🍂 مگیل / ۱۷
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
ناگهان مگیل از جا بلند میشود. یعنی چه شده که مگیل این طور سراسیمه از جایش بلند شده؟
حتی این شوخیها هم دیگر نمی تواند مرا بی خیال جلوه دهد. افسار مگیل را محکم میچسبم.
- آدم اند؟ آره مگیل؟ اینهایی که ازشان ترسیدی آدماند؟
مگیل گردن میکشد و میخواهد افسارش را رها کنم. اما من محکم او را
گرفته ام. چند بار دور خودش میچرخد و مرا هم مجبور به این کار میکند. کارم تمام است.
- عراقی ها هستند نه؟ بیا، دستهایم را میبرم بالا آن مسلم، لا اله الا الله.
در همین فکرها از همه چیز قطع امید میکنم. حتی نزدیک است افسار مگیل را رها کنم. ناگهان فکر دیگری به ذهنم خطور میکند. چرا مگیل باید از آدمهایی که دوروبر ما هستند بترسد؟ او که آدم زیاد دیده است. پس اینها آدم نیستند. یعنی اگر موجودی یا موجوداتی به ما نزدیک شده باشند، آدم نیستند.
- گراز هستند!؟ ای بابا اینجا که گراز ندارد کوچک اند؟ بزرگاند؟ فهمیدم. گرگ هستند. ای گرگهای لعنتی..
چند شیشه الکلی را که در خورجین حاج صفر پیدا کرده ام، روی آتش میریزم. از گرمای آتش میفهمم که حسابی گر گرفته است.
- هاهاها بزنید به چاک گرگهای بی حیا برو به جان حاج صفر دعا کن که توی بساطش از شیر مرغ تا جون آدمیزاد
پیدا می شود.
رو به آسمان میکنم و میگویم خدایا قصۀ این دره خیلی طولانی شده،
خودت ما را با سلام و صلوات از اینجا خارج کن.
از آرامش مگیل و اینکه دیگر سم نمیکوبد و افسارش را نمی کشد، می فهمم که گرگها رفته اند. به قول قدیمیها ماستشان را کیسه کرده اند. جلوی مگیل بروز نمیدهم اما فکر اینکه گرگهای وحشی گرسنه تا چند متری ما آمده اند، حتی از حمله عراقیها هم برایم ترسناکتر است.
-عجب گرگهای پررویی هستندها، تا دیدند ما آمده ایم خودشان را دعوت کردند. شما کاریات نباشد مگیل خان، تا من را داری غصه نداری. میدانی، دو تا تیر در کنی پا به فرار میگذارند. البته این را هم بگویم اینها برای من آمده بودند. یعنی راستش را بخواهی گوشت قاطر دوست ندارند. نه اینکه قاطرها گوشت تلخ باشند، اما در جایی که آدمیزاد باشد، دیگر التفاتی به قاطر و استر و اسب ندارند. این بیشرفها آمده بودند تا داداشت را یک لقمه چپ کنند که تو به موقع من را خبر کردی؛ وگرنه الان بیرسول شده بودی. میگویم داداش یک وقت فکر نکنی تعارف میکنم ها، اصلا میخواهی یک صیغه برادری بین ما خوانده شود تا باور کنی؟!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
┄═❁❁═┄
🔸 همه آماده بهر عملیات دیگر
سپه مهدی عازم به نبرد است برادر
همه آماده بهر عملیات دیگر
سپهی که هم اکنون سوی جبهه روان است
سپه جان نثاران امام زمان است
نظر لطف مهدی سوی این کاروان است
که به این سرفرازان بود او میر و سرور
همه آماده بهر عملیات دیگر
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۸
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 جنگ مثل بازی شطرنج میماند. وقتی طرف سربازش را حرکت می دهد، شما باید بدانی چه مهره ای در مقابلش حرکت بدهی و بتوانی بخوانی که دو حرکت بعدش چیست.
بهار سال شصت و یک دل انگیزترین هوای عمرم را تنفس کردم. همه خانواده در آبادان بودند ، مادرم ، پدرم باباحاجی، بیبی، محمود، رسول، عبدالله و خانمش، فاطمه خواهرم، علی آقا دامادمان، بچه های خواهرم به جز غلامرضا همه بودند. سیزده نفر در دو کیلومتری خط مقدم در همان خانه ای که در مقر مرغداری برپا کرده بودیم زندگی می کردیم. شاید یکی از زیباترین دوران زندگی ام بود. گرچه جنگ بود، ولی ما با سنگری که در خانه موقتمان ساخته بودیم، به خوشی روزگار می گذراندیم. روزها به جبهه می رفتیم و شبها دور هم جمع میشدیم. از اوضاع جنگ صحبت میکردیم. زندگیمان با جنگ آمیخته شده بود. خانه کنار پل جزیره مینو و زیر آتش بود. خمپاره اندازها و توپخانه سنگین دشمن روی آنجا کار میکرد. در همین حال، پدرم در باغچه ای که در محوطه مرغداری درست کرده بود سبزی کاری می کرد؛ سبزی، گوجه، بادمجان ، خیار، باقالا و صیفی جات میکاشت. هر روز صبح، پس از نماز بیل دستش میگرفت و مزرعه اش را آبیاری و وجین میکرد. مادرم تنوری داشت و مثل گذشته نان می پخت. نان گرم مادرم، با ریحان و تربچه و گوجه برای ما از هر غذایی لذیذتر بود.
کنار سنگر بتنی که توی محوطه مستقر کرده بودیم، یک مبل فرسوده گذاشتیم. باباحاجی روی آن لم میداد و به مادرم میگفت: «هاجر برو یک قلیون سیم (برایم) چاق کن. مادرم میگفت رو چشمم حاجی! برایش قلیان چاق میکرد جلویش میگذاشت. به باباحاجی
می گفت «بابا، حالا تو هم یک فایز برایم بخوان. فایز یک آواز بومی دشتستانی و بوشهری با لحنی غمناک سوزناک است. فایز خوانی جزو فرهنگ قدیمی و سنتی آبادانی هاست.
باباحاجی صدای خوبی داشت. میدانست مادرم دل پری از داغ شهادت غلامرضا دارد. برایش میخواند
خبر آمد که دشتستان بهاره
زمین از خون جوانان لاله زاره
مادرم میزد زیر گریه. وقتی خوب اشک می ریخت و سبک می شد می گفت: «حاجی» یک پک از این قلیونت بده مو هم بکشم. بعد یک سینی چای میآورد پای صحبت باباحاجی و بیبی می نشستیم و برایمان از قدیم ها میگفتند.
بابا حاجی میگفت پدربزرگی داشته به اسم کلحسین که در بحرین زندگی میکرده. او بزرگ خاندان پرجمعیتی بوده با بچه ها و برادرهای زیاد. آنطور که باباحاجی نقل میکرد آنها شب تاسوعایی مشغول عزاداری بوده اند که عده ای به عزاداری شان حمله میکنند و چند نفرشان کشته و زخمی میشوند. کلحسین هم شب عاشورا طایفه اش را جمع میکند و به کسانی که آنها حمله کرده بودند یورش میبرد. او برای تاوان، تعدادی از به لنج هایشان را تصرف میکند. کلحسین که میبیند ماندن در بحرین سرانجامی جز کشتار و خونریزی بیشتر نخواهد داشت، طایفه را سوار لنج های خودش و لنج های مصادره شده میکند و به طرف آبادان می رود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لَختی استراحت ؛
و باز آغازی برای نبردی دیگر
برای فتح خرمشهر ...
جمعه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۱
کنار شانه شرقی جاده اهواز_خرمشهر
رزمندگان لشکر ۲۷ حضرت رسول ﷺ
••••••
پیر ما گفت شهادت هنر مردان است
عقل نامرد در این دایره سرگردان است
پیر ما گفت که مردان الهی مردند
که به دنبال رفیق ازلی میگردند
صبحتان منور به نور الهی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لایههای ناگفته - ۳
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 از کنار جاشها
بعد از ورود و کارهای مقدماتی سلام و احوالپرسی با عراقیها رفتیم سر اصل مطلب. طرفحساب ما، فرماندۀ آنها بود. به او گفتیم که ما در محاصره هستیم. تنها یک راه برای عبور ما وجود دارد و آن هم از سمت شماست. حساب و کتاب جنگی حکم میکرد که یک سری آمار و ارقام قلابی نیز بدهیم و آن اینکه:
- ما ۳۰۰ نفر هستیم و همه تا بن دندان مسلح. تازه به نیروهایی که بیرون ده منتظر هستند گفته ایم که اگر تا نیم ساعت دیگر برنگشتیم اطلاع بدهند تا از طرف ایران مقر شما را به توپ ببندند. خلاصه حساب کار خودتان را بکنید جدای از این اگر ما موفق به فرار نشویم
شما نیز جان سالم از این معرکه بیرون نمی برید.
خالی بندیهای استراتژیک ما، اولین ضربه ای بود که به سر فرمانده جاشها خورد. وقتی دیدیم سرش را پایین انداخته و جا خورده است، بدون معطلی دومین ضربه را با چماق حرفهای سیاسی بر سرش زدیم.
ما کرد هستیم و شما هم گرد. رژیم صدام دشمن ما است. اگر ما از هم حمایت نکنیم پس چه کسی میتواند دستمان را بگیرد؟ اصلاً اگر هم نبودیم...
بالأخره آن وعده ها و این حرفها کار خودش را کرد و به ما اجازه عبور داد.
اما حالا مانده بودیم که چه کنیم با آن ۳۰۰ نفر خیالی. ما فقط ۲۰ نفر بودیم، احتمال دادیم که اگر جمعیت کم ما را ببینند، یا از پشت ما را تعقیب کنند یا به رگبار ببندند. برای چاره، بچه ها را یکی یکی و دوتا دوتا به هوای جلودار و یا بازدید از منطقه رد کردیم و خودمان ماندیم آخر. همه ما نیز فرمانده جاشها را با صحبت به خارج از منطقه آزاد بردیم و از او جدا شدیم. وقتی او فهمید که ما از جمهوری اسلامی هستیم خیلی خوشحال شد. ما نیز یک کلت به رسم یادگار به او هدیه کردیم و با خداحافظی گرمی، ما را بدرقه کرد.
خواندن نماز در اول وقت و روحیه بالای بچه ها بهترین مایه های امیدواری بود؛ امیدواری دسته ای کوچک، در دل کوهها و صحراهای یک کشور غریبه به یاد خدا بودن و به نیت رضای خدا در این هزار توی پر از رنج و سرما و گرسنگی و تشنگی و ترس و اضطراب و تلاش و.... گام گذاشتن، تنها نیروی حرکت ما بود.
چون شبی که برای گرفتن اجازه عبور با جاشها صحبت کردیم، خیلی معطل شدیم مجبور بودیم برای رسیدن به منطقه مورد نظر، تند حرکت کنیم نزدیک طلوع آفتاب بود و ما همچنان ارتفاعات پر از برف را پشت سر می گذاشتیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 روایت عاشقی
شهید عبدالحسین برونسی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #شهید
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"اسیر مخابراتی" 1⃣
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸
بعد از ۵ ماه آموزش در پادگان شهر «نجف» به «پنجوین» اعزام شدم. اعزام ما همزمان با حملات نیروهای شما در این منطقه بود. بعلت کثرت تلفات در پنجوین سرلشکر محمد فتحی به پادگان ما آمد و دستور داد که کلیه واحدهای موجود در این پادگان به پنجوین اعزام بشوند و مقابل حملات ایرانیان را بگیرند.
وقتی به منطقه رسیدیم نیروها بین واحدهائی که آنجا بودند تقسیم شدند و من هم در رسته مخابرات به یکی از تیپها رفتم. این تیپ در زیر برد توپخانه نیروهای شما بود و پانزده روز تمام ما زیر گلوله بودیم. شب پانزدهم نیروهای شما حمله را شروع کردند. ساعت ۱۲ شب زخمی شدم. با زحمت و مشقت زیاد از کوه پائین آمدم، در دامنه کوه یک مقر بود که تعدادی از نیروهای بعثی آنجا بودند و هر نیروئی که میخواست فرار کند او را میگرفتند و اعدام می کردند. آنها مرا به اتفاق سه نفر دیگر گرفتند و گفتند که فرار کرده اید و باید اعدام شوید. به آنها گفتم که مجروح شده ام، وقتی جراحت مرا دیدند از کشتنم صرفنظر کردند. و آن سه نفر دیگر را در همانجا و مقابل چشمان من به رگبار بستند و کشتند. هر سه نفر آنها سرباز بودند. آنها را نمیشناختم اما یکی از مامورین اعدام را میشناختم. نام او سروان (حديد الوش) بود که بعضی ها را بدست خودش اعدام میکرد. من همان شب به بیمارستانی در سلیمانیه اعزام شدم و مجروحان بسیاری را در آن بیمارستان دیدم. صبح، جراحت مرا پانسمان کردند و به بیمارستانی در شهر دیوانیه اعزام شدم. البته هلی کوپترها مجروحان زیادی را از بیمارستان سلیمانیه به بغداد منتقل میکرد. تقریباً پانزده روز در بیمارستان ماندم و بعد از دو ماه استراحت به تیپ خود بازگشتم. تیپ ما به پشت جبهه منتقل و در حال بازسازی بود. این بازسازی یک ماه طول کشید و بعد از آن تیپ به استان بصره
منتقل شد.
دو ماه در بصره ماندیم تا اینکه حمله شما به جزایر مجنون آغاز شد و ما به مجنون آمدیم. در کنار یک تیپ قرار گرفتیم که آن تیپ بشدت با نیروهای شما درگیر بود و ما هم از آتش توپخانه نیروهای شما در زحمت بودیم. این حمله بعد از پانزده روز که با عقب نشینی نیروهای ما توام بود پایان گرفت و واحد ما را به شلمچه منتقل کردند و در منطقه کوت سوادی مستقر شدیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۹
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 قدیم به آبادان بصره عجم می گفتند.
روبه روی آبادان، منطقه فاو است. کلحسین در فاو اقامت میکند. آنجا زمینی می خرد و مشغول کشاورزی و دامداری میشود. پس از مدتی، مأمورین دولت عثمانی که حاکم بودند به سراغش می آیند که پسرهایش را به سربازی ببرند. کلحسین دست به دامن شیخ منطقه میشود که برایش فرصتی بگیرد. در این فرصت زمینهایش را با قیمت ارزان به خود شیخ می فروشد. گاو و گوسفندها را هم به فروش میرساند و شبانه همراه برادرها و فرزندان سیطره عثمانی را ترک میکنند و به آبادان می آیند. کلحسین که به او زار حسین هم میگفتند، در آبادان زن بوشهری میگیرد. پس از فوتش فرزندانی که از همسر بوشهری اش بودند به موطن مادری شان میروند. پدربزرگم بابا حاجی نوه کلحسین متولد بوشهر بود. تبار اجدادم به اهالی جنوب برمیگردد که سالهای دور به بحرین مهاجرت کرده اند. باباحاجی در نوجوانی جزو تفنگچیهای رئیس علی دلواری بوده پس از این ماجرا به آبادان می رود و مشغول زراعت و کشاورزی میشود. او یازده بچه داشته، نه تاشان فوت کردند، فقط پدرم و عمه خیری ماندند. سالهای ۱۳۲۰ که متفقین ایران را اشغال کردند، مردم با قحطی و بیماری تیفوس روبه رو میشوند. بابا حاجی میگفت: «در یک شب، دو تا از بچه هایم را خودم به قبرستان بردم، بیل برداشتم چاله کندم ، شستم پارچه سفید تنشان کردم و دفن کردم.» گفتم: عجب دلی داری، خب میگذاشتی صبح دفن میکردی.» گفت: میترسیدم توی خانه بمانند بقیه خانواده مریض شوند. نقل میکرد در خیابانها مردم براثر وبا و تیفوس و قحطی روی زمین افتاده بودند. سربازهای هندی در شهر و پالایشگاه بدرفتاری میکردند و آنها را کتک می زدند. در زمان مصدق و ماجرای ملی شدن نفت باباحاجی میدان دار می شود. او در مورد فعالین این قضیه میگفت عده ای از آنها آدمهای خوبی بودند. زبان چاقی داشتند. با ما حرفهای قشنگ قشنگ می زدند، ما را جمع میکردند. می گفتند کارگر باید لباس و کفش داشته باشد، ما هم میگفتیم هورا کارگر باید حوله و صابون داشته باشد، کارگر باید یخ داشته باشد. کارگر چرا باید آب گرم بخورد؟ میگفت آنها به من میگفتند مردم را توی مسجد جمع کن برایشان صحبت کنیم. مردم را توی مسجد جمع میکردم بشکه میگذاشتیم، می رفتند روی بشکه صحبت میکردند. اذان مغرب که میشد، وضو میگرفتیم نماز بخوانیم به اینها میگفتیم بیایید نماز بخوانید، میگفتند شما نماز بخوانید، ما کار داریم. میگفتیم آخر چه کاری مهمتر از نماز؟ می گفتند کار ما موجه است. بعد از دو بار سه بار، متوجه می شود اینها توده ای هستند. توده ای هایی بودند که کارگرها را تحریک میکردند و برایشان جلسه میگذاشتند. در آن تشکیلات، بازوبندی با عنوان لیدر به بابا حاجی میدهند. او با این مقام، مسئول خواندن اعلامیه هایشان بوده و شعرهای هیجانی میخوانده، عاقبت باید که دنیای نویی برپا کنیم، خلق را آزاد و بنده را مولا کنیم. آنچه رأی اکثریت هست آن را اجرا کنیم. دشمن آزادی و فرهنگ را رسوا کنیم. به آنها توده نفتی میگفتند. توده ای ها شاخه های مختلف نظامی، فرهنگی و اجتماعی داشتند. طرفدارهای مصدق و حسین مکی هم زیاد بودند. وقتی حسین مکی را بازداشت کردند و شایع شده بود می خواهند اعدامش کنند، شعار میدادند عزا عزای کی؟ حسین مکی سرم فدای کی؟ حسین مکی. مادربزرگم میگفت عده ای با ملی شدن نفت مخالف بودند و شعار می دادند: تو که مهر علی تو دلته، نفت ملی سی چنته. یعنی هرکس مهر علی توی قلبش هست، نفت ملی برای چه می خواهد!
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 صبح ...
تمام عاشقانهها را
باید با شما خواند
با شما بیدار شد
صبحانه را
به هوای شما صرف کرد
و برای هر صبح
آغازی شد
تا صبحهای دیگر ...
صبحتان شاد، روزگارتان آباد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لایههای ناگفته - ۳
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 از کنار جاشها
ما چون وقتی برای ایستادن نداشتیم، نماز را در حال حرکت می خواندیم. نماز خواندن بچه ها به این صورت بود که آخرین نفر ستون به جلو می آمد و در راه رفتن نمازش را میخواند و وقتی نمازش تمام می شد، یک نفر دیگر از آخر ستون در جلو او قرار می گرفت و شروع می کرد به خواندن نمازش. این به ما امکان میداد که هم از انجام فریضه الهی غافل نمانیم و هم لحظه به لحظه، خود را به هدف نزدیکتر کنیم. بچه ها خیلی خیلی خسته شده بودند. اگر برای استراحت، ستون مینشست، به خواب رفتن بچه ها حتمی بود؛ آن هم خوابی سنگین و طولانی که کفاف یک فریاد را نمیکرد و باید با مشت و لگد به جانشان می افتادی تا شاید پلکهایشان را باز کنند. در راه چند نفر از بچه ها از حال رفتند که خوشبختانه سریع خوب شدند. راهپیمایی در دشتهای طولانی تشنگی زبری به جان بچه ها می انداخت که آنها با گذاشتن چند سنگ ریزه در زیر زبان تا حدی از آزار و اذیت آن در امان میماندند. تنها جایی که حنای تشنگی رنگ نداشت، روی ارتفاعات بود. در آنجا برف و آب خنک جگرهای خسته و تشنه را حال میداد. غیر از تشنگی آنچه همیشه همراه بچه ها سایه به سایه می آمد گرسنگی بود. شبها که نزدیک روستاها می شدیم همراهانمان از اهالی نان و خورد وخوراکمان را تهیه می کردند، ولی باز کافی نبود. در این مورد کردها که تجربه بیشتری از ما داشتند، غیر از آنکه خوب میخوردند چند ران مرغ پخته و چند نان هم در جیبهای خود می گذاشتند، برای روز مبادا.
روزها یکی پس از دیگری میگذشت؛ اما راه برگشت هیچ گاه پایان نداشت. ما برای انتقال از روستایی به روستای دیگر و یا از منطقه ای به منطقه ای همیشه چند نفر از کردها را جلوتر میفرستادیم تا هم که کار تأمین را انجام بدهند و هم در صورت درگیری، کمین باشند. یک بار در بین راه کُردها با عراقیها درگیر شدند. وقتی ستون ما به کنار جاده رسید سرهای بریده عراقیها را دیدیم که روی بدن هر کدام چیده شده بود! در یکی از مناطق باز یکی از کردها به عراقیها پناهنده شد و دوباره شد اول مصیبت ما.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کربلای غزه
حاج صادق آهنگران
قدس از کرببلا می گذرد می دانی
غزه ازخون خدا می گذرد می دانی
شاعر : علیرضا قزوه
اهنگساز: بهروز کلک ران
تنظیم : محمد رضاعقیلی
تولید مرکز موسیقی صداوسیما
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"اسیر مخابراتی" 2⃣
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 هشت ماه در منطقه کوت سوادی ماندیم. بعد از این مدت به منطقه فکه آمدیم و یکسال در همین منطقه ماندیم. در این مدت عملیات بدر آغاز شد که واحد ما در آن شرکت نداشت ولی یک تیپ از لشکر ما به منطقه عملیاتی بدر اعزام شد.
تیپ ما واحدهائی داشت که جلوتر از منطقه خط مقدم میرفتند و من هم بعنوان بی سیم چی یکی از این واحدها بودم. یک شب که به همراه دو گروهان از نیروهای خودی برای کمین به جلو آمده بودیم با نیروهای شما درگیر شدیم. البته نیروهای شما واحدهای ما را شناسائی کرده بودند. نیمه های شب ما متوجه شدیم که صدای تیراندازی از پشت ما می آید و بعد از دقایقی متوجه شدیم که نیروهای شما خودشان را به پشت سرما رسانده و ما هم محاصره شده ایم. هر کدام از نیروهای ما که مقاومت میکرد کشته میشد. البته ما با نیروهای دیگر تماس میگرفتیم ولی هیچ جوابی از آنها نمیشنیدیم. من به فرمانده که درجه اش سروان بود گفتم کهمقاومت ما فایده ای ندارد و باید اسیر نیروهای ایرانی شویم. او قبول کرد! همراه آن فرمانده بطرف تعدادی از نیروهای خودمان آمدیم که جمعاً سی نفر شدیم و همگی به اسارت رزمندگان اسلام در آمدیم. من در تمام مدتی که در جبهه بودم بارها میخواستم خودزنی! کنم و خود را نجات دهم اما میترسیدم که موفق نشوم. یعنی هم به جان خودم صدمه بزنم و هم بدست نیروهای اطلاعاتی بعثی گرفتار شوم، حتی دوستانم اسلحه را از دستم گرفتند که من اینکار (خودزنی) را نکنم.
نیروهای بعثی یک شیوه خبیثانه دارند که بتوانند از فرار نیروهای عراقی جلوگیری کنند. آنها چند سرباز را به مراکز آموزشی می آورند و در برابر دیدگان سربازان تازه وارد به جوخه اعدام می سپارند. بعد به سربازان میگویند میدانید چرا اینها اعدام شدند؟ اینها خائن بودند، از جبهه فرار کرده بودند. شما ببینید که این عمل وحشیانه چه روحیه ای در سربازان ایجاد میکند، آنها از کلمه فرار وحشت میکنند زیرا سرنوشتی جز مرگ برای خود نمی بینند. من عین همین منظره که برایتان تعریف کردم در پادگان آموزشی نجف دیدم، حتی در مرکز شهر هم میتوان چنین مناظر وحشتناکی را دید. تعداد سربازان فراری که در برابر دیدگان من در همان پادگان آموزشی نجف اعدام کردند ۲۰ نفر بودند. همه آنها سر باز بودند. و نکته جالب این که بعضی از نیروهای فراری را که در ملا عام اعدام میکنند، تعدادی زن بدکاره نیز می آورند که بعد از اعدام شروع به شادی و هلهله میکنند و آواز می خوانند، حتی می رقصند! آیا شما حکومتی در دنیا سراغ دارید که با مردم خودش چنین رفتار وحشتناکی داشته باشد؟
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
ای همه آسمان شده خیره به هر نگاه تو
چشم رضا ستاره شد ، مانده کنارِ ماه تو
لشگرِ حوریان ببین ، برگِ خزانِ مقدمت
آمده تا که بال خود ، فرش کند به راه تو
🪴🪴🪴
زیبایی دلت را 💐
به رخ آسمان میکشم 💐
تا کمتر به مهتابش بنازد … 💐
تولد حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختر به همه دختران ولایی و خواهران همراه کانال مبارک باد !
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#میلاد_حضرت_معصومه (س)
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 مگیل / ۱۸
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
ناخداگاه به یاد رمضان میافتم. از بس با قاطرها مأنوس بود، یک بار افسار یکی از آنها را گرفته بود و رفته بود پیش روحانی گردان گفته بود: «حاج آقا برای ما صیغه برادری بخوان. حاج آقا هم بهش برخورده بود و معرفی اش کرده بود به کارگزینی و گفته بود یا جای من توی این گردان است یا جای رمضان. از خنده شقیقه هایم زقزق میکند. چشمهایم نزدیک است از کاسه درآیند. این جراحت، انگار جوابی است برای آن خنده ها و شادی های روزهای خوب دور هم بودن. راست گفته اند هر خندهای یک گریهای هم دارد. حالا مجبورم آرام تر بخندم تا چشمهایم کمتر درد بگیرند. شوخی نمیکنم. بگذار یک بار هم بین یک آدم و یک قاطر صیغه برادری خوانده شود. دستی می کشم. مگیل بی توجه به حرفهای من، همچنان مشغول نشخوار است.
- اصلا میفهمی من چه میگویم؟ چند لحظه به سکوتی که همیشه همراه من است بیشتر توجه میکنم و بعد این شعر را برای خود میخوانم.
ما سمیعیم و بصیریم و هشیم
با شما نامحرمان ما خامشیم
آره دیگر من این همه برای تو درددل کردم آن وقت شما ما آدمها را نامحرم می دانید. حالا خوب است اشرف مخلوقاتیم و حداقل آی کیویمان صد است. شماها که آی کیویتان بیست است.
رمضان بعد از آن دعوای مفصلی که با حاج آقا روحانی گردان کرد گفته بود: بابا اصلا با قاطر نمیشود صیغه برادری خواند. نه برادری نه خواهری، چون آنها پسر هستند، نه دختر، مگر صیغهٔ خواجوی.
بیچاره منظور رمضان این بود که قاطرها خواجه هستند. نگو فامیلی حاج آقا "خواجوی" است.
با این حرف، دعوا از سر گرفته شد و اگر پادرمیانی حاج صفر که از قدیم بچههای گردان را میشناخت نبود کار به دفتر قضایی و شکایت و شکایت کشی هم میرسید.
روحانی گردان به خاطر ریشِ سفید و سن و سال حاج صفر کوتاه آمد. مدام می گفت: «این پسرک به شعائر اسلام توهین کرده به مفاتیح توهین کرده، همه چیز را به مسخره گرفته.» تا آن روز نمیدانستم که صیغه برادری و آداب آن را در مفاتیح نوشته اند.
وقتی خمیازه ای طولانی وقفه ای در حرفهایم می اندازد، می فهمم که هنوز حسابی خسته ام. یک چای لب سوز برای خودم میریزم و پشت به پشت مگیل کنار آتش لم میدهم. از بیخیالی مگیل پیداست که گرگها دیگر برنمی گردند. میگویند گرگ را یک بار که بترسانی، دیگر طرفت نمی آید.
- خوب برای خودت سروری میکنی یادت باشد که قدر این جلال و جبروت را بدانی، یادت باشد که یک روز به جای شکلات پوست هندوانه سق میزدی و توی قرارگاه هیچ کس آدم حسابت نمیکرد. اما حالا هم راهنمای منی و هم آقای خودت. پالانت که بهترین پالانه از گل نازکتر هم که بهت نمی گویم. یک وقت غرور نگیردت فکر کنی خبری است. زیر و روی این خاکها هزاران هزار اسب و قاطر و استر خوابیدند، خاک شدند و رفتند. اگر نگوییم شما قاطرها هم گل کوزه گران خواهید شد آجر ساختمان بناها که حتماً می شوید.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۰
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 باباحاجی و بیبی حرفهای زیادی برای گفتن داشتند. ما با شوق و لذت گوش میدادیم. مادرم یک روز گفت: «محمد خدا خیرت بدهد، می توانی ما را سوار کنی ببری آبادان، یک خرده خرت و پرت بخرم؟» گفتم: «چرا نمی شود ،ننه، آماده شو، زود ببرمتان، برگردم بروم.» پدرم ناراحت شد گفت نه که نمیشود، ماشین مال بیت الماله، بنزینش مال بیت الماله، به چه حقی میخواهی استفاده کنی؟» مادرم گفت خب میروم اجازه اش را از رضا موسوی میگیرم.» گفت مگه مال بابای رضا موسویه؟ رضا موسوی هم خودش امانت داره حق نداره اجازه بده.
پدرم قبول نکرد. مثل همیشه رفتند سر خیابان، سوار ماشینهای عبوری ارتشی ها شدند و به بازار آبادان رفتند...
روزهای جمعه که گاهی وقت آزاد داشتیم، با حاج عبدالله، خانمش، خواهرم و بقیه به نماز جمعه آبادان میرفتیم. وقتی از نماز خانه بر میگشتیم، مادرم قلیه ماهی یا خورشت بامیه لذیذ درست کرده بود. بعضی وقتها دوستانی مثل فتح الله افشاری، رضا موسوی، بهمن اینانلو و بچه های دیگر از خط کوت شیخ می آمدند، می گفتند: ننه عبد الله، چی داری بخوریم؟» مادرم میگفت دولتی سر جمهوری اسلامی، دولتی سر امام، همه چیز هست ننه»
اگر غذایش بار بود هر چه پخته بود می آورد، اگر نداشت تخم مرغ با کمی آرد و پیاز را با روغن توی ماهیتابه سرخ میکرد. خودش به این غذا قرصک یا خاگینه میگفت؛ خیلی خوش مزه می شد و می چسبید. بعدها که با تیپ نوهد تکاوران ارتش کار میکردیم، سرهنگ محمدی فرمانده تیپ با رضا موسوی و حاج عبدالله به شناسایی می رفتند. یک بار موقع برگشت سرهنگ محمدی را به خانه دعوت کردیم. مادرم میخواست به ایشان محبت کند، برایش ماهی صوبور داخل تنور گذاشت. ماهی صوبور، ماهی محلی است که چرب و لذیذ است و خوزستانیها آن را دوست دارند، منتهی خیلی تیغ دارد. سرهنگ محمدی نتوانست بخورد مادرم گفت: «ننه بگذار خارهایش را برایت دربیاورم!» تیغ های ماهی را دانه به دانه جدا کرد و گوشت لخم ماهی را جلوی سرهنگ محمدی گذاشت. بعضی مسئولین آن زمان هم به آنجا آمدند. یک میز پینگ پنگ هم گذاشته بودیم. هر کس میآمد پینگ پنگی بازی میکرد. یک اسلحه و چند قوطی هم آنجا گذاشته بودیم. برای تفریح نشانه میگرفتند و چند تیر هم شلیک میکردند. حدود دو هفته از عملیات فتح المبین نگذشته بود، اواسط فروردین، یک روز آقا رشید و حسن باقری به سپاه خرمشهر آمدند و جلسه محرمانه ای برگزار کردند. آقا رشید گفت: عملیات بزرگی در پیش است، کم کم خودتان را برای آزادسازی خرمشهر آماده کنید.
با صحبت آقا رشید شور و حال عجیبی به ما دست داد. با عبدالرضا هیجان زده شدیم؛ خدایا یعنی میشود خرمشهر را پس بگیریم؟ میشود دوباره به آن خیابانها کوچه ها، خانه مان، خاطرات زندگی گذشته مان برگردیم؟ آقا رشید و حسن باقری از فرماندهان خوش فکر عملیاتی و از طراحان و برنامه ریزان اصلی جنگ بودند. پیش خود گفتم آنها عجب جسارت و شجاعتی دارند؛ هنوز از عمليات فتح المبین فارغ نشده، هنوز خستگی از تن نیروها بیرون نرفته، صحبت از یک عملیات بزرگتر میکنند. با اینکه هنوز حرفی از ابعاد عملیات را نگفته بودند، به نظرم ریسک بزرگی آمد. هنوز مادران شهدای ما لباس عزا به تن داشتند، حتی گل قبر شهدای ما خشک نشده بود. اگرچه جو مملکت تحت تأثیر پیروزی فتح المبین بود، ولی تحت تأثیر عزاداریهای خانواده های شهدا در سطح کشور هم بود. تصمیم برای انجام چنین عملیاتی دل و جرئت میخواست. اعتماد به نفس، غرور، شور انقلابی، شور جوانی، همه با هم آمیخته شده و باعث تصمیمهای بزرگ می شد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 خدایا !
اگر میدانستم با مرگ من
یک دختر در دامان حجاب میرود
حاضر بودم هزاران بار بمیرم
تا هزاران دختر در دامان حجاب بروند.
#شهید_عبدالحسین_برونسی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#شهید
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂