eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻  بابا نظر _ ۸۶ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات والفجر هشت 🔘 گروهانی از تیپ سوم را در خط قرار دادیم. باقی نیروها داشتند آموزش آبی خاکی می‌دیدند. مشخص بود که عملیات آینده باید در منطقه آبی باشد. کل شناسایی‌ها با غواص صورت می گرفت. آقای مصباحی مسؤولیت دو گردان غواص را عهده دار بود. تخریب هم در اختیار جلیل محدثی فر بود. در عملیات آینده نیروهای غواص باید خط دشمن را می‌شکستند و جا پای اولیه را در منطقه باز می‌کردند. آن وقت نیروهای گردان پیاده می‌توانستند وارد عمل بشوند. 🔘 شناسایی ها به این شکل بود که سه غواص داخل آب فرو می رفتند. از ٢٤ تا ٤٨ ساعت طول می‌کشید تا برگردند. شب حرکت می‌کردند و به منطقه دشمن می‌رفتند. بنابر این مجبور بودند روز داخل آب بمانند و در فرصت‌هایی که پیش می آید از آب خارج شوند و منطقه را کنترل و یادداشت کنند و شماره گذاری انجام بدهند. بعضی از غواصان سه چهار ساعت پیوسته داخل آب می ماندند. برای آنها فرصتی پیش نمی آمد که بیرون بیایند. از یک طرف شناسایی ها تا نزدیکی ابوالخصیب و از طرف دیگر تا بصره صورت می‌گرفت. قرار بود جزایر ام الرصاص، بوارین و ماهی - فیاض - تصرف شود و نیروهای ما به سمت پتروشیمی بروند و در نهایت سه راهی را که به منطقه بصره فاو و ام القصر منتهـى می شود، تحت کنترل در آورند. 🔘 نیمه آبان ١٣٦٤ گروهی از نیروهای سمنان در کنترل مـا قـرار گرفتند. فرمانده یکی از گردانها برادر شاهچراغی، فرمانده یکی دیگر از گردانها، استاد حسینی و فرمانده سومین گردان، خانی بود. فرمانده گردان چهارم هم مهدوی نژاد بود. بچه‌های آموزش، ماکت مطلقه ام الرصاص، بوارین و جزیره ماهی را تهیه کرده بودند که برای شب عملیات فرمانده گردانهان را توجیه کنیم. شناسایی که صورت گرفت قرار شد قرارگاه بزنیم. خط را تحویل گرفته و نوع سلاح ها را تغییر دادیم. به جای کلاشینکف به بچه های تک تیر انداز ژ سه دادیم که عراقی ها فکر نکنند نیروهای سپاه به این طرف آمده اند. 🔘 می‌دانستند که اگر سپاه بیاید عملیات نزدیک است. در این قسمت، لشکر ۲۱ حمزه از ارتش حضور داشت. قرار بود آنها در جناح راست عمل کنند و کمک ما باشند. فرمانده لشکر سرهنگ ناصری بود. آنها لشکر خود را نیروی مخصوص می‌دانستند و نیروهای خیلی خوبی هم بودند. قرار شد قرارگاه تاکتیکی لشکر امام رضا(ع)، کنار پل نو و نهر عرایض احداث شود. آقای قاآنی بیشتر اوقات مسؤولیت زدن قرارگاه را به عهده بنده می‌گذاشت. صد متر مانده به پل، ساختمانی را در نظر گرفتیم. این ساختمان در قسمت راست نهر عرایض و داخل یک روستا بود. 🔘 قرارگاه تاکتیکی را همان جا زدیم. یک پل فلزی آنجا بود. از پل که عبور می‌کردیم به سمت قبرستان می‌آمدیم و از قبرستان، به جاده اصلی و آسفالت می رسیدیم. این جاده به داخل شهرک المهدی و جاده ترانزیت بصره - خرمشهر منتهی می‌شد. در حاشیه جاده، دژبانی احداث کردیم تا عبور و مرور را به طور کامل در کنترل بگیریم. خط پدافندی ما کنار نهر خین بود که از اروندرود جدا می شد و جزیره بوارین را تشکیل می‌داد. یک گردان از لشکر حمزه، سمت بالای جاده را تحویل گرفت. چیزی بالغ بر یک کیلومتر هم برای ما ماند. ما روی آن قسمت کار می‌کردیم. کارخانه ای در آنجا بود. 🔘 سنگر فرماندهی و قرارگاه تاکتیکی را داخل کارخانه احداث کردیم. یک گردان نیرو را برای شب عملیات در آن مخفی کردیم. در یک قسمت از قرارگاه کانالی کندیم و آن را به نهر خین وصل کردیم. یک کانال هم از قسمت دیگر کندیم، آن را به بالاتر از نوک نهر خین اتصال دادیم. در آن قسمت یک خاکریز زدیم. یک خاکریز هـم پشت دیوار خانه ها درست کردیم. پشت خاکریز برای یک گردان سنگر درست کردیم. تمام راههای ارتباطی را با کلنگ کندیم. بعضی راه ها به یک کیلومتر می‌رسید و بعضی به دویست یا سیصد متر بسنده می شد. در واقع چهار کانال ارتباطی کندیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 حلول ماه ربیع الاول شروع امامت امام جواد علیه السلام مبارک باد ▪︎ عاقبت‌مان بخیر و شفاعت‌مان با حسین "ع" ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۹) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 کسی جرات بیرون رفتن نداشت. هر که می رفت، بلافاصله هدف قرار می گرفت. هر چه فکر می‌کردم عقلم به جایی نمی‌رسید. بالاخره با دو نفر از بچه ها تصمیم گرفتیم به هر طریق که شده، از دیوار عبور کنیم و خود را به کشتارگاه برسانیم. تعدادی تریلی و ماشین فرسوده پشت دیوار بودند. به محض عبور از دیوار و دراز کش شدن، رگبار گلوله های دشمن آجرهای بالای سرمان را سوراخ سوراخ کرد. چاره ای نداشتیم و اگر بلند می شدیم رفتنی بودیم. ناچار با احتیاط زیاد، یکی یکی از سوراخ دیوار به عقب برگشتیم. آن روز تا غروب دشمن به تلافی روز گذشته چند نفر از بچه ها را زخمی کرد. عراقی‌ها دیگر فهمیده بودند که اگر تنها با نیروی زرهی وارد شهر بشوند شکست خواهند خورد. به همین دلیل، این بار نیروهای مخصوص و آموزش دیده را وارد نبرد کرده بودند ؛ آن هم برای نبرد با ما که هنوز چیزی از جنگ نمی‌دانستیم. تکاورهایی که شب قبل با ما بودند، تصمیم گرفتند به همراه ژاندارمها و نیروهای متفرقه عقب نشنی کنند. اما چون نمی‌دانستند از کدام طرف بروند، راه را به آنها نشان دادیم. - از داخل خط مکروی به استادیوم بروید و از آنجا به خیابان حشمت تو مسجد اصفهانیها و در آخر به مسجد جامع ... آنها که رفتند. فقط بیست نفری باقی مانده بودیم. بیست نفر در مقابل آن همه تانک و نیروی پیاده. نزدیک غروب، آخرین گلوله هایمان به سمت دشمن روانه شد. بیش از هر چیز دیگر، موج انفجار خمپاره ها بود که به ما فشار می آورد. حجم آتش دشمن بسیار سنگین شده بود. دیده بانها از فاصله ای کمتر از پنجاه متر ما را می‌دیدند و مقرمان را به عقب گزارش می‌دادند و بعد خمپاره اندازها روی سرمان گلوله می‌ریختند. یک سلعت بعد، با وخیم تر شدن اوضاع قرار گذاشتیم که پنج نفرمان بمانیم و دشمن را سرگرم کنیم تا بقیه خود را نجات دهند. من و چهار نفر دیگر ماندیم و بقیه رفتند. وقتی مطمئن شدیم که بچه ها دور شده اند، خانه خانه و پشت بام به پشت بام به طرف کشتارگاه حرکت کردیم. از هر نقطه ای که می گذشتیم بلافاصله همان محل را به خمپاره می‌بستند... زیر سقف یکی از خانه ها مخفی شده بودیم. آنها از دیواری که صبح در دست ما بود عبور کردند. ترجیح دادیم برگردیم، چرا که از پنج نفر تنها سه نفرمان باقی مانده بود و ما در برابر آن همه نیرو و تک تیرانداز قادر به انجام کاری نبودیم. بغض گلویمان را گرفته بود. پس از آن همه جنگ و گریز حالا باید عقب نشینی می.کردیم. چرا؟! فقط به این دلیل که نیروی کمکی نمی‌رسید. شنیدیم محمدیان راضی به بر برگشت نبود. - برگردیم چی بگیم؟ اگر امشب مقاومت کنیم دشمن دیگه جلو‌نمی آد. - فشنگ نداریم. - باشه. تا آخرین گلوله می‌جنگیم. ما داخل سوپر مارکتی در کوی بندر، پناه گرفته بودیم. با شدیدتر شدن آتش دشمن مجبور شدیم پنجاه متر عقب نشینی کنیم. در این گیرودار، تعدادی کبوتر را دیدیم که از گرسنگی در حال مردن بودند. با عجله مقداری نان خشک را زیر پوتین ام خرد کرده و با کمی برنج که در اطراف ریخته بود مخلوط کرده و جلوی کبوترها باشیدم. بعد قمقمه ام را آوردم و مقداری آب در ظرفشان ریختم. در همین حین فریاد حمود بالا رفت - بیایید برگردیم. عجله کنید... اما محمدیان هنوز روی تصمیم اش استوار بود. -من برنمی گردم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ... و همینطور بود که امام حسین تنها ماند... شهید بابک نوری        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 طنز جبهه دعای سر پست و.... ✦━•··‏​‏​​‏•✧❁✧•‏​‏··•​​‏━✦ دعای کمیل از بلند گو پخش می شد ، در گوشه و کنار هر کس برای خودش مناجاتی داشت. آن شب میرزایی و جعفری بالای تپه نگهبان بودند. میرزایی حدود دو کیلو انار با خودش آورده بود بالای تپه تا موقع پست بخورد. هنگام دعا که عبارت خوانی می کردند او هم انارها را فشرده می کرد و ضمن همراهی با ذکر مصیبت و گریه، آنها را یکی یکی همانطور که سرش پایین بود می مکید! به او می گفتم بابا یا بخور یا گریه کن هر دو که با هم نمی شود. ولی او نشان می داد که نه.... انگار می شود! ☺️ ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 جواب دندان شکن به عماد میرزا صالحی •┈••✾••┈• در یکی از روزهای تابستان، نگهبان «عماد» بر سر یک چیز الکی از آسایشگاه ۹ یک بهانه ای گرفت و نفری یک کابل تو کمر ما زد و ما رو قریب یک ساعت در اون هوای گرم در آفتاب و بصورت سر پایین رو زانو نگه داشت. بعد از یک ساعت که خودش هم زیر سایه بانها ایستاده بود آمد و گفت: سرها بالا و شروع کرد به امام خمینی (ره) توهین کردن و ادامه داد: صحیح ؟ دوست داشت که ما جواب بدیم بله ! اما علیرغم گرمایی که تحمل می‌کردیم هیچ جوابی ندادیم. خیلی عصبانی شد و دوباره برای حدود نیم ساعت ما را در همان حال در آفتاب سوزان نگه داشت ولی صدایی از ما در نیامد. دیگه ناامید شد و بعد از چند تا دری و وری، ما را رها کرد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 اعترافات ۱۲ خاطرات سرهنگ عراقی عبدالعزیز قادر السامرائی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 در مسیر حرکت [و فرار] به سمت جنوب خرمشهر بودیم که ناگهان خود را در یک میدان مین یافتم. سربازان همراهم با سعی و تلاش، مین‌ها را خنثی کردند و ما را از آن ورطه رهانیدند. من هم لباس هایم را درآوردم، درجاتم را کندم و خود را به آب زدم. با شنا از اروندرود عبور کردم و به قرارگاه لشکر ۱۱ رسیدم. این قرارگاه قبلاً سقوط کرده و اینک تیپ ۶۰۵ در آن مستقر بود. 🔸 نبرد شدید در طاهری خرمشهر شاهد سنگین ترین نبردها بود و در مناطق موازی با این شهر نیز درگیریهای شدیدی جریان داشت. پل طاهری از محل‌هایی بود که از ابتدای عملیات، به منطقه درگیری مبدل شده بود. در ساعت چهار صبح روز ۱۹۸۲/۱/۱۷ به سوی پل طاهری آمدیم. پس از گذشت ۴ روز از درگیریهای آزادی خرمشهر توسط رزمندگان ایرانی ما توانسته بودیم یک نیرو از واحدهای باقی مانده مهیا کنیم. این واحد، عبارت بود از یک گردان به اضافه، یک گروهان که فاقد اسلحه پشتیبانی بود و ابزار مهندسی نیز همراه نداشت. این گردان برای شکستن محاصره سازماندهی شده بود. در نزدیکی پل طاهری، جنگ سختی در گرفته بود. ایــن نبــرد بـه حدی شدید بود که با جنگهای بزرگ تاریخ برابری می کرد. تیپ‌های ،۴ ۴۳، ۳۵ و گردانهایی از واحدهای تانک در دام رزمندگان ایرانی افتاده بودند و پس از مدت کوتاهی، تمامی نفرات این تیپ‌ها و واحدها به هلاکت رسیدند. سرهنگ ستاد طلعت الدوری می گفت: «من به چشم خود شاهد جانفشانی نیروهای مسلمان ایرانی بودم که با شجاعت به مواضع ما یورش می آوردند و با آغوش باز به استقبال شهادت می رفتند.» شاید این صحنه های شهادت طلبی رزمندگان ایرانی را تا کسی با چشم نبیند، نتواند باور کند؛ ولی ما خودمان شاهد بودیم و دیدیم که حرکت متهورانه آنان چگونه ترس و دلهره در دل سربازانمان می‌کاشت. ما نیز در این نبردها شرکت کردیم و برای عقب راندن رزمندگان ایرانی از خرمشهر وارد عمل شدیم که ناگهان واحدهای زرهی و تانکهای ایرانی تمام خطوط ارتباطی و پل ها را قطع کردند و راه‌های عقب نشینی ما را بستند. با سرهنگ ستاد فاروق فرمانده لشکر ۱۳ تماس گرفتم و به او گفتم: «ایرانیان راههای پشت سر ما را بسته اند و از پشت قصد هجوم دارند.» او جواب داد: از فرماندهی کل به من اطلاع داده اند که به زودی نیروهای کمکی به شما ملحق خواهند شد. وضعیت ما در منطقه پل طاهری و خرمشهر بسیار اسفبار بود. سروان احمد هاشم فرمانده یکی از گروهانها به من گفت: «قربان نیروهای ایرانی در حال حرکت به سوی ما هستند.» در این لحظات بود که متوجه نقشه دقیق ایرانیان برای محاصره و پاک سازی منطقه شدم. دستور دادم که توپخانه با آتش پرحجم منطقه را به آتش بکشد. بلافاصله آتش توپخانه روی محورهای اعلام شده فروریخت. منطقه یکپارچه در آتش می سوخت و اجساد نیروهای ما در منطقه پل طاهری پراکنده شده بود. ┄═• ادامه دارد •═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 درمان غرور مسئولین با نسخه شهید ابراهیم همت        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۸۷ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات والفجر هشت 🔘 کارهای اطلاعاتی از طریق واحد اطلاعات پیگیری می شد. نیروهای غواص با تمام وجود آموزشهای نهایی را می‌گذراندند. آنها برای این که بتوانند ٤٨ ساعت را در آب بمانند، تمرین می کردند. پودرهای گرم کننده ای که آقای قاآنی برای جلوگیری از کلیه درد غواصان تهیه کرده بود نظیر نداشت. از گردو و عسل خالص که بیش از حد گرم بود برای غواصان استفاده می‌کردیم. صبحانه آنها سوب مرغ و ناهارشان برنج و گوشت بود. شام هم نظم خاصی داشت. با همه اینها الان اگر به این بچه های غواص مراجعه کنید، پنجاه درصدشان از درد کلیه زجر می‌کشند 🔘 آقای قاآنی اداره قرارگاه را به عهده من گذاشته بود. تا زمانی که گردانها را نیاورده بودیم و خودمان در قرارگاه استقرار داشتیم، آن را لو ندادیم و هیچ دکلی هم برپا نکردیم. دهم دی١٣٦٤ به من گفتند که تحت کنترل قرارگاه قدس هستیم. آقای عزیز جعفری مسؤولیت قرارگاه قدس را داشت. آقای شوشتری به عنوان جانشین ایشان و آقای آزادی هم مسؤول عملیات آنها بود. ساعت ده صبح بود که اطلاع دادند آنها قرار است نزد ما بیایند. 🔘 وقتی به محل دژبانی قرارگاه رسیده بودند دژبان به آنها اجازه عبور از روی پل را نداده بود. دژبانی به من اطلاع داد که اینها می‌خواهند با ماشین بیایند و ما طبق دستور شما گفته ایم باید پیاده بشوند. آقای آزادی پافشاری کرده بود. حتی به مقام بالاتر آقای جعفری اشاره کرده بود اما دژبانی توجیه بود که به دلیل مسائل امنیتی به هیچ وجــه کـسـی حـق تردد با ماشین را در روز ندارد. در نهایت آنها ناچار شده بودند کـه این راه را پیاده طی کنند. یک موقع دیدم عرق ریزان آمدند. آقای جعفری گفت: حالا دیگر ما را راه نمی دهی؟! به استقبال آنها رفتم و عذرخواهی کردم. گفتم که سیستم کار ما این است. وقتی هم کارتهای ورود و خروج را به آنها نشان دادم، از دقت در مراتب امنیتی خوشحال شدند. گفتم اینجا اگر کوچک ترین بی احتیاطی بشود قطعاً دچار اشکال خواهیم شد. فاصله ما با دشمن خیلی کم است. دشمن دید کاملی روی جاده ما دارد. جعفری از خط بازدید کرد. گزارش کار نیروهای ارتشی را که بی احتیاطی کرده بودند دادم، گفتم که آنها در این مدت چهل شهید و مجروح داده اند در حالی که در این مدت تعداد شهدا و مجروحین ما به پنج نفر هم نمی رسید. 🔘 به قاآنی دستور داده شده بود که لشکر امام رضا(ع) را با لشکر حمزه (ع) هماهنگ کند اولین جلسه مشترک با لشکر ۲۱ حمزه در سر پل نو قرارگاه فرماندهی ارتش برگزار شد. ابتدا سرهنگ ناصری ستاد فرمانده عملیات، رئیس جانشین خودش و فرمانده تیپ‌هایش را معرفی کرد. نوبت به آقای قاآنی رسید. ایشان، بنده و آقای مصباحی را به عنوان مسؤول عمليات و رئیس اطلاعات لشکر معرفی کرد. 🔘 فرمانده تیپ به فرمانده گردان خط که یک سرهنگ دوم بود، گفت: به ایشان بگویید که برادران سپاه با شما چه رفتاری داشته اند. گفت: ما چندین بار خدمت حاج آقا نظر نژاد رفتیم ولی ایشان اجازه نداد ما از جاده استفاده کنیم. تعدادی از مجروحین ما در اثر این بی توجه ای شهید شده اند. آقای مصباح نیم خیز شد که چیزی بگوید گفتم بگذار حرف هایش را بزند. او گفت که می خواسته سیم تلفن وصل کند تا با من تماس داشته باشد اما باز من نپذیرفته بودم و گفته بودم اینجا قرارگاه تاکتیکی لشکر ماست. شما باید از طریق قرارگاه لشکر خودتان تماس داشته باشید و باید خط گردان را به گردان وصل کنید. سرهنگ ناصری رو کرد به آقای قاآنی و گفت ببین بچه های ما در چه مظلومیتی هستند. 🔘 قاآنی گفت: آقای نظر نژاد، شما توضیحی ندارید؟ گفتم: اجازه می‌فرمایید؟ سرهنگ ناصری گفت: بفرمایید. گفتم: جناب سرهنگ شما وقتی بخواهید نیرویتان را که در خط در معرض دید دشمن است تعویض کنید، روز این کار را می‌کنید یا شب که سر و صدایی نباشد و کسی متوجه نشود؟ سرهنگ ناصری گفت: این کار را در شب انجام می‌دهیم. گفتم: پس چرا این آقایان در روز انجام دادند؟ سرهنگ ناصری خطاب به مسؤول حفاظت لشکر گفت: سرگرد چرا این کار را کردید؟ من گفته بودم که شب این کار را انجام بدهید. گفتم: اگر گردانی در جایی آفند یا پدافند کند که روزی دو درصد زخمی و شهید داشته باشد بی عرضه ترین گردان خواهد بود. چرا از جناب سرگرد سؤال نمی‌کنید که چرا در مدت ده روز، چهل مجروح و شهید داده اند؟ 🔘 سرهنگ ناصری گفت: سرگرد، حاج آقا چه می گویند؟ سرگرد مانده بود که چه بگوید. قاآنی واسطه شد که قدری تعدیل کند. گفتم آقای قاآنی ایشان به من اهانت کرده، دروغ می‌گوید. با این شخص باید برخورد شود. من به ایشان گفته ام که مجروحین‌تان را به اورژانس ما بیاورید تا ما آنها را تخلیه کنیم، اما حق آوردن آمبولانس را ندارید.
چرا باید نیروهای شما بی سنگر و سرگردان باشند که هر دم زخمی بشوند؟! آخر چند زخمی را در روز پذیرا باشیم. از فرمانده گروهانشان سؤال کنید که فرمانده گردانش کجاست؟ هنوز ما ایشان را ندیده ایم. این آقا آخرین باری که آمد، توی سنگر ما بود. همان اولین و آخرین بار بود که به شهرک المهدی (عج) آمد. ایشان نمی داند نیروها در خط چگونه چیده شده اند. 🔘 سرهنگ ناصری به مسؤول حفاظت اطلاعاتش گفت: پاشو برو از نیروها سؤال کن که فرمانده گردان به خط رفته است یا نه؟ گفت: برای اولین بار است که می‌بینم برادران سپاه چنین حفاظت اطلاعات جانانه ای دارند. شما را تحسین می‌کنم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 واسم نگاهت نفسه نفس بدون تو بسه 🔸 با نوای حاج محمود کریمی شب جمعه و.... حرم آقا و.... دل‌های بی قرار....        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 سنگر می‌سازم برای مردانی کـه از تیرها استقبال می‌کنند و از مرگ نمی‌ترسند ..! و خود در سنگر عفاف در جبهه‌ای دیگر ▪︎ روزتان آکنده از نگاه شهیدان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۱۰) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 لحظات سختی بود ؛ و شاید سخت ترین لحظات زندگیمان باید از شهر و دیارمان دل می‌کندیم و آن را مثل بره ای مظلوم به کام گرگ می‌سپردیم. هر سه عصبانی بودیم. می‌دانستم که قادر به مقاومت نیستیم. ناچار سکوت کرده بودم و پرخاشگریهای آن دو را نگاه می کردم. محمدیان به گریه افتاده بود و با التماس می گفت: خیلی زحمت کشیدیم تا خونه ها رو پس گرفتیم. اگه برگردیم می‌آن شهر رو می‌گیرن! اما دیگر جای گریه و التماس نبود. حقیقتی بود که می‌بایست با آن روبه رو می‌شدیم و می پذیرفتیم ؛ اگر چه برخلاف میلمان بود. با این حال محمدیان برگشت. هنوز پنجاه متر از ما فاصله نگرفته بود که ناگهان صدای انفجار خمپاره ای با ناله و فریاد محمدیان در هم آمیخت. با عجله به طرف محل انفجار دویدیم و در میان دود و گرد و غبار، محمدیان را دیدیم که زخمی و خون آلود روی خاک افتاده و لباسهایش براثر موج انفجار تکه تکه شده بود. حمود بر سرخود کوبید و به گریه افتاد: - دیدی گفتم برنگرد ؟... چرا برگشتی؟! و محمدیان التماس می‌کرد - بهروز تورو بخدا تیر خلاص به من بزن! بغض گلویم را گرفت. دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم و با حالتی عصبی فریاد کشیدم - ما گلوله هامونو برای دشمن آوردیم. انگار کسی قلبم را در سینه می‌فشرد. وقتی می‌خواستیم او را بلند کنیم تمام گوشت‌های بدنش آویزان شد. تمام استخوانهایش خرد شده بود و از گوش و سرش خون می‌ریخت. خمپاره درست در کنار گوشش منفجر شده بود. تنها عضو سالمی که داشت زبان اش بود که مدام با آن التماس می‌کرد. - حمود تو بزن... ترو خدا بزن! دشمن هر لحظه نزدیکتر می‌شد و ما باید او را نجات می‌دادیم. آن هم در شرایطی که با هر قدم عقب نشینی ما، عراقی‌ها بیست قدم جلو می آمدند. حلبی بزرگی را که در اثر ترکش و موج انفجار سوراخ شده بود، آنقدر باز و بسته کردم تا به دونیم شد. سپس تن مجروح و متلاشی محمدیان را روی آن گذاشتیم و شروع به دویدن کردیم. او مدام روی حلبی غلت می خورد و بالا و پایین می‌شد. نمی‌توانستیم آهسته برویم. فاصله عراقی‌ها با ما خیلی کم شده بود و مجبور بودیم از روی جویها بپریم و از لابه لای بته ها و نیزارهای کنار نهرها طوری بدویم که دشمن ما را نبیند. خون زیادی از محمدیان رفته بود و هر لحظه سنگین تر می‌شد و کشیدنش به مراتب مشکل تر. عرق از سر و رویمان سرازیر بود. نفس زنان می‌دویدیم. واپسین لحظات غروب بود که با زحمت بسیار خودمان را به استادیوم رساندیم و سپس به خیابان بهارستان و روبه روی خط «مکروی». آریای سفیدی را که به سرعت می‌رفت متوقف کردیم. "شنوف" راننده ماشین بود. - جلوتر نرو! عراقی‌ها دارن نزدیک میشن... - چه خبره؟! - هیچی! آخرین زخمی مارو ببر. محمدیان را داخل ماشین گذاشتیم و نفس راحتی کشیدیم. حالا دیگر دشمن به تلافی روز گذشته نیروهایش را وارد شهر کرده بود. بعد از درگیری یازدهم مهر به مسجد جامع رفتیم. بچه ها آنجا بودند. من به دنبال مسئولی می‌گشتم تا وضعیت را برایش شرح دهم و از او تقاضای کمک کنم. بچه ها پیشنهاد کردند که نزد «حاج آقا شریف» بروم. ابتدا فکر کردم که باید تیمسار و یا سرهنگی باشد. اما تصورم غلط بود. وقتی او را پیدا کردم که در گوشه مسجد ایستاده بود و عده ای دورش را احاطه کرده بودند. او یک روحانی بود. با سر و وضعی به هم ریخته و پیراهن و کفش‌هایی آغشته به گل و خاک. - حاج آقا شریف شما هستید ؟! - بله امری دارید؟ حاج آقا شهر داره سقوط می کند. - چطور؟ - تا الان فقط پنج نفر جلوی دشمن ایستاده بودند. یه فکری بکنید. نیروهای دشمن اومدن توی شهر گزارش بدید. - بروید دعا کنید و از خدا کمک بخواهید... احساس کردم که نمی‌خواهد حرفهایی را که قبلاً زده بود، دوباره تکرار کند. از نگاهش تأسف و حسرت می‌بارید. پس از کمی مکث، با لحن دلسوزانه ای گفت: - هر جا بگید با شما می آم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ما از ماهیت مرگ نمی‌ترسیم ما از این می‌ترسیم که شهادت قسمت‌مون نشه..        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 اعترافات ۱۳ خاطرات سرهنگ عراقی عبدالعزیز قادر السامرائی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ماهر عبدالرشید در دستوری، ممنوعیت جمع آوری اجساد و انتقال آنان را صادر کرد و گفت: «این دستور از جانب آقای رئیس جمهور است.» این دستور هنگامی صادر شد که در بعضی از شهرها مردم عليـه حـكـام عــراق دست به تظاهرات زده و جنگ افروزی او را محکوم کرده بودند. این دستور تأثیر بسیار بدی بر روحیه سربازان ما گذاشت. برای سومین بار متوالی به نبرد با ایرانی‌ها پرداختیم و توانستیم چند موضع نسبتاً محکم به دست بیاوریم. صدام به دنبال ایــن پیروزی به تعدادی از افسران مدال شجاعت داد! رزمندگان بی باک و مؤمن ایرانی از یک محور قصد ورود به خرمشهر را داشتند و در محور دیگر، در پل طاهری که جناح راست جبهه را تشکیل می داد، مشغول نبردی سنگین با ما بودند. گردان ما همراه یک گروهان دیگر، به قصد عقب نشینی به سمت عقب حرکت کرد. سرهنگ هانی یحیی قلندر فرمانده تیپ ۴۱۹ با من تماس گرفت و گفت: «فرماندهی کل، عقب نشینی را ممنوع کرده است.» طالع الدوری در خاطرات شخصی خود که به یکی از دوستانش هدیه کرده، نوشته بود طرح صدام در آغاز هجوم رزمندگان اسلام به خرمشهر، نابودی کامل شهر به همراه تمام نیروهای عراقی مستقر در آن بود. از سرهنگ هانی یحیی قلندر پرسیدم تمامی تیپ های عراقی درگیر در محور طاهری نابود شده اند. کجا می توانیم برویم؟ او عصبانی شد و با غضب گفت: به تو دستور می‌دهم در آنجا بمانی و اگر حرکت خلافی از تو دیده شود، اعدام خواهی شد! مجبور شدم بمانم و منتظر دستور باشم. در این ساعت ها نحوه پیشروی ایرانیان و پاک سازی مواضع توسط آنها را با چشم می‌دیدم. تیپ ۳۴ نیروهای ویژه به سمت ایرانیان یورش بردند و درگیری شدیدی روی داد. از تمام این تیپ تنها افراد دو گروهان جان سالم به در بردند یا اسیر شدند؛ سایر نیروها همگی کشته شدند و همه خودروهای آنها به آتش کشیده شد. فرمانده تیپ نیز کشته شد و در همان شب، آزادی خرمشهر تکمیل شد و فریاد "الله اکبر" نیروهای ایرانی تمام منطقه را لرزاند. سربازان ما مضطرب و نگران گریه و زاری می کردند و دچار سردرگمی عجیبی شده بودند. گروهانی از گردان، شبانه به نبرد با ایرانیان پرداخت. صبح فردا، اثری از این گروهان نماند. سربازان همراه من به سمت ایرانیان رفتند و اسیر شدند. من تنها ماندم و با یکی از تانکها به عقب برگشتم و با آن تا دریاچه پرورش ماهی آمدم. به قرارگاه لشکر که رسیدم به من توهین شد و مرا ترسو خطاب کردند و من از روی عصبانیت شیشه نوشابه را به شدت به سرم کوبیدم و ناگهان خون فواره زد. در بیمارستان به من خبر دادند که برای تو مدال شجاعت اختصاص داده شده است! گزارش‌های سری درباره عملیات خرمشهر پس از آزادی خرمشهر توسط سربازان ایرانی، تحلیل های زیادی انجام شد و فرماندهی عراق تلخی‌ها و ذلت های بسیاری را پذیرفت. من در جلسه ای که برای دریافت مدال شجاعت تشکیل شده بود، به حضور رئیس جمهور عراق رسیدم. صحبت های سری صدام حسین، نشان دهنده عمق ذلت عراق بود. در این جلسه صدام گفت: از این به بعد نباید دست به عملیات تهاجمی بزنیم و باید تمرینات خودمان را حول برنامه های دفاعی تنظیم کنیم . البته این کلمات فقط در همان محل عنوان شد و به بیرون درز نکرد؛ ولی رسانه های عراق و کشورهای دیگر کاملاً به این موضوع پی بردند که عراق با از دست دادن خرمشهر، ناامید و ناتوان شده است و این عملیات کمر عراق را شکسته و توان هرگونه تحرک و مانوری را از او گرفته است. ایرانیان با انجام این عملیات به جهانیان ثابت کردند که قوای اسلام قادر است با قوی ترین نیروها مقابله کند و آنها را به زانو درآورد. ┄═• ادامه دارد •═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 واكنش ديكتاتور عراق بعد از شكست‌ در خرمشهر  ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ صدام بعد از شكست در خرمشهر، همه فرماندهان را به بغداد فراخواند و جلوی دوربين به چند نفر از آنها مدال افتخار اهدا كرد! قصدش اين بود جنگ تبليغاتی راه بيندازد و بگويد كه شكست در خرمشهر يك عقب نشينی تاكتيكی بوده است. اما آنطور كه بعدها نويسندگانی مثل وفيق سامرايی در كتاب‌های خود آوردند، صدام بعد از اينكه خبرنگارها را بيرون می‌كند، برسر فرماندهان نظامی‌اش فرياد می‌كشد و می‌گويد: «اين مدال‌ها را كه گرفتيد حق‌تان بود؟ سرهای شما بايد در زير چرخ‌های تانك له می‌شد كه اينطور شما را نمی‌ديدم. محمره برای من مهم بود! بايد همه شما می‌مرديد اما محمره سقوط نمی‌كرد.» كمی بعد دادگاه نظامی حزب بعث به دستور صدام مجازات ۳۰۰ نفر از فرماندهان ارشد و جزء را صادر می‌كند كه طی اين حكم، ۶۱ نفر از جمله فرمانده سپاه سوم ارتش عراق سرلشكر ستاد صلاح قاضی، فرمانده لشكر۳ زرهی ستاد جواد اسعدشيتنه و سرهنگ ستادمحسن عبدالله فرمانده تيپ ۱۲ زرهی اعدام شدند. سپس تعدادی خلع درجه شده و تعداديی هم زندانی می‌شوند.         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۸۸ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات والفجر هشت 🔘 به قرارگاه آمدیم. حاج علی فضلی و یکی دو تا از بچه های لشکر ۱۰ آن جا بودند. گفتند ما همۀ جزیره ام الرصاص را نمی توانیم پوشش بدهیم. آقای قاآنی نمی توانست بگوید که ما قبول می‌کنیم. می دانست که من مخالفت می‌کنم و این را هم می‌دانست که مخالفت من مخالفت فرماندهان گردانهای لشکر را به دنبال دارد. قاآنی دائم به من نگاه می‌کرد. گفت آقای فضلی می‌گوید ما نمی‌توانیم در همه ام الرصاص عمل کنیم. نوک ام الرصاص را که به سمت بوارین است شما بگیرید. اگر لشکر ۱۰ نتواند آنجا را پوشش دهد و ما داخل بوارین برویم از پشت توسط عراقی ها ضربه می‌خوریم. چطور است ما دو گردان را به آنجا بفرستیم؟ گفتم: حرفی نیست آقا اسماعیل ولی مطمئن باش که ما هم دچار اشکال خواهیم شد و گیر می‌کنیم. 🔘 برادر قاآنی گفت: آقای نظر نژاد یک مطلب را می‌گویم ولی به گردانها و بچه ها هیچی نگو، ما در این منطقه عمل می‌کنیم. اگر گرفت که به آن طرف آب می‌رویم، اگر هم عملیات ما نگرفت، به فاو برمی گردیم. لشکر ٥ نصر، لشکر ۲۵ کربلا و لشکر حضرت رسول (ص) همزمان با ما در آنجا عملیات می‌کنند. شب هجدهم دی ١٣٦٤ در قرارگاه لشکر حمزه (ع) جلسه برگزار شد. در این جلسه هماهنگی همۀ فرماندهان تیپ‌ها و گردان های خط شکن حضور داشتند. از لشکر ما هم من، قاآنی، بخارایی، شریفی، مصباح و رییس ستاد لشکر (نجفی) حضور داشتیم. از فرمانده گردانها، شاه چراغی، مهدوی نژاد، صادقی، توکلی خواه و نگهبان بودند. گردان‌هایی که قرار بود شب اول عملیات وارد عمل بشوند. 🔘 نیروهای ارتش خودشان را صاحب منطقه و عملیات می‌دانستند. در آن جلسه به جای سرهنگ ناصری، جانشین او آمده بود که صحبت را آغاز کرد. آقای قاآنی هم نشسته بود. دستم را بالا بردم و گفتم جناب سرهنگ یک مقداری مکث کنید. پرسید برای چی؟ گفتم: باید این مشخص بشود که شما به ما مأمورید یا ما به شما مأموریم؟ اگر ما آمدیم در قرارگاه شما این احترامی است که به شما گذاشتیم ولی دلیل بر این نیست که همه چیز را به اسم خودتان تمام کنید. 🔘 جا خورد و گفت: چطور مگر؟ گفتم: اجازه بدهید آقای قاآنی شروع به صحبت کند. ایشان فرمانده لشکری هستند که قرار است در منطقه مأموریت خودشان وارد عمل شوند. در ضمن، لشکر حمزه (ع) به عنوان احتیاط و کمک مأمور است. قرار است یک گردان از شما شب عملیات و بعد از شکستن خط توسط ما، وارد بشود و به ما کمک بکند. ادامه عملیات به عهده ماست. طبق قرار ، لشکر شما که در احتیاط ما قرار گرفته، ادامه خواهد داد. سرهنگ در جریان نبود. فوری دوید و رفت پیش سرهنگ ناصری و گفت: این حاج آقا چه می‌گوید؟ 🔘 سرهنگ ناصری به جلسه آمد و گفت: حالا اشکال ندارد. صبر کنید. گفتم نه اگر مشخص نشود فردا حین عملیات اشکال پیدا می‌کنیم. این جا نباید چیزی از قلم بیفتد. فرمانده گردانهای ما نیز تأیید کردند و گفتند: ما باید بدانیم که چکاره هستیم. سرهنگ ناصری گفت: ما تحت کنترل آقای قاآنی هستیم. منطقه عملیاتی هم مربوط به لشکر ایشان است. ما ابتدا احتیاط هستیم و بعد وارد عمل می‌شویم. یعنی از خط اینها عبور می‌کنیم و جلو می‌رویم. گفتم: حالا بحث را کی شروع می‌کند؟ ایشان پیشنهاد کرد: آقای قاآنی بفرمایند. اما آقای قاآنی گفت: نه جناب سرهنگ ناصری، شما شروع کنید. سرهنگ ناصری هم مأموریت یگانش را توضیح داد. بعد قاآنی تمـام مأموریت قرارگاه را که به ما و لشکر واگذار شده بود، توضیح داد. 🔘 نتیجــه جلسه این شد که دو گردان از ما با یک گردان از ارتش از کانالی کـه مـا زده بودیم عبور کنند. اول غواصان، بعد هم نیروهای پیاده به پل بزنند. آن وقت توسط مهندسی لشکر امام رضا(ع) پل کوثری احداث شود. همان شب نیروها باید از نهر خین که پر می‌شد، عبور می کردند. در قسمت دیگر، منبع آبی بود که عراقی‌ها آن را آتش زده بودند. آنجا نیز یک پل کوثری باید زده می‌شد. حاج ماشاء الله آخوندی با گردان کوثر از آن قسمت می آمد. آقای عرب عامری با گردان کربلای دو بـه خـط دشمن می‌زد. بعد هم آقای توکلی خواه با گردان الحدید داخل می رفت. به محض این که ما داخل می‌شدیم باید دو گردان از ارتش از پشت سر می‌رسیدند تا در مجموع پنج گردان در آنجا باشند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
Ahangaran - Ey Yeke.mp3
4.45M
🍂 نواهای ماندگار 🔸 حاج صادق آهنگران ای یکه سوار شرف ای مردتر از مرد        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 جمع‌ کردن وصیت‌نامه‌ و وسایل قبل از اعزام به عملیات کربلای ۲ سه راه محمدیار (نقده)، ۱۳۶۵ ▪️در جلوی تصویر شهید "سیدرضا کیاموسوی" دیده می‌شود که در همین عملیات در ۱۱ شهریور ۱۳۶۵ در منطقه حاج‌عمران به درجه شهادت رسید. ▪︎ روزتان پرتلاش و با اخلاص ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۱۱) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 سراپا اضطراب و خشم بودم. نمی‌دانستم حرفم را به چه کسی بزنم. گویی در دلم آتش افروخته بودند. می سوختم و سراسیمه راه می‌رفتم. با روحانی دیگری صحبت کردم، می گفت چاره ای نداریم، با دو افسر دیگر حرف زدم یکی از آنها سری تکان داد و گفت: سعی می‌کنیم گزارش بدیم! آخرین امیدم دژبانی خرمشهر بود. برای یک لحظه به فکرم رسید که نزد سروان خلیلیان بروم. کسی که پس از پیروزی انقلاب سلاح در اختیار ما گذاشت تا در مقابله با ضد انقلاب دستمان خالی نباشد. سراسیمه خود را به دژبانی رساندم اما سروان خلیلیان نبود. خسته و نفس زنان به سراغ معاون او استوار «نصیری» رفتم. - می‌دونید چی شده؟ - نه. اولا خسته نباشی. دوما کجا بودی؟ چرا سر و ریختت این جوریه؟ چرا لباسهات خونیه؟ - حالا وقت این حرفها نیست بی سیمتون با کجا تماس داره ؟ - با همه جا تماس داریم. - اگه یه خواهشی بکنم میتونی انجام بدی ؟... چون بیسیم شما برد قوی داره. تماس بگیر و خبر بده که بچه ها دارن توی شهر کشته می‌شن. بگو یه فکری بکنن... - ناراحت نباش مثل این که قراره هواپیما بیاد دشمن رو بکوبه. مطمن باشید که نیرو در راهه. به بچه ها بگو استقامت کنن! ان‌شالله نیرو می آد. به هر قیمتی که شده نمی‌ذاریم شهر سقوط کنه. الان هم سربازهای دژبان رفتن گمرک و دارن اونجاها می‌جنگن! - دیگه کار از این حرفها گذشته. دشمن نیروهاش رو آورده توی طالقانی. ما از صبح تا حالا داریم می‌جنگیم و به هیچ جا نرسیدیم. کشته دادیم لااقل بگو تفنگهای دوربین دار برامون بیارن. - باشه حالا ببینیم چی می‌شه! به مسجد جامع برگشتم تا کمی استراحت کنم. با دمیدن صبح بچه های محل را جمع کردم و راه افتادیم. عراقی‌ها به زمین فوتبال (خلیج فارس) پشت استادیوم رسیده بودند. ما در همان حوالی، طوری موضع گرفتیم که به استادیوم تسلط کامل داشته باشیم و سپس در اطراف خیابان حشمت نو با عراقی‌ها درگیر شدیم. دشمن مثل روز قبل باز هم روی ساختمانهای بلند بود و دور تا دور زمین فوتبال را کاملاً زیر نظر داشت. با خود فکر کردیم که بهتر است کسی به سر کوچه و خیابان نرود، چرا که با این کار عراقی‌ها موضع مان را شناسایی می‌کردند و اگر با تیر مستقیم موفق نمی‌شدند می‌توانستند با خمپاره ما را زیر آتش بگیرند. به بچه ها گفتم: تنها راهش اینه که کمین کنیم. کسی تیراندازی نکنه. دیروز دشمن کمین کرد، امروز نوبت ماست. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 چقدر سخت است حال عاشقی که نمی‌داند محبوبش نیز هوای او را دارد یا خیر سید مجتبی علمدار        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂