eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 خاطرات اسرای عراقی "اسیر منطقه فاو" 2⃣ محقق: مرتضی سرهنگی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 شب حمله‌ی نیروهای شما به فاو، ما را به این منطقه آوردند. البته به ما نگفتند که ایرانی ها حمله بزرگی کرده اند، فقط گفتند ایرانی ها حمله کوچکی کرده و عقب نشسته اند و شما را برای پاکسازی به این منطقه آورده ایم. صبح ساعت ۷ به منطقه رسیدیم. ما را هم تهدید کرده بودند که اگر به عقب برگردیم همگی اعدام خواهیم شد. نیروهای ما کمی که به جلو رفت من هم بعنوان کمک پزشکیار در پشت نیروهای خودمان، متوجه شدیم از سه طرف در محاصره هستیم. نیروهای ایرانی از ما تقاضا می‌کردند که اسیر شویم. سرگردی بنام « حامد ظاهر سعید» که اهل دیوانیه بود گفت تسلیم نمی‌شویم و تیراندازی نیروهای شما شدت گرفت. در همانحال این سرگرد مورد اصابت گلوله قرار گرفت که او را به پشت جبهه منتقل کردند. من هم درون سنگر کوچکی بودم و یکی از سربازان مجروح که تیر به گردنش اصابت کرده بود را پانسمان می‌کردم که در حین پانسمان آن سرباز مرد اسم آن سرباز نبیل علی موسی بود. اهل بغداد و سرباز وظیفه بود. در این حمله از یک گردان پانصد نفری فقط یکی دو نفر مانده بودیم و شاید هم زنده مانده باشند. من تصمیم گرفتم که بطرف نیروهای شما بیایم، از آن سنگر کوچک بیرون آمدم. اما یک ترکش کاتیوشا بدستم اصابت کرد و مجروح شدم. در موضع ما جنازه های زیادی از نیروهای خودی زمین را پوشانده بود. و تعداد زیادی از تانک ها هم سالم بجای مانده بود. نیروهای شما به گمان اینکه کسانی در این تانک هستند آنها را با آرپی‌جی و گلوله توپ به آتش می‌کشیدند. در زیر این آتش کشنده هرطوری بود خودم را به نیروهای شما رساندم و انها با خوش احلاقی تمام مرا بوسیده و دستم را پانسمان کردند. من به آنها گفتم که از این تان ها نترسید کسی درون آنها نیست. چند نفر از رزمندگان شما بطرف تانک ها رفتند و آنها را سالم به پشت خاکریز آوردند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂‌ مگیل / ۱۶ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ دفعۀ دوم خواب می‌بینم که با مگیل به مسافرت رفته ایم؛ به یکی از کشورهای همسایه، دوباره از خواب می‌پرم. این خوابهای عجیب و غریب یا از روی گرسنگی است و یا از روی ترس و لرز بی اندازه. هوس یک چای داغ کرده‌ام. بی‌شک، در بساط حاج صفر پیدا می‌شود، اما حال اینکه آتش درست کنم را ندارم اما، چه خوب می‌شد اگر یک فنجان چای داغ می‌خوردم. کم کم این احساس وسوسه ام می‌کند. به آنچه در خواب دیده ام می‌خندم و از جا بلند می‌شوم. مگیل، اما، ترجیح می‌دهد همانجا ولو باقی بماند. تصمیم می‌گیرم پالان قاطرهای مرده را روی هم بگذارم و آتش بزنم. این کار را می‌کنم و از قضا آتش بزرگی روشن می‌شود. فقط دعا می‌کنم که در دید عراقی‌ها نباشد تا دوباره آنجا را به شخم ببندند. کورمال کورمال کتری حاج صفر را پیدا می‌کنم. درست ته یک کیسه جا خوش کرده کنار کتری یک بسته چای و مقداری قند هم هست. اما چیزی که تعجبم را بر می انگیزد، وجود چند سکه در ته کتری است. سکه ها را در می آورم بررسی‌شان می‌کنم. بعید است که پول باشند. حتما سکه طلاست. شاید لابه لای هدایای مردمی بوده، حاج صفر آنها را سوا گذاشته. - مگیل پولدار هم شدیم! سکه های طلا، بیا، تو که چشم داری خوب سیاحت کن، باید طلا باشد، نه؟ هفت هشت سکه. حیف که به دردمان نمی‌خورد. اینجا مثل پُل صراط می‌ماند. هزار تا از این سکه ها هم داشته باشی به حالت فرقی نمی کند. ملائک خدا هم که اهل باج گرفتن نیستند. طلاها می‌ماند روی دستت ولى من اینها را با خودم می‌آورم. آمدیم و یک جا گیر کردیم، یادت باشد همیشه چند تا سکه همراه داشته باش. بغل پالتو در جای امنی می‌گذارم و درش را محکم می‌بندم. البته بگویم پول و طلا همیشه هم مایه آرامش نیست. یک وقت دیدی برای همین سکه ها سرمان را بریدند. به خود می‌آیم و می‌بینم چقدر با مگیل حرف زده ام؛ جملات بی سروته، حرفهای صد تا یک غاز، چقدر هم صحبت داشتن خوب است. کتری را از برف پر می‌کنم و کنار آتش می‌گذارم. خیلی زود متوجه لمبرهای کتری می‌شوم و می‌فهمم که آب جوش آمده است. قدری چای در آب جوشیده می‌ریزم و بعد عطر دم کشیدنش، همه جا را بر می دارد. در حین انجام این کارها مدام دستم به دک و پوز مگیل می‌خورد. آن دوروبر به دنبال شکلات و نخودچی کشمش است. یک کنسرو لوبیا و یک تن ماهی هم باز می‌کنم. امشب جشن گرفتیم، می‌خواهم تلافی این چند روز را دربیاورم. همه چیز هست. غذای داغ، چای قندپهلو و جای گرم و نرم کنار آتش. "مرگ می‌خواهی برو گیلان"، راستی هیچ وقت نفهمیدم این ضرب المثل از کجا آمده. خلاصه مرگ میخوای برو گیلان. ناگهان مگیل از جا بلند میشود. برای چند لحظه باورم میشود که راهی گیلان است. منظورم گیلانغرب نیست. از اینجا تا آن گیلان که من می‌گویم خیلی راه است. ترس مثل خون زیر پوستم می‌دود و بدن سردم را گرم می کند. یعنی چه شده که مگیل این طور سراسیمه از جایش بلند شده؟        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۷ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 شانزدهم روی تخت بیمارستان گوشم به صدای ضعیف رادیویی بود که از دفتر بخش می‌آمد. آغاز سال ۱۳۶۱... فردای آن روز صدای مارش بلند شد و خبر از شروع عملیات بزرگ فتح المبین داد. کارهای ترخیص از بیمارستان را انجام دادم و راهی آبادان شدم. بچه ها از دیدنم خوشحال شدند. وقتی خبر زخمی شدنم به سپاه خرمشهر رسیده بود، برایم دعای توسل برگزار کرده بودند. می‌گفتند همیشه سر نماز دعای امن یجیب می خواندیم که خوب شوی. مسعود شیرالی گفت: «وقتی زخمی شده بودی و داشتی می‌مردی، می‌گفتی مسعود حواست به گردان باشد. مواظب بچه ها باش. از عبدالرضا موسوی اجازه خواستم به خط بروم. اجازه نداد. سپاه خرمشهر در عملیات فتح المبین یگان مستقلی نداشت، اما تعدادی از بچه ها با یگانهای دیگر در عملیات شرکت کرده بودند. رضا هم تازه از منطقه آمده بود. پس از کمی غرولند گفتم حداقل برویم ببینیم چه اتفاقی افتاده؟ قبول کرد. روز هفتم فروردین همراه فتح الله افشاری و پسر خاله ام حمزه با یک پیکان سواری به طرف منطقه فتح المبین حرکت کردیم. سایت چهار و پنج دزفول خط مقدم بود. مسافتی مانده تا سایت، زمین ناهموار بود و پیکان نمی توانست حرکت کند. پیاده شدیم. به سختی با عصا راه می‌رفتم. نزدیک سایت که رسیدیم تقریبا آخرین نیروهای عراقی در حال تسلیم شدن بودند. به ستونی از اسیران عراقی‌ها برخوردیم که آنها را به پشت جبهه منتقل می کردند. جلوتر، رزمنده ها در حال بیرون آوردن عراقیها از سنگرهایشان بودند. عراقی ها از ترس، ساعتهایشان را باز می‌کردند و به رزمنده ها می‌دادند. یکی از آنها ساعتش را به یک بسیجی داد. بسیجی با لهجه اصفهانی به او گفت: به کشور ما حمله کردید وطن ما را اشغال کردید حالا به ما ساعت می‌دهی؟» ساعت را به او پس داد رو کرد به بچه ها گفت: کسی حق ندارد از اینها چیزی بگیرد! یک اسیر عراقی اورکتش را به یکی از بچه های همان یگان داد، او هم تنش کرد. همان بسیجی آمد با او دعوا کرد، گفت: این کار را نکن اینها فکر می‌کنند به خاطر این چیزها با آنها می جنگیم. اورکت را گرفت و همراه چند فحش به عراقی داد. حمزه هیجان زده شده بود. بچه ها را بغل می‌گرفت و می‌بوسید. توی صندوق عقب ماشین کلمن آب داشتیم، آن را آورد و به رزمنده ها و عراقی ها آب داد. تا قبل از غروب آنجا بودیم و برگشتیم. وسعت عملیات فتح المبین چهار برابر عملیات طریق القدس بود. با پیروزی هر عملیات جرئت و اعتماد فرماندهان جنگ بیشتر می شد و گام بزرگتری بر می‌داشتند. هر وقت مارش می‌زدند و پیروزی به دست می آمد، مردم هم ذوق و شوقشان بیشتر می‌شد و نیروها بیشتر به جبهه می آمدند. هر موقع موفقیت نبود و شکست بود، شوق نیروها کمتر می‌شد؛ پیروزی پیروزی می آورد و شکست، شکست. چون عمليات طريق القدس موفق بود در عملیات فتح المبين حدود صد گردان بسیجی سازماندهی شد. نیروی زرهی عراق از ما قوی تر بود ولی نیروی پیاده ما از آنها قوی تر بود. تانک و نفربر ما نمی توانست به تنهایی با زرهی عراق مقابله کند. باید با نیروی پیاده به مقابله تانکها می‌رفتیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 جهانی شدن شعار آزادی فلسطین "از نهر تا بحر" چقدر این صحنه ها زیبا و اعجاب انگیز است. 🔸 ملت مظلوم اما مقتدر فلسطین با وجدانهای بیدار جامعه کاری کرد که چون سیل بنیان کن ریشه های صهیونیزم را به زودی خواهد سوزاند. 🔻 رهبر معظم انقلاب: فلسطین، فلسطینِ «از نهر تا بحر» است، نه حتی یک وجب کمتر 🔹با تمام وجود رهبر عزیزمان را باورداریم و به فرمایشات ایشان عمیقا ایمان داریم که ۱۰ سال پیش فرمود: اسرائیل تا ۲۵ سال دیگر وجود نخواهد داشت        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
یک جرعه چشاندی به من از عشقت و مستم یک جرعه‌ی دیگر بچشان، مست ترم کن شوق سفرم هست در اقصای وجودت لب تر کن و یک بوسه جواز سفرم کن دارم سر  پرواز در آفاق تو، ای یار یاری کن و آن وسوسه را بال و پرم کن عاری ز هنر نیستم اما تو عبوری از صافی عشقم ده و عین هنرم کن •••••• برای کسی که مصمّم است پرواز کند نداشتنِ بال فقط یک مسئله‌ ساده‌ ست..! صبحتان در آرامش        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۲ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 از کنار جاشها شب بود که راه افتادیم. از خط اول دشمن گذشته وارد خاک عراق شدیم و به عقبه خط دشمن رسیدیم. هر شب با استفاده از تاریکی، مناطق بسیاری را پشت سر می‌گذاشتیم تا اینکه به کوه‌های شهر «سید صادق» (از شهرهای عراق و در استان سلیمانیه) رسیدیم. این کوه‌ها می‌توانست تا حدودی ما را زیر چتر امنیت خود بگیرد و یک مانع طبیعی استتار بود. کردهایی که همراه ما بودند مدتها بود که به سید صادق نرفته بودند و بنابراین باید مراقبت‌های لازم را از جهت مسایل امنیتی می کردیم. تنها چیزی که کردها به آن امید داشتند توپخانه ما بود. آنها فکر می کردند چون ما نمایندگان یک حکومت هستیم و یک دولت پشتیبان ما است در صورت درگیر شدن توپخانه ما را حمایت می کند. در طول مسیر پایگاهها و محل‌های استقرار دشمن شناسایی و ثبت و گرابندی شد و گاه تماس‌هایی با عقب گرفته می شد. همه چیز طبق روال عادی پیش می‌رفت تا اینکه به اطراف شهر سید صادق رسیدیم. یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم ماموسلی را ندیدیم. مامو یکی از همان کردهای همراه بود. از همان روز بود که سایه تعقیب عراقی‌ها را پشت سر خود دیدیم و شک نکردیم که از آن کاک نابرادر یکدستی خورده ایم. دیگر کارمان شده بود رفتن و رفتن، لحظه ای توقف، یا اسارت به دنبال داشت و یا مرگ. از نحوه تعقیب عراقی‌ها فهمیدیم که آنها می‌خواهند ما را زنده به دام بیندازند. آن ساعتها ساعتهای کمرشکنی بود. از یک طرف ته کشیدن ذخیره غذایی و از یک طرف دیگر راه رفتن‌های زیاد با آن راههای پر پیچ و خم کوهستانی، نداشتن غذا کار را به جایی رساند که فک یکی از بچه ها از شدت ضعف، چنان قفل شد که با هزار مکافات آن را باز کردیم و فقط توانستیم مقداری سبزه در دهانش بگذاریم. در راه نیز مجبور شدیم از چند رودخانه بگذریم که تن به آب زدن بچه ها در هوای سرد آن روزها مقاومت آنها را لحظه به لحظه کمتر می کرد. نزدیک سید صادق که رسیدیم حلقه محاصره عراقی‌ها کامل شد. آنها در دو طرف ما بودند و از طرف سوم نیز «جاشها». ساعت ۱۰ شب بود. با چند نفر دیگر تصمیم گرفتم که به مقر جاشها بروم و با آنها صحبت کنم. به بچه ها گفتم: «اگر خطری پیش آمد، هر کس مسئول حفاظت از خودش است و باید به هر قیمتی شده، خودش را به عقب برساند.» کردهای همراه ما، با دیدن این اوضاع و احوال، بی نهایت ترسیدند. بچه ها به آنها دلداری می‌دادند و می‌گفتند اگر لازم باشد می‌گوییم همه جا را به توپ ببندند و هواپیماهای خودی ما را حمایت کنند. این خالی بندبها حداقل چیزی که برای ما داشت بند آمدن زبان کردها بود. هر کدام یک کلت به کمر بستیم و راه افتادیم به طرف مقر جاشها با این تصور که آنها ما را تحویل میدهند و یا به ما اجازه عبور می دهند در هر صورت کار یکسره می‌شد و ما از بلاتکلیفی آمدیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سوخته دلی و سوخته جانی را جز از بازار پر آتش عشق نمی‌توان خرید چرا که، جز پروانگان بی‌پروای عشق کسی جرات بال سپردن به این شمع را ندارد... ▪︎ شهید مرتضی آوینی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا