eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻  بابا نظر _ ۲۱ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل سوم ◇ آقای فاطمی، فرمانده گردان مستقر در دب حردان بود. آقای درچه ای هم جانشین او بود. گردان ما روی ارتفاعات فولی آباد روبه روی جاده اهواز و مقابل ساختمانهای چهار طبقه قرار داشت. بعدها لشکر ۲۱ امام رضا(ع) آنجا مستقر شد. بعد از معرفی در آنجا مستقر شدیم. رستمی بعضی از برادران را جدا کرد و برای آموزش تانک به پادگان دشت آزادگان فرستاد. ده پانزده روزی که از ورودمان گذشت، کارهای شناسایی را شروع کردیم. اولین شناسایی را خودم انجام دادم. با یک جیپ آمدم و به جاده حمیدیه اهواز رسیدم. جاده از انتهای دو سایت خودمان جاده قدیم و جدید را قطع می‌کرد و به جنگل می‌رسید. یک پاسگاه ژاندارمری در آن جا بود. دکتر چمران گفت: ما آن را شناسایی کرده ایم. دکلها و سیم های برق فشار قوی را قطع کرده بودند. دکتر چمران در آنجا یک دکل نگهبانی درست کرده بود. البته آن را با شاخ و برگ درختان جنگل پوشانده بودند. چند کوره آجرپزی هم آنجا بود. به اتفاق چهار پنج نفر دیگر از جمله هادی جنگلی، حاجی پور و نصیری که بعدها در مقام فرمانده گردان شهید شد - برای شناسایی رفته بودیم. جوی آب خشک شده ای در آنجا قرار داشت و عراقی ها را خیلی راحت می‌شد دید. پشت بلندی جوی و داخل جنگل را نگاه کردیم. از حمیدیه ده دوازده کیلومتر باید بالا می‌آمدی تا به جاده می‌رسیدی. در این بین کانال آب خشکیده ای قرار داشت که می‌شد آن را برای جان پناه شکافت. به قرارگاه برگشتم و با بزم آرا پیش رستمی رفتیم. نیاز به وسایلی داشتیم. رستمی هر طوری بود تهیه کرد. خیلی تلاش کردیم دو تا بیسیم تهیه کنیم. بالاخره یک بیسیم و دو دستگاه تلفن قورباغه ای گرفتیم. یکی را در سنگر خودمان گذاشتیم و تلفن دیگر را در سنگر بچه هایی که برای استراق سمع جلو می رفتند. این شناسایی در چند مرحله انجام شد. گردان ١٤٨ از لشکر ۷۷ ارتش روی ارتفاعات فولی آباد مستقر بود. سرگرد میر شقاقی فرمانده این گردان بود. سروان مزروعی که فرمانده گروهان ایشان بود، برعکس میرشقاقی سرخ چهره و چهارشانه بود. تن و بدن قرص و پری داشت. دوره جنگ‌های نامنظم را در انگلستان دیده بود. آدم پرکار و وطن پرستی بود. به همین جهت، وقتی دیــد مــا قصد کار کردن داریم از گردان ارتش جدا شد و به نیروهای ما پیوست. از نیروهای نامنظم کلاه سبز بود. هر جایی که ما می رفتیم، او هم می آمد. حدود چهل نفر آماده حرکت شدیم. قرار شد به دهکده سیدکریم برویم و در جنگل‌های آنجا مخفی شویم تا شب ها تانکها و فرماندهان دشمن را بزنیم. گروه چهل نفری ما همه ورزیده و جودوکار بودند. آنها با خودشان کارد و سرنیزه آورده بودند. چرا که بعید نبود در مواقعی در حین عبور نتوانیم تیراندازی کنیم. قبل از حرکت به گروه گفته بودم کجا می‌رویم و هرکس بخواهد فرار کند، او را با تیر می‌زنیم. این را گفتم تا بدانند اگر خیال فرار داشته باشند از همان اول نیایند. در جواب شعار دادند که آماده ایم. در همان ایام استاندار خراسان به اتفاق آقای زرگر و چند تن از روحانیون به اهواز آمدند و در محل گردان ما سخنرانی کردند. سرگرد میر شقاقی و سروان مزروعی هم بودند بچه ها شروع کردند به شعار دادن شعارشان یادم نیست اما شعار شیرین و جالبی بود. همه گریه کردند. از جمله دکتر زرگر و آقای غفوری فرد به شدت گریه می‌کردند. سخنرانی آقای غفوری فرد خیلی داغ بود. او می‌گفت: همه ما حاضریم فدای اسلام شویم من حاضرم اگر لازم شد، اسلحه بردارم و در کنار شما باشم. در این اوضاع سرگرد میر شقاقی بسیار داغ کرده بود و به من گفت برادر نظر نژاد برای من یک سخنرانی بگذار تا من هم صحبت کنم. گفتم باشد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۲۲ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل سوم ◇ سرگرد میر شقاقی بسیار داغ کرده بود و به من گفت برادر نظر نژاد برای من یک سخنرانی بگذار تا من هم صحبت کنم. گفتم باشد. فردا صبح بیا و برای بچه ها صحبت کن. فردا شب بعد از نماز، سرگرد میر شقاقی با سر و وضعی به هم ریخته آمد. دیدم لباسهایش پر از خاک است و اسلحه اش بـه شـانه. چهار پنج خشاب و هفت هشت تا نارنجک هم به کمرش بسته بود؟ حاجی بزم آرا گفت: خورده زمین! گفتم: سرگرد این چه وضعی است؟ گفت: یک حیوانی را دیدم تا آمدم به خودم بجنبم، این طوری شد. شش تا نارنجک هم برایش انداختم! یکی از بسیجیها پرسید: حالا به او خورد؟ گفت نه! همه خندیدند. برایش جلسه سخنرانی برپا کردیم. مطالب آن سخنرانی درست یادم نیست. گردان میرشقاقی با گردان من هماهنگ بود. با چند تا از نیروهای اطلاعاتی شان به طرف سیدکریم حرکت کردیم. آفتاب که غروب کرد شروع کردیم به تونل زدن. تا صبح به اندازه کل نیروهایمان در زیر زمین تونل زدیم. چهل نفر ما بودیم، هفت هشت نفر هم آنها بودند. مدرسه ای آنجا بود که جلوی آن را با درخت پوشاندیم. آقای حاجی پور و یکی دیگر از بچه ها به اتفاق یک ستوان سوم، بسیار شجاعی، درون ساختمان بودند. بقیه بچه‌ها داخل تونل بودند. چون نیروهای عراقی جلو آمده بودند خطوط شان به هم وصل نبود. هر گردانی هرجا که می‌رسید دور خودش مین می‌ریخت و مستقر می‌شد. تصمیم گرفتیم اذیتشان کنیم و نگذاریم شـب‌هـا بخوابند. بـا آر.پی.جی سراغ اینها می‌رفتیم. ساعت دوازده چند گلوله آرپی جی از پشت سر می‌زدیم و فرار می‌کردیم. نیروهای گشتی شان را می فرستادند ببینند چه خبر است. چیزی دستگیرشان نمی شد. ما زیر زمین بودیم و با شاخ و برگ محل خودمان را پوشانده بودیم. یک روز غروب هلی کوپتر عراقی ها در آسمان ظاهر شد. می‌خواستند ما را پیدا کنند. مقداری که تجسّس کردند، آمدند نزدیک ساختمانی که ما آن را پوشش داده بودیم. بالای ساختمان یک کالیبر پنجاه گذاشته بودیم. هلی کوپتر قصد نشستن داشت. به بچه ها گفتم شلیک نکنند تا وقتی پیاده شدند، اسیرشان کنیم. یک بسیجی بود، به نام قاسم قاسمی که اسلحه ام یک داشت. نشست و تیراندازی کرد. بلافاصله هلی کوپتر خودش را بالا کشید به کالیبر پنجاه روی پشت بام گفتم بزند. تیربار ژ سه هم داشتیم. هلی کوپتر آن قدر دور خودش چرخید تا رفت و بین عراقی‌ها سقوط کرد. بلافاصله چهار پنج نفربر به طرف هلی کوپتر آمدند. در آنجا متوجه شدند که ما کجا مستقر شده ایم. آنجا را به موشک بستند. موشک مالیوتکا بود که پشت سر هم از نفربرها خارج می‌شد و به طرف ما می آمد. یک ستوان از نیروهای اطلاعات ارتش و سه نفر از بچه های بسیج مجروح شدند. جنگل هم آتش گرفت. ما دیدیم منطقه لو رفته و دیگر جای ماندن نیست. به بچه ها گفتم حرکت کنند. جاده ای که از قبل آماده کرده بودیم زیر آتش بود. باید از کانال آب رد می شدیم. درخت های گز را بریدیم و توی کانال انداختیم. لندروری که داشتیم، زخمی ها را در آن گذاشتیم و حرکت کردیم. پنج شش کیلومتر از منطقه دور شدیم که بیسیم چی آمد و گفت: حاج آقا، شما را صدا می زنند. گوشی را گرفتم. بزم آرا گفت: حاج آقا خودت را برسان که سوسنگرد سقوط کرد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۲۳ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل سوم ◇ پنج شش کیلومتر از منطقه دور شدیم که بیسیم چی آمد و گفت: حاج آقا، شما را صدا می زنند. گوشی را گرفتم. بزم آرا گفت: حاج آقا خودت را برسان که سوسنگرد سقوط کرد. با تعجب پرسیدم : سوسنگرد سقوط کرد؟ گفت: بله گفتم: گمان نمی‌کنم. گفت: چرا این طور خبر داده اند. رستمی را فرستاده ایم سوخت گیری کنند و به سوسنگرد بروند. هفتم محرم ١٣٥٩ بود که عراقی ها حمله کردند. هنوز جاده را قطع نکرده بودند. عده ای شایع کرده بودند که سوسنگرد سقوط کرده است. آفتاب غروب کرده بود که رسیدیم. پرسیدم ماشینها سوخت دارند؟ گفتند: نه... پرسیدم کجا سوخت بگیریم؟ گفتند: به پادگان حمیدیه بروید. داشتیم سوخت می گرفتیم که سه چهار نفر از بچه های ارتشی و سپاهی با ماشینی آمدند و با لحن عجیبی شروع کردند به جوسازی که شهر سقوط کرده و خواهران لخت و عریان خودشان را انداخته اند توی رودخانه و غرق شده اند. آمپرم رفت روی صدوهشتاد درجه، از بس که ناراحت شده بودم. به آنها گفتم شما که خودتان فرار کرده اید، چرا از این حرفها می‌زنید سوسنگرد را گرفته اند، پس می‌گیریم حتی اگر اهواز را بگیرند ما پس می‌گیریم. محمودی گفت: این جوری شده است. عصبانی شدم. اسلحه را کشیدم و می‌خواستم بزنمش. گفتم: اگر یک کلمه دیگر حرف بزنی می‌کشمت. تو داری دروغ می‌گویی. بزم آرا آمد وسط و گفت: حاج آقا! اگر می‌خواهی بزنی من را بزن. گفتم: بگویید بروند. سوخت گیری کردیم و ساعت ده شب به سمت سوسنگرد حرکت کردیم. آمدیم و از حمیدیه گذشتیم. پنج شش کیلومتر بعد از حمیدیه، در سمت جاده، روستایی بود که نامش در ذهنم نیست. حدود پانزده کیلومتر مانده به سوسنگرد به حاج بزم آرا گفتم که نیروها باید اینجا موضع بگیرند. سرگرد اسلوبی روی جاده ایستاده بود. گفت: نمی دانـــم روی جاده عراقیها هستند یا ایرانی‌ها. ده نفر از نیروها شامل حاج بصیری حاجی پور، عرفانی، صبوری و دهنوی را برداشتم تا برویم و آنها را شناسایی کنیم. عرفانی گفت کـه کمی عربی بلد است. از روی جاده رفتیم حدود هفتصد متر بالاتر از محل ما روستایی در سمت راست جاده بود. منبع آب بزرگی آنجا بود که بر اثر آتش دشمن واژگون شده بود. یک تانک هم از دشمن روی جاده بود. روستا را دیدیم که آتش گرفته بود. تانک دشمن مقابل روستا روی جاده ایستاده بود با خودم گفتم خدایا، اگر اینها نیروهای خودی باشند این قدر ساده روی جاده نمی ایستند. سطح جاده از روستا مقداری بالاتر بود. عرفانی گفت: حاجی، شما همین طرف جاده بایستید تا من بروم و ببینم آنها چه کسانی هستند. او رفت و سریع برگشت و گفت: همه عراقی هستند. بعد با اسلحه ای که در دستش بود شروع به تیراندازی کرد. سریع موضع گرفتیم. عراقی‌ها سلاح‌هایشان را در یک قسمت گذاشته بودند و چون هوا سرد بود دور آتش جمع شده بودند. عرفانی بعد از تیراندازی سریع به پشت جاده آمد و خودش را کنار پلی که آنجا بود رساند. درگیری با نیروهای عراق بالا گرفت. عرفانی آرپی جی زن بود. تنها کلاشینکف گروه هم دست او بود. تانک عراقی تا آمد به خودش بجنبد، عرفانی بلند گفت یا فاطمه الزهرا (س) و شلیک کرد. گلوله به تانک خورد و آتش گرفت. به محض آتش گرفتن تانک، منطقه کاملاً روشن شد و ما همه جا را کاملاً می دیدیم. با آتش گرفتن این تانک بقیه تانک ها فرار کردند. نیروهای عراقی فکر کردند لشکر منظمی به آنها حمله کرده است. در آن شب، ضربه خوبی به آنها زدیم و دماغشان را به خاک مالیدیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۲۴ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل سوم ◇ نیروهای عراقی همان شب، هفت هشت کیلومتر عقب نشینی کردند. گردان ١٤٨ ارتش که در نزدیکی ما بود آمد و در آن محل مستقر شد. به روستایی که جلوتر از محل درگیری بود، رفتیم. برای حفر سنگر لوازم نداشتیم. به ناچار با سرنیزه شروع به کندن کردیم. آن قدر سنگر کنده بودیپ که در سنگرسازی استاد بودیم . بچه ها می گفتند: اگر به مشهد برویم، دیگر مقنی و چاه کن نیاز نداریم. خودمان بلدیم زمین را چگونه بشکافیم. مدتی بعد که از نیروهای دشمن خبری نشد، به قرارگاه خودمان برگشتیم. وقتی آمدیم دیدم که آقای بزم آرا خیلی ناراحت است. پرسیدم: چی شده، حاجی؟ گفت: یک گلوله توپ آمد و بین نیروهای ما به زمین خورد. دو نفر از نیروهای تبلیغاتی ستاد خراسان که برای عکاسی و فیلمبرداری آمده بودند، حین انجام کار شهید شدند. در آن زمان زیاد در بند شهید و مجروح شدن خودی ها نبودم. بیشتر به کشتن دشمن فکر می‌کردم. کشته و مجروح شدن در میدان جنگ برایم بدیهی بود. گمان می‌کردم اگر قرار باشد فکرم را مشغول این مسائل کنم ممکن است تحرک خودم را از دست بدهم. گفتم عیبی ندارد اگر شهید شدند ممکن است خودت هم فردا شهید بشوی! بزم آرا روحیه گرفت و گفت خودت زودتر از من شهید می‌شوی. چون تو همیشه جلوتر از من می‌روی. گفتم مطمئن باش من حالا حالاها شهید نمی شوم. هنوز با این عراقی ها کار دارم. در همان اثنا، آقای محمودی را دیدم که برگشته. با کنایه گفتم: آقای محمودی، گفته مثل این که شهر اهواز سقوط کرده. گفت: حاج آقا، به من هم گفته بودند. بعد هم خجالت زده شد. یک کنسرو ماهی از جیبش درآورد و گفت: این کنسرو ماهی را برای شما آورده ام. دو سه روزی می‌شود که غذا نخورده ای. گفتم: باشد، ولی الان نمی‌خورم. چون اگر غذا می خوردم دستشویی و توالت لازم می‌شد. میدان جنگ و درگیری هم جای این حرفها نبود. گفتم: اگر می توانی، مغز گردو و پسته برایم تهیه کن. گفت خدا خیرت دهد همین کنسرو ماهی را با بدبختی تهیه کرده ام. در حال حاضر اصلاً پشتیبانی وجود ندارد. از کجا‌ بگیرم؟ گفتم: اگر شکلات هم باشد، خوب است. گفت: می روم ببینم اگر شد، تهیه کنم. ساعت حدود دو نیمه شب بود. گفتم: می‌خواهم بخوابم. در آن زمان نیروهای هر گردان حدود صد نفر بودند. چند نفر برای کارهای تبلیغاتی و پشتیبانی و بقیه در قالب سه گروهان زمینی هم سازماندهی شده بودند. در آن زمان کار تدارکات بسیار سخت بود. درگیریهای سیاسی به جبهه ها کشیده شده بود و رئیس جمهور وقت که فرمانده کل قوا هم بود با برادران سپاهی و داوطلب هم فکر و هم رأی نبود. برای همین مشکلات زیادی داشتیم. بیست سی نفر از نیروهای گردانمان درگیر تهیه آب و غذا و تدارکات بودند. ما هم که همیشه خدا گرسنه بودیم. برای نیروهای گردان قدری صحبت کردم. هوا خیلی گرم شده بود. با شروع صحبتهای من بچه ها خیلی داغ شدند. حالتی به وجود آمــد که تصورش آسان نیست. بچه ها دیگر سؤال نمی کردند که مقابل چند لشکر قرار خواهند گرفت و یا چند تانک دارند. فقط می‌گفتند چه وقت می رویم. بچه ها سروصورت مرا می‌بوسیدند. در آنجا لحظه ای به فکر فرو رفتم، در تمامی جنگهای دنیا اول سربازان سؤال می کنند کـه چـه زمانی جنگ تمام می‌شود اما این بچه ها لحظه شماری می کردند که هرچه زودتر شب شود. آن شب به دکتر چمران گفتم که گردان ما آماده است. دکتر چمران گفت ما امشب در اهواز مشکلاتی داریم که باید حل کنیم. آقای خامنه ای و بنی صدر هم هستند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۲۵ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل سوم ◇ شب هشتم محرم ۱۳۵۹ هجری شمسی بود. ما در آنجا ماندیم و کاری انجام ندادیم. فقط کارهای شناسایی منطقه را انجام دادیم. در داخل شهر هم بچه ها به شدت درگیر بودند. دشمن حلقه محاصره را تنگ‌تر کرده بود و منطقه هورالهویزه - چند کیلومتری سوسنگرد - را به تصرف درآورده بود. ◇ فردا صبح فرماندهان گروهانها را خواستم و با آنها صحبت کردم. در آنجا متوجه شدم که دو لشکر پیاده عراقی مقابل ما هستند. سیصد تانک هم آنها را پشتیبانی می‌کرد. اکثر نیروهای این دو لشکر از نیروهای ویژه - کلاه قرمزها- ارتش صدام بودند. برای فرماندهان گروهانها توضیح دادم که سه گردان هستیم. یک گردان نیروهای خودم و دو گردان نیروهای تحت امر دکتر چمران. از ظواهر پیدا بود که نیروهای ارتش در عملیات شرکت نمی‌کنند. همه ارتش تحت امر بنی صدر بود. حضرت امام (ره) هم همان روز پیام داده بودند. پیام این بود که باید سوسنگرد را پس بگیرید. کلمه «باید» را امام در متن صحبت هایشان آورده بودند. ◇ تعدادی از نیروها را فرستادم تا جیره و غذای خشک تهیه کنند. برای شب عملیات مقداری نخود پخته تهیه کرده بودند تا نیروها توی جیب‌شان بریزند. به چمران گفتم دکتر وقتی با دشمن درگیر شدیم، معلوم می‌شود بالاخره ما تکاور شده ایم یا نه! دکتر چمران و رستمی خندیدند. دکتر چمران گفت: ان شاء الله که شما تکاور هستی. چقدر نیرو آماده عملیات کرده ای؟ گفتم: یک گروهان برای مرحله اول و دو گروهان برای پشتیبانی مراحل بعد گذاشته ام. دکتر چمران گفت همین گروهان شما کفایت می کند. شما یک گروهان را آماده کنید. ◇ رستمی گفت: من امشب خودم میخواهم همراه نیروها بیایم. یک گروهان دیگر هم آماده کنید. دکتر چمران گفت: چون عراقی.ها از سمت راست جاده کرخه فشار زیادی آورده اند من خودم از آن سمت میروم. از طرف دیگر سوسنگرد باید وارد بشوم. به رستمی هم گفت شما با گروهانت از سمت جاده حرکت کنید. دکتر چمران به من گفت شما از سمت چپ جاده بیایید که اگر نیروهایی خواستند از داخل شهر فرار بکنند آنها را بگیرید. حتی ممکن است بخواهند ما را دور بزنند. باید مراقب باشید. گفتم: دکتر نیروهای ارتشی چه کنند؟ عده ای از آنها خیلی مایلند که بجنگند. ◇ دکتر چمران گفت: این مردک - بنی صدر - نمی گذارد کار کنیم. بنی صدر خیال می‌کند اگر سوسنگرد سقوط کند، می تواند آن را پس بگیرد. پیام امروز حضرت امام همه را زنده کرده. الان معلوم نیست بگذارد ارتش به کمک ما بیاید یا نیاید. من و رستمی به دکتر چمران گفتیم آتش توپخانه چه می شود؟ تک زدن و اجرای عملیات آتش پشتیبانی می‌خواهد. سرگرد اسلوبی گفت هر جایی و به هر میزان آتش توپخانه بخواهید، روی من می‌توانید حساب کنید. او که بالاست، اگر بخواهد می آورد. شما منتظر آتش پشتیبانی از جای دیگر نباشید. هر چه از لوله اسلحه‌تان در آید به همان نگاه کنید. ◇ در آن شب، حال و هوای خاصی حاکم بود. هیچ زبانی قادر به توصیف آن فضا نیست. هنوز حرکت نکرده بودیم که دیدم نیروهای گروهانهای دیگر که بنا بود بمانند دنبال من راه افتاده اند! خواهش و تمنا می کردند و قسم می‌دادند که آنها را نیز به عملیات ببرم. یکی از نیروهای بسیجی که بعداً در همان عملیات دستش قطع شـد، بــه مــن چسبیده بود و می‌گفت پهلوان! من هم پهلوانم. پرسیدم کجایت به پهلوانی می‌خورد؟! گفت: برای این که بیایم و با دشمن بجنگم پهلوانم. من تا فردا صبح طاقت نمی آورم، نمی‌توانم اینجا بمانم. گفتم: سازمان عملیاتی ما امشب این است که یک گروهان از گردانمان باید در احتیاط و پشتیبانی باشد. ما که جلو می‌رویم، خسته و افتاده می‌شویم. بعد شما باید به ما کمک کنید. گفت: برو بابا تا فردا صبح شما عراقی ها را از سنگرهایشان بیرون می کنید. بعد ما بیاییم، چه بگوییم؟ ◇ گفتند یک گردان زرهی از لشکر ١٦ زرهی قزوین آمده است و بقیه نیروهای تیپ در راه هستند. فردی به نام سرگرد آجوری که فرمانده توپخانه بود، نزد دکتر چمران آمد و گفت من فرمانده گردان توپخانه هستم. توپخانه جلوی پادگان دشت آزادگان استقرار دارد. به من دستور داده شده تا برای پشتیبانی از عملیات شما آتش پشتیبانی بریزم. آتش پشتیبانی را خداوند این چنین درست کرد. من گفتم: شما با ما جلو بیایید. گفت: من افسر توپخانه هستم و کاری به شکستن خط نبرد ندارم. با لحن ساده ای گفتم شما می‌ترسی که کشته شوی؟! او چیزی نگفت و سکوت کرد. دکتر چمران به سرگرد آجوری گفت: برو کار خودت را بکن. به دیده بان‌ها بگویید، دقت کنند آتش پشتیبانی را روی نیروهای خودی نریزند. قبل از حرکت ما دکتر چمران با نیروهایش رفتند. ما نیز دنبال آنها رفتیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید
🍂 🔻  بابا نظر _ ۲۶ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل سوم ◇ دکتر چمران سریع حرکت می‌کرد. تا ما آمدیم بجنبیم، رفته بود. ایشان چریک ورزیده و با تجربه ای بود حدود یک کیلومتر از ما فاصله گرفتند. ما در گروهانمان فقط یک بیسیم داشتیم. رستمی و چمران هم در گروهانهای خودشان فقط یک بیسیم داشتند. مرکز هدایت و فرماندهی عملیات سپاه در حمیدیه و با مسؤولیت علی هاشمی بود. زمانی که به سمت سوسنگرد حرکت کردیم نیروهای داخل شهر سخت درگیر شده بودند. اصل درگیری در سمت هورالهویزه بود. مهماتی که با خودمان برده بودیم، به محور گروهان دکتر چمران و محور گروهان رستمی به ترتیب، روی جاده و سمت راست جاده فرستاده شد ولی در محور ما نمی شد مهمات آورد. تعدادی از نیروهای دکتر چمران زخمی و شهید شدند. دکتر چمران هم همانجا مجروح شد. در اطراف سوسنگرد نهرهای آب برای آبیاری کشاورزی درست کرده بودند. وسط آنها گود و به صورت کانال در آمده بود. داخل یکی از آن کانالها پریدم. شلوارم پاره شد و اصلا متوجه نشدم. در حال تیراندازی بودم که متوجه شدم از پشت سر، باد سردی به بدنم می خورد! کنترل نیروها از دست ما خارج شد. آنها آنقدر داغ بودند که ده پانزده نفری به سمت عراقی‌ها می‌رفتند. چهار پنج نفر از نیروهای بسیجی یاحسین گفتند و حین حرکت به سمت عراقی ها تیراندازی هم کردند. در آنجا، من فقط تیرانداز شده بودم. من و بیسیم چی و دو نفر دیگر، با هم بودیم. هر کس به هر طریقی که می توانست، کار می کرد. بزن بزن سختی در گرفته بود و با هیچ جا ارتباط نداشتیم. حدود ساعت نه محاصره سوسنگرد شکسته شد. عراقی ها به سمت‌ (روستای) اوزگان عقب نشینی کردند و سمت سه راه جفیر، نزدیکی های هور بودند. آن زمان طوری نبود که بتوان خط پدافندی درست کرد و همان نقطه که تصرف کرده ای مستقر بشوی. چندین تانک و نفربر عراقی توسط نیروهای ما منهدم شده بود. نیروهای همراه آنها نیز کشته شده بودند. در بین قربانیان جنازه دو زن بیسیم چی هم بود. در این میان یکی از نیروها نزد من آمد و گفت آقای نظر نژاد شلوار و لباس زیر شما بدجوری پاره شده است! به داخل یک تانک عراقی رفتم بلکه شلوار یا پارچه ای پیدا کنم. چشمم به یک پلاستیک افتاد که داخل آن پر از لباس زیر بود. نگاه نکردم ببینم زنانه است یا مردانه دو تا از آنها را برداشتم و از روی شلوار پوشیدم متوجه شدم خیلی بزرگ است. با خودم گفتم قسمت پارگی شلوار را بگیرد، کفایت میکند. دیدم چند تانک عراقی از طرف سوسنگرد برگشته اند. سرگردان مانده بودند از کدام طرف بروند. جوان قدبلندی که نامش را نمی دانستم، آمد و گفت که من میروم گلوله آر.پی.جی بیاورم. رفت و پس از مدتی با سی گلوله آرپی جی برگشت. آنها را داخل یک پتو پیچیده بود. ده دوازده کیلومتر رفت و برگشت را دوان دوان پیموده بود! زمانی که گلوله ها را آورد نقش زمین شد. یکی از بچه ها گفت که این بنده خدا گویا تیر و ترکش خورده. بالای سرش آمدم. دیدم شکمش کاملاً پاره شده و همۀ روده هایش بیرون ریخته. با یک دست، روده هایش را گرفته بود تا خودش را به ما برساند. سرش را توی دست هایم گرفتم، نوازشش کردم. گفت گمان نکن بی صاحبم. آنکس که باید بیاید، می آید. این مطلب را گفت و بعد از دو سه بار یا الله گفتن شهید شد. به نیروهایم گفتم کسی هست که او را بشناسد؟ چهار پنج نفر از بچه های خوزستان گفتند: بله، او را می شناسیم. جنازه اش را برداشتند و رفتند. با همان وضعیتی که داشتم مقداری جلوتر آمدم. تیمسار فلاحی، مهندس غرضی و آیت الله خامنه ای با دو نفر دیگر از سران ارتش آنجا ایستاده بودند. تیمسار فلاحی و مهندس غرضی چون به ما نزدیک تر بودند متوجه من شدند. دیدم داخل یک گودال نشسته انـــد دارند می خندند! سرگرد میرشقاقی آنجا ایستاده بود. گفتم: سرگرد، اینها به چی می خندند؟ گفت: به شما می‌خندند. با خودم گفتم چون در دو طرف تانکهای سوخته ایستاده ام، حتماً سیاه شده ام، حُب، جنگ است! سرگرد میرشقاقی گفت: به شورت شما می‌خندند. آن را از کجا آورده ای؟ تا این مطلب را گفت یادم آمد که چه کرده ام. نگاه کردم دیدم یکی سبز و دیگری قرمز است. مایو شنا بودند. گفتم ببخشید شلوارم پاره شده بود. ناچار به این کار شدم. رستمی گفت بروید هر طور شده برای آقای نظر نژاد یک شلوار پیدا کنید و بیاورید. یکی از بچه ها پشت سنگری رفت و بعد از چند لحظه شورتی برایم آورد. گویا شورت خودش را آورده بود. من هم به آن کفایت کردم و پوشیدم. دیگر کسی نگاه نمی‌کرد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید
🍂 🔻  بابا نظر _ ۲۷ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل سوم ◇ یک ماشین پر از مهمات تهیه کرده بودند. از ماشین های زیل روسی بود. رستمی گفت حاج آقا این ماشین مهمات را باید به مسجد جامع سوسنگرد برسانید. گفتم کسی مسجد جامع را بلد است؟ گفت: اگر کسی بلد باشد جرأت ندارد بیاید. شما برو ببینیم چه می شود. در همین حال، پیرمردی به نام آقای فرهادی که حدود پنجاه سال داشت، گفت: من با شما می‌آیم کارم رانندگی ماشینهای سنگین است. حرکت کردیم، وارد شهر که شدیم اول فلکه سوسنگرد آتش توپخانه دشمن روی ما ریخت. ◇ ماشین را نتوانستند بزنند ولی اطراف آن را می زدند. راننده پیر دعا می خواند. می گفت: حاج آقا! دعا کن تا این مهمات منفجر نشود. دیدم دو نفر از بچه ها از آن طرف می آیند. پرسیدم: چه شده؟ گفتند: درگیری اطراف رودخانه و سمت بستان است. عراقی‌ها عقب نشینی کرده و آن طرف پل مستقر بودند. این طرف پل، نیروهای خودمان بودند. گردانی از لشکر ١٦ زرهی قزوین آمد و جلوی آنها خط پدافندی درست کرد. ده پانزده کیلومتر بعد از جاده، چون اکثر تانکها بیل داشتند، مشغول کندن زمین و ساختن سنگر شدند. تانکها برای خودشان سنگر زدند و خط درست کردند. خیالمان از این قسمت راحت شد. آتش پشتیبانی توپخانه هـم فراوان بود. در واقع ده دستگاه کاتیوشا آورده بودند که همزمان کار می کردند. البته در مقابل آتش عراقیها، آتش نیروهای ما چیزی نبود. معروف بود که بچه های ما آتشباری توپخانه دشمن را چلچله می‌گفتند. ◇ فلکه را دور زدیم و از سمت بانک ملی رفتیم. داخل ماشین مقداری غذا، کنسرو و آب میوه داشتیم. تا پیاده شدم یک نفر جلو آمد و پرسید: - مهمات داری؟ گفتم کنسرو گفت: کنسرو می‌خواهم چکار؟! گفتم: ماشین پر از مهمات است. از این طرف هم عراقی ها تا چهارده پانزده کیلومتری سوسنگرد عقب نشسته اند. اولین گروهانی که آمده، گروهان ماست. پرسید: نیروهایت کجا هستند؟ درگیری این طرف پل شدید است. من مسؤول اینجا هستم. گفتم: نیروهای مان بعد از این که وارد عمل شدند، همان جا موضع گرفتند. من برای تان مهمات آورده ام. گفت: اگر بتوانی نیروی تازه نفس بیاوری، خیلی خوب است. گفتم: پس من می روم. ◇ در عرض چند دقیقه مهمات داخل ماشین خالی شد. نیروهای گروهان فقط گلوله آرپی جی و فشنگ ژ سه داشتند. هر کس برای خودش یک جعبه مهمات برمی داشت و به سمت میدان درگیری می‌رفت. من و پیرمرد به هورالهویزه و نزد رستمی برگشتیم. رستمی مجروح شده بود. او را به عقب برده بودند. به چند تن از مسؤولین گفتم: بچه ها در سوسنگرد نیاز به نیرو و مهمات دارند. گفتند: برو و گروهان ذخیره ات را بیاور. رفتم و نیروها را آوردم. عراقی‌ها تا دهلاویه عقب نشینی کرده بودند. جنگ در شهر سوسنگرد تمام شده بود. گفتم: اگر قرار است ما اینجا بمانیم، بمانیم. اگر هم قرار است در جای دیگری خط پدافندی درست کنیم، به آنجا برویم. ◇ قرار بود از هورالهویزه به سمت اهواز، چهار کیلومتر بالاتر از جاده مستقر و آماده درگیری بعدی بشویم. گروهان من مستقر شد. متوجه شدم صدوپنجاه نفر از نیروها غایب هستند. یکی از بچه ها گفت: حاج آقا! بچه ها آمدند، چون دیدند شما نیستید، سلاح هایشان را برداشتند و گفتند ما می رویم سوسنگرد بجنگیم. به بزم آرا گفتم نتوانستی نیروها را نگه داری؟ گفت: چه کسی می‌تواند آنها را نگه دارد. نیروها، تازه طعم حمله بـه نیروهای عراقی را چشیده اند. هشتصد نفر از عراقی ها را با یکی از فرماندهان رده بالایشان کشته اند. بچه ها حالت عجیبی دارند. الان طوری است که نمی‌شود به آنها حرف زد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید
🍂 🔻  بابا نظر _ ۲۸ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل سوم ◇ نزدیک غروب نیروهای غایب برگشتند. خودشان برای خودشان فرمانده گروهان تعیین کرده بودند. سه چهار تا شهید داده بودند. پرسیدم چه کسی به شما گفت بروید؟ گفتند: حاج آقا، لازم بود که برویم و بجنگیم. وقتی برگشتیم صدا و سیمای مرکز خراسان با من مصاحبه تلویزیونی کرد. نیروهای ما در دو قسمت مستقر شدند. مرکزیت گردان در روستایی قرار داشت که شب اول در آن درگیر شده بودیم. دو گروهان از نیروهایمان را با گردان نیمه مکانیزه ١٤٨ ارتش در موضع پدافندی همراه کردیم با همین گردان شش کیلومتر بعد از سوسنگرد خط دفاعی درست کرده بودیم. ◇ هنگام رفتن به دهکده سیدکریم نرسیده به سوسنگرد خبر رسید که عراقی ها به نزدیک شهر حمیدیه رسیده اند. گفتند: آیا کسی هست که به صورت داوطلب برود؟ سه نفر از افراد گروهان من نزد علی هاشمی در مرکز فرماندهی رفتند. دیدم هاشمی می‌گوید من چند نفر با آر.پی.جی می‌خواهم کـه بـه جـان تانکهای عراقی بیفتند و آنها را عقب بزنند. اگر دشمن به حمیدیه برسد، پادگان دشت آزادگان را می‌گیرد و اهواز سقوط خواهد کرد. پرسیدم چند دستگاه تانک هست؟ هاشمی گفت: حدود صد دستگاه. وقتی رسیدیم روی جاده بزن بزن بود. تانک های دشمن داخل زمینهای کشاورزی درگیر بودند. هر نفر یک آر.پی.جی و پنج شش گلوله برداشت. همراه بعضی از بچه ها اسلحه ژ سه و کلاشینکف هم بود. یکی از بچه های سپاه اهواز کم نظیر و با مهارت آر پی جی میزد. اصلاً خطا نمی کرد. ◇ شروع به زدن تانک ها کردیم. ما در میان نیروهایمان، بیشتر از صد نفر آر.پی.جی‌زن داشتیم. آن روز، تعداد زیادی از تانکها منهدم شدند. اما چند نفر از بهترین عزیزان رزمنده به شهادت رسیدند. ساعت دوازده شب دشمن عقب نشینی کرد و ما به حمیدیه برگشتیم. علی هاشمی خسته و کوفته نشسته بود. تا مرا دید از جا بلند شد و پرسید چند تا از بچه های ما زنده اند؟ گفتم: من میخواستم از شما بپرسم. گفت تا الان چهار پنج نفر برگشته اند! گفتم بگو ببینم بچه های گروه من آمده اند یا نه؟ هاشمی که چهره اش خیلی گرفته بود گفت: حاجی! بقيه نيروها شهید یا اسیر شده اند. بیشتر از ده دوازده نفر برنگشته بودند. گفتم: کسی اسیر نشده. بچه هایی که من می‌شناختم به این آسانی اسیر نمی شوند. هر جــا گلوله هایشان تمام شده باشد، همانجا شهید شده اند. ◇ جریان شهادت آن سپاهی ریخته گر را گفتم و آدرس تکه های بدنش را دادم. تکه های او روی درختهای گز آنجا افتاده بود. رفتند و تکه های بدنش را آوردند. به اهواز برگشتم تا بدن و لباسهایم خود را که آغشته به خون بچه ها بود، بشویم. خودم هنوز مجروح نشده بودم. شب را در ستاد خراسان ماندم. در آنجا تلویزیون گزارش تصویری جنگ را پخش می کرد. پیرزنی را نشان می‌داد که ده پانزده تخم مرغ به ستاد کمکهای مردمی آورده بود. او می‌گفت من فرزندی ندارم که به جبهه بفرستم ولی سه مرغ خانگی دارم و تخم مرغ هاشان را برای رزمندگان آورده ام. دیدن این گزارش آن قدر ما را به هیجان آورد که دلمان می خواست شب و روز با دشمن بجنگیم و ساعتی آرام نگیریم. ◇ بعد از این که محاصره سوسنگرد به طور کامل شکسته شد هر کدام از گردانها در منطقه ای که از قبل تعیین شده بود، به حالت پدافندی مستقر شدند. گردان ما در آن طرف رود پدافند کرد. تیپ ١٦ زرهی سمت چپ ما موضع گرفت. پشت سر او نیروهای سپاه و گردانهای نامنظم قرار داشتند. در طول مدت چهل شبانه روزی که آنجا بودیم، حتی یک شب نیروهای عراقی را آرام نگذاشتیم. به این نتیجه رسیده بودیم که باید ضربه های پی در پی خسته کننده و چریکی بر نیروهای ارتش عراق وارد کنیم هر دو شب یکبار در منطقه پدافندی خودمان به عراقی ها شبیخون می زدیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۲۹ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل سوم ◇ بچه های سپاه در قسمت‌های پایین تر از ما - هورالهویزه - هر شب با نیروهای عراقی درگیر بودند. نحوه عمل همه نیروها چریکی بود. دوازده کیلومتر از مواضع قبلی جلوتر رفتیم. پنج کیلومتر جلوتر از سوسنگرد، اولین خط پدافندی خود را مستقر کردیم. یعنی درست روبه روی روستای مالکیه. یک جاده خاکی در سمت چپ ما بود که بعدها در عملیات بیت المقدس جاده پیروزی نام گرفت. از این جاده به سمت حمیدیه، خط خالی از نیرو بود. یکی از ابتکارهای دکتر چمران این بود که آب رودخانه کرخه را به یک طرف جاده هدایت کرده بود. آب به تدریج می آمد و در کانالهایی که بچه های ما کنده بودند، جمع می‌شد. موانع و مین هم گذاشته بودند که اگر تانکهای دشمن قصد حمله داشتند، نتوانند از آنجا عبور کنند. ◇ چهل شبانه روز در حالت پدافندی بودیم. بعدها گردان ١٤٨ پیاده از لشکر ۷۷ خراسان آمد و در سمت راست ما موضع گرفت. عراقی‌ها قرار بود شب اربعین تک بزنند. شب سی‌ام محرم قرار گذاشتیم با صد نفر علیه آنها وارد عمل بشویم. کیلومتر دهم شهر اهواز به سمت سوسنگرد روستایی بود که تابلو نداشت. یادم می آید که یک کانال آب کشاورزی کنار آن قرار داشت. خط پدافند نیروهای دشمن حدود صد متر امتداد داشت. به فاصله یک کیلومتر از آن به طرف بالا، کانال دو شاخه‌ای وجود داشت. یک شاخه به سمت ما می آمد، شاخۀ دیگر به محل روستایی می‌رفت که دشمن در آن مستقر بود. ◇ تصمیم گرفتیم نیروهای عراق را از محل استقرارشان عقب بزنیم. ممکن بود آنها روی جاده اهواز سوسنگرد مسلط بشوند. این احتمال برای ما وجود داشت و ممکن بود جاده اصلی تدارکاتی ما مختل بشود. دشمن حتی روی جاده‌های فرعی ما دید داشت. همان شب رفتم به سنگر برادران ارتش. حين صحبت، متوجه شدم که آنها تمایلی به رزم شبانه با دشمن ندارند. بعد از اینکه از سنگر بیرون آمدم آقای خدابخش رو به من کرد و گفت: این برادران ارتشی قادر به کار شبانه نیستند. اگر شما می‌خواهید شبانه وارد عمل شوید، من در خدمت شما هستم. ◇ پرسیدم: شما چند نفر هستید؟ جواب داد: فقط خودم. شما به من نیرو بدهید، انجام عملیات با من. گفتم: پس شما با ما بیا. گفت: شما یک درخواست از ارتش برای من بنویسید. چون من مأمورم و مایل نیستم مشکلی ایجاد شود. نیروهای عادی ارتش فقــط آموزش جنگ کلاسیک دیده اند. مطالبی را که شما می گویید، من درک می‌کنم چون هم آموزش دیده ام و هم تجربه عملی دارم. به همین خاطر بیرون از سنگر خدمت رسیدم. نباید این حرف ها را در میان جمع می‌زدم. ◇ به سنگر برگشتم و با سرگرد اسلوبی صحبت کردم. او گفت: اگر ستوان خدابخش حاضر باشد، من حرفی ندارم. ستوان احترام نظامی گذاشت و گفت: بله قربان من حاضرم. ستوان خدابخش خوشحال شد و گفت جناب سرگرد، بنویسید. سرگرد هم نوشت. بعد همراه او به سنگر خودمان برگشتیم. یک هلی کوپتر عراقی خط پدافند ما را می‌کوبید. فاصله هلی کوپتر از ما زیاد بود. ابراهیمی متصدی تیربار که یک آیةالکرسی به تیربارش می بست، گفت: حاج آقا نظر نژاد این هلی کوپتر ما را اذیت می کند. بــه او بگویید برود. بچه ها با شنیدن این مطلب خندیدند و گفتند: آقای ابراهیمی، تیربار تو به هلی کوپتر نمی‌رسد. ابراهیمی گفت: این آیة الکرسی همین طور مفت و مجانی این جا بسته نشده. من الان می‌زنم شما نگاه کنید. ◇ ابراهیمی تیربار ژ سه داشت. شلیک کرد و هلی کوپتر عراقی افتاد! همه نیروها با دیدن این صحنه تعجب کردند. بعضی ها می گفتند: موشک به هلی کوپتر خورده. فریاد تکبیر نیروهای ارتشی و سپاهی طنین انداخت. ابراهیمی گفت: دیدید که این آیةالکرسی کار خودش را کرد. ولی خود او هم متعجب مانده بود. آدم با تقوایی بود. در طول مسیر که می‌رفتیم گفتم آقای ابراهیمی، آیةالکرسی آورده ای؟ گفت: بله به گردن این تیربار بسته است! این آیةالکرسی هیچ وقت از اسلحه من جدا نمی‌شود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۳۰ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل سوم ◇ به کانالی که نزدیک عراقی‌ها بود رسیدیم. راه رفتن روی زمین‌های شخم خورده آنجا مشکل بود. هفت هشت نفر را فرستادم تا ببینند وضعیت چگونه است. ستوان فریدون خدابخش، آقای عرفانی، حاجی پور و بشنیجی هم با من بودند. بقیه همانجا موضع گرفتند که اگر درگیر شدیم حمایت کنند. طی این مسیر از ساعت دوازده شب تا سپیده صبح طول کشیده بود. عراقی ها صبح که از خواب بیدار می‌شدند، مثل کلاغ روی لوله های تانکهایشان می‌نشستند و نگاه می‌کردند. تاریک و روشنی صبح، وقت خوبی برای زدن آنها بود. ◇ یک عراقی برای قضای حاجت از سنگرش بیرون آمد. همان طور که نزدیک تر می‌شد و با خودش می‌خواند شلوارش را پایین کشید و نشست. یک دفعه چشمش به ما افتاد. در حین ریختن ادرار پا به فرار گذاشت. آقای عرفانی با کلاشینکف او را زد. گلوله بین دو کتف عراقی نشست و او را به سینه انداخت. با افتادن او حدود شصت نفر عراقی از سنگرها بیرون ریختند. تانک‌هایشان روشن شد و ما به داخل کانال برگشتیم. متوجه شدم که تک مانده ام. عراقی‌ها با تیربار و دوشکا ما را می‌زدند امانمان بریده بود. خمپاره اندازهای عراقی بیکار نبودند. خدابخش و حاجی پور می‌خواستند به سمت من بیایند. فریاد زدم: اگر بیایید کشته می‌شوید. خودتان را عقب بکشید. آنها با اشاره فهماندند که درگیر می شوند. ◇ عرفانی با آر پی جی تانک عراقی را زد. آتش پشتیبانی با خمپاره شروع شد. آتش توپخانه نداشتیم. درگیری سختی به وجود آمد. حدود یک ساعت درگیر بودیم. بچه ها به من اشاره کردند که چه کنیم. گفتم بروید عقب. بچه ها که رفتند تبادل آتش قطع شد. عراقی‌ها فکر کردند من کشته شده ام. به منطقه که نگاه کردم متوجه شدم حدود شصت متر آن طرف تر، سمت نیروهای خودمان یک کانال وجود دارد. فکر کردم تا آنها بخواهند خودشان را جمع و جور کنند، می توانم با یک حرکت سریع خودم را داخل کانال بیندازم و فرار کنم. کمی که مکث کردم، دیدم نیروهای پیاده شان آرایش گرفتند تا به منطقه درگیری بیایند. قصد پاکسازی داشتند. یک مرتبه بلند شدم و فرار کردم. ابتدای کانال که رسیدم، آنها شروع به تیراندازی کردند. خودم را داخل کانال انداختم و دویدم. ◇ در بین راه از شدت حرارت بلوزم را درآوردم. آنقدر عرق ریخته بودم که اگر بلوز را می چلاندم، آب می ریخت. تا من برسم همه بچه ها از جمله آقای بزم آرا و رستمی قطع امید از بازگشت من کرده بودند. یک مرتبـه کـه از کانال بالا آمدم، سـتـوان خدابخش گریه کنان به طرفم دوید. نتیجه درگیری شب سی‌ام محرم، انهدام یک تانک و کشته شدن چهار عراقی بود. از مجروحین و کشته های پشت خاکریز عراق، آمار دقیقی نداشتیم. دو نفر از بچه های ما نیز زخمی شدند. ◇ ما به هدف نزده بودیم. بعد از درگیری آن شب، یک تیم پنج نفره برای شناسایی تشکیل دادیم. حاجی پور به عنوان مسؤول تیم شناسایی انتخاب شد. آقای عرفانی، مجید ثامنی و دو نفر دیگر از بچه بسیجی ها هم بودند. یک سرباز ارتشی هم به نام عباسی جزو آنها بود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۳۱ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل سوم ◇ دو کیلومتر بعد از روستا یک جاده خاکی از سمت روستای مالکیه به سمت اوزگان و از آنجا به سمت سوسنگرد امتداد داشت. بچه های گروه اطلاعات و شناسایی خبر دادند که نیروهای عراقی روستا را ترک کرده اند و کنار همان جاده خاکی موضع گرفته اند و از طرف منطقه دب حردان تانک‌هایشان را بیرون کشیده‌اند. گفتند ما می‌توانیم نیروهای دیده بانان را به داخل روستا بفرستیم و به جاده مسلط بشویم و با آتش توپخانه آنها را بزنیم. ◇ چند روز قبل از اربعین آقای عرفانی خبر آورد که عراقی ها نیروهایشان را برای اجرای تک جمع و جور کرده اند. پرسیدم از کجا معلوم؟ گفت: حدود صد دستگاه تانک جمع کرده اند و می‌خواهند حمله کنند. گفتم: بروید و دوباره خوب نگاه کنید. دوباره که آمد، گفت: عراقی‌ها تانک‌هایی با لوله های بلند جمع کرده اند! به آقای بزم آرا گفتم: به بچه های ارتش خبر بدهند. فرمانده گردان ارتشی اطراف مقر گردان خود را سیم خاردار کشیده بود. جلوی در هم یک دژبان گذاشته بود چند بار به او گفته بودم که کار درستی انجام نمی‌دهد اما به خرجشان نرفت که نرفت. ◇ می‌دانستم که از اینها کاری ساخته نیست. توپ و تانکی هم در دست نداشتیم. ادوات سنگین و نیمه سنگین هم در کار نبود. فقط یک موشک انداز تاو داشتیم، در صورتی که یک دسته کامل از این موشک اندازها و چهار قبضه خمپاره انداز ۱۲۰ میلی متری به همراه سایر مهمات در اختیار نیروهای ارتش بود. فکر می کردیم که عراقی‌ها بیش از توان نیروهای گردان ما، تجهیزات و نفر داشته باشند. تخمین ما، سه گردان نیروی پیاده و حدود صد دستگاه تانک بود که درست از کار درآمد. بقیه قوای دشمن، دوباره به سوسنگرد حمله ور شده بودند. این آرایش نظامی هم برای توقف ما و نرسیدن کمک به سوسنگرد بود. ◇ جوان خوش اندام و رشیدی آنجا بود پرسیدم چه کاره ای؟ گفت: مسؤول یکی از قبضه‌های موشک انداز تاو هستم. یک استوار هم مسؤول قبضه دیگر بود. مسؤول کل ادوات گردان ارتش هم یک ستوان دوم بود. به آنها گفتم: نیروهای عراقی می آیند. اگر سر برسند، اول شما کشته می‌شوید. ببینید چه کاری می توانید انجام بدهید. پرسیدند که آیا به فرماندهی گردان گفته ام یا نه گفتم: فرمانده گردان شما میگوید آنها نیروی خودی هستند. به مسؤول ادوات فهماندم که ما امشب میخواهیم از خمپاره اندازها استفاده کنیم. او گفت: شما فقط یک کاغذی بنویسید و به من بدهید. اگر فردا این سرگرد خواست مرا جایی بفرستد، امضاء را با خودم ببرم. من با این امضاء می‌توانم گلیم خودم را از آب بکشم. قول دادم به گروه خمپاره انداز ارتش نامه بدهم. نوشتم و امضا کردم. گفتم: اگر خواستند شما را محاکمه کنند، دنبال من بیایید. ساعت دوازده شب صدای شنی تانک‌های عراقی آمد. بچه ها را فرستادم تا استراق سمع کنند. به آقای بزم آرا گفتم که آماده باش بدهد. ◇ قرار شد هیچ کدام از نیروها نخوابند. هر کسی در جای خودش قرار بگیرد و تیربارچی ها و آر پی جی اندازها نیز آماده باشند. به مسؤول ادوات ارتش هم آماده باش دادیم. آنها موشک های خود را بیرون آوردند و آماده کردند. منتظر دستور شلیک بودند. گفتم: اگر چند تیــر رسام زدم شما شلیک کنید. دو طرف، ساکت و آرام بودند. ناگهان ساعت چهار صبح آتش تهیه دشمن باریدن گرفت. آنها فکر می‌کردند ما در کرخه مستقر شده ایم و روی کرخه آتش می ریختند. بعد از مدتی من و بزم آرا اولین تیرها را شلیک کردیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۳۲ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل سوم ◇ همه منتظر دستور شلیک بودند. گفتم: اگر چند تیــر رسام زدم شما شلیک کنید. دو طرف، ساکت و آرام بودند. بعد از مدتی من و بزم آرا اولین تیرها را شلیک کردیم. بعد از آن بزن بزن نیروهای ما که به صورت نود درجه چیده شده بودند و تانکهای چیفتن ارتش، بدون دستور فرماندهی شروع به کوبیدن تانکهای عراق کردند. ما از یک طرف آنها را می‌زدیم و بچه های پشتیبانی از سمت جاده سوسنگرد و مجاور به دشمن می‌زدند. ◇ کمتر از نیم ساعت فقط صدو چهل جنازه از کلاه قرمزهای نیروی مخصوص عراق شمارش شد! چهارده دستگاه تانک و نفربر سالم به دست بچه ها افتاد. برای اولین بار چهار دستگاه ماشین آیفا را نیروهای ما غنیمت گرفتند. تعداد زیادی از ماشین های عراقی منهدم شدند ماشین‌های سالم را عقب آوردیم. مهمات غنیمتی و امکانات، وسایل و مواد غذایی دیگر را به عقب آوردیم. عراقی ها فرار را برقرار ترجیح دادند. حتی نتوانستند جنازه ها را با خودشان ببرند. نیروها را سازمان دادم تا منطقه را پاکسازی کنم. سرگرد اسلوبی و سرگرد عباسی دوان دوان آمدند. دهانشان کف کرده بود. پرسیدند. کجا میروید؟ تانک ها شما را می‌زنند. ناراحت شدم و یقه اسلوبی را گرفتم و گفتم: هرچه از اول شب زاری کردیم به خرجتان نرفت. حالا هم می‌گویید نروم؟! رهایش کردم ‌ حرکت کردیم و پاکسازی انجام شد. شش نفر از زخمی های عراقی را به عقب منتقل کردیم. ماشين، وسایل و کلیه ادوات غنیمتی را هم آوردیم. یکی از بچه های بسیجی گفت ما چهل پنجاه قبضه کلاشینکف جمع آوری کرده بودیم. ◇ سرگرد اسلوبی آمد و همه آنها را از ما گرفت. ناراحت شدم. خواستم به سراغ او بروم که آقای بزم آرا جلوی مرا گرفت. من از در ورودی قرارگاه فرماندهی گردان نرفتم. از روی سیم خاردار پریدم. سرگرد عباسی که مرد سالخورده ای بود، من را دید. فهمید که خیلی ناراحت هستم آمد جلویم را گرفت و گفت: اگر می خواهی بزنی، مرا بزن. گفتم: برای زدن نیامده ام. آمدم سلاحها را بگیرم. در همین حین، سرگرد اسلوبی بیرون آمد و گفت: آقای نظرنژاد! این اسلحه ها را ما تمیز کرده ایم تا اگر شما آمدید، با هم تقسیم کنیم! گفتم سریع، سلاحها را بار بزنید. اتاق جنگ در آن زمان در کاخ استانداری اهواز بود. بنی صدر و آیت الله خامنه ای به همراه رستمی، داود کریمی و چمران آنجا بودند. ◇ رستمی خیلی ناراحت بود گفت نظر نژاد، تو چکار کرده ای؟ گفتم: مشکلی نیست تکلیف ما را دادگاه انقلاب مشخص می کند. تمام وقایع شب قبل را در نامه ای نوشتم و نزد برادران ارتشی بردم. مفاد نامه را که خواندند تأیید کردند و همگی پای آن را امضاء کردند. بچه های سپاه هم امضا کردند. دو تن از روحانیون از جمله آقای عبدی که در وزارت اطلاعات و دیگری که در ارتش بودند پای نامه را امضاء کردند. نامه را به رستمی دادم و گفتم: حقیقت قضیه این است. رستمی نامه را به داود کریمی داده بود تا در جلسه برای بنی صدر بخواند. فرمانده تیپ ارتش فهمیده بود که اگر کار به دادگاه انقلاب برسد، مشکلاتی پیش می آید. به سرگرد اسلوبی گفته بود هر دو نفرتان را به دادگاه انقلاب می برند. ولی من گفتم که گذشت نکرده ام. به سرگرد اسلوبی گفتم برایت جعبه مهمات عراقی می آورم، قبول نمی کنی. آن وقت نامه پراکنی می‌کنی؟ یک روز صبح ساعت هفت دیدم رستمی و داود کریمی همراه آقای بزم آرا، سرگرد اسلوبی و سرگرد عباسی می آیند. ◇ سرگرد اسلوبی دوید جلو و دست و صورت من را بوسید و گفت: تمام شد، ما با هم آشتی کرده ایم؟ گفتم: خیر. تو ده بار هم دست من را ببوسـی، مــن هـم دست و صورت تو را می‌بوسم، بحثی در این نیست. ولی موضوع باید در دادگاه انقلاب حل شود. رستمی جلو آمد و گفت میخواهم به خاطر مـن گـذشـت کنـی. سرگرد قبول دارد که اشتباه کرده است. گفتم: ایشان در برابر همه نیروها بگوید که من اشتباه کرده ام، مـن از اشتباه او می‌گذرم. سرگرد اسلوبی گفت من اشتباه کردم فقط ناراحت بودم از اینکه تو چرا یقه من را جلوی سربازها گرفتی. به خاطر رستمی گذشت کردم. با هم آشتی کردیم. می خواستم سلسله مراتبی که در سپاه وجود داشت به او بفهمانم. میخواستم تا او هم بداند سپاه نیز نظم و ترتیب دارد و روی اصول عمل میکند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂