🍂 شهید شیرودی بارها هنگام پرواز میگفت: «وقتی که پرواز میکنم حالتی دارم همانند یک نفر عاشق که به طرف معشوق خود میرود هر لحظه فکر میکنم که به معشوق خودم نزدیکتر میشوم و به آن آرزوی قلبی که دارم میرسم، ولی وقتی برمیگردم هرچند که پرواز موفقیتآمیز بوده است باز مقداری غمگین هستم، چون احساس میکنم هنوز آن طور که باید خالص نشدم تا مورد قبول دعوت خدا قرار بگیرم».
صبحتون سرشار از نگاه شهدا
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#شهید_شیرودی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 "والفجر هشت "
از شروع تا پایان / ۱
برگرفته از دوره دافوس
سردار شهید حاج احمد سیاف زاده
┄═❁❁═┄
🔸 بسم الله الرحمن الرحیم
سلام [عرض] می کنم خدمت شما عزیزان.
این روزها که من خدمتتون هستم همان روزهایی است که رزمندگان اسلام و فرماندهان در همین منطقه آماده بودیم برای انجام عملیات[والفجرهشت].
🔹 چهار بخشی را که ما می خواهیم برای آقایان توضیح بدهیم یکی انتخاب این منطقه است که قطعا" برای آقایان و خواهران راویها و برای مردم که شما میخواهید برایشان صحبت کنید خیلی مهم است که چرا #فاو؟ یا اصلا" چرا در [منطقه]جنوب؟
🔸 دومین بحث هم موضوع غافلگیری و بحث توان دشمن در این منطقه و بحث خود جزر و مد رودخانه و یک مقداری هم مجبوریم از جغرافیای منطقه فاو توضیح مختصری بدهیم خدمتتان که اینجا چه مشخصاتی دارد.
🔹 تشریح عملیات را هم به صورت مرحله به مرحله و همراه با نتیجه گیری سیاسی و نظامی خدمت شما عرض میکنم.
در بخش انتخاب منطقه، سه مرحله:
۱. تثبیت دشمن،
۲. بازپسگیری مناطق اشغالی و
۳. ورود به خاک عراق در انتخاب این محور مهم است.
🔸 ما برای این عملیات به مرحلهای رسیده بودیم که باید وارد خاک عراق میشدیم. در مرحله اول که تثبیت بود، عراق را سر جاش نگه داشتیم، قدرت پیشرویاش را از دست داده و در یک خطی که تعریف شده است در سال اول جنگ در محور جنوب و غرب نگه داشته شده بود.
🔹 در مرحله دوم زمینهای زیادی از ما دستش بود؛ هم غرب هم جبهه میانی و هم در منطقه جنوب که از اهمیت بالایی برخوردار است و این ها را ما باید پس می گرفتیم. عملیاتهای چهارگانه بیت المقدس، فتح المبین، طریق القدس و ثامن الائمه-حالا با ترتیب من نگفتم-حدودا نود و پنج درصد از مناطق اشغالی تصرف شده توسط ارتش بعثی را پس گرفتیم، اما دشمن همچنان ایستاده بود و این اشتباه و جنگی را که بر ما تحمیل کرده و خساراتی را که وارد کرده بود را نمیپذیرفت.
🔸 لذا با راهنماییهایی از جانب حضرت امام(ره) و فرماندهی جنگ، تصمیم بر این شد که ما وارد خاک عراق بشویم. ورود به خاک عراق هم تا سال ۱۳۶۴ سابقه داشت ولی اهداف ما را تأمین نکرده و نتوانسته بود خواستههای جمهوری اسلامی را جامه عمل بپوشاند.
🔹 ما در عملیات شرهانی[محرم] در منطقه فکه، در منطقه زبیدات داخل خاک عراق شده بودیم. در دو عملیات خیبر و بدر در منطقه هور تا جاده العماره-بصره رفته بودیم. در عملیات رمضان در کنار نهر کتیبان رفته بودیم، و زمین هایی مثل زید و بعضا" طلاییه و این ها دست ما بود، ولی یک زمین سرکوبی که بتواند دشمن را وادار به تجدید نظر بکند دست ما نبود، لذا لازم بود عملیاتی تعیین کننده صورت بگیرد و بر همین اساس این عملیات طراحی شد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#نکات_تاریخی_جنگ
#سیافزاده
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
#گزیده_کتاب
🍂 «تکسوار دشت زید»
┄═❁❁═┄
«... آخرین باری که بچههای تیپ27، اسماعیل قهرمانی را دیدند، سحر روز عید فطر بود که سوار بر موتور تریل، داشت سراسیمه به سمت دیوارهی شرقی کانال پرورش ماهی میرفت....
آن روز، تا حوالی ظهر، همه دلواپس او بوديم و از هر کس که به عقب بر میگشت، سراغ اش را میگرفتيم و اين که آخرين بار، چه کسی او را ديده است.
اجمالاً میدانستيم که «قهرمانی» بچّههای گردان حبيب را در خط پیدا و فرمانده این گردان را، نسبت به فرمان عقبنشينی توجيه کرده و از آنجا عازم نقطهای شده بود که بچّههای گردان سابقِ خودش - گردان انصارالرسول(ص) - داشتند برای عقبنشينی آماده میشدند.
منتها؛ از بعد آن لحظات، ديگر هيچ کس خبری نداشت و نفهميديم چه اتفاقی برای قائم مقام تیپ افتاده... رفت که رفت!
🍂
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#تکسوار_دشت_زید
سرگذشتنامهی شهید اسماعیل قهرمانی؛ قائم مقام فرماندهی لشکر 27 محمد رسولالله(ص)
نویسنده: گلعلی بابایی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۹
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 شب با گامهای سنگین از راه رسید. هر دقیقه ای که سپری می شد، آن را در دفتر قهرمانی ها ثبت میکردیم. دلم در گرو چیزی به نام امنیت بود. در پی امنیت بودم تا صداقت خود را ثابت کنم و از این طریق به بهشت منافع و مدالهای شجاعت برسم. معادله پیچیده ای که در آن اسیر رؤیاها بودم.
خودروها به سمت خاکریزها به راه افتادند و نگهبان ها هم به سمت
پست هایشان.
افسران مجهز به سلاح و نارنجک بودند و درباره موضوع های نظامی بحث میکردند. هر افسر نظر خاصی داشت و همین موجب بحث شده بود. ستوان یکم فواذ البهادی گفت: «جناب سرگرد! مسأله تاکتیک مطرح است. باید این را به خوبی درک کنیم، دشمن از سمت چپ نفوذ میکند سروان لطیف زامل فرمانده گروهان اول در جواب گفت: «کدام دشمن؟ آنها گروه های کوچکی هستند که تعدادشان از پنج نفر تجاوز نمیکند منتهی اگر این وضعیت ادامه پیدا کند، گردان از هم می پاشد. سروان اسعد اللامی گفت: «ببخشید جناب سروان لطیف! من فکر نمیکنم این ها گروه های پنج نفری باشند، دشمن دارای گروه های مختلفی است، آنها در همین خانه ها مخفی اند و یا در کنار دوستان خرمشهری ما به سر میبرند.»
سروان لطیف جواب داد این غیر ممکن است، زیرا گروه ها احتیاج به منطقه وسیعی دارند تا بتوانند به داخل گردان نفوذ کنند. از این گذشته ما که هر شب مراقبت اوضاع ایم؛ پس این گروه ها از کجا می آیند، آیا آنها اسم اعظم میدانند!
همگی خندیدند. من گفتم برادران عزیز! اگر گردان امشب را به خوبی و سلامت پشت سر بگذارد و اتفاقی نیفتد فرمانده لشکر ما را به پشت خط منتقل میکند تا مدتی در استراحت و آرامش به سر بریم.» امیدها و آرزوهای بسیاری در دل افسران جوانه زد. سروان لطیف گفت: «بسیار جالب است. پشت خط بدون دغدغه شراب خواهیم نوشید و تا صبح با دختران خواهیم بود. سروان اسعد نیز در این گفت وگو شرکت کرد و گفت شنیده ام این روزها شراب کمیاب شده است.» سروان لطيف وسط حرف او پرید و گفت: «لعنتی، از کجا چنین حرفی میزنی، من دیشب خودم دیدم که بازار پر از «شهرزاد» است. لحظه های آن شب تاریک سرشار از وحشت و اضطراب بود. همه حالت آماده باش را حفظ کرده بودند. حتی کسی که احتیاج به دستشویی داشت تا میتوانست از رفتن خودداری میکرد. حرکتی در خاکریز مشاهده شد. گربه ای بود که توجه همه را به خود جلب کرد. سروان لطیف گفت: «لعنت بر این دنیا، گربه هم ما را دچار وحشت میکند؛ چه خفت و خواری است!»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 یادش بخیر!
آسمان کرخه ✨
و خیره نگریستن به آسمان پر ستاره آن،
چقدر لذت بخش بود! ✨
✨گویا ستاره ها به سطح زمین آمده بودند تا بچه ها را شناسایی کنند و آسمانی ها را یواشکی انتخاب کنند که بدانند در عملیات بعدی کدامشان را ببرند و آن بالا بالاها، کنار خودشان بنشانند✨
و حالا هر چه به آسمان می نگريم، چقدر ستاره ها✨ دورند و دست نیافتنی....😔
از راست تصویر :
شهید سردار محمد تیموریان
شهید سردار حاج حسین بصیر
شهید سردار ملک ابراهیم زمانی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#یادش_بخیر
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 اینگونه می خوابیدم
عباسعلی مومن -نجار
┄═❁๑❁═┄
🔹 عباسعلی مومن معروف به عباس نجار در توصیف حالت خود در هنگام خوابیدن در اردوگاه اسارت چنین نوشته است:
شبهایی که ما اسرا سر بر بالین می گذاشتیم و در آن برزخ و حصارهای پولادی و سیم های خاردار از فردای خودمون وحشت داشتیم که فردا چه بلایی بر سر همه و یا یک عزیزی که توسط کدام خود فروخته لو رفته خواهد آمد و باید صبح می کردیم در حالی که امیدی نداشتیم که فردا زنده باشیم یا نه ولی شب هایی که خواب نداشتیم و من گاهی با خودم موقع خواب چنین دعایی زمزمه می کردم و تا یک خواب بدون استرس داشته باشم:
خدایا دنیای بیرون، از تسلط من خارج است پس توفیقم بده تا بر دنیای درونم تسلط یابم و یواش یواش با ذکر صلوات می خوابیدم.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۶
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 شب برای استراحت به مدرسه دریابد رسایی رفتیم. چون مقر ثابتی نداشتیم یکی دو شبی بود که تقی و ناجی و عباس و گروهی از بچه ها شب آنجا میخوابیدند. حاجی بودادی تدارکاتچی با یک وانت آمد و به هر نفر یک کتلت و نصف نان داد. تعدادی از بچه ها توی اتاقهای مدرسه خوابیدند. من هم در حیاط مدرسه، روی زمین دراز کشیدم. از خستگی نایی نداشتیم. یکی از بچه ها از راه رسید و گفت: «من از پلیس راه می آیم، آنجا هیچکس نیست، پرنده پر نمی زند، عراقی ها راحت میتوانند بیایند. باید گروهی بفرستیم مراقب باشند.» به هر کس می گفتم بلند شو برو حال تکان خوردن نداشت. می گفتند خسته ایم، جان نداریم. میخواهیم بخوابیم. من هم حال و روزی بهتر از آنها نداشتم. یاد برادرم عبدالله افتادم او سید احمد عالمشاه، پرویز پور و گروهی از بچه های شهرداری و آتش نشانی هم مسلح بودند. مقرشان در آتش نشانی خرمشهر بود و شبها آنجا استراحت می کردند. به هر زحمتی بود پیاده خودم را به آتش نشانی رساندم. سر خیابان به یکی از محصلین مدرسه عراقیها برخوردم. اسمش «اسد» بود. او را میشناختم. از بچه های محله شبیبه بود. خانواده او پیش از انقلاب از عراق آمده بودند و در خرمشهر زندگی میکردند. نگاهی به همدیگر کردیم و از کنار هم رد شدیم. عبدالله همراه آقای عالمشاه و افراد دیگر در محل آتش نشانی بودند. از عالمشاه خواهش کردم تعدادی از بچه های آتش نشانی را برای نگهبانی از محور پلیس راه بفرستد. عالمشاه به هر کدام از نیروهایش میگفت، آن قدر آتش خاموش کرده ایم دیگر رمقی برای نگهبانی نداریم. نان و ماست داشتند کمی هم به من دادند. مشغول صحبت با عبدالله بودم که صدای انفجارهای پیاپی خمپاره و توپ بلند شد. صداها از سمت مدرسه بود.
به عبدالله گفتم صدا از طرف مدرسه است باید بروم. حاج عبدالله به یکی از بچه ها گفت مرا با ماشین برساند. رفتم توی مدرسه دیدم قیامتی به پا شده عراقیها گرای مدرسه را گرفته و آنجا را با گلوله های خمپاره و توپ شخم زده بودند. پاها و دستهایی که قطع شده بود. آقای روستایی ناله میکرد. تقی محسنی فر از کمر دو نیم شده بود. بیشتر بچه های آغاجاری شهید و زخمی شده بودند. در تاریکی از هر گوشهای صدای آه و ناله ای بلند بود. بوی باروت تنفس را سخت میکرد. دیدن آن صحنه دل هر انسان شجاعی را هم میلرزاند. بچه هایی که آن روز حماسهای را آفریده بودند، این طور ناجوانمردانه در خواب تکه تکه شده بودند. چند نفر، از جمله تعدادی از دختران امدادگر از مسجد جامع آمدند. خودرویی آنجا بود سوئیچ نداشت، یکی آمد با وصل کردن دو سیم آن را روشن کرد، زخمیها و جنازه ها را توی خودرو گذاشتند و بردند. از مدرسه بیرون رفتم احساس غربت میکردم. بغض راه گلویم را بسته بود. تک و تنها مانده بودم که خدایا کجا بروم؟ دود و بوی باروت همه جا را پر کرده بود. گیج و منگ کنار خیابان نشسته بودم که خودرویی از راه رسید. بلند شدم تا هر طور شده نگهش دارم. اسلحه را به طرفش گرفتم و فریاد زدم: «ایست»
ایستاد. سواری تویوتا بود؛ از تویوتاهایی که در انبار گمرک مانده بود. یکی سرش را از پنجره بیرون آورد و صدا کرد: «محمد!» دیدم محمد جهان آراست. آمد پایین خودم را در آغوش محمد انداختم بغضم ترکید، زدم زیر گریه. در حالی که های های گریه میکردم کنار گوشش با گریه گفتم: «محمد بدبخت شدیم، بچه ها شهید شدند.» شانه های جهان آرا به آرامی تکان میخورد اما سعی میکرد جلوی صدای گریه اش را بگیرد. گفت: «ما خدا را داریم خودت را کنترل کن صبر داشته باش!» احمد فروزنده هم با او بود. احمد بین بچه ها از لحاظ روحیه از همه محکم تر بود. او هم همراه با بغض اشک می ریخت. گفت: «سوار شوید برویم بیمارستان.» توی بیمارستان سری به زخمیها زدیم. بیمارستان غلغله بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 بعد از عملیات خیبر ؛
فرماندهان را بردند زیارت امام رضا(ع)
وقتی مهدی برگشت توی پد پنج بودیم.
برایم سوغاتی جانماز و دو حبه قند و
نمک تبرکی آورده بود. نمکش را همان روز زدیم به آبگوشت ناهارمان.
اما...
مهدی حال همیشگی را نداشت!
گفتم: «تو از ضامن آهو چه خواستهای
که این چنین شده ای!! نابودی کفار؟
پیروزی رزمندگان؟ سلامتی امام؟»
چیزی نمیگفت. به جان امام قسمش دادم،
گفت: فقط یک چیز. گفتم: چه چیز؟
گفت: «مصطفی! دیگر نمیتوانم بمانم. باور کن.
همینرا به امامرضا(ع) گفتم.
گفتم واسطه شو این عملیات، آخرین عملیات مهدی باشد».
عجیب بود. قبلا هروقت حرف از شهادت میشد، می گفت برای چه شهید شویم؟
شهادت خوب است؛ اما دعا کنید پیروز شویم. صرف اینکه دعا کنیم تا شهید شویم یعنیچه؟
اما دیگر انقطاعی شده بود....
امام رضا (ع) هم خیلی معطلش نکرد
و بدر شد آخرین عملیاتش....
راوی: مصطفی مولوی
کتاب: نمی توانست زنده بماند
خاطراتی از شهید مهدی باکری
نویسنده: علی اکبری
ناشر: صیام ،صفحه ۹۸٫
صبحتون سرشار از عنایت شهدا
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#شهید_مهدی_باکری
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂