گزارش به خاک هویزه ۲۱
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 به اتفاق عبدالزهرا، جنگ و شناسایی و هویزه را رها کردم و با وسیله ای خودم را به اهواز رساندم. اهواز حالت شهر جنگ زده به خود گرفته بود و اینجا و آنجا گروههای سرباز و بسیجی در حال رفت و آمد بودند. از اهواز هم با وسیله کرایه ای به خرم آباد رفتم. در خرم آباد هوا خیلی سرد بود. از خرم آباد با وسائل عبوری به دورود رفتم. از آنجا نیز خودم را به الیگودرز رساندم.
کم کم دل نگران شدم و با خودم گفتم که نکند دخترم را از دست داده باشیم. دختری که هنوز او را ندیده بودم و هیچ تصویر ذهنی از او نداشتم.
وقتی به الیگودرز رسیدم، درست و حسابی نمیدانستم که خانواده ام در کجای این شهر ساکن شده اند. پرس و جوکنان از این خیابان به آن خیابان رفتم تا بالاخره خانواده ام را پیدا کردم. وقتی سراغ آن را گرفتم، مردم گفتند:
- جنگ زده! عرب...
و من با خوشحالی گفتم
- بله
آنها یک خانه تمیز دو طبقه ای نشانم دادند و گفتند که خانواده ام در آنجا ساکن شده اند. وقتی به خانه نزدیک میشدم دلهره وحشتناکی سراسر وجودم را فرا گرفت و التماس خدا کردم که خبر دروغ باشد و دخترم نمرده باشد. لحظات بسیار سختی بر من گذشت. تا مادرم مرا
دید زد زیر گریه و گفت:
- دخترت مرد
- جدی مرد؟!
- ها بله مرد، توی غربت و بی کسی
از مادرم پرسیدم:
- زنم کجاست؟
مادرم در حالی که هق هق گریه میکرد گفت:
- مگر تو زن هم داری؟! اگر داشتی سراغش را می گرفتی. کلافه و مضطرب بودم و نمی دانستم چه باید بگویم. فقط پرسیدم:
- حالا کجاست؟
مادرم گفت:
- پیش خانواده خودشان است!
دوباره از مادرم پرسیدم:
- واقعاً دخترم مرده!
- بله مرد و او را همین جا توی شهر غریب و بی کسی دفن کردیم. احساس کردم چیزی در قلبم شکست و بغض گلویم را گرفت.
مادرم ادامه داد:
- تنهام، برادرت هم مریض است و حالش هم خیلی خراب است. برو او را ببین.
رفتم و برادرم را دیدم. دیدم او هم در حال مرگ است و حالش واقعاً خراب است. دچار عذاب وجدان شدم و خودم را خیلی مقصر دانستم. همان موقع احساس کردم چقدر آدم بی عاطفه و سنگدلی هستم. دخترم چندماه به دنیا آمده بود و زندگی کرده بود و من که پدر او بودم چنان سرگرم جنگ و کارم شده بودم که حتی نرفته بودم او را ببینم. مادر گفت:
یونس! ما می میریم سرما و غریبی ما را اینجا از بین می برد. اگر قرار است بمیرم بهتر است در خانه خودم و در هویزه بمیرم.
- مادر! تو را به هر کس که میپرستی ما را بردار و به هویزه ببر.
مادرم این حرف ها را در حالی که هق هق گریه امانش نمی داد گفت. فهمیدم زنم خیلی از رفتارم ناراحت است و با من قهر کرده است. راستش را بخواهید من هم آنقدر شرم زده و خجالت زده بودم که رویم نمیشد بروم و او را ببینم. قدرت نگاه کردن به صورت اش را نداشتم. میدانستم روزها و لحظات بسیار سختی را سپری کرده. جنگ زده و سرگردان در شهر سرد و غریبی، آن هم بدون همسر، تنها فرزندش را دیده که جلوی چشمانش پرپر زده و از دنیا رفته است. معلوم است که به این زودی حاضر نبود این بی رحمی مرا ببخشد و حق هم داشت. از خانه بیرون زدم. کلافه بودم و نمیدانستم چه کار بکنم. دائم صدای مادرم در گوشم زنگ میزد که گریه و التماسم می کرد و می گفت میخواهد در خانه اش بمیرد.
دلم میخواست فریاد بزنم و با صدای بلند گریه کنم. هوا سرد و بارانی بود و من و خانواده ام اصلاً به چنین سرمایی عادت نداشتیم.
تک و توک مردم جنگ زده عرب خوزستانی در اینجا و آنجای الیگودرز ساکن شده بودند. همین طور که سرگردان و خیران در کوچه ها و خیابانها پیاده قدم میزدم یک راننده خاور اهل هویزه را دیدم. خیلی خوشحال شدم. دیدن یک هم ولایتی در غربت آن هم در حالی که جنگ زده باشی مزه ای دارد که فقط باید در موقعیتش قرار گرفته باشی تا بدانی یعنی چه!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 یادش بخیر....
دوران نوجوانی ما
◍⃟🔶🔸 ◍⃟🔷🔹 ◍⃟🔶🔸
با چهل، پنجاه کیلو گوشت و استخوون، و هیکلی لاغر و نحیف و صورتی خالی از مو، پا به جبهه گذاشته بودیم.
همه نوجوان بودیم و سرحال و قبراق.
گاهی بین اون همه جوون، چشممون به رزمنده پا به سنی میخورد که جز "پدر جان" و "حاجی آقا" و گاهی بشوخی "پیرمرد" چیزی برای خطاب کردنش نداشتیم.
الان وقتی چشم تو چشم خودمون تو آیینه میشیم، بادی به غبغب میندازیم و به خودمون میگیم ، "بابا ۶۰ سال هم سنیه! اصن سن یه رقمه" و بروی مبارک خودمون هم نمیاریم بابا شصصصصت سالمون شده!👨🦳
تازه به عکسای اونموقع که نگا می کنیم، می بینیم همون پیرمردهای اونموقع ، بندههای خدا یه موی سفید نداشتن و ۳۵ سال هم بیشتر سنشون نبود. ولی ما پیرمرد میدیدیمشون.🙈
واقعا چه رویی داستیم و داریم، ما...!
و چه به سر اونا اوردیم و چه اعتماد بنفسی ازشون کور کردیم😄
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
#یادش_بخیر
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 در هوای بارانی
صفيه مدرس همسر شهيد مهدی باکری
┄═❁❁═┄
زمانی که آقا مهدى شهردار ارومیه بود، باران خیلى تندى میآمد. به من گفت:
«من می روم بیرون.» گفتم: «توى این هوا کجا میخواى بری؟»
جواب نداد. اصرار کردم، بالاخره گفت: « اگه میخواى بدونی؟ پاشو تو هم بیا.»
با ماشین شهردارى راه افتادیم داخل شهر، نزدیکیهاى فرودگاه یک حلبیآباد بود. رفتیم آنجا.
در یکی از کوچه های پر از آب و گل، آب وسط کوچه، سرازیر شده بود داخل یکى از خانهها.
در خانه را که زد پیرمردى آمد دم در. ما
را که دید، شروع کرد به بد و بیراه گفتن بهشهردار. میگفت: «آخه این چه شهرداریه که ما داریم؟ نمیاد یه سرى بهمون بزنه، ببیند چه میکشیم.»
آقا مهدى گفت: «خیلى خب پدرجان،
اشکال نداره شما یه بیل به ما بده، درستش میکنیم؟»
پیرمرد گفت: «برید بابا بیلم کجا بود.»
از یکى از همسایهها بیل گرفتیم و تا
نزدیکیهاى اذان صبح توى کوچه آبراه
میکندیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۳۱
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔘 یک روز وقتی از خواب بیدار شدم دیدم یک پرستار آلمانی بالای سرم ایستاده و منتظر است تا فشارخون مرا بگیرد. هر چه گشتم نتوانستم کفشهایم را پیدا کنم. تا این که دیدم زیر تخت سعید مهتدی افتاده. به او گفتم کفش من آنجا چه میکند؟
گفت: کفش شما شبها راه می رود.
همه با هم خندیدیم. ناهار آن روز گوشت مرغ، سیب زمینی و سالاد گوجه فرنگی بود، ولی من فقط مقداری سیب زمینی و سالاد را با مقداری نان خوردم. یک شیرینی هم که برای عصرانه آورده بودند، به آقای شاملو دادم. عصر همان روز از من خواست تا شلوارم را به او بدهم. به شوخی به او گفتم شما از بچه های تهران حمایت میکنی اما از من شلوار میخواهی؟
🔘 روز جمعه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۶۸ قبل از صبحانه از من نمونه برای آزمایش گوش گرفتند، بعد صبحانه که شامل یک فنجان چای، دو قرص نان، تخم مرغ، کره و عسل بود، آوردند. جالب این بود که وقتی با دکتر حرف میزدم نه او حرف مرا میفهمید و نه من حرف او را می فهمیدم. گاهی به هم نگاه میکردیم و هر دو می خندیدیم. بعد از تمام شدن کار به اتاق خودم برگشتم. ناهارم را خوردم. آمدند و گفتند که برای آزمایش باید به آزمایشگاه بیایی. رفتم و دیدم که دو زن آلمانی ایستاده اند. گفتند که این خانمها تو را آزمایش میکنند. گفتم: من حاضر نیستم مگر این که خود پروفسور بیاید. آنها رفتند.
🔘 دکتر لباف آمد. پرسید: چه می گویی؟ گفتم من نمیگذارم این زنها مرا آزمایش کنند.
دکتر به آنها گفت که من خودم آزمایش می کنم. در همان وقت پرفسور «هوک» آمد آزمایشها را نگاه کرد و من هم به اتاق خودم برگشتم. یک روز با آقای شاملو رفتیم که کمی گردش کنیم. بعد از گردش، به فروشگاه کافو که بسیار جلب توجه میکرد، رفتیم. یک ساعت به قیمت ها نگاه کردیم. به غرفه مواد غذایی رسیدیم. ناگهان شاملو از نظرم دور شد. هرچه گشتم او را ندیدم. با خودم گفتم شاید از در دیگر بیرون رفته. از در پشتی بیرون رفتم. ناگهان دیدم در میان یک باشگاه ورزشی هستم. عجیب بود که این باشگاه زنانه و مردانه بود. مرا که دیدند، گفتند داخل بیا. من دو پا داشتم دو تای دیگر قرض و فرار کردم. وقتی به بیمارستان رسیدم، حالم گرفته بود.
🔘 روز چهارشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۶۸ ساعت ده صبح برای آزمایش به شهر اسن که سی کیلومتر با شهر کلن هوزن فاصله داشت، رفتم. در آنجا باغچه های گل آن هم پر از انواع گل چشم نواز بود. یک دکتر ایرانی به نام دکتر بیات آنجا بود. او مرا به یک خانم دکتر آلمانی معرفی کرد. دکتر بیات گفت: تخصص این خانم همین رشته است. بر من خیلی سخت گذشت شاید دوران مجروحيت وموقع ترکش خوردن این همه بر من سخت نگذشته بود. یک بار هم به یک بیمارستان در شهر کلن هوزن که بسیار بزرگ و مجهز بود، رفتم. در آنجا از من عکسهای رنگی و آزمایش های بسیاری گرفتند. از جمله مرا در دستگاهی شبیه سفینه های فضایی قرار دادند. من داخل دستگاه به فکر تنهایی شب اول قبر افتادم. چند مرتبه
عکس گرفتند. عکس برداری حدود یک ساعت طول کشید. دو روز بعد، دکتر لباف آمد و گفت شما را عمل نمی کنند. اول قرصهایی به شما میدهند تا شما را کمی لاغر کند، بعد با دارو معالجه تان می کنند. البته صد درصد موفقیت آمیز نیست. شاید در آن صورت مسأله کنترل ادرار شما حل شود.
از دکتر پرسیدم گوشم را عمل نمی کنند؟
شکسته گفت نه، چون دیر شده. اگر همان روزهای اول و یا یک سال بعد می آمدی، می توانستیم پرده مصنوعی بگذاریم. کمر شما هم از دو جا روی آن عمل شده است. کمر شما کمی کج جوش خورده که اگر دست به آن نزنید بهتر است. در پشت و سینه شما، ترکش زیادی وجود دارد که هنوز خطرناک است. یک ترکش هم در سر شماست که کم کم بالا می آید.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 گام برداشتن در جاده عشق
هزینه می خواهد...
شهید مهدی باکری
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #کلیپ #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 هر صبح پلکهایت
فصل جدیدی از زندگی را ورق میزند
که سطر اول، همیشه این است:
"خدا همیشه با ماست"
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
#اعزامی_از_بابل
#لشکر_ویژه_۲۵_کربلا
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گزارش به خاک هویزه ۲۲
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 با راننده هویزه ای سلام و علیک گرمی کردم و گفتم
- داری کجا میروی؟
- میروم هویزه
- جدی؟
- بله! بار آورده ام و جنگ زده ها را هم خالی کردم و دارم برمی گردم.
- ما را با خود به هویزه میبری؟
- بله. چرا نبرم.
بلافاصله با ماشین خاور به خانه رفتیم و خانواده ام را سوار کامیون کردم. به منزل عمویم هم رفتم و با آنها تجدید دیدار کردم. آنها حاضر نشدند به هویزه برگردند. همسرم داخل اتاق دیگری ماند و حاضر نشد بیاید و مرا ببیند. حسابی از دستم دلخور و عصبانی بود. من هم خجالت کشیدم که خودم پا پیش بگذارم و بروم و بعد از ماه ها او را ببینم. احساس میکردم در حقش خیلی بی رحمی کرده ام. خانواده را سوار خاور کردم و در حالی که در مسیر راه همه اش به زنم و دختر از دست رفته ام فکر میکردم به هویزه آمدیم.
تا به هویزه رسیدیم برادرم که حدود ده سال داشت و در حال مردن بود خوب شد و بلند شد سر جایش نشست! معلوم شد هوای هویژه معجزه هم میکند! مادرم از اینکه به خانه اش برگشته از شوق گریه می کرد. برادران و خواهرانم نیز در پوست خود نمی گنجیدند. وقتی پدرم شنید که نوه پسری اش در غربت از دنیا رفته خیلی گریه کرد و مرا سرزنش کرد. حق هم داشت و هر چه به من می گفت راست بود!
وقتی خیالم از خانواده ام راحت شد رفتم و خودم را به اصغر معرفی کردم. اصغر گفت:
- حال دخترت چطور است.
سرم را زیر انداختم و گفتم
- در الیگودرز فوت کرد و او را همانجا خاک کردند. اصغر خیلی ناراحت شد و برادرانه مرا به خاطر رها کردن خانواده ام سرزنش کرد و گفت:
- حداقل می رفتی و دخترت را میدیدی. میدانی زنت چقدر رنج و سختی کشیده. تو نباید با خانواده ات چنین رفتاری بکنی. آنها هم به گردن تو حقی دارند.
بار دیگر من شدم و جنگ و رفتن به شناسایی. نمیخواستم بیش از این درگیر احساسات شخصی و مسائل خانوادگی شوم. کم کم یاد گرفتم که چگونه مناطقی را که شناسایی میکنم روی کالک پیاده کنم و طرز خواندن کالک را نیز یاد گرفتم. دقت می کردم که در هنگام شناسایی خطوط دشمن، هر چیزی را سر جایش درست و دقیق ببینم. راه ها، پاسگاه ها، تعداد تانکها و خلاصه هر چیز ریز و درشتی که مربوط به دشمن بود را خیلی خوب ببینم و گزارش کنم. در این مدت با رضا پیرزاده خیلی صمیمی و قاطی شدم به طوری که یک روح در دو کالبد شدیم. رضا اهل اهواز بود. خط خوبی داشت و خطاطی می کرد. پسر اهل ذوق و حالی بود و حالات معنوی جالبی هم داشت. نماز شبش ترک نمیشد و در عملیاتهای شناسایی که با هم میرفتیم خیلی دقیق بود. با رضا و دوستانی مثل او ایمانم را تکمیل کردم و کوشیدم معنویت و عرفان بیشتری در خودم به وجود آورم. من و سید رحیم موسوی و "گروه بینام" بیشتر اهل عمل و زد و خورد بودیم، اما بچه هایی که تازه از اهواز و کازرون آمده بودند حالات معنوی عمیقی داشتند، طوری که آدم مقابل آنها کم می آورد و احساس خجالت میکرد. بچه های اهواز بر اساس شناسایی هایی که ما انجام میدادیم مرتب به مواضع دشمن شبیخون میزدند و معمولاً چند نفر از سربازان دشمن را به هلاکت می رساندند. ما اگر چه بار اصلی شناسایی را بر دوش داشتیم سهمی از شرکت در شبیخونها نداشتیم. من خیلی دلم میخواست دست کم در یکی دو شبیخون شرکت کنم و به طور مستقیم با نیروهای اشغالگر دشمن روبه رو شوم و حالشان را جا بیاورم؛ به همین دلیل، خیلی به اصغر که فرمانده ما بود فشار می آوردم که مرا در این عملیات های شبانه شرکت دهد. اصغر اول مخالفت کرد و گفت: شما کار اصلی تان شناسایی است که به طور کامل انجام میدهید و دیگر نیازی به حضور در شبیخون نیست. اجر شما به اندازه کسانی
که در عملیات میروند است و شاید هم بیشتر، اما من دست بردار نبودم میخواستم هر طوری که شده با بچه ها بروم. سرانجام اصغر رضایت داد و گفت:
برو یک منطقه را خوب شناسایی کن و خودت هم در عملیات شبیخون آن شرکت کن.
از خوشحالی اصغر را در آغوش گرفتم و دو، سه ماچ حسابی کردم!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ای یاران !
میبینی من همان مجنونم
خیلی خستهام !
میشود نگاهم کنی!؟
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #کلیپ #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 خمسه آلاف یوم فی عالم البرزخ
...در این بخش دکتر ضرار ابوسیسی (مدیر بخش فنی نیروگاه تولید برق غزه) نیز حضور داشت که موساد وی را در اوکراین ربوده بود و بعد از تحقیقات وی را به سلول انفرادی عسقلان منتقل کردند. ما او را شناختیم و سلام علیک کردیم و او گفت از صحبت با ما بسیار خوشحال است. یک اسیر امنیتی دیگر به نام «مازن علی» نیز در این بخش بود که او را خوب میشناختم اما این بار حال خوبی نداشت و دچار مشکل روانی شده بود؛ به طوری که دائم در خیالات خود با صدای بلند با یک نفر صحبت میکرد و ناگهان میخندید و سپس به گریه میافتاد.
من خیلی تلاش کردم با مازن علی صبحت کنم اما نتوانستم. دلم میخواست به او کمک کنم اما چگونه؟ زندانبانان به سلول مازن حمله میکردند و بدون هیچ رحم و مروتی دست و پایش را میبستند و کتکش میزدند. ما از اداره زندان خواستیم که او را برای مداوا به بیمارستان ببرند اما نپذیرفتند. یک اسیر امنیتی دیگر به نام محمد نیز در کنار ما بود که او هم بیمار بود و با ما درباره ارتباط با فرشتگان و یک دنیای دیگر صحبت میکرد. همه این اسرا قربانی جنایتهای رژیم اشغالگر هستند و اداره جنایتکار زندان به هیچ کس رحم نمیکند و تو تنها به جرم فلسطینی بودن باید شکنجه شوی.
┄═❁❁═┄
از کتاب:
۵ هزار روز در برزخ
خاطرات حسن سلامه که در سال ۱۹۹۶ به دنبال فرماندهی یک عملیات استشهادی در واکنش به ترور «یحیی عیاش» فرمانده گردانهای عزالدین القسام بازداشت شد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مفقود الاثر
همسر شهید مهدی تجلایی
┄═❁❁═┄
آمده بود مرخصی.
سرنماز بود که صداى آخ شنیدم.
نمازش تمام شد، پرسیدم : «چى
شد؟» گفت : «چیزى نیست.»
چند دقیقه بعد داخل حمام باندهاى خونى دیدم. نگران شدم. فهمیدم پایش گلوله خورده.
دکتر گفته بود: «باید عمل شوی» و سفارش کرده بود: « تا یک هفته هم نمیتوانى باندش را باز کنی.»
باند را باز کرده بود تا وضو بگیرد.
گریه کردم.
گفتم: «با این وضع به جبهه میروی؟»
رفیقش که دنبالش آمده بود، گفت :
«نگران نباش خواهر، من مواظبشم.»
با عصبانیت گفتم: «اشکالى ندارد. بروید جبهه، انشاءاالله پایت قطع میشود، خودت پشیمان میشوى و بر میگردی.»
نگاهی کرد و گفت : «ما براى دادن سر
میرویم. ما را از دادن پا میترسانی؟»
یادم نمیرود یکبار دیگر هم گفته بود:
«خدا کند که جنازه من به دستتان نرسد. دوست ندارم حتى به اندازه یک وجب هم که شده از این خاک را اشغال کنم.»
همانطور شد که میخواست.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂