eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 گوش کن، می‌شنوی؟ کربلا و آن سوی‌تر قدس؛ در انتظار طلیعه‌داران هستند هم آنان که راه‌گشایِ تاریخ بسوی عدالت موعود خواهند بود آیا تو نیز به خیل آنان پیوسته‌ای؟! " شهید آوینی" ▪︎روزهایتان، پیوسته در مسیر حق ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۲۱) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ‌ دو قبضه آرپی جی داشتیم و یک قبضه ژ ۳ . گلوله های آرپی جی را از روی ناچاری کنار شط باقی گذاشتیم. من شنا بلد نبودم. مهرداد هم شنایش خوب نبود، اما محمدی برعکس ما بود. همه انرژی مان را در بازوها جمع کرده و سخت به تیوپ چسبیده بودیم. از جنگیدن مداوم و بی‌خوابی‌های چند روزه خسته شده بودیم. طوری که دلمان می‌خواست در همان وسط آب بخوابیم. در میان شط، هم حرف می‌زدیم و هم می‌خندیدیم و هم غصه می‌خوردیم! خنده هایی که رنگ شادی نداشت. و بعد در حالیکه با حسرت به آن سوی شط نگاه می‌کردیم ناگهان شهر در مقابل چشمانمان گم شد. روایتی دیگر از شروع جنگ در خرمشهر ▪︎ سید صالح موسوی پس از چند بار بمب گذاری در سطح شهر که توسط عوامل نفوذی عراق انجام می‌گرفت بچه های سپاه تصمیم گرفتند گروهی را در نوار مرزی مستقر کرده و آنجا را که خالی از نفرات بود پر کنند. در آن زمان عراقیها مشغول ساختن سنگرهای بتونی بودند. شبها صدای لودرها و نقل و انتقالات به وضوح شنیده می‌شد. بچه‌ها این مسائل را به سپاه خبر می‌دادند اما از آن طرف گزارش فرمانده سپاه محمد جهان آرا به مقامات بالا به خاطر وجود بنی صدر بی نتیجه می‌ماند. یک روز از طرف یکی از پاسگاهای مرزی عراق به سمت بچه هایی که در حال گشت بودند تیراندازی می‌شود و دو نفر به شهادت می‌رسند. تا این که یک ماه بعد و در یک درگیری جدید، عراقیها سعی می‌کنند تبلیغات وسیعی را در منطقه راه بیاندازند و ایران را آغازگر جنگ معرفی می‌کنند. همان روز رحمان اقبالپور و «حیدر حیدری» شهید می‌شوند و چیزی نمی‌گذرد که آتش عراقیها بر روی بچه ها شدت می گیرد. كاملاً واضح بود که این جریانات فقط یک درگیری کوچک مرزی نبود بلکه یک حرکت کلی و حساب شده بود که آمریکا و عواملش در منطقه طرح ریزی کرده بودند و هنگامی که زمان آن فرارسید، طرح را به طور کامل پیاده کردند و جنگ آغاز شد. من و چند نفر دیگر با شنیدن خبر جنگ از شادگان حرکت کردیم و هنگامی که بچه های خرمشهر از نوار مرزی به سمت پلیس راه و پل نو عقب می‌کشیدند به آنها پیوستیم. خیلی‌ها برای جنگیدن آمده بودند. مردم طوری شهر را ترک می‌کردند که انگار چند روز دیگر باز می گردند. در حقیقت کسی تصور نمی کرد که موضوع تا آن حد جدی‌باشد و عراقیها بتوانند به داخل خاک ما نفوذ کنند. وقتی به سپاه رسیدیم نیروهای سپاه و بسیج و حتی فرماندهان به جبهه جنگ اعزام شده بودند. می‌خواستیم سلاح تحویل بگیریم، اما به هر دری که زدیم بی نتیجه بود. ناچار اسلحه یکی از بچه ها را که بیمار بود گرفتیم و راهی خط شدیم. در طول راه نیروهای ارتشی پراکنده بودند. اما وقتی به آنها برای شرکت در جنگ رجوع می کردیم می گفتند: «فرمانده نداریم!» به پلیس راه که رسیدیم، ساعت دو بعدازظهر بود. عراقیها در نخلستانها و اطراف پل نو مستقر بودند و پادگان آموزشی را که در پنج کیلومتری شهر بود در تصرف خود داشتند. بچه ها اطراف پلیس راه را سنگر بندی کرده بودند. دشمن مدام شلیک می کرد و تمام شهر از موج انفجار گلوله ها به لرزه درآمده بود. روحیه بچه ها بسیار عالی بود و با آن که تجربه نظامی نداشتند تا قلب دشمن پیش می‌رفتند و پس از شناسایی اطلاعات را به عقب می‌فرستادند اما به دلیل نداشتن امکانات و و تجیهزات کافی، همه زحماتشان بی نتیجه می ماند ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 اهواز در دفاع مقدس 🔻 امانیه _ میدان راه آهن (هجرت) با افزایش حملات بی رحمانه هوایی دشمن به شهرها ، تعداد سنگرهایی محدود در میادین اصلی و پر تردد شهر ایجاد شده بود تا بتواند جان‌پناهی حداقلی باشد برای مردم بی پناهی که حاضر به ترک شهرهای خود نشده بودند. آژیر خطر که نواخته می‌شد، تعدادی که در آن حوالی بودن برای دقایقی در این سنگرها توقف می‌کردند و باز ادامه زندگی می‌دادند. این روزها، همین سنگرها گاها به عنوان یادگاری از روزهای مقاومت مقدس همچنان ایستاده اند. هر چند جا داشت این سمبل های ایستادگی، با تابلو نوشته‌ و یا زیباسازی، فرهنگ غنی و موزه‌ای دفاع مقدس را به شایستگی منتقل کند.       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شیطان حکومت خویش را بر ضعف ها و ترس ها و عادات ما بنا کرده است، و اگر تو نترسی و از عادات مذموم خویش دست برداری و ضعف خویش را با کمال خلیفة اللهی جبران کنی، دیگر شیاطین را بر تو تسلطی نیست. شهید مرتضی آوینی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 بی آرام / ۲ برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی روایت زهرا امینی بقلم، فاطمه بهبودی •••━🌼🍃━━━━━━━━•••━ پانزدهم فروردین ماه ۱۳۶۰ نامزد شدیم. از آن روز انگار دنیا رنگ دیگری گرفت. همۀ چیزهای معمولی برایم زیبا شده بود. گاهی نیشگونی از خودم می‌گرفتم ببینم خوابم یا بیدار همه اش می ترسیدم یک دفعه از خواب بپرم و همۀ اینها را خواب دیده باشم. دقیقاً از همان روز، هر کاری می‌خواستیم انجام دهیم مامان ربطش می‌داد به عروسی من و می گفت: "حالا باشه بعد". اولین فرزندش بودم و نگران بود آن طور که باید نتواند از پس کارها بربیاید. چند وقتی بود بابا این دست و آن دست می‌کرد. مغازه اش را تعمیر کند.. اردیبهشت ماه آن سال، دیگر دل را به دریا زد و کارش را شروع کرد. بیست روزی از دومین ماه بهار گذشته بود. یک روز که از مدرسه برگشتم اسماعیل را توی حیاط دیدم. آن قدر ذوق کردم که زبانم بند آمد و نتوانستم سلام کنم. اسماعیل پیش دستی کرد. جواب دادم و تندی رفتم توی اتاق. از خجالت سرخ شده بودم و رویم نمی شد از اتاق بیرون بیایم. گوشم را گذاشته بودم پشت در و دل سپرده بودم به صدای قدم هایش. یک مرتبه صدایش را شنیدم که گفت: "دایی، ما عملیات بزرگی داریم. بعدش کارم زیاد می‌شه. می‌خوام با اجازه شما، قبلش زهرا خانوم رو ببرم." از لای در نگاه کردم سرش را زیر انداخته و منتظر جواب بابا بود. بابا من و من کرد.. - من حرفی ندارم اما می بینی که دستم توی بنایی مونده. اسماعیل و برادرش امیر، آستین‌ها را بالا زدند و کمک دست بابا شدند. شبانه روز کار کردند تا نانوایی بابا روبه راه شد. تاریخ مراسم را گذاشتند. با حاج خانم و اسماعیل همراه شدم و رفتیم بازار یک حلقه سبک انتخاب کردم. خرید عروسی ام همین بود. پنجم خردادماه مصادف با سوم شعبان، روز میلاد امام حسین، قرار پیوندمان شد. سفره عقد را در خانه بابا چیدند. عاقد به خانه آوردند و صیغه مان را جاری کرد. برای مراسم عروسی به خانه حاج خانم رفتیم. زندگی مشترکمان را در یکی از اتاقهای خانه حاج خانم شروع کردیم. از وقتی عراق به کشورمان حمله کرده و اهواز نا امن شده بود، حاج خانم خانه ای در اصفهان کرایه کرده بود. گذشته از این، آقا یوسف هم پیگیر درمان نسرین خانم(خواهر اسماعیل) در اصفهان بود. نسرین خانم می‌گفت: "زهرا، سبب خیر شدی من داداشیم رو.ببینم. از وقتی عراق حمله کرد، یا داداشی جبهه بود یا من بیمارستان بودم." نسرین خانم توی بمباران مسجد جواد الائمه سخت مجروح شده بود. بعد از دو هفته که در بیمارستان اهواز بستری بود گفتند دیگر کاری از ما برنمی آید؛ ببریدش تهران. خودشان کارهای اعزام به تهران و پذیرشش را در بیمارستان مصطفی خمینی انجام دادند. نسرین خانم یک بار تعریف کرد فقط داداشی‌ام اسماعیل، از رفتنم به تهران خبر داشت. توی فرودگاه که دیدمش دلم قرص شد من را تنها نمی فرستند به شهر غریب. اما خوشی ام یک دقیقه هم دوام نداشت. صدای آژیر خطر پیچید و وضعیت قرمز شد. گرومپ گرومپ بمباران فرودگاه را برداشت. چنگ انداختم به پیراهن داداشی که جفتم ایستاده بود. بعد از مجروحیتم، هر صدای بلندی از جا می‌کندم و وحشت می‌کردم. داداشی دلداری ام داد که فاصله هواپیماهای عراقی تا فرودگاه ما زیاد است. اما من مثل بید می‌لرزیدم. طولی نکشید که در هواپیمای سی ۱۳۰ باز شد. برانکارد من را هل دادند توی هواپیما. صدا کردم: «داداشی!» پرستار گفت: «برادرت با همراه ها می آد؛ اینجا فقط بیمارا و پزشکا!» ترس برم داشت. زدم زیر گریه. فکر اینکه قرار است تنهایی به تهران بروم مضطربم کرده بود. اشک و خونم قاطی شده بود. یک مرتبه دکتر داد زد: "با خودت چیکار کردی؟ دهنت خونریزی کرد." اشک هایم بی اختیار می ریختند و به خونریزی توجه نداشتم. یک مرتبه دیدم در سی ۱۳۰ باز شد و داداشی هراسان آمد تو، دهانم را پاک کرد و گفت: نسرین چی کار کردی که فرستادن دنبالم؟ فکر نمی‌کردم این قدر ترسو باشی! گفتم که باهات می‌آم. جفتم نشست. همین که کنارم بود آرام گرفتم. وقتی نسرین خانم اینها را می‌گفت با خودم فکر می‌کردم راست می‌گویدها.. حضور اسماعیل به آدم آرامش می دهد. آن روز مهمان ها که رفتند و من و اسماعیل تنها شدیم به زمین زیر پایم نگاه می‌کردم و توی دلم می‌گفتم من دارم روی ابرها زندگی می‌کنم. مگر می شود توی دنیا باشی و این قدر حالت خوب باشد! چشم می‌بستم و باز می‌کردم و با خودم می‌گفتم راستی راستی من زن اسماعیل شدم. آن قدر اسماعیل را می‌خواستم که وقتی داشتیم ازدواج می‌کردیم نه کارش برایم مهم بود نه اینکه خانه دارد یا ندارد، حقوق دارد یا ندارد! فقط خوشحال بودم که دارم با «اسماعیل» ازدواج می‌کنم . ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید انتقال مطلب با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید
تنظیم و ارسال این خاطرات از صحن مطهر رضوی، تقدیم حضور دوستان و روح بلند سردار غواص، شهید حاج اسماعیل فرجوانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۹۹ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 واقعاً جنگ سختی در آنجا شروع شد. عملیات کربلای پنج عملیات کم نظیری است. می دانید وقتــی صدها هزار کلاشینکف به دست در یک زمین چهارصد کیلومتری به جان هم بیفتند چه می‌شود؟ از هر طرف صدای شلیک گلوله های سبک و سنگین، انفجار خمپاره، توپخانه، کاتیوشا، هواپیما و هلی کوپتر بیداد می‌کرد. در آن عملیات، خیلی‌ها پرده های گوششان پاره شد، خیلی ها دچار اختلال روانی شدند. واقعاً غوغایی بود. نزدیک به پنج هزار قبضه توپ و چند هزار تانک کار می‌کرد. در تمام دوران جنگ یکی در روز هفتم عملیات خیبر و یکی در شلمچه بود که برای یک لحظه بریدم. واقعا دیگر نمی‌خواستم بجنگم. می‌خواستم به مشهد برگردم. عملیات کند پیش می‌رفت. گیر کرده بودیم. 🔘 یک لشکر در راست و سه لشکر ویژه شهدا، عاشورا و نصر در سمت چپ ما مانده بودند و نمی توانستند از نهر دو عیجی عبور کنند. ما هم عبور کرده بودیم و نمی توانستیم شهرک را بگیریم. تا این شهرک را نمی گرفتیم، راه باز نمی شد. عراقی ها شهرک را محکم نگه داشته بودند. فاصله ما با عراقیها چهل پنجاه متر بود. طوری که در طول روز جنگ تن به تن پیش می آمد. تانک هایشان دیوانه وار از خاکریز عبور می کردند و باز می گشتند. هلالی ها و پشت خاکریزها واقعاً به گورستان تبدیل شده بود. تعداد زیادی خودرو بی ام پی و تانک عراقی منهدم شد اما آنها آنقدر ابزار و وسیله داشتند که تمام نمی‌شدند. کانالهایی که از قد آدم بلندتر بود، پر از جسد عراقی ها بود. طوری که ناچار بودیم روی آنها پا بگذاریم. جنازه ها باد کرده بودند و امکان انتقال نبود. ناچار بودیم از همانجا عبور کنیم؛ اگر بیرون از کانال حرکت می‌کردیم، کشته می‌شدیم. 🔘 پایم را روی زمین نمی گذاشتم، از روی گوشت و بدن عراقی‌ها می گذشتم. از پنج هلالی، دو هلالی به دست ما افتاد و سه هلالی دست عراقی‌ها ماند. البته یکی از هلالی ها نصفش دست ما و نصف دیگرش دست عراقی ها بود. هر چه می‌رفتیم موفق نمی شدیم و برمی گشتیم. عراقی ها هم که می آمدند موفق نمی شدند ما را عقب بزنند و بر می گشتند. بعضی وقت‌ها آنها موفق می‌شدند سر هلالی را بگیرند و بعضی وقتها ما موفق می‌شدیم یک سر هلالی را از آنها بگیریم. خلاصه، جنگ و گریز بود. در تمام مدت عملیات کربلای پنج، یک لقمه غذای گرم یا غذایی که تفاله داشته باشد نخوردم! از بس آتش سنگین بود، می ترسیدم وقتی بخواهم برای قضای حاجت بروم، شهید شوم. 🔘 روز ۲۲ دی ۱۳٦٥ عراقی‌ها تصمیم گرفته بودند که با تانک ما را عقب بزنند. اگر این کار را می‌کردند عقبه بسته می‌شد و لشکرها گیر می افتادند. فشار عجیبی گذاشتند. تانکها از فاصله صد متری شـلیک می‌کردند. گلوله های تانک مثل گلوله های کلاشینکف از روی سرمان رد می شد. من روی جاده ایستاده بودم. آتش سنگین بود و عراقی ها با کالیبر بچه ها را می‌زدند. دو بار به وسط جاده آمدم ولی نتوانستم عبور کنم. جرأت نکردم و برگشتم. یک موقع دیدم آقای فاضلی فرمانده گردان فلق آمد و گفت: نیروها عقب نشینی کرده اند. هر چه گفتم کسی گوش نکرد. 🔘 دو سیلی آهسته به صورتش زدم و گفتم تا وقتی من و تو اینجـا هستیم، بچه ها بر می گردند، مگر طول این خط چقدر است؟ گفت: دویست متر. گفتم این دویست متر چندنفر می‌خواهد؟ مگر پشت خط چند نفر را می‌خواهد که آر.پی.جی بزنند و بجنگند؟ گفت: اگر سی چهل نفر باشند کفایت می‌کند. گفتم: تو فرمانده گردان هستی و باید به اندازه ده نفر بجنگی. آقا عظیمی هم به اندازه ده نفر، من هم که مسؤول تیپ هستم به اندازه بیست نفر می‌جنگم که می‌شود چهل نفر. ده نفر اضافه داریم. اینها را بردارید و به سراغ تانکها بروید.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 فکرش را نمی‌کردیم ادامه‌ی راهتان اینقدر سخت باشد..! ..و امروز مائیم و راهی که باید رفت، تا آخر ▪︎روزتان، به امید پیروزی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا