eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۶۵ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 با منصوره خانم به داخل برگشتیم. صدای فریاد و سینه زنی مردم قطع نمی شد. همان خانم جوان وارد اتاق شد و گفت: «خیلی ممنون خانم چیت سازیان خیلی عالی بود! گفتم: «من رو ببرید می‌خوام موقع تشییع جنازه پیش علی آقا باشم.» زن نگاهی به منصوره خانم و مادر کرد و گفت: «اون قدر جمعیت زیاده که مسئولین هم نمی‌تونن برای تدفین برن جلو. دوستاشون دیشب دور قبر رو نرده و طناب کشیده‌ان که کسی جلو نره، اما می‌گن از عهده مردم برنمی‌آن. میگن قیامته اون جلو. یکی از هم رزماشون آقای الهی که روحانی‌ان، از صبح رفتن توی قبر و اونجا قرآن و زیارت عاشورا می‌خونن. شما نمی‌تونید برید اونجا.» منصوره خانم گفت: کاش می‌شد علی رو پیش داداشش می خواباندن!» خانم جوان گفت حاج خانم قبر کناری مال یه مفقودالاثر بوده. پدر مفقودالاثره برای دل خوشی همسرش یه سنگ قبر هم انداخته بود و اسم شهیدشون رو روش نوشته بودن. شبای جمعه می اومدن و فاتحه ای می‌خوندن. اونا قبر رو هدیه دادن به علی آقای شما. گفتن یه سعادتیه قبر پسرمون قسمت علی آقا بشه. گفتن این طوری هم ما بیشتر خوشحالیم هم بچه مون راضیه. دعا کنین حاج خانم پسرشون شهید نشده باشه و برگرده.» منصوره خانم دستهایش را به طرف آسمان گرفت. الهی آمین الهی خدا نا امیدشان نکنه، الهی دلشان شاد بشه. خدایا قسمت میدم به حق دل شکسته ما، دل اونا شاد بشه، امیدشان ناامید نشه. خدایا به پهلوی شکسته حضرت زهرا قسمت میدم از چشم انتظاری دربیان. بعد منصوره خانم با مویه گفت: «امیر خوش به حالت! بلند شو، امشب مهمان داری علی آقا آمده. داداش علی آمده...» با این حرفها همه به گریه افتادیم. با اصرار زیاد منصوره خانم، مریم و خانم جان و خاله فاطمه برای تشییع جنازه رفتند، اما هر کاری کردم به من اجازه ندادند. من و مادر توی اتاق نشستیم. دو سه ساعت برایم چقدر زمان سخت و کند می گذشت. دو روز گذشت چقدر به مادر اصرار کردم مرا برای آخرین وداع ببرد. مادر دستهایم را گرفته بود و تندتند آیة الکرسی و حمد و قل هوالله می خواند. گاهی هم دستش را روی قلبم می‌گذاشت و تسبیحات حضرت زهرا را زمزمه می‌کرد. گوش‌هایم را تیز کرده بودم و سعی می‌کردم حدس بزنم بیرون چه خبر است. برای چند دقیقه حس کردم قلبم از حرکت ایستاد چیزی درونم خرد شد. بلند شدم و به طرف در اتاق دویدم. مادر دستم را گرفت. بغضم ترکید. نالیدم. نشستم روی زمین و گفتم مادر، على... علی آقا رفت. مطمئنم همین الان از پیشمان رفت. مادر به گریه افتاد. سرم را روی سینه اش گذاشتم. - مادر دیگه هیچ وقت نمی‌بینمش مطمئنم اون رو به خاک سپردن. خودم دیدمش، با من خداحافظی کرد. مادر که تا آن موقع خودش را جلوی من کنترل کرده بود، ضجه زد. علی آقا جان خداحافظ... آغوش مادر جای خوبی برای گریه هایم بود. کمی بعد، حاج صادق و آقا ناصر و چند نفر دیگر آمدند. لباسهای سیاهشان خاکی بود و سر و وضعشان به هم ریخته. از پله ها پایین آمدیم. محوطه خلوت بود. اما باغ بهشت هنوز شلوغ، با این حال می‌توانستیم از بین جمعیت با پای پیاده عبور کنیم؛ هر چند پاهایم میلرزید و توان راه رفتن نداشتم می‌گفتند دو سه نفر از همرزم های علی آقا حالشان بد شده و با آمبولانس آنها را به بیمارستان برده اند. دوروبر مزار خیلی شلوغ بود پای رفتن نداشتم. زیر لب گفتم: «علی آقا، تو به آرزوت رسیدی اما من طاقت این همه غم و دوری رو ندارم.» •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۴۴ عبدالواحد عباسی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 وطنی گفت بچه ها حالا که شما دارید می‌روید به مرخصی یک روز دیگر اینجا بمانید و به محور عباسیه برویم و فقط ۲۴ ساعت بمانید. عباسیه در جنوب طراح بود. در این محور دشمن یک خط محکمی داشت. وطنی یک جایی آنجا به نام کمین یعنی بین دشمن و نیروهای ما یک کمین درست کردیم. روبه روی کمین کانالی هست که دائم محل تردد دشمن بود. این کانال در کنار رودخانه بود و رو به روی کانال ما یک حوضچه کشاورزی درست کردیم و بر آن سقف گذاشتیم. شما توی همان حوضچه که سنگ محکمی است و سنگر محکمی دارد می روید. هیچ مشکلی برای شما وجود ندارد. ما با قایق به همانجا شما را می‌بریم، همانجا مستقر شوید. دشمن صد در صد سراغتان می آید. شما فقط یک اسیر بگیرید. زیرا ما به اطلاعات نیاز داریم و بایستی اسیری را بگیریم که اطلاعات از او بگیریم. فقط یک اسیر و بعد به جای ۴ روز مرخصی، ده روز بروید. به شما قول می‌دهم که شما در شب عملیات خط شکن باشید. وطنی در عین حال که خیلی رئوف و مهربان بود خیلی عصبی می شد. یادم هست وقتی که ما سوار قایق شدیم تا به سوی محل کمین برویم صدا زد: خرمشهری. گفتم: بلی گفت: این بیسیم را بگیری. بعد با صدای بلندتر گفت: خرمشهری. گفتم: بلی گفت: این بیسیم را بگیر تازمانی که دشمن سرنیزه اش را در گلویت قرار نداد، تو حق استفاده از آن را نداری. وقتی دشمن آمد و سرنیزه اش را روی گلویت قرار داد و داشت آن را می برید، می گویی وطنی، وطنی، خرمشهری داره می‌رودا آن وقت ما می آییم شما را کمک می کنیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
13.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 خورشید شهادت برای حاج قاسم سلیمانی فرزند برومند زهرای اطهر سلام الله علیها        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۷۴ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 بسیاری از شهروندان عراقی و ایرانی نمی دانستند که به زودی صدام به اسارت نیروهای ایرانی در می‌آید. صدام آن روز به قصد بازدید از مقر لشکر یک، وارد منطقه شد ولی از آنجایی که به موقعیت آشنا نبود ناخواسته جلو رفت. آیا افسران عراقی به عمد صدام را در جریان وضعیت نظامی قرار ندادند تا با خلاص شدن از دست او جنگ را خاتمه دهند، یا اینکه اشتباهی در کار بود؟ از نوع واکنش صدام بعد از آن حادثه معلوم شد که وقوع این حادثه عمدی بود به طوری که عده زیادی از افسران به خصوص افسران لشکر یک دستگیر و برای انجام بازجویی به بغداد فراخوانده شدند. صدام بعد از گذشت سه سال از آن حادثه، ناگزیر به بحرانی که در آن قرار گرفته بود، اعتراف کرد. او و افراد گارد محافظش سلاحی به کمر نمی بستند تا اینکه با سربازی روبه رو شدند که در تحویل سلاح خود به افراد گارد مردد بود. وقتی انسان در مورد این حادثه قدری تأمل می‌کند مطمئن می شود که به راحتی ممکن است مسیر تاریخ تغییر یابد! ببینید اگر خداوند آن سرباز را در آن لحظه هدایت می کرد و گلوله ای از تفنگ وی شلیک می شد چه اتفاقی رخ می داد؟ همه چیز از هم فرو می پاشید. صدام، حزب و نظام متلاشی می‌گردید، جنگ خاتمه می یافت، خون صدها هزار نفر بر زمین ریخته نمی‌شد و بالاخره نام این سرباز گمنام در تاریخ به ثبت می‌رسید. ولی متأسفانه تردید کشنده در آن لحظات حساس و سرنوشت ساز موجب گردید که ورق برگردد و خود او مورد شدیدترین مجازاتها قرار گیرد! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas
یا فاطمه الزهرا ... در روز میلادت در بهشت زمین، گلزار شهدای کرمان حضور داشتی و در مسیر گلزار، زائران شهیدت را در آغوش کشیدی.. خوشا به سعادت زائرانت        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۶۶ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 چند نفر با دیدن ما فریاد زدند برید کنار، مادر و خانواده شهید جلو بیان. راه باز شد. حاج صادق زیر بغل منصوره خانم را گرفته بود. حمید آقا، همسر مریم، دست او را گرفت. مادر و بابا جلوتر از من با آقا ناصر حرف می‌زدند. گفتم:"علی جان! کی دست من رو رو بگیره! من سرم رو روی شونه کی بذارم! علی چه زود من رو تنها گذاشتی! چه زود تنها شدم، من هنوز نوزده سالمه!» نمی توانستم روی چهارزانو بنشینم. گوشه ای ایستادم. مزار علی پُر از گل‌های گلایل سفید بود. چادرم را روی صورتم کشیدم. بوی گلاب فضا را پر کرده بود. دلم نمی‌خواست فکر کنم علی آن زیر است؛ زیر آن همه خاک. نه علی آنجا نبود؛ علی آن بالا بود. توی آسمان. چادرم را کنار زدم. سرم را بالا گرفتم. با اینکه آسمان آفتابی بود، هوا سوز سردی داشت گفتم علی کجایی؟» وسط آسمان! چشم گرداندم. نبود. نمی دیدمش. کجا باید دنبالت بگردم عزیزم. گرمایی را کنارم حس کردم. فکر کردم مادر است. نگاه کردم؛ مادر نبود. هیچ کس کنارم نبود. پس این گرما از کجاست؟ این گرمای تن کیست؟! تصویر علی جلوی چشم‌هایم واضح شد، با آن موهای بور و چشم‌های آبی و ریشهایی که چند وقت نزده بودشان. هی می‌گفتم: «علی جان ریشات رو کوتاه کن.» می گفت: «نه، حالا زوده.» گفتم: علی جان ریشات رو برای امروز بلند کرده بودی؟» با این فکر دلم شکست و بغضم ترکید، اما یک دفعه حس کردم علی کنارم ایستاده. تکیه دادم به گرما و صدای علی را با آن لهجه غلیظ و شیرین همدانی شنیدم "فرشته حلالم کن. گلم، زینب وار زینب وار زندگی کن زینب وار...." منصوره خانم و مریم روی گل‌ها افتاده بودند. شانه هایشان می لرزید، اما صدایشان در نمی آمد. حس عجیبی داشتم. فکر کردم اگر زینب وار بخواهم زندگی کنم باید الان چه رفتاری داشته باشم؟! بغض سفت و سختی چنگ انداخته بود ته گلویم. با دندانهای بالایی لب پایین را گاز گرفتم. رفتم و به سختی نشستم کنار قبر امیر. انگشتهایم را گنبدی روی سنگ قبر گذاشتم و فاتحه ای خواندم و زیر لب گفتم «امیر جان مواظب علی من باش.» ماشین پاترولی عبور می‌کرد. عکس بزرگی از علی روی ماشین بود. علی با سرعت از کنارمان گذشت. علی رفت.... باد سردی وزید. آقا ناصر خم شد و منصوره خانم را بلند کرد. همسر مریم جلو آمد، او را از روی گلها کند. مادر زیر بازوی راستم را و بابا با مهربانی آن یکی بازویم را گرفت. بغضم داشت باز می‌کرد. دلم نمی‌خواست بروم. نمی‌خواست از علی به این زودی جدا بشوم. گفتم: "مادر نریم" مادر اشک می‌ریخت. گفتم: «بابا بمونیم.» شانه های محکم بابا می‌لرزید. پاهای من می‌لرزید. دست‌هایم یخ زده بود. دلم به این زودی برای علی تنگ شده بود. در آن لحظات دلم می‌خواست همه بروند و من تنها باشم. دلم می‌خواست علی مثل چند دقیقه پیش کنارم بایستد و از او بپرسم: «علی آقا، زینب وار یعنی چطوری؟ دلم میخواست کسی توی باغ بهشت نبود و با صدای بلند گریه می‌کردم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
16.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران با امر مولا من دل از دنیا بریدم ای کاروان کربلا من هم رسیدم...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا