🍂
🔻 بابا نظر _ ۹
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل اول
◇ هر چهار گروهان به سمت بانه حرکت کردیم. شام را نوسود خوردیم. قصد رستمی این بود که شبانه به سمت مریوان حرکت کنیم. بچه هایی که در پاسگاه ژاندارمری آنجا بودند اصرار کردند که نرویم. یکی از آنها که آشنایی کاملی به منطقه داشت دست و پای رستمی را می بوسید و می گفت: امشب در ارتفاعات مرخور، کمین کرده اند و شما در آن کمین قتل عام میشوید. شب را در پاسگاه ماندیم. اول صبح نماز خواندیم و حرکت کردیم.
◇ میخواستیم به سمت مریوان سرازیر بشویم که ناگهان متوجه شدیم چهل پنجاه نفر از دمکرات ها از ارتفاع سرازیر شده اند. آنها به سمت شهر خرمال عراق می رفتند. به رستمی گفتم چکار کنیم؟
گفت: اگر می توانی آنها را بزنی بزن. با ده بیست نفر نیرو و یک بیسیم چی در پی آنها سرازیر شدیم. به پایین که رسیدیم آنها رفتند داخل شهر و ناپدید شدند. ما فکر کردیم به طرف سد دربندیخان رفته اند. به طرف شهرهای خرمال و حلبچه عراق حرکت کرده بودیم که رستمی تماس گرفت و گفت کجا میروی؟ شما داخل خاک عراق هستید.
پرسیدم: چکار کنیم؟ گفت: سریع برگردید. برگشتیم. به نیمههای ارتفاع رسیده بودیم که دیدم یک فروند هلی کوپتر عراق در آسمان منطقه ظاهر شد، منتها تیراندازی نکرد. فاصله ما با علیمردانی تیربارچی گروه، زیاد بود. گفتم: علی اگر هلی کوپتر نزدیک شد بزن. گفت باشد.
◇ هلی کوپتر نزدیک نشد و با فاصله منطقه را دور زد. فکر کردم افراد داخل هلیکوپتر تصور کرده اند ما دمکرات هستیم. آرام آرام از ارتفاع بالا رفتیم. وقتی به مریوان رسیدیم سه بعدازظهر بود. نماز را خواندیم. داخل پادگان مریوان یک هلی کوپتر نشست. دکتر چمران به همراه یک سرهنگ دوم از کلاه سبزهای ارتش از آن خارج شدند. رستمی به استقبال رفت. دکتر چمران گفت: آقای رستمی بیست نفر آماده کن تا برویم راه سمت بانه را باز کنیم. رستمی رو به من کرد و گفت: آقای نظر نژاد، تعدادی از بچه ها را آماده کنید.
گفتم: چشم.
◇ نه نفر داخل هلیکوپتر نشستیم. دکتر چمران و همان جناب سرهنگ کلاه سبز هم بودند. وقتی پرواز کردیم دکتر چمران گفت: "روز گذشته وقتی شما در راه بودید کلاه سبزها به پاسگاه بستان حمله کردند اما موفق به تصرف پاسگاه نشدند. کلاه سبزها صد نفر بودند. حتی از آتش هلی کوپتر هم برخوردار بودند. دشمن به یکی از هلی کوپترها شلیک هم کرد، اما خوشبختانه سقوط نکرد. امروز ما میخواهیم با شما مشکل را حل کنیم.
اگر این راه باز نشود ستون نیروهای زمینی نمیتوانند بیایند."
داخل هلی کوپتر من جلوی در نشستم تا اگر زمانی احتیاج بـه تیراندازی شد، قادر به تیراندازی باشم. جناب سرهنگ از آقای عظیمی سؤال کرده بود فرمانده شما کیست؟
◇ ایشان هم مرا نشان داده بود. سرهنگ سرش را جلو آورد و پرسید: شما قبلاً ارتشی بوده اید؟
گفتم: خیر!
گفت: در فلسطین یا لبنان چریک بودید و می جنگیدید؟
گفتم: خیر!
پرسید: آموزش نظامی دیده اید؟
گفتم خیر!
پرسید: حتی به آن شکلی که تکاوران یا کلاه سبزها آموزش می بینند چه؟
گفتم: نه، به آن شکل هم آموزش ندیده ام. فقط مختصری آموزش دیده ام.
پرسید: میدانی کجا میروی؟
گفتم: بله، پاسگاهی که شما نتوانستید بگیرید، ما می رویم تا آن را تصرف کنیم. سرهنگ گفت: اگر از هلی کوپتر بخواهیم پیاده شویم، نیروهایتان را به کدام سمت هلی کوپتر هدایت میکنید؟
گفتم: به سمت سر هلی کوپتر .
گفت: چهار پنج متر باید بپری.
گفتم: اینهایی که من با خودم آورده ام، همگی جودوکار هستند. بیشتر از چهار پنج متر هم میتوانیم بپریم. وقتی نزدیک پاسگاه شدیم یکی از هلی کوپترها، پایین ارتفاع داخل دره پرواز کرد یکی دیگر در قسمت بالای پاسگاه. دو هلی کوپتر کبری هم که گروه را هدایت میکردند یکی از بالا و دیگری از پایین پرواز می کردند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۰
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل اول
◇ چهل دقیقه با هلی کوپتر در راه بودیم. اعلام کردند به پاسگاه نزدیک میشویم. پنج کیلومتر تا پاسگاه فاصله داشتیم که از داخل پاسگاه تیراندازی آغاز شد. هلی کوپتر پایین آمد. چهار پنج متر به زمین مانده، گفتند: باید بپرید. اگر بنشینیم ممکن است هلی کوپتر را بزنند. هنوز حرف آنها تمام نشده بود که همه بچه ها با لوازم و تجهیزات کامل پریدند. پیاده شدیم و به سمت ارتفاعی که پاسگاه روی آن مستقر بود، حرکت کردیم. بدون این که بگویم چه آرایشی بگیریم و چه شکلی حرکت کنیم یک عده از سمت راست و عده ای دیگر از سمت چپ به صورت زنجیری حرکت کردند. نیروهای آقای حشمتی هم این گونه عمل کردند. ایشان چون سربازی رفته بود، با آتش حرکت
می.کرد. ما تا کناره ارتفاع تیراندازی نکردیم. دشمن تیراندازی میکرد و ما به آتش آنها توجه نمی کردیم.
◇ از کناره ارتفاع به ذهنم رسید که یک عده از نیروها آتـش کنند و عده ای دیگر جلو بروند. به آنهایی که سمت راست بودند، دستور تیراندازی دادم. آنها هر پنجاه شصت قدم که حرکت می کردند، می نشستند و تیراندازی میکردند. دو نفر از دمکرات ها به سمت ما تیراندازی می کردند. بچه ها هر دوی آنها را زدند. یک ربع از درگیری نگذشته بود که به جلوی در پاسگاه رسیدیم. آنها تا ما را دیدند، پا به فرار گذاشتند.
◇ دوازده نفرشان را به اسارت گرفتیم. بچه ها توانستند هشتاد قبضه اسلحه غنیمت بگیرند. اکثر سلاحها مال خود پاسگاه بود. پاسگاه را تصرف کردیم. هلی کوپتر آمد و در پاسگاه نشست. وقتـی کـه سرهنگ دوم کلاه سبز پیاده شد آمد سمت ما و دست گذاشت روی شانه های من و گفت: آقای نظر نژاد! گفتم: بله!
گفت: ما را سر کار گذاشتی؟
پرسیدم: برای چه؟
گفت: شما بهترین آرایش جنگی کوهستان را گرفتید.
پرسیدم: چطور مگر؟!
او گفت: ابتدا که از هلی کوپتر پیاده شدید خیلی سریع به صورت زنجیری به سمت ارتفاعات رفتید. پای ارتفاع که رسیدید، مانور پله به راست و پله به چپ را اجرا کردید. این بهترین تاکتیکی است که می شود در کوهستان اجرا کرد و جنگید. بعد که نزدیک خود پاسگاه رسیدید، یک تهاجم مستقیم را روی دشمن اجرا کردید. همین بود که توانستید روحیه دشمن را خراب کنید. شما رهبران این ها را زدید. بچه هایتان توجیه بودند که چه کسی را بزنند.
◇ پاسگاه تصرف شد و دکتر چمران از من نمونه امضا گرفت و گفت: اسلحه ها را بیاورید تحویل بدهید. برای تحویل گرفتن اسلحه با این امضا به من مراجعه کنید. به حشمتی گفتم: شما میدانید که بعد از تصرف یک مکان چطور میشود از آن نگهداری کرد؟
گفت: بله گفتم: شما معاون من هستی!
خیلی خوشحال شد و گفت فقط اینجا معاون شما هستم؟ گفتم نه بعد از این من معاون آقای رستمی هستم و شما معاون من. گفت: باشد.
پرسیدم نیروها را چطور باید چید؟
گفت: اول باید این ارتفاع بلند کنار پاسگاه را بگیریم، بعد نیروها را بچینیم تا دشمن برنگردد و ما را غافلگیر کند. بلافاصله رفتیم روی ارتفاع و هر جایی چهار پنج نفر چیدیم. مهمات هم برایشان بردیم. ماست و دوغ که از دشمن به جا مانده بود، برای ناهار تقسیم کردیم. نان در آنجا نبود. نفری یک خیار گرفتند و با همان ماست و دوغ سر کشیدند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۱
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل اول
◇ ساعت پنج بود که دیده بان علامت داد یک ستون دارد می آید. رستمی قبلاً اطلاع داده بود که در یک پاسگاه درگیر است. او گفته بود: یکی دو نفر از کومله ها کشته شدهاند و پاسگاه به تصرف ما درآمده است. یک عده از برادران ارتشی میخواهند در این پاسگاه مستقر شوند. ما بعد از استقرار آنها جلو می آییم. به دیده بان دوربین دادم و گفتم نگاه کن ببین کدام یک از اینها را که دارند می آیند میشناسی؟
◇ دقیق نگاه کرد و گفت حسین پدرامی و آقای رستمی دارند می آیند.
گفتم؛ خیلی خب اینها نیروهای خودی هستند. یکی دو کیلومتر مانده به پاسگاه، سیدهاشم درچه ای شروع کرد به خواندن. او همیشه نوحه سرایی میکرد و صدایش برای ما آشنا بود. بیشتر شعرهای حماسی میخواند. یواش یواش بالا آمدند. دیدم که بله رستمی و یک سرهنگ بازنشسته ارتشی - به عنوان فرمانده نیروهای ارتش - با همدیگر میآیند.
◇ گروهان توپخانه شان هنوز نرسیده بود. گفتند که بعد خواهد آمد. آفتاب در حال غروب بود. از ارتفاع بلندی که بر پاسگاه مسلط بود، شیار ملایمی به طرف پاسگاه میآمد. رستمی گفت: اگر شب این ارتفاع را بگیرند ما را از پاسگاه بیرون میکنند. شما با بیست نفر نیرو باید بروی روی ارتفاع بایستی. رفتیم روی ارتفاع. علیمردانی هم کالیبر پنجاه را بر دوش گذاشت و رفت روی برجک پاسگاه ایستاد و گفت تو از آن بالا کنترل کن. گفتم باشد. بیسیم و وسایل ارتباطی با خودمان نبرده بودیم. بچه ها هفت هشت بیسیم از دشمن گرفته بودند و برده بودند روی سنگرهایی از قبل وجود داشت. معلوم شد که نیروهای ژاندارمری قبلاً آنجا آمده بودند. سنگرها را بازسازی کردیم. هر دو نفر را در یکی از این سنگرهای روباهی گذاشتیم.
◇ یک کیلو خرما برای نیروها آورده بودند. سه یا چهار دانه هم نصیب ما شد. آقای امینیان با من در یک سنگر بود. به او گفتم من خیلی خسته هستم. میخواهم بخوابم. این خرما را هـم تـو بخور. من چرت میزنم تو حواست کاملاً جمع باشد.
گفت: خاطر جمع باش.
چشمم گرم شد و دو ساعت خوابیدم. حدود ساعت ده، یک دفعه امینیان گفت: حاجی حاجی! اینها کی هستند؟ از خواب پریدم و از سنگر آمدم بیرون. سنگی در آنجا بود از پشت آن نگاه کردم دیدم ده دوازده نفر دارند به صورت سینه خیز،
به سمت بالای ارتفاع می آیند. گفتم: اسلحه را بده. نفر جلویی را زدم. مهتاب بود و توانستم او را بزنم. همگی روی زمین خوابیدند. حشمتی که آن طرف ارتفاع بود، از بالا رگبار گرفت. دو تایی، من از پهلو و او هم از مقابل میزدیم. کلک همه شان کنده شد.
◇ درگیری سختی در گرفت. گلوله های آرپی جی بود که از سمت دشمن به طرف ما میآمد. پاسگاه را با خمپاره شصت میزدند. رستمی داخل پاسگاه بود. چون بیسیم همراه خودمان نبرده بودیم با ما ارتباط نداشت. مانده بودند چکار کنند.
بعدها بچه ها نقل کردند که همان موقع علیمردانی خودش را از بالای برجک به پایین پرت کرد تا با یک کلت به کمک شما بیاید.
رستمی جلویش را می گیرد و می پرسد: کجا میروی؟ گفته بود نظر نژاد تنهاست بچه هایی که با او هستند، بچه های پرتوانی نیستند. شما هم تیربار را اینجا آورده اید فایده ای ندارد.رستمی گفته بود در دست تو چی هست؟
علیمردانی گفته كلت. گفته بود: خب با این کلت کجا می روی؟ برو یک تیربار یا سلاح سنگین بردار. بعد که علیمردانی رفته بود تیربار بردارد و بیاید، رستمی گفته بود حالا نرو ممکن است نظر نژاد فکر کند دشمن از پشت او را دور زده، تو را میزنند. صبر کن ببینیم چی میشود. درگیری تا ساعت یک بعد از نصف شب طول کشید. آن وقت آتش، مقداری فروکش کرد.
◇ پنجاه شصت قدمیمان تخته سنگی قرار داشت. دیدم یک نفر، قد راست کرد، از سنگر بالا آمد و شروع کرد به شعاردادن. گفت: اگر شما تسلیم بشوید در درگاه عدل خلق کرد، شما را محاکمه
می کنیم. در غیر این صورت با سلاح های مدرن نابود خواهید شد. دیدیم که اگر این بخواهد همین طور حرف بزند، در روحیه بچه ها اثــر می گذارد. من و یکی از بچه های جهاد سازندگی با هم از سنگر بیرون پریدیم. هر دو نفرمان تیراندازی کردیم حالا تیر کدام یک از ما طرف را کشت نمیدانم. رگباری که من زدم همه اش خورد توی سینه اش. مثل یک ژیمناستیک کار پشتک میزد. تیر که خورد توی سینه اش زیر نور مهتاب دیدم که تا خورد و روی زمین افتاد. همین که به زمین افتاد صدای اطرافیانش بلند شد که گفتند: رشید تیر خورد.
فهمیدم طرف فرمانده بود. به محض افتادن او، صدای آنها نیز بلند شد. جسد را برداشتند و به سمت پایین ارتفاع رفتند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۲
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل اول
◇ هوا روشن شد. تا آن زمان، ما گلوله منور ندیده بودیم. گروه توپخانه رسید و با منور علامت دادند. دوازده قبضه توپ، دو تا آتشبار و تعدادی خمپاره داشتند. بچه های ما وحشت کردند. گفتند: حاج آقا این چیست؟ گفتم نمیدانم!
در همین حین دیدم حشمتی خیلی راحت از بالا به پایین می آید. آمد و گفت: نترسید، بچه ها اینها گلوله منور است. اینها را میزنند تا منطقه روشن شود. بعد از نماز دیدم رستمی، سرهنگ دوم ارتشی علیمردانی و سید علی حسینی دارند از ارتفاعات بالا میروند. رفتم تا با آنها احوال پرسی کنم. رستمی پرسید چه خبر؟ کسی طوری نشده؟ گفتم: از بچه های ما نه ولی از دشمن چند نفری کشته شده اند.
◇ رفتیم جنازه هایشان را دیدیم. آنها را خاک کردیم و برگشتیم پایین ارتفاعات با دمکرات ها درگیر شدیم. گروهی از رادیو و تلویزیون با ارتشی ها آمده بودند؛ چند مرد که یک خانم همراه شان بود. از طرف دکتر چمران دستور حرکت به سوی بانه داده شد. نیروهایی را در پاسگاه مستقر کردند. تعدادی از ژاندارمری تعدادی هم از بچه های سپاه خراسان بودند. البته فرمانده آنها همان شب در پاسگاه ترکش خورد. شهید جعفر بیننده هم با آنها بود که بعد آمد و همراه ما شد. بیشتر از پنج کیلومتر نتوانستیم برویم. تا دو راهی سنندج درگیر بودیم. کنار پل درگیری شدید شد. ستون تقریباً متوقف شد.
◇ در آنجا سه گروهان ارتش، یکی گروهان توپخانه، دیگری گروهان پیاده، به همراه گروهانی از تکاوران به ما پیوستند. چهار هلی کوپتر هم از بالا ما را حمایت میکردند. یک هلیکوپتر کوچک هم بود که دکتر چمران را می برد برای گشت در منطقه. سمت پل جاده بانه ارتفاع بلندی قرار داشت. وقتی دمکرات ها مجبور شدند پل را رها کنند رفتند تا ارتفاع را دور بزنند. می خواستند بروند روی ارتفاع و از آن قسمت، جاده را ناامن کنند. به دستور دکتر چمران، من، علیمردانی و علیزاده به همراه پانزده نفر از کلاه سبزها مأمور شدیم که با دو هلی کوپتر روی ارتفاع پیاده شویم. ارتفاع، حلقه مانند بود و پیچ خوردگی داشت. دمکرات ها می خواستند بالا بیایند و قله را تصرف کنند. ما هم رفتیم روی پیچ قله پیاده شدیم. علیمردانی از سمت چپ و علیزاده از سمت راست من حرکت کردند.
◇ مقداری که آمدیم دیدیم چهارده پانزده نفر دمکرات دارند بالا می آیند. فاصله مان با آنها بیشتر از صد قدم نبود. سرگردی که فرمانده کلاه سبزها بود، به محض دیدن آنها به نیروهایش دستور آتش و عقب نشینی داد. عقب نشینی کردند و رفتند. خیلی ناراحت شدم. به علیمردانی گفتم چکار کنیم؟ اینها که رفتند! گفت: من آتش میکنم تو برو جلو.
آن دو تیراندازی کردند و من از وسط دویدم. سنگی را پیش رو دیدم. خواستم به پشت آن برسم که دیدم یکی از دمکرات ها بالا آمد. قد راست کرد و خواست با اسلحه برنو مرا بزند من هم فرصت شلیک نداشتم. ناگهان صدای تیر شنیدم.
◇ تیر علیمردانی بود که درست به وسط پیشانی او خورد. دویدم پشت سنگ و از آنجا تیراندازی کردم. یکی از سمت راست من تیراندازی میکرد. یـک تـیـر بـه خشاب اسلحه علی زاده خورد دومی خورد به دستش و زخمی شد. علی زاده دو تا از خشابهای خود را به سمت من پرتاب کرد. خشابها را گرفتم و گفتم شما زمین گیر شو که خونریزی ات زیاد نشود. علیمردانی از سمت چپ به من رسید و گفت: شما حرکت کنید. من از پشت سر حمایت میکنم. خودم را جلوتر کشیدم ناگهان چهارده پانزده نفر به شصت قدمی ما رسیدند. علیمردانی بلند شد و گفت: یا حسین(ع). صدای رگبار اسلحه او را شنیدم. من هم پشت سرش بلند شدم. فرصتی به آنها برای تیراندازی ندادیم. چهل فشنگی که در اسلحه مــن و علیمردانی بود، ظرف دو سه ثانیه خالی شد.
◇ آنها می خواستند خودشان را زیر تخته سنگی که ما پشت آن بودیم برسانند. ولی ما زودتر رسیدیم. از بلندی به جنازه آنها نگاه میکردیم که یکباره دیدم برادران کلاه سبز ظاهر شدند. آنها اسلحه ها را جمع کردند. سرگرد آمد و صــورت مــن و علیمردانی را بوسید. با بیسیم هلی کوپتر خواست که بیاید و ما را ببرد. رستمی و فرمانده کلاه سبزها به همراه دکتر چمران آنجا بودند که ما پیاده شدیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۳
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل اول
◇ علیمردانی یک دستش را زیر کتف علیزاده گرفته بود. رستمی، تا شده، چشمش به ما افتاد پرسید چی؟
گفتم: چیزی نیست، فقط تیر خورده.
سرگرد کلاه سبز جلو رفت و احترام گذاشت. بعد شروع کرد به گزارش دادن. من هم کنار ایستاده بودم دیدم که دارد همه چیز را به حساب خودش میگذارد. گفتم: مردک چرا دروغ میگویی؟ وقتی مــا رفتیم روی ارتفاع و پیاده شدیم شما زیر آتش عقب نشینی کردی، بعد هم گفتی برویم سازمان مجدد بگیریم.
علیمردانی هم گفته های مرا تصدیق کرد.
رستمی گفت پهلوان ناراحت مباش. حالا شما یا آنها فرقی ندارد. ...
گفتم نه این برای من خیلی مهم است. او نباید دروغ بگوید.
◇ اسلحه هایی که گرفته بودیم عبارت بود از سه کلاش، تعدادی برنو و چند ژ سه گفتم یک دانه از این اسلحه ها را به اینها نمیدهم. رستمی باز گفت: حالا فرق نمیکند اینها ببرند یا ما.
گفتم: نخیر. از آن طرف علیمردانی به بچه ها اعلام کرده بود که بیایند و اسلحه ها را ببرند. آمدند و اسلحه ها را بردند. فرمانده آن سرگرد ناراحت شد و گفت: چه میگوید؟!
سرگرد ساکت ماند. نمی توانست دروغ بگوید. گفت: خب قربان ما آمدیم که حرکت کنیم و فلان سازمان را بگیریم و فلان تاکتیک را بگیریم..
پرسید حالا تو آنها را کشتی یا اینها؟
گفت آنها زودتر رسیدند. سرهنگ راهش را کشید و رفت. دکتر چمران خندید و جلو آمد، دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت: من یکی از کلاش ها را می خواهم. گفتم باشد، یکی برایتان می آورم.
◇ کلاشی که همیشه روی دوش چمران بود، همان سلاحی بود که بود که آنجا غنیمت گرفتیم. یکی دیگر از آنها را رستمی برداشت. اصغر وصالی آمد و گفت: یک کلاش هم به من بدهید.
یکی هم او برداشت. از من خوشش آمد گفت: میخواهم با تو کار کنم.
گفتم حالا برو کارهایت را جمع و جور کن. ما هم فعلاً کار خودمان را بکنیم تا ببینیم بعد چه خواهد شد. ساعت چهار، به پنج کیلومتری بانه رسیدیم. هوا داشت تاریک می شد. حدود ساعت دوازده هفت هشت تا گلوله خمپاره به طرف محل استقرار ما شلیک شد علیمردانی ایستاده بود و می شمرد. تا آن زمان نمی دانستم منظور او از یک دو سه چیست.
◇ آمدم جلو و گفتم: علی، چه می گویی؟
گفت: ساکت باش. این خمپاره از دو کیلومتری ما زده می شود. پرسیدم از کجا فهمیدی؟
گفت: از آتش دهنه و ثانیه برد گلوله را محاسبه کردم. خمپاره ۱۲۰ داشتیم. ده بیست گلوله زد و آتش آنها ساکت شد. دکتر چمران از این که خمپاره ها به هلی کوپتر اصابت کنند، نگران بود. با ساکت شدن آتش، تخم مرغ آب پز را توی دهانم گذاشتم و با انگشت فشار دادم که پایین برود. چمران خنده اش گرفت و گفت: میجویدید بهتر نبود؟! گفتم: این طوری زود هضم نمیشود. ممکن است تا دو سه روز دیگر غذا گیرم نیاید. گفت تو بنا داری تا دو سه روز غذا نخوری؟ اگر این بچه ها دو سه روز چیزی نخورند می میرند. گفتم بالاخره خودمان را میکشیم. بدنم یک مقدار چربی دارد و می تواند دوام بیاورد.
◇ دکتر چمران کنسروی باز کرد، دیدم محتویات داخل قوطی کف کرده است. نمیدانم تاریخش مال کی بود خود دکتر می خورد و می گفت: به به، عجب خوشمزه است. یک لقمه برداشتم و دیدم اصلاً نمیشود خورد. گفتم: دکتر! این که قابل خوردن نیست!
گفت: هیچی نگو تشویق کن بقیه هم بخورند که گرسنه نمانند.
گفتم به بچه های دیگر هم داده اید؟
گفت من که بخورم همه هم میخورند. ! دکتر چمران که خورد بقیه خجالت کشیدند و مجبور شدند بخورند.
◇ حرکت کردیم. دو کیلومتر آمده بودیم. روستایی در صبح سمت چپ جاده دیده شد. اهالی روستا یک پرچم سفید و یک پرچم لا اله الا الله در دست گرفته بودند. ریش سفیدها و بزرگترها جلو افتاده بودند. دکتر چمران رستمی و جناب سرهنگ به سمت جلو راه افتادند. من علیمردانی و تعدادی از کماندوها به عنوان محافظ از چپ و راست حرکت کردیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۴
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل اول
◇ علیمردانی با ماشینی که کالیبر پنجاه روی آن بود میآمد. پنجاه شصت قدم مانده به مردم دکتر چمران گفت: همین جا بایستید. جماعت التماس میکردند و می گفتند به ناموس مان رحم کنید. ما هم گوش میدادیم. میگفتند ناموس ما ناموس خودتان است. وقتی پرسیدیم چرا اینها میترسند معلوم شد سالهای قبل از انقلاب وقتی ارتش شاه و بعضی نظامیها به این منطقه رسیدند این بندگان خدا صدمه دیده بودند. مردم میگفتند به ما گفته شده شما از آنها بدتر هستید. دکتر چمران گفت: ما با شما کاری نداریم، ما با افرادی که مسلح هستند میجنگیم. اگر یک نظامی یا سربازی به ناموس شما نگاه کرد به من بگویید تا چشمانش را در آورم. سربازان ما پاک هستند، خیالتان راحت باشد.
◇ صحبتهای دکتر چمران که تمام شد دیدم مردم از جیبهایشان شکلات و بیسکویت در آوردند تا به ما بدهند. دکتر چمران به بچه ها گفت: چیزی نگیرید، ممکن است
مسموم باشد.
کسی چیزی نگرفت. آنها صلوات میفرستادند. پانصدمتر جلوتر، روستای دیگری بود. آنها دیگر وسط جاده گوسفند کشته بودند! چهار کیلومتری بانه درگیری با دمکراتها شروع شد. ساعت چهار بعد از ظهر درگیری بالا گرفت. سمت چپ جاده به کلاه سبزها واگذار شد. سمت راست هم دست ما بود. یکی از بچه ها تخته سنگ بزرگی را جلوی خودش گذاشته بود. ته خمپاره شصت هم پشت سرش گذاشته
بود. او محل امنی را ساخته بود که بتواند داخل سنگر دوام بیاورد.
◇ یکی از دمکرات ها داشت بالای ارتفاع با تیربار ما را میزد. بچه ها رفتند و او را به اسارت گرفتند. او میگفت عزالدین حسینی برای مردم بانه سخنرانی میکند. اگر خودتان را تا ساعت هفت برسانید، می توانید او را بگیرید. ساعت هفت به بانه رسیدیم. عزالدین حسینی فرار کرده بود و به مردم هم گفته بود فرار کنید که اینها به ناموستان رحم نمی کنند. وقتی به شهر رسیدیم عده کمی در شهر باقی مانده بودند. بقیه توی کوه ها پنهان بودند. عده ای از بچه های ده دوازده ساله می گفتند: اگر ما لباس کردی بپوشیم، سرمان را میبرید؟
ما می گفتیم این حرفها چیست که میزنید! با آنها گرم گرفتیم. دور ما جمع شدند. سیدهاشم درچه ای با دوربینش از آنها عکس گرفت. آنها که دیدند ما وحشی نیستیم داخل شهر رفتند! بعد یک دفعه از دشت و بیابان مردم با گاری و ماشین به طرف شهر سرازیر شدند.
◇ شب اول محافظت از داخل شهر به عهدۀ ما و کلاه سبزها بود. مقر فرماندهی ما جایی بود که میگفتند مربوط به رادیو است. یک گروه به آن ساختمان و یک گروه هم به ساختمان فرهنگ و هنر رفتند. شهر را به چهار منطقه تقسیم کردیم. یکی فرمانداری بود که قبلاً مرکز فرماندهی دمکرات و کومله بود. رستمی در آنجا مستقر شد. یکی هم مقر شهربانی بود که من در آنجا مستقر شدم. قسمت دیگر هم خانه فرهنگ و هنر بود که برادران تکاور و کلاه سبز آنجا بودند. با هماهنگی رستمی و جناب سرهنگ قرار بر این شد که در همه جا دو تا از نیروهای مخصوص و یک نفر از نیروهای سپاه با هم نگهبانی بدهند. بیمارستانی در آنجا بود که پزشکهایش همه ژاپنی بودند. قبل از ما، دمکرات ها و کومله ها را میآوردند که اینها معالجه شان کنند. برای همین اطلاعات خوبی از زخمی های دشمن داشتند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۵
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل اول
◇ شب شده بود و در هر قسمت نیروها در جای خودشان استقرار پیدا کردند. دو نفر از نیروهای شهربانی بچه شهرستان بودند. به محض دیدن ما به استقبال آمدند. یکی علی ناصری که ترک بود و دیگری اهل کرمانشاه. اسم او یادم رفته است. علی ناصری که استوار یکم بود، بلافاصله آمد و راههای ارتباطی پاسگاه به شهر را برای ما تشریح کرد. احمد بادروش را فرستادم بازار ببیند برای خوردن چیزی پیدا میشود. خیلی گرسنه بودیم. رفت هندوانه بزرگی تهیه کرد و آورد. رفتیم پشت بام پاسگاه پتویی پهن کردیم و مشغول خوردن شدیم. یکباره از بالای پاسگاه یک رگبار زدند. همان رگبار به هندوانه خورد!
◇ هرکسی یک طرف دراز کشید. چهار پنج دقیقه نگذشته بود که رستمی، حشمتی و اصغر وصالی با یک جیپ آهو رسیدند. پرسیدند: چی شده؟
گفتم از این طرف زدند!
رستمی گفت: بیا پایین.
آمدم پایین، یک کوچه آنجا بود. از کوچه رفتیم، از پشت دور زدیم و به پشت بام رفتیم. دیدم جلوی بالکن یک زن و شوهر هستند. کلاشینکف داشتند. زن دراز کش خشاب پر می کرد تا شوهرش تیراندازی بکند. می دانستند که اگر با لباس خواب باشند، هیچ وقت نمی آییم لحاف را از روی شان برداریم. اگر کلاش را زیر پتو گذاشتند، کسی فکر نمیکرد رگبار گرفتن کار آنها باشد.
◇ آهسته بالا آمدیم متوجه نشدند. داشتند خود را آماده می کردند تــا تیراندازی کنند. مثل چوبدستی از لوله اسلحه گرفتم و با قنداق بـه گردن مرد زدم و او را به پایین انداختم. همسرش بنــای سروصدا گذاشت. اصغر وصالی لحاف را انداخت روی او و به دورش پیچاند. مثل چیزی که داخل کیسه بگذارند او را داخل یک اتاق حبس کردیم و از خانه بیرون آمدیم. فردای آن روز چمران در مسجد جامع بانه سخنرانی کرد. یکی از علمای بانه هم سخنرانی کرد و مطالب داغ و جالبی ایراد کرد. می گفت: مردم بانه، مردم کرد! بچه های شما پیرو کمونیست ها هستند.
حرفهای آنها عقیده خدانشناسهاست. جلوی آنها را بگیرید.
◇ حفاظت از منطقه به عهده ما بود. صحبت چمران هنوز به پایان نرسیده بود که از بالای شهر صدای رگبار به گوش رسید. سروصدا و شعار عده ای هم به گوش میرسید. رستمی به من گفت: تعدادی نیرو بردار و برو به سمت فرمانداری ببین چه خبر است.
رفتم و دیدم اصغر وصالی وسط خیابان زانو زده و با کلاش به طرف تظاهر کنندگان که پانصد ششصد نفر می شدند، نشانه رفته است. هفت هشت نفر از بچه های تهران همراه اصغر وصالی بودند. با این که بچه ها گفته بودند باید از آقای رستمی دستور بگیریم، اما تا چشمش به من افتاد گفت: بچه های شما کجا هستند؟
پرسیدم چرا این شلوغی را راه انداخته اید؟ گفت: اینها به نفع عزالدین حسینی و علیه جمهوری اسلامی شعار می دهند.
◇ همان نوجوانی که از ما برای پوشیدن لباس کردی سؤال کرده بود، داخل جمعیت شعار میداد. اصغر وصالی گفت: این خیلی زرنگ است او را بزنم؟ گفتم نه نزن من او را میشناسم و میگیرمش. روحانی اهل تسنن بعد از سخنرانیاش به کُردها حمله کرد. می گفت: شما بویی از انسانیت نبرده اید. اگر در رژیم شاه ارتش می آمد، شما جرأت میکردید از خانه هایتان بیرون بیایید؟ وقايع سقز یادتان رفته که مردها را از شهر بیرون کردند و زنها را تحویل سربازهایشان دادند؟ ولی اینها وارد میشوند با شما سلام و علیک میکنند. اینها مسلمان هستند. بعد از این ماجرا، شهر آرام شد و حالت عادی به خودش گرفت.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
حماسه جنوب،خاطرات:
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۷
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل اول
◇ هفت هشت روزی مشهد ماندیم. حجت الاسلام واعظ طبسی فرمانده سپاه بود. ایشان، من و علیمردانی را تشویق کرد و نامه ای نوشت برای بیت حضرت امام تا ما را به حضور بپذیرند. مــن بـا خانواده ام به قم رفتم. هر چه این طرف و آن طرف زدیم، دیدیم کسی به ما توجه نمی کند. مانده بودیم چکار کنیم. گفتم: من نامه دارم و می خواهم با حضرت امام دیدار خصوصی داشته باشم. گفتند: نامه داری برو حضرت امام را ببین.
گفتم: زن و بچه ام هم هستند.
گفتند: حضرت امام ملاقات خانوادگی ندارند.
◇ چند روزی در قم سرگردان و ناراحت بودم. یک دفعه اصغر وصالی چشمش به من افتاد و پرسید اینجا چکار میکنی؟ گفتم: یک نامه برای ملاقات با حضرت امام دارم اما اینها نمی گذارند. گفت: خودم ترتیب ملاقات را میدهم.
از در پشتی بیت امام داخل حیاط کوچکی رفتیم. بعد ایشان ما را به خانه برد. دیدم دو سه روحانی دیگر هم نشسته اند. یک طلبه جوان هم آنجا بود. بعدها فهمیدم ایشان آقاسیدحسین نوه حضرت امام و پسر شهید آقامصطفی بودهاند. وقتی حضرت امام آمدند، همگی بلند شدیم و صلوات فرستادیم.
◇ امام آمدند و نشستند. یکی از طلبه ها، یک بسته کوچک شکلات برای تبرک به حضرت امام داد. همین که حضرت امام دستش را داخل پلاستیک کرد دخترم به طرف بسته شکلات حمله برد. دستش را گذاشت روی دست امام و فکر کرد ایشان میخواهد همه را بردارد. چنگ زد و از شکلاتها مقداری برداشت. بعد که دخترم آمد،
شکلات ها را گرفت گفت: امام میخواهد همه اش را بخورد! گفتم نه امام نمیخواهد همه اش را بخورد، می خواهد آنها را تبرک کند.
◇ دیگر هیچ چیز نگفتم و مدام به او میگفتم ساکت باش. خودم هم مانده بودم که با او چکار کنم. آقایانی که آنجا بودند، صحبت کردند و امام فقط گوش دادند. بعد گفتند که خدا جزای خیـر بـه شـما بدهد. اصغر وصالی گفت آقای نظر نژاد هم از نیروهای کردستان هستند و فعالیت زیادی داشتند. بعد آقا، به طرف ابوشریف نگاهی کرد. دانستم ایشان ابوشریف را بیشتر از وصالی میشناسد. ابوشریف گفت: این آقای وصالی با دکتر چمران در پاوه بوده اند. این همان جوانی است که دکتر، مرتب از ایشان تعریف میکرد.
◇ بعد حضرت امام دستش را دراز کرد و اصغر وصالی را نوازش کرد. بلند شدند و رفتند. ما صلوات فرستادیم و آمدیم بیرون. توی مسافرخانه مادر فاطمه گفت: تو شکلات داری، یکی را به من بده.
دخترم گفت نه حالا اگر تبرک است، همه اش مال خودم است!
بعد به اصفهان و شیراز رفتیم و برگشتیم. آذرماه ۱۳۵۸، دوباره به کردستان اعزام شدم. اما چهل و پنج روز بیشتر طول نکشید. مطلب خاصی در این اعزام نبود. چون هیأت حسن نیت درست شده بود و داشتند مذاکره می کردند. ما توی ساختمان سابق ساواک در سقز مستقر بودیم. کسی با کسی کار نداشت.
◇ اوایل اسفند ۱۳۵۸ بود که اطلاع دادند گنبد کاووس شلوغ شده و فرمانده سپاه گنبد شهید شده است. سه گروهان تشکیل شد. یک گروهان را به من سپردند و دو تای دیگر را به حشمتی و علیمردانی واگذار کردند. ساعت هشت شب حرکت کردیم و اول صبح به گنبد کاووس رسیدیم. در محل سپاه گنبد جمع شدیم. همسر فرمانده شهید سپاه گنبد برای ما سخنرانی کرد. این سخنرانی خیلی شورانگیز بود. صاحب سینمای گنبد را که از اهالی ترکمن بود و منزلش محل استقرار ما شده بود با خانواده اش تا مدتی در اتاق خدمتکاران خودش بازداشت کردیم. در آن زمان برای او نامه هایی از آمریکا می آمد. البته از طرف دختر و پسرش بود که در آمریکا به سر می بردند.
◇ تصمیم گرفتیم حمله را از داخل شهر آغاز کنیم. قرار شد گروهان علیمردانی برود و جلوی پل بندر ترکمن را ببندد. حشمتی هـم قـرار شد میدان میوه و تره بار را محاصره کند. مرکز شهر را هم به من دادند. قبل از ما بچه های گنبد کاووس و تهران آمده بودند. چون امکانات و مهمات شان کم بود نتوانسته بودند کاری از پیش ببرند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
حماسه جنوب،خاطرات:
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۸
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل اول
◇ نیروهای ژاندارمری، چهار پنج دستگاه نفربر آورده بودند. ما با صد نفر حرکت کردیم و به قسمت شیعه نشین گنبد که زابلی ها مستقر بودند رفتیم. در طی راه، در گیری های پراکنده ای داشتیم. خودمان را به ساختمان فرهنگ و هنر و حزب رستاخیز سابق رساندیم. این دو ساختمان با سوراخ به هم متصل بودند، راه فرار هم برایش درست کرده بودند. حسینیان از پشت بام با تیربار دو سه نفر را زد. بقیه هم فرار کردند. با نیروهایمان در خانه فرهنگ و هنر مستقر شدیم.
◇ تعدادی از نیروها هم در ساختمان حزب رستاخیز استقرار پیدا کردند. در کوچه آن طرف خیابان و در ساختمانی به عنوان مقر، تعدادی ضد انقلاب در چهار گوشه پشت بام، سنگر گرفته بودند. در سنگری یک کالیبر پنجاه گذاشته بودند. تعدادی از نیروهایشان طوری چهارراه را به تیر بسته بودند که کسی نمی توانست از این طرف به آنطرف برود. هر چه فکر کردیم، نتوانستیم به جایی برسیم. مردم از شهر رفته بودند و شیشه همه مغازه ها شکسته بود. تلفن ها هم جا مانده بودند. با آقای رستمی تماس گرفتم و گفتم: مــا تانک میخواهیم. چند تا از بچه های تهران با یک تانک آمدند. تانک را کنار دیوار کشیدند و لوله آن را به سمت ساختمان گرفتند و شلیک کردند.
◇ ساختمان واژگون شد و عده ای از آنها کشته شدند. عده ای هـم فــرار کردند. تیربارها از کار افتادند. فراریان داخل مناره مسجد رفته بودند. علی زاده را فرستادم که آنها را بیرون بیاورد. بعد از صحبت های او، قانع شدند و بیرون آمدند. روز بعد برای پاکسازی رفتیم. از بچه های سپاه گرگان شخصی به نام عجم گفت: حاج آقا از توی این حیاط تیراندازی میشود.
نشستم روی زمین و دیدم تیرها بالاتر از یک متر از سطح زمین را نزده است. از این طرز تیراندازی فهمیدم که اینها در زیرزمین پنهان شده اند. از پنجره زیرزمین ما را می زدند. به دادخواه گفتم من می خواهم به داخل خانه بروم.
پرسید: چطور میخواهی بروی توی خانه؟
یک نارنجک گرفتم دستم و ضامن آن را کشیدم گفتم آن طرف می ایستم شما با لگد در را باز کن. به محض این که در باز شد، خودت را کنار بکش.
◇ چنان لگدی زد که در چهارتاق باز شد. رگبار را به طرف در گرفتند. از کف حیاط به داخل خانه خزیدم. چشم بسته به سمت پنجره رفتم. نارنجک اول منفجر شد و گرد و خاک شدیدی به راه افتاد. احساس کردم گاز ترکیده است. حالت خفگی شدیدی بـرایـم ایجاد شد. در همین موقع دو نفر بیرون آمدند. یکی از آنها کلت کمری داشت. دیگری هم کلاشینکف داشت. سلاحهای خود را بیرون انداختند و تسلیم شدند.
به جای اینکه نارنجک دوم را داخل اتاق بیندازم، اشتباهی آن را داخل آشپزخانه انداختم. گوشتها و خاویارهایی که آنجا بود همه به سقف چسبید. حسینیان شوخی میکرد و می گفت: می گویند دزد
ناشی به کاهدان میزند. آخر شما به آشپزخانه چکار داشتید؟! گفتم: من وقتی وارد شدم نمیدانستم داخل منزل چه خبر است. پنجره ای باز بود که از همانجا نارنجک را به داخل انداختم. کپسول گاز ترکید. آنها هم احساس خفگی کردند و بیرون آمدند.
◇ خانه، مجلل و دو طبقه ای بود. زیرزمین وسیعی داشت. سراسر خانه موکت فرش و مبلمان شده بود. همین طور که راه میرفتم، قنداق اسلحه ام زمین خورد و صدای به خصوصی داد. به حسینیان گفتم: این زیر خالی است.
گفت: شوخی نکن.
وقتی مبل ها و موکتها را کنار زدیم دیدیم دریچه ای از جنس چوب آن جاست. دریچه را باز کردیم. سروصدایی شنیدیم. صدای پیرمردی از پایین میآمد که میگفت ، آقا من را نزنید. من بی گناهم. برق را روشن کردند و پایین رفتیم. چیزی بالغ بر دو بار نیسان جزوه و نشریه آنجا بود. عکسهای عزالدین حسینی هم بود که زیر همه آنها نوشته شده بود چریک پیر. در یکی از عکسها، او کنار یک کوه، عصا به دست ایستاده بود و چمدانی پر از دلار کنارش گذاشته بود. به حسینیان گفتم برود و به آقای خلخالی اطلاع بدهد. بعد از مدتی، نماینده ایشان آمد. صورت جلسه کردند و همۀ اجناس تحویل داده شد.
◇ پس از تصرف شهر فراریان که به سمت پل ترکمن فرار کرده بودند توسط گروهان علیمردانی به رگبار بسته شدند. اکثر آنها کشته شدند. سه روز بعد از عید نوروز ۱۳۵۹ به مشهد برگشتیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۹
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل اول
◇ وقتی می آمدیم، گردنه بدرانلو پر از برف بود. تعداد زیادی از ماشین ها توی راه مانده بودند. رستمی گفت بچه ها بیایید که امشب شب عملیات نجات مردم است.
یادم هست که حدود چهل ماشین را که از جاده منحرف شده بودند در جاده گذاشتیم. راننده یکی از این ماشینها، پیرمردی بود که دستهایش را بلند کرد و بلند بلند برای پاسداران دعا میکرد. مانند ابر بهاری اشک میریخت و دعا میکرد. صبح توانستیم از گردنه بدرانلو عبور کنیم. در بجنورد صبحانه خوردیم و به مشهد آمدیم.
◇ شبهای عید بود. وسایل را تحویل دادیم و به خانه هایمان رفتیم. گروهان ما در مشهد به نام گروهان ضربت مشهور شده بود. در آن روزها، نیروهای قوی را برای عملیات ضدتروریستی سازماندهی میکردند. سپاه هر شهر خودش اقدام به تشکیل گروه ضربت کرده بود. سپاه مشهد، پنج گروهان عملیاتی تشکیل داد. یکی از گروهانها، گروهان من بود.
◇ زمانی که نیروهای دلتای آمریکا در شهر طبس پیاده شدند مسؤولین تصمیم گرفتند گروگانهای آمریکایی را در شهرهای مختلف تقسیم کنند. شش نفر از آنها را به استان خراسان فرستادند. آنها ابتدا در خیابان کوهسنگی و در ساختمان عملیات سپاه بودند. آنجا مقر اطلاعات هم بود. ساختمان اتاق بازرگانی مشهد، در آن زمان در خیابان امام خمینی (ره) جنب میهمان سرای ارتش و پارک باغ ملی قرار داشت. آنجا درختان زیادی داشت. اطراف ساختمان، تحت کنترل سپاه بود.
◇ ساختمان چند طبقه ای بود و استحکام خوبی هم داشت. حیاط کوچک و خوبی داشت. در طبقه سوم آن، از شش نفر آمریکایی نگهداری میکردیم. چند نفری از دانشجویان خط امام، از تهران آمده بودند و در مسائل ترجمه ما را یاری میکردند. تنها چندین نفر از برادران اطلاعات و بنده که فرمانده گروهان ضربت بودم و در آنجا به عنوان افسر نگهبان خدمت میکردیم از وجود گروگانهای آمریکایی مطلع بودیم. کار روزانه ما این بود که آنها را برای هواخوری بـه محوطه حیاط بیاوریم.
◇ گاهی هم آنها را به ییلاق های کوهسنگی یاوکیل آباد می بردیم. آنها را پشت ماشین میان پتو پوشش می دادیم و استتار میکردیم. بعد از خارج شدن از شهر، آنها را بیرون می آوردیم. یک روز هواخوری جاسوسان آمریکایی مقارن شد با راه پیمایی مردم مشهد در خیابان امام خمینی. نیروهای آمریکایی وقتی اینها را
دیدند تعجب کردند. من جلوی در ورودی ساختمان ایستاده بودم و دستهایم را طوری به پشت گرفته بودم که سروسینه ام جلو آمده بود. یک روحانی از میان جمعیت جلو آمد و گفت: پسرجان، این طوری این جا نایست. او با خودش فکر می.کرد که برای قیافه گرفتن آن طوری ایستاده ام. به ایشان گفتم ،بابا این حالت بدن من است.
◇ بعد متوجه شدم که او دکتر صادقی نماینده مردم مشهد در مجلس شورا بود. ایشان از من پرسید در این ساختمان چند نفرید؟ خندیدم و گفتم شما آمده اید اینجا طرز درست ایستادن را به من
یاد بدهید یا کسب خبر کنید؟! دستش را به شانه ام زد و گفت: بعضی میگویند از بچه های سپاه خیلی راحت میتوان خبر گرفت. ولی این طور نیست. گروگانها، هویج و سبزی زیاد میخوردند. با هر غذایی، سبزی و می خواستند. یک شب شام گوشت گاو بود و هویج و سبزی نیاورده بودند. شام را که به اتاق بالا آوردند اینها شام نخوردند. خیلی دیر به حمام میرفتند. من در آنجا متوجه شدم، آمریکایی ها چه آدم های کثیفی هستند. آنها در صورتی زود به زود حمام می رفتند که مشروب خورده باشند. در آن صورت بدن و دهان و حتی موهاشان بو می گرفت.
◇ سه چهار ماه از گروگانها نگهداری کردیم. بعد تحویلشان دادیم. آنها تعجب کرده بودند که چرا برخورد ما خوب و سالم است. برای آنها بعید بود که برای تفریح به طبیعت برده شوند. از این جهت تحت تأثیر اخلاق خوب و سالم بچه های سپاه و دانشجویان پیرو خـــط امام قرار گرفته بودند. این حالت در رفتار و ظاهرشان مشخص بود. چند روز بعد از تحویل گروگانها به کردستان رفتم. چند روزی در سقز بودم. علیمردانی و مهدیان پور آمدند. در کردستان با برگشتمان موافقت کردند اما علیمردانی در سقز ماند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۲۰
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل سوم
◇ شانزده مهر ۱۳۵۹ رستمی فرمانده سپاه مشهد سه گردان نیرو برای حرکت به سمت جبهه آماده کرد. قرار بود فرماندهی یکی از گردانها بــه عهده من باشد. آماده اعزام شدیم. همان زمان، خداوند پسری به من داده بود. قبل از او خداوند به ما سه دختر عنایت کرده بود. همسرم خواست پنج شش روز صبر کنم تا او به منزل بیاید و گوسفندی قربانی کنیم. از قضا قرار شد گردان من پنج روز دیگر حرکت کند.
مسؤول پشتیبانی سپاه در منطقه چهار خراسان حاج آقا آذری نوا بود. در مرحله اول اعزام به جبهه چون جنگ تازه شروع شده بود، مشکل چندانی نداشتیم. آن وقتها به هر اتوبوسی می گفتیم برای اعزام بیاید، نه نمی گفت؛ همه توجیه بودند. مردم از این که خرمشهر در چنـگ عـراق بود، دل خونی داشتند. یکی از برادران که برای تهیه اتوبوس به خیابان گاراژ دارها - محل فعلی ترمینال اتوبوسها - رفته بود، می گفت: تا گفتم ما به ده دوازده دستگاه اتوبوس برای اعزام نیرو نیازمندیم، پنجاه شصت نفر راننده اعلام آمادگی کردند.
بنا شد ساعت یازده حرکت کنیم. جمعیت زیادی در خیابان کوهسنگی تجمع کرده بودند. مردم ریختند توی خیابان. شربت و میوه و شیرینی پخش کردند. اسپند دود میکردند و صلوات میفرستادند. خانواده های زیادی آمده بودند. دویست نفر از نیروهای من بسیجی و دویست نفر دیگر پاسدار بودند.
دانشجویی بود که در هندوستان درس میخواند. درسش را رها کرده بود و آمده بود تا در جنگ شرکت کند. او آن روز در جمع مردم سخنرانی کرد. شعر «کاروان» رضا آماده است را هم خواند. فکر میکنم این شعر برای اولین بار در آنجا خوانده شد. برادرش اسیر بود و خودش جانباز شده بود. اما برادر سوم منافق شده بود. همسرم با پسر شش روزهمان برای بدرقه آمده بود. او پرسید میخواهم بدانم اسم بچه را چه بگذارم؟
گفتم: به دایی ات بگو استخاره بگیرد هر چه آمد، اسم او را همان بگذارید.
ما که قرار بود ساعت یازده ظهر حرکت کنیم، هفت شب موفق به حرکت شدیم. اذان صبح نشده بود که وارد تهران شدیم. در تهران به خاطر احتمال بمباران، جلوی ماشینها را گرفتند و گفتند چراغ ماشینها را خاموش کنید. فردی میان آنها بود که خیلی سروصدا می کرد. گفتم: این بنده خدا را بیاورید داخل ماشین، بلکه سروصدا نکند. همین که داخل ماشین آمد گفتم بگیرید دست و پایش را ببندید و اسلحه اش را بگیرید.
او را گرفتند و بستند و ما حرکت کردیم. جلوی کمیته کـه رسیدیم او را پیاده کردیم. صبحانه در جاده قدیم، قهوه خانه ای بود که برای نماز ایستادیم. ناهار هم از محل اهدایی مردم تأمین شد. وقت نماز ظهر به بروجرد رسیدیم. وقتی به اندیمشک رسیدیم راه را به علت موشک باران بسته بودند. روز بیست و دوم مهر در اندیمشک ماندیم. راه اندیمشک اهواز بسته بود. از راه شوش هم نتوانستیم برویم. از رستمی که در اهواز ستاد خراسان را راه انداخته بود کسب تکلیف کردیم. قرار شد، شب را بمانیم و فردا برویم.
حدود ساعت هشت صبح روز بعد به اهواز رسیدیم. در اهواز از سمت فلکۀ چهار شیر به پل فلزی رفتیم. هر چند که هنوز کامل نبود اما رد شدیم. آن طرف پل را گلوله باران کرده بودند. داخل شهر کسی نبود. پرنده پر نمیزد. در مقر سپاه پیاده شدیم. رستمی مرا خواست و گفت: ما گروه های قبلی را به پنج گردان تقسیم کرده ایم. چهارصد نفر شما را داخل این پنج گردان هدایت میکنیم تا سازمانشان تکمیل شود. مسؤولین گردانها مشخص شدهاند. شما، جانشین گردان، آقای بزم آرا خواهید بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂