🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۰۲
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 یک تیربارچی عراقی چهل پنجاه متر با ما فاصله داشت. تیربارچی ما هم این طرف بود. این دو تیربارچی از دم غروب با هم می جنگیدند. هر دو تا هم تیرهای رسام داشتند. همه بچـه هـا ایستاده بودند و تماشا میکردند. آن طرف هم عراقیها تماشا می کردند که ببینند کدام یک دیگری را میکشد. تیربار بسیجی داغ کرده بود. گفتم: بابا، سرت را پایین بیاور
گفت: حاج آقا او سرش را پایین نمی برد من پایین بیاورم؟
🔘 یک ساعت اینها همدیگر را زدند. منظره عجیبی شده بود. بعد از یک ساعت، تیربارها داغ کرد و هر دو اسلحه هایشان را زمین گذاشتند. آتش تقریباً آرام شد. با آقای قاآنی تماس گرفتم و وضعیت را توضیح دادم در همین گیرودار توانستیم یک هلالی را که نصفش دست ما بود کاملاً در کنترل بگیریم. در آن هلالی، زاغه مهمات عراقی ها را منفجر کردیم. ساعت هشت آقای قاآنی گفت: آقای شریفی جلو می آید. امشب را بیا عقب که خیلی خسته ای.
هوا تاریک شده بود، منتها منور زیادی ریخته بودند. دیدم یکی صدا می زند حاجی کجاست؟
شریفی بود. من هیچی نگفتم. طبق عادت همیشه خودش، گفت این مرتیکه کجاست؟
🔘 پرسیدم دنبال کسی میگردی؟
گفت: دنبال گمشده ام میگردم.
گفتم: بیا اینجا گمشده ات در سنگر است.
داخل سنگر نیامد. من بیرون آمدم، روبوسی و حال و احوال کردیم. کنار سنگر نشست. فوری سیگارش را درآورد تا روشن کند. گفتم حاجی، سیگار نکش. گفت: تو خودت میدانی که من بی سیگار نمیجنگم. با خجالتی که از آقای قاآنی میکشم ولی به او هم گفتم امشب مرا توی خط بی سیگار نگذارد. این شب آخر من است. شب آخر هوایم را داشته باشید.
گفتم: چرا این جوری حرف میزنی، شب آخر یعنی چه؟ گفت: به آقای قاآنی و نجفی و بقیه گفتم:" من دیشب خواب دیدم که صدام را گرفتم و با یک ماشین بنز آخرین سیستم به تهران بردم و خدمت آقای خامنه ای تحویلش دادم. وقتی میخواستم سوار بشوم و بیایم آقای خامنه ای پرسید که ماشین را کجا میبری گفتم که خودم غنیمت گرفته ام. مگر نه این است که در صدر اسلام هرکس هر که را میکشت اسبش را می گرفت؟ ایشان با لبخند به من گفت: شریفی این را بگذار باشد این مال بیت المال است. ماشین بهتری به تو میدهیم."
🔘 علی ابراهیمی هم که آن طرف من نشسته بود، گفت: حالا که تو خوابت را گفتی، بگذار من هم خوابم را بگویم. گفتم: پاشو برو پی کارت، همه تان خواب نما شده اید.
علی ابراهیمی گریه کرد و گفت خواب دیدم که در عملیات خوب جنگیدم. پیش آقای قاآنی رفتم، آقای قاآنی نامه ای نوشت و به شما داد. شما هم دادید به من و گفتی که برای زیارت مرقد حضرت زینب کبری(س) به سوریه برو. من راه افتادم که بروم دیدم خانمی با لباسهای سبز روبنددار آمد و گفت که سید کجا میخواهی بروی؟ گفتم میخواهم بروم زیارت حضرت زینب(س). گفت شما زحمت نکشید ما آمدیم خدمت شما. حالا، تعبير خواب ما چه میشود؟
🔘 گفتم: من که تعبیر خواب بلد نیستم، چه میدانم که تعبیر خواب تو چیست.
به شریفی گفتم: خب تو آمدی اینجا تا من استراحت کنم
گفت: بله، از سر شب داری میجنگ، حالا هم رسیدی به هلالی سوم. صبح بیا و ببین که همه را گرفته ام!
گفتم: مواظب آن تیربار باش و بی گدار به آب نزن.
گفت: برو، دیگر حرف نزن. حالا ببین که حاجیات چکار می کند. دستم را دراز کردم برای خداحافظی علی ابراهیمی گفت: من هـم با حاج آقا میروم و فردا می آیم.
شریفی گفت حالا تو حاجی شناس شدی؟
ابراهیمی گفت: چهار سال معاون شما بودم، میخواهم چند عملیات هم در کنار حاج آقا باشم. گفت: برو همیشه با حاج آقا باش، چون دیگر شریفی را نمیبینی.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 رسیدهایم به روزی که عشق
بر پا شد
به نبردی که ظاهرش جنگ و
باطنش دین شد
۳۱ شهریور
آغاز هفته دفاع مقدس
و شروع جنگی تحمیلی گرامی،
و پیروزی بزرگ این نبرد بر خانواده محترم شهدا، مردم مقاوم، رزمندگان، جانبازان و آزادگان ایران اسلامی، تبریک و تهنیت باد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#هفته_دفاع_مقدس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 ولادت حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم و امام جعفر صادق علیه السلام مبارک، صبحتان متبرک 🌺
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂؛⚡️؛🍂
⚡️؛ 🍂
🍂 در کوچه های خرمشهر ۲۵)
خاطرات مدافعین خرمشهر
مریم شانکی
┄═❁๑❁═┄
🔸 سید صالح موسوی
پس از چند روز درگیری دورادور، سیل تانکهای دشمن برای تصرف پلیس راه به حرکت در آمدند. آن روز نورانی با بیسیم، بالای یک بلندی نشسته بود و اطراف را میپایید. پس از دیدن تانکها متوجه گروه رضادشتی شدیم که برای کمک به سمت ما می آمدند. بلافاصله برای راهنمایی آنها به آن سوی جاده رفتیم، در همان حین خبر رسید که هواپیماهای خودی قصد دارند منطقه را بکوبند اما رضا معتقد بود که نباید منطقه تخلیه شود، بلکه حتی باید نیروهای دیگری از پشت به عراقیها حمله کنند و آنها را زمین گیر نمایند. باز هم باید از تاکتیک همیشگی مان استفاده میکردیم. توکل بخدا و فریاد الله اکبر. وقتی سرپرست گروه دستور شروع حمله را داد با فریاد الله اکبر حرکت کردیم. علاوه بر ما که پنج - شش نفر بودیم، تعداد زیادی از مردم بدون سلاح بودند و پشت سرمان میآمدند. وقتی به کنار جاده رسیدیم، در زیر پل به انتظار تانکهای دشمن کمین کردیم. در آن حال من به این موضوع فکر میکردم که اگر تانکها ما را پشت سر بگذارند، چه بر سر شهر خواهد آمد؟ هرچه تانکها نزدیکتر می. شدند اضطراب ماهم زیادتر میشد. دیگر به فاصله ده - پانزده متری ما رسیده بودند که اولین گلوله آرپی جی شلیک شد و به دنبال آن شروع به کار کردند. عراقیها غافلگیر شده بودند و ما مهلتشان نمی دادیم. پی در پی شلیک میکردیم. طوری که دیگر از داغی آرپی جی کتف مان می سوخت. گروه رضا دشتی در منطقه دیگری مشغول بودند و هم در جایی دیگر، در همین حین هواپیماهای خودی رسیدند و منطقه را بمباران کردند و تانکهای عراق را در دشت باران خورده و گل آلود زمین گیر کردند. کمر دشمن در زیر آتش سنگین بچه ها خم شده بود و تنها ضربه ای دیگر آن را میشکست و آن ضربه، نیروهای تکاوری بودند که با توپ های ۱۰۶ و موشک سر رسیدند. بچه ها شورو شوق دیگری پیدا کرده بودند. رسول نورانی که سیزده سال بیشتر نداشت در میان رگبار عراقیها روی جاده ایستاده بود و فریاد میزد: "چرا نشستید ؟ بیائید بریم... الله اكبر ..."
هر چه او را برای در امان بودن از گلوله های دشمن به زیر پل می کشیدیم دوباره بلند میشد و فریاد میزد.
بچه ها آن روز هم سرشار از امید، جنگیدند و مردانه مقاومت کردند. وقتی بالای جنازه های دشمن می گشتیم چندین نفر مصری در میانشان دیدیم. داخل تمام تانکها مشروبات الکلی بود.
یکی از روزها حجت الاسلام هادی غفاری را در میان بچه ها دیدم. وجود چنین اشخاصی دلگرمی خوبی برای بچه ها بود و به همه روحیه میداد.
آن روز محمد نورانی برای جمع آوری نیروهای پراکنده به مقر فرماندهی رفت. در حین رفتن به من سفارش کرد که همان جا بمانم و مراقب اوضاع باشم. تقریباً ساعت هشت و نیم بود که دو دیده بان مستقر در ساختمانهای پیش ساخته خبر جابه جایی تانکهای دشمن را دادند. تانکها از سمت بیابان پیش میآمدند. مدتی را صبر کردیم تا حسابی نزدیک شوند و بعد آنها را منهدم کنیم.
در حلقه محاصره از هر طرف زیر آتش بودیم. عراقیها با کالیبر ۷۵ تانکها و تیربارهاشان ما را به رگبار بسته بودند. شدت آتش به حدی بود که قادر به هیچ گونه تحرکی نبودیم. اما اگر همان جا می ماندیم تلفات زیاد می دادیم و نه تنها پلیس راه بلکه شهر را هم از دست میدادیم. باید هر طور که بود عقب میکشیدیم و نیروها را تقسیم می کردیم. گلوله ها صفیر کشان از اطرافمان میگذشتند و زمین را شخم میزدند. با هزار زحمت وافت و خیز خودمان را از معرک نجات دادیم و به سرعت به طرف طالقانی حرکت کردیم و از آنجا به طرف زندان و پشت استادیوم.
ساعت یک و نیم بعد از ظهر بود که به خیابان مولوی رسیدیم و بلافاصله نیروهایی را که در آنجا بودند روی ساختمانها مستقر کردیم تا به راحتی بتوانیم تانکهای دشمن را بزنیم
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#در_کوچههای_خرمشهر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 بخوان حماسه خونین کربلا با من...
مارش عملیات های دفاع مقدس بهمراه اشعار حماسی محمود کریمی علویجه
صدای شورانگیزی که با عملیات های دفاع مقدس همراه و همدم شده است
✌️ هفته دفاع مقدس گرامی باد ✌️
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#هفته_دفاع_مقدس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 سلام 👋
به هفته دفاع مقدس رسیدیم و روزهای شروع جنگ و کلی جریانات گفته و ناگفته.
کانال هم که دفاع مقدسی هست و لازمه مطالب ویژهای در این ایام داشته باشیم.
یکی از برنامهها که در حال هماهنگیه، گفتگوی شبانه با راویانیست که در شهر خود، شاهد این جریانات بوده اند.
ان شاءالله همراه باشید و اگه سوالی هست ارسال کنید 👋
راویان عزیزی هم که در شهرهای غربی و جنوب غرب بودن و در کانال حضور دارند اعلام آمادگی کنن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 تهران
۳۱ شهریور ۵۹
حدود ساعت ۱۶
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#هفته_دفاع_مقدس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بی آرام / ۶
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
روایت زهرا امینی
بقلم، فاطمه بهبودی
•••━🌼🍃━━━━━━━━•••━
خیلی از حسینیه دور نشده بودیم که موتور قارقاری کرد، بعد انگار یک نفر من را گرفت و پیچاند و پرت کرد روی زمین. اسماعیل با دستپاچگی موتور را که روی زمین افتاده بود و بنزینش میریخت، رها کرد و دوید طرفم. دست و پایم را تکان داد و گفت: «خوبی؟» گفتم: "خوبم. فقط بدنم یه خرده کوفته شد." راستش را نگفتم. داشتم از درد و ترس قالب تهی میکردم. نالیدم. اصلا نفهمیدم چی شد! رویش را نداشتم که سرم را بالا بگیرم و نگاهش کنم. چادرم را، که لای چرخ دنده ها رفته بود، نشان داد و گفت:" چادرت رفته لای چرخ. پیچیده و زمینت زده." بدنم جوری درد گرفته بود که نمی توانستم بلند شوم. نیم ساعتی طول کشید تا حالم جا آمد و مردم خیابان طالقانی دورم را خلوت کردند. اسماعیل از یک مغازهدار مقداری آب گرفت تا چادرم را تمیز کنم. اما روغن جوری به خورد پارچه رفته بود که خیال بیرون آمدن نداشت. رد زنجیر چرخ روی چادر مانده و سوراخش کرده بود. وقتی رسیدیم خانه مامان گفت چی شده؟ چرا رنگت پریده؟ گفتم: "هیچی! چمه؟ خوبم." سری تاب داد و گفت: "تو یه چیزیت شده!"
- نه هیچیم نیست.
اسماعیل رو کرد به مامان و ماجرای زمین خوردنم را تعریف کرد. حاج خانم عصبانی شد:
- دختری که خیره سر باشه و حرف گوش نکنه میشه !این! حالا اگه بلایی سرت اومده بود باید چیکار میکردیم؟
تا پلک به هم زدیم عید شد. دوازده روز از فروردین ماه ۱۳۶۱ رفته بود که دخترم به دنیا آمد. اسماعیل گفت: «اسمش رو فاطمه بذاریم؟» گفتم: "اگه میگی خوبه من حرفی ندارم فاطمه"
وقتی به دنیا آمد سرحال بود. سه کیلو وزن داشت. اما هر چه میگذشت بی رمق میشد و وزن کم میکرد. بردیمش پیش دکتر قدیری که در خیابان نادری مطب داشت. دخترم را معاینه کرد و شربت های تقویتی و مولتی ویتامین داد. بهتر نشد. دوباره دکتر بردم. گفتم: «هر چی میگذره این بچه لاغرتر میشه.» گفت: «حتماً شیرت کمه. بهش شیر کمکی بده» شیرم خوب بود ولی برایش شیر کمکی گرفتم. فاطمه انگار چوبی خشک شده بود که روی آن پوستی کشیده بودند.
تیرماه ۱۳۶۱ عملیات رمضان انجام شد. اسماعیل فرمانده نبود و با گردان نور به جبهه نرفته بود. با صادق مروج و عبدالله محمدیان و رحیم خزعلی همراه شده و به عنوان نیروی گردان دیگری رفته بودند. سی و یکم تیرماه از بیمارستان زنگ زدند و به حاج خانم خبر مجروحیت اسماعیل را دادند. دلم هری ریخت و توی دلم خالی شد. بعد از مجروحیت در خرمشهر، تا آن روز جراحت سختی برای اسماعیل پیش نیامده بود. حاج خانم گفت: تو بچه شیری داری. بمون کنار بچه ت. من میرم بیمارستان.
فاطمه چهارماهه بود و اصرارم بی فایده.
چند روز بعد حاج خانم و اسماعیل به خانه آمدند. اسماعیل تعریف کرد عراقیها به نیروهای ما تک زدند. چراغ خاموش با تانکها آمدند. ما پشت خاکریز بودیم، یک دفعه دیدم تانکی بالای سرمان است و دارد می آید روی ما. داد زدم فرار کنید. مروج و خزعلی، که بالای خاکریز بودند، زیر چرخ های تانک رفتند و شهید شدند. عبدالله در رفت. پای چپ من زیر شنی تانک رفت. اشهدم را گفتم. داشتم بی هوش می شدم که فاطمه آمد جلوی چشمهایم. دلم برای دخترم سوخت. خدا وابستگی ام را دید و من را نبرد. توی بیمارستان چشم باز کردم. فهمیدم عبدالله مسیر زیادی من را به دوش گرفته و به عقب رسانده بود. اگر عبدالله نبود، حتماً اسیر می شدم.
نازکنی پایش از بین رفته بود. پایش را گچ گرفته بودند و نمی توانست درست راه برود. مدتی در خانه ماند و استراحت کرد. دوستانش به عیادتش می آمدند و گچ پایش پر شده بود از نقاشی و یادگاری های دوستانش. از شهادت مروج خیلی ناراحت بود. در محله آخر آسفالت همبازی بودند و در مسجد امام رضا بیشتر با هم اخت شده بودند. در جبهه به شانه به شانه هم کار میکردند و در عملیاتهای بیت المقدس و فتح المبین جانشینش بود. همیشه میگفت:"سید صادق بچه سربه زیر و خوبی بود."
هر چند اسماعیل از بستر بیماری بلند شد، درد پا همچنان با او بود و تا مدت ها میلنگید. دوباره اسماعیل به جبهه رفت و روز از نوروزی از نو.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#بی_آرام
انتقال مطلب با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۰۳
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 راه افتادیم. ده پانزده قدم که آمدیم دیدم یکی از پشت سر دارد می آید. برگشتم دیدم شریفی است. گفت: همین جور داری میروی؟ گفتم خب میروم قرارگاه تا استراحت کنم.
گفت: بیا خداحافظی کنیم. دستش را گرفتم، صورتش را بوسیدم و گفتم خب چه جور خداحافظی کنیم؟
گفت: بیا قربتطلبی کنیم.
گفتم: برو بابا من شهید نمی شوم که قربت طلبی کنم. گفت: ممکن است من شهید شوم. چند لحظه اینجا بنشین. کجا؟ وسط بیابان بیست سی قدم دورتر از خاکریز نشستم. نگاهی به آسمان کرد و پرسید این عملیات را چه جور میبینی؟ گفتم: اینها چه حرفهایی است که میزنی؟
گفت: من این عملیات را پر از خون میبینم. شلمچه قتلگاه است. هم برای ما و هم برای عراقیها. اینجا آخر خط است. هـر کــدام بـر دیگری پیروز شود کار آن یکی تمام است. بلند شدم و گفتم حالا تجزیه و تحلیل نکن تو را به حضرت عباس (ع) بگذار برویم تا خستگیمان را بگیریم.
خداحافظی کردم و راه افتادم . چند قدمی که آمدیم، به علی ابراهیمی گفتم علی کسی تو را صدا نمیزند؟
گفت نه!
ایستادم و نگاه کردم، دیدم حاج شریفی است، می آید و گریه میکند و با آستین اشکهایش را پاک میکند. پرسیدم: چرا دنبال ما راه افتادی؟
گفت: نمیدانم، دلم خواهد از شما جدا شوم. بیا قربتطلبی کنیم. درست خداحافظی کنیم. گفتم: قربتطلبی که کردیم. خداحافظی هم کردیم. فردا صبح می آیم. گفت: فردا صبحی ممکن است در کار نباشد. تو ممکن است فردا صبح بیایی ولی شریفی دیگر نباشد. دیگر طاقت نیاوردم. یک دستش را انداخت گردن علی ابراهیمی و یک دست را هم گردن من و سه تایی شروع کردیم به گریه کردن. این کار چهار پنج بار تکرار شد. آخر طوری شد که گفتم حاج شریفی، به قرارگاه نمی روم. گفت: نه، تو برو استراحت کن. بعد از شریفی کار سختی داری و تنها باید بجنگی. راه افتادیم. حدود بیست سی قدم فاصله گرفته بودیم که دیدم مجدداً صدایی میآید. به علی گفتم: باز مرا صدا میزند.
علی گفت: تو خیالاتی شدی.
خوب گوش کردم دیدم بیسیمچی حاج شریفی فریاد می زند:
- حاجی، حاجی...
برگشتم و پرسیدم: چرا دنبال ما آمدی؟
گفت: حاجی شهید شد.
دیگر نفهمیدم چه شد و چطوری آن راه را برگشتم. فقط این قدر میدانم که وقتی رسیدم دیدم حاج شریفی را داخل پتویی پیچیده اند.
چه شبهایی با شریفی در کنار هم جنگیدیم؛ چه روزهایی که از هم دفاع کردیم، با هم ترکش خوردیم، تیر خوردیم، باهم زخم هامان را پانسمان کردیم، اسلحه برداشتیم و جنگیدیم. اما این بار صدای شریفی از هیچ بیسیمی شنیده نمی شد.
یک ربع بعد از بازگشت به قرارگاه، به آقای قاآنی گفتم: "میخواهم به مشهد برگردم." تعجب کرد. گفتم: "دیگر روحیه ای برایم نمانده. توانم از بین رفته و پشتم خمیده. ما دو نفر مثل دو باز شاهی بودیم. هر جا که در کار لشکر گره می افتاد، ما دو نفر گره را باز میکردیم. الان دیگر کاری از من ساخته نیست. ماندن مـن چـه ثمری دارد." آقای قاآنی فقط گریه میکرد. آقای نجفی بیرون آمد و با من صحبت کرد. حالت خستگی داشتم. همان دم در روی کفشها نشستم و خوابم برد.
در عالم خواب شریفی را مثل همیشه قبراق و سرحال دیدم. او گفت: من دیشب شهید شدم و علی ابراهیمی هم صبح شهید می شود. سفارش کن جنازه مرا دفن نکنند تا جنازه او برسد و ما دو تا را کنار هم دفن کنند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 طبق وعده ای که به همراهان کانال داده شد، سعی ما بر این هست تا در هفته دفاع مقدس گفتگوهایی با راویان برجسته هر شهر داشته باشیم تا شرایط شروع جنگ رو بیان کنند.
بعنوان اولین گفتگو، خدمت جناب آقای بختیاری از پیشکسوتان روایتگری رسیدیم و سوالات زیر رو مطرح کردیم و پاسخ هایی دریافت نمودیم که تقدیم حضورتون می کنیم.
جناب آقای بختیاری
با تشکر از قبول زحمت و حضور در این گفتگو به عنوان اولین سوال بفرمایید
🔸 اولین جرقه جنگ در آبادان را چه زمانی درک کردید؟
🔸 عکس العمل مردم شهر با اخبار جنگ چه بود؟
🔸 بچههای مساجد، امام جمعه و دستگاههای دولتی به چه شکل فعال شدند؟
🔸 در خصوص جبهههای مختلف آبادان توضیحاتی بفرمایید
🔸 در بخش پشتیبانی رزمی چه کمک هایی بهشما می رسید؟
🔸 در بخش امدادی پشت جبهه از لحاظ مردمی و کمکهای دولتی در آبادان چه خبر بود؟
🔸 عکس العمل اخبار سقوط خرمشهر در آبادان چه بود؟
🔸 بعد از شکست حصر آبادان شرایط شهر آبادان به چه شکل درآمد؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
1_405561715.mp3
364.1K
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
از نوحههای قدیمی و خاطره انگیز
ذوالفقاری، ذوالفقاری
سرزمین افتخاری
آبادان ۵۹
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
#آبادان #ذوالفقاری
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم تنگ یک مغرب جبهه هاست
دلم تنگ سوز و گداز دعاست
سحرگاه اعزام و اسپند و عود
گذر زیر قرآن و بانگ و سرود
سحرگاه اعزام و جوش و خروش
گذر زیر قرآن و بانگ سروش
الهی به مردیِّ مردان مرد
به مردان رنج و به مردان درد
به خون شهیدان بی سر قسم
به فریاد الله و اکبر قسم
بگو راه و رسم شهادت بجاست
بگو عاقبت منزل ما کجاست
بگو راه یاران رفته هنوز
فروزان و رخشان و عالم فروز
شعر: فتحی
▪︎ امروزمان به یاد شهیدان گلگون کفن ۸ سال دفاع مقدس
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#هفته_دفاع_مقدس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂؛⚡️؛🍂
⚡️؛ 🍂
🍂 در کوچه های خرمشهر ۲۶)
خاطرات مدافعین خرمشهر
مریم شانکی
┄═❁๑❁═┄
🔸 سید صالح موسوی
بعضیها از استقرار برروی ساختمانها هراس داشتند. با عبور چهارتانک دشمن از نبش خیابانی که در آن بودیم و استقرار آنها در همان خیابان، بعضی از افراد فرار را برقرار ترجیح دادند. من به همراه «احمد ملکی» و «علی حیدری» و یک تن دیگر فوراً به یک کوچه بن بست رفتیم و پس از بالاکشیدن از در بسته ای، خود را به پشت بام رساندیم. از آنجا تانکها را که با توپ شلیک می کردند میدیدیم.
برای رعایت استتار پیراهن مشکی ام را در آوردم و پس از آنکه شهادتین را گفتیم. خود را به ساختمان دیگری رساندیم. کارهایی که الان حتی فکرش را هم نمیتوانیم بکنیم.
وقتی از خطر نجات پیدا کردیم به اشتباه خودمان پی بردیم و قسم خوردیم که دیگر با چنان نیروهایی کار نکنیم.
طی تماسی که با نورانی داشتیم فهمیدیم که آنها در فلکه راه آهن کمی جلوتر از تانکهای عراقی هستند! وقتی به فلکه رسیدیم نیروهای دشمن از سمت کشتارگاه پیشروی کرده بودند و هر لحظه بیشتر جلو می آمدند. هدف نهایی تانکها این بود که از میان بچه ها بگذرند و به شهر نفوذ کنند. توپها و تیربارهایشان همه جا را زیر آتش داشتند. به گفته نورانی و بحرالعلوم میبایست از کنار جاده به طرف تانکهای دشمن شلیک می کردیم و به همین منظور من و احمد و یکی از تکاورها حرکت کردیم. ملکی آنروز یک چشمش را از دست داد. تنها یک قبضه آرپی جی و مقداری نارنجک داشتیم. نارنجکها داخل کیسه و نزد تکاور بود. کمی جلوتر تانکهای دشمن را دیدیم که پس از شلیک گلوله از کوچه ای که پشت دیوار یک ساختمان بود به جلو حرکت کردند. تکاور اصرار می کرد که به طرف تانک شلیک کنیم، اما به او گفتم که اگر بپیچم در دید خدمه تانک قرار میگیرم و قبل از آنکه من تانک را بزنم او مرا میزند. "وقتی تانک بپیچد از همین جا میزنیمش." و منتظر ماندیم. به سمت خیابان پیچید و کم کم به فاصله ده متری ما رسید. تکاور اصرار میکرد که شلیک کنم، اما باز هم صبر کردم. تانک همچنان پیش میآمد و با تیربارش همه جا را زیر رگبار گرفته بود.
وقتی به چهار پنج متری ما رسید شهادتین خود را خواندم و ایستادم و با فریاد «بگیر» ماشه را چکاندم. بلافاصله پس از شلیک و بدون آن که نتیجه کار را ببینم هر سه به طرف خیابان نبش خیابان دویدیم. در حال که با فریاد الله اکبر بچه ها مواجه شدیم نورانی با مشتهای گره کرده و فریاد الله اکبر میدوید و بچه ها نیز پشت سرش می آمدند. وقتی به سمت تانکی که چند لحظه پیش خود زده بودم نگاه کردیم متوجه شدیم گلوله به خدمه اش خورده و صورتش را متلاشی کرده بود. در همان حین بچه ها فرماندهی دشمن را با آرپی جی و ژ-۳ هدف قرار دادند و راه را برای پیشروی بقیه تانکها سد کردند. ما هم از فرصت استفاده کرده و به همراه چند نفر خود را به محل تجمع تانکهای عراقی رساندیم و از پشت با آرپی جی و نارنجک به جانشان افتادیم. آتش ما نزدیک به دو ساعت ادامه یافت دشمن کاملاً گیج شده بود و دیگر یارای مقاومت نداشت. خدمه های تانکها و خودروها تجهیزاتشان را جا گذاشتند و با پای پیاده فرار کردند. آن روز بیست و پنج الی سی تانک را هدف قرار دادیم. تعداد زیادی را نیز سالم به غنیمت گرفتیم، حتی تانکها و نفربرهایی را که تا پل نو آمده بودند به آتش کشیدیم. با چهار کیلومتر پیشروی مهمات فراوانی به دست آوردیم و تعداد زیادی از نیروهایشان را به اسارت گرفتیم. اما با آن همه پیروزی باز هم دل خوشی از جنگیدن نداشتیم و با دیدن جنازه های عربها تأسف میخوردیم که چرا باید مسلمانها با هم بجنگند.
وقتی به چهره اسرای دشمن نگاه میکردیم نوعی بدبختی را از چشمهایشان میخواندیم اما کاری هم از دستمان ساخته نبود. آن شب بچه ها در میان شعله های آتش تانکها جشن گرفته بودند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#در_کوچههای_خرمشهر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اينها بچههای قرن پانزدهم هجری قمری هستند، هم آنان كه كره زمين قرنهاست كه انتظار آنان را میكشد تا بر خاك مبتلای اين سياره قدم گذارند و عصر بیخبری و جاهليت ثانی را به پايان برسانند.
عصر بعثت ديگرباره انسان آغاز شده است و اينان مناديان انسان تازهای هستند كه متولد خواهد شد،
انسانی كه خداوند بار ديگر توبه او را پذيرفته و او را بار ديگر برگزيده است.
شهید سید مرتضی آوینی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#آوینی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 روزنوشتهای سردار حسن باقری ۱
سعید علامیان
برای سردار شهید حاج احمد سیاف زاده مسئول عملیات سپاه خوزستان
┄┅═✼✵✦✵✼═┅┄
روز سی و یکم شهریور ۱۳۵۹ ارتش عراق حمله سراسری خود را به پنج استان کشور آغاز کرد. احمد و یارانش آن روز در حال اقامه نماز ظهر و عصر بودند که فرودگاه اهواز بمباران شد. آنها بلافاصله خودشان را به فرودگاه رساندند.
روی باند فرودگاه چاله هایی به وجود آمده بود. وقتی کاسههای چتر را دیدم دانستم هواپیماهای عراقی با بمبهای چتردار باند فرودگاه را هدف قرار دادهاند تا بمبها را با دقت بیشتر هدایت کنند. هیاهویی بود. نمیدانستیم آیا این حادثه است یا جنگ؟ هنوز جنگ با این وسعت را باور نداشتیم. ساعت دو بعد از ظهر که رادیو را روشن کردیم فهمیدیم فرودگاه تهران را زدهاند.
ساعت هشت شب امام(ره) پیام داد و تازه دانستیم جنگی جدی اتفاق افتاده...
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#شهید_سیاف
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂