دارا بودن سلاحهای مدرن برخوردار بود بخش وسیعی از استان خوزستان را اشغال و تا شهرک ملاشیه و کارخانه صنعتی نورد پیشروی کرده و با عبور از رودخانه کارون و حرکت به سوی شهر آبادان تا ذو الفقاری پیش تاخت و بخشی از جاده ماهشهر را اشغال، و شهرهای آبادان و خرمشهر را کاملاً در محاصره قرار داد و تا حمیدیه پیشروی کرد و جنوب شهر اهواز را در دست گرفت و هر لحظه امکان ورود دشمن به شهر می رفت و با قساوت و کینه ورزی همۀ امکانات خویش را علیه مردم بی دفاع به کاربرد. نیروهای شهید چمران که تازه فعالیتهای خویش را در اهواز و دیگر مناطق آغاز کرده بودند از توان زیاد که بتوانند در همه محورها جلوی دشمن را سد کنند ، نداشتند ولی در اهواز با کمک ارتش توانستند راه عبور و مرور دشمن در اشغال شهر اهواز را بگیرند.
در حملات به دشمن بعثی، فرماندهی نیروهای جنگ های نامنظم شخص شهید دکتر چمران در دست داشت و از پایین کارخانه نورد از سمت شرق رودخانه کارون عبور می کرد و به سمت غرب آن می رفت و با عزم و اراده و برخورداری از روحیه بالای جنگاوری به نزدیک استقرار نیروهای دشمن میرسید و به آنان درگیری سخت مینمود و در این نبرد که از فاصله چند متری صورت می گرفت بسیاری از سربازان بعثی کشته و زخمی می شدند و تعداد زیادی از سلاحشان را به غنیمت میگرفتند و تعدادی از تانکهایشان منفجر که دود و آتش در شب های تاریک از آنها به آسمان برمی خاست. این حمله ها دشمن را سخت در اضطراب و ترس قرار داد و دانست که نیروهای مجهز زیادی در برابر او صف کشیدند و در نتیجه در ارزیابی خود از پیشروی و تصرف اهواز تجدید نظر کرد زیرا ضربات و شبیخونها به طور متوالی از سوی شهید دکتر چمران و نیروهایش تکرار میشد و همین مسأله باعث شده که دشمن پایین تر از کارخانه نورد عقب برگردد و در همانجا مستقر شود و فقط با سلاح دور برد شهر را هدف بمباران قرار می داد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 پیشونی بندها رو با وسواس زیر و رو میکرد …
پرسیدم :
دنبال چی میگردی ؟
گفت : سربند یا زهرا !
گفتم :
یکیش رو بردار ببند دیگه ،
چه فرقی داره ؟
گفت : نه ! آخه من مادر ندارم …
السلام علیک یا فاطمه الزهرا
•┈••✾○✾••┈•
#عکس
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۵۵
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 منطقه موخوره مانند دیگر مناطق شمالی جبهه، آرام و در عین حال نگران کننده به نظر می رسید. آیا عاقلانه است که ایرانی ها برای آزادسازی این منطقه که یک سال تمام در اشغال نیروهای عراقی بود، در فکر شروع حمله ای نباشند؟ پیش بینی میکردیم که پنهانی مقدمات حمله ای در حال فراهم شدن است و چنانچه گاه و بیگاه آتشی بین طرفین رد و بدل نمی شد، سکوتی دلنشین و زیبا بر منطقه حاکم بود. در آن موقع دوربینی با خود به جبهه برده بودم و با آن در مواضع استقرار گروهانها که در بالاترین نقطهٔ کوه واقع شده بود اطراف را نظاره میکردم. در آن روزها از بیکاری کشنده ای رنج میبردم، روزانه حدود پانزده بیمار را که اغلب ناراحتیهای سطحی داشتند در مدت بسیار کوتاهی معاینه میکردم و باقی روز را به بهانۀ سرکشی به گروهانها قدم میزدم و یا اینکه در سنگر معاون فرماندهی که علاقه زیادی به وی پیدا کرده بودم، با افسران مشغول صحبت می شدم.
هنگام عصر، تلویزیون را که به وسیلهٔ مولد کوچک برق در قرارگاه گردان به کار می افتاد روشن میکردیم. با تاریک شدن هوا مولد را خاموش میکردیم زیرا صدای موتور برق روی افراد دیده بانی اثر می گذاشت و تلویزیون را به باطری ماشین وصل کرده و تمامی شب را به گفت و گو با یکدیگر، شنیدن رادیو و مشاهده برنامه های تلویزیون سپری می کردیم. فرمانده گردان روزی دوبار هنگام صرف ناهار و شام نزد ما می آمد و تا نیمه های شب در جمع ما حضور می یافت. در آن موقع تلویزیون از جمله هدایای صدام به ساکنین روستاهایی بود که ضمن بازدیدهای مکرر در بین مردم تقسیم میکرد و با اینکه عبارت هدیه رئیس جمهور صدام بر روی آنها نوشته شده اهالی آنها را به قیمت ۸۰ دینار به کسانی که مایل به خریدش بودند، می فروختند.
زندگی در آنجا غیر قابل تحمل شده بود موشهای زیادی در منطقه وجود داشت. وجود آنها را که روی بدنهایمان احساس میکردیم. هنگامی که انگشتان پا و یا گردنمان میان دندانهای آنها گیر میکرد هراسان از خواب میپریدیم. همواره هجوم شبانه آنها در تاریکی شب، در نظرم بود. با اینکه هرگز مورد تعرض ماری قرار نگرفتم، ولی این مسئله همچون کابوسی وحشتناک مرا آزار می.داد. جای تعجبی هم ندارد، آمارهای پزشکی ثابت میکنند بسیاری از کسانی که با نیش مار از بین می روند، در نتیجه سم به هلاکت نمی رسند بلکه مرگ آنها نتیجه ترس، دلهره و شوک عصبی است. فقط یکبار آن هم بین راه با ماری روبه رو شدم. مار به دور سنگی پیچیده و زبان زشتش را از دهان خارج کرده بود. با دیدن این صحنه سربازی که مرا همراهی میکرد بلافاصله سلاحش را به قصد کشتن مار درآورد ولی او را از این کار منع کردم چرا که متعرض ما نشده بود از آن گذشته او در وطن خود زندگی می کرد، در حالی که ما غریبه بودیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂