eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 بهانه گیری به نقل از همسر شهد حسن عليمردان ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ دختر کوچکم خیلى بهانه‌گیرى می‌کرد. هر چه کردم آرام نمی‌شد. خودم هم دلشوره داشتم، نگران حسن بودم. دخترم گریه می‌کرد و می‌گفت: «برویم حرم. بابا آمده حرم.» چاره‌اى نداشتم، او را برداشتم و به حرم رفتم. سه روزى می‌شد که به خاطر بهانه‌گیرى دخترم وضع ما همین‌طور بود. بعدازظهر روز سوم یکى از اقوام به خانه.مان آمد و گفت: «علیمردانى زخمى شده.» دیگر مطمئن بودم که حسن شهید شده. بعدها متوجه شدم همزمان با بهانه‌گیرى دخترم پیکر شهید را به مشهد منتقل کرده‌اند و ما بی‌خبر بودیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 تا صبح کفش‌هایم را در نیاورم! راوی : علی سلطان پناهی ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ وقتی روز پنجم شهریور آماده شدیم که آزاد بشیم و برای همیشه از اردوگاه تکریت ‌۱۱ مهاجرت کنیم همان موفع صلیب سرخ، کارهایش را موقتا تعطیل کرد و ما را به آسایشگاه چهار برگرداندند و از یک قدمی آزادی باز به آسایشگاه برگرداندند که سقفش از پلیت و شیروانی بود و در زمستان‌ها سرد و یخ و در تابستان‌ها داغ و زجر دهنده بود. ما همه وسایل‌مان را جمع کرده بودیم که برویم ولی آه.. البته این موقت بود ولی برای اسیری که چهار سال شکنحه رو تحمل کرده بود، یک ساعت بیشتر هم فشار می‌آورد چه برسد به یک شب ! علاوه بر اینکه اعتمادی هم‌ نبود که دوباره ماندگار نشویم و این دلمون را بیشتر آشوب می‌کرد. دوباره همه مصیبت‌های اسارت را یکجا حس کردم، دلم ریخت، بغض گلویم را گرفت و تا نیمه‌های شب حتی کفش‌هایم را در نیاوردم! مثل بچه‌ها بهانه ایران بزرگ را کرده بودم با دلهره فروان و انتظاری سخت، منتظر صبح شدم نه التماس و خواهش، نه مهربانی بچه‌ها هیچ‌کدام نتوانست کفشم را در بیاورد نمی‌دانم کی خوابم برد! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  هنگ سوم | ۲۰ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ساعت ۱۰ بامداد روز بعد در اطاق مخصوص پزشکان نشسته که ناگهان صدای انفجار مهیبی زمین و زمان را لرزاند. سراسیمه بیرون دویدم. صحنه وحشتناکی بود، ماجرا از این قرار بود که دو فروند جنگنده ایرانی کامیونهای حامل مهمات را در حالی که سربازان عراقی و مصریها سرگرم تخلیه محموله ها بودند بمباران کردند. در جریان این بمباران، سه دستگاه کامیون مهمات منفجر شده و به آتش کشیده شدند. مصریها مثل گوسفندان دیروز ذبح شدند. چند لحظه بعد آنهارا، در حالی که غرق خون بودند به اتاق اورژانس آوردند. از شدت درد فریاد می کشیدند. نگاهی به آنها انداختم و با خود گفتم: این کیفر آنها در این دنیاست خدا می‌داند در آخرت مستوجب چه مجازاتی خواهند بود. به هر حال مداوا شدند و به بصره انتقال یافتند. پس از کشته و مجروح شدن عده ای از مصریها، دستوری در مورد استفاده از وجود آنها نه در داخل خاک ایران، بلکه در داخل خاک عراق، به منظور پشتیبانی نیروهای عراقی صادر شد. یک هفته پس از این حمله هوایی خانواده های خوزستانی و بقیه مصریها روستا را ترک کرده و ما را در آن منطقه دهشتناک که حتی از آب گوارا اثر و نشانی نبود، تنها گذاشتند. در آنجا سه حلقه چاه آب شور وجود داشت که اطراف آن را درختان کوچک گِز احاطه کرده بودند. ما در آن محل از انزوا و زندگی ملال آور توام با کمبود وسایل ضروری، چون حمام، رنج می بردیم. بدتر از همه، حملات هوایی ایران بود که بی وقفه ادامه داشت. از واحدهای پشتیبانی هم خبری نبود. احتمال می‌رفت ارتش ایران نیرو در منطقه پیاده کند و دست به عملیاتی بزند. پس از مدتی کوتاه واحدهای نظامی تدریجاً قرارگاههای پشتیشان را در اطراف ما مستقر کردند و این مساله قدری به ما آرامش خاطر داد. با این حال هنوز از شبح پیاده شدن نیرو در آن منطقه مهم و استراتژیک بیمناک بودیم. یگانهای مجاور نیز همین احساس را داشتند. در یکی از شبها گلوله ای بی هدف به هوا شلیک کردم و به دنبال آن افراد یگان و دیگر واحدهای مجاور با شدت تمام اجرای آتش کردند، به گونه ای که آسمان را هاله ای از نور فرا گرفت و ترس و اضطراب بر تمامی قلبها - البته جز قلب من که در این جریان دخیل بودم - راه یافت. این تیراندازی دیوانه وار دقایقی به طول انجامید و پس از این که همه مطمئن شدند نیرویی در آنجا پیاده نشده جای خود را به سکوت پیشین داد. این حادثه برای من مشکل بزرگی ایجاد کرد. آن روز معاون فرمانده تیپ با ما تماس گرفته موضوع را سئوال کرد. سروان «جبار» به او گفت: « فقط چند تیر به طور غیر عمدی شلیک شده و موضوع دیگر در کار نبوده است.» معاون تیپ گفت: «ما و نیروهای خط مقدم نگران شدیم. فکر کردیم در منطقه شما و پشت سر ما نیرو پیاده شده است.» چند روزی که از این حادثه گذشت. معلوم شد فرماندهان و سربازان شدیداً به وحشت افتاده اند. این امر خود گویای ضعف روحیه رزمی نیروهای ما در آن مقطع بود. زمان به کندی سپری می‌شد. ما همچنان به معالجه سربازان بیمار، بیمارنماها، مجروحین ، لطیفه گویی و شنیدن اخبار رادیو مشغول بودیم. با این که فصل زمستان از راه رسیده بود اما نیروهای ما کماکان در طول شبانه روز به آسفالت کردن راههای ارتباطی بین واحدهای مستقر در جبهه و مراکز تدارکاتی آنان در «نشوه» ادامه می‌دادند. آنها همچنین تصمیم به احداث چند انبار مهمات و آذوقه در منطقه جفیر گرفتند تا شاید در مواقع استثنایی از آنها بهره برداری کنند. این مأموریت به جمعی از سربازان کرد - به استعداد ۲۰۰ نفر و تحت فرمان سرهنگ دوم «محمد» که خود کرد واهل سلیمانیه بود واگذار گردید. از ظاهر این مجموعه پیدا بود که آنها نه نظامی هستند ونه عشایری. به جای حمل سلاح و مهمات بیلچه و کلنگ با خود حمل می کردند و با زبان عربی مطلقاً آشنایی نداشتند. حتی در بین آنها افسر و درجه داری به چشم نمی خورد. این بیچاره ها شب و روز با استفاده از واگن‌های باربری قطارهای قدیمی، انبارهایی در زیر زمین می‌ساختند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 قطعه ای گران بها از مستند به یاد ماندنی «روایت فتح» که در این دنیای سخت، بهترین درس های زندگی را به ما می دهد. 🔸 با صدای آسمانی شهید آوینی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 لبخند در جنگ! از بالا بودن روحیه حکایت داشت حکایتی که رمز پیروزی ما شد ... 📸 آبان ۱۳۵۹ - ‌آبادان عکاس : بهرام محمدی فرد ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۵۰ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 یکی از محورهایی که خیلی راکد بود و دشمن هم در آن حضور مؤثری نداشت، محور منطقه طلائیه و شط علی بود. پشت این محور هورالعظیم بود و چون تردد زیادی در اطراف هور انجام نمی گرفت دشمن هم توجه خاصی برای استقرار تجهیزاتش در آنجا نداشت. در زمان علــم الهــدی و حــد فاصل آذر و دی ۱۳۵۹ دشمن تا حدود پنج کیلومتری شهر اهواز پیشروی کرده بود. شش کیلومتر نیز با هویزه فاصله داشت. بخش‌هایی از شهر سوسنگرد را نیز به اشغال خود در آورده بود. هویزه با توجه به نقشه‌های عملیاتی در پانزده کیلومتری عقبه دشمن قرار داشت. عراقی ها تا پاسگاه برزگری که دومین پاسگاه مرزی ما بود را اشغال کرده بودند. پاسگاه کیان دشت خالی بود و نه دشمن در آن مستقر شده بود و نه ما نیرو در آن داشتیم. همان طور که قبلاً گفتم در همان روزهای اول جنگ ژاندارمری مستقر در پاسگاه کیان دشت، آنجا را تخلیه کرده بودند. نمی‌دانم چرا دشمن پاسگاه کیان دشت را اشغال نکرده بود. شاید هم با مقاصد کلان نظام آنها اشغال این پاسگاه برایش بی فایده بود. چند روز بعد عشایر منطقه خبر دادند که دشمن پیشروی کرده و پاسگاه کیان دشت را اشغال کرده است. علم الهدی به من گفت: - برو منطقه را شناسایی کن و ببین خبر صحت دارد یا نه!؟ من و سید رحیم موسوی با یک دستگاه موتور، خودمان را به منطقه مورد نظر رساندیم. تا نزدیکی‌های پاسگاه کیان دشت پیش رفتیم. نزدیکی های پاسگاه دشمن متوجه حضور ما دو نفر شد و بایک خودرو به دنبالمان افتادند و تعقیب مان کردند. سیدرحیم موتور را می‌راند و موتورسوار خیلی خوبی هم بود. برای آنکه دشمن ما را گم کند به اطراف شط على رفتیم. نفربر دشمن همین طور که ما را دنبال می‌کرد به طرفمان تیر می انداخت. زمین بسیار ناهموار بود و سرعت موتور خیلی بالا و زیاد بود. چند بار کــم مانده بود از روی موتور پرت بشویم. در همین حال، در اطرافم دیدم از روی زمین چیزی شبیه دود به هوا می رود. سر در گوش سید رحیم گذاشتم و از او پرسیدم: - این دود چیه! . سید گفت - اینها دود نیست. عراقی‌ها دارند به طرفمان تیر تراش می‌زنند و با تیرها زمین را شخم زده و گرد و خاک بلند می‌شود! به سید رحیم گفتم: - فکر نمی‌کنم من از این مهلکه جان سالم بدر ببرم. یکی از این تیرها مرا ناکار خواهد کرد. سید رحیم ویراژ می‌داد و می‌رفت. واقعاً اراده خدا بود که از آن همه تیر یکی به من یا سید رحیم و یا موتورسیکلت، نخورد. دشمن بعد از مسافتی که ما را تعقیب کرد نا امید شد و رهامان کرد. ما که به منطقه شط على رسیده بودیم همین طور که حرکت می کردیم با عده ای از بچه های خودی روبه رو شدیم. اول خیال کردیم نیروهای دشمن هستند. اما کمی که دقت کردیم دیدیم ایرانی اند. رفتیم و نشستیم و با آنها صحبت کردیم. من اولین باری بود که از حضور آنها در شط علی مطلع می‌شدم و خیلی هم تعجب کردم. حدود بیست نفر از بچه های سپاه اهواز بودند که بدون هیچ هماهنگی و خبر با ما در شط على مستقر شده بودند. دشمن در این ناحیه تحرک نظامی خاصی نداشت و نمی‌دانم چرا آنها در آنجا استقرار یافته بودند. فرمانده آنها هم برادر داریوش کاظمی بود. به بچه های اهواز گفتم: - عراقی ها ما را تعقیب کردند. آمده بودیم تا پاسگاه کیان دشت را شناسایی کنیم که موفق نشدیم. فردا می‌آییم و ان‌شاء الله پاسگاه را شناسایی می‌کنیم. آنجا کمی با بچه ها آشنا شدیم و نزدشان چای هم خوردیم و به سپاه هویزه برگشتیم. در بازگشت همه آنچه را که دیدیم و برایمان اتفاق افتاده بود به طور شفاهی به علم الهدی گفتیم. من به ایشان گفتم: به احتمال قوی پاسگاه کیان دشت به دست عراقی ها افتاده است و جان بچه ها در شط علی در خطر است. هر آن ممکن است عراقیها بر سرشان بریزند و آنها را کشته یا اسیر کنند. سید حسین گفت: باید دوباره بروید و از وجود دشمن در پاسگاه کیان دشت مطمئن شوید. من باید بدانم که آیا عراقی ها این پاسگاه را در دست دارند یا نه. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اگر کار برای خداست گفتن چرا؟ با صدا و لهجه زیبای سردار شهید حاج حسین خرازی       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈لینک عضویت           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇    🍂
🍂 نماینده دزفول بودم. توی مجلس رفتم پیش رئیس مجلس و گفتم "باید به مردم اسلحه بدیم" او هم گفت "هر چی نیاز داری بنویس تا در صورت امکان تهیه کنیم." کاغذ یادداشت کوچکی از روی میزش برداشتم و نوشتم، ✍ هزار قبضه ژسه، هزار قبضه ام یک، هزار قبضه آرپی‌جی، هزار دست لباس و کلاه نظامی. دقیقاً نمی‌دانستم چه تعداد نیاز است ولی از هر کدام ۱۰۰۰ تا نوشتم. زیر همان کاغذ یادداشت دستورش را داد. ▪︎ با کلی دوندگی بالاخره اسلحه ها و لباس ها را گرفتم و فرستادم دزفول. انبار درست و حسابی نداشتیم همه را ریختیم توی یک مدرسه.       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈لینک عضویت           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇    🍂
🍂 اگر این جنگ ۲۰سال هم طول بکشد ما همچنان ایستاده‌ ایم... "امام‌خمینی" 📸 تصویری کمیاب از حضور بانوان در حمایت از دفاع مقدس، اوایل دهه ۱۳۶۰ - تبریز عکاس: حسین جباری پور هریس       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈لینک عضویت           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇    🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  هنگ سوم | ۲۱ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 روزی سرهنگ «محمد» به دیدار ما آمد و از من خواست با او ناهار بخورم. زیرا تنها بود و براساس مقررات ارتش نمی‌توانست با سربازان غذا بخورد. پس از چند روز معاشرت با او احساس کردم که از جمله افراد منفورارتش است. معمولاً بعثی ها افسران نظیر او را به ماموریتهایی ساده و بی خطر و به دور از مراکز حساس ارتش و پستهای مهم موظف می‌کردند. این سرهنگ ۲۰۰ نفر سرباز را در امر ساختن انبارهایی در پشت جبهه رهبری می‌کرد در حالی که افسران بعثی پایین تر از او هنگ‌ها و گردانها را رهبری می کردند. با شروع فصل زمستان سیل بارش برف و باران آغاز شد و به علت ناهمواری جاده مشکلاتی را برای ما بوجود آورد. رفته رفته تدارکات به دشواری صورت گرفت؛ و مهمتر آن که مجروحین با مشکلات فراوان به بصره اعزام می‌شدند و پس از چند ساعت به مقصد می‌رسیدند. اگر جاده آسفالت بود، این مدت به یک ساعت تقلیل می یافت. همین امر باعث می‌شد که بسیاری از مجروحین در بین راه تلف شوند. از طرفی ما نیاز مبرمی به خون داشتیم و از آنجایی که یخچالی برای نگهداری خون در اختیار ما نبود، عده ای دیگر از مجروحین به همین علت جان می باختند. در یکی از روزهای بارانی سه مجروح را نزد ما آوردند که حالشان بسیار وخیم بود. یکی از این سه نفر ستوان دومی بود به نام «عارف». دو نفر دیگر سرباز بودند. مفصل‌های آنان براثر انفجار مین زیر زره پوششان قطع شده بود. ظاهراً این حادثه در اطراف شهر هویزه اتفاق افتاده بود. مین‌ها توسط نیروهای ایرانی که شبانه به منطقه نفوذ می کردند کار گذاشته شده بود. این سه نفر نیاز مبرمی به خون و انتقال سریع به پشت جبهه داشتند که هر دو مورد برای ما غیر ممکن بود. پس از انجام بررسی های لازم آنها را به وسیله یک دستگاه آمبولانس از طریق جاده ای پر از گل ولای که ما را به بصره می‌رساند اعزام کردم. ستوان «عارف» در بین راه مرد و دونفر دیگر زنده به بصره رسیدند. دو روز بعد سروکله کمیته تحقیقاتی پیداشد تا در مورد علت مرگ ستوان «عارف» تحقیقاتی انجام دهد و مقصر را شناسایی و به مجازات برساند. تعجب کردم، زیرا او اولین مجروحی نبود که در بین راه تلف می‌شد. قبل از او دهها نفر دیگر به همین شکل از بین رفته بودند. پس از پرس وجو معلوم شد ستوان عارف از اعوان و انصار رژیم بوده و پدرش یکی از وزرای کابینه عبدالسلام عارف بوده است. در این بین من هم مورد بازجویی قرار گرفتم، زیرا آن موقع پزشک کشیک بودم. در جریان این بازجویی بی تقصیری من به اثبات رسید و یکی از خلبانان هلیکوپتر به دلیل شانه خالی کردن از دستورات در مورد انتقال مجروح یاد شده، مورد مواخذه قرار گرفت. فرمانده لشکر پنجم ، من و بسیاری از نیروهای مخالف جنگ به خاطر یک انگیزه انسانی، نهایت تلاش خود را برای امداد مجروحین به کار می‌بستیم، در حالی که پزشکان و کادرهای بعثی از زیر بار مسئولیت شانه خالی می کردند و تنها مشغول خوردن و نوشیدن و استفاده از مرخصی‌ها بود. در اینجا نمونه ای را برایتان می‌نویسم. روزی یکی از افسران پزشک بعثی، کشیک بود. در ساعت ده شب آمبولانسی که پنج نفر سرباز مجروح را حمل می کرد از گرد راه رسید. بند از بندشان جدا شده بود، اما آن پزشک بعثی و مبارز ملی فرار کرد و آنها را به حال خود رها کرد. چند دقیقه بعد، «غفار» معاون پزشکی که از اهالی بصره و فردی با شهامت بود، پیش من آمد و گفت: «دکتر! همه با دیدن وضعیت آن سربازان فرار کردند خواهش می‌کنم همراه من بیا تا ترتیب اعزام آنها را به بصره بدهیم.» به اتفاق راه افتادیم در آمبولانس که باز شد با صحنه دلخراشی مواجه شدم. تلی از گوشت روی هم ریخته شده بود. وارد اتاق اورژانس شدم و پزشکیاران و راننده ها را صدا کردم. چهارنفره اجساد را پایین آورده و به جمع آوری جسد هر یک از آنها پرداختیم. تا ساعت ۱۲ شب توانستیم بدن تکه تکه شده اجساد پنج نفر سرباز را لای پتو پیچیده و روی ۵ عدد برانکارد قرار دادیم. غفار تکه گوشتی به وزن ۲ کیلوگرم پیدا کرد و به من گفت: «دکتر من این تکه گوشت را داخل آمبولانس پیدا کردم. آن را کجا بگذارم؟» لحظه ای فکر کردم و سپس گفتم: «آیا صاحب آن را نمی شناسی؟» گفت: «نه.» گفتم: «والله نمیدانم چکار باید کرد.» در آن حین یکی از پزشکیاران داد زد: آن را کنار جسدی بگذار که گوشت کمتری دارد. او نیز این تکه گوشت را کنار یکی از اجساد قطعه قطعه شده قرار داد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
باز هم تلاقی یک جریان در دو جبهه
مین گذاری سر جاده ، اونم شبانه و اون هم هویزه و... حاج یونس چه کردی با دشمن بعثی 😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ام الشهدا مادر همه شهدای گمنام صلی الله علیک یا فاطمةُ الزَّهرَاءُ        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 معرفی و دعوت به کانال خاطرات "رزمندگان دفاع مقدس" همه با هم در گروه‌ها و جمع‌های رزمندگان دوران پرافتخار دفاع مقدس نشر دهیم. لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دلم پاییز ، صدای باران، بوی نارنگی و نشستن کنارِ شما می‌خواهد...! 📸 از راست شهیدان : غلامحسین قاضی میرسعید ، فرهاد جهاندیده ، قاسم نساج و حسین قلی‌نژاد ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۵۱ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 فردا اول صبح دوباره من و سید رحیم با لباس عربی ســوار موتورسیکلت شدیم و به راه افتادیم. از ناحیه هور و جایی که بچه های سپاه اهواز مستقر شده بودند ، نرفتیم ، بلکه به طور مستقیم به طرف پاسگاه کیان دشت حرکت کردیم. به یک کیلومتری پاسگاه که رسیدیم ایستادیم و با دقت به اطرافمان نگاه کردیم تا مثل دیروز حرکتمان لو نرود و عراقی ها به دنبال مان نیفتند. خیلی با احتیاط همه جا را بازرسی کردیم. ظاهراً دشمن متوجه حضور ما در آنجا نشده بود. در پاسگاه نیز هیچ حرکت و اثری از دشمن مشاهده نکردیم. کمی جلوتر رفتیم و خودمان را به فنس اطراف پاسگاه رساندیم. قلبم تند میزد و هر آن منتظر بودم دشمن ما را دیده و به سویمان شلیک کند. زیر لب دعا می خواندم و از خدا می.خواستم که اگر دشمن در پاسگاه است او را کور کند تا ما را نبیند. ده تا بیست متر با ساختمان پاسگاه فاصله داشتیم. روی زمین خوابیده بودیم و پاسگاه را می پاییدیم. احتمال می دادم عراقی ها برای به دام انداختن ما تله گذاشته باشند. خیلی هیجان .داشتم سید رحيم گفت: - فکر نمی کنم کسی در پاسگاه باشد. من به سید رحیم گفتم: - باید مطمئن بشویم که آیا کسی هست یا نه. باید گزارش دقیقی به سید حسین بدهیم. با شک و تردید نمی‌شود کار کرد. سید رحیم گفت: اگر کسی اینجا باشد باید موتوری، نگهبانی، صدایی، حرکتی و یا چیزی باشد. می‌بینی که اینجا سوت و کور است و هیچ کس هم نیست. سید رحیم افزود. الآن میروم داخل پاسگاه تا خیال همه ما راحت شود. اگر عراقی ها مرا گرفتند و بیرون آوردند تو، من و سربازان دشمن را به رگبار ببند و همه ما را بکش! بعد با لحن خاصی گفت: حتماً مرا بكش زیرا نمیخواهم به دست دشمن بیفتم و اسیر شوم! این را گفت و به داخل ساختمان پاسگاه خزید. قلبم تند تند میزد و هر آن منتظر بودم که صدای رگبار دشمن بلند شود. لحظات به سختی و با کندی می‌گذشتند. چند دقیقه بعد سید رحیم سالم و تنها از پاسگاه خارج شد و به طرفم آمد و گفت: - هیچ کس داخل ساختمان نیست. فقط مقداری خشاب کلاشینکف ریخته است. سید هنوز به من نرسیده بود که در شش متری من خمپاره ای به زمین خورد و منفجر شد. خمپاره دوم هم به فاصله کمی در اطرافم افتاد و منفجر شد. دستپاچه و هراسان به اطرافم نگاه کردم اما هر جا را که می‌دیدم خبری از عراقی‌ها نبود. نمی‌دانستم خمپاره ها از کدام طرف دارند روی سر ما می.ریزند. ناگهان نگاه کردم. دیدم عده ای دارند از خودرو پیاده می‌شوند و به طرف ما می‌دوند. سید رحیم خودش را به من رساند و گفت - چه شده؟ - عراقی ها از پشت دارند به طرف ما می آیند، غافلگیر شده ایم. تیربار آنها دارد به طرف ما شلیک می‌کند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 🔻 "الی بیت المقدس" عملیاتی الهی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔹 طرح عملیات در طراحی عملیات، تهاجم از طریق عبور از رودخانه کارون و پیشروی به سوی مرز بین المللی و سپس آزادسازی شهر خرمشهر مد نظر قرار گرفته و چنین استدلال می شود که حمله به جناح دشمن، که عمدتا به سمت شمال آرایش گرفته بود، عامل موفقیت عملیات است. هم چنین، شکستن خطوط اولیه دشمن و عبور از رودخانه و گرفتن سرپل در غرب کارون تا جاده آسفالته اهواز – خرمشهر به عنوان اهداف مرحله اول و ادامه پیشروی به سمت مرز و تامین خرمشهر به عنوان اهداف مرحله دوم تعیین شدند. بر همین اساس، محورهای عملیاتی هر یک از قرارگاه ها به ترتیب زیر مقرر گردید: ۱-  محور شمالی؛ قرارگاه قدس (با عبور از رودخانه کرخه). ۲-  محور میانی؛ قرارگاه فتح (با عبور از رودخانه کارون و پیشروی به سمت جاده اهواز – خرمشهر). ۳- محور جنوبی، قرارگاه نصر (با عبور از کارون و پیشروی به سمت خرمشهر).  ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 هر جا گیر کردید....! توصیه ای عجیب با صدا و لهجه زیبای مشهدی سردار شهید عبدالحسین برونسی       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈لینک عضویت           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇    🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  هنگ سوم | ۲۲ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 اواخر نوامبر ۱۹۸۰ / اوایل آذر ۱۳۵۹ برای دومین بار عازم قرارگاه «پ» تیپ بیستم گشتم. هنگامی که وارد قرارگاه شدم، احساس کردم قدری عقب نشینی کرده است، زیرا نیروهای ایرانی جریان آب را به سمت این قرارگاه هدایت کرده بودند تا از سقوط شهر اهواز به دست نیروهای عراقی جلوگیری نمایند. در آنجا سنگرهای مقاوم ، افسران درجه داران و سربازان را دیدم. این سنگرها از ستونهای آهنی و چوبهای ضخیم ریل راه آهن اهواز - خرمشهر و نیز ستونهای چراغ برق اطراف جاده و راه آهن و سنگها و کاشی‌های به سرقت رفته از پادگان ساخته شده بودند. با احداث این سنگرهای مقاوم، نیروهای ما از گلوله باران شدید توپخانه، حملات هوایی و ضد حمله های طرف مقابل در امان بودند، ولی با گذشت ایام این سنگرها به صورت گورستانی برای نیروهای ما در آمدند. ما هر روز سه بار هنگام اقامه نماز، فرصت استشمام هوای آزاد و رفع حاجت را پیدا می‌کردیم. زندگی در سنگرهایی که اطراف آن را مرگ و وحشت احاطه کرده بود اثرات روانی بسیار بدی در روحیه نظامیان رده های مختلف برجای می‌گذاشت. به همین خاطر همه برای این که هنگام زخمی شدن به بهترین نحوی مداوا شوند و یا به قرصهای اعصاب دسترسی پیدا کنند سعی می کردند با من طرح دوستی بریزند. در حقیقت حضور پزشک در آن شرایط می‌توانست آرام‌بخش قلب‌های مضطرب باشد. من همیشه زیر رگبار شدید گلوله ها با آنها بودم و در یک سنگر زندگی می‌کردم. سروان «حسن» افسر توجیه سیاسی و مسئول تقویت روحیه رزمندگان بیش از دیگران احتیاج به روحیه داشت. او به مجرد شنیدن صدای انفجار گلوله توپ و یا خمپاره مخفی می شد. سنگر او مملو از مواد غذایی و لباسهایی بود که قرار بود به عنوان هدیه بین افراد تقسیم شود. ولی او بدون در نظر گرفتن ضوابط مشخص، آنها را به هر کس که دلش می‌خواست هدیه می‌داد. در همین روزها فرماندهی ارتش تصمیم گرفت به هر سرباز و درجه دار مجروح ۵۰ دینار و به افسران مجروح ۱۰۰ دینار هدیه بدهد. جالب این که یکی از سربازان رسته ضدزرهی در داخل سنگر مخفی می شد و پاهایش را هنگام حملات توپخانه بیرون از سنگر قرار می‌داد. او از این کار دو هدف را دنبال می‌کرد. اول این که در صورت مجروح شدن ۵۰ دینار را دریافت کند و دوم این که به بهانه مجروح شدن، چند ماه از جبهه فرار کند. حال شما می‌توانید روحیه رزمی دیگر نیروها را تصور کنید. با وجود این که روابط من با سایر افسران بسیار محدود بود، ولی سروان «حسین العوادی» روزی مرا به صرف شام دعوت کرد. هنگامی که به سنگر او رفتم با سروان «هاضم» فرمانده گروهان مهندسی، ستوان یکم «عادل» و دو افسر دیگر روبه رو شدم. آنها پس از صرف شام و چایی در ساکی را باز کردند و چند مجله رنگی از آن بیرون آورده و یکی از آنها را به من دادند. هنگامی که آن را ورق زدم دیدم از مجله های سکسی چاپ سوئد است. خیلی ناراحت شدم. آیه مشهور قتل الانسان ما اکفره را خواندم و با عصبانیت گفتم: «شما در چه وضعی هستید؟ آیا کسی از شما می‌داند که تا فردا زنده خواهی ماند؟ شپا هر آن ممکن است کشته شوید. روز قیامت در محضر الهی چگونه حاضر خواهید شد؟» آنها سکوت کردند و سرهایشان را پایین انداختند. گویا انتظار چنین واکنشی را از من نداشتند، زیرا این مساله در محفل افسران و پزشکان امری عادی و پیش پا افتاده بحساب می آید. بدون خداحافظی از سنگر خارج شدم و از آن به بعد هرگز میلی برای ملاقات آنها پیدا نکردم. این وضعیت فرماندهان بود. بگذریم!        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂