eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۴۷ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 آقا ناصر زودتر از علی آقا متوجه شد. بلند شد و گفت: "بریم تو هال، فرشته خانم با شوهر جانش چاق سلامتی کنه. یعنی چی همه چپیدین اینجا!» منتظر شدم تا همه از اتاق بیرون بروند. فکر کردم تا کسی نیست خبر را بدهم. با خوشحالی گفتم: علی جان داری بابا می‌شی.» على آقا هیجان زده شد، کمی سکوت کرد و گفت: «راست میگی؟ خیره مبارکه فرشته پس به خاطر این حالت بد بود؟ حالا بهتر شده ی؟» گفتم:" حالم که خوب نشده، اما عیب نداره." آن شب همه متوجه ماجرا شدند. فکر کنم آقا ناصر به نحو مقتضی اطلاع رسانی کرده بود اما کسی به رویم نیاورد. چند روز بعد خانه مادرم رفتم و نامه ای برای علی آقا نوشتم. علی آقا جواب نامه را زود فرستاد. نوشته بود حتماً به دکتر بروم و پرونده پزشکی تشکیل بدهم. حال من روز به روز بدتر می‌شد دکتر و دارو هم افاقه نمی کرد. در این فاصله علی آقا یکی دو بار به همدان آمد. چند روزی ماند و زود برگشت. چهارم تیرماه ۱۳۶۶ بود. من خانه مادرم بودم، با حال و روز و اوضاعی بد. مادر مثل همیشه در کارگاه خیاطی بود و مشغول کارهای پشتیبانی و کمک رسانی به جبهه. نزدیک ظهر ، وحید، پسر عمویم، به خانه مان آمد؛ پکر و ناراحت. آمدن وحید آن هم با آن همه اخم و تخم کافی بود تا هر چه فکر بد توی دنیاست بریزد توی سرم. با دلواپسی پرسیدم: چی شده؟ وحید، راستش رو بگو برای علی آقا اتفاقی افتاده؟» وحید از فرط ناراحتی نمی‌توانست حرف بزند. گفت: «فرشته خانم، خبر خوبی نیست. علی آقا گفته آروم آروم بهت بگم.» گفتم زود باش! قلبم اومد تو دهنم!» گفت: «قول میدی ناراحت نشی.» گفتم: «وحید تو رو خدا زود باش!» گفت: «هیچکس جز علی آقا خبر نداره، گفته بــری خونه مادرشوهرت.» با اضطراب و نگرانی گفتم: "میگی یا نه؟ تو رو خدا وحيد اذیت نکن!» با بغض گفت: «میگم فرشته خانم امیر آقا شهید شده علی آقا گفته بهت آروم آروم بگم.» زودتر از من زد زیر گریه. هاج و واج مانده بودم. نمی دانستم چه کار کنم. شوکه شده بودم. انگار کسی با پتک محکم کوبیده بود توی سرم. منگ و سردرگم بودم. وحید چه می‌گفت؟ چرا داشت گریه‌می کرد؟ هوا گرم بود. از شدت ناراحتی حالم به هم خورد. دویدم به طرف دست شویی. عق می‌زدم و ناباورانه به امیر فکر می‌کردم. نه، باورم نمی‌شد. سرم سنگین شده بود. فکر می‌کردم خواب می‌بینم؛ یعنی امیر به این زودی رفته بود؟ آب شیر حیاط سرد بود. خم شدم و صورتم را زیر آن گرفتم. باید از خواب بیدار می‌شدم. اما هیچ وقت این طور هوشیار نبودم. شیر را بستم، صورتم را خشک کردم. یک ماهی می‌شد علی آقا به منطقه رفته بود، اما حالا برگشته بود؛ آن هم چه برگشتنی. لباس پوشیدم و به خانه مادر شوهرم رفتم. منيره خانم هم آنجا بود. معلوم بود او هم خبر داشت، اما چیزی نگفت. با ناراحتی سلام و احوال پرسی کردیم. حال منصوره خانم خوب بود؛ طبیعی و عادی رفتار می‌کرد. معلوم بود از ماجرا خبر ندارد. منصوره خانم رفت توی آشپزخانه تا برایم شربت آلبالو بیاورد. در همین موقع علی آقا و آقا ناصر و حاج صادق ه آمدند. دلم برایش تنگ شده بود. رفت توی آشپزخانه و منصوره خانم را بوسید. چقدر پیر و خمیده شده بود. علی آقا و حاج صادق، هر دو دست مادرشان را گرفتند و با آقا ناصر رفتند توی اتاق خواب. صدای قلبم را می‌شنیدم انگار آمده بود وسط گلویم. خانه سنگین و محزون بود فکر کردم علی آقا چه کار سختی باید انجام بدهد. دلم برای منصوره خانم می‌سوخت. نقسم بالا نمی آمد. دلم می‌خواست بلند شوم و از آن خانه بزنم بیرون. یک دفعه صدای گریه مادر شوهرم بلند شد. ناله می‌کرد و امیر را صدا می کرد. همه می‌دانستیم امیر را طور دیگری دوست دارد. علی آقا از اتاق بیرون آمد. صدای ناله منصوره خانم بلندتر شد. امیر عزیزم ،امیر قشنگم ،امیر جانم، عمرم خدا تمام زندگیم رفت! امیر خوشگلم رفت! خدا... •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۲۶ ابوالقاسم حداد پور ┄┅┅❀┅┅┄ 🔸 تا زمانی که شهید دکتر چمران در منطقه جنگی بود مردم گروه گروه، به نبرد با دشمن می پرداختند. ابوالقاسم حداد پور، مسؤول ستاد زینیه که همکاریهای فراوانی با شهید دکتر چمران انجام داده بود می گوید: «شهید دکتر مصطفی چمران که از نزدیک شاهد فعالیتهای ایشان بودم از لحظه ورودش به اهواز و استقرارشان در دانشگاه شهید چمران و سپس کاخ استانداری خوزستان، تلاش های کاملاً مقتدرانه ای را علیه دشمن بعثی شروع کرده بود و در همان شب اول ورود به اهواز دست به عملیاتی جسورانه علیه نیروهای دشمن نیز آغاز کرده بود و جمعی از نیروهای بعثی را از میان برد و تعدادی از ادوات و تانکهایشان را منفجر کرد. پایگاه اصلی رزمندگان جنگ‌های نامنظم در دارخوین و نیز دانشکده کشاورزی اهواز بود و بر آموزش نظامی و به کارگیری سلاح، شخص شهید دکتر چمران نظارت می کرد. دشمن که از دارا بودن سلاحهای مدرن برخوردار بود بخش وسیعی از استان خوزستان را اشغال و تا شهرک ملاشیه و کارخانه صنعتی نورد پیشروی کرده و با عبور از رودخانه کارون و حرکت به سوی شهر آبادان تا ذو الفقاری پیش تاخت و بخشی از جاده ماهشهر را اشغال، و شهرهای آبادان و خرمشهر را کاملاً در محاصره قرار داد و تا حمیدیه پیشروی کرد و جنوب شهر اهواز را در دست گرفت و هر لحظه امکان ورود دشمن به شهر می رفت و با قساوت و کینه ورزی همۀ امکانات خویش را علیه مردم بی دفاع به کاربرد. نیروهای شهید چمران که تازه فعالیتهای خویش را در اهواز و دیگر مناطق آغاز کرده بودند از توان زیاد که بتوانند در همه محورها جلوی دشمن را سد کنند ، نداشتند ولی در اهواز با کمک ارتش توانستند راه عبور و مرور دشمن در اشغال شهر اهواز را بگیرند. در حملات به دشمن بعثی، فرماندهی نیروهای جنگ های نامنظم شخص شهید دکتر چمران در دست داشت و از پایین کارخانه نورد از سمت شرق رودخانه کارون عبور می کرد و به سمت غرب آن می رفت و با عزم و اراده و برخورداری از روحیه بالای جنگاوری به نزدیک استقرار نیروهای دشمن می‌رسید و به آنان درگیری سخت می‌نمود و در این نبرد که از فاصله چند متری صورت می گرفت بسیاری از سربازان بعثی کشته و زخمی می شدند و تعداد زیادی از سلاحشان را به غنیمت می‌گرفتند و تعدادی از تانکهایشان منفجر که دود و آتش در شب های تاریک از آنها به آسمان برمی خاست. این حمله ها دشمن را سخت در اضطراب و ترس قرار داد و دانست که نیروهای مجهز زیادی در برابر او صف کشیدند و در نتیجه در ارزیابی خود از پیشروی و تصرف اهواز تجدید نظر کرد زیرا ضربات و شبیخونها به طور متوالی از سوی شهید دکتر چمران و نیروهایش تکرار می‌شد و همین مسأله باعث شده که دشمن پایین تر از کارخانه نورد عقب برگردد و در همانجا مستقر شود و فقط با سلاح دور برد شهر را هدف بمباران قرار می داد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 پیشونی بندها رو با وسواس زیر و رو می‌کرد … پرسیدم : دنبال چی میگردی ؟ گفت : سربند یا زهرا ! گفتم : یکیش رو بردار ببند دیگه ، چه فرقی داره ؟ گفت : نه ! آخه من مادر ندارم … السلام علیک یا فاطمه الزهرا •┈••✾○✾••┈• کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۵۵ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 منطقه موخوره مانند دیگر مناطق شمالی جبهه، آرام و در عین حال نگران کننده به نظر می رسید. آیا عاقلانه است که ایرانی ها برای آزادسازی این منطقه که یک سال تمام در اشغال نیروهای عراقی بود، در فکر شروع حمله ای نباشند؟ پیش بینی می‌کردیم که پنهانی مقدمات حمله ای در حال فراهم شدن است و چنانچه گاه و بیگاه آتشی بین طرفین رد و بدل نمی شد، سکوتی دلنشین و زیبا بر منطقه حاکم بود. در آن موقع دوربینی با خود به جبهه برده بودم و با آن در مواضع استقرار گروهانها که در بالاترین نقطهٔ کوه واقع شده بود اطراف را نظاره می‌کردم. در آن روزها از بیکاری کشنده ای رنج می‌بردم، روزانه حدود پانزده بیمار را که اغلب ناراحتی‌های سطحی داشتند در مدت بسیار کوتاهی معاینه می‌کردم و باقی روز را به بهانۀ سرکشی به گروهانها قدم می‌زدم و یا اینکه در سنگر معاون فرماندهی که علاقه زیادی به وی پیدا کرده بودم، با افسران مشغول صحبت می شدم. هنگام عصر، تلویزیون را که به وسیلهٔ مولد کوچک برق در قرارگاه گردان به کار می افتاد روشن می‌کردیم. با تاریک شدن هوا مولد را خاموش می‌کردیم زیرا صدای موتور برق روی افراد دیده بانی اثر می گذاشت و تلویزیون را به باطری ماشین وصل کرده و تمامی شب را به گفت و گو با یکدیگر، شنیدن رادیو و مشاهده برنامه های تلویزیون سپری می کردیم. فرمانده گردان روزی دوبار هنگام صرف ناهار و شام نزد ما می آمد و تا نیمه های شب در جمع ما حضور می یافت. در آن موقع تلویزیون از جمله هدایای صدام به ساکنین روستاهایی بود که ضمن بازدیدهای مکرر در بین مردم تقسیم می‌کرد و با اینکه عبارت هدیه رئیس جمهور صدام بر روی آنها نوشته شده اهالی آنها را به قیمت ۸۰ دینار به کسانی که مایل به خریدش بودند، می فروختند. زندگی در آنجا غیر قابل تحمل شده بود موش‌های زیادی در منطقه وجود داشت. وجود آنها را که روی بدنهایمان احساس می‌کردیم. هنگامی که انگشتان پا و یا گردنمان میان دندانهای آنها گیر می‌کرد هراسان از خواب می‌پریدیم. همواره هجوم شبانه آنها در تاریکی شب، در نظرم بود. با اینکه هرگز مورد تعرض ماری قرار نگرفتم، ولی این مسئله همچون کابوسی وحشتناک مرا آزار می.داد. جای تعجبی هم ندارد، آمارهای پزشکی ثابت می‌کنند بسیاری از کسانی که با نیش مار از بین می روند، در نتیجه سم به هلاکت نمی رسند بلکه مرگ آنها نتیجه ترس، دلهره و شوک عصبی است. فقط یکبار آن هم بین راه با ماری روبه رو شدم. مار به دور سنگی پیچیده و زبان زشتش را از دهان خارج کرده بود. با دیدن این صحنه سربازی که مرا همراهی می‌کرد بلافاصله سلاحش را به قصد کشتن مار درآورد ولی او را از این کار منع کردم چرا که متعرض ما نشده بود از آن گذشته او در وطن خود زندگی می کرد، در حالی که ما غریبه بودیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۴۸ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸ناله منصوره خانم دل آدم را آتش میزد. جگر را می‌سوزاند. با گریه دویدم جلوی راه علی آقا پرسیدم علی آقا راستش رو بگو چی شده؟» چشمها، صورت و گلوی علی آقا سرخ بود، اما گریه نمی‌کرد. انگار تازه مرا دیده بود. با یک حالت خاصی با مهربانی غمگنانه ای نگاهم کرد و گفت: «امیر، داداشم، شهید شد.» منصوره خانم از اتاق بیرون دوید و گفت: «علی، علی وایستا، راستش رو بگو. الان امیرم کجاست؟!» علی آقا بغض کرده بود اما گریه نمی کرد. آغوش باز کرد و منصوره خانم را بغل کرد. سر و شانه‌های مادرش را نوازش کرد و در گوشش زمزمه کرد. مامان مقاوم باش! از حضرت زینب از حضرت زهرا کمک بگیر. از خدا کمک بخواه. مامان باید صبور باشی. مامان الان امیر کنار شهدای کربلاست. امیر به امام حسین لبیک گفته. ما هم باید بگیم شما، من، بابا، همه باید لبیک بگیم. امیر مقام کمی پیش خدا نداره. مقامش رو پایین نیار. مثل کوه باش. اینا همه امتحانه. برای چیزی که در راه خدا داده ی گریه نکن، افتخار کن. مامان به خدا امروز مسلمان واقعی شدی. منصوره خانم کمی آرام شد. علی آقا رو به ما کرد و گفت: «تا جایی که می‌شه جلوی گریه تان را بگیرید. سرتان بالا بگیرید. با عزت و افتخار به مهمانای امیر خوشامد بگین از امروز همه رفتارای ما زیر ذره بین دشمنه. عجز از خودتان نشان ندید. کم کم دوست و آشنا و در و همسایه خبردار شدند و برای تبریک و تسلیت به خانه مادر شوهرم آمدند. هیچکس فکر نمیکرد امیر به این زودی شهید بشود. همه قبل از اینکه نگران امیر باشند نگران علی آقا بودند که از اول جنگ در جبهه بود. منصوره خانم حال خوشی نداشت اما سعی می‌کرد مثل همه مادران شهدا گریه نکند و صبور باشد. مادر و بابا و خواهرها از راه رسیدند. در و دیوار سیاه پوش شد. عکس امیر با روبانی مشکی رفت روی دیوار. از همه جای خانه غم می‌بارید. همسایه ها برای کمک به آشپزخانه می‌رفتند. آب یخ و شربت زعفران درست می‌کردند و با خرما و میشکا از مهمانها پذیرایی می کردند. بوی آرد سرخ شده و حلوا خانه را پُر کرده بود. منگ بودم، ناخوش احوال و مریض و بیحال. دلم می‌خواست به جایی خلوت بروم و راحت و آسوده بخوابم و وقتی از خواب بیدار می‌شوم، امیر باشد، با آن همه مهربانی و عشق و نشاط و سرزندگی. امیر، با آن عینک کائوچویی دور مشکی تا مرا میدید می‌خندید و یک لحظه «خواهر فرشته، خواهر فرشته» از دهانش نمی افتاد.. شب بود که مریم و خانواده شوهرش و حاج بابا و خانم جان و دایی محمد و خاله فاطمه و فامیلهای تهرانی گریان و نالان آمدند. از شیون و عزاداری آنها عاشورایی به پا شد. امیر برای همه فامیل عزیز بود و برای حاج بابا و خانم جان عزیزتر. اگر علی آقا نبود تا صبح همه‌مان پس می افتادیم. گاهی منصوره خانم را در آغوش می‌گرفت و برایش حرف می‌زد و گاهی کنار آقا ناصر می‌نشست و سر روی شانه او می‌گذاشت و دلداری اش می داد. گاهی حاج بابا و خانم جان را در آغوش می‌گرفت و با حرف هایش آنها را آرام می‌کرد؛ اما تا پیش من می آمد، درد دلش شروع می شد. می گفت: از اول جنگ تا به حال یک گردان از دوستا و رفیقام شهید شده‌ان؛ اما هنوز من زنده ام امیر چهار ماه بود رفته بود جبهه. من هفت ساله تو جبهه ام این انصاف نیست! من چه کار کرده‌م که خدا من قبولم نمی‌کنه و در عوض به این زودی امیر می‌بره. چرا امیر باید به این زودی شهید بشه و من هنوز زنده باشم!» من می‌شنیدم و بغض می‌کردم علی، ناشکری نکن به قول خودت راضی به رضای خدا باش. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یادش بخیر روزهایی که زهرا وار تنها و بی یار، گوشه‌ای از جبهه ترکشی نصیب می‌شد و ... یادش بخیر شهیدان ما که اقتدا کردند به مظلومیت مادر و رفتند ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۲۷ ابوالقاسم حداد پور ┄┅┅❀┅┅┄ 🔸 اگر در شب‌های مختلف عملیات، شبیخون ها انجام نمی شد بدون شک دشمن با دو حمله ساده، شهر اهواز را می‌گرفت. زیرا نیروی بازدارنده در برابر او نبود. تنها یک گردان بود که متلاشی شد و افراد آن یا شهید شده یا مجروح گردیدند. در آن شرایط، بنی صدر، رئیس جمهور بود و هیچ اقدامی نمی کرد و جنگ را سیاسی کرد و ماهم در اواخر مهر ماه سال ۵۹ از وسط خیابانهای خلوت اهواز عبور می کردیم و یأس و نا امیدی ما را فرا گرفته بود. زیرا کل خوزستان از دزفول، سوسنگرد، هویزه، اهواز، خرمشهر و آبادان کاملاً در محاصره بوده و هر آن کل استان امکان سقوطش را می رفت، و لذا به همراهی یکی از برادرها به نام یحیوی رفتیم به منزل آقای طاهری که در آن زمان امام جمعه اهواز بودند. وقت غروب بود که وارد منزل ایشان شدیم گفتیم: حاج آقا دشمن از هر سو در محاصره شده است و هر آن هم وارد شهر اهواز می‌شود. اگر ما صدایمان را به تهران نرسانیم فردا در روز قیامت مسؤول خواهیم بود. لذا به آقای طاهری گفتیم: با بنی صدر شخصاً گفتگو کند، شاید تصمیمی در دفاع از اهواز و استان اتخاذ کند. بلافاصله آقای طاهری با تهران تماس گرفت و با بنی صدر صحبت مفصلی کرد و از او پرسید بالاخره شما کمک می‌کنید؟ گفت: شما بروید بر سر کارتان و ما به شما خبر می دهیم. ظاهراً وضعیت بحرانی استان را به عرض امام(ره) رساندند و همان وقت هم خبر دادند که مقام معظم رهبری، حضرت آیت الله العظمی خامنه ای که به همراهی دکتر چمران در اهواز بودند به تهران دعوت شدند تا تصمیم بزرگی گرفته شود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂