7.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 گلبرگ سرخ لالهها
شعر: مرحومه سپیده کاشانی
با اجرای
استاد حسام الدین سراج سال ۱۳۶۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
#فتو_کلیپ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
🍂
🍂 هر صبح پلکهایت
فصل جدیدی از زندگی را ورق میزند
که سطر اول همیشه این است:
"خدا همیشه با ماست"
روزگارتان سراسر توکل و امید
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
#لشکر_ویژه_۲۵_کربلا
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۴۷
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل هشتم
دلم از گشنگی مالش میرفت و خبری از صبحانه نبود. سهم شام دیشبم را داده بودم به یکی از بچه هایی که تازه از بازجویی آمده بود و یک روز تمام چیزی نخورده بود. حدس میزدیم به خاطر سخنرانی آقای وثوق است که صبحانه را قطع کرده اند. وثوق از بچههای دوست داشتنی و با جسارت قاطع دو بود. سر نترسی داشت و بدون نگرانی حرف هایش را میزد.
از بچه ها شنیدم که شب قبل، ساعت هواخوری، بچه ها را دور خودش جمع کرده و درباره مرز ارتباطی ما با دشمن سخنرانی کرده. درباره این که ارتباط اجباری ما با عراقیها باعث نشود که فراموش کنیم آنها دشمن ما هستند. میگفته: ما فقط به خاطر زنده ماندمان ناچاریم حرف آنها را گوش کنیم و تابع شان باشیم.
همه ساکت و منتظر بودیم که در با لگد باز شد. ریختیم توی محوطه و به صف نشستیم. فرمانده پیراهن سبز آستین کوتاه پوشیده بود و کلاه قرمزش را یک وری گذاشته بود. بچه هایی که زیر دستش بازجویی شده و کتک خورده بودند میگفتند عقده ای و مغرور است. خیلی بیشتر از فرمانده قبلی اذیتمان می.کرد و سختگیریهایش شدید تر بود. نزدیکمان که رسید؛ شق و رق ایستاد. نگاهش عصبانی و مغرضانه بود. یک دفعه داد زد: «آهای تو!» اشاره به رضا قاسم خانی کرد. رضا از جایش بلند شد و نزدیک تر رفت. فرمانده از آستین کوتاه شده پیراهن او گرفت و تکان داد: «چرا آستین ها تو بریدی؟»
رضا جوابش را داد. اما صدایش آرام بود و نشنیدم. حتمی همان جوابی را بهش داد که در جواب سؤال ما میداد. آستین هاش پوسیده بود و مجبور شدم یه فرمی بهش بدم تا قابل پوشیدن باشه.
فرمانده یکی خواباند بغل گوشش.
- فکر میکنی این جا چاله میدونای تهرانه؟
او را گرفت زیر مشت و لگد.
از کتک کاری او که خسته شد کلاهش را صاف کرد و در طول صف قدم زد. دستور داد که سرها را بالا بگیریم و او را نگاه کنیم. دلم خبر می داد که دنبال وثوق میگردد. بعد از یک دور قدم زدن صدا زد: - «رضا وثوق کیه؟»
او را از صف بیرون کشید. نگاه به سربازهای باتوم به دست کردم که آماده باش ایستاده بودند. مثل روز برایم روشن بود که کتک کاری مفصلی در انتظار اوست. سرم را پایین انداختم که نبینم. پشت سر حرف فرمانده، مترجم داد زد: «سرها رو بالا بگیرید و خوب نگاه کنید.
سرم را بالا گرفتم و وثوق را دیدم که مقابل فرمانده ایستاده و در مقایسه با او خیلی نحیف به نظر میرسد. فرمانده از او خواست که رو به جمع و با صدای بلند به امام فحش دهد. وثوق بلافاصله و بدون تأمل جواب داد: «اول تو صدام رو فحش بده، اون وقت منم قول میدم که به امام خمینی فحش بدم.»
داشت از کله ام دود بلند میشد. گفتن این حرف خیلی جسارت میخواست. آن هم در مقابل بعثی هایی که صدام را می پرستیدند و فدایی او بودند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 در محضر حضرت آقا
قاب های منتشر نشدهای از روزی که حاج قاسم سلیمانی، شهید هنیه را به دیدار رهبر انقلاب آورد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#رهبری
#فلسطین
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
🍂
🍂 خنده و گریه
در شب خاطره دانشجویی
حسن اسدپور - راوی دفاع مقدس
✾࿐༅◉༅࿐✾
شب خاطره " تالار اجتماعات دانشگاه علوم پزشکی کرمانشاه" دعوت بودم!
قبل اش شرکت کرده بودم " انا رکبه بکم ما اعلم"! 😃
دیدم سرتا سر راهرو ... سالن ... محوطه ورودی ... پر از تصاویر اجساد شهدا ، تصاویر تفحص شهدا ...
فضای بسیار حزن انگیز ...
موسیقی ، حزین ...
دکلمه ها ... حزین...
سالن تاریک ...
جلوی سن فانوس ...
در گوش " امیر محمدی " (فرهنگی دانشگاه) پرسیدم؛
" کسی مرده ؟!
مناسبت دهه محرمی ... دهه فاطمیه ای ...؟!
گفت، نه اتفاقا برنامه بمناسبت " سوم خرداده"!
گفتم من هر طوری دلم می خواد حرف می زنم!
امیر محمدی که سالهاست در راهیان نور با من آشناست، گفت؛ " هرچی عشقته ، فقط کارمون به حراست دانشگاه نکشه "! 🤪
بالای جایگاه که رفتم، پشت تریبون گفتم؛
" امیر محمدی !
از اینجا چیزی نمی بینم، تاریکه !
کسی هست... کسی نیست... خوابن ... بیدارن ؟!"
صدای خنده ی حضار ..
حمله کردم ....
این چه رسمی است وقتی سخن از دفاع مقدس است باید " بگرییم"!!
من امشب بمناسبت " فتح ملی" " افتخار ام القرای شیعه" آزادی خرمشهر ، آنچنان که دل امام شاد شد... دل مردم شاد شد ...
موضوع صحبت رو " شوخی و خنده در جبهه " قرار بدم !
صدای صوت و کف دانشجوها بلند شد!! 😃
بلافاصله بایک مقدمه کوتاه " تفکیک طنز از لودگی " رفتم سر اصل مطلب ..
پلان ... پلان از شوخی های بچه گفتم...
از شهید کجباف ...
از شعارهای سیدباقر ... الیوم یوم الافتخار ... ایرانیا کرده فرار ... 🤣🤣🤣
از ریکا خوردن ... بجای کمپوت آنانس ...!!
از تک وپاتک زدن به سنگرا ...
جسد عراقی که صدا کرد و فرار کردیم ...
از شیرین کارهای "جواد نواصری "
تمام خاطرات در ذهنم آماده شده بود اما تیتر وار جلوم نوشته بودم!
با همان لهجه ... با واژه های خودمانی ...
سالن از خنده و سوت غوغا شده بودم ...
رئیس دانشگاه که در بدو جلسه اجازه مرخصی گرفته بود ... در جلسه قهقه می زد ...
بارها عمدا پایان جلسه را اعلام می کردم و دانشجویان فریاد کنان درخواست ادامه جلسه داشتند!
جالب اینکه در جلسه با دانشجویان خوش وبش کرده و اجازه می دادم تا آنان در خلال جلسه پاراتزیت نشاط بیاندازند!
نوبت به پرسش و پاسخ رسید!!
آنچه سوال می کردند بی محابا و صادقانه جواب دادم و آنچه نمی پرسیدند و باید می گفت، با مقدمه اینکه " سوال نوشتن که ... " و پاسخ می دادم!!
در آخر سالن ، دانشجوی پسری که اتفاقا " گیس " داشت، پرسید:
" ناگفته های جبهه چیست؟ چرا ما نباید بدانیم؟..."!
با لکنت و تعلل زیرکانه ای از " ناگفته طرفه رفتم" تا مخاطب تشنه ی شنیدن شود!!
فریاد دانشجویان ، پسر و دختر برخاست ...
و آغاز کردم ، یک ناگفته " را ...
صحنه هایی از عقب نشینی های کربلای ۴ را ...
بدون سانسور ...
آخرین نگاه زخمی هایی که نمی توانستیم کمک شان کنیم ...
ماجرای "حاج عباسی " را که زخمی شده بود و چشم اش به پسر مجروح اش افتاد ... به امدادگرها، التماس می کرد ... نگذارید پسرم اینجا بماند ... در حالی که از چشم خودش خون بیرون می زد ...
از لحظات " ترک منطقه"ی کربلای ۴ می گفتم، در حالی که اشک های جوانان حاضر جاری بود!!!
فی البداهه جوانی کنار تریبون آمد، گفتم شاید مداح است!
تریبون را گرفت و با صدای زیبایی ، آواز جانسوزی سر داد ؛
باز بوی یوسفم دامن گرفت
پیر ما را بوی پیراهن گرفت
ای دریغا، ناز و کارای تنش
بوی خون می آید از پیراهنش
....
جای همه شما خالی
هم خنده و هم گریه ها
در پایان رئیس دانشگاه در فوج دانشجویان از من وقت دیدار خواست ...
دانشجویان درخواست جلسه دیگری داشتند.... آخر شب جلسه خصوصی و خودمانی هم در نمازخانه خوابگاه داشتیم!!
ان شاالله برای خدا بوده و شهدا بپذیرند!
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 اولین اعزام، فتح المبین ۶
راوی: علی دانائی
گردان سلمان فارسی
تیپ محمد رسول الله
°°°°°°°
یک ساعتی می شد که دوستم، علی فضایلی را نمی دیدم. بعد از جاده آسفالت و شروع درگیری از هم جدا شده بودیم که دیدم از عقب تر آمد و هم زمان بیسیمچی گروهان هم به ما دو نفر رسید و گفت "انتقام دوستتون رو گرفتم!!!" گفتیم کدوم دوستمون؟ گفت، همون که کوچک تر از همه تان بود! سید سعید میر سعیدی را می گفت!
گفتم مگر چه شده بود؟ گفت، بالای تپه مجروح افتاده بود! کتفش تیر خورده بود! فکر کنم بردنش عقب! (در آن لحظه خبرنگار مجله امید انقلاب سپاه آنجا بود و از میر سعیدی عکسی گرفت و در شماره بعدی عکسش را در وسط مجله در دو صفحه، بزرگ و بصورت رنگی چاپ کرد.) میرسعیدی، در زمانیکه در دوکوهه اسلحه می گرفتیم به ایشان اسلحه ندادند چون رسته اش حمل مجروح بود و بعداً به او برانکارد دادند. هر چند قسمت خودش زودتر از همه، مجروحیت شد و با همان برانکار انداختند و بردند).
در اطراف سنگر های دشمن می چرخیدیم که دیدیم از سمت دشت عباس به طرف ما تیراندازی می شود و اطرافمان گلوله می خورد اما کسی را نمی دیدیم.! در وسط محوطه یک کوپه خاک کوچک بود که من و علی فضایلی پشت آن رفتیم و پناه گرفتیم.
بعد از چند دقیقه، تیر های دشمن کم شد و در همین حین مسئول دسته، برادر محمود امینی که تا آن زمان نمی دانستم کدام سمت تپه ها بود از عقب تر آمد و با صدای کلفتی که داشت، فریاد زد "بچه هاا
امان شان ندید.!!! دشتبان بریم سمت دشمن در دشت عباس" بعدا شنیدم در یک سمت تپه ها درگیری شدیدتری رخ داده و چند نفر شهید و مجروح شدند و جانشین گروهان که به او محسن چریک می گفتیم در آنجا به سختی مجروح شده. برادر امینی از آن نقطه با حالتی آمده بود که گویای شدت درگیری بود.
در آن شرایط به فرمان فرمانده دسته، با اینکه اطرافمان گلوله میخورد بلند شدیم و به سرعت به سمت دشت عباس حرکت کردیم. مجدد از دوستم، علی فضایلی جدا افتاده بودم.
بی وقفه به جلو می رفتیم و هر از چند دقیقه از کنار یک قبضه توپ دشمن می گذشتیم، اما هیچ نیروی عراقی نمی دیدیم. در دقایقی تنهای تنها شدم. هوا گرم شد و تشنه شدم. از دیروز بعد از ظهر آب نخورده بودم. یک سنگر تانک که چاله مانند بود و از آب باران پر شده بود را دیدم . مقدار خالی قمقمه را پر کردم و خوردم و حرکتم را به سمت جلو ادامه دادم. حدود پنج کیلومتر جلو رفتیم، چند نفر از بچهها را دیدم و همراه شدم. به دیواره های خشتی یک روستا رسیدیم اما چیزی از روستا باقی نمانده بود. (الان شهرکی است که از جاده دهلران به جاده فکه قرار دارد)
قبل از دیوار خشتی یک جوی آب بود که کنار آن ایستادیم.
در آنجا برادرم حسین را که در گروهان سه بود دیدم. بعد از او حسن عبدالملکی از بچههای محلهمان که در گروهان یک بود و دوست دیگرم، شاپور معارف پور را که خیلی پکر و گرفته بود!! معلوم بود اتفاقی افتاده، چون شاپور همیشه بزله گو و خندان بود.!!! گفتم چی شده؟ گفت تیربارچیی که من کمکش بودم توی همان تپه های علی گری زد که در حال آمدن بودیم، موشک آرپیجی به کتفش خورد و همان لحظه کتفش کنده شد و افتاد روی زمین و جلوی چشمم شهید شد و من هم نتوانستم برایش هیچ کاری کنم. کمی دلداریش دادم و گفتم، طبیعت جنگ همین حوادث است.
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۶۲
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل هفتم
🔘 قریب دو ماه گذشته بود و هنوز شکم من کار نکرده بود. فقط ادرارم را با سوند میکشیدند. روغن کرچک و این جور چیزها دادند اما وضعیت طور دیگری شد و بر مشکلاتم افزوده شد. قادر به کنترل ادرارم نبودم. کسی حاضر نبود از من پرستاری کند. فقط همسر و برادرم از من مراقبت میکردند. برادرم روزها خدمت بود و شبها شب تا صبح کنار من بیدار مینشست. روزها هم همسرم می آمد. مشکلات فوق العاده زیادی داشت.
🔘 بچه ها را میفرستاد مدرسه و سریع خودش را به بیمارستان میرساند. تا ظهر پرستار من بود. بعد بر می گشت تا ناهار بچه ها را بدهد، باز خودش را میرساند و تا سر شب می ماند. شاید به جرأت بتوانم بگویم که ایشان در این مدت، نـه شـب و نه روز، نخوابیدند! قبل از این اتفاق اگر در بیابان ناچار به دفع ادرار میشدم، چهار پنج کیلومتر راه میرفتم تا از محلی که بقیه هستند دور شوم. چرا که بسیار خجالت میکشیدم. اما با این وضعیت دچار تأثر روحی هم بودم. رفقا و دیگر هم اتاقی ها، تختهاشان را بردند. آنها دیگر قادر نبودند کنار من زندگی کنند. در اتاق تنها ماندم.
🔘 دو ماه طول کشید تا این که وضعیتم به صورت عادی درآمد و قادر شدم توسط قرصهایی که دکتر بیرجندی میداد، خودم را تنظیم کنم. یکی از شبها ابوالفضل رفیعی و حاج باقر قالیباف مرا با برانکارد به منزل آقای ملک نژاد بردند. آنها چون مراتب روحانی پسرشان را می دانستند میخواستند از زبان من نحوه شهادت فرزندشان را بشنوند. آنجا از سخنان من فیلمبرداری هم کردند. حدود یک ساعت در ارتباط با عملیات صحبت کردم. توضیح دادم که فرزندشان چگونه شهید شد. گفتم که دستم را دراز کرده بودم و انگشتهایمان توی هم بود و ایشان یاحسین یاحسین میگفت که لبیک گفت.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂