فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 لحظاتی با آزادگان
از زندان تا آزادی
°࿐༅●༅࿐°
🔸 یادش بخیر
یاد صلوات بلند در رمادی! با همه ممنوعیتها
یاد آن "عجل فرجهم"ی که دنبالش فریاد زدید!
یاد قدم زدن ها در پشت سیم خاردار!
یاد مظلومانه خبردار ایستادنتان در مقابل دشمن!
یاد لحظات شنیدن خبر آزادی!
یاد سینه خیز رفتن در مرقد امام (ره)
و یاد شور و شوق دیدار با رهبری در حسینیه امام خمینی (ره)
یاد همه آن لحظات بخیر
به مناسبت یوم الله ۲۶ مرداد سالروز آغاز بازگشت آزادگان به میهن اسلامی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#آزادگان
#یادش_بخیر
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
؛
🍂 اولین اعزام، فتح المبین ۱۱
راوی: علی دانائی
گردان سلمان فارسی
تیپ محمد رسول الله
°࿐༅°༅࿐°
بعد از سوار شدن در قطار، من با برادرم حسین و چند نفر دیگر که یکی از آنها احمد عادلی بی سیم چی گروهان سه بود در یک کوپه رفتیم.
در کوپه، خاطرات عملیات را باز گو می کردیم. احمد عادلی (در سال ١٣۶٣ در میمک شهید شد) تعریف می کرد: اول صبح عملیات، بی سیم من اصلا گردان و تیپ خودمان را نمی گرفت. هر چه کد ها را می چرخاندم فقط عراقی ها را می گرفت و مرتب با همان کلمات عربی می گفتند، چترباز، کماندو، ایرانی، چترباز، کماندو، ایرانی... و فکر می کردند که ما کماندو های چتر باز پیاده کردیم. و به مخیله شان نمی گنجید این مسافت از خط مقدم شان را بدون درگیری تا توپخانه شان آمده باشیم. و خود ما کم کم به معجزات این عملیات بیشتر پی می بردیم.
البته بعد ها در خاطرات بی سیم چی های شنود قرارگاه شنیدیم که وقتی نیروهای ما به توپخانه دشمن رسیدن، فرمانده توپخانه دشمن، با قرارگاه خودشان تماس می گیرند و می گویند نیروهای ایرانی به ما حمله کردند. در جواب قرارگاه شان، به آنها می گوید با خط مقدم تماس داشتیم، می گویند خط مقدم هیچ خبری نیست. چطور ایرانی ها به توپخانه حمله کردند و........)
اول صبح رسیدیم اراک. تعدادی از پیکرهای شهدای عملیات با واگن های یخچال دار قطار همراه ما بودند و در ایستگاه اراک چندین تابوت شهدا را تخلیه کردند و تعدادی از خانواده هایشان آمده بودند آنجا و آه و اشک و..... خود من خیلی حالم گرفته شد و هیچ صدایی از بچهها در آن لحظات نمی آمد.
بعد از چند ساعتی به ایستگاه راه آهن تهران رسیدیم و بچه ها پیاده و کل محوطه را رزمندگان پر کردند، برادر ساربانژاد فرمانده گروهان سوم و کیومرثی با لباس فرم سپاه و داشتن اسلحه تاشو کلاشینکف، بین همه می درخشیدند و بچه ها یکی از سرود هایی که در ایام تمرینات نظامی می خواندند در ایستگاه راه آهن شروع به خواندن کردند و چه زیبا می خواندند. در این تعدادی از مردم هم آمده بودند برای تماشا، و.....!! ا
به پایان آمد این دفتر،
حکایت همچنان باقی است.
و در حال حسرت آن ایام.
پایان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
یکی از دسته های گروهان سوم گردان سلمان فارسی در پادگان دوکوهه در زمستان سال ١٣۶٠ که فرمانده گروهان سوم احمد ساربانژاد هستند
وسط رزمندگان شهید ساربانژاد که در عملیات خیبر در جزیره مجنون فرمانده گردان قمربنی هاشم تیپ سیدالشهدا علیه السلام بودند به شهادت رسیدند
در کنار او آن نوجوان، برادرم حسین دانائی هستند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 خودمان را آماده کنیم برای سربازی امام زمان "عج"
انتظار به معنای این است که ما باید خود را برای سربازی امام زمان آماده کنیم ... سربازی منجی بزرگی که میخواهد با تمام مراکز قدرت و فساد بینالمللی مبارزه کند، احتیاج به خودسازی و آگاهی و روشنبینی دارد...
ما نباید فکر کنیم که چون امام زمان خواهد آمد و دنیا را پر از عدل و داد خواهد کرد، امروز وظیفهای نداریم؛ نه، بعکس، ما امروز وظیفه داریم در آن جهت حرکت کنیم تا برای ظهور آن بزرگوار آماده شویم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#رهبری #ظهور
#کلیپ
#نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 واجعل لنا شای اربعین نصیبنا
کاشکی با دست ساقی
اربعین، چای عراقی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#اربعین
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"سرزمین غریب" 2⃣
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 چند روزی در منطقه جنوب ماندیم تا این که مرخصی گرفته و به منزل رفتم. پس از مراجعت شنیدم که تیپ به منطقه میانی اعزام شده است. راهی محل جدید استقرار تیپ شدیم. حدود یک سال و شش ماه آنجا ماندیم و به بازسازی مواضعی که بر اثر حملات توپخانه تخریب شده بود پرداختیم.
ساعت ۶ بعد از ظهر فرمانده دسته ما را احضار کرد و گفت: «ای دلاوران عزیز! قرار است منطقه مهران را مورد هجوم قرار دهیم. به فرماندهان تاکید کرده ایم به سوی آنهایی که سرزمین ما را غصب کرده و نوامیس ما را مورد تجاوز قرار داده اند یورش خواهیم برد. ای دلاوران! کسی که تا پایان کار با ما همقدم شود به او مدال شجاعت خواهم داد.
این افسر سعی زیادی کرد تا با خرافه گوییهای خود احساسات ما را علیه جمهوری اسلامی تحریک کند.
به ما گفتند که حمله در ساعت ۲ نیمه شب صورت خواهد گرفت.
در انتظار فرا رسیدن ساعت مرگ، میان تلاطم امواج روحیمان غرق شده بودیم. ناگهان از گردان دوم خبر رسید که خودتان را مهیا کنید. به سمت منطقه درگیری حرکت کردیم. کوره جنگ در انتظار بلعیدن این فریب خوردگان بود. وارد ارتفاعات شدیم. سربازان از فرط عطش نای راه رفتن نداشتند. این حوادث در تاریخ ۱۹۸۶/۵/۱۹ و در دومین روز تسلط نیروهای ما بر آن ارتفاعات رخ میداد. به قدری خسته بودم که نمیتوانستم مقابل خود را ببینم. ساعت ۳/۳۰ دقیقه نیمه شب بود. ماه در پشت ابرها مخفی شد و ظلمت همه جا را فرا گرفت. در آن لحظه هراسان از جای خود برخاستم. مضطرب و نگران بودم. چاره ای جز عقب گرد نداشتم. در کنار دیگر نظامیان قرار گرفتم. جنگ مجدداً شروع شد. در کنار دوستم مهدی ایستاده بودم. گلوله ای به گردن او اصابت کرد و نقش بر زمین شد و خیلی زود مرد. نوبت من رسیده بود که افسر گفت: «یا الله سلاح را از زیر مهدی بردار و بجنگ!» سلاح را برداشته و شروع به شلیک کردم و با این کار دستم را به خون شهدای اسلام آغشته کردم. گویی منگ بودم و هیچ چیز نمی فهمیدم! تا اینکه صبح شد. نزد آن شهدا رفتم و صحنه هایی مشاهده کردم که هرگز از خاطرم فراموش نخواهد شد.
┄═• ادامه دارد •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۶۷
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل هشتم
🔘 قرار شد گروهی از تخریب بروند و پل ناصریه را منفجر کنند. قرار بود آقای پروانه توی جاده ناصریه موضع خود را محکم کند و سعید رئوف از کنار سایت موشکی بگذرد و در کنار هـور پدافند کند. گردان شریفی از روی این دژ حرکت میکرد. اگر گردان سعید رئوف نمی توانست سایت موشکی را بزند ایشان میزد و منطقه را به محل پدافند نیروهای لشکر ۵ نصر ملحق می کرد. چون پادگان آموزشی عراقیها در آنجا بود، نیروها و تانکهایشان از سمت ناصریه فشار آوردند. بچه های ما رفتند پل ناصریه را بزنند که نتوانستند و اسیر شدند. آقای محمدرضا رحمانی نیز اسیر شد.
🔘 نیروهای ارتش عراق از پادگان ناصریه حرکت کردند. عراقی ها نیروهایی را که در منطقه داشتند جمع و جور کردند و ساعت پنج بعداز ظهر پاتک خودشان را آغاز کردند. روی لشکر ۵ نصر فشار بسیار زیادی وارد شد. لشکر به اهدافش نرسید و روی جاده خندق و سیل بند کنار هور پدافند کرد.
بین ما و لشکر ۵ نصر به خاطر مشکل پشتیبانی، تعداد کمی نیرو مستقر شده بود. دشمن از رخنه بین ما و لشکر ۵ نصر نیز حمله کرد و نیروهای گردان پروانه، در این فاصله تارومار شدند. گردان رعد به تنهایی با یک تیپ زرهی عراق که از طرف ناصریه و یک لشکر زرهی که از طرف بصره آمده بودند، درگیر شد.
🔘 تعدادی از مسؤولین تیپ ۲۱ امام رضا (ع) به شهادت رسیدند. پروانه در همان جا به شهادت رسید. حسین مهاجر هم شهید شد. جانشین گردان، آقای ژیان به همراه آقای طالبی اسیر شدند. وقتی من با طالبی صحبت میکردم حاج باقر قالیباف هم نشسته بود. طالبی گفت: عراقیها به من نزدیک شدند میخواهم بیسیم را توی فرات بیندازم. خداحافظ. او در آخرین لحظه خداحافظی کرد و بیسیم را داخل فرات انداخت. عراقیها او را چگونه گرفته بودند نمیدانم.
🔘 برنامه ریزی کردیم که سریع پاتکهای کوچکی انجام بدهیم. فکر کردیم شاید بتوانیم عراقیها را از این قسمت بیرون بکنیم. هر شب به سراغشان میرفتیم و نیرویی که میآمد به دست ما هلاک میشد. به آن طرف دجله که میرفت نمیتوانست آرایش بگیرد. عراقی ها از سمت خشکی به موضع لشکر ۵ نصر وارد شدند و لشکر را از منطقه بیرون کردند. لشکر ناچار به عقب نشینی شد. تعداد اسرا در این عقب نشینی بالا بود. عراقیها فشار میآوردند و ما مجبور شدیم به سمت عقب و به این طرف دجله بیاییم.
🔘 اولین بمباران شیمیایی که من را هم گرفتار کرد در عملیات خیبر اتفاق افتاد.
هفت روز از حمله ما به منطقه القرنه میگذشت و درگیری های شدید منطقه همچنان تا جزیره مجنون ادامه داشت. دامنه پاتک وسیع عراق از منطقه پل طلائیه تا منطقه العزير، الصخره والعماره کشیده شده بود. در العزير والصخره لشکر ۵ نصر و تیپ امام حسن مجتبی(ع) عمل میکردند. البته در روز ششم توسط عراقیها از منطقه رانده شدیم. تیپ مستقل ۲۱ امام رضا (ع) و دو گردان از تیپ قمربنی هاشم(ع) در القرنه باقیمانده بودند. علت این بود که ۹ تیپ و ۹ قرارگاه برای عقب نشینی تدبیری نداشتند. عقب نشینی آن هم به این وسعت پیش بینی نشده بود.
🔘 اغلب نیروها به انگیزه پیشروی در منطقه حضور داشتند و به موضوع عقب نشینی نمی توانستند فکر کنند! ما در فکر خود، حرکت تا قلب بغداد را داشتیم. میگفتیم:"به عراق خواهیم رفت تا حکومت صدام قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر را بپذیرد."
روز هفتم برای تیپ ۲۱ امام رضا(ع)، روز تلخ و طولانی بود. حادثه ای بسیار سخت و ناگوار رخ داد. تا آن روز، تیپ ۲۱ امام رضا(ع) توانسته بود سه گردان از خود و دو گردان از تیپ قمر بنی هاشم(ع) را به صورت کامل در منطقه مستقر کند. پنج گردان یعنی چیزی بالغ بر ۱۵۰۰ انسان در آن طرف هــور بودند. حدود ٤٨ کیلومتر از مرز خشکی ایران فاصله داشتیم. امکانات و قایق هم کم بود. شاید یک سوم خواستهای ما را بیشتر برآورده نمی کرد. طرفهای عصر، یک گردان جامانده از لشکر ۵ نصر خودش را به سمت ما کشید.
🔘 مسؤول این گردان حمید خلخالی بود. آنها بدون هیچ سازمانی آمدند و همه سازمان ما را به هم ریختند. یک تعداد از نیروهای ما عقب کشیدند. مجبور شدیم دژ اول را در کنار دجله رها کنیم. حدود پانصد متر دورتر دژ دوم را برای خط دفاعی انتخاب کردیم. همین هم باعث شد که عراقیها جای پایی در این طرف دجله پیدا کنند و فشار سنگین خود را بر نیروهای تیب ما وارد آورند. روز بعد، ساعت هفت صبح پاتک شدید عراق از دو جناح آغــاز شد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 قرارگاه سرّی نصرت
شناسایی در دل نیزارهای هور
جهت عملیاتی خیبر و بدر
🔸 به یاد سرداران شهید،
علی هاشمی، حمید رمضانی، سعید جهانی و دیگر شهدای گمنام دفاع مقدس
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#زیر_خاکی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 گوش کن، میشنوی؟
کربلا و آن سویتر قدس؛
در انتظار طلیعهداران هستند.
هم آنان که راهگشایِ تاریخ
بسوی عدالت موعود خواهند بود
آیا تو نیز به خیل آنان پیوستهای؟!
" شهید آوینی"
▪︎ صبحتان سرشار از امید
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۵۲
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل نهم
آخرین ماه تابستان سال ٦٩ هم از راه رسید و خبری نشد. کم کم داشتیم امیدمان را برای آزادی از دست میدادیم که بالاخره، همان اتفاق خوبی که منتظرش بودیم؛ افتاد.
نزدیک غروب کامیون بزرگی وارد اردوگاه شد. چراغ هایش روشن بود. پشتش چادر سیاه کشیده بودند. درست مثل زمانی که ما را به اردوگاه آوردند. تا آن موقع سابقه نداشت غیر از کامیونهای غذا و زباله ماشین بزرگ دیگری وارد اردوگاه شوند. شستم خبردار شد که ارتباطی بین آن کامیون و آزادی ما هست. کامیون به طرف اتاق فرماندهی پیچید. چند نفری را برای کمک بردند و گونی های بزرگی را از پشت کامیون خالی کردند. بچه هایی که برای کمک رفته بودند می گفتند: گونیها پر از لباس و کفشهای تازه است.
هنوز یک ماه نشده بود که بهمان لباس نو داده بودند. دیگر مطمئن شده بودیم که خبرهایی هست و بالاخره نوبت آزادی ما رسیده. با همه اینها بازهم نگران بودیم میترسیدیم یک عده را آزاد کنند و یک عده را بازهم نگه دارند.
آن شب همه بچه ها مثل من شاد و پر انرژی بودند. سر به سر هم می گذاشتیم و میخندیدیم. در وجودمان یک چیز بزرگی زنده شده بود. امید به زندگی و آینده، همان چیزی که روز به روز برای مان کم رنگ می شد و به مرگ تدریجی گرفتار میشدیم. از روزی که پیام صدام را خواندند و حکم آزادی اسرا صادر شد؛ سختگیری عراقیها هم کم تر شده بود. دیگر مثل قبل اذیتمان نمیکردند. خشونتشان کم تر شده بود. ساعتهای هواخوری را بیش تر کرده بودند. کم تر آمار میگرفتند و زیاد پیله نمیکردند. گاهی هم مقدار غذای مان را بیشتر می ریختند. آن شب با هزار جور فکر و خیال به خواب رفتم و صبح روز بعد زودتر از همیشه بیدار شدم. هنوز تا طلوع آفتاب چند ساعتی باقی مانده بود، اما خواب به چشمم نمی آمد. ترجیح دادم بیدار بمانم و دعا کنم. میدانستم که دعا درهای رحمت خدا را به روی بندههایش باز میکند. در آن لحظات حساس فقط خدا میتوانست کمکمان کند و بهترینها را برای مان رقم بزند. در ساعت هواخوری اول چشمم به گونیهای گوشه محوطه بود. اما هیچ اتفاقی نیفتاد. همین که آمدیم داخل مسئول آسایشگاه و چند نفر از بچه ها را بردند. برای کمک رفتند و با چند گونی بزرگ برگشتند. وقتی لباسها را می دادند اعلام کردند که قرار است از فردا آزاد شویم. واقعا برایم باورکردنی نبود. دیگر نمی توانستم خوشحالی ام را پنهان کنم.
نفری یک جلد قرآن یک جفت کفش یک شلوار نظامی با زیرپوش و جوراب دادند. بعد از دوسال برای اولین بار بهمان جوراب دادند. لباسها را ریخته بودیم وسط و هرکس سایز خودش را انتخاب میکرد.
در آن دو سال آن قدر لاغر و استخوانی شده بودیم که همه لباسها به تن مان زار میزد. بعضی ها با هم دیگر عوض میکردند و بعضی های دیگر با قیچی و نخ و سوزنهایی که برای روز مبادا ذخیره کرده بودند؛ می افتادند به جان لباسها و تنگشان می.کردند برخلاف بقیه که روی اندازه بودن لباسهایشان حساس بودند و دوست داشتند لحظه ی ورود به ایران خوشتیپ باشند، برای من زیاد مهم نبود.
فقط دعا میکردم همگی آزاد شویم و از آن شرایط رقت بار نجات پیدا کنیم. حتی شده با لباسهای گل و گشاد.
آن روز کلاً کاری به کارمان نداشتند. راحت توی محوطه رفت و آمد می کردیم و به سلولهای دیگر سر میزدیم. آن قدر ذوق زده و خوشحال بودیم که شب را تا صبح نخوابیدیم. شب خاصی بود. با تمام لحظه های اسارت فرق میکرد. بچه ها از هم دیگر حلالیت میخواستند و به هم آدرس و شماره تماس می دادند. تعداد کمی از بچه ها تلفن داشتند. در زر ورقهایی که جمع آوری کرده بودیم آدرسها را یادداشت میکردیم.
مجید اعلایی آدرس دقیق منزلمان را توی دفترچه اش یادداشت کرد و
گفت: «خوام برات نامه بنویسم فتاح ! حتما جوابشو بديا.
- باشه پیشنهاد خوبیه تو بیشتر حوصله نوشتن داری تا من پس سعی کن نامه هات مفصل باشه.
طوری نگاهم کرد و خندید که احساس کردم، واقعاً دلم برایش تنگ می شود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گرگ سی و یکم
محسن عامری
•┈••✾💧✾••┈•
در ایام نوروز بودیم که (شهید) علی بهزادی به سراغم آمد و گفت "برویم پادگان کرخه" تا با گروهان به فاو برویم برای تحویل خط پدافندی.
وسایلم را جمع کردم و به پادگان رفتیم. شب که شد گروهان را جمع کرد تا صحبت کند.
یکی از بچه ها به نام قاسم، شرایط آمدن به خط را نداشت و علی بهزادی نمیخواست او را به منطقه ببرد. در بین صحبت ها گفت که "یکی از بچه های خوب و زبده را اینجا نگه میداریم تا از چادرهای گروهان حفاظت کند. بعد رو کرد به قاسم و گفت، به نظر من بهترین نفر آقا قاسم است..
قاسم ، خوشحال از انتخاب او بعنوان فرد زبر و زرنگ، بادی به غبغب انداخت و خوشحال شد.
ناخودآگاه خنده بلندی کردم و به او گفتم قاسم! اینجا شب ها گرگ می آید و تو دست خالی چیکار میخواهی بکنی؟ قاسم با لهجه محلی گفت که "علی! مو نیواسم". علی گفت نگران نباش، یک کلاش به تو میدهم.
قاسم با خوشحالی گفت 😍 "اسلحه بهم ایده"
منم گفتم چه فایده اسلحه خالی و بدون تیر بهت ایده و گرگ ها میان میخورنت. دیدیم قاسم گفت "علی مو نیواسم".
حالا همه بچه های گروهان می خندیدند...
علی گفت "قاسم جان! خشاب با سی تا تیر بهت می دم". قاسم خیلی خوشحال شد و رو کرد به طرف من و گفت "سی تا تیر بهم ایده" 😍
گفتم: آقا قاسم! این قبول، ولی میدونی اینجا گرگ زیاد است و اگر سی و یک گرگ به طرفت آمدند و حمله کردند، هر چقدر هم تیر انداز خوبی باشی فقط می توانی سی تا از گرگ ها را بزنی، با گرگ سی و یکم چه می کنی؟ همان یکی می آید و تو را می خورد.
یک دفعه قاسم با عصبانیت تمام گفت "علی! بخت بوم مو نیواسم" 😂. خنده گروهان بلند شد و خود شهید بهزادی هم خنده اش گرفت و بلند شد و دنبالم کرد و من پا به فرار.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"سرزمین غریب" 3⃣
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 حمله خاتمه یافت و ما به مواضع خودمان برگشتیم. تیپ سازماندهی شد. پس از یک استراحت کوتاه به ما گفتند که برای عزیمت به فاو خود را آماده کنید. برخی از نیروها دچار رعب و وحشت شدند زیرا اقامت در آن منطقه غير قابل تحمل بود، ولی به هر حال دستور بود و عازم شدیم. مدت یک ماه ونیم در آنجا ماندگار شدیم.
مأموریت ما در فاو حمل قطعات آهنی سنگین و ایجاد موانع بود.
در یکی از روزهای سال ۱۹۸۷ تلفنچی از تلفنخانه خارج شده بود. به جای او نشستم، ناگهان زنگ تلفن به صدا درآمد. گوشی تلفن را برداشتم. شخصی گفت: با فرمانده گروهان کار دارم. به اتاق فرمانده گروهان وصل کردم و دزدکی به مکالمات آنها گوش دادم. طرف مقابل خطاب به فرمانده میگفت: گروهانت را آماده کن! حمله سریعی در شرف انجام است.
ساعت، ۸ شب را نشان می داد. تا ساعت ۱۲ شب ما را به منطقه درگیری حرکت دادند. آنها نحوه حمله را برای ما تشریح نکردند؛ فقط گفتند که مراقب اطراف باشید. گاهی به راست و گاهی به چپ نگاه می کردم. نمیدانستیم گلوله مرگ از کدام سمت شلیک خواهد شد.
چاره ای جز توکل به خدا نداشتیم تا اینکه توپخانه به غرش در آمد. سحر از راه رسید کشته ها سطح زمین را پوشانیده بودند. ترسی بر دلم نشست. از خود پرسیدم کجا بروم؟ آیا فرار کنم؟ جوخه آتش در پشت سر ما کمین کرده بود و سربازان بی گناه را به رگبار میبست. در دومین روز حمله احساس گرسنگی نمی کردم. زیرا ترس و اضطراب میل به خوردن غذا را از من گرفته بود. روز بعد صدایی مهربان و صمیمی را شنیدم که میگفت برادران خودتان را تسلیم کنید!
بدون کمترینتأمل جواب مثبت دادم و تسلیم نیروهای اسلام شدم. در مسیر حرکت به خاک ایران عده ای از کشته ها را دیدم که در آتش بی امان منطقه سوخته بودند و عده ای دیگر بی دست و پا نقش بر زمین.
به خاک ایران قدم گذاشتم و سکون و آرامش بر آن قلب مضطرب و نا آرام
حکمفرما شد. خدا را شکر
┄═• پایان این قسمت •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ناگفتههایی از
اسرای عراقی در ایران
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۶۸
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل هشتم
🔘 عراق یک لشکر مکانیزه را به همراه تعداد زیادی تانک و هواپیما علیه نیروهای ما گسیل کرد. هواپیماهاشان ده فروند و بیست فروند با هم می آمدند و منطقه را مرتب بمباران میکردند. هلی کوپترهای دشمن نیز به صورت چهار و پنج فروند خط دفاعی ما را زیر آتش پرحجم قرار داده بودند. امکاناتی که ما داشتیم یک موشک انداز ١٠٦ بود که بیش از دویست سیصد گلوله نداشت.
🔘 دو خمپاره انداز ۸۱ میلی متری و دو خمپاره انداز ۱۲۰ میلیمتری هم در اختیار داشتیم. در همان لحظه حاج باقر قالیباف جلسه ای تشکیل داد. در آن جلسه قرار شد فرماندهان گردانها و جانشینان آنها به همراه مسؤولین محورها در خط قرار بگیرند. من، حسن آزادی و هادی سعادتی هـم قرار شد که در سه راهی خانهچه ها (کلبههای کشاورزان) قرار بگیریم. حاج باقر قالیباف هـم با فاصله ای از خط آتش دشمن مستقر شد تا بتواند درست تصمیم
بگیرد. به همه نیروها گفته شد که خودشان را برای یک نبرد سنگین و جنگ تمام عیار شبیه نبرد مسلمین در اسپانیا آماده کنند.
🔘 حاج باقر قالیباف می گفت که آنجا مسلمانها قایقهاشان را شکستند. ما نیز مجبور هستیم پیروز شویم و یا به شهادت برسیم.
ساعت هشت صبح جنگ به درگیری تن به تن رسید. نیروهای دشمن به دژ رسیدند. بچه های ما با نارنجک دستی و کلاشینکف سعی میکردند جلوی دشمن را بگیرند. چندین ساعت پی در پی درگیری تن به تن ادامه داشت. در این نبرد توانستیم نیروهای دشمن را تا دجله عقب بزنیم. حدود دوازده دستگاه تانک و تعداد زیادی از نیروهای عراقی منهدم شد و تعداد زیادی از نیروهای عراقی آن طرف دژ به هلاکت رسیدند. خودمان هم شهدای زیادی دادیم.
🔘 ساعت یک بعد از ظهر عراقیها خودشان را به ما رساندند. درگیری تن به تن از سر گرفته شد. گاهی وقتها نیروها با هم قاطی می شدند. مشخص نبود این نیروی خودی و یا نیروی دشمن است. از این طرف، حدود بیست نفر از بچه های ما به عمق دشمن می رفتند و از آن طرف حدود پنجاه نفر از نیروهای عراقی به عمق نیروهای ما نفوذ می کردند. گرد و غبار بسیار سنگینی بر منطقه حاکم شده بود.
🔘 زمین زیر پاهایم میلرزید. روی دژ که حرکت می کردی مثل گهواره تکان میخورد. با این وضعیت در هر سنگر دو سه نفر می جنگیدند و یک نفر نماز میخواند. من خودم آن شب نماز را در حالت دویدن خواندم. فقط در زمان سجده و رکوع بود که در مسیر
قبله می ایستادم. پس از سجده و رکوع باز حرکت میکردم.
🔘 اولین فرمانده شهید ما علیرضا نعمانی به زمین افتاد. او نیروی ورزیده و با تجربه ای بود. در پیشروی بیباک و دلاور بود. اما وقتی میبیند نیروهای دشمن به خط ما رسیده اند بلند می شود و با یک تیربار جلوی آنها میایستد. بیسیمچی او نوار تیربار را کنترل میکند. دشمن که متوجه میشود با تیربار روی تانک طوری او را زده بود که نصف سرش نبود. وقتی جنازه او را دیدم، جگرم آتش گرفت. من به حسین کارگر بیسیم زدم که خودش را به سمت سه راه بکشاند. اول خیلی اصرار داشت که جای خوبی دارد.
🔘 بعد که متوجه شد دشمن به یک قدمی او رسیده گفت: من به آن طرف می آیم. اسداللهی و سعادتی به جای شهید نعمانی در محل سه راه مأمور شدند. یک دفعه آقای آزادی گفت: من جلو میروم.
هر چه اصرار کردم که این کار را نکند، نپذیرفت. به محض این که کنار خاکریز رسید هلی کوپتر عراقی با یک راکت او را زد. ترکشهایی که به تن او نشسته بود پره پره بودند. بعدها متوجه شدیم که ترکشها آلوده به سم هستند.
🔘 بعد از شهادت حسن آزادی، من و سعادتی که از صبح زود بــا آزادی، همه با هم بودیم خودمان را جلوتر کشیدیم و هدایت عملیات را به عهده گرفتیم. ساعت پنج بعد از ظهر بود که جنگ تن به تن با تمام توان آغاز شد. عراقیها تلاش داشتند قبل از غروب آفتاب کار را یکسره کنند. ما هم با تمام وجود میجنگیدیم که تاریکی شـب فـرا برسد. میدانستیم عراقیها از عملیات شبانه ما چشم ترسیده دارند. پس مجبور هستند عقب نشینی کنند. برای همین، فشار آورده بودند که منطقه را قبل از غروب آفتاب از ما بگیرند.
🔘 حدود ساعت هفت بعد از ظهر بود که حسین کارگر و اسداللهی نیز به شهادت رسیدند. آنها در جنگ تن به تن با دشمن شهید شده بودند. اجساد آنها پشت خاکریز باقی ماند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دیندار آن استكه، در كشاكش بلا دیندار بماند، وگرنه،
در هنگام راحت و فراغت و صلح و سِلم، چه بسیارند اهل دین، آنجا كه شرط دینداری جز نمازی غُرابوار و روزی چند تشنگی و گرسنگی و طوافی چند بر گرد خانهای سنگی نباشد.
از جملات عاشورایی شهید
سید مرتضی آوینی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 گفته بود برنمیگردم!!
جنازه شهدا رو آورده بودن،
خواب ديدمش؛ گفت:
ميدانِ امام ميری؟ گفتم آره،
گفت: نرو، جنازه من رو نميارن
گفتم: ميخوای جنازت رو از من
مضايقه کنی مادر؟!
گفت: جسم مهم نيست؛
روح زنده است ...
▪︎ صبحتان بخیر، روح و جسمتان آرام
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#شهید_حسن_غازی
#عکس #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂