فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 روایتی دیگر از فتح
یادش بخیر روز و شب های عملیات
یادی کنیم از جبهههایی که با عشق و اعتقاد ، امروزمان را سرافرازی بخشیدند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#روایت_فتح
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 دخترم !
میدانم يتيمانه زندگی كردن
و بزرگ شدن در جامعه مشكل است
وليكن بدان كه حسين(ع) و حسن(ع)
و حضرت زینب (س) يتيم بودند.
دخترم ! هر وقت دلت گرفت
زيارت عاشورا را بخوان،
و مصيبتهای سرور شهيدانِ تاريخ
حسين (ع) را بنگر و انديشه كن ...
روزگارتان پیوسته در مسیر شهیدان
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
#شهید_علی_تجلایی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۴۶
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل هفتم
وقتی رسیدیم اتاق بازجویی افسر استخبارات هم آمد. به او سید سعد می گفتند. کنار میز کوچک وسط اتاق روبروی هم نشستیم. سرباز مترجم هم کنارمان ایستاد. روی یقیه لباسم دقیق شد و اسمم را خواند.
فتاح علی قلی محمد کریمی
اسم پدر و پدر بزرگ را هم به پسوند اسم خودم اضافه کرده بودند. پرسید: «توسیدی؟»
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
- نه سید نیستم.
- نماز می خونی؟
سعی میکردم خون سرد برخورد کنم شانه هایم را بالا انداختم.
- خب همه اسرا نماز میخونن منم میخونم.
آرنجش را به میز تکیه داد، عکس صدام روی صفحه ساعتش بود.
تو ایران چیکاره بودی؟ مسئولیت داشتی؟
- نه من فقط به رزمنده معمولی بودم. میتونید از دوستام بپرسید.
این سوالها را در بازجویی اول هم پرسیده بودند. بلند شد و دور میز قدم زد. صدای تلخ تلخ پوتینهایش حواسم را پرت میکرد.
- به ما خبر رسیده شما روزنامه های عراق رو تکذیب میکنید و میگید اینا دروغ مینویسن درسته؟
تپش قلبم تندتر شد. همان سوالی را پرسید که انتظارش را داشتم. به اولین جوابی که توی ذهنم آماده کرده بودم؛ چنگ زدم و همان را گفتم: «روزنامههای شما یا عربیان یا انگلیسی، وقتی من نه عربی بلدم و نه انگلیسی پس چه طور میتونم روزنامههای شمارو تکذیب کنم؟
سعی میکردم صدایم نلرزد. از یقه ام گرفت و بلندم کرد. یکی محکم خواباند بغل گوشم. عقب عقب رفتم و به زور تعادلم را حفظ کردم. گوشم صدا داد و چند ثانیه همه جا ساکت شد. داد زد: «دروغگو خودتی، پدرته! حکومتتونه! ما عراقی ها هرچی بگیم راسته، دروغ گو شما و رهبرتون هستید.»
مترجم هم مثل او داد میزد. سرش را نزدیک تر آورد. صدای نفسهایش را بغل گوشم حس میکردم. دهانش بوی سیگار میداد. انگشتش را به علامت تهدید به طرفم گرفت.
- ببین فتاح کریمی علی قلی کریمی! حواستو جمع کن اگه پاتو از گلیمت درازتر کنی و یک بار دیگه از این حرفا بزنی کاری میکنم که تا آخر عمرت پشیمون بشی.
چشمهایش از عصبانیت دو دو میزد. سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم.
وقتی به سلول برگشتم. بچه ها منتظر و نگران بودند. آقا کمال از دستم ناراحت بود. میگفت من چندبار بهت گفتم که تندروی نکن. تو یه اسیر گمنامی! میبرنت همین پشت، یه تیر خلاص بهت میزنن و همون جا گم و گورت میکنن. تو اجازه نداری خودتو به کشتن بدی فتاح! تو این شرایط باید دست به عصا حرکت کنی میفهمی؟
حرفهایش که تمام شد سرم را پایین انداختم و آرام گفتم: ببخشید! ولی من این جسارتو از شما یاد گرفتم آقا کمال!
لبخندی زد و سرش را تکان داد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شهید محمد بروجردی
"مسیح کردستان"
🔸 نه از جنگ می ترسم نه از مرگ...
سکانسی کوتاه از فیلم «غریب» روایت رشادتهای شهید «محمد بروجردی» "به کارگردانی محمد حسین لطیفی"
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#سکانس
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 دنیای اسارت و
نغمه فصیح در اردوگاه
┄═❁๑❁═┄
مدّتها پشت میلههای خاکستری مانده بودیم و همه چیز که تا قبل برایمان آشنا و همدم بود، حالا غریب شده بود.
یکروز صبح که برای گرفتن آمار به محوطه آمده بودیم، سرباز عراقی داشت اسرا را میشمرد که در میان سکوت بچّهها، صدای عَر عَر الاغی از راه دور، به گوش رسید.
این را هم از مواردی بود که مدّتها بود که نشنیده بودیم. یکی از بچّهها همین که صدا را شنید، از سر ذوق زدگی گفت: آخ جون... همه زدند زیر خنده.
سرباز عراقی که شمارش اسرا، آن هم توی ردیف آخر از دستش دررفته بود، با عصبانیت به مسئول آسایشگاه گفت: چرا میخندن صبح اولِ وقت؟
مسئول آسایشگاه که خودش از معرکه بگیرها بود، گفت: بچّهها میگن چه قدر خوب عربی عَرعَر میکنه.
سرباز عراقی که زیاد باجی به آن زبان بسته نمیداد، گفت: نَعم....نعم....فصیح...فصیح
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 اولین اعزام، فتح المبین ۵
راوی: علی دانائی
گردان سلمان فارسی
تیپ محمد رسول الله
°°°°°°°
گروهان یک، از شیار تپه ها بالا می رفت و گروهان ما ( گروهان دوم) هم به نوبت از شیار های جلوتر عبور می کرد.
هوا گرگ و میش بود. تعدادی رفتند روی خط راس تپه ها. صدای ویز ویز گلوله های دشمن از اطراف ما رد می شد.
صدای شنی تانک می آمد اما چیزی دیده نمیشد. یکی با اشاره آن را نشان داد. یکی با آرپیجی به طرفش شلیک کرد ولی کاری از پیش نبرد. دو سه نفر از نیروها مجروح شدند. وضعیت درهمی بوجود آمده بود.
در آن لحظات پر برخورد به یکباره یکی از آرپیجی زنها به روی خط راس رفت و بعد از ٧، ٨ ثانیه که با آرامش و اعتماد بنفس بالا - که کاری خارق العاده بود- نشانه گیری کرد و شلیک کرد. موشک سرخ شده آرپیجی که در آن هوای گرگ و میش خیلی به چشم میآمد رفت و رفت و به انبار مهمات توپخانه نشست و در یک لحظه انفجار مهیبی به پا کرد و به دنبال آن انفجارهای دیگر همه چیز را به آتش کشید و دود و پلیت و الوار به آسمان رفت.
همه بچه ها به یکباره از عمق وجود الله اکبر سر دادند و عظمت و کمک الهی را با تمام وجود درک کردیم.
همه به خود جسارت دادند و به سمت دشمن تیراندازی کردند و به سنگر های دشمن هجوم بردند. در آن درگیری شدید، چندین نفرشان را دیدم که با لباس زیر از سنگر هایشان بیرون آمدند. بعضی دیگر با دست ها تسلیم شده و دخیل، دخیل گویان التماس می کردند. چند جنازه از آنها روی زمین ریخته بود.
و البته چند نفر از بچههای ما هم بالای تپه به شهادت رسیده بودند. اسرا را به یکی از رزمندگان که سناش بالاتر از بقیه بود سپردیم و گفتیم نگه شان دار تا سراغ بقیه سنگرها برویم.
روحیه همه بچه ها تغییر کرد و وقتی به سمت دشمن یورش بردیم، به چشم دیدیم دشمن چقدر می تواند ضعیف و زبون باشد، یک اعتماد به نفس و شجاعت بالایی در وجودمان شعله کشید و خستگی را از تنمان بیرون ریخت.
متوجه نمی شدم با چند نفر از بچهها به سراغ سنگر های دیگر رفتیم ولی تعداد قابل توجهی از عراقی ها را بیرون آوردیم.
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 برای حماسه سازان
۸ سال دفاع مقدس
🔸 علیرضا عصار
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#فتوکلیپ
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۶۱
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل هفتم
🔘 هر روز صبح حاج محمد کله پز که در چهارراه برق، کله پزی داشت، برای بچه هایی که در نقاهتگاه بودند، کله پاچه مجانی میفرستاد. پسر بزرگ او هم در جبهه بود. مردم دسته دسته به دیدنمان می آمدند. معلمین، دانش آموزان را میآوردند. یک روز حدود صد نفر از دانش آموزان دبیرستانها به دیدن ما آمدند. وقتی معلم آنها آمد دیدم همان علی شاهچراغی راننده مین در جبهه الله اكبر است. تقاضا کرد که برای دانش آموزان صحبت کنم. من به تشریح نقش شاگرد استاد دانش آموز و دانشجو در جنگ پرداختم. یک ساعتی برای آنها صحبت کردم. خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بودند. اکثر آنها گریه میکردند. حالت معنوی عجیبی در نقاهتگاه به وجود آمده بود. مردمی هم که برای عیادت مجروحین دیگر آمده بودند، گریه میکردند. در واقع از سر احساس و سوز دل برای اولین بار یک روضه خوانده بودم. این روضه آن قدر تأثیر داشت که فردای آن روز عده ای از علمای بزرگ مشهد برای ملاقات ما تشریف آورده بودند. چند جلد کتاب هم برای من آوردند.
هر روز مرا برای فیزیوتراپی میبردند.
🔘 مجروحی در آنجا بستری بود که چهارده پانزده سال بیشتر نداشت. نصف باسن این بچه را ترکش برده بود. مرد پرستاری که زخم او را پانسمان می کرد، ضربه شست خوبی از من خورد. او وقتی میخواست پانسمان را باز کند، طوری آن را میکشید که خون بیرون میزد. فریاد جگر خراش این بچه ضعیفه دل شنونده را به درد میآورد. هرچه به آن پرستار تذکر میدادم توجه نمی کرد تا این که به برادرم گفتم یک چوب بلند بیاورد. وقتی پرستار آمد و کار همیشگی اش را تکرار کرد با چوب او را زدم. پرستار وقتی به طرف من حمله ور شد شاگرد من رسید و او را از پنجره بیرون انداخت. مردم رسیدند و جویا شدند. گفته شد که پرستار به مجروحین حمله کرده، یکی از مجروحین گفت: من از دست او شکایت کرده ام. او از منافقین است. بارها گفتم ولی گوش نداده اند. بعد هم که از طریق دادسرای انقلاب تحقیق کردند، او بازداشت شد.
🔘 تب شدیدی داشتم. دکتر بیرجندی آمد و گفت: شما باید از این گرفتاری نجات پیدا کنید.
من آن روز متوجه شدم که از قسمت روده بزرگ و آلت تناسلی به طور کامل ناتوان شده ام. روزی که پسر عمه ام به همراه همقطاران طلبه اش برای ملاقات بودند، دکتر بیرجندی دستور داد که از روی تخت برخیزم. او گفت که دیگر نباید بخوابم و میتوانم با عصا راه بروم. اما من جرأتم را از دست داده بودم. پایم تکان میخورد ولی قدرت این را که از تخت پایین بیایم نداشتم. دکتر هر روز می گفت، من انجام نمیدادم. دخترم فاطمه را آوردند جلوی در اتاق. هنوز داخل نشده بود که دکتر جلوی او را گرفت و دو تا سیلی به او زد. طاقت نیاوردم. بدنم را به هر بدبختی بود، از تخت به بیرون پرتاب کردم و بی اینکه متوجه باشم، چند قدم برداشتم و به سمت دکتر حمله کردم. یقه اش را گرفتم و او را به دیوار کوبیدم. دکتر خندید و گفت تمام شد. من به هدفم
رسیدم. شما موفق شدید راه بروید.
🔘 من از فرط عاطفه و هیجان دویده بودم دکتر صورت دخترم را بوسید و او را نوازش کرد. بعد رو کرد به من و گفت: من میخواستم شما را تحریک کنم. از همسرتان سؤال کردم به چه چیزی یا چه کسی علاقه مند است. ایشان گفتند که علاقه خاصی به بچه ها دارید. از این نقطه ضعف شما استفاده کردم و این کار را انجام دادم. شما می ترسیدید از تخت پایین بیایید ولی الان قادر به راه رفتن هستید. اگر بیش از این هم روی تخت میماندید ممکن بود پاهایتان خشک شود. دیگر نمیخواهد راه بروید روی تخت برگردید.
🔘 دیدم نمیتوانم برگردم. گفتم که نمیشود. عصا را به من دادند و خودشان از اتاق بیرون رفتند. تا تخت دو سه متر فاصله بود. با زحمت رفتم و روی تخت دراز کشیدم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂