گزارش به خاک هویزه ۲۰
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 بعد از مجروح شدن حامد و انتقال او به تهران، علی شمخانی فرمانده سیاه خوزستان، اصغر گندمکار را به عنوان فرمانده سپاه پاسداران هویزه منصوب کرد و رسماً سپاه پاسداران در هویزه تشکیل شد.
تا قبل از این هویزه سپاه مستقلی نداشت و ما با اهواز همکاری می کردیم. اصغر گندمکار پاسدار و در اهواز مستقر بود که به هویزه آمد؛ اصغر همراه خود یک گروه بیست سی نفره را هم آورد. مرا به او معرفی کرده بودند و او هم مرا جذب سپاه تازه تأسیس هویزه کرد. اغلب بچه های همراه گندمکار از بچه های مسجد جزائری و مسجد سید مصطفی خمینی بودند. کمی بعد یک گروه از بچه های کازرون به فرماندهی اکبر پیرویان (که بعدها به شهادت رسید) به ما پیوستند. شهید پیرویان دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه تهران بود. کازرونی ها هم حدود بیست نفر بودند.
بچه های همراه برادر گندمکار در محل جهاد سازندگی مستقر شدند. کازرونی ها هم در محل دبستان ابن سینا جاگیر شدند. من در همان برخورد اول با گندمکار از او خوشم آمد. روحیه عرفانی خاصی داشت. کارها را تقسیم کردند. مسؤول اطلاعات و عملیات سپاه هویزه رضا پیرزاد شد و من هم با ایشان بودم. با یک موتورسیکلت دو ترکه سوار میشدیم و به شناسایی میرفتیم. یکی از اقدامات مهم اصغر گندمکار تأسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در هویزه بود. وی آمد و از میان بچه های بومی هویزه عده ای را گلچین کرد و در محل مجزایی سپاه پاسداران هویزه را تأسیس کرد. این کار در همان اوایل آبان ماه سال ۱۳۵۹ انجام شد. اصغر بـا ایــن کارش یک دوراندیشی و آینده نگری خاصی کرد و نهادی را تأسیس کرد که بعدها منشأ خیرهای بسیاری شد. او با خود فکر کرده بود که حال نیروهای اعزامی از اهواز کازرون و جاهای دیگر روزی به هر دلیل هویزه را ترک خواهند کرد و این شهر نیاز به سپاه مستقلی دارد.
برای مقر سپاه هویزه، اصغر ساختمان مرکز بهداشت را در نظر گرفت و در آنجا سپاه را مستقر کرد. فکر میکنم نیروهای بومی جذب شده به این سپاه در مرحله اول حدود ۴۰ نفر بودند که آموزش های فشرده ای دیدند و جذب جنگ شدند.
در گرماگرم جنگ و شناسایی بودم که نامه ای از الیگودرز به دستم رسید. نامه را برادرم نوشته بود. از سلامتی خانواده و همچنین جنگ زدگی و در به دری گفته بود. ضمناً نوشته بود که دخترم سخت مریض است. الیگودرز سرد بود و زندگی برای کسانی که در خوزستان بوده اند، در آن سرما، سخت بود. دست خانواده ام را خواندم! آنها که خیلی نگران من بودند میخواستند با تحریک احساسات پدری ام مرا به الیگودرز بکشانند و به بهانه مریضی امل مرا همانجا پاگیر کنند. برادرم در نامه اش نوشته بود که حداقل بیا و دخترت را ببین! اما جنگ و شناسایی بود و دیگر جایی برای احساسات این چنینی نبود! هر اندازه پدرم اصرار کرد نرفتم و به کارم ادامه دادم. دلم نمی آمد کار را رها کنم و در حالی که دشمن هر آن ممکن است به شهرم حمله کند، سرگرم کارهای شخصی ام باشم. شبها با بچه هایی که از سپاه اهواز به هویزه می آمدند به شناسایی میرفتیم. عراقی ها دست به تحرکات جدیدی زده بودند. جنگ داشت وارد مرحله خطرناکی میشد.
یک هفته بعد از نامه اول، نامه دیگری از الیگودرز به دستم رسید که در آن خبر داده بودند برادر کوچکم مریض است و ضمناً دخترم نیز مرده است. از خواندن این نامه کمی به فکر فرو رفتم. نمی دانستم راست میگویند و یا میخواهند پای مرا از جنگ بیرون بکشند. احساس عجیبی داشتم. در نامه نوشته بودند که حال برادرم خیلی خراب است و اگر زودتر خودم را به او نرسانم ممکن است مثل دخترم از دست برود! عبدالزهرا جرفی پسرعمه ام که از نامه مطلع شد به من گفت، یک روزه برویم الیگودرز و بیاییم. ضرری که ندارد. شاید نامه راست باشد و دخترت مرده و برادرت هم بیمار سخت باشد.
گفتم: دخترم چیزی اش نبود که بخواهد بمیرد. مگر مردن الکی است!
عبدالزهرا گفت: اما شاید هم راست باشد.
این جمله عبدالزهرا تکانم داد و به شدت احساسات پدری ام را شعله ور کرد. با اصغر گندمکار مشورت کردم بلادرنگ گفت: برو!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یاران شتاب کنید.
گویند قافله ای در راه است
که گنهکاران را درآن راهی نیست
اما پشیمانان را می پذیرند.
بعضی ها، ما را سرزنش می کنند که چرا دم از کربلا می زنید و از عاشورا.
آنها نمی دانند که برای ما کربلا بیش از اینکه یک شهر باشد یک افق است که آن را به تعداد شهدایمان فتح کرده ایم ،
نه یک بار ...
نه دوبار....
به تعداد شهدایمان
شهید سید مرتضی آوینی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #کلیپ #آوینی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 قولش قول بود!
همسر شهيد ذبيح االله عامری
┄═❁❁═┄
مرا هم برده بود کردستان.
سپاه آنجا به ما هم خانه داده بود.
ظهر که آمد خانه، پرسیدم: «مرخصى
نمیگیرى بریم دیدن پدر و مادر ؟»
گفت: «چشم! قول میدم این آخرین
ماموریتم باشه. بعدش خلاص!»
نهار را که خورد رفت سراغ بچهها.
بچهها خواب بودند، دلش نیامد بیدارشان کند، توى خواب بوسیدشان.
با من هم خداحافظى کرد و گفت:
«حلالم کن!» و رفت.
دو ساعت بعد، خبرش آمد.
قولش، قول بود.
همسر شهيد مهدی قزلی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 بند ۳ قطعنامه
و آسایشگاه ۳
حاج صادق مهماندوست
┄═❁❁═┄
پس از صدور قطعنامه ۵۹۸ توسط سازمان ملل ، که به آتش بس و پایان جنگ ۸ ساله عراق علیه ایران انجامید .
بند ۳ آن قطعنامه ، برای بچه های اردوگاه ، بیشتر مورد توجه قرار گرفت ، چون در بند « ۳ » ، به بحث شیرین !! تبادل اسرا پرداخته شده بود .
اما جالب اینکه در مقابل هر آسایشگاه هم بندهایی از طناب یا سیم برق مستهلک بسته شده بود تا بچه ها ، لباس های شسته خود را روی آن آویزان کنند و از آنجا که بند رخت آسایشگاه ۳بدلیل کهنه گی ، زود به زود پاره می شد و لباس های شسته شده بچه ها به روی زمین می ریخت
کار بچه ها را زیاد می کرد و باید با آن وضعیت کم آبی اردوگاه ، دوباره لباس ها را آب می کشیدند!! و بچه ها این بند را با بند ۳ قطعنامه در کنار هم در مقام مقایسه قرار داده بودند چون تا در بند سه مذاکرات هم می خواستند به نتیجه برسند، مذاکرات شکست می خورد و نتیجه نمی داد
و بچه ها اینطور به هم می گفتندکه بند ۳ بدلیل فرسودگی قابلیت اجرا و استفاده ندارد و هر وقت که مذاکرات دو کشور ایران و عراق در این خصوص به بن بست می رسید ، می گفتند ، نگفتیم بند 3 پاره شد ، پس تبادل بی تبادل ، دنبال بند دیگری بگردیم !
الحمدلله در نهایت ، با دعای مردم عزیز و تدبیر مسئولین کشور ، بعد از مدتها مذاکره ، تبادل اسرا صورت گرفت ، ولی بند سه برای همیشه در ذهن بچه ها ماندگار شد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۳۰
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔘 زمانی به منطقه برگشتم که عراقیها جاده خرمشهر را تصرف کرده بودند. آقای قاآنی کنار پل پیروزی بود. خدمت ایشان رفتم. سه گردان نیرو آماده کرده بود. مثل روزهای آغازین جنگ، حدود پانزده، بیست گردان بسیجی از خراسان آمده و در پادگان چراغچی مستقر شده بودند. لشکرهای امام حسین (ع)، حضرت رسول (ص)، سیدالشهدا(ع)، نصر و امام رضا(ع) هم آمده بودند. منتها لشکر امام رضا(ع) عقب تر بود. حضرت امام (ره) پیام داده بود که اگر خرمشهر برود، حیثیت سپاه نیز از دست خواهد رفت. آن شب حمله صورت گرفت و باز عراقیها تا مرز شلمچه عقب رانده شدند. من آنجا متوجه شدم عراقیها نیروی انسانی زیادی ندارند ولی امکانات زیادی آورده اند. وقتی آنها را دنبال میکردیم، قبل از آنکه آنها را بزنیم فرار میکردند.
🔘 میدانستند اگر در داخل خاک ایران بمانند، باز قضیه اوایل جنگ شروع میشود. به همین خاطر، در خــط مرزی شلمچه آرایش گرفته بودند. بی هدف و پریشان، از روی ناچاری به مشهد بازگشتم. حدود یک ماه ماندم. بعد هم که به منطقه برگشتم، مشغول کارهای روزمره و تحویل و ترخیص و این قبیل مسائل شدم. این وضعیت تا سال ۱۳۶۸
ادامه داشت.
🔘 سال ۱۳۶۸ گوش چپم عفونت کرد. نامه ای برای آقای محسن رضایی نوشتم. در نامه وضعیت جسمانی خودم و نظرات پزشکی را توضیح دادم. ایشان پاراف کرد که مرا سریع به آلمان اعزام کنند. وضعیت عفونت گوشم شکلی داشت که پزشکان ایرانی، مثل دکتر دوگانه میگفتند: زمان عمل گوش شما گذشته و عفونت روی پرده مغز است. هر لحظه احتمال این که مغز را بترکاند هست. خیلی از آنها میگفتند شاید بیشتر از شش ماه زنده نمانی. روز جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۶۸ در ساعت هفت و سی دقیقه از تهران به مقصد پاریس پرواز کردیم. ساعت دوازده و بیست دقیقه به پاریس رسیدیم. یک ساعت بعد از پاریس، به مقصد فرانکفورت پرواز کردیم. ساعت دوونیم هواپیما در فرودگاه فرانکفورت به زمین نشست. از آنجا با ماشین به مقصد کلن حرکت کردیم و ساعت هفت و ده دقیقه به کلن رسیدیم و به خانه ایران رفتیم.
خانه ایران در قسمت مرفه نشین شهر قرار داشت.
🔘 در شب نوزدهم ماه رمضان از طرف سفارت جمهوری اسلامی ایران و بنیاد شهید مراسم شب ضربت خوردن حضرت علی(ع) در خانه ایران برگزار شد. ساعت ده شب بود و در آن شهر، فقط از آن خانه صدای يا علی به گوش میرسید. پنجشنبه مرا برای آزمایش در بیمارستان الیزابت شهر کلن هوزن بستری کردند. در آنجا پرفسور فیروزیان مرا تحت درمان قرار داد. غذای من در آنجا یک کره کوچک، مقدار نان و یک لیوان چای بود. صبحانه ام دو تا نان، یک کره مربا و یک تخم مرغ بود. جالب ایـــن کــه پرستاران میگفتند که غذای شما خیلی خوب است. فردای آن روز برای آزمایش کمر، مثانه و قلب مرا به آزمایشگاه بردند. اغلب پزشکان آنجا ایرانی بودند. در ساعت یک وسی دقیقـه بـرای رادیولوژی رفتیم. در اتاق رادیولوژی وسایل مدرن و مجهزی بود. در عرض دو دقیقه چند عکس گرفته شد.
🔘 در شب قدر، از عزاداری خبری نبود. دلم بسیار گرفته بود. شب عزای علی (ع) بود ولی ما در گوشه بیمارستان تنها بودیم. پرستاران آلمانی همـه زن بودند و از حجاب خبری نبود. می آمدند و می رفتند و ما هم برای خودمان دعا می خواندیم. یک روز با آقای شاملو و آقای سعید مهتدی، تازه از صبحانه خوردن فارغ شده بودیم که دکتر لباف با دو خانم آلمانی وارد شدند. ما با دکتر لباف دست دادیم. ناگهان یکی از خانمهای آلمانی، دستش را به طرف من دراز کرد و دست مرا گرفت. بسیار ناراحت شدم. بعد دست شاملو را گرفت و از اتاق بیرون رفت. ما زدیم زیر خنده و منتظر آمدن دکتر لباف شدیم. تا دکتر آمد به او گفتم که چرا پرستار این کار را کرد، مگر نمی داند ما مسلمانیم؟ دکتر گفت که دیگر تکرار نمیشود.
🔘 شب چهارشنبه دعای توسل خواندیم ولی این دعا با دعاهایی که در ایران میخواندیم فرق داشت بعد از دعا ساعت یازده بود که به نوشتن خاطرات مشغول شدم برادر شاملو به نماز ایستاد و مهتدی به خواب رفت. اتاق ما در طبقه سوم قرار داشت. روی بالکن رفتم و نگاهی به شهر انداختم عجب منظره ای داشت. آب و هوا و منظره های آلمان مثل مازندران خودمان بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
9.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
یاران و انصارت
عازم به میدانند
صاحب زمان مهدی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #کلیپ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 صبح آمده،
چند لقمه زندگی کافیست
تا انرژی جاودانگی
در وجودمان شکوفا شود...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گزارش به خاک هویزه ۲۱
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 به اتفاق عبدالزهرا، جنگ و شناسایی و هویزه را رها کردم و با وسیله ای خودم را به اهواز رساندم. اهواز حالت شهر جنگ زده به خود گرفته بود و اینجا و آنجا گروههای سرباز و بسیجی در حال رفت و آمد بودند. از اهواز هم با وسیله کرایه ای به خرم آباد رفتم. در خرم آباد هوا خیلی سرد بود. از خرم آباد با وسائل عبوری به دورود رفتم. از آنجا نیز خودم را به الیگودرز رساندم.
کم کم دل نگران شدم و با خودم گفتم که نکند دخترم را از دست داده باشیم. دختری که هنوز او را ندیده بودم و هیچ تصویر ذهنی از او نداشتم.
وقتی به الیگودرز رسیدم، درست و حسابی نمیدانستم که خانواده ام در کجای این شهر ساکن شده اند. پرس و جوکنان از این خیابان به آن خیابان رفتم تا بالاخره خانواده ام را پیدا کردم. وقتی سراغ آن را گرفتم، مردم گفتند:
- جنگ زده! عرب...
و من با خوشحالی گفتم
- بله
آنها یک خانه تمیز دو طبقه ای نشانم دادند و گفتند که خانواده ام در آنجا ساکن شده اند. وقتی به خانه نزدیک میشدم دلهره وحشتناکی سراسر وجودم را فرا گرفت و التماس خدا کردم که خبر دروغ باشد و دخترم نمرده باشد. لحظات بسیار سختی بر من گذشت. تا مادرم مرا
دید زد زیر گریه و گفت:
- دخترت مرد
- جدی مرد؟!
- ها بله مرد، توی غربت و بی کسی
از مادرم پرسیدم:
- زنم کجاست؟
مادرم در حالی که هق هق گریه میکرد گفت:
- مگر تو زن هم داری؟! اگر داشتی سراغش را می گرفتی. کلافه و مضطرب بودم و نمی دانستم چه باید بگویم. فقط پرسیدم:
- حالا کجاست؟
مادرم گفت:
- پیش خانواده خودشان است!
دوباره از مادرم پرسیدم:
- واقعاً دخترم مرده!
- بله مرد و او را همین جا توی شهر غریب و بی کسی دفن کردیم. احساس کردم چیزی در قلبم شکست و بغض گلویم را گرفت.
مادرم ادامه داد:
- تنهام، برادرت هم مریض است و حالش هم خیلی خراب است. برو او را ببین.
رفتم و برادرم را دیدم. دیدم او هم در حال مرگ است و حالش واقعاً خراب است. دچار عذاب وجدان شدم و خودم را خیلی مقصر دانستم. همان موقع احساس کردم چقدر آدم بی عاطفه و سنگدلی هستم. دخترم چندماه به دنیا آمده بود و زندگی کرده بود و من که پدر او بودم چنان سرگرم جنگ و کارم شده بودم که حتی نرفته بودم او را ببینم. مادر گفت:
یونس! ما می میریم سرما و غریبی ما را اینجا از بین می برد. اگر قرار است بمیرم بهتر است در خانه خودم و در هویزه بمیرم.
- مادر! تو را به هر کس که میپرستی ما را بردار و به هویزه ببر.
مادرم این حرف ها را در حالی که هق هق گریه امانش نمی داد گفت. فهمیدم زنم خیلی از رفتارم ناراحت است و با من قهر کرده است. راستش را بخواهید من هم آنقدر شرم زده و خجالت زده بودم که رویم نمیشد بروم و او را ببینم. قدرت نگاه کردن به صورت اش را نداشتم. میدانستم روزها و لحظات بسیار سختی را سپری کرده. جنگ زده و سرگردان در شهر سرد و غریبی، آن هم بدون همسر، تنها فرزندش را دیده که جلوی چشمانش پرپر زده و از دنیا رفته است. معلوم است که به این زودی حاضر نبود این بی رحمی مرا ببخشد و حق هم داشت. از خانه بیرون زدم. کلافه بودم و نمیدانستم چه کار بکنم. دائم صدای مادرم در گوشم زنگ میزد که گریه و التماسم می کرد و می گفت میخواهد در خانه اش بمیرد.
دلم میخواست فریاد بزنم و با صدای بلند گریه کنم. هوا سرد و بارانی بود و من و خانواده ام اصلاً به چنین سرمایی عادت نداشتیم.
تک و توک مردم جنگ زده عرب خوزستانی در اینجا و آنجای الیگودرز ساکن شده بودند. همین طور که سرگردان و خیران در کوچه ها و خیابانها پیاده قدم میزدم یک راننده خاور اهل هویزه را دیدم. خیلی خوشحال شدم. دیدن یک هم ولایتی در غربت آن هم در حالی که جنگ زده باشی مزه ای دارد که فقط باید در موقعیتش قرار گرفته باشی تا بدانی یعنی چه!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂