🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۷۸
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 آن روزها، تمامی بغداد و حتى شهر الثوره که بعدها شهر صدام نامیده شد، سراسر سیاه پوش شده بود. یکی از همکارانم در بیمارستان نظامي الرشيد به من اطلاع داد که سردخانه های متحرکی برای نگه داری اجساد تهیه شده و قرار است به تدریج جنازه ها را به خانواده هایشان تحویل دهند تا ولوله و آشوبی رخ ندهد. نیروهای ایرانی تعداد زیادی از جنازه های باقیمانده در صحنه را در گورستانهای دسته جمعی دفن کردند. خانواده های ستمدیده عراقی با بیوه زنان و مادران فرزند از دست داده ابراز همدردی میکردند. بسیاری از بانوان جوان با داشتن فرزند همسر، نان آورشان را از دست دادند، دولت سعی کرد از راه تشویق مردان به ازدواج با زنان کشته شدهها، مشکل را برطرف سازد در حالی که چند سال قبل قانونی در ممنوعیت ازدواج مجدد مگر با جلب موافقت همسر نخست و مطابق با شریعت الهی تصویب شد. دولت همچنین به خانواده های مقتولین وعده داد خون بهای شهدا را با عنوان پاداش به خانواده هایشان بدهد. اعطای اتومبیل و چند هزار دینار بلاعوض به خانواده های کشته شدگان موجب بروز واکنشهای گوناگون در بین عامه مردم گردید. تعداد کمی از این خانواده ها حاضر به تحویل اجساد فرزندانشان نمی شدند و یا بعد از تحویل آنها را به آتش میکشیدند. برعکس عده زیادی از دنیا پرستان نیز بر سر ما تملک ماشین بین والدین، برادران همسران و اطفال مقتولین به مجادله پرداختند.
اوایل ماه آوریل صدام طی سخنرانی در مجلس ملی با اشاره به تنگناهای اقتصادی عراق گفت: در پی اقدام سوریه نسبت به قطع صدور نفت عراق جنگ وارد مرحله تازه ای شده است، به همین دلیل باید سیاست صرفه جویی را در پیش گرفت.
قطع صدور نفت بهانه ای بیش نبود، زیرا میزان بدهیهای عراق تا آوریل ۱۹۸۲ بر طبق گزارش برنامه تجارت و صنعت رادیو لندن به حدود شانزده میلیارد دلار بالغ می گردید.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۷۰
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 تنم سست و کرخت شده بود اما درد داشتم. برگشتم به پشت سرم به دیوار روبه رو، جایی که علی آقا ایستاده بود، نگاه کردم و با بغض گفتم: «علی جان ممنون باورم نمیشه؛ چه زود راحت شدم. تو هم باهام بیا. خواهش میکنم تنهام نذار! دلم برات تنگ شده!» از اتاق عمل بیرون آمدیم. علی آقا را کنارم احساس نمیکردم. گریه ام گرفت. اشک، جلوی چشمهایم را تار کرد. گفتم: «علی جان، این همه تحمل کردم بعد از رفتنت بغضم رو قورت دادم و جلوی اشکم رو گرفتم تا تنها یادگارت سالم به دنیا بیاد. ببین وظیفه م رو چه خوب انجام دادم. تنهام نذار! نروا من رو با خودت ببر علی. منم میخوام باهات بیام. به همین زودی خسته شدهم. طاقت دوریت رو ندارم. کاش این قدر خوب نبودی! کاش اقلا اذیتم کرده بودی! یادم افتاد وقتی با او میخواستم به دزفول بروم گفت: «اونجا جنگه، شب و روز بمباران میشه، من همیشه پیشت نیستم. اونجا تنهایی تحمل داری؟» با خوشحالی گفتم آره! اقلاً اونجا زود به زود میبینمت.
اگر در تمام دوران زندگی ام لحظات خوش و شیرینی وجود داشته باشد، بی شک همان پنج ماه و نیمی است که با علی آقا در دزفول زندگی کردیم. دی ماه سال ۱۳۶۵ بود و اوج بمباران و موشک باران دزفول و اهواز. علیآقا گفت: «با من می آی؟»
زود گفتم: «یعنی میشه؟» شبانه وسایل ضروری زندگیمان را دوتایی جمع کردیم؛ چرخ خیاطی و اتو و قابلمه و بشقاب و وسایل آشپزخانه و یک چمدان لباس و خرت و پرتهای دیگر.
صبح روز بعد همان وسایل ضروری را گذاشتیم پشت آهوی خردلی که در اختیارش بود و به طرف دزفول حرکت کردیم. در این بیست و هفت سال چقدر به آن روزها فکر کرده ام. اصلا هر وقت دلم هوای علی آقا را میکند ناخودآگاه یاد دی ماه ۱۳۶۵ و دزفول می افتم. واقعاً هم که تمام زندگی من و علی آقا همان روزها بود. لذت دیدن درختان نارنج و پرتقال، عطر دل انگیز برگهای درخت لیمو و اکالیپتوس، هوای مطبوع و فرح بخش آن زمستان تا امروز که این خاطرات را برایتان تعریف میکنم با من است. اصلاً آن ماه های اول بعد از شهادت علی آقا کار هر روز و هر شبم این بود؛ ساعت ها پتویی روی صورتم میکشیدم و بدون اینکه بخوابم چشمهایم را میبستم و آن خاطرات را مثل یک فیلم سینمایی توی ذهنم تکرار میکردم؛ بدون کم و کاست. اگر هم این فیلم به بهانه ورود کسی یا پیش آمدن کاری متوقف میشد، در ساعات بعد و در همان حالتی که گفتم سعی میکردم به ادامه مرور خاطراتم بپردازم. مثل آن شب در بیمارستان فاطمیه همدان. در حالتی بین خواب و بیداری که از عوارض ناشی از آمپولهای مسکنی بود که بعد از زایمان به من تزریق شده بود گفتم که دلم میخواست علی آقا پیشم باشد. مثل تمام زنهای زائو دلم برای همسرم پر میکشید. دوست داشتم او بود. عجیب دلم برایش تنگ شده بود. همان شب هم از روی دلتنگی پتوی نازک بیمارستان را که بوی بتادین و الکل و دارو میداد روی سرم کشیدم و چشمهایم را بستم و شروع کردم به یادآوری ماجرای ورودمان به دزفول. عاشق این تکه از خاطراتم هستم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
5.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 سیم خاردار نفس
تمجید مقام معظم رهبری
از شهید چیت سازیان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ #شهید_چیت_سازیان
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۴۷
عبدالواحد عباسی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 در مورد تلفن هندلی هم تهدید حسن خستو را جدی گرفتیم و گفتیم مبادا خستو، بفهمد که تلفن زدن کار ما باشد و گوشمان را ببرد. با این وصف ما به کارمان ادامه دادیم و هر شب تلفن میزدیم و او را به عصبانیت می رساندیم.
شب ها ما توی کیسه خوابهای آمریکایی میخوابیدیم. حسن خستو می آمد و آنجایی زیب کیسه را با نخ و سوزن می دوخت و عملاً ما را محبوس میکرد. وقت نماز که میشد ما از او خواهش می کردیم که کیسه ها را باز کند اما او نمی پذیرفت. میگفتیم نماز ما قضا می شود. خلاصه با هر جان کندنی او را راضی میکردیم و کیسه ها را باز میکرد و نمازمان را می خواندیم. تصمیم گرفتیم که دیگر داخل کیسه ها نخوابیم.
در هر حال ما دنبال هدفمان بودیم و آن راندن دشمن و سرکوبی او بود. بنابر این بعد از شهادت دکتر چمران که خیلی بر ما گران آمده بود، اصلا به هدفمان لطمه وارد نکرد و هدف آسیب ندید، زیرا همه ما رزمندههای آموزش دیده و با ابتکار شده بودیم و اگر چه فرمانده اصلی ما شهید شده بود اما آنهایی که ماندند همه فرماندههان مبتکر، تلاشگر و توانمندی بودند که راه دکتر شهید را آن طوری که خودش آموزش داده بود، دنبال کردند.
در ساختار جنگهای نامنظم که شهید چمران فرماندهی آن را برعهده داشت، حتی پیرمردها هم رزمنده بودند و در عملیات و شبیخونها مشارکت میکردند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 فیلم کمتر دیده شده از شروری که حاج قاسم سلیمانی به او اماننامه داد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ #سردار_دلها
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۷۸
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 یکی از دوستانم که کارمند وزارت دارایی بود قبل از نبردهای فتح المبین گفت: «به ما گفته شده اگر تا قبل از تابستان مشکل اقتصادی عراق حل نشود، این دولت سقوط خواهد کرد.» چند روز باقی مانده ماه آوریل با آنکه حال و هوای بهاری داشت، به سختی بر ملت عراق گذشت.
فرمانده گردان و سایر افسران سرگرم احداث جاده ای در کوهستان بودند. تانکی در آنجا مستقر کرده بود که موقع لزوم از پناهگاه خود خارج میشد و توپی شلیک میکرد و قبل از اینکه ایرانی ها محل شلیک آتش را شناسایی کنند، بلافاصله به پناهگاه باز می گشت. ایرانیها زمانی به این مسئله پی بردند که ما منطقه را ترک کرده بودیم. همزمان هیئتی از بانوان اتحادیه زنان با لباس نظامی از منطقه بازدید کردند، به اتفاق فرمانده و یکی از افسران تیپ آنها را تا خط مقدم همراهی کردیم. آنها با استفاده از دوربینهایی مواضع نیروهای ایرانی را زیر نظر گرفتند. آن روز ایرانیها برخلاف روزهای قبل جاده بین مواضع ما و خط مقدم را زیر آتش قرار ندادند. با این همه با فرود چند خمپاره رنگ از رخسار اعضای اتحادیه پرید. نمیدانم هدف آنها از این بازدید چه بود. در آن روزها یگانهای جیش الشعبی وارد قرارگاه گردان شدند تا زیر نظر فرماندهی ما انجام وظیفه کنند. یکی از این یگان ها شاخه جیش الشعبی استان دیاله و در رأس آنها یک بعثی کینه توز بود که کشتار جیزان چول در منطقه خالصه کار او بود که ضمن به خاک و خون کشیدن عده ای از مسلمانان آن منطقه صدها روستا را با بولدوزرهایی به تلی از خاک مبدل ساخته بود. حضور جيش الشعبى در هر منطقه و در کنار ارتش حساسیت نظامیان را بر می انگیخت. ارتش همواره جیشی ها را به عنوان افرادی در نظر می آورد که قادر به انجام مأموریتهای محوله نیستند، این مسئله به ایرانی ها امکان میداد تا به راحتی خطوط دفاعی آنها را درهم بشکنند. برداشت نظامیان برداشتی منطقی بود، زیرا افراد جیش الشعبی اولین کسانی بودند که از صحنه نبرد می گریختند. جیش الشعبی و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی وظیفه مشابهی دارند، با این تفاوت که سپاه پاسداران انقلاب اسلامی طلایه داران حملات اصلی هستند و در خطوط دفاعی عراق به راحتی نفوذ میکنند، در حالی که جیش الشعبی بعد از پایان نبردها جهت حراست از مواضعی که به تصرف ارتش درآمده وارد میدان میشوند و به طور معمول در برابر حملات ایران قادر به حفظ این مواضع نیستند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۷۱
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 شب شنبه بیستم دیماه ۱۳۶۵ بود که رسیدیم؛ هرچند آن خانه ای که توی همدان - دزفول مسیر توی ذهنم ساخته و تصور کرده بودم آن چیزی نبود که میدیدم. خانه ساختمانی تازه ساز و یک و نیم طبقه بود؛ بدون امکانات، در شهرکی در حاشیه شهر دزفول به نام شهرک پانصد دستگاه». زودتر از ما دوست علی آقا هادی فضلی، رسیده بود با همسر و دختر کوچکش زینب.
چقدر خسته بودیم. آن شب اصلا نفهمیدیم چطور رختخوابهایمان را انداختیم و خوابیدیم. صبح زود با سروصدای علی آقا از خواب بیدار شدیم. علی آقا بعد از نماز صبح رفته بود و نان خریده بود. شلوغ میکرد و با سروصدا سعی میکرد بیدارمان کند. ما توی هال خوابیده بودیم و هادی فضلی و اهل و عیالش توی پذیرایی. بلند شدم و تند و فرز رختخوابها را جمع کردم. آقا هادی هم به کمک علی آقا آمد و سفره صبحانه را انداختند. زینب هنوز خواب بود. بعد از صبحانه، علی آقا و آقا هادی لباسهای فرم سپاهشان را پوشیدند.
موقع خداحافظی پرسیدم: «کی برمیگردید؟» علی آقا با لهجه غلیظ همدانی صحبت میکرد. گفت: «معلوم نیست. سربازی هر روز میآد دم در اگه خرید یا کاری داشتین، بشش بگین.» وقتی علی آقا و آقاهادی در را پشت سرشان بستند و رفتند، تازه متوجه شدم چقدر در آن خانه غریبم. از روی بیکاری و شاید هم کنجکاوی شروع کردم به گشت و شناسایی خانه.
دستشویی و حمام توی حیاط بود؛ سمت چپ. حیاطی بود نقلی و جمع وجور و حدودا پنجاه شصت متر. دیوارها و ساختمان آجری تازه از دست بنا درآمده بود. نور تیز خورشید چشم را میزد. کمی توی حیاط قدم زدم و از چهار پنج پله بالا رفتم. ایوانی کوچک و باریک بود که از آنجا وارد ساختمان می شدیم. هال نسبتا بزرگی داشت و یک پذیرایی بیست و چهار متری. آشپزخانه هیچ امکاناتی نداشت؛ نه کابینت شده بود و نه کاشی کاری، اما تا چشم کار میکرد از در و دیوارش خاک میبارید و آت و آشغال آویزان بود. ته هال سیزده چهارده پله وجود داشت که ختم میشد به زیرزمینی تاریک با دو تا اتاق. یکی بزرگ با پنجره ای کوچک و آن یکی کوچک و چهارگوش و تنگ با پنجره ای نزدیک سقف که باز میشد داخل حیاط خلوتی کوچک با دیواری بلند و پنجره ای که توی حیاط باز می شد. یک لامپ صد وات بیریخت هم از سقف آویزان بود که به زور با کمک نور حیاط خلوت اتاق را روشن میکرد. چند روز بعد این اتاق شد اتاق من و علی آقا. خانه هنوز درست و حسابی از دست بنا بیرون نیامده بود. با فاطمه تصمیم گرفتیم تا زینب، که آن وقت یک سال و نیمه بود بیدار نشده خانه را تمیز کنیم. چادرهایمان را در آوردیم و روسریها را پشت گردن گره زدیم و سفره را جمع کردیم. دنبال جارو میگشتیم که صدای گرومپ گرومپ ضدهوایی ها بلند شد. فاطمه به طرف زینب دوید او را بغل کرد و دویدیم توی زیرزمین. زینب هاج و واج به ما نگاه میکرد. خواب زده شده بود. زد زیر گریه هر کاری میکردیم ساکت نمی شد. صدای گرومپ گرومپها بیشتر شد. خانه میلرزید. روی خاک و خل زیرزمین نشسته بودیم. از یک طرف زینب از ترس جیغ میکشید و گریه میکرد و از طرفی چون از وضعیت بیرون خبر نداشتیم میترسیدیم. بیشتر از نیم ساعت گذشته بود زینب دیگر آرام شده بود، اما به دلیل گرسنگی بدقلقی میکرد. وقتی کمی سروصداها خوابید، رفتیم بالا. فاطمه داشت شیشه شیر زینب را میشست و من هم زیر کتری را روشن میکردم که دوباره صدای ضدهواییها بلند شد. این بار از دفعه قبل کمتر ترسیدیم با این حال دویدیم به طرف زیرزمین. نیم ساعت دیگر هم گذشت از سربازی که علی آقا گفته بود خبری نشد. این بار قبل از اینکه سر و صداها بخوابد رفتیم بالا. فاطمه شیشه شیر زینب را آماده کرد. شیرش را داد. چادر سر کردیم و آمدیم توی کوچه.
با دیدن مردمی که با خیال آسوده توی کوچه رفت و آمد میکردند تعجب کردیم. باورمان نمیشد با آن همه سروصدا و ترق و تروق این مردم این قدر راحت و بی خیال زندگی کنند. کمی بالاتر، توی لواشی عده ای به صف ایستاده بودند. نانوا مردی بود قدبلند و لاغر و سیاه چرده که با مهارت خاصی چونه نان را باز میکرد و به نرمی تنش را به این طرف و آن طرف خم و راست میکرد، بالا و پایین میپرید و بعد با یک پرش به طرف تنور می رفت و با حرکتی موزون خمیر نازک نان را به دیواره داغ و سرخ تنور میچسباند. یک گاوداری هم روبه روی لواشی بود که شیر و ماست و کره محلی میفروخت. فاطمه با دیدن لبنیاتی خوشحال شد و من با دیدن مغازه آش فروشی سر کوچه به فاطمه گفتم: «فردا صبحونه آش می خوریم، مهمون من.»
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂