eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۲۰ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 بعد از مجروح شدن حامد و انتقال او به تهران، علی شمخانی فرمانده سیاه خوزستان، اصغر گندمکار را به عنوان فرمانده سپاه پاسداران هویزه منصوب کرد و رسماً سپاه پاسداران در هویزه تشکیل شد. تا قبل از این هویزه سپاه مستقلی نداشت و ما با اهواز همکاری می کردیم. اصغر گندمکار پاسدار و در اهواز مستقر بود که به هویزه آمد؛ اصغر همراه خود یک گروه بیست سی نفره را هم آورد. مرا به او معرفی کرده بودند و او هم مرا جذب سپاه تازه تأسیس هویزه کرد. اغلب بچه های همراه گندمکار از بچه های مسجد جزائری و مسجد سید مصطفی خمینی بودند. کمی بعد یک گروه از بچه های کازرون به فرماندهی اکبر پیرویان (که بعدها به شهادت رسید) به ما پیوستند. شهید پیرویان دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه تهران بود. کازرونی ها هم حدود بیست نفر بودند. بچه های همراه برادر گندمکار در محل جهاد سازندگی مستقر شدند. کازرونی ها هم در محل دبستان ابن سینا جاگیر شدند. من در همان برخورد اول با گندمکار از او خوشم آمد. روحیه عرفانی خاصی داشت. کارها را تقسیم کردند. مسؤول اطلاعات و عملیات سپاه هویزه رضا پیرزاد شد و من هم با ایشان بودم. با یک موتورسیکلت دو ترکه سوار می‌شدیم و به شناسایی می‌رفتیم. یکی از اقدامات مهم اصغر گندمکار تأسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در هویزه بود. وی آمد و از میان بچه های بومی هویزه عده ای را گلچین کرد و در محل مجزایی سپاه پاسداران هویزه را تأسیس کرد. این کار در همان اوایل آبان ماه سال ۱۳۵۹ انجام شد. اصغر بـا ایــن کارش یک دوراندیشی و آینده نگری خاصی کرد و نهادی را تأسیس کرد که بعدها منشأ خیرهای بسیاری شد. او با خود فکر کرده بود که حال نیروهای اعزامی از اهواز کازرون و جاهای دیگر روزی به هر دلیل هویزه را ترک خواهند کرد و این شهر نیاز به سپاه مستقلی دارد. برای مقر سپاه هویزه، اصغر ساختمان مرکز بهداشت را در نظر گرفت و در آنجا سپاه را مستقر کرد. فکر می‌کنم نیروهای بومی جذب شده به این سپاه در مرحله اول حدود ۴۰ نفر بودند که آموزش های فشرده ای دیدند و جذب جنگ شدند. در گرماگرم جنگ و شناسایی بودم که نامه ای از الیگودرز به دستم رسید. نامه را برادرم نوشته بود. از سلامتی خانواده و همچنین جنگ زدگی و در به دری گفته بود. ضمناً نوشته بود که دخترم سخت مریض است. الیگودرز سرد بود و زندگی برای کسانی که در خوزستان بوده اند، در آن سرما، سخت بود. دست خانواده ام را خواندم! آنها که خیلی نگران من بودند می‌خواستند با تحریک احساسات پدری ام مرا به الیگودرز بکشانند و به بهانه مریضی امل مرا همانجا پاگیر کنند. برادرم در نامه اش نوشته بود که حداقل بیا و دخترت را ببین! اما جنگ و شناسایی بود و دیگر جایی برای احساسات این چنینی نبود! هر اندازه پدرم اصرار کرد نرفتم و به کارم ادامه دادم. دلم نمی آمد کار را رها کنم و در حالی که دشمن هر آن ممکن است به شهرم حمله کند، سرگرم کارهای شخصی ام باشم. شب‌ها با بچه هایی که از سپاه اهواز به هویزه می آمدند به شناسایی می‌رفتیم. عراقی ها دست به تحرکات جدیدی زده بودند. جنگ داشت وارد مرحله خطرناکی می‌شد. یک هفته بعد از نامه اول، نامه دیگری از الیگودرز به دستم رسید که در آن خبر داده بودند برادر کوچکم مریض است و ضمناً دخترم نیز مرده است. از خواندن این نامه کمی به فکر فرو رفتم. نمی دانستم راست می‌گویند و یا می‌خواهند پای مرا از جنگ بیرون بکشند. احساس عجیبی داشتم. در نامه نوشته بودند که حال برادرم خیلی خراب است و اگر زودتر خودم را به او نرسانم ممکن است مثل دخترم از دست برود! عبدالزهرا جرفی پسرعمه ام که از نامه مطلع شد به من گفت، یک روزه برویم الیگودرز و بیاییم. ضرری که ندارد. شاید نامه راست باشد و دخترت مرده و برادرت هم بیمار سخت باشد. گفتم: دخترم چیزی اش نبود که بخواهد بمیرد. مگر مردن الکی است! عبدالزهرا گفت: اما شاید هم راست باشد. این جمله عبدالزهرا تکانم داد و به شدت احساسات پدری ام را شعله ور کرد. با اصغر گندمکار مشورت کردم بلادرنگ گفت: برو! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یاران شتاب کنید. گویند قافله ای در راه است که گنهکاران را درآن راهی نیست اما پشیمانان را می پذیرند. بعضی ها، ما را سرزنش می کنند که چرا دم از کربلا می زنید و از عاشورا.  آنها نمی دانند که برای ما کربلا بیش از اینکه یک شهر باشد یک افق است که آن را به تعداد شهدایمان فتح کرده ایم ، نه یک بار ... نه دوبار.... به تعداد شهدایمان شهید سید مرتضی آوینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 قولش قول بود! همسر شهيد ذبيح االله عامری ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ مرا هم برده بود کردستان. سپاه آنجا به ما هم خانه داده بود. ظهر که آمد خانه، پرسیدم: «مرخصى نمی‌گیرى بریم دیدن پدر و مادر ؟» گفت: «چشم! قول می‌دم این آخرین ماموریتم باشه. بعدش خلاص!» نهار را که خورد رفت سراغ بچه‌ها. بچه‌ها خواب بودند، دلش نیامد بیدارشان کند، توى خواب بوسیدشان. با من هم خداحافظى کرد و گفت: «حلالم کن!» و رفت. دو ساعت بعد، خبرش آمد. قولش، قول بود. همسر شهيد مهدی قزلی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بند ۳ قطعنامه و آسایشگاه ۳ حاج صادق مهماندوست ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پس از صدور قطعنامه ۵۹۸ توسط سازمان ملل ، که به آتش بس و پایان جنگ ۸ ساله عراق علیه ایران انجامید . بند ۳ آن قطعنامه ، برای بچه های اردوگاه ، بیشتر مورد توجه قرار گرفت ، چون در بند « ۳ » ، به بحث شیرین !! تبادل اسرا پرداخته شده بود . اما جالب اینکه در مقابل هر آسایشگاه هم بندهایی از طناب یا سیم برق مستهلک بسته شده بود تا بچه ها ، لباس های شسته خود را روی آن آویزان کنند و از آنجا که بند رخت آسایشگاه ۳بدلیل کهنه گی ، زود به زود پاره می شد و لباس های شسته شده بچه ها به روی زمین می ریخت کار بچه ها را زیاد می کرد و باید با آن وضعیت کم آبی اردوگاه ، دوباره لباس ها را آب می کشیدند!! و بچه ها این بند را با بند ۳ قطعنامه در کنار هم در مقام مقایسه قرار داده بودند چون تا در بند سه مذاکرات هم می خواستند به نتیجه برسند، مذاکرات شکست می خورد و نتیجه نمی داد و بچه ها اینطور به هم می گفتندکه بند ۳ بدلیل فرسودگی قابلیت اجرا و استفاده ندارد و هر وقت که مذاکرات دو کشور ایران و عراق در این خصوص به بن بست می رسید ، می گفتند ، نگفتیم بند 3 پاره شد ، پس تبادل بی تبادل ، دنبال بند دیگری بگردیم ! الحمدلله در نهایت ، با دعای مردم عزیز و تدبیر مسئولین کشور ، بعد از مدتها مذاکره ، تبادل اسرا صورت گرفت ، ولی بند سه برای همیشه در ذهن بچه ها ماندگار شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۳۰ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔘 زمانی به منطقه برگشتم که عراقیها جاده خرمشهر را تصرف کرده بودند. آقای قاآنی کنار پل پیروزی بود. خدمت ایشان رفتم. سه گردان نیرو آماده کرده بود. مثل روزهای آغازین جنگ، حدود پانزده، بیست گردان بسیجی از خراسان آمده و در پادگان چراغچی مستقر شده بودند. لشکرهای امام حسین (ع)، حضرت رسول (ص)، سیدالشهدا(ع)، نصر و امام رضا(ع) هم آمده بودند. منتها لشکر امام رضا(ع) عقب تر بود. حضرت امام (ره) پیام داده بود که اگر خرمشهر برود، حیثیت سپاه نیز از دست خواهد رفت. آن شب حمله صورت گرفت و باز عراقی‌ها تا مرز شلمچه عقب رانده شدند. من آنجا متوجه شدم عراقی‌ها نیروی انسانی زیادی ندارند ولی امکانات زیادی آورده اند. وقتی آنها را دنبال می‌کردیم، قبل از آنکه آنها را بزنیم فرار می‌کردند. 🔘 می‌دانستند اگر در داخل خاک ایران بمانند، باز قضیه اوایل جنگ شروع می‌شود. به همین خاطر، در خــط مرزی شلمچه آرایش گرفته بودند. بی هدف و پریشان، از روی ناچاری به مشهد بازگشتم. حدود یک ماه ماندم. بعد هم که به منطقه برگشتم، مشغول کارهای روزمره و تحویل و ترخیص و این قبیل مسائل شدم. این وضعیت تا سال ۱۳۶۸ ادامه داشت. 🔘 سال ۱۳۶۸ گوش چپم عفونت کرد. نامه ای برای آقای محسن رضایی نوشتم. در نامه وضعیت جسمانی خودم و نظرات پزشکی را توضیح دادم. ایشان پاراف کرد که مرا سریع به آلمان اعزام کنند. وضعیت عفونت گوشم شکلی داشت که پزشکان ایرانی، مثل دکتر دوگانه می‌گفتند: زمان عمل گوش شما گذشته و عفونت روی پرده مغز است. هر لحظه احتمال این که مغز را بترکاند هست. خیلی از آنها می‌گفتند شاید بیشتر از شش ماه زنده نمانی. روز جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۶۸ در ساعت هفت و سی دقیقه از تهران به مقصد پاریس پرواز کردیم. ساعت دوازده و بیست دقیقه به پاریس رسیدیم. یک ساعت بعد از پاریس، به مقصد فرانکفورت پرواز کردیم. ساعت دوونیم هواپیما در فرودگاه فرانکفورت به زمین نشست. از آنجا با ماشین به مقصد کلن حرکت کردیم و ساعت هفت و ده دقیقه به کلن رسیدیم و به خانه ایران رفتیم. خانه ایران در قسمت مرفه نشین شهر قرار داشت. 🔘 در شب نوزدهم ماه رمضان از طرف سفارت جمهوری اسلامی ایران و بنیاد شهید مراسم شب ضربت خوردن حضرت علی(ع) در خانه ایران برگزار شد. ساعت ده شب بود و در آن شهر، فقط از آن خانه صدای يا علی به گوش می‌رسید. پنجشنبه مرا برای آزمایش در بیمارستان الیزابت شهر کلن هوزن بستری کردند. در آنجا پرفسور فیروزیان مرا تحت درمان قرار داد. غذای من در آنجا یک کره کوچک، مقدار نان و یک لیوان چای بود. صبحانه ام دو تا نان، یک کره مربا و یک تخم مرغ بود. جالب ایـــن کــه پرستاران می‌گفتند که غذای شما خیلی خوب است. فردای آن روز برای آزمایش کمر، مثانه و قلب مرا به آزمایشگاه بردند. اغلب پزشکان آنجا ایرانی بودند. در ساعت یک وسی دقیقـه بـرای رادیولوژی رفتیم. در اتاق رادیولوژی وسایل مدرن و مجهزی بود. در عرض دو دقیقه چند عکس گرفته شد. 🔘 در شب قدر، از عزاداری خبری نبود. دلم بسیار گرفته بود. شب عزای علی (ع) بود ولی ما در گوشه بیمارستان تنها بودیم. پرستاران آلمانی همـه زن بودند و از حجاب خبری نبود. می آمدند و می رفتند و ما هم برای خودمان دعا می خواندیم. یک روز با آقای شاملو و آقای سعید مهتدی، تازه از صبحانه خوردن فارغ شده بودیم که دکتر لباف با دو خانم آلمانی وارد شدند. ما با دکتر لباف دست دادیم. ناگهان یکی از خانم‌های آلمانی، دستش را به طرف من دراز کرد و دست مرا گرفت. بسیار ناراحت شدم. بعد دست شاملو را گرفت و از اتاق بیرون رفت. ما زدیم زیر خنده و منتظر آمدن دکتر لباف شدیم. تا دکتر آمد به او گفتم که چرا پرستار این کار را کرد، مگر نمی داند ما مسلمانیم؟ دکتر گفت که دیگر تکرار نمی‌شود. 🔘 شب چهارشنبه دعای توسل خواندیم ولی این دعا با دعاهایی که در ایران میخواندیم فرق داشت بعد از دعا ساعت یازده بود که به نوشتن خاطرات مشغول شدم برادر شاملو به نماز ایستاد و مهتدی به خواب رفت. اتاق ما در طبقه سوم قرار داشت. روی بالکن رفتم و نگاهی به شهر انداختم عجب منظره ای داشت. آب و هوا و منظره های آلمان مثل مازندران خودمان بود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران یاران و انصارت عازم به میدانند صاحب زمان مهدی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 صبح آمده، چند لقمه زندگی کافیست تا انرژی جاودانگی در وجودمان شکوفا شود... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۲۱ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 به اتفاق عبدالزهرا، جنگ و شناسایی و هویزه را رها کردم و با وسیله ای خودم را به اهواز رساندم. اهواز حالت شهر جنگ زده به خود گرفته بود و اینجا و آنجا گروههای سرباز و بسیجی در حال رفت و آمد بودند. از اهواز هم با وسیله کرایه ای به خرم آباد رفتم. در خرم آباد هوا خیلی سرد بود. از خرم آباد با وسائل عبوری به دورود رفتم. از آنجا نیز خودم را به الیگودرز رساندم. کم کم دل نگران شدم و با خودم گفتم که نکند دخترم را از دست داده باشیم. دختری که هنوز او را ندیده بودم و هیچ تصویر ذهنی از او نداشتم. وقتی به الیگودرز رسیدم، درست و حسابی نمی‌دانستم که خانواده ام در کجای این شهر ساکن شده اند. پرس و جوکنان از این خیابان به آن خیابان رفتم تا بالاخره خانواده ام را پیدا کردم. وقتی سراغ آن را گرفتم، مردم گفتند: - جنگ زده! عرب... و من با خوشحالی گفتم - بله آنها یک خانه تمیز دو طبقه ای نشانم دادند و گفتند که خانواده ام در آنجا ساکن شده اند. وقتی به خانه نزدیک می‌شدم دلهره وحشتناکی سراسر وجودم را فرا گرفت و التماس خدا کردم که خبر دروغ باشد و دخترم نمرده باشد. لحظات بسیار سختی بر من گذشت. تا مادرم مرا دید زد زیر گریه و گفت: - دخترت مرد - جدی مرد؟! - ها بله مرد، توی غربت و بی کسی از مادرم پرسیدم: - زنم کجاست؟ مادرم در حالی که هق هق گریه می‌کرد گفت: - مگر تو زن هم داری؟! اگر داشتی سراغش را می گرفتی. کلافه و مضطرب بودم و نمی دانستم چه باید بگویم. فقط پرسیدم: - حالا کجاست؟ مادرم گفت: - پیش خانواده خودشان است! دوباره از مادرم پرسیدم: - واقعاً دخترم مرده! - بله مرد و او را همین جا توی شهر غریب و بی کسی دفن کردیم. احساس کردم چیزی در قلبم شکست و بغض گلویم را گرفت. مادرم ادامه داد: - تنهام، برادرت هم مریض است و حالش هم خیلی خراب است. برو او را ببین. رفتم و برادرم را دیدم. دیدم او هم در حال مرگ است و حالش واقعاً خراب است. دچار عذاب وجدان شدم و خودم را خیلی مقصر دانستم. همان موقع احساس کردم چقدر آدم بی عاطفه و سنگدلی هستم. دخترم چندماه به دنیا آمده بود و زندگی کرده بود و من که پدر او بودم چنان سرگرم جنگ و کارم شده بودم که حتی نرفته بودم او را ببینم. مادر گفت: یونس! ما می میریم سرما و غریبی ما را اینجا از بین می برد. اگر قرار است بمیرم بهتر است در خانه خودم و در هویزه بمیرم. - مادر! تو را به هر کس که می‌پرستی ما را بردار و به هویزه ببر. مادرم این حرف ها را در حالی که هق هق گریه امانش نمی داد گفت. فهمیدم زنم خیلی از رفتارم ناراحت است و با من قهر کرده است. راستش را بخواهید من هم آنقدر شرم زده و خجالت زده بودم که رویم نمی‌شد بروم و او را ببینم. قدرت نگاه کردن به صورت اش را نداشتم. می‌دانستم روزها و لحظات بسیار سختی را سپری کرده. جنگ زده و سرگردان در شهر سرد و غریبی، آن هم بدون همسر، تنها فرزندش را دیده که جلوی چشمانش پرپر زده و از دنیا رفته است. معلوم است که به این زودی حاضر نبود این بی رحمی مرا ببخشد و حق هم داشت. از خانه بیرون زدم. کلافه بودم و نمی‌دانستم چه کار بکنم. دائم صدای مادرم در گوشم زنگ می‌زد که گریه و التماسم می کرد و می گفت می‌خواهد در خانه اش بمیرد. دلم می‌خواست فریاد بزنم و با صدای بلند گریه کنم. هوا سرد و بارانی بود و من و خانواده ام اصلاً به چنین سرمایی عادت نداشتیم. تک و توک مردم جنگ زده عرب خوزستانی در اینجا و آنجای الیگودرز ساکن شده بودند. همین طور که سرگردان و خیران در کوچه ها و خیابانها پیاده قدم می‌زدم یک راننده خاور اهل هویزه را دیدم. خیلی خوشحال شدم. دیدن یک هم ولایتی در غربت آن هم در حالی که جنگ زده باشی مزه ای دارد که فقط باید در موقعیتش قرار گرفته باشی تا بدانی یعنی چه! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 یادش بخیر.... دوران نوجوانی ما ◍⃟🔶🔸 ◍⃟🔷🔹 ◍⃟🔶🔸 با چهل، پنجاه کیلو گوشت و استخوون، و هیکلی لاغر و نحیف و صورتی خالی از مو، پا به جبهه گذاشته بودیم. همه نوجوان بودیم و سرحال و قبراق. گاهی بین اون همه جوون، چشم‌مون به رزمنده پا به سنی می‌خورد که جز "پدر جان" و "حاجی آقا" و گاهی بشوخی "پیرمرد" چیزی برای خطاب کردنش نداشتیم. الان وقتی چشم‌ تو چشم خودمون تو آیینه می‌شیم، بادی به غبغب می‌ندازیم و به خودمون می‌گیم ، "بابا ۶۰ سال هم سن‌یه! اصن سن یه رقمه" و بروی مبارک خودمون هم نمیاریم بابا شصصصصت سالمون شده!👨‍🦳 تازه به عکسای اونموقع که نگا می کنیم، می بینیم همون پیرمردهای اونموقع ، بنده‌های خدا یه موی سفید نداشتن و ۳۵ سال هم بیشتر سن‌شون نبود. ولی ما پیرمرد می‌دیدیمشون.🙈 واقعا چه رویی داستیم و داریم، ما...! و چه به سر اونا اوردیم و چه اعتماد بنفسی ازشون کور کردیم😄 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 در هوای بارانی صفيه مدرس همسر شهيد مهدی باکری ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ زمانی که آقا مهدى شهردار ارومیه بود، باران خیلى تندى می‌آمد. به من گفت: «من می روم بیرون.» گفتم: «توى این هوا کجا می‌خواى بری؟» جواب نداد. اصرار کردم، بالاخره گفت: « اگه‌ می‌خواى بدونی؟ پاشو تو هم بیا.» با ماشین شهردارى راه افتادیم داخل شهر، نزدیکی‌هاى فرودگاه یک حلبی‌آباد بود. رفتیم آنجا. در یکی از کوچه های پر از آب و گل، آب وسط کوچه، سرازیر شده بود داخل یکى از خانه‌ها. در خانه را که زد پیرمردى آمد دم در. ما را که دید، شروع کرد به بد و بیراه گفتن به‌شهردار. می‌گفت: «آخه این چه شهرداریه که ما داریم؟ نمیاد یه سرى بهمون بزنه، ببیند چه می‌کشیم.» آقا مهدى گفت: «خیلى خب پدرجان، اشکال نداره شما یه بیل به ما بده، درستش می‌کنیم؟» پیرمرد گفت: «برید بابا بیلم کجا بود.» از یکى از همسایه‌ها بیل گرفتیم و تا نزدیکی‌هاى اذان صبح توى کوچه آبراه می‌کندیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۳۱ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔘 یک روز وقتی از خواب بیدار شدم دیدم یک پرستار آلمانی بالای سرم ایستاده و منتظر است تا فشارخون مرا بگیرد. هر چه گشتم نتوانستم کفشهایم را پیدا کنم. تا این که دیدم زیر تخت سعید مهتدی افتاده. به او گفتم کفش من آنجا چه می‌کند؟ گفت: کفش شما شب‌ها راه می رود. همه با هم خندیدیم. ناهار آن روز گوشت مرغ، سیب زمینی و سالاد گوجه فرنگی بود، ولی من فقط مقداری سیب زمینی و سالاد را با مقداری نان خوردم. یک شیرینی هم که برای عصرانه آورده بودند، به آقای شاملو دادم. عصر همان روز از من خواست تا شلوارم را به او بدهم. به شوخی به او گفتم شما از بچه های تهران حمایت می‌کنی اما از من شلوار می‌خواهی؟ 🔘 روز جمعه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۶۸ قبل از صبحانه از من نمونه برای آزمایش گوش گرفتند، بعد صبحانه که شامل یک فنجان چای، دو قرص نان، تخم مرغ، کره و عسل بود، آوردند. جالب این بود که وقتی با دکتر حرف می‌زدم نه او حرف مرا می‌فهمید و نه من حرف او را می فهمیدم. گاهی به هم نگاه می‌کردیم و هر دو می خندیدیم. بعد از تمام شدن کار به اتاق خودم برگشتم. ناهارم را خوردم. آمدند و گفتند که برای آزمایش باید به آزمایشگاه بیایی. رفتم و دیدم که دو زن آلمانی ایستاده اند. گفتند که این خانم‌ها تو را آزمایش می‌کنند. گفتم: من حاضر نیستم مگر این که خود پروفسور بیاید. آنها رفتند. 🔘 دکتر لباف آمد. پرسید: چه می گویی؟ گفتم من نمی‌گذارم این زنها مرا آزمایش کنند. دکتر به آنها گفت که من خودم آزمایش می کنم. در همان وقت پرفسور «هوک» آمد آزمایشها را نگاه کرد و من هم به اتاق خودم برگشتم. یک روز با آقای شاملو رفتیم که کمی گردش کنیم. بعد از گردش، به فروشگاه کافو که بسیار جلب توجه می‌کرد، رفتیم. یک ساعت به قیمت ها نگاه کردیم. به غرفه مواد غذایی رسیدیم. ناگهان شاملو از نظرم دور شد. هرچه گشتم او را ندیدم. با خودم گفتم شاید از در دیگر بیرون رفته. از در پشتی بیرون رفتم. ناگهان دیدم در میان یک باشگاه ورزشی هستم. عجیب بود که این باشگاه زنانه و مردانه بود. مرا که دیدند، گفتند داخل بیا. من دو پا داشتم دو تای دیگر قرض و فرار کردم. وقتی به بیمارستان رسیدم، حالم گرفته بود. 🔘 روز چهارشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۶۸ ساعت ده صبح برای آزمایش به شهر اسن که سی کیلومتر با شهر کلن هوزن فاصله داشت، رفتم. در آنجا باغچه های گل آن هم پر از انواع گل چشم نواز بود. یک دکتر ایرانی به نام دکتر بیات آنجا بود. او مرا به یک خانم دکتر آلمانی معرفی کرد. دکتر بیات گفت: تخصص این خانم همین رشته است. بر من خیلی سخت گذشت شاید دوران مجروحيت وموقع ترکش خوردن این همه بر من سخت نگذشته بود. یک بار هم به یک بیمارستان در شهر کلن هوزن که بسیار بزرگ و مجهز بود، رفتم. در آنجا از من عکسهای رنگی و آزمایش های بسیاری گرفتند. از جمله مرا در دستگاهی شبیه سفینه های فضایی قرار دادند. من داخل دستگاه به فکر تنهایی شب اول قبر افتادم. چند مرتبه عکس گرفتند. عکس برداری حدود یک ساعت طول کشید. دو روز بعد، دکتر لباف آمد و گفت شما را عمل نمی کنند. اول قرصهایی به شما می‌دهند تا شما را کمی لاغر کند، بعد با دارو معالجه تان می کنند. البته صد درصد موفقیت آمیز نیست. شاید در آن صورت مسأله کنترل ادرار شما حل شود. از دکتر پرسیدم گوشم را عمل نمی کنند؟ شکسته گفت نه، چون دیر شده. اگر همان روزهای اول و یا یک سال بعد می آمدی، می توانستیم پرده مصنوعی بگذاریم. کمر شما هم از دو جا روی آن عمل شده است. کمر شما کمی کج جوش خورده که اگر دست به آن نزنید بهتر است. در پشت و سینه شما، ترکش زیادی وجود دارد که هنوز خطرناک است. یک ترکش هم در سر شماست که کم کم بالا می آید.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 گام برداشتن در جاده عشق هزینه می خواهد... شهید مهدی باکری ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 هر صبح پلک‌هایت فصل جدیدی از زندگی را ورق می‌زند که سطر اول، همیشه این است: "خدا همیشه با ماست" ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۲۲ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 با راننده هویزه ای سلام و علیک گرمی کردم و گفتم - داری کجا میروی؟ - می‌روم هویزه - جدی؟ - بله! بار آورده ام و جنگ زده ها را هم خالی کردم و دارم برمی گردم. - ما را با خود به هویزه می‌بری؟ - بله. چرا نبرم. بلافاصله با ماشین خاور به خانه رفتیم و خانواده ام را سوار کامیون کردم. به منزل عمویم هم رفتم و با آنها تجدید دیدار کردم. آنها حاضر نشدند به هویزه برگردند. همسرم داخل اتاق دیگری ماند و حاضر نشد بیاید و مرا ببیند. حسابی از دستم دلخور و عصبانی بود. من هم خجالت کشیدم که خودم پا پیش بگذارم و بروم و بعد از ماه ها او را ببینم. احساس می‌کردم در حقش خیلی بی رحمی کرده ام. خانواده را سوار خاور کردم و در حالی که در مسیر راه همه اش به زنم و دختر از دست رفته ام فکر می‌کردم به هویزه آمدیم. تا به هویزه رسیدیم برادرم که حدود ده سال داشت و در حال مردن بود خوب شد و بلند شد سر جایش نشست! معلوم شد هوای هویژه معجزه هم می‌کند! مادرم از اینکه به خانه اش برگشته از شوق گریه می کرد. برادران و خواهرانم نیز در پوست خود نمی گنجیدند. وقتی پدرم شنید که نوه پسری اش در غربت از دنیا رفته خیلی گریه کرد و مرا سرزنش کرد. حق هم داشت و هر چه به من می گفت راست بود! وقتی خیالم از خانواده ام راحت شد رفتم و خودم را به اصغر معرفی کردم. اصغر گفت: - حال دخترت چطور است. سرم را زیر انداختم و گفتم - در الیگودرز فوت کرد و او را همانجا خاک کردند. اصغر خیلی ناراحت شد و برادرانه مرا به خاطر رها کردن خانواده ام سرزنش کرد و گفت: - حداقل می رفتی و دخترت را می‌دیدی. میدانی زنت چقدر رنج و سختی کشیده. تو نباید با خانواده ات چنین رفتاری بکنی. آنها هم به گردن تو حقی دارند. بار دیگر من شدم و جنگ و رفتن به شناسایی. نمی‌خواستم بیش از این درگیر احساسات شخصی و مسائل خانوادگی شوم. کم کم یاد گرفتم که چگونه مناطقی را که شناسایی می‌کنم روی کالک پیاده کنم و طرز خواندن کالک را نیز یاد گرفتم. دقت می کردم که در هنگام شناسایی خطوط دشمن، هر چیزی را سر جایش درست و دقیق ببینم. راه ها، پاسگاه ها، تعداد تانکها و خلاصه هر چیز ریز و درشتی که مربوط به دشمن بود را خیلی خوب ببینم و گزارش کنم. در این مدت با رضا پیرزاده خیلی صمیمی و قاطی شدم به طوری که یک روح در دو کالبد شدیم. رضا اهل اهواز بود. خط خوبی داشت و خطاطی می کرد. پسر اهل ذوق و حالی بود و حالات معنوی جالبی هم داشت. نماز شبش ترک نمی‌شد و در عملیاتهای شناسایی که با هم می‌رفتیم خیلی دقیق بود. با رضا و دوستانی مثل او ایمانم را تکمیل کردم و کوشیدم معنویت و عرفان بیشتری در خودم به وجود آورم. من و سید رحیم موسوی و "گروه بی‌نام" بیشتر اهل عمل و زد و خورد بودیم، اما بچه هایی که تازه از اهواز و کازرون آمده بودند حالات معنوی عمیقی داشتند، طوری که آدم مقابل آنها کم می آورد و احساس خجالت می‌کرد. بچه های اهواز بر اساس شناسایی هایی که ما انجام می‌دادیم مرتب به مواضع دشمن شبیخون می‌زدند و معمولاً چند نفر از سربازان دشمن را به هلاکت می رساندند. ما اگر چه بار اصلی شناسایی را بر دوش داشتیم سهمی از شرکت در شبیخونها نداشتیم. من خیلی دلم می‌خواست دست کم در یکی دو شبیخون شرکت کنم و به طور مستقیم با نیروهای اشغالگر دشمن روبه رو شوم و حالشان را جا بیاورم؛ به همین دلیل، خیلی به اصغر که فرمانده ما بود فشار می آوردم که مرا در این عملیات های شبانه شرکت دهد. اصغر اول مخالفت کرد و گفت: شما کار اصلی تان شناسایی است که به طور کامل انجام می‌دهید و دیگر نیازی به حضور در شبیخون نیست. اجر شما به اندازه کسانی که در عملیات می‌روند است و شاید هم بیشتر، اما من دست بردار نبودم‌ می‌خواستم هر طوری که شده با بچه ها بروم. سرانجام اصغر رضایت داد و گفت: برو یک منطقه را خوب شناسایی کن و خودت هم در عملیات شبیخون آن شرکت کن. از خوشحالی اصغر را در آغوش گرفتم و دو، سه ماچ حسابی کردم! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ای یاران ! می‌بینی من همان مجنونم خیلی خسته‌ام ! می‌شود نگاهم کنی!؟ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 خمسه آلاف یوم فی عالم البرزخ ...در این بخش دکتر ضرار ابوسیسی (مدیر بخش فنی نیروگاه تولید برق غزه) نیز حضور داشت که موساد وی را در اوکراین ربوده بود و بعد از تحقیقات وی را به سلول انفرادی عسقلان منتقل کردند. ما او را شناختیم و سلام علیک کردیم و او گفت از صحبت با ما بسیار خوشحال است. یک اسیر امنیتی دیگر به نام «مازن علی» نیز در این بخش بود که او را خوب می‌شناختم اما این بار حال خوبی نداشت و دچار مشکل روانی شده بود؛ به طوری که دائم در خیالات خود با صدای بلند با یک نفر صحبت می‌کرد و ناگهان می‌خندید و سپس به گریه می‌افتاد. من خیلی تلاش کردم با مازن علی صبحت کنم اما نتوانستم. دلم می‌خواست به او کمک کنم اما چگونه؟ زندانبانان به سلول مازن حمله می‌کردند و بدون هیچ رحم و مروتی دست و پایش را می‌بستند و کتکش می‌زدند. ما از اداره زندان خواستیم که او را برای مداوا به بیمارستان ببرند اما نپذیرفتند. یک اسیر امنیتی دیگر به نام محمد نیز در کنار ما بود که او هم بیمار بود و با ما درباره ارتباط با فرشتگان و یک دنیای دیگر صحبت می‌کرد. همه این اسرا قربانی جنایت‌های رژیم اشغالگر هستند و اداره جنایتکار زندان به هیچ کس رحم نمی‌کند و تو تنها به جرم فلسطینی بودن باید شکنجه شوی. ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ از کتاب: ۵ هزار روز در برزخ خاطرات حسن سلامه که در سال ۱۹۹۶ به دنبال فرماندهی یک عملیات استشهادی در واکنش به ترور «یحیی عیاش» فرمانده گردان‌های عزالدین القسام بازداشت شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 مفقود الاثر همسر شهید مهدی تجلایی ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ آمده بود مرخصی. سرنماز بود که صداى آخ شنیدم. نمازش تمام شد، پرسیدم : «چى شد؟» گفت : «چیزى نیست.» چند دقیقه بعد داخل حمام باندهاى خونى دیدم. نگران شدم. فهمیدم پایش گلوله خورده. دکتر گفته بود: «باید عمل شوی» و سفارش کرده بود: « تا یک هفته هم نمی‌توانى باندش را باز کنی.» باند را باز کرده بود تا وضو بگیرد. گریه کردم. گفتم: «با این وضع به جبهه می‌روی؟» رفیقش که دنبالش آمده بود، گفت : «نگران نباش خواهر، من مواظبشم.» با عصبانیت گفتم: «اشکالى ندارد. بروید جبهه، انشاءاالله پایت قطع می‌شود، خودت پشیمان می‌شوى و بر می‌گردی.» نگاهی کرد و گفت : «ما براى دادن سر می‌رویم. ما را از دادن پا می‌ترسانی؟» یادم نمی‌رود یک‌بار دیگر هم گفته بود: «خدا کند که جنازه من به دستتان نرسد. دوست ندارم حتى به اندازه یک وجب هم که شده از این خاک را اشغال کنم.» همانطور شد که می‌خواست. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 پرسش و پاسخ از دفاع مقدس عبدالرضا صابونی 🔸🔶◇ ◍⃟◇◍⃟ ◇◍⃟🔶🔸 🔹 چرا عملیات شبانه و شبیخون؟ در طول جنگ، کلیه شبیخون‌ها و عملیاتهای محدود و نیمه گسترده و‌ گسترده — که بیش از صد و سی مورد عملیات بودند — بویژه عملیاتهای شناسایی و تخریب که خیلی بیشتر از هزار مورد بودند در تاریکی شب انجام می‌شدند. 🔹 چرا در روشنایی روز عملیات انجام نمی دادیم ؟؟؟!!! چون به‌شدت سرکوب می‌شدیم و دشمن با نیروی هوایی و هوانیروز و توپخانه و کاتیوشا و هزاران دستگاه تانک خود حمله ما را در همان ابتدا به‌شدت سرکوب می کرد. پس از تاریخ نهم مهر ۱۳۵۹ ، یعنی اجرای عملیات درشب سپاه اهواز به‌فرماندهی فرمانده گمنام و نابغه و مبدع عملیات شبانه شهید "علی غیوراصلی" که منجر به‌شکست و عقب نشینی نود کیلومتری و آزاد سازی چهار شهر حمیدیه سوسنگرد و بستان و هویزه و عدم سقوط اهواز شد، از این تاریخ - که دهمین روز شروع جنگ بود - تمامی عملیاتهای شناسایی و شبیخون و زدن معبر توسط نیروهای تخریب در جلوی پای دشمن و در تاریکی شب انجام می گرفت. 🔻نتیجه اینکه: غزه و حزب الله هم باید با شبیخون و عملیاتهای کمین شبانه و سرانجام پس از یادگیری این نوع عملیاتها و تسلط بر آن، با طراحی و اجرای عملیاتهای شبانه با اسراییل بجنگند وگرنه بااجرای عملیات در روز متحمل تلفات زیادی می شوند. اجرای عملیات در روز برای چریک حکم خودکشی دارد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂