eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 چهلمین نفر       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ آن شب مجيد احساس عجیبی داشت خوابش نمی برد؛ دفترچه اش را باز کرد و اشک در چشمش حلقه بست. اسم سی و نه نفر از شهدا را در این دفترچه یادداشت کرده بود. همه از دوستانش بودند؛ هر وقت دلتنگ میشد به دفترچه نگاه میکرد و با آنها حرف میزد خودکارش را برداشت و ناخوداگاه شماره چهل را در انتهای صفحه دفترچه نوشت. با رسیدن صبح وضو گرفت و نمازش را خواند. هنوز آفتاب بهمن ماه روي تپه ماهورها نتابیده بود که شش فرمانده به راه افتادند. مهم براي ما قسمت بالايي منطقه فکه است. دو ماشین جیپ با سرعت در پیچ و خم جاده میرفتند مجید به بیابان چشم دوخته بود. قلاوند وقتي او را غرق در افکارش ،دید :گفت بالاخره سورة والفجر را از حفظ کردی یا نه؟ مجید چشم از بیابان برداشت؛ بله فکر میکنم امروز کاملا میتوانم سوره را از حفظ بخوانم. صدای غرش توپها از جايي دور به گوش میرسید؛ دو جیب همچنان پر شتاب می رفتند و توفانی از خاک را پشت سر میگذاشتند. خورشید رنگ پریده‌تر از روزهای گذشته در سینه آسمان دیده می شد. وقتی ماشینها از نفس افتادند، فرماندهان به طرف ديدگاه حرکت کردند. ثبت و شناسایی موقعیت دشمن ساعتی طول کشید با شنیدن اذان ظهر، مجید آستین بالا زد؛ برویم سنگرهاي عقب نمازمان را بخوانیم. ناگهان صداي انفجار مهيبي شنيده شد همه چیز در ابري از گرد و غبار فرو رفت. کسی فریاد میزد و همه را به اسم میخواند. برادرا همه سالمند؟ وقتی گرد و غبار فروکش کرد لبها به لبخند گشوده شد. همه سالم بودند. گلوله توپ در کمترین فاصله به آنها منفجر شده بود. اینجا ماندن خطرناک است. بهتر است برویم. حسن باقري رو به محمد کرد و گفت: به سنگر خمپاره ارتشيها برو و مختصات این تپه را بگیر تا شناساییمان کامل شود. محمد به سرعت دوید. گلوله هاي توپ پي در پي در اطراف آنها منفجر میشد. اینجا بمانیم بهتر است نباید بلند بشویم تا دشمن فکر کند ما رفته ایم. طولي نکشید که محمد مختصات را گرفت و به طرف سنگر فرماندهان به راه افتاد. با صدای سوت کوتاه و ناگهانی گلوله توپ سر خم کرد صداي انفجار زمین را لرزاند. دوباره همه جا در ابري از دود و غبار فرو رفت محمد دويد. صداي ناله و شهادتین از هر طرف بلند بود. مرتضی در حالی که خون سر و صورتش را گرفته بود، از جا بلند شد مجید را دید که به زمین افتاده, لنگ لنگان به طرفش رفت. سرش را بالا گرفت تا بهتر نفس بکشد از دو پاي قطع شده، خون بیرون میزد. فریاد کشید بیسیم بزنید آمبولانس بفرستند ! همه غرق در خون بودند لبهاي رنگ پريدة مجيد آرام تكان ميخورد. ده دقیقه بعد خون ردیف چهلم دفترچه را قرمز کرده بود. 🍂       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ زندگینامه داستانی شهید مجید بقایی، فرمانده قرارگاه یکم کربلا نویسنده: اصغر فکور @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 سلام و درود خدا بر شما سربازان جبهه نبرد فرهنگی، همان که توصیه همیشگی فرمانده کل قوا امام خامنه ای میباشد❤️ بچه های ننه عبدالله ❤️ خدای بزرگ توفیق عنایت کرد مدتی در پایان دفاع مقدس و مخصوصا عقب نشینی فاو را در رکاب برادران نورانی سربازی کردم، مرد میدان، شیر بچه های خرمشهر، افتخار خوزستان، قهرمانان ملی، هرکجا هست خدایا به سلامت دارش❤️ (جامانده) 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۲۱ ▪︎حاج جبار سیاحی ┄┅┅❀┅┅┄ از دیگر محل‌های مأموریتم "چای السور" در شمال بستان "ابوالغريب" و «الساعودیه» که منطقه رملی شمال بستان قرار دارند بود. مسئولیت هزاران خانوار را برعهده من گذاشتند و به همه می‌رسیدم و حتی علاوه بر مواد غذایی پولی را که مسؤولان در اختیارم می‌گذاشتند بین افراد توزیع می کردم. وقتی که جمعیت مناطق مذکور به سوی اهواز و عبدالخان در شمال اهواز آمده بودند، دیگر کل روستاهای مذکور در دست عراقی ها افتاد و کسی از مردم نمانده بود و اجباراً در مناطقی امن اسکان یافتند که در دست عراقی‌ها نبود. در منطقه کرخه کور و طراح شهید دکتر چمران فعالیت می کرد و نیروهای جنگهای نامنظم بودند و من‌هم به آن مناطق می رفتم. یعنی شمال کرخه کور در دست عراقی ها بود و جنوب آن نیروهای جنگ‌های نامنظم استقرار یافته بودند و من مواد غذایی را به آنجا می‌رساندم و آخرین تحرکات دشمن و فعالیتهای او را گزارش می دادم. بر اثر حضور شهید دکتر چمران و نیروهایش در منطقه طراح و کرخه کور، ضربات سختی بر دشمن وارد می شد و بعثی ها بر اثر شبیخونهایی که مردم و شخص دکتر چمران و نیروهای جنگ های نامنظم انجام می‌دادند تلفات زیادی داشتند؛ لیکن دشمن کلا در منطقه شمال کرخه کور استقرار یافته و با سلاح دور برد و تانک و خمپاره بر حمیدیه و روستاهای جنوب آن آتش باری می کرد. این منطقه تقریباً جنگلی است و استتار خوبی داشت. من در هر هفته، حداقل دوبار در آن منطقه تردد می کردم و همانطوری که گفتم هم مواد غذایی می‌رساندم و هم افراد مجروح و بیمار را به اهواز می‌بردم و در هیچ جایی ثابت نبودم. آقای محمد کیاوش علوی تبار که آن وقت مدیر کل آموزش و پرورش بود، حدود یکصد تن از خانم‌های آموزگار که از مناطق جنگی آواره شده بودند در منطقه عبدالخان زیر نظرم قرار داد و گفت: سید برای رسیدگی به آوارگان، این تعداد نیرو از خواهران دبیر و معلم در اختیارت می‌گذارم. آنها هم در کار آمار برداری و کمک به خانواده ها و شناسایی خانواده های نیازمند با شما همکاری دارند و مبلغ یکصد هزار تومان در آذر ماه ۵۹ در اختیارم نهاد و من با دقت افراد نیازمند را با کمک خانمهای معلم شناسایی می‌کردم و به تعداد نیازشان پول در اختیارشان می نهادم و بعضی از خانواده ها که میخواستند به اصفهان و یا شیراز بروند یا دیگر مناطق مثل قم و تهران و کرج، کرایه راهشان و مقداری کمک دیگر به آنان می دادم و رسید از آنها می گرفتم. دقت در کارم به حدی بود که بارها حاج آقا کیاوش علوی تبار از من قدردانی می کرد و اعتماد زیادی به من داشت و می گفت: سید شما شبانه روز کار می‌کنی و بسیاری از مشکلات را حل کرده ای من به شما اعتماد دارم و ما تلاش می‌کنیم زحمات شما را جبران کنیم...... گفتم من وظیفه دارم به مردم کشورم و همشهری هایم کمک کنم و فقط به دعا نیازمندم و ما بایستی هر طور شده این هزاران نفر آواره را یاری دهیم کار مهمی را انجام نداده ام و امیدوارم این دشمن کینه توز و کافر را هر چه زودتر از خاکمان بیرون کنیم. ایشان ان‌شاءالله گفت و چون لیست توزیع پول را به او دادم می خواست مبلغی کمک کند که گفتم بر من حرام باد اگر یک دینار از این پول بردارم....... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 🔻نارنجک زن کاربلد شلمچه‌ بودیم. شیخ مهدی می خواست آموزش نارنجک پرتاب کردن بده. گفت: بچه ها خوب نیگاه کنید تا خوب یاد بگیرید.😎 خوب یاد بگیرید که یه وقت خودتون یا یه زبون بسته ای رو نفله نکنید!🙄 من توی پادگان بهترین نارنجک زن بودم. اول دستتون رو میذارین اینجا، بعد شیخ مهدی ضامن رو کشید و گفت: حالا اگه ضامن رو رها کنم در عرض چند ثانیه منفجر میشه.💥 داشت حرف می زد و از خودش و نارنجک پرانیش تعریف می کرد، که فرمانده از دور داد زد: آهای شیخ مهدی چیکار می کنی؟! شیخ مهدی یه دفعه ترسید و نارنجک رو پرت کرد!😬 نارنجک رفت افتاد رو سر خاکریز، بچه ها صاف ایستاده بودن! و هاج و واج نارنجک رو نگاه می کردند. که حاجی داد زد: بخواب رو زمین، بخواب! انگار همه رو برق بگیره. هیچ کس از جاش تکون نخورد، چندثانیه گذشت. همه زل زده بودن به سر خاکریز که نارنجک قل خورد و رفت اونور خاکریز و منفجر شد.😨 شیخ مهدی رو کرد به بچه ها و گفت: هان!😑 یاد گرفتین؟!😁 دیدید چه راحت بود؟!😎 فرمانده خواست داد بزنه سرش، که یک دفعه صدایی از پشت خاکریز بلند شد که میگفت: الله اکبر! الموت لصدام!😳 بچه ها دویدن بالای خاکریز ببینن صدای کیه؟! دیدن یه عراقی زخمی شده به خودش می‌پیچه.😉😂 شیخ مهدی عراقی رو که دید داد زد: حالا بگید شیخ مهدی کار بلد نیست!😐😂 ببینید چیکارکردم!😌 ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 ‏این شکلی پای کار انقلاب بودن. حتی وسط میدون جنگ هم از رأی دادن غافل نشدن.. حالا یه عده دارن برا رأی دادن و ندادن چونه می‌زنن!! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈 لینک دعوت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۸ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 برای فرار و خارج شدن از این منطقه به فکر افتادم اما فرمانده لشکر مرا تحت نظر قرار داد و نتوانستم کاری انجام دهم. با افسران، روشهای گوناگونی را برای مقابله با حملات بسیجیان ایرانی مورد بررسی قرار دادیم. یکی از افسران پیشنهاد کرد برای ایجاد رعب و وحشت در دشمن مانورهای شبانه ترتیب داده شود. پس از بررسی این موضوع آن را با فرماندهی لشکر در میان گذاشتم. فرمانده این طرح را به فال نیک گرفت و گفت: به خدا سوگند که شما با ارائه چنین طرحی نشان دادید که افراد شجاعی هستید. وضع جديد باعث تشویق من شد و سعی کردم از این به عنوان وسیله ای برای از بین بردن کدورتهایی که در دل فرمانده لشکر به خاطر حوادث گذشته به وجود آمده بود، استفاده کنم. 🔸 انفجار در یک ساعت در طول روز، روحیه نیروهای گردان بالا بود، ما عهد کرده بودیم، انتقام بگیریم. به یاد ستوانیار عاشور الحلی افتادم و گفتم: «آدم خوش شانس و باسعادتی است، او ما را در شرایطی تنها گذاشت که گردان پی درپی دچار تزلزل و شکست می‌شود. فکر می‌کردیم که ایرانی‌ها فرار کرده اند و دیگر آن اتفاقها تکرار نمی شود. گمان می‌کردیم که آنها به این باور رسیده اند که ما از گردان حفاظت می‌کنیم و مراقب هر حادثه و اقدامی هستیم. فرمانده لشکر به من گفت گردان شما برای زدودن سابقه گذشته اش تلاش می‌کند. می‌خواهیم گردان شما را در گزارش وقایع روزانه تشویق کنیم. می‌خواهیم بگوییم که در ارتش ما نمونه است و اقدامات بزرگی انجام داده است. در این صورت شما از شهرت خوبی برخوردار خواهید شد و گردان شما می‌تواند جوایز را درو کند. به فرمانده لشکر گفتم قربان گردان ما منتظر اشاره شماست. گردان ما در محمره [خرمشهر] از خود حماسه های جاودانه ای برجای گذاشته است. این گردان توانست بیشتر خانه ها و جاده ها را پاکسازی کند علاوه بر این، در کنار واحد مهندسی لشکر در انهدام خانه ها و کارگاه ها تلاش کرد. فرمانده لشکر که این عبارتها را شنید گفت «سرگرد عزالدین مرا به یاد تخریب خانه ها انداختی، ما نیاز به فعالیت واحد مهندسی برای تخریب بقیه خانه های نزدیک بندر داریم.» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۵ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 یکباره دیدیم نیروهای تازه نفس زرهی عراق دوباره سازماندهی کرده و به سمت ما می آیند. فکر می‌کنم بین بچه ها فقط من آرپی جی داشتم. همه فریاد زدند: "محمد بزن... محمد بزن..." یکی از تانکهای جلویی را نشانه گرفتم، گلوله از بالای تانک رد شد. فقط همان یک موشک آرپی‌جی را داشتم. انگار بزرگترین سرمایه دنیا را از دست دادم. تانکها شروع به پیشروی و شلیک کردند. فریاد زدم برادرها عقب نشینی ... عقب نشینی ... !» پاهایم از خستگی می لرزید. به حدی که نمی توانستم قبضه آرپی جی را حمل کنم؛ بندش را گرفته بودم و قبضه را روی زمین می‌کشیدم. دهان و لب‌هایم از خشکی مثل چوب شده بود. هر طور بود دوباره خودمان را به سه راه کشتارگاه رساندیم. حوالی عصر بود. نفس نفس میزدیم. دیگر توان دویدن حتی راه رفتن هم نداشتیم. تانک‌های عراقی هم پشت سر ما می آمدند. در همین بین یک تانک چیفتن ارتش خودمان از سمت دیگر تخته گاز به طرف ما می آمد. بچه ها ریختند سرش فریاد می زدند "بزن بزن... !" راننده تانک در میان صدای انفجار و هیاهو چیزی نمی شنید و هاج و واج نگاه می‌کرد. یکی فریاد کشید: «بابا بزن، لامصب بزن... بزن.... ! یکی از بچه ها پرید بالای تانک. تندتند خدمه تانک را می بوسید و تانکهای عراقی را نشانش می‌داد که به طرف آنها شلیک کند. راننده تازه متوجه شد که وسط معرکه است. صحنه حساس و دلهره آوری بود. در یک لحظه تصمیم گرفت و با مهارت نشانه گیری کرد. با شلیک او تانکی که جلودار تانکهای عراقی بود با صدای مهیبی ترکید. دو ۱۰۶ خودی هم از راه رسیدند؛ یکی سمت راست و دیگری سمت چپ جاده شش تانک دیگر را هدف گرفتند. تانکها شعله کشیدند و یکی پس از دیگری منفجر شدند. بقیه تانکهای عراقی که این اوضاع را دیدند عقب نشینی کردند. دود سیاه غلیظی فضا را پر کرده بود. در این فضا و در حالی که از فرط خستگی نای تکان خوردن نداشتیم شادی و جشن برپا شد. انفجار پی در پی مهمات از توی بعضی تانکهای عراقی مانند فشفشه آسمان را نورباران کرده بود. بچه ها می‌گفتند ملائک جشن گرفته‌اند. یکی از بچه های عرب اسلحه به دست به عربی میخواند و حوسه می رقصید. یکی گفت هی، نرقص حرامه. گفتم «بگذار برقصه، این رقص آتشه، این رقص امروز حلاله، هرکسی میخواهد برقصه برقصه. همین موقع از پشت بیسیم صدایی بلند شد که: «آقا محمد، آقا محمد به دادمان برسید! دیدم لهجه اش غیر بومی است. پرسیدم: شما کی هستی؟ روی این فرکانس چه کار می‌کنی؟ گفت: آقا محمد، ما کارمندهای بندر هستیم، توی ساختمان اداره بندر گیر افتاده ایم. عراقی ها توی محوطه هستند، تو را به خدا به دادمان برسید! او روی بیسیم مرکزی اداره بندر مکالمات مرا شنیده و فرکانس بی سیم مرا پیدا کرده بود. فتح الله افشاری و بچه های دیگر در خیابان مولوی با عراقی ها درگیر بودند. از خیابان فردوسی وارد محوطه اداره بندر شدیم. با بیسیم تماس گرفتم گفتم نزدیکی ساختمان مرکزی هستیم، شما کجایید؟ گفت: «عراقی‌ها اینجا بودند، عده ای از بچه های شهر و ارتشی‌ها با آنها درگیر شدند. از محوطه بیرون رفتند.» با ماشین تا سنتاب رفتیم. آتش سنگینی در جریان بود. پیش از ما بچه های گروه علی هاشمیان و تکاورها به اداره بندر رفته بودند. جنگ و گریز تا خیابان مولوی کشیده شد. ما هم به تکاورها پیوستیم. همین طور که توی خیابان می دویدیم یکی صدا کرد: «کجا دارید می روید؟» فرمانده تکاورها بود گفت «عراقی‌ها آن طرف خیابان هستند.» خیابانی به عرض حدود پانزده متر بود. گفت: «بچه ها را بفرست بالای ساختمانها، برویم از بالا درگیر شویم.» رفتیم توی یک خانه از آنجا پشت بام به پشت بام با عراقی ها درگیر شدیم. رسیدیم به خانه ای دیدیم پیرمردی توی حیاط نشسته، به سرش می‌زند و گریه و ناله می‌کند که بدبخت شدم بیچاره شدم. صاحب عبودزاده و برادرم محمود هم رسیدند صاحب پیرمرد را کشید کنار با او صحبت کرد. رفتم داخل یکی از اتاقها دیدم دو دختر به عربی حدود بیست و پنج ساله نشسته اند می لرزند و گریه می‌کنند. صاحب دستم را گرفت و گفت: «تا بچه ها ندیدند برویم. چهار پنج نفر از بچه ها توی حیاط بودند. سریع آنها را از آن خانه بیرون بردم. وسط خیابان تعداد زیادی جنازه عراقی افتاده بود. چند تانک در آتش می سوخت. ما عقبه شان را در صددستگاه و کشتارگاه زده بودیم و این ها در شهر ارتباطشان با عقبه قطع شده بود. عده ای از عراقی ها توی شهر راهشان را گم کرده بودند؛ نه راه پس داشتند نه راه پیش. بعضی شان توی کوچه های بن بست گرفتار شده و با آتش بچه ها از پا درآمده بودند. عراقیهای توی شهر همه قتل عام شدند و بقیه از کشتارگاه تا صددستگاه و تا نزدیک پل نو عقب رفتند. هر طور بود روز دهم مهر به غروب رسید. شاید بتوان آن روز را شاه بیت نبرد و مقاومت خرمشهر نامید.
روز سختی برای ما و عراقیها بود؛ برای آنها روز نکبت و مرگ و برای ما پیروزی و رقص در آتش بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
3279378.mp3
5.45M
🍂 فضا از عطر تو غوغاست می‌دانم که اینجایی 🔹با نوای حاج صادق آهنگران برای راهیان نور ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 شهید شیرودی بارها هنگام پرواز می‌گفت: «وقتی که پرواز می‌کنم حالتی دارم همانند یک نفر عاشق که به طرف معشوق خود می‌رود هر لحظه فکر می‌کنم که به معشوق خودم نزدیک‌تر می‌شوم و به آن آرزوی قلبی که دارم می‌رسم، ولی وقتی برمی‌گردم هرچند که پرواز موفقیت‌آمیز بوده است باز مقداری غمگین هستم، چون احساس می‌کنم هنوز آن طور که باید خالص نشدم تا مورد قبول دعوت خدا قرار بگیرم». صبحتون سرشار از نگاه شهدا ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 "والفجر هشت " از شروع تا پایان / ۱ برگرفته از دوره دافوس سردار شهید حاج احمد سیاف زاده ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 بسم الله الرحمن الرحیم سلام [عرض] می کنم خدمت شما عزیزان. این روزها که من خدمتتون هستم همان روزهایی است که رزمندگان اسلام و فرماندهان در همین منطقه آماده بودیم برای انجام عملیات[والفجرهشت]. 🔹 چهار بخشی را که ما می خواهیم برای آقایان توضیح بدهیم یکی انتخاب این منطقه است که قطعا" برای آقایان و خواهران راوی‌ها و برای مردم که شما می‌خواهید برای‌شان صحبت کنید خیلی مهم است که چرا ؟ یا اصلا" چرا در [منطقه]جنوب؟ 🔸 دومین بحث هم موضوع غافلگیری و بحث توان دشمن در این منطقه و بحث خود جزر و مد رودخانه و یک مقداری هم مجبوریم از جغرافیای منطقه فاو توضیح مختصری بدهیم خدمتتان که اینجا چه مشخصاتی دارد. 🔹 تشریح عملیات را هم به صورت مرحله به مرحله و همراه با نتیجه گیری سیاسی و نظامی خدمت شما عرض می‌کنم. در بخش انتخاب منطقه، سه مرحله: ۱. تثبیت دشمن، ۲. بازپسگیری مناطق اشغالی و ۳. ورود به خاک عراق در انتخاب این محور مهم است. 🔸 ما برای این عملیات به مرحله‌ای رسیده بودیم که باید وارد خاک عراق می‌شدیم. در مرحله اول که تثبیت بود، عراق را سر جاش نگه داشتیم، قدرت پیشروی‌اش را از دست داده و در یک خطی که تعریف شده است در سال اول جنگ در محور جنوب و غرب نگه داشته شده بود. 🔹 در مرحله دوم زمین‌های زیادی از ما دستش بود؛ هم غرب هم جبهه میانی و هم در منطقه جنوب که از اهمیت بالایی برخوردار است و این ها را ما باید پس می گرفتیم. عملیات‌های چهارگانه بیت المقدس، فتح المبین، طریق القدس و ثامن الائمه-حالا با ترتیب من نگفتم-حدودا نود و پنج درصد از مناطق اشغالی تصرف شده توسط ارتش بعثی را پس گرفتیم، اما دشمن همچنان ایستاده بود و این اشتباه و جنگی را که بر ما تحمیل کرده و خساراتی را که وارد کرده بود را نمی‌پذیرفت. 🔸 لذا با راهنمایی‌هایی از جانب حضرت امام(ره) و فرماندهی جنگ، تصمیم بر این شد که ما وارد خاک عراق بشویم. ورود به خاک عراق هم تا سال ۱۳۶۴ سابقه داشت ولی اهداف ما را تأمین نکرده و نتوانسته بود خواسته‌های جمهوری اسلامی را جامه‌ عمل بپوشاند. 🔹 ما در عملیات شرهانی[محرم] در منطقه فکه، در منطقه‌ زبیدات داخل خاک عراق شده بودیم. در دو عملیات خیبر و بدر در منطقه هور تا جاده العماره-بصره رفته بودیم. در عملیات رمضان در کنار نهر کتیبان رفته بودیم، و زمین هایی مثل زید و بعضا" طلاییه و این ها دست ما بود، ولی یک زمین سرکوبی که بتواند دشمن را وادار به تجدید نظر بکند دست ما نبود، لذا لازم بود عملیاتی تعیین کننده صورت بگیرد و بر همین اساس این عملیات طراحی شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 ‍ «تک‌سوار دشت زید»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ «... آخرین باری که بچه‌های تیپ27، اسماعیل قهرمانی را دیدند، سحر روز عید فطر بود که سوار بر موتور تریل، داشت سراسیمه به سمت دیواره‌ی شرقی کانال پرورش ماهی می‌رفت.... آن روز، تا حوالی ظهر، همه دلواپس او بوديم و از هر کس که به عقب بر می‌گشت، سراغ اش را می‌گرفتيم و اين‌ که آخرين بار، چه کسی او را ديده است. اجمالاً می‌دانستيم که «قهرمانی» بچّه‌های گردان حبيب را در خط پیدا و فرمانده این گردان را، نسبت به فرمان عقب‌نشينی توجيه کرده و از آنجا عازم نقطه‌ای شده بود که بچّه‌های گردان سابقِ خودش - گردان انصارالرسول(ص) - داشتند برای عقب‌نشينی آماده می‌شدند. منتها؛ از بعد آن لحظات، ديگر هيچ کس خبری نداشت و نفهميديم چه اتفاقی برای قائم مقام تیپ افتاده... رفت که رفت! 🍂       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ سرگذشت‌نامه‌ی شهید اسماعیل قهرمانی؛ قائم مقام فرماندهی لشکر 27 محمد رسول‌الله(ص) نویسنده: گلعلی بابایی @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۹ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 شب با گامهای سنگین از راه رسید. هر دقیقه ای که سپری می شد، آن را در دفتر قهرمانی ها ثبت می‌کردیم. دلم در گرو چیزی به نام امنیت بود. در پی امنیت بودم تا صداقت خود را ثابت کنم و از این طریق به بهشت منافع و مدالهای شجاعت برسم. معادله پیچیده ای که در آن اسیر رؤیاها بودم. خودروها به سمت خاکریزها به راه افتادند و نگهبان ها هم به سمت پست هایشان. افسران مجهز به سلاح و نارنجک بودند و درباره موضوع های نظامی بحث می‌کردند. هر افسر نظر خاصی داشت و همین موجب بحث شده بود. ستوان یکم فواذ البهادی گفت: «جناب سرگرد! مسأله تاکتیک مطرح است. باید این را به خوبی درک کنیم، دشمن از سمت چپ نفوذ می‌کند سروان لطیف زامل فرمانده گروهان اول در جواب گفت: «کدام دشمن؟ آنها گروه های کوچکی هستند که تعدادشان از پنج نفر تجاوز نمی‌کند منتهی اگر این وضعیت ادامه پیدا کند، گردان از هم می پاشد. سروان اسعد اللامی گفت: «ببخشید جناب سروان لطیف! من فکر نمی‌کنم این ها گروه های پنج نفری باشند، دشمن دارای گروه های مختلفی است، آنها در همین خانه ها مخفی اند و یا در کنار دوستان خرمشهری ما به سر می‌برند.» سروان لطیف جواب داد این غیر ممکن است، زیرا گروه ها احتیاج به منطقه وسیعی دارند تا بتوانند به داخل گردان نفوذ کنند. از این گذشته ما که هر شب مراقبت اوضاع ایم؛ پس این گروه ها از کجا می آیند، آیا آنها اسم اعظم می‌دانند! همگی خندیدند. من گفتم برادران عزیز! اگر گردان امشب را به خوبی و سلامت پشت سر بگذارد و اتفاقی نیفتد فرمانده لشکر ما را به پشت خط منتقل می‌کند تا مدتی در استراحت و آرامش به سر بریم.» امیدها و آرزوهای بسیاری در دل افسران جوانه زد. سروان لطیف گفت: «بسیار جالب است. پشت خط بدون دغدغه شراب خواهیم نوشید و تا صبح با دختران خواهیم بود. سروان اسعد نیز در این گفت وگو شرکت کرد و گفت شنیده ام این روزها شراب کمیاب شده است.» سروان لطيف وسط حرف او پرید و گفت: «لعنتی، از کجا چنین حرفی می‌زنی، من دیشب خودم دیدم که بازار پر از «شهرزاد» است. لحظه های آن شب تاریک سرشار از وحشت و اضطراب بود. همه حالت آماده باش را حفظ کرده بودند. حتی کسی که احتیاج به دستشویی داشت تا می‌توانست از رفتن خودداری می‌کرد. حرکتی در خاکریز مشاهده شد. گربه ای بود که توجه همه را به خود جلب کرد. سروان لطیف گفت: «لعنت بر این دنیا، گربه هم ما را دچار وحشت می‌کند؛ چه خفت و خواری است!» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 یادش بخیر! آسمان کرخه ✨ و خیره نگریستن به آسمان پر ستاره آن، چقدر لذت بخش بود! ✨ ✨گویا ستاره ها به سطح زمین آمده بودند تا بچه ها را شناسایی کنند و آسمانی ها را یواشکی انتخاب کنند که بدانند در عملیات بعدی کدامشان را ببرند و آن بالا بالاها، کنار خودشان بنشانند✨ و حالا هر چه به آسمان می نگريم، چقدر ستاره ها✨ دورند و دست نیافتنی....😔 از راست تصویر : شهید سردار محمد تیموریان شهید سردار حاج حسین بصیر شهید سردار ملک ابراهیم زمانی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
شوخی آزادگان در همایش مشهد با بازی در نقش عراقی ها
🍂 اینگونه می خوابیدم عباسعلی مومن -نجار         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 عباسعلی مومن معروف به عباس نجار در توصیف حالت خود در هنگام خوابیدن در اردوگاه اسارت چنین نوشته است: شبهایی که ما اسرا سر بر بالین می گذاشتیم و در آن برزخ و حصارهای پولادی و سیم های خاردار از فردای خودمون وحشت داشتیم که فردا چه بلایی بر سر همه و یا یک عزیزی که توسط کدام خود فروخته لو رفته خواهد آمد و باید صبح می کردیم در حالی که امیدی نداشتیم که فردا زنده باشیم یا نه ولی شب هایی که خواب نداشتیم و من گاهی با خودم موقع خواب چنین دعایی زمزمه می کردم و تا یک خواب بدون استرس داشته باشم: خدایا دنیای بیرون، از تسلط من خارج است پس توفیقم بده تا بر دنیای درونم تسلط یابم و یواش یواش با ذکر صلوات می خوابیدم. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۶ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 شب برای استراحت به مدرسه دریابد رسایی رفتیم. چون مقر ثابتی نداشتیم یکی دو شبی بود که تقی و ناجی و عباس و گروهی از بچه ها شب آنجا می‌خوابیدند. حاجی بودادی تدارکاتچی با یک وانت آمد و به هر نفر یک کتلت و نصف نان داد. تعدادی از بچه ها توی اتاقهای مدرسه خوابیدند. من هم در حیاط مدرسه، روی زمین دراز کشیدم. از خستگی نایی نداشتیم. یکی از بچه ها از راه رسید و گفت: «من از پلیس راه می آیم، آنجا هیچکس نیست، پرنده پر نمی زند، عراقی ها راحت می‌توانند بیایند. باید گروهی بفرستیم مراقب باشند.» به هر کس می گفتم بلند شو برو حال تکان خوردن نداشت. می گفتند خسته ایم، جان نداریم. میخواهیم بخوابیم. من هم حال و روزی بهتر از آنها نداشتم. یاد برادرم عبدالله افتادم او سید احمد عالمشاه، پرویز پور و گروهی از بچه های شهرداری و آتش نشانی هم مسلح بودند. مقرشان در آتش نشانی خرمشهر بود و شبها آنجا استراحت می کردند. به هر زحمتی بود پیاده خودم را به آتش نشانی رساندم. سر خیابان به یکی از محصلین مدرسه عراقی‌ها برخوردم. اسمش «اسد» بود. او را می‌شناختم. از بچه های محله شبیبه بود. خانواده او پیش از انقلاب از عراق آمده بودند و در خرمشهر زندگی میکردند. نگاهی به همدیگر کردیم و از کنار هم رد شدیم. عبدالله همراه آقای عالمشاه و افراد دیگر در محل آتش نشانی بودند. از عالمشاه خواهش کردم تعدادی از بچه های آتش نشانی را برای نگهبانی از محور پلیس راه بفرستد. عالمشاه به هر کدام از نیروهایش می‌گفت، آن قدر آتش خاموش کرده ایم دیگر رمقی برای نگهبانی نداریم. نان و ماست داشتند کمی هم به من دادند. مشغول صحبت با عبدالله بودم که صدای انفجارهای پیاپی خمپاره و توپ بلند شد. صداها از سمت مدرسه بود. به عبدالله گفتم صدا از طرف مدرسه است باید بروم. حاج عبدالله به یکی از بچه ها گفت مرا با ماشین برساند. رفتم توی مدرسه دیدم قیامتی به پا شده عراقیها گرای مدرسه را گرفته و آنجا را با گلوله های خمپاره و توپ شخم زده بودند. پاها و دستهایی که قطع شده بود. آقای روستایی ناله می‌کرد. تقی محسنی فر از کمر دو نیم شده بود. بیشتر بچه های آغاجاری شهید و زخمی شده بودند. در تاریکی از هر گوشه‌ای صدای آه و ناله ای بلند بود. بوی باروت تنفس را سخت می‌کرد. دیدن آن صحنه دل هر انسان شجاعی را هم می‌لرزاند. بچه هایی که آن روز حماسه‌ای را آفریده بودند، این طور ناجوانمردانه در خواب تکه تکه شده بودند. چند نفر، از جمله تعدادی از دختران امدادگر از مسجد جامع آمدند. خودرویی آنجا بود سوئیچ نداشت، یکی آمد با وصل کردن دو سیم آن را روشن کرد، زخمی‌ها و جنازه ها را توی خودرو گذاشتند و بردند. از مدرسه بیرون رفتم احساس غربت می‌کردم. بغض راه گلویم را بسته بود. تک و تنها مانده بودم که خدایا کجا بروم؟ دود و بوی باروت همه جا را پر کرده بود. گیج و منگ کنار خیابان نشسته بودم که خودرویی از راه رسید. بلند شدم تا هر طور شده نگهش دارم. اسلحه را به طرفش گرفتم و فریاد زدم: «ایست» ایستاد. سواری تویوتا بود؛ از تویوتاهایی که در انبار گمرک مانده بود. یکی سرش را از پنجره بیرون آورد و صدا کرد: «محمد!» دیدم محمد جهان آراست. آمد پایین خودم را در آغوش محمد انداختم بغضم ترکید، زدم زیر گریه. در حالی که های های گریه می‌کردم کنار گوشش با گریه گفتم: «محمد بدبخت شدیم، بچه ها شهید شدند.» شانه های جهان آرا به آرامی تکان میخورد اما سعی می‌کرد جلوی صدای گریه اش را بگیرد. گفت: «ما خدا را داریم خودت را کنترل کن صبر داشته باش!» احمد فروزنده هم با او بود. احمد بین بچه ها از لحاظ روحیه از همه محکم تر بود. او هم همراه با بغض اشک می ریخت. گفت: «سوار شوید برویم بیمارستان.» توی بیمارستان سری به زخمی‌ها زدیم. بیمارستان غلغله بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 بعد از عملیات خیبر ؛ فرماندهان را بردند زیارت امام رضا(ع) وقتی مهدی برگشت توی پد پنج بودیم. برایم سوغاتی جانماز و دو حبه قند و نمک تبرکی آورده بود. نمکش را همان روز زدیم به آبگوشت ناهارمان. اما... مهدی حال همیشگی را نداشت! گفتم: «تو از ضامن آهو چه خواسته‌ای که این چنین شده ای!! نابودی کفار؟ پیروزی رزمندگان؟ سلامتی امام؟» چیزی نمی‌گفت. به جان امام قسمش دادم، گفت: فقط یک چیز. گفتم: چه چیز؟ گفت: «مصطفی! دیگر نمی‌توانم بمانم. باور کن. همین‌را به امام‌رضا(ع) گفتم. گفتم واسطه شو این عملیات، آخرین عملیات مهدی باشد». عجیب بود. قبلا هروقت حرف از شهادت می‌شد، می گفت برای چه شهید شویم؟ شهادت خوب است؛ اما دعا کنید پیروز شویم. صرف اینکه دعا کنیم تا شهید شویم یعنی‌چه؟ اما دیگر انقطاعی شده بود.... امام رضا (ع) هم خیلی معطلش نکرد و بدر شد آخرین عملیاتش.... راوی: مصطفی مولوی کتاب: نمی توانست زنده بماند خاطراتی از شهید مهدی باکری نویسنده: علی اکبری ناشر: صیام ،صفحه ۹۸٫ صبحتون سرشار از عنایت شهدا ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂