eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻  بابا نظر _ ۹۴ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات والفجر هشت 🔘 خط آرام شد. حدود ساعت یازده که آقای برقبانی آمد، خیلی ناراحت بود. کمتر می‌دیدم گریه کند. گفت که خواهرزاده فاضل الحسینی پشت دوشکا شهید شد. بیش از پنجاه تیر به او خورده بود. حتی وقتی این تیرها به سینه‌اش خورده بود دوشکای خودش را رها نکرده بود. می‌گفت من کنارش رفتم، هنوز نیفتاده بود. گفتم تو را به عقب ببرم؟ گفت تا زمانی که اسلحه ام فشنگ دارد و کار می‌کند، مرا از اسلحه ام جدا نکنید. اسلحه او آن قدر رگبار زد تا فشنگ تمام کرد. فاضل الحسینی هم تازه شهید شده بود. دو برادر او هم شهید شده بودند. این هم خواهرزاده شان بود که چهارمین شهید خانواده آنها به حساب می آمد. 🔘 با آقای قاآنی به قرارگاه رفتیم. آقای غلام پور و آقای دانایی هم آنجا بودند. قاآنی گزارش کار را به آنها داد گفت: ما آب ول کرده ایم و تانک هایشان نمی‌توانند عبور کنند. اگر هم بیایند آنها را می‌زنیم. شما مطمئن باشید که خط از نظر پدافند تثبیت شده است. وقتی که می خواستیم از در بیرون بیاییم قاآنی سکه ای از جیب در آورد و گفت: حاج آقا نظر نژاد، آقای غلامپور و آقای دانایی این را برای شما گذاشته بودند. چون مجروح شدید و نبودید، من نگه داشتم. سکه را گرفتم و با آنها خداحافظی کردم. لشکر ۵ نصر در ابوالخصیب خط خودش را تحویل گرفته بود و مشغول مستحکم کردن آن بود. 🔘 حدود ساعت هشت صبح دیدم که آقای ابراهیم زاده، رئیس ستاد لشکر ۵ نصر جلوی سنگر ما نشسته‌، خیلی خسته بود. گفت حاج آقا نظر نژاد نیروها را به ام القـصـر بـردیم. سنگرهاشان سنگرهای بدی است. عراقی‌ها با خمپاره شصت نیروهای ما را می‌زنند این الوارهای معمولی استقامت ندارند. گلوله خمپاره که به آنها می خورد، فرو می‌ریزند. ما که الوار و کیسه نداریم، آمدیم از شما الوار و کیسه بگیریم. اول به واحد مهندسی رفتم آقای یزدی گفت تنها کسی که میتواند به ما الوار بدهد، شما هستید. گفتم: به آنجا بروید و هر چقدر میخواهید، الوار بردارید و ببرید. من تلفن می‌زنم و به آقای قاآنی توضیح می‌دهم. یزدی به من گفت حاج آقا الوار و کیسه هست. منتها بچه های لشکر پنج نصر همیشه بدقول بوده اند. برده اند و پس نیاورده اند. گفتم شما به آدمش نگاه کنید. آقای ابراهیم زاده با دیگران فرق دارد! ایشان اگر بگوید عین همین را می آورم. شما مطمئن باشید که این کار را می‌کند. ایشان آدم دروغ گویی نیست. 🔘 آقای ابراهیم زاده لوازم را برداشت و برد. حاج تقی ایمانی می گفت ما در خط بودیم. دیدیم واویلا شد. قالیباف عصبانی شده بود و می‌گفت این آقای ابراهیم زاده کجاست و این چطور رییس ستاد لشکری است! الوارهایش کجاست؟ یک دفعه دیدم ابراهیم زاده می آید. قالیباف پرسید کو الوارها و چوبها و کیسه هایت؟ ابراهیم زاده گفت دارند می آورند. سه روز از این ماجرا نگذشته بود که دیدم عین همان الوارها و هفت هزار کیسه را از لشکر پنج نصر آوردند و تحویل دادند. ابراهیم زاده می گفت تعهد داده بودم عین همان الوارها را بیاورم. رفتم از اهواز خریدم هر چند از همان الوارهای قرارگاه نیست.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نتوان وصف تو گفتن.. از شاخصه‌های بارز شهید محمود کاوه رضوان الله تعالی این بود که همیشه اسلحه بدست جلوی ستون نیروهاش حرکت می‌کرد و مثل یک نیروی عادی می‌جنگید و کف میدان فرماندهی میکرد. شهید محمود کاوه        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 در انتظار بودم در آغوش کِشانمت نه به خاک ...! 🔸 مازندران_روستای قراخیل ۱۳۶۵ کودکانی که در انتظار تدفین پدر هستند ▪︎روزتان به راه شهیدان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۱۷) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ‌‌با عجله خود را به کوچه شیخ محمدطاهر رساندیم. به غیر از ما، چند نفر دیگر هم بودند از جمله یک پیرمرد باز نشسته! همگی با هم قرار گذاشتیم که بمانیم و مقاومت کنیم. بلافاصله به طرف فلکه شهدا حرکت کردیم .به حوالی مسجد که رسیدیم، بالای پشت بامی رفتم تا اوضاع را بسنجیم. چند خانه آن طرف تر یک عراقی روی پشت بام ایستاده بود و برای سربازانش پست نگهبانی تعیین می کرد. یکی از سربازها که گویی از وضع موجود ناراضی بود، با دست دوبار بر سر خود زد. دوباره پیش بچه ها برگشتم. از آنجا، صدای عراقی‌ها را که مشغول کندن سوراخ برای لوله اسلحه هایشان بودند می‌شنیدیم. رو به جمشید کرده و گفتم: - جمشید چکار کنیم؟ عراقی‌ها تو فلکه شهدا هستن. او سری تکان داد و دو نارنجک تفنگی اش را به طرف دشمن شلیک کرد اما بی فایده بود. پیرمرد باز نشسته پرسید: - عراقیها کجا هستن ؟ او را روی پشت بام خانه شیخ محمد طاهر بردم تا عراقی‌ها را نشانش بدهم. پیرمرد می گفت: - راه برو... چرا دولا دولا راه می‌ری؟ جلوی دشمن راست راه برو با افتخار پیرمرد غرور و اعتماد به نفس خاصی داشت. وقتی چشمش به‌عراقی‌ها افتاد گفت: - همین ها که هستیم خوبه با همین تعداد کار روتموم می کنیم! به یکی از بچه ها رو کرده و گفتم: - چند نفر رفتن حزب جمهوری، تو هم برو و خودت رو به اونها برسون. شما از اون طرف تیراندازی کنید ما هم از اینور تا کاملاً روی‌ دشمن تسلط داشته باشیم. یک نفر دیگر برای رفتن داوطلب شد. اولی از خیابان گذشت، مچ پای نفر دوم را با تیر زدند. با نگرانی «مهرداد فرخنده پی» را صدا زدم. - می تونی زخمی روبکشی این طرف؟ - آره. - می‌بایست برای حمایت او خط آتش درست می کردیم. یکی از بچه ها رگبار میزد و من خشاب پر می‌کردم. وقتی مهرداد به وسط خیابان رسید و خودش را داخل چاله‌ای انداخت، خشاب تیرانداز تمام شد و سلاحش داغ کرد. سنگرها نبش کوچه و مقابل ساختمان حزب جمهوری بود. یکی از بچه ها را دیدم که خود را برای تیراندازی آماده می کرد. «بهروز خمیسی» بود. در همان حین عراقی‌ها دو گلوله آرپی جی به طرفمان شلیک کردند که اگر به درختهای بین راه نمی‌خوردند، همه ما رفتنی بودیم. با خط آتشی که بهروز و یکی دیگر از بچه ها درست کردند مهرداد توانست زخمی را روی کولش بیاندازد. گلوله ها از کنارشان می گذشتند و مهرداد در حالی که شدیداً زیر آتش قرار داشت به سمت ما می‌دوید. با چند رگبار دیگر تیربار دشمن از کار افتاد و مهرداد موفق شد که زخمی را به این طرف برساند. مجروح را به مسجد جامع فرستادیم و دوباره مشغول نبرد شدیم. آن روز تا غروب جنگیدیم. فقط ده پانزده نفر در شهر مانده بودیم. و در مقابل ما سیل‌ نیروهای دشمن. با این حال هنوز نیمی از شهر را در دست داشتیم و بچه ها شجاعانه مقاومت می‌کردند. «بهروز خمیسی» سر نترسی داشت. طوری که ما به زور از پیشروی اش جلوگیری می‌کردیم و او را با داد و بیداد بر می گرداندیم. می‌دانستیم اگر کشته بشود. همانجا می ماند و کسی نیست که او را بیاورد آن روز بهروز دو عراقی را به هلاکت رساند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 همه ما شب انتخابی خواهیم داشت... شهید محمود رضا بیضائی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂