🍂
🔻نارنجک زن کاربلد
#طنز_جبهه
شلمچه بودیم. شیخ مهدی می خواست آموزش نارنجک پرتاب کردن بده.
گفت: بچه ها خوب نیگاه کنید تا خوب یاد بگیرید.😎
خوب یاد بگیرید که یه وقت خودتون یا یه زبون بسته ای رو نفله نکنید!🙄
من توی پادگان بهترین نارنجک زن بودم.
اول دستتون رو میذارین اینجا، بعد شیخ مهدی ضامن رو کشید و گفت: حالا اگه ضامن رو رها کنم در عرض چند ثانیه منفجر میشه.💥
داشت حرف می زد و از خودش و نارنجک پرانیش تعریف می کرد، که فرمانده از دور داد زد: آهای شیخ مهدی چیکار می کنی؟!
شیخ مهدی یه دفعه ترسید و نارنجک رو پرت کرد!😬
نارنجک رفت افتاد رو سر خاکریز، بچه ها صاف ایستاده بودن! و هاج و واج نارنجک رو نگاه می کردند.
که حاجی داد زد: بخواب رو زمین، بخواب! انگار همه رو برق بگیره.
هیچ کس از جاش تکون نخورد، چندثانیه گذشت. همه زل زده بودن به سر خاکریز که نارنجک قل خورد و رفت اونور خاکریز و منفجر شد.😨
شیخ مهدی رو کرد به بچه ها و گفت: هان!😑
یاد گرفتین؟!😁
دیدید چه راحت بود؟!😎
فرمانده خواست داد بزنه سرش، که یک دفعه صدایی از پشت خاکریز بلند شد که میگفت:
الله اکبر! الموت لصدام!😳
بچه ها دویدن بالای خاکریز ببینن صدای کیه؟! دیدن یه عراقی زخمی شده به خودش میپیچه.😉😂
شیخ مهدی عراقی رو که دید داد زد: حالا بگید شیخ مهدی کار بلد نیست!😐😂
ببینید چیکارکردم!😌
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 این شکلی پای کار انقلاب بودن.
حتی وسط میدون جنگ هم از رأی دادن غافل نشدن..
حالا یه عده دارن برا رأی دادن و ندادن چونه میزنن!!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈 لینک دعوت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۸
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 برای فرار و خارج شدن از این منطقه به فکر افتادم اما فرمانده لشکر مرا تحت نظر قرار داد و نتوانستم کاری انجام دهم. با افسران، روشهای گوناگونی را برای مقابله با حملات بسیجیان ایرانی مورد بررسی قرار دادیم. یکی از افسران پیشنهاد کرد برای ایجاد رعب و وحشت در دشمن مانورهای شبانه ترتیب داده شود. پس از بررسی این موضوع آن را با فرماندهی لشکر در میان گذاشتم. فرمانده این طرح را به فال نیک گرفت و گفت: به خدا سوگند که شما با ارائه چنین طرحی نشان دادید که افراد شجاعی هستید.
وضع جديد باعث تشویق من شد و سعی کردم از این به عنوان وسیله ای برای از بین بردن کدورتهایی که در دل فرمانده لشکر به خاطر حوادث گذشته به وجود آمده بود، استفاده کنم.
🔸 انفجار در یک ساعت
در طول روز، روحیه نیروهای گردان بالا بود، ما عهد کرده بودیم، انتقام بگیریم. به یاد ستوانیار عاشور الحلی افتادم و گفتم: «آدم خوش شانس و باسعادتی است، او ما را در شرایطی تنها گذاشت که گردان پی درپی دچار تزلزل و شکست میشود.
فکر میکردیم که ایرانیها فرار کرده اند و دیگر آن اتفاقها تکرار نمی شود. گمان میکردیم که آنها به این باور رسیده اند که ما از گردان حفاظت میکنیم و مراقب هر حادثه و اقدامی هستیم.
فرمانده لشکر به من گفت گردان شما برای زدودن سابقه گذشته اش تلاش میکند. میخواهیم گردان شما را در گزارش وقایع روزانه تشویق کنیم. میخواهیم بگوییم که در ارتش ما نمونه است و اقدامات بزرگی انجام داده است. در این صورت شما از شهرت خوبی برخوردار خواهید شد و گردان شما میتواند جوایز را درو کند. به فرمانده لشکر گفتم قربان گردان ما منتظر اشاره شماست. گردان ما در محمره [خرمشهر] از خود حماسه های جاودانه ای برجای گذاشته است. این گردان توانست بیشتر خانه ها و جاده ها را پاکسازی کند علاوه بر این، در کنار واحد مهندسی لشکر در انهدام خانه ها و کارگاه ها تلاش کرد. فرمانده لشکر که این عبارتها را شنید گفت «سرگرد عزالدین مرا به یاد تخریب خانه ها انداختی، ما نیاز به فعالیت واحد مهندسی برای تخریب بقیه خانه های نزدیک بندر داریم.»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۵
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 یکباره دیدیم نیروهای تازه نفس زرهی عراق دوباره سازماندهی کرده و به سمت ما می آیند. فکر میکنم بین بچه ها فقط من آرپی جی داشتم. همه فریاد زدند: "محمد بزن... محمد بزن..."
یکی از تانکهای جلویی را نشانه گرفتم، گلوله از بالای تانک رد شد. فقط همان یک موشک آرپیجی را داشتم. انگار بزرگترین سرمایه دنیا را از دست دادم. تانکها شروع به پیشروی و شلیک کردند. فریاد زدم برادرها عقب نشینی ... عقب نشینی ... !»
پاهایم از خستگی می لرزید. به حدی که نمی توانستم قبضه آرپی جی را حمل کنم؛ بندش را گرفته بودم و قبضه را روی زمین میکشیدم. دهان و لبهایم از خشکی مثل چوب شده بود. هر طور بود دوباره خودمان را به سه راه کشتارگاه رساندیم. حوالی عصر بود. نفس نفس میزدیم. دیگر توان دویدن حتی راه رفتن هم نداشتیم. تانکهای عراقی هم پشت سر ما می آمدند. در همین بین یک تانک چیفتن ارتش خودمان از سمت دیگر تخته گاز به طرف ما می آمد. بچه ها ریختند سرش فریاد می زدند "بزن بزن... !" راننده تانک در میان صدای انفجار و هیاهو چیزی نمی شنید و هاج و واج نگاه میکرد. یکی فریاد کشید: «بابا بزن، لامصب بزن... بزن.... ! یکی از بچه ها پرید بالای تانک. تندتند خدمه تانک را می بوسید و تانکهای عراقی را نشانش میداد که به طرف آنها شلیک کند. راننده تازه متوجه شد که وسط معرکه است. صحنه حساس و دلهره آوری بود. در یک لحظه تصمیم گرفت و با مهارت نشانه گیری کرد. با شلیک او تانکی که جلودار تانکهای عراقی بود با صدای مهیبی ترکید. دو ۱۰۶ خودی هم از راه رسیدند؛ یکی سمت راست و دیگری سمت چپ جاده شش تانک دیگر را هدف گرفتند. تانکها شعله کشیدند و یکی پس از دیگری منفجر شدند. بقیه تانکهای عراقی که این اوضاع را دیدند عقب نشینی کردند. دود سیاه غلیظی فضا را پر کرده بود. در این فضا و در حالی که از فرط خستگی نای تکان خوردن نداشتیم شادی و جشن برپا شد. انفجار پی در پی مهمات از توی بعضی تانکهای عراقی مانند فشفشه آسمان را نورباران کرده بود. بچه ها میگفتند ملائک جشن گرفتهاند. یکی از بچه های عرب اسلحه به دست به عربی میخواند و حوسه می رقصید. یکی گفت هی، نرقص حرامه. گفتم «بگذار برقصه، این رقص آتشه، این رقص امروز حلاله، هرکسی میخواهد برقصه برقصه.
همین موقع از پشت بیسیم صدایی بلند شد که: «آقا محمد، آقا محمد به دادمان برسید!
دیدم لهجه اش غیر بومی است. پرسیدم: شما کی هستی؟ روی این فرکانس چه کار میکنی؟
گفت: آقا محمد، ما کارمندهای بندر هستیم، توی ساختمان اداره بندر گیر افتاده ایم. عراقی ها توی محوطه هستند، تو را به خدا به دادمان برسید!
او روی بیسیم مرکزی اداره بندر مکالمات مرا شنیده و فرکانس بی سیم مرا پیدا کرده بود. فتح الله افشاری و بچه های دیگر در خیابان مولوی با عراقی ها درگیر بودند. از خیابان فردوسی وارد محوطه اداره بندر شدیم. با بیسیم تماس گرفتم گفتم نزدیکی ساختمان مرکزی هستیم، شما کجایید؟ گفت: «عراقیها اینجا بودند، عده ای از بچه های شهر و ارتشیها با آنها درگیر شدند. از محوطه بیرون رفتند.» با ماشین تا سنتاب رفتیم. آتش سنگینی در جریان بود. پیش از ما بچه های گروه علی هاشمیان و تکاورها به اداره بندر رفته بودند. جنگ و گریز تا خیابان مولوی کشیده شد. ما هم به تکاورها پیوستیم. همین طور که توی خیابان می دویدیم یکی صدا کرد: «کجا دارید می روید؟»
فرمانده تکاورها بود گفت «عراقیها آن طرف خیابان هستند.» خیابانی به عرض حدود پانزده متر بود. گفت: «بچه ها را بفرست بالای ساختمانها، برویم از بالا درگیر شویم.» رفتیم توی یک خانه از آنجا پشت بام به پشت بام با عراقی ها درگیر شدیم. رسیدیم به خانه ای دیدیم پیرمردی توی حیاط نشسته، به سرش میزند و گریه و ناله میکند که بدبخت شدم بیچاره شدم. صاحب عبودزاده و برادرم محمود هم رسیدند صاحب پیرمرد را کشید کنار با او صحبت کرد. رفتم داخل یکی از اتاقها دیدم دو دختر به عربی حدود بیست و پنج ساله نشسته اند می لرزند و گریه میکنند. صاحب دستم را گرفت و گفت: «تا بچه ها ندیدند برویم. چهار پنج نفر از بچه ها توی حیاط بودند. سریع آنها را از آن خانه بیرون بردم. وسط خیابان تعداد زیادی جنازه عراقی افتاده بود. چند تانک در آتش می سوخت. ما عقبه شان را در صددستگاه و کشتارگاه زده بودیم و این ها در شهر ارتباطشان با عقبه قطع شده بود. عده ای از عراقی ها توی شهر راهشان را گم کرده بودند؛ نه راه پس داشتند نه راه پیش. بعضی شان توی کوچه های بن بست گرفتار شده و با آتش بچه ها از پا درآمده بودند. عراقیهای توی شهر همه قتل عام شدند و بقیه از کشتارگاه تا صددستگاه و تا نزدیک پل نو عقب رفتند. هر طور بود روز دهم مهر به غروب رسید. شاید بتوان آن روز را شاه بیت نبرد و مقاومت خرمشهر نامید.
روز سختی برای ما و عراقیها بود؛ برای آنها روز نکبت و مرگ و برای ما پیروزی و رقص در آتش بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
3279378.mp3
5.45M
🍂 فضا از عطر تو غوغاست
میدانم که اینجایی
🔹با نوای
حاج صادق آهنگران
برای راهیان نور
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 شهید شیرودی بارها هنگام پرواز میگفت: «وقتی که پرواز میکنم حالتی دارم همانند یک نفر عاشق که به طرف معشوق خود میرود هر لحظه فکر میکنم که به معشوق خودم نزدیکتر میشوم و به آن آرزوی قلبی که دارم میرسم، ولی وقتی برمیگردم هرچند که پرواز موفقیتآمیز بوده است باز مقداری غمگین هستم، چون احساس میکنم هنوز آن طور که باید خالص نشدم تا مورد قبول دعوت خدا قرار بگیرم».
صبحتون سرشار از نگاه شهدا
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#شهید_شیرودی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 "والفجر هشت "
از شروع تا پایان / ۱
برگرفته از دوره دافوس
سردار شهید حاج احمد سیاف زاده
┄═❁❁═┄
🔸 بسم الله الرحمن الرحیم
سلام [عرض] می کنم خدمت شما عزیزان.
این روزها که من خدمتتون هستم همان روزهایی است که رزمندگان اسلام و فرماندهان در همین منطقه آماده بودیم برای انجام عملیات[والفجرهشت].
🔹 چهار بخشی را که ما می خواهیم برای آقایان توضیح بدهیم یکی انتخاب این منطقه است که قطعا" برای آقایان و خواهران راویها و برای مردم که شما میخواهید برایشان صحبت کنید خیلی مهم است که چرا #فاو؟ یا اصلا" چرا در [منطقه]جنوب؟
🔸 دومین بحث هم موضوع غافلگیری و بحث توان دشمن در این منطقه و بحث خود جزر و مد رودخانه و یک مقداری هم مجبوریم از جغرافیای منطقه فاو توضیح مختصری بدهیم خدمتتان که اینجا چه مشخصاتی دارد.
🔹 تشریح عملیات را هم به صورت مرحله به مرحله و همراه با نتیجه گیری سیاسی و نظامی خدمت شما عرض میکنم.
در بخش انتخاب منطقه، سه مرحله:
۱. تثبیت دشمن،
۲. بازپسگیری مناطق اشغالی و
۳. ورود به خاک عراق در انتخاب این محور مهم است.
🔸 ما برای این عملیات به مرحلهای رسیده بودیم که باید وارد خاک عراق میشدیم. در مرحله اول که تثبیت بود، عراق را سر جاش نگه داشتیم، قدرت پیشرویاش را از دست داده و در یک خطی که تعریف شده است در سال اول جنگ در محور جنوب و غرب نگه داشته شده بود.
🔹 در مرحله دوم زمینهای زیادی از ما دستش بود؛ هم غرب هم جبهه میانی و هم در منطقه جنوب که از اهمیت بالایی برخوردار است و این ها را ما باید پس می گرفتیم. عملیاتهای چهارگانه بیت المقدس، فتح المبین، طریق القدس و ثامن الائمه-حالا با ترتیب من نگفتم-حدودا نود و پنج درصد از مناطق اشغالی تصرف شده توسط ارتش بعثی را پس گرفتیم، اما دشمن همچنان ایستاده بود و این اشتباه و جنگی را که بر ما تحمیل کرده و خساراتی را که وارد کرده بود را نمیپذیرفت.
🔸 لذا با راهنماییهایی از جانب حضرت امام(ره) و فرماندهی جنگ، تصمیم بر این شد که ما وارد خاک عراق بشویم. ورود به خاک عراق هم تا سال ۱۳۶۴ سابقه داشت ولی اهداف ما را تأمین نکرده و نتوانسته بود خواستههای جمهوری اسلامی را جامه عمل بپوشاند.
🔹 ما در عملیات شرهانی[محرم] در منطقه فکه، در منطقه زبیدات داخل خاک عراق شده بودیم. در دو عملیات خیبر و بدر در منطقه هور تا جاده العماره-بصره رفته بودیم. در عملیات رمضان در کنار نهر کتیبان رفته بودیم، و زمین هایی مثل زید و بعضا" طلاییه و این ها دست ما بود، ولی یک زمین سرکوبی که بتواند دشمن را وادار به تجدید نظر بکند دست ما نبود، لذا لازم بود عملیاتی تعیین کننده صورت بگیرد و بر همین اساس این عملیات طراحی شد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#نکات_تاریخی_جنگ
#سیافزاده
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
#گزیده_کتاب
🍂 «تکسوار دشت زید»
┄═❁❁═┄
«... آخرین باری که بچههای تیپ27، اسماعیل قهرمانی را دیدند، سحر روز عید فطر بود که سوار بر موتور تریل، داشت سراسیمه به سمت دیوارهی شرقی کانال پرورش ماهی میرفت....
آن روز، تا حوالی ظهر، همه دلواپس او بوديم و از هر کس که به عقب بر میگشت، سراغ اش را میگرفتيم و اين که آخرين بار، چه کسی او را ديده است.
اجمالاً میدانستيم که «قهرمانی» بچّههای گردان حبيب را در خط پیدا و فرمانده این گردان را، نسبت به فرمان عقبنشينی توجيه کرده و از آنجا عازم نقطهای شده بود که بچّههای گردان سابقِ خودش - گردان انصارالرسول(ص) - داشتند برای عقبنشينی آماده میشدند.
منتها؛ از بعد آن لحظات، ديگر هيچ کس خبری نداشت و نفهميديم چه اتفاقی برای قائم مقام تیپ افتاده... رفت که رفت!
🍂
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#تکسوار_دشت_زید
سرگذشتنامهی شهید اسماعیل قهرمانی؛ قائم مقام فرماندهی لشکر 27 محمد رسولالله(ص)
نویسنده: گلعلی بابایی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂