🍂 لایههای ناگفته - ۸
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 سفری بی انتها
خبر رسید گروهی از بچه ها که جهت کار به داخل رفته بودند، به دست عراقیها دستگیر شده و بعد از شکنجه های فراوان آنها را سوار تریلر کرده و در میدان و خیابانهای چند شهر گردانده و به مردم نشان داده و مردم را مجبور کرده اند که به آنها سنگ بزنند و دشنام بگویند. در آخر نیز به فجیع ترین وضع، آنها را شهید کرده اند. با رسیدن این خبر ما خود را برای مأموریت دیگری در عمق خاک عراق آماده کردیم. چهره شاداب و بشاش مردان راه دیدنی بود. از زمانی که مأموریت ابلاغ شد تا زمانی که به راه افتادیم، هیچ کدام در پوست خود نمی گنجیدند. این بار نیز می بایست روزهای گرم تابستان را با راهپیماییهای طولانی و شبها را با بیخوابی سپری میکردیم. با یک گروه ۱۰ نفره و تعدادی از کردهای معارض پا به خاک عراق گذاشتیم؛ مثل دفعه قبل با یال و کوپال گردی و در نقش یک کاک.
درصد اعتماد ما به گردها کم بود؛ چرا که اگر آنان جاسوس بودند، معلوم نمی شد. گذشته از آن، بچه هایی که اسیر شده بودند، در واقع به دست کردهای بلدچی به دام افتاده بودند. کردها آنها را مستقیماً به داخل مقر استخبارات عراقیها برده و دستشان را گذاشته بودند در دست برادران مزدور.
حساسیت و خاصیت کار، اطمینان را حتی از سایه انسان نیز می گرفت. تنها دلگرمی ما در آن جنگلهای تنها، دشتهای وسیع، کوههای قامت کشیده و رودخانه های جاری، اول به خدا بود و بعد هم به بر و بچه های خودمان. آنها که عشق به اسلام، پایشان را به این وادیهای جانبازی و سراندازی کشانده بود. کردهای راهنما از همان اول شروع کردند به رجز خواندن که شما ضعیف هستید، شما در میان راه جا می مانید و شما نمیتوانید همراه و پابه پای ما حرکت کنید. من به بچه ها تاکید کردم که هر طور شده باید پا به پای آنها برویم. بچه ها نیز کمر همت بستند و نشان دادند جلو هستند که عقب نیستند. متأسفانه باید بنویسم آن تعداد کردی که همراه ما بودند، پایه دیانتی محکمی نداشتند. یکی از کارهای اطلاعاتی و نظامی، بحث و گفتگو با آنها درباره مسائل مذهبی و اعتقادی بود. این بحثها خوشبختانه آثار خوبی داشت. برای مثال وقتی شرایط خطرناکی در پیش بود و یا اتفاقی می افتاد، از ما می خواستند که دعا کنیم و میگفتند:
- «برادران! تو را به امام حسین علیه السلام دعا کنید!» وقتی می گفتیم که دعا کردیم، مطمئن بودند که خطر برطرف خواهد شد.
این بار روزها استراحت میکردیم و شبها راهپیمایی. با عقبه نیز با بیسیم در تماس بودیم. روستا و آبادیهای بین راه را منزل به منزل طی می کردیم. در مسجد هر آبادی چند ساعتی استراحت می کردیم. رختخواب ما همان بادگیرهای تنمان بود. صورتمان را نیز با چفیه می پوشاندیم و در آن رختخواب دم کرده بهترین خوابهای طلایی دنیا را می دیدیم.
خوشبختانه افراد بومی آن مناطق مردم متدین و نماز خوانی بودند و مسجدهای خوب و تمیزی داشتند که محل مناسبی برای ما بود. آنها اگر متوجه میشدند که ما نیروهای جمهوری اسلامی هستیم خیلی ما را تحویل می گرفتند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 عصاهای پنهان
صد هزار بار هم اگر این عکس از اسرای ایرانی جنگ را بنگریم، هیچ از اسرارش نخواهیم فهمید مگر آن که با آرامی متن عجیب و تکان دهندهی احمد یوسفزاده عزیز که خود اسیر نوجوانی از بچه های موسوم به «آن بیست و سه نفر » است را در زیرش بخوانیم ، البته آرام و شمرده ....
✍ « سال شصت و یک است. ایستادهاند کنار دیوار بهداری اردوگاه عنبر که عکس بگیرند بدهند صلیب سرخ ببرد برای خانوادههایشان. چند ماه بعد عکسها می رسند ایران.... مادرها نفس راحتی میکشند وقتی میبینند بچههایشان صحیح و سالم روی پای خودشان ایستادهاند...
واقعیت اما چیز دیگریست. خارج از کادر عکس، سه جفت عصا روی زمین افتاده است. یکی مال حسن تاجیک شیر، نفر ایستاده سمت چپ، پسر دایی عزیز من که استخوان رانش شکسته و به قدر یک عکس گرفتن توانسته بی عصا بایستد.
قصه آن دو نفر ایستاده کنار حسن خیلی جالبتر است، آنها پاهای از زانو قطع شده اشان را پشت نفرات جلویی پنهان کرده اند که مادر هایشان متوجه نشوند و غصه نخورند!
طفلی مادر هایشان!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🇮🇷🇵🇸@Aahdeyaran
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"اسیر عملیات بدر" 1⃣
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 تقریبا ده دقیقه از حمله نیروهای شما گذشته بود که قرارگاه فرماندهی تیپ ما سقوط کرد و نیروهای شما در این مقر مستقر شدند. حمله بقدری ناگهانی بود که حتی فرمانده تیپ و سایر فرماندهان هیچ اطلاعی از آن نداشتند. آنها وقتی به خود آمدند که دیدند رزمندگان شما بالای سرشان هستند. در این حمله فرمانده تیپ کشته شد و ما تازه فهمیدیم که محاصره شده ایم. این منطقه در «هور» بود و بعداً فهمیدم که نام این عملیات (بدر) است.
ما چهار روز در محاصره نیروهای شما بودیم و روحیه نیروهای ما بقدری ضعیف بود که همه از ترس حالاتشان دگرگون شده بود. با اینکه رسته من شیمیائی بود ولی معاون فرمانده گردان به من گفت که اسلحه بگیرم و مقاومت کنم. من به فرمانده گردان اعتراض کردم که من اصلا کار با سلاح را نمیدانم و به این طریق
خودم را درگیر نکردم. ولی میدانستم فرماندهانی که زنده مانده اند با تماس های پی در پی تقاضای کمک میکنند و پاسخ می شنوند که مقاومت کنید تا نیروی کمکی برسد. از جمله این نیروهای کمکی یک هلی کوپتر آذوقه بود که برای ما غذا آورد ولی از ترس همه آذوقه را در آبهای هور ریخت و سریع از منطقه درگیری فرار کرد. در حالیکه ما واقعا گرسنه بودیم، بعد از آن گفتند که یک تیپ کماندوئی به کمک شما خواهد آمد. این تیپ آمد تا ما را از محاصره خارج کند ولی در مدت نیم ساعت همه آنها تار و مار شدند. وقتی که این کماندوها نتوانستند کاری انجام بدهند و با آن تلفات سنگین عقب نشستند ما تمام امید خود را از دست دادیم. سه روز متوالی در زیر آتش سنگین و بدون آذوقه در محاصره
بودیم و هر ساعت فشار بر ما بیشتر میشد. ما آرزو میکردیم که زنده بمانیم زیرا مرگ در این هور واقعاً وحشتناک بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 مگیل / ۲۳
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
جاده هنوز سر جایش هست و من پشت به خورشید توی جاده حرکت میکنم.
بگو مرض داشتی جاده را گذاشتی رفتی توی میدان مین! خریت هم اندازه دارد. همین طور که مگیل را تف و لعنت میکنم ناگهان به توده ای نرم و گرم برخورد میکنم. کپل مگیل است. طبق معمول مشغول نشخوار است و یک میله کوتاه که از متعلقات مین منور است، به پشتش فرو رفته. بمیرم برایت چقدر درد میکشی، از نشخوار کردنت پیداست. در دلم میگویم «چقدر هم سگ جان است!»
همین که به این روز افتادی دیگر تنبیهت نمیکنم. بعداً حساب هایمان را با هم تسویه می کنیم.
بو می کشد.
میله را میکشم و مگیل را از شرش خلاص میکنم. هرچه می گذرد، آفتاب کم جان و هوا سردتر میشود و این را میرساند که غروب در پیش است. با مگیل کلی راه آمده ایم و حالا گرسنگی را به خوبی احساس میکنم. به قول حاج صفر «غروبها آدم دل مالشک میگیرد، بعید نیست که مگیل هم چنین احساسی داشته باشد؛ چراکه مدام سرش را جلو میآورد و لباسهایم را بود میکند. دیگر خبری از خوراکی نیست.
- به خاطر کارهای احمقانه تو همه چیزمان و هم بساط چای را از دست دادیم. اگر نمیرفتیم توی میدان مین حالا خوراکیها را داشتیم. با فکر کردن به این چیزها دوباره از دست مگیل عصبانی میشوم. کنار جاده می نشینم و پاهایم را دراز میکنم. ناگهان بوی آغول یا چیزی شبیه به بوی طویله فضای اطرافم را پُر میکند.
عجیب است این دیگر چه چیزی میتواند باشد؟!
دوروبرم را لمس میکنم و دستانم مدام به بدنهای پر پشم و چاق و چله گوسفندان برخورد میکند. یک گلۀ بزرگ گوسفند در اطراف ما مشغول گذرند. آن قدر از این قضیه خوشحال میشوم که چهار دست و پا میان گوسفندان شروع به حرکت میکنم و مگیل را به حال خودش میگذارم. آفرین حیوان، آفرین، کار خطایت را بخشیدم. مأموریتت را خوب به پایان رساندی آفرین.
افسار مگیل را رها میکنم تا او هم با کاروان گوسفندان راهی شود. حتماً هم دارد مرا میبیند. الان میآید و حال و احوالم را میپرسد و من همه چیز را برای چوپان گله تعریف میکنم.
با خود میگویم خوب است که این گله سگ ندارد؛ وگرنه حسابمان را رسیده بودند. از کجا معلوم شاید هم دوروبر من میچرخند و پارس می کنند، منتها من صدایشان را نمیشنوم. لابد آنها هم از اینکه من عین خیالم نیست ترسیده اند.
آن قدر در میان گوسفندان سرحال و شنگولم که گذشت زمان و پیمودن راه را احساس نمیکنم.
از در و دیوارهای کنار راه معلوم است که وارد روستا شده ایم؛ یک روستای قدیمی با خانههای کاهگلی که اگر دستهای من هم نمی گفتند بوی نای کاهگل و دیوارهای برف آب خورده میرساند که چه ده باصفایی باید باشد. از اینکه بالاخره به جایی رسیده ایم خوشحالم؛ اما از اینکه کسی به استقبالم نیامده و اصلا نپرسیده خرت به چند، کمی احساس دلخوری میکنم. مگر این گوسفندها صاحب ندارند! مگر میشود کسی در این ده مرا ندیده باشد. اصلا ساعت چنده؟ یعنی هوا آن قدر تاریک شده که کسی مرا نمیبیند. دستم را بیخ گوشم میگذارم و فریاد میکشم
- آهای کسی اینجا نیست؟ من به کمک شما احتیاج دارم! صدای مرا می شنوید؟ با خود میگویم نکند سر تارهای صوتی ام هم بلایی آمده، این همه این و آن را صدا میکنم و کسی جوابم را نمیدهد با گوسفندان وارد یک چهاردیواری
میشویم. یک جای بسته که از بوی تندش معلوم است باید آغول باشد. اینجا دیگر آخر خط است.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
12.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 دوکوهه،
سجدهگاه یاران خمینی
آِیا جز اصحاب عاشورایی سیدالشهدا کسی را سراغ دارید که بهتر از شهدای ما خدا را عبادت کرده باشد؟
سید اهل قلم سید مرتضی آوینی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#آوینی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۵
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 هنوز غروب نشده بود که پل را نصب کردند. برای عبور اولویت با یگانهای پیاده بود. گفتند نیروهای پیاده حرکت کنند. ازدحام فشرده ای به وجود آمد. حدود دو کیلومتر خودرو و نیرو، ترافیک سنگین ایجاد کرد. هر یگانی میخواست خودش را برساند که عقب نماند. شاید یکی از ضعفها و دلایل مشکلاتی که در خط برای ما به وجود آمد همین ترافیک سر پل بود. گرچه ساعت بندی هم کرده بودند؛ مثلا گفته بودند از ساعت شش تا هشت این یگان عبور کند، از هشت تا ده فلان یگان برود، اما وقتی خودروها و زرهی و یگانهای رزمی آمدند، شلوغ شد و این زمان بندی تحقق پیدا نکرد؛ برنامه ریزی دقیق تری نیاز داشت. با حاج عبدالله کنار پل رفتیم و یکی یکی گردانها را بدرقه کردیم. لحظه آخر، بچه ها می آمدند حاج عبدالله را بغل می کردند که خدا حافظی کنند. زیاد تحویل نمیگرفت، میگفت الآن وقت خداحافظی و روبوسی نیست، عجله کنید.
بچه ها کمی توی ذوقشان میخورد ولی اهمیت نمی داد و آنها را هُل میکرد. صدایش گرفته بود. یکریز داد میزد: «بدو اخوی وقت نداریم، عقبیم!»
سرهنگ محمدی فرمانده تیپ نوهد که با ما ادغام شده بود، آنجا ایستاده بود و نیروهایش را بدرقه میکرد. هنوز هوا تاریک نشده بود که گردانهایمان از پل عبور کردند. کار خطرناکی بود. به عصایم تکیه داده بودم، میگفتم خدایا نکند هواپیماهای عراقی پیدایشان شود و پل را بزنند. نگران بودم.
بچه ها که راهی شدند به مقر تیپ رفتیم و پای بیسیمها مستقر شدیم. ساعت دوازده و نیم شب وارد دهم اردیبهشت شده بودیم که رمز یا علی بن ابیطالب علیه السلام اعلام شد. حسن باقری دائم با بیسیم حاج عبدالله تماس میگرفت و گزارش میخواست. نیم ساعتی از شروع عملیات نگذشته بود که یکی از گردانها اعلام کرد با کمین دشمن درگیر شده اند. در حالی که طبق قرار مسیری تعیین شده بود که به کمین نخورند و مستقیم روی جاده بروند؛ در گرابندیها خطا داشتند و در تاریکی شب مسیر را اشتباه رفته بودند. حاج عبدالله به آنها گفت: «زودتر از کمین عبور کنید، جلو بروید، عجله کنید، وقت کم می آید.» حجم آتش بچه ها نیروهای کمین عراق را از بین برد و دشمن را عقب زد. بچه ها شروع به پیشروی کردند. یکی از گردانهای تیپ نوهد به میدان مین برخورد. بعد از آن در کمین دشمن زمین گیر شد. فرمانده گردان ارتش کسی به نام نیک فرجام بود. حاج عبدالله هی داد میزد: «آقای نیک فرجام حرکت کن، اگر بمانی همه قتل عام میشوید.» او هم میگفت: زخمی شدم دارد از من خون می رود، چطور حرکت کنم؟»
عبدالله میگفت فکر خودت نباش. بچه ها را به خاکریز برسان. او گوش نمیکرد. عبدالله عصبانی شد و گفت: «آقای محمدی، بیا خودت بگو حرکت کند.»
سرهنگ محمدی بی سیم را گرفت و گفت: «قربانت بروم، بلند شو، بلند شو، صبح میشود ها.»
او هم میگفت تو که اینجا نیستی ببینی چه خبر است، دارد از من خون می رود.»
تیر به کتفش خورده بود.
در نهایت سرهنگ محمدی گفت: «اگر نمی توانی، بسپار به فرمانده گروهانهایت، خودت بمان.
نزدیک های صبح بود که حاج عبدالله به او گفت: «هوا دارد روشن می شود بچه هایت را پشت خاکریزهای فرعی ببر نگذار توی دشت باز بمانند.» در محور دیگر گردانهای ما هم با خاکریزهای فرعی دشمن درگیر شدند. عراقیها پس از عقب نشینی نیروهای کمینشان هشیار شده بودند. دلهره سنگینی ستاد تیپ را فراگرفت. عبدالله مرتب به بچه ها می گفت: سرعت حرکت را بیشتر کنید در روشنایی روز توی دشت نباشید. بچه ها آموزش کار با قطب نما دیده بودند، ولی در عمل وقتی قطب نما دست میگرفتند نمی توانستند موقعیتشان را تطبیق بدهند. به هر کسی می گفتی کجایی؟ به خوبی نمی توانست بگوید کجا هستم. مثلاً در مرحله ای که باید به خاکریزهای فرعی میرسیدند، می گفتند با جاده درگیر شدیم. روی نقشه نگاه میکردیم میدیدیم هنوز تا جاده فاصله دارند، عبدالله میگفت تو روی جاده نیستی. میگفت چرا، عراقی ها در جاده روبه رویمان هستند، الآن درگیر شدیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂