🍂 اولین اعزام، فتح المبین ۵
راوی: علی دانائی
گردان سلمان فارسی
تیپ محمد رسول الله
°°°°°°°
گروهان یک، از شیار تپه ها بالا می رفت و گروهان ما ( گروهان دوم) هم به نوبت از شیار های جلوتر عبور می کرد.
هوا گرگ و میش بود. تعدادی رفتند روی خط راس تپه ها. صدای ویز ویز گلوله های دشمن از اطراف ما رد می شد.
صدای شنی تانک می آمد اما چیزی دیده نمیشد. یکی با اشاره آن را نشان داد. یکی با آرپیجی به طرفش شلیک کرد ولی کاری از پیش نبرد. دو سه نفر از نیروها مجروح شدند. وضعیت درهمی بوجود آمده بود.
در آن لحظات پر برخورد به یکباره یکی از آرپیجی زنها به روی خط راس رفت و بعد از ٧، ٨ ثانیه که با آرامش و اعتماد بنفس بالا - که کاری خارق العاده بود- نشانه گیری کرد و شلیک کرد. موشک سرخ شده آرپیجی که در آن هوای گرگ و میش خیلی به چشم میآمد رفت و رفت و به انبار مهمات توپخانه نشست و در یک لحظه انفجار مهیبی به پا کرد و به دنبال آن انفجارهای دیگر همه چیز را به آتش کشید و دود و پلیت و الوار به آسمان رفت.
همه بچه ها به یکباره از عمق وجود الله اکبر سر دادند و عظمت و کمک الهی را با تمام وجود درک کردیم.
همه به خود جسارت دادند و به سمت دشمن تیراندازی کردند و به سنگر های دشمن هجوم بردند. در آن درگیری شدید، چندین نفرشان را دیدم که با لباس زیر از سنگر هایشان بیرون آمدند. بعضی دیگر با دست ها تسلیم شده و دخیل، دخیل گویان التماس می کردند. چند جنازه از آنها روی زمین ریخته بود.
و البته چند نفر از بچههای ما هم بالای تپه به شهادت رسیده بودند. اسرا را به یکی از رزمندگان که سناش بالاتر از بقیه بود سپردیم و گفتیم نگه شان دار تا سراغ بقیه سنگرها برویم.
روحیه همه بچه ها تغییر کرد و وقتی به سمت دشمن یورش بردیم، به چشم دیدیم دشمن چقدر می تواند ضعیف و زبون باشد، یک اعتماد به نفس و شجاعت بالایی در وجودمان شعله کشید و خستگی را از تنمان بیرون ریخت.
متوجه نمی شدم با چند نفر از بچهها به سراغ سنگر های دیگر رفتیم ولی تعداد قابل توجهی از عراقی ها را بیرون آوردیم.
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 برای حماسه سازان
۸ سال دفاع مقدس
🔸 علیرضا عصار
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#فتوکلیپ
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۶۱
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل هفتم
🔘 هر روز صبح حاج محمد کله پز که در چهارراه برق، کله پزی داشت، برای بچه هایی که در نقاهتگاه بودند، کله پاچه مجانی میفرستاد. پسر بزرگ او هم در جبهه بود. مردم دسته دسته به دیدنمان می آمدند. معلمین، دانش آموزان را میآوردند. یک روز حدود صد نفر از دانش آموزان دبیرستانها به دیدن ما آمدند. وقتی معلم آنها آمد دیدم همان علی شاهچراغی راننده مین در جبهه الله اكبر است. تقاضا کرد که برای دانش آموزان صحبت کنم. من به تشریح نقش شاگرد استاد دانش آموز و دانشجو در جنگ پرداختم. یک ساعتی برای آنها صحبت کردم. خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بودند. اکثر آنها گریه میکردند. حالت معنوی عجیبی در نقاهتگاه به وجود آمده بود. مردمی هم که برای عیادت مجروحین دیگر آمده بودند، گریه میکردند. در واقع از سر احساس و سوز دل برای اولین بار یک روضه خوانده بودم. این روضه آن قدر تأثیر داشت که فردای آن روز عده ای از علمای بزرگ مشهد برای ملاقات ما تشریف آورده بودند. چند جلد کتاب هم برای من آوردند.
هر روز مرا برای فیزیوتراپی میبردند.
🔘 مجروحی در آنجا بستری بود که چهارده پانزده سال بیشتر نداشت. نصف باسن این بچه را ترکش برده بود. مرد پرستاری که زخم او را پانسمان می کرد، ضربه شست خوبی از من خورد. او وقتی میخواست پانسمان را باز کند، طوری آن را میکشید که خون بیرون میزد. فریاد جگر خراش این بچه ضعیفه دل شنونده را به درد میآورد. هرچه به آن پرستار تذکر میدادم توجه نمی کرد تا این که به برادرم گفتم یک چوب بلند بیاورد. وقتی پرستار آمد و کار همیشگی اش را تکرار کرد با چوب او را زدم. پرستار وقتی به طرف من حمله ور شد شاگرد من رسید و او را از پنجره بیرون انداخت. مردم رسیدند و جویا شدند. گفته شد که پرستار به مجروحین حمله کرده، یکی از مجروحین گفت: من از دست او شکایت کرده ام. او از منافقین است. بارها گفتم ولی گوش نداده اند. بعد هم که از طریق دادسرای انقلاب تحقیق کردند، او بازداشت شد.
🔘 تب شدیدی داشتم. دکتر بیرجندی آمد و گفت: شما باید از این گرفتاری نجات پیدا کنید.
من آن روز متوجه شدم که از قسمت روده بزرگ و آلت تناسلی به طور کامل ناتوان شده ام. روزی که پسر عمه ام به همراه همقطاران طلبه اش برای ملاقات بودند، دکتر بیرجندی دستور داد که از روی تخت برخیزم. او گفت که دیگر نباید بخوابم و میتوانم با عصا راه بروم. اما من جرأتم را از دست داده بودم. پایم تکان میخورد ولی قدرت این را که از تخت پایین بیایم نداشتم. دکتر هر روز می گفت، من انجام نمیدادم. دخترم فاطمه را آوردند جلوی در اتاق. هنوز داخل نشده بود که دکتر جلوی او را گرفت و دو تا سیلی به او زد. طاقت نیاوردم. بدنم را به هر بدبختی بود، از تخت به بیرون پرتاب کردم و بی اینکه متوجه باشم، چند قدم برداشتم و به سمت دکتر حمله کردم. یقه اش را گرفتم و او را به دیوار کوبیدم. دکتر خندید و گفت تمام شد. من به هدفم
رسیدم. شما موفق شدید راه بروید.
🔘 من از فرط عاطفه و هیجان دویده بودم دکتر صورت دخترم را بوسید و او را نوازش کرد. بعد رو کرد به من و گفت: من میخواستم شما را تحریک کنم. از همسرتان سؤال کردم به چه چیزی یا چه کسی علاقه مند است. ایشان گفتند که علاقه خاصی به بچه ها دارید. از این نقطه ضعف شما استفاده کردم و این کار را انجام دادم. شما می ترسیدید از تخت پایین بیایید ولی الان قادر به راه رفتن هستید. اگر بیش از این هم روی تخت میماندید ممکن بود پاهایتان خشک شود. دیگر نمیخواهد راه بروید روی تخت برگردید.
🔘 دیدم نمیتوانم برگردم. گفتم که نمیشود. عصا را به من دادند و خودشان از اتاق بیرون رفتند. تا تخت دو سه متر فاصله بود. با زحمت رفتم و روی تخت دراز کشیدم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
7.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 گلبرگ سرخ لالهها
شعر: مرحومه سپیده کاشانی
با اجرای
استاد حسام الدین سراج سال ۱۳۶۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
#فتو_کلیپ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
🍂
🍂 هر صبح پلکهایت
فصل جدیدی از زندگی را ورق میزند
که سطر اول همیشه این است:
"خدا همیشه با ماست"
روزگارتان سراسر توکل و امید
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
#لشکر_ویژه_۲۵_کربلا
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۴۷
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل هشتم
دلم از گشنگی مالش میرفت و خبری از صبحانه نبود. سهم شام دیشبم را داده بودم به یکی از بچه هایی که تازه از بازجویی آمده بود و یک روز تمام چیزی نخورده بود. حدس میزدیم به خاطر سخنرانی آقای وثوق است که صبحانه را قطع کرده اند. وثوق از بچههای دوست داشتنی و با جسارت قاطع دو بود. سر نترسی داشت و بدون نگرانی حرف هایش را میزد.
از بچه ها شنیدم که شب قبل، ساعت هواخوری، بچه ها را دور خودش جمع کرده و درباره مرز ارتباطی ما با دشمن سخنرانی کرده. درباره این که ارتباط اجباری ما با عراقیها باعث نشود که فراموش کنیم آنها دشمن ما هستند. میگفته: ما فقط به خاطر زنده ماندمان ناچاریم حرف آنها را گوش کنیم و تابع شان باشیم.
همه ساکت و منتظر بودیم که در با لگد باز شد. ریختیم توی محوطه و به صف نشستیم. فرمانده پیراهن سبز آستین کوتاه پوشیده بود و کلاه قرمزش را یک وری گذاشته بود. بچه هایی که زیر دستش بازجویی شده و کتک خورده بودند میگفتند عقده ای و مغرور است. خیلی بیشتر از فرمانده قبلی اذیتمان می.کرد و سختگیریهایش شدید تر بود. نزدیکمان که رسید؛ شق و رق ایستاد. نگاهش عصبانی و مغرضانه بود. یک دفعه داد زد: «آهای تو!» اشاره به رضا قاسم خانی کرد. رضا از جایش بلند شد و نزدیک تر رفت. فرمانده از آستین کوتاه شده پیراهن او گرفت و تکان داد: «چرا آستین ها تو بریدی؟»
رضا جوابش را داد. اما صدایش آرام بود و نشنیدم. حتمی همان جوابی را بهش داد که در جواب سؤال ما میداد. آستین هاش پوسیده بود و مجبور شدم یه فرمی بهش بدم تا قابل پوشیدن باشه.
فرمانده یکی خواباند بغل گوشش.
- فکر میکنی این جا چاله میدونای تهرانه؟
او را گرفت زیر مشت و لگد.
از کتک کاری او که خسته شد کلاهش را صاف کرد و در طول صف قدم زد. دستور داد که سرها را بالا بگیریم و او را نگاه کنیم. دلم خبر می داد که دنبال وثوق میگردد. بعد از یک دور قدم زدن صدا زد: - «رضا وثوق کیه؟»
او را از صف بیرون کشید. نگاه به سربازهای باتوم به دست کردم که آماده باش ایستاده بودند. مثل روز برایم روشن بود که کتک کاری مفصلی در انتظار اوست. سرم را پایین انداختم که نبینم. پشت سر حرف فرمانده، مترجم داد زد: «سرها رو بالا بگیرید و خوب نگاه کنید.
سرم را بالا گرفتم و وثوق را دیدم که مقابل فرمانده ایستاده و در مقایسه با او خیلی نحیف به نظر میرسد. فرمانده از او خواست که رو به جمع و با صدای بلند به امام فحش دهد. وثوق بلافاصله و بدون تأمل جواب داد: «اول تو صدام رو فحش بده، اون وقت منم قول میدم که به امام خمینی فحش بدم.»
داشت از کله ام دود بلند میشد. گفتن این حرف خیلی جسارت میخواست. آن هم در مقابل بعثی هایی که صدام را می پرستیدند و فدایی او بودند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 در محضر حضرت آقا
قاب های منتشر نشدهای از روزی که حاج قاسم سلیمانی، شهید هنیه را به دیدار رهبر انقلاب آورد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#رهبری
#فلسطین
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
🍂