🍂
🔻 هنگ سوم | ۱۸
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 روز ۲۶ اکتبر ۱۹۸۰/ ۱ آبان ۱۳۵۹ دستوری در مورد عزیمت من به قرارگاه «پ» تیپ بیستم صادر گردید. با یک دستگاه جیپ ارتشی به راه افتاده و در جاده آسفالت منتهی به اهواز که از کنار پادگان حمید می گذشت، برای مشاهده ایستگاه منهدم شده، قطار و رستوران مجاور آن قدری توقف کردم. پس از چند کیلومتر ایستگاه منهدم شده «ماگروی» در سمت راست جاده توجهم را جلب کرد. ۲۰ کیلومتر جلوتر به قرارگاه «پ» تیپ رسیدم. وارد تنها سنگر قرارگاه شدم که به دو بخش مطب و محل کارمنشی تیپ تقسیم شده بود. بقیه افراد زیر تانکها، زره پوشها و داخل پناهگاه های محکم زندگی میکردند.
حملات زمینی و هوایی به اوج خود رسیده بود. این اولین بار بود که حالت جنگ را به عینه تجربه میکردم. از دکتر «نعیم» سراغ پزشکیار محل را گرفتم. او گفت توسط مامورین اطلاعات دستگیر و به بصره اعزام شده است.
دکتر «نعیم فردی متدین و دارای ویژگیهای اخلاقی ممتاز بود که همین مساله مرا به شدت تحت تاثیر قرار میداد.
مواضع فرماندهان در شرق جاده اهواز خرمشهر و ضلع جنوبی مرقد "سید طاهر" واقع شده بود. نیروهای رزمنده رو به روی ما بودند و مقابل آنها جنگلهایی وجود داشت که از کنار جاده و روستا «دب حردان» در غرب تا سواحل رود کارون در شرق امتداد می یافت.
شب فرا رسید اما خواب به چشمانم نیامد. کابوسهای وحشتناک لحظه ای راحتم نمیگذاشتند. از صدای انفجار توپها دچار سرگیجه شدیدی شده بودم. روز بعد پزشکیار به من اطلاع داد که حملات توپخانه نیروهای اسلام فقط هنگام اقامه نماز متوقف میشود. با خود گفتم: سبحان الله... آنها با این عمل خودشان اسلام واخوت اسلامی را به ما یادآور میشوند. به هر حال خدا را شکر کردم که در این مدت کوتاه فرصتی برای اقامه نماز و استشمام هوای خالی از بوی باروت بود. هنگام طلوع خورشید ساختمانها، برجهای کارخانجات و ایستگاه رادیوی اهواز را میتوانستم بـبـیـنـم. یکی از افسران می گفت: «فاصله اینجا تا اهواز فقط ۱٦ کیلومتر است و آن مناطق به وسیله تانک مورد هدف قرار می گیرند.» بعدازظهر روز بعد سروان حسين العوادی نزد من آمد و گفت: «فرمانده تیپ به تو ماموریت داده است جهت مداوای سروان «علاء» فرمانده گروهان دوم به قرارگاه گردان ۱۰ تانک بروی.»
به او گفتم: «نمی روم!» گفت: در این صورت به فرمانده تیپ مراجعه کن!
نزد فرمانده تیپ رفتم. به زیر یک دستگاه تانک پناه برده بود. اطرافش را سه نفر افسر احاطه کرده بودند. پرسید: «چرانمی روی؟» جواب دادم: «اولا من پزشک هستم و قانون ارتش ایجاب میکند مصدوم را نزد من بیاورند نه من نزد مجروح بروم. ثانیاً پزشک می تواند در سنگر طبابت و با در اختیار داشتن امکانات و لوازم فنی به وظیفه خود عمل کند. دیگر اینکه منطقه به لحاظ شدت حملات موشکی و توپخانه بسیار خطرناک است و رفتن من همان و مرگ حتمی همان. ممکن است راننده و آمبولانس از بین بروند.
لحظه ای سکوت کرد آنگاه گفت: "نترس امکان آوردن سروان علاء به این جا وجود ندارد." به او گفتم من نمیترسم و دلیلش این است که با وجود تداوم گلوله باران همچنان در تیپ حضور دارم. این شما هستید که به زیر تانک پناه برده اید.
بسیار عصبانی شد و گفت: «آیا میدانی باچه کسی حرف می زنی؟».
گفتم: «بلی میدانم.»
گفت: «می توانم کت بسته ترا نزد فرمانده لشکر بفرستم تا حکم اعدامت را صادر کند. تو از دستورات سرپیچی میکنی. توصیه میکنم دستور را اطاعت کنی و فوراً راهی شوی.»
با حالتی غمگین به سنگرم برگشتم. چند لحظه بعد سروان حسين العوادی وارد سنگر شد. او به من توصیه کرد بروم و از دستورات اطاعت کنم و گرنه ممکن است روزگارم سیاه شود.گفتم:حاضرم بروم.
ولی میخواهم راهنمایی همراهم باشد. دنبال راهنما گشتند ولی کسی را نیافتند. واقعیت این است کسی داوطلب نشد ما را در این راه همراهی کند، زیرا همه سایه سنگین مرگ را روی خود میدیدند. بالاخره در ساعت هفت شب یکی از سربازان داوطلب شد و به اتفاق روانه خطوط مقدم شدیم. در آنجا نمیدانستم گلوله ها از کدام سمت می آیند. وارد قرارگاه گردان شدم. سروان را دیدم که روی زمین دراز کشیده بود. بلافاصله او را سوار آمبولانس کرده و به قرارگاه تیپ بازگشتم. وقتی او را در داخل سنگر مورد معاینه قرار دادم چیزی جز ضعف روحیه در وی نیافتم. از این رو خواستم او را به پشت خط انتقال دهم، اما فرمانده تیپ از آنجایی که با روحیات این افسر خائن آشنا بود اصرار داشت با او بروم تا مبادا به پشت جبهه فرار کند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۱۹
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 با گذشت روزها، با برخی از پدیده های زندگی در زیر زمین و بین بمبها و گلوله ها انس گرفتم. مساله جالب این که یک گاو به همراه گوساله اش در این زندگی با ما سهیم بودند. روزها به چرا مشغول بودند و هنگام غروب به نزدیک سنگرها باز میگشتند. عده ای از سربازان به آنها غذا میدادند و از شیرشان استفاده میکردند. در یکی از همین روزها ولوله ای برپاشد. از پناهگاه خارج شدم دیدم دو نفر از سربازان گوساله را گرفته و میخواهند آن را سر ببرند. مداخله کرده و گوساله را از دست آنان نجات دادم. دو روز بعد دوستان چهارپای ما، نصیب یک عرب خوزستانی شد که با واحد اطلاعات ارتش ما همکاری می کرد و در مقابل مبالغ گزافی دریافت مینمود.
در آن ایام عده ای مسلح با لباس غیر نظامی به قرارگاه تیپ رفت و آمد می کردند. فهمیدم که آنها از عناصر جبهه آزادی بخش عربستان هستند. ماموریت این سازمان که توسط بعثی ها در منطقه تاسیس شده بود، انجام عملیات خرابکاری و تجسسی به نفع رژیم عراق تحت پوشش دفاع از اعراب و عربیت بود.
پس از سه هفته اقامت در قرارگاه تیپ به روستای «نشوه» بازگشتم. اولین مرخصی سه روزه را همان جا گرفته به دیدار خانواده رفتم. مادر و برادرانم با دیدگانی اشکبار و قلبهایی اندوهگین از من استقبال کردند. وضعیت آنان بسیار رقت بار بود، به طوری که نفت و گاز برای پخت و پز و روشن کردن حمام در اختیار نداشتند. بسیاری از اوقات، جریان برق قطع میشد و مردم همچون گذشته با روشن کردن هیزم غذا می پختند. با وجود خفقان حاکم، لطیفه های سیاسی بین مردم جاری بود. کودکان شجاع ترین افراد بودند و با شعار "ای سعد، ای نیای ما... ما نه گاز داریم و نه نفت" از نظامیان استقبال می کردند. مقصود از سعد همان سعدابن وقاص است که بعثی ها شب و روز به وجود او به عنوان دلاور قادسیه افتخار میکردند.
🔸 جفیر مرکز امداد
اواخر اکتبر ۱۹۸۰ / اوایل آبان ۱۳۵۹ واحد سیار پزشکی ۱۱ به دو بخش تقسیم شد. بخش اداری در روستای نشوه به سرپرستی فرمانده یگان سروان احسان الحیدری ، که جدیداً از بیمارستان نظامی الرشید به یگان منتقل شده بود باقی ماند و بخش فنی با کادر پزشکی و امدادی همراه با تجهیزاتش در منطقه جفیر داخل خاک ایران مستقر گردید و یک مرکز امداد پیشرفته با ستاد تخلیه مجروحین دایر کرد. جفیر چهارراهی بود منتهی به محور عملیاتی لشکر پنجم در جنوب اهواز و محور عملیاتی لشکر ۹ زرهی در منطقه هویزه و سوسنگرد که خطوط امدادی آن از منطقه شیب در العماره به روستاهای «نشوه» و جفیر انتقال یافته بود. عده ای از خانواده های خوزستانی در برخی از منازل روستا سکونت داشتند. منازلی که خالی از سکنه بود توسط افراد یگان مصادره شده بود. ما یک مرکز امداد و ستاد تخلیه مجروحین بر پا کردیم. این مرکز مجروحین و بیماران تمامی مناطق عملیاتی را می پذیرفت، تعداد که غالباً براثر حملات توپخانه مقابل جراحاتی بر میداشتند.
مجروح نسبت به بیماران عادی کمتر بود. بسیاری از خانواده های خوزستانی دچار بیماری میشدند و ما آنها را معالجه میکردیم. تنها مشکل ما نیاز کودکان به داروهای مخصوص اطفال بود که در اختیار نداشتیم. علاوه براین فاقد واکسن علیه بیماران مسری بودیم. به راستی که وضعیت رقت بار این افراد، قلب هر انسانی را به درد می آورد. بدتر از همه این که عده ای از آنها در عراق و عده دیگرشان در ایران زندگی می کردند و نیروهای عراقی اموال هر دو طرف را غارت میکردند.
چند روز بعد میهمانان جدیدی وارد شدند. رانندگانی که از اتباع مصری بودند. کامیونهای بزرگ به صورت انبارهای متحرک مهمات برای بارگیری و حمل مهمات مورد نیاز واحدها سر میرسیدند.
در یکی از روزها هواپیماهای ایرانی منطقه را بمباران کردند و چند راس دام به همراه چوپانش مصدوم شدند. این چوپان بیچاره مورد مداوا قرار گرفت و به بصره انتقال یافت اما دامهای او مورد هجوم سربازان ما و مصریها قرار گرفته و بین آنها تقسیم شدند. با دیدن این صحنه قلبهای ما جریحه دار گردید. هنگام عصر، مصریها حاتم بخشی به خرج داده و به رسم حکام، گوسفندان را روی آتش کباب کردند. سربازان نیز همچون گرگهای گرسنه گوسفندان را ذبح کرده، شکمشان را دریدند و فقط جگر آنها را برای خوردن بیرون کشیدند. بقیه گوشتها بین سگهای ولگرد منطقه تقسیم شد. و امثال من به مصداق ضرب المثل عراقی چشم بیناست و دست کوتاه چاره ای جز سکوت نداشتیم.
بعثی ها در آن شرایط، عربیت و دفاع از اعراب ایران را فراموش کرده بودند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۲۰
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 ساعت ۱۰ بامداد روز بعد در اطاق مخصوص پزشکان نشسته که ناگهان صدای انفجار مهیبی زمین و زمان را لرزاند. سراسیمه بیرون دویدم. صحنه وحشتناکی بود، ماجرا از این قرار بود که دو فروند جنگنده ایرانی کامیونهای حامل مهمات را در حالی که سربازان عراقی و مصریها سرگرم تخلیه محموله ها بودند بمباران کردند. در جریان این بمباران، سه دستگاه کامیون مهمات منفجر شده و به آتش کشیده شدند. مصریها مثل گوسفندان دیروز ذبح شدند. چند لحظه بعد آنهارا، در حالی که غرق خون بودند به اتاق اورژانس آوردند. از شدت درد فریاد می کشیدند. نگاهی به آنها انداختم و با خود گفتم: این کیفر آنها در این دنیاست خدا میداند در آخرت مستوجب چه مجازاتی خواهند بود. به هر حال مداوا شدند و به بصره انتقال یافتند.
پس از کشته و مجروح شدن عده ای از مصریها، دستوری در مورد استفاده از وجود آنها نه در داخل خاک ایران، بلکه در داخل خاک عراق، به منظور پشتیبانی نیروهای عراقی صادر شد. یک هفته پس از این حمله هوایی خانواده های خوزستانی و بقیه مصریها روستا را ترک کرده و ما را در آن منطقه دهشتناک که حتی از آب گوارا اثر و نشانی نبود، تنها گذاشتند.
در آنجا سه حلقه چاه آب شور وجود داشت که اطراف آن را درختان کوچک گِز احاطه کرده بودند. ما در آن محل از انزوا و زندگی ملال آور توام با کمبود وسایل ضروری، چون حمام، رنج می بردیم. بدتر از همه، حملات هوایی ایران بود که بی وقفه ادامه داشت. از واحدهای پشتیبانی هم خبری نبود. احتمال میرفت ارتش ایران نیرو در منطقه پیاده کند و دست به عملیاتی بزند. پس از مدتی کوتاه واحدهای نظامی تدریجاً قرارگاههای پشتیشان را در اطراف ما مستقر کردند و این مساله قدری به ما آرامش خاطر داد. با این حال هنوز از شبح پیاده شدن نیرو در آن منطقه مهم و استراتژیک بیمناک بودیم.
یگانهای مجاور نیز همین احساس را داشتند. در یکی از شبها گلوله ای بی هدف به هوا شلیک کردم و به دنبال آن افراد یگان و دیگر واحدهای مجاور با شدت تمام اجرای آتش کردند، به گونه ای که آسمان را هاله ای از نور فرا گرفت و ترس و اضطراب بر تمامی قلبها - البته جز قلب من که در این جریان دخیل بودم - راه یافت. این تیراندازی دیوانه وار دقایقی به طول انجامید و پس از این که همه مطمئن شدند نیرویی در آنجا پیاده نشده جای خود را به سکوت پیشین داد.
این حادثه برای من مشکل بزرگی ایجاد کرد.
آن روز معاون فرمانده تیپ با ما تماس گرفته موضوع را سئوال کرد. سروان «جبار» به او گفت: « فقط چند تیر به طور غیر عمدی شلیک شده و موضوع دیگر در کار نبوده است.» معاون تیپ گفت: «ما و نیروهای خط مقدم نگران شدیم. فکر کردیم در منطقه شما و پشت سر ما نیرو پیاده شده است.» چند روزی که از این حادثه گذشت. معلوم شد فرماندهان و سربازان شدیداً به وحشت افتاده اند. این امر خود گویای ضعف روحیه رزمی نیروهای ما در آن مقطع بود.
زمان به کندی سپری میشد. ما همچنان به معالجه سربازان بیمار، بیمارنماها، مجروحین ، لطیفه گویی و شنیدن اخبار رادیو مشغول بودیم. با این که فصل زمستان از راه رسیده بود اما نیروهای ما کماکان در طول شبانه روز به آسفالت کردن راههای ارتباطی بین واحدهای مستقر در جبهه و مراکز تدارکاتی آنان در «نشوه» ادامه میدادند. آنها همچنین تصمیم به احداث چند انبار مهمات و آذوقه در منطقه جفیر گرفتند تا شاید در مواقع استثنایی از آنها بهره برداری کنند. این مأموریت به جمعی از سربازان کرد - به استعداد ۲۰۰ نفر و تحت فرمان سرهنگ دوم «محمد» که خود کرد واهل سلیمانیه بود واگذار گردید. از ظاهر این مجموعه پیدا بود که آنها نه نظامی هستند ونه عشایری. به جای حمل سلاح و مهمات بیلچه و کلنگ با خود حمل می کردند و با زبان عربی مطلقاً آشنایی نداشتند. حتی در بین آنها افسر و درجه داری به چشم نمی خورد. این بیچاره ها شب و روز با استفاده از واگنهای باربری قطارهای قدیمی، انبارهایی در زیر زمین میساختند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۲۱
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 روزی سرهنگ «محمد» به دیدار ما آمد و از من خواست با او ناهار بخورم. زیرا تنها بود و براساس مقررات ارتش نمیتوانست با سربازان غذا بخورد. پس از چند روز معاشرت با او احساس کردم که از جمله افراد منفورارتش است. معمولاً بعثی ها افسران نظیر او را به ماموریتهایی ساده و بی خطر و به دور از مراکز حساس ارتش و پستهای مهم موظف میکردند. این سرهنگ ۲۰۰ نفر سرباز را در امر ساختن انبارهایی در پشت جبهه رهبری میکرد در حالی که افسران بعثی پایین تر از او هنگها و گردانها را رهبری می کردند.
با شروع فصل زمستان سیل بارش برف و باران آغاز شد و به علت ناهمواری جاده مشکلاتی را برای ما بوجود آورد. رفته رفته تدارکات به دشواری صورت گرفت؛ و مهمتر آن که مجروحین با مشکلات فراوان به بصره اعزام میشدند و پس از چند ساعت به مقصد میرسیدند. اگر جاده آسفالت بود، این مدت به یک ساعت تقلیل می یافت. همین امر باعث میشد که بسیاری از مجروحین در بین راه تلف شوند. از طرفی ما نیاز مبرمی به خون داشتیم و از آنجایی که یخچالی برای نگهداری خون در اختیار ما نبود، عده ای دیگر از مجروحین به همین علت جان
می باختند.
در یکی از روزهای بارانی سه مجروح را نزد ما آوردند که حالشان بسیار وخیم بود. یکی از این سه نفر ستوان دومی بود به نام «عارف». دو نفر دیگر سرباز بودند. مفصلهای آنان براثر انفجار مین زیر زره پوششان قطع شده بود. ظاهراً این حادثه در اطراف شهر هویزه اتفاق افتاده بود. مینها توسط نیروهای ایرانی که شبانه به منطقه نفوذ می کردند کار گذاشته شده بود. این سه نفر نیاز مبرمی به خون و انتقال سریع به پشت جبهه داشتند که هر دو مورد برای ما غیر ممکن بود. پس از انجام بررسی های لازم آنها را به وسیله یک دستگاه آمبولانس از طریق جاده ای پر از گل ولای که ما را به بصره میرساند اعزام کردم. ستوان «عارف» در بین راه مرد و دونفر دیگر زنده به بصره رسیدند. دو روز بعد سروکله کمیته تحقیقاتی پیداشد تا در مورد علت مرگ ستوان «عارف» تحقیقاتی انجام دهد و مقصر را شناسایی و به مجازات برساند. تعجب کردم، زیرا او اولین مجروحی نبود که در بین راه تلف میشد. قبل از او دهها نفر دیگر به همین شکل از بین رفته بودند. پس از پرس وجو معلوم شد ستوان عارف از اعوان و انصار رژیم بوده و پدرش یکی از وزرای کابینه عبدالسلام عارف بوده است.
در این بین من هم مورد بازجویی قرار گرفتم، زیرا آن موقع پزشک کشیک بودم. در جریان این بازجویی بی تقصیری من به اثبات رسید و یکی از خلبانان هلیکوپتر به دلیل شانه خالی کردن از دستورات در مورد انتقال مجروح یاد شده، مورد مواخذه قرار گرفت. فرمانده لشکر پنجم ،
من و بسیاری از نیروهای مخالف جنگ به خاطر یک انگیزه انسانی، نهایت تلاش خود را برای امداد مجروحین به کار میبستیم، در حالی که پزشکان و کادرهای بعثی از زیر بار مسئولیت شانه خالی می کردند و تنها مشغول خوردن و نوشیدن و استفاده از مرخصیها بود. در اینجا نمونه ای را برایتان مینویسم.
روزی یکی از افسران پزشک بعثی، کشیک بود. در ساعت ده شب آمبولانسی که پنج نفر سرباز مجروح را حمل می کرد از گرد راه رسید. بند از بندشان جدا شده بود، اما آن پزشک بعثی و مبارز ملی فرار کرد و آنها را به حال خود رها کرد. چند دقیقه بعد، «غفار» معاون پزشکی که از اهالی بصره و فردی با شهامت بود، پیش من آمد و گفت: «دکتر! همه با دیدن وضعیت آن سربازان فرار کردند خواهش میکنم همراه من بیا تا ترتیب اعزام آنها را به بصره بدهیم.»
به اتفاق راه افتادیم در آمبولانس که باز شد با صحنه دلخراشی مواجه شدم. تلی از گوشت روی هم ریخته شده بود. وارد اتاق اورژانس شدم و پزشکیاران و راننده ها را صدا کردم. چهارنفره اجساد را پایین آورده و به جمع آوری جسد هر یک از آنها پرداختیم. تا ساعت ۱۲ شب توانستیم بدن تکه تکه شده اجساد پنج نفر سرباز را لای پتو پیچیده و روی ۵ عدد برانکارد قرار دادیم. غفار تکه گوشتی به وزن ۲ کیلوگرم پیدا کرد و به من گفت: «دکتر من این تکه گوشت را داخل آمبولانس پیدا کردم. آن را کجا بگذارم؟» لحظه ای فکر کردم و سپس گفتم: «آیا صاحب آن را نمی شناسی؟»
گفت: «نه.»
گفتم: «والله نمیدانم چکار باید کرد.»
در آن حین یکی از پزشکیاران داد زد: آن را کنار جسدی بگذار که گوشت کمتری دارد. او نیز این تکه گوشت را کنار یکی از اجساد قطعه قطعه شده قرار داد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۲۲
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 اواخر نوامبر ۱۹۸۰ / اوایل آذر ۱۳۵۹ برای دومین بار عازم قرارگاه «پ» تیپ بیستم گشتم. هنگامی که وارد قرارگاه شدم، احساس کردم قدری عقب نشینی کرده است، زیرا نیروهای ایرانی جریان آب را به سمت این قرارگاه هدایت کرده بودند تا از سقوط شهر اهواز به دست نیروهای عراقی جلوگیری نمایند. در آنجا سنگرهای مقاوم ، افسران درجه داران و سربازان را دیدم. این سنگرها از ستونهای آهنی و چوبهای ضخیم ریل راه آهن اهواز - خرمشهر و نیز ستونهای چراغ برق اطراف جاده و راه آهن و سنگها و کاشیهای به سرقت رفته از پادگان ساخته شده بودند. با احداث این سنگرهای مقاوم، نیروهای ما از گلوله باران شدید توپخانه، حملات هوایی و ضد حمله های طرف مقابل در امان بودند، ولی با گذشت ایام این سنگرها به صورت گورستانی برای نیروهای ما در آمدند. ما هر روز سه بار هنگام اقامه نماز، فرصت استشمام هوای آزاد و رفع حاجت را پیدا میکردیم. زندگی در سنگرهایی که اطراف آن را مرگ و وحشت احاطه کرده بود اثرات روانی بسیار بدی در روحیه نظامیان رده های مختلف برجای میگذاشت. به همین خاطر همه برای این که هنگام زخمی شدن به بهترین نحوی مداوا شوند و یا به قرصهای اعصاب دسترسی پیدا کنند سعی می کردند با من طرح دوستی بریزند. در حقیقت حضور پزشک در آن شرایط میتوانست آرامبخش قلبهای مضطرب باشد. من همیشه زیر رگبار شدید گلوله ها با آنها بودم و در یک سنگر زندگی میکردم. سروان «حسن» افسر توجیه سیاسی و مسئول تقویت روحیه رزمندگان بیش از دیگران احتیاج به روحیه داشت. او به مجرد شنیدن صدای انفجار گلوله توپ و یا خمپاره مخفی می شد. سنگر او مملو از مواد غذایی و لباسهایی بود که قرار بود به عنوان هدیه بین افراد تقسیم شود. ولی او بدون در نظر گرفتن ضوابط مشخص، آنها را به هر کس که دلش میخواست هدیه میداد.
در همین روزها فرماندهی ارتش تصمیم گرفت به هر سرباز و درجه دار مجروح ۵۰ دینار و به افسران مجروح ۱۰۰ دینار هدیه بدهد.
جالب این که یکی از سربازان رسته ضدزرهی در داخل سنگر مخفی می شد و پاهایش را هنگام حملات توپخانه بیرون از سنگر قرار میداد. او از این کار دو هدف را دنبال میکرد. اول این که در صورت مجروح شدن ۵۰ دینار را دریافت کند و دوم این که به بهانه مجروح شدن، چند ماه از جبهه فرار کند. حال شما میتوانید روحیه رزمی دیگر نیروها را تصور کنید.
با وجود این که روابط من با سایر افسران بسیار محدود بود، ولی سروان «حسین العوادی» روزی مرا به صرف شام دعوت کرد. هنگامی که به سنگر او رفتم با سروان «هاضم» فرمانده گروهان مهندسی، ستوان یکم «عادل» و دو افسر دیگر روبه رو شدم. آنها پس از صرف شام و چایی در ساکی را باز کردند و چند مجله رنگی از آن بیرون آورده و یکی از آنها را به من دادند. هنگامی که آن را ورق زدم دیدم از مجله های سکسی چاپ سوئد است. خیلی ناراحت شدم. آیه مشهور قتل الانسان ما اکفره را خواندم و با عصبانیت گفتم: «شما در چه وضعی هستید؟ آیا کسی از شما میداند که تا فردا زنده خواهی ماند؟ شپا هر آن ممکن است کشته شوید. روز قیامت در محضر الهی چگونه حاضر خواهید شد؟»
آنها سکوت کردند و سرهایشان را پایین انداختند. گویا انتظار چنین واکنشی را از من نداشتند، زیرا این مساله در محفل افسران و پزشکان امری عادی و پیش پا افتاده بحساب می آید. بدون خداحافظی از سنگر خارج شدم و از آن به بعد هرگز میلی برای ملاقات آنها پیدا نکردم. این وضعیت فرماندهان بود. بگذریم!
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۲۳
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 ایرانیها به گلوله باران شدید و حملات هوایی شبانه علیه خطوط مقدم اکتفا نکرده و از طریق ایجاد کمین و انجام ماموریتهای گشتی رزمی، ضربات سریعی به عقبه نیروهای ما و جاده های مواصلاتی وارد می کردند. آنها معمولاً پس از عبور از رود کارون و پیمودن مسافتی در حدود ۸-۶ کیلومتر به جاده استراتژیکی اهواز - خرمشهر میرسیدند و با ایجاد کمینهایی، کاروانهای تدارکاتی را مورد هجوم قرار میدادند. روزی یک گروه رزمی ایران با انجام عملیات نفوذی محل استقرار توپخانه سنگین آتشبار سوم گردان ۳۶ را مورد هدف قرار داده و پس از انهدام یک دستگاه کامیون حامل مهمات و با به جا گذاشتن یک دستگاه موتورسیکلت «هوندا» سالم به پایگاههای خود باز گشتند.
این عملیات با وجود این که چندان گسترده نبود، موجب ترس و وحشت نیروها شد. خاطرم هست که آن روز دشت با تمام وسعتش برای ما تنگ شد
و حملات توپخانه هر نقطه از زمین را به تلی از خاک مبدل ساخت، تا جایی که قرارگاه تیپ و مواضع هنگ یکم قادر نشدند هیچ گونه تحرکی از خود نشان دهند. در جریان بازرسی منطقه یک نفر ستوان یکم ایرانی از واحد توپخانه و معاون او که در میان لاشه یکی از کامیونهای منهدم شده نزدیک جاده آسفالته و چند کیلومتری پشت سر نیروهای ما مخفی شده بودند، شناسایی شدند. آنها حرکت ما را زیر نظر داشتند و آتش را به سوی مواضع ما هدایت میکردند. آنها پس از شناسایی به محاصره گروهان گشتی ما در آمدند، اما خودشان را تسلیم نکردند و تا مرز شهادت جنگیدند. نیروهای ما فقط توانستند مهمات آنها را به قرارگاه تیپ انتقال دهند.
من ۳۵ روز پر حادثه را در قرارگاه تیپ پشت سرگذاشتم و بعد به واحد پزشکی صحرایی بازگشتم. بعد از بازگشت توانستم یک مرخصی هفت روزه بگیرم و به دور از صحنه های مرگ و سنگرهای تنگ و تاریک در منزل استراحت کنم.
در اواخر سال ۱۹۸۰/ ۱۳۵۹ اصلی ترین عملیات نظامی نیروهای عراقی خاتمه یافت و نیروهای مدافع ایرانی به دستاوردهای زیر نایل شدند
- جلوگیری از پیشروی و خنثی کردن تاثیر نخستین حمله.
- متوقف کردن عملیات تهاجمی و مجبور ساختن نیروهای ما به گرفتن موضع دفاعی در بسیاری از جبهه های مهم. این مرحله از جنگ برای انقلاب اسلامی ایران خطرناک و سرنوشت ساز بود چرا که این کشور از نظر نظامی، سیاسی و اقتصادی آمادگی ورود به صحنه پیکار را نداشت؛ ضمن این که ضربه نظامی عراق به طور ناگهانی که بر ایران وارد ساخت نسبتاً شدید بود. با وجود این که ایران تعدادی از شهرها و روستاهای خود را از دست داد و مناطق وسیعی از خاک کشورش به اشغال نیروهای عراقی درآمد ولی مدافعان ایرانی توانستند از سقوط شهرهای مهمی چون اهواز، آبادان، دزفول و شوش جلوگیری کنند.
نتیجه این مقاومت ، عراق را از تحقق اهداف نظامی و خطرناک خود بازداشت. این هدفها که مدت کوتاهی پس از شروع جنگ از سوی رژیم عراق اعلام شد، در براندازی نظام انقلابی و تجزیه ایران به مناطق کوچکتر خلاصه میشد.
منطقه عملیاتی ما از جنوب شرقی اهواز تا غرب شهر هویزه کشیده شده بود. مدافعان ایرانی در این منطقه با بهره گیری از موانع طبیعی همانند رودها و جنگلها راه هرگونه پیشروی را به روی نیروهای مهاجم سد کردند. نیروهای ایرانی این منطقه را از آب کارون و کرخه که آن روزها تحت کنترل خود داشتند لبریز ساختند. جریان شدید آبهای این دو رودخانه نقش موثری در جلوگیری از پیشروی نیروهای ما به سمت اهواز، سوسنگرد و حمیدیه داشت. به طوری که در اکثر مواقع آنها را به عقب نشینی وا می داشت. این مانع آبی آنچنان تاثیری در بین نظامیان برجای گذاشت که نتوانستند به اهداف از پیش تعیین شده خود دست یابند. همین امر به نیروهای ایرانی فرصت داد سیستم دفاعی خود را تقویت کنند و نیروهای ما را به ساختن سدهای خاکی و راهها سرگرم کنند. این مساله آنها را متحمل تلاش و صرف زمان زیادی کرد.
ارتش عراق موسسات غیر نظامی را برای ایجاد راهها و سدها و نیز نیروهای مهندسی - رزمی را برای جلوگیری از جاری شدن آب به سوی نیروها به
کار گماشت.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۲۴
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 انقلاب اسلامی شاهد تنشهای سیاسی و عقیدتی بین گروههای انقلابی و رقبای آن بود ؛ چیزی که معمولاً در جریان هر انقلاب مردمی رخ میدهد. مهمترین این برخوردها بین هواداران امام خمینی و عناصر لیبرالیست به سرکردگی بنی صدر و سازمان مجاهدین خلق بود. این اختلاف نظرها باعث گردید که عراق در نخستین روزهای جنگ به یک سری امتیازات سیاسی و نظامی دست یابد. مهمترین این عوامل عبارت بودند از درگیری حکومت انقلابی با اوضاع آشفته داخلی خود، ضعف ارتش ایران به علت تحولات و رخدادهای انقلاب، سوء مدیریت بنی صدر به عنوان رئیس جمهور کشور و بالاخره بروز درگیریهای داخلی با اعلام نتایج اولیه جنگ، شخصیت بنی صدر تدریجاً زیر سئوال رفت و شک و تردیدهایی در مورد او پیدا شد.
از آنجایی که بنی صدر اسیر تمایلات شخصی و اعمال فشارهای اطرافیان خود یعنی مجاهدین خلق و دیگر لیبرالیستها بود، از ارسال به موقع امکانات و تجهیزات به جبهه طفره می رفت. بنی صدر از آنجایی که سعی میکرد حرف خود را به کرسی بنشاند، چند لشکر از نیروهای ارتش ایران را خیلی سریع جمع آوری کرده و آنها را برای انجام حملات حساب نشده و شتاب زده عليه نیروهای عراقی روانه ساخت ما حصل تمامی این اقدامات وارد آمدن شکست سریع و خسارات سنگین به ارتشیان ایرانی در منطقه سوسنگرد اهواز و دزفول بود. همچنین اتلاف نیروها و امکانات مورد نیاز جمهوری اسلامی در آن شرایط زمانی تقویت روحیه نیروهای عراقی، ازدیاد طمع آنها به خاک ایران و تحکیم موقعیت نظامی سیاسی آنان از دیگر نتایج این اقدام بنی صدر بود.
در حقیقت شرایط آن روز ایجاب میکرد که علاوه بر دولت و ارتش تحت فرمان بنی صدر تمامی نیروهای انقلابی در برابر تجاوز عراق بپا خیزند؛ و این همان چیزی بود که امام و پیروان ایشان بر آن تکیه میکردند.
من در یک صبح آفتابی زمستان سال ۱۹۸۱ و دقیقاً روز پنجم ژانویه ۱۵ دی ۱۳۵۹ در ستاد تخلیه مصدومین واقع در منطقه جفیر حضور داشتم. با روشن شدن هوا درجه حرارات نیز افزایش یافت. آرامش و امنیت در سرتاسر جبهه حکمفرما بود
این وضعیت دلپذیر تا ساعت ۸ بامداد ادامه داشت تا این که ناگهان صدای شلیک توپها و تانکهایی که از طرف سوسنگرد به سمت ما در حرکت بودند، به گوش رسید. با گذشت زمان، بر شدت صداها افزوده شد به طوری که آتش گلولههای توپ با چشم معمولی رویت بود. از آن فضای رعب انگیز احساس میشد که حمله بزرگی آغاز و کابوس مرگ از هر سو ما را احاطه کرده است. ما تعدادی پزشک که نمیدانستیم برای رویارویی با حوادثی که در اطرافمان رخ خواهد داد، چه کاری باید انجام دهیم. به هر حال خطر را احساس می کردیم و میبایستی خود را از قبل آماده کنیم. دستور آماده باش کامل داده شد. منتظر بودیم اولین نفر که از صحنه پیکار برمی گردد، خبر امید بخشی با خود بیاورد. ناگهان یک نفر سرهنگ دو فرماندهی یکی از گردانهای تانک تیپ ٤٣ زرهی را برعهده داشت از راه رسید. او از ناحیه پشت پا مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود و در وضعیت روحی خفتباری قرار داشت. پس از معاینه دقیق متوجه شدم که هنگام فرار مورد اصابت گلوله قرار گرفته است. او به وسیله یک دستگاه ماشین راهسازی به ستاد مجروحین انتقال داده شده بود. به او گفتم: «قربان چه خبر؟» گفت: «نیروهای ایرانی سپیده دم حمله گسترده و غافلگیرانه ای را از محور سوسنگرد- هویزه یعنی محل استقرار لشكر ۹ زرهی آغاز کردند و پیشرفت قابل توجهی کردند. پس از مدتی کوتاه عده ای از سربازان فراری با سروضع گلی که اکثراً از تیپ ١٤ مکانیزه بودند وارد شدند. انبوه فراریان، گلوله باران پیاپی و سیل مجروحین ترس و وحشت شدیدی را به دل افراد ما سرازیر کرد. این افراد وحشت زده تمام وسایل و لوازمشان را جمع کرده و آماده فرار شدند. هرج و مرج بر اوضاع حاکم شد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۲۵
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 من از بابت حمله ایرانی ها خوشحال بودم، زیرا انتظار چنین روزی را داشتم که جمهوری اسلامی بتواند پاسخ مناسبی به تجاوز بعثی ها بدهد. در چنین شرایط دشواری دکتر احمد مفتی که بیش از دیگران ترسیده بود ما را در مداوای مجروحین تنها گذاشت. از فرصت کمی که طی آن تخلیه مجروحین متوقف شد استفاده کرده و به اتفاق دکتر صباح ربیعی به جستجوی او پرداختم. سرانجام وی را در پناهگاه مجاور اقامتگاه پزشکان یافتم. گوشه سنگر چسبیده بود و با حالتی مضطرب و نگران سیگار میکشید. به او گفتم: «بیا بیرون منطقه کاملاً
امن است. بیا و ما را در مداوای مجروحین یاری کن !»
اما او زیر بار این درخواست نرفت. با خود گفتم به خدا این ترسوها را مسخره خواهم کرد. از سنگر خارج شدم و بشکه ای خالی در کنار سنگر یافتم. آن را برداشته و با تمام قدرت روی بام سنگر پرتاب کردم. آنگاه فریاد زدم بمباران... حمله هوایی... بمباران...
او را دست انداختیم و سپس راهی اتاق اورژانس شدیم.
نیم ساعت بعد شاهد یک درگیری هوایی در آسمان روستای جفیر بودیم که طی آن دو فروند هواپیمای عراقی یک فروند جنگنده ایرانی را تعقیب میکردند. آن هواپیمای ایرانی موفق شد از چنگال هواپیماهای عراقی بگریزد. خلبان ایرانی در بمباران محل استقرار نیروهای ما و فرار از دست هواپیماهای عراقی شجاعت و مهارت قابل توجهی از خود نشان داد.
ساعت حدود ۱۲ ظهر بود. ستونهایی از مجروحین به همراه اخبار و گزارشاتی که حکایت از شکست نیروهای ما داشت، در ستاد تخلیه شدند. از جمله این اخبار خبر مسرت بخش مجروح شدن سرهنگ ستاد طالع الدوری فرمانده لشکر ۱ زرهی و انتقال او به بیمارستان نظامی بصره و پیشروی نیروهای ایرانی تا قرارگاه صحرایی لشکر بود. تدریجا می رفت تا شعله های درگیری به ما نیز سرایت کند. به همین خاطر سروان پزشک «جبار» دستور داد برای فرار از منطقه مهیا شویم. مقدمات حرکت فراهم شد. در انتظار دریافت دستور بودیم. دقایقی از ساعت ۱۲ ظهر سپری شده بود که ناگهان مشاهده کردیم ستونهایی از تریلرهای سنگین که چند دستگاه تانک را حمل می کردند به سمت ما در حرکتند.
تریلرها بلافاصله تانکهای مدرن (تی ۷۲) ساخت روسیه را از پشت خود پایین آوردند. پس از مدتی کوتاه این تانکها به سوی منطقه عملیاتی روانه شدند. از سربازان که سئوال کردیم، گفتند: «این کاروان در واقع تیپ ۱۰ زرهی مجهز به مدرنترین تانکهای روسی است و افراد آن که از عناصر هوادار حزب و رژیم هستند، مستقیماً از کاخ ریاست جمهوری دستور میگیرند. آنها به بهترین وجهی آموزش دیده اند.
نا گفته نماند که این تیپ پیش از این به عنوان یک نیروی ذخیره در بصره استقرار یافته بود. کمی بعد تیپ ۳۱ نیروهای ویژه از گرد راه رسید و به تیپ ۱۰ ملحق شد. این دو تیپ به همراه تیپ ۳۰ زرهی یکی از نیروهای پاتک کننده در برابر نیروهای مهاجم ایرانی بودند. باقی مانده نفرات لشکر ۹ زرهی مسئولیت پشتیبانی نیروهای مهاجم ما را عهده داشتند.
پس از گذشت نیم ساعت برخورد بین نیروهای طرفین آغاز گردید. نیروهای ایرانی از لشکر ١٦ زرهی قزوین و یک لشکر پیاده دیگر تشکیل یافته بود. در جریان نبرد شدیدی که با استفاده از تانکها و زره پوشهای مدرن انجام گرفت بسیاری از ادوات زرهی، منهدم و صدها نفر کشته و مجروح شدند. آسمان را قشر غلیظی از دود فرار گرفته بود، به طوری که اشعه خورشید را نمیشد دید. رفته رفته صدای درگیری فروکش کرد و در ساعت ٤ بعد از ظهر آتش نبرد کاملاً خاموش شد. با ورود جمعی از افراد مجروح تیپ ۱۰ زرهی و تیپ نیروهای ویژه، متوجه شدیم که نیروهای ایرانی شکست خورده اند و عراقیها در حال تعقیب آنها تا دروازه های شهر سوسنگرد هستند. پس از برقراری آرامش، اطلاعاتی در مورد نبرد از افسران مجروح کسب کردم. براساس گزارشات افسران این منطقه، نیروهای ایرانی همزمان با شروع حمله ای از سه محور در سوسنگرد و هویزه یک حمله فرضی کوچک نیز به سمت مواضع استقرار تیپ ۲۰ واقع در جنوب اهواز آغاز کرده و در بدو امـر بـه موفقیتهایی در محور سوسنگرد دست یافته و ضمن برهم زدن آرایش نظامی لشکر ۱ زرهی، نفرات آن و نیز افراد تیپ ٤٣ زرهی و گردان ۱۰۱ را متحمل خسارات سنگینی کردند. در جریان این حمله علاوه بر به اسارت در آمدن بیش از ۸۰۰ نظامی عراق غنایم بیشماری به دست نیروهای مهاجم ایرانی افتاد. آنها حدود ۲۰ کیلومتر در عمق خاکشان پیشروی کرده و به قرارگاه صحرایی لشکر ۹ زرهی رسیدند، اما در محور اهواز موفق به پیشروی نشدند و تعداد ۹ دستگاه تانک را از دست دادند و عده ای از نفراتشان کشته و مجروح شدند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۲۶
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 بعد از ظهر روز حمله با ورود تیپ ۱۰ زرهی و تیپ ۳۱ نیروهای ویژه، شرایط نظامی به نفع نیروهای ما تغییر یافت، به گونه ای که نیروهای ایرانی با متحمل شدن خسارات جانی و مالی عقب نشینی کردند و سرانجام شهر سوسنگرد مورد محاصره قرار گرفت. شهر هویزه نیز پس از عقب نشینی نیروهای ایرانی به تصرف نیروهای ما در آمدند. نتایجی که از این نبرد حاصل شد عبارت بود از:
۱- انهدام لشکر ١٦ زرهی قزوین و لشکر پیاده پشتیبان آن. ۲- به غنیمت در آمدن ۵۰ تانک قابل استفاده از نوع «چیفتن» و
انهدام دو برابر این تعداد. ۳. محاصره شهر سوسنگرد و سقوط شهر هویزه به دست نیروهای ما.
۴. نیروهای ایرانی به علت عقب نشینی نامنظم موفق به انتقال غنایم جنگی نشدند و ناگزیر آنها را رها کرده و یا برخی از آنها را منفجر کردند. ۵- رژیم عراق از نتایج این نبرد بهره برداری تبلیغاتی و سیاسی کرد و حتی شخص صدام برای اولین بار از خطوط مقدم جبهه بازدید به عمل آورد. تمامی این عوامل موجب تقویت روحیه نیروهای ما گردید و شور بیشتری به مبارزه بخشید.
با این که من پزشک هستم و نه یک نظامی مجرب و کار کشته، اما میتوانم برداشتهای خود را از این نبرد به شرح زیر ابراز نمایم. الف. آماده نبودن ارتش ایران در آن روز برای انجام حمله ای ضربتی و کوبنده علیه ارتش عراق به اثبات رسانید. آن حمله نافرجام به دلیل عدم سازماندهی کامل ارتش ایران پیش از زمان مناسب صورت گرفت.
ب. دولت ایران در آن روز از امکانات غیر نظامیهای ساکن منطقه عملیاتی بهره برداری نکرد. در صورتی که میتوانست از این امکانات در عملیات نامنظم علیه نیروهای عراقی بهره برداری کند.
ج. فقدان پشتیبانی هوایی مناسب برای نیروهای مهاجم زمینی ایران، این امر زمینه را برای دفع حمله از سوی ما فراهم ساخت و نیروهای ایرانی را به راحتی در تیررس هواپیماهای عراقی قرارداد. برخی علت امر را ناشی از خسارات سنگینی میدانند که به نیروی هوایی ایران وارد آمده بود، چرا که بنی صدر در اوایل جنگ نهایت بهره برداری را از این نیرو به عمل آورد. البته کمبود قطعات یدکی و مهمات جنگی نیز مزید بر علت گردید. ج. علیرغم کمبودها و یک سری از اشتباهات، امکان بهره برداری از نخستین موفقیت حمله و اعزام نیروهای کمکی برای تداوم عملیات وجود داشت. اما متاسفانه تدبیری برای بسیج نیروهای ذخیره اندیشیده نشد و این هم یکی از اشتباهات فاحشی بود که فرماندهان ارتش و مسئولین مربوطه مرتکب شدند.
د. روند جنگ، غلبه بعد سیاسی آن را بر بعد نظامی نشان داد، زیرا بنی صدر در ارسال تلگرام تبریک پیروزی به امام خمینی شتاب به خرج داد، در حالی که نبرد هنوز در آغاز راه خود بود و نتایج نهایی آن اعلام نشده بود. در یک کلام میتوان گفت که این نبرد، شکست نظریات بنی صدر در برخورد با مساله جنگ را به اثبات رسانید و همین امر موقعیت سیاسی داخلی او را متزلزل کرد.
ساعت ۱۰ بامداد روز ششم ژانویه ۱۹۸۱ / ۱۹ دی ۱۳۵۹ فارغ از مداوای مجروحین، بر روی صندلی نشسته و چشم به راه دوخته بودم. ناگهان ستونی از تانکهای ایرانی به غنیمت گرفته شده را دیدم که بعثی ها پیشاپیش آنها حرکت میکردند. آنها از شادی در پوست خود نمی گنجیدند اما من قلباً متاثر بودم و از این که میدیدم ایرانیها موفقیتی را در حمله به دست نیاورده اند خشمگین بودم. از خود سئوال می کردم پس کو آن ارتش و ملتی که شاه را سرنگون کرد؟
آن روز دو فروند از هلیکوپترهای ما راهی ماموریت شدند اما در راه بازگشت یکی از این دو
هلیکوپتر غول پیکر 22.m سقوط کرد و خلبان آن کشته شد.
چند دقیقه بعد یک دستگاه آمبولانس که سه نفر کشته و تعدادی مجروح از افراد جيش الشعبی منطقه «دیوانیه» را حمل میکرد سررسید. پس از پرس وجو از مجروحین معلوم شد که در شهر هویزه زخمی شده اند. به آنها گفتم: «آیا نبرد هنوز در شهر جریان دارد؟
پاسخ دادند: «نه... علت مجروح شدن ما این است که وقتی یک نوار فشنگ را که از پنجره آویزان بود کشیدیم، منزل منفجر شد.» نیروهای ایرانی قبل از عقب نشینی فروشگاه ها و منازل را مین گذاری کرده بودند تا از گزند و تاراج عراقیها در امان باشند، ولی نیروهای مهندسی ما چند روز بعد شهر را از وجود مینها پاکسازی کرده و راه را به روی غارت و چپاول منازل و فروشگاهها هموار ساختند، من به چشم خود دیدم که عده ای از سربازان، دستگاههای برقی و لوازم صوتی به یغما رفته را با نازلترین قیمت به معرض فروش گذاشته بودند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۲۷
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 عصر همان روز یک مرتبه به یاد دوست ترسویمان «احمد مفتی» افتادم. نزد او رفتم دیدم تخت خودش را در داخل سنگر قرار داده است. نزد همکاران پزشکم که در سنگری پاکیزه سرگرم استراحت بودند بازگشتم و با آنها در مورد نحوه بازگردانیدن دکتر احمد به جمع خودمان صحبت کردم. به آنها گفتم: «من او را نزد شما بر می گردانم.»
گفتند: «تو نمیتوانی.»
گفتم: «خواهید دید!» مجدداً نزد دکتر احمد رفتم و کنار او نشستم. تاریکی شب بر همه جا سایه گسترده بود. سر صحبت را با قضیه نبرد دیروز باز کردم و داستانی در مورد حیوانات درنده خصوصاً گرگها سر هم نمودم. او با دقت به صحبتهایم گوش میکرد و در حالی که از شنیدن این داستان نزدیک بود قالب تهی کند گفت:
« آیا در این حوالی گرگ هم پیدا می شود؟»
در جواب گفتم: «بله به حد وفور!» پرسید: «چگونه؟»
گفتم: «این منطقه سابقاً محل چرای دامها بود. بوی گوسفندان هنوز هم به مشام می رسد.» گفت: «آیا ممکن است گرگی به من حمله کند؟» گفتم: «چیز ساده ای است و من آن را میتوانم پیش بینی کنم.» گفتگو را به پایان برده و با آرزوی سلامتی او را ترک کرده و بهجمع دوستان ملحق شدم.
ساعت ۹ شب پس از خوردن شام دکتر احمد وارد شد و ضمن سلام و شب بخیر گفت: «من با شما خواهم خوابید.»
آنگاه «عباس» سرباز پیشخدمت را صدا زد و گفت: «برو تمامی وسایلم را بیاور اینجا! و عباس شتابان راهی شد». پزشکان از وضعیت او متعجب شدند و پرسیدند: «چرا بازگشتی؟ آیا از بمباران حملات هوایی نمیترسی؟»
گفت: «نه، سر نوشت من و شما یکی است. هر اتفاقی برایم رخ دهد برای شما نیز رخ خواهد داد.»
آن موقع همه رو به من کردند و گفتند:
« دکتر! چگونه او را متقاعد کردی اینجا برگردد؟»
در جواب گفتم: «من او را متقاعد نکردم.»
آنها باور نکردند تا این که پس از اصرار زیاد قضیه را با آنان در میان گذاشتم. همه از شنیدن این داستان خندیدند و تا ساعت یک نیمه شب سر به سر دکتر ترسو گذاشتند.
پاسی از شب گذشته بود که نیروهای زیادی سر رسیدند و خانه های گلی خالی از سکنه را اشغال کردند.
پیش آنان رفتیم و پس از پرس و جو متوجه شدیم که آنها نیروهای ذخیره ای هستند که از دیگر مناطق برای شرکت در حمله به سوسنگرد و اشغال این شهر جمع آوری شده اند.
ساعت ۲ نیمه شب باران شروع به باریدن کرد. به رختخواب برگشته و با این انتظار که فردا چه پیشامدی رخ خواهد داد سر بر بالین گذاشتم. بارش باران تا سپیده دم ادامه یافت. هنگام صبح به مرکز درمانی رفتم دیدم که آب، روستا را احاطه کرده و نیروهای عراقی به علت بارش مداوم باران و ایجاد گل و لای، از اطراف سوسنگرد عقب نشینی کرده اند، بدین ترتیب خداوند این شهر را از گزند تهاجم بعثی ها نجات داد و حمله برنامه ریزی شده برای اشغال این شهر به شکست منتهی گردید.
هنگام ظهر پس از خوردن ناهار، هفت روز مرخصی گرفتم و عازم منزل شدم. واقعیت این است که پشت جبهه نیز خالی از گرفتاریها و مصیبتها نبود. این گرفتاریها به هر شکلی که بود از قضیه جنگ و سیاستهای رژیم نشأت میگرفت. یک فرد نظامی چند روزی مرخصی می گرفت تا فارغ از ناملایمات و سختیهای جبهه در کنار بستگان و عزیزانش باشد اما متوجه میشد تیرهای بلا و مصیبت از هر سو پیکر خانواده اش را نشانه گرفته اند.
شب هنگام وارد زادگاهم شدم. در منزل را به صدا در آوردم. مادر رنجیده ام در را باز کرد. با دیدنم مرا با حرارت تمام در آغوش کشید. اشک از دیدگانش جاری بود. گویی باور نمی کرد پسر بزرگش از چنگال مرگ خصوصاً پس از نبرد خفاجیه - به تعبیر بعثی ها ـ جان سالم به در برده باشد. در اولین ملاقات با خانواده از کشته، مجروح و مفقود شدن جمعی از اهالی شهر مطلع شدم. هنگام صبح با معدود دوستانی که همانند من در مرخصی بودند ملاقات کردم. طی گفتگو با آنان فهمیدم که سه تن از دوستان جوان ما به دلیل تعهدات اسلامیشان بازداشت شده اند. با برخی از برادران در خیابانهای شهری که کمتر جوانی در آن به چشم میخورد به گردش پرداختم. هر کجا قدم می گذاشتیم با نیروهای امنیتی برخورد میکردیم. از چشمانشان شرارت و جنایت میبارید... خدایا این چه مصیبتی است که دامنگیر این مردم شده است؟
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۲۸
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 در هر مرخصی میبایستی سه روز برای خرید نفت و گاز و آذوقه منزل به این سو و آن سو می دویدم. در حقیقت تنها چیزی که در طول مرخصی از آن بهره کافی نمیبردیم استراحت و آسایش بود. همانند دیگر اقشار جامعه بار سنگین مشکلات و سختیها را تحمل میکردم. مرخصی تمام شد اما گرفتاریها و مشغله های فکری و روحی ام تمام شدنی نبود. سپیده دم پس از اقامه نماز صبح، با موجود فداکار و مهربان خانه، یعنی مادرم خداحافظی کردم. او نیز با دیدگانی اشکبار و زبانی که برای سلامتی ام دعا میکرد با من خداحافظی کرد.
عصر روز پانزدهم ژانویه ۱۹۸۱/ ۲۵ دی ۱۳۵۹ وارد جفیر شدم و طبق معمول با برگ ماموریتی که در انتظارم بود برخورد کردم. روز بعد بار سفر را بسته و عازم قرارگاه «پ» تیپ شدم. تصمیم گرفتم هنگام نماز ظهر که گلوله باران نیروهای ایرانی متوقف میشود به آنجا برسم. در وقت مقرر وارد اردوگاه تیپ شدم. حجام، معاون پزشکی با لبخند همیشگی اش از من استقبال کرد. این بار همه چیز تغییر یافته و سرهنگ ستاد «مزعل» به جای سرهنگ ستاد «جواد اسعد شیتنه» ـ که به درجه سرتیپی ارتقاء یافت و فرمانده لشکر ۱۲ زرهی مستقر در مهران گردید - مسئولیت فرماندهی تیپ را بر عهده گرفته بود.
تیپ بیستم و خود اسعد شیتنه - این افسر کردی الاصل ـ در یکی از سخنرانیهای صدام که اوایل جنگ ایراد گردید مورد تمجید واقع شدند. او به پاس تلاشهایی که در خدمت به اربابانش کرده بود به دریافت یک درجه تشویقی و مدال شجاعت از دست صدام نایل گردید. نامبرده نقش مؤثری در سرکوب قیام صفر ۱۹۷۷ ایفا کرده بود. آن سال در اربعین شهادت امام حسین (ع) انبوهی از زائران حرم این امام بزرگوار با پای پیاده از نجف به سمت کربلا در حرکت بودند، اما نیروهای مزدور رژیم آنها را از انجام این زیارت بازداشتند و این ممانعت موجی از حرکت مردمی را به راه انداخت. اسعد شیتنه که در آن زمان فرماندهی هنگ پیاده مکانیزه تابع تیپ ۶ زرهی را عهده دار بود، برای سرکوب قیام زائران انقلابی از شهر «مسیب» حرکت کرد. من در جریان یک دیدار گذرا از مواضع تیپ، آثار گلوله باران شدید نبرد روز ۵ ژانویه ۱۹۸۱ / ۱۵ دی ۱۳۵۹ را مشاهده کردم. بر روی لاشه آمبولانس که بر اثر اصابت گلوله کاتیوشا منهدم شده بود، ایستادم. زمین از انبوه ترکش موج میزد و با رنگ سیاه باروت در هم آمیخته بود. با چند نفر افسر و درجه دار ملاقات کردم. از چهره هایشان علائم ناکامی و نارضایتی پیدا بود. روز بعد به محل استقرار توپهای ضد هوایی ۵۷ میلی متری رفتم با دوربین به خطوط مقدم نگاه کردم. لاشه تانکهای ایرانی را که روز پنجم ژانویه ۱۵/ دی در نزدیکی روستای دب حردان منهدم شده بودند را مشاهده کردم. آنگاه با ستوان یکم عادل - افسر جوانی از اهل بغداد بود - دیدار داشتم. او فردی خوشرفتار بود و برای انجام ماموریتهای نظامی اشتیاق زایدالوصفی از خود نشان میداد. به من گفت که سرهنگ دوم ستاد «مزعل» در حین حمله پنجم ژانویه ۱۵ دی شکست خورد و در نتیجه سرگرد ستاد عبد القادر که افسر اطلاعات تیپ بود بالاجبار فرماندهی تیپ را به عهده گرفت و حمله نیروهای ایرانی علیه مواضع ما را دفع کرد. باید بگویم که این از خصوصیات بعثی هاست. آنها در شرایط عادی شجاع و در شرایط بحرانی ترسو و بزدل هستند. شب همان روز سرهنگ دوم ستاد «مزعل» مرا به سنگر خود احضار کرد. وی از ناراحتی زخم اثنی عشر، تنگی نفس، و همچنین از بی خوابی، شدیداً رنج میبرد. پس از چندین بار ملاقات احساس کردم او شایستگی فرماندهی حتی یک گروهان از ارتش را هم ندارد. او بدون صرف داروهای آرامبخش نمیتوانست بخوابد. چند روز بعد با سرهنگ عبدالکریم مشیعان فرمانده گردان ٣٦ توپخانه سنگین که از ناراحتی فشار خون رنج میبرد آشنا شدم. هر بار که با او ملاقات میکردم ناراحتی و عدم خشنودی اش را از جنگ و شرایط موجود کتمان نمیکرد. از این که از یک نفر سرهنگ دوم دستور می گرفت، شدیداً متالم بود. گر چه این امر خلاف قاعده ارتش میباشد ولی بعثی ها بنا به مصالح خودشان آن را اعمال میکنند. طی ملاقاتهایی با فرمانده، ارکان تیپ و افسران عالیرتبه احساس کردم که آنها از جنگ و درگیری بیزارند و با وجود این که به حقیقت جنگ واقف بودند، اما بر خلاف خواست قلبی و یا به طمع امتیازات مادی و یا ترس از نظام تروریستی در آن شرکت میکردند.
این بار گروهان مهندسی سنگر بسیار محکم و مقاومی برایم ساخته بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۲۹
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 گلوله باران تانکها علیه مواضع ما ادامه داشت. مدتی بود که توپخانه سنگین ۱۷۵ میلیمتری اجرای آتش نمی کرد. علت امر را که جویا شدم گفتند: «مهماتش تمام شده است.»
ایرانیهای مستقر در خطوط مقدم از خمپاره اندازها و موشکهای ضد زره «تاو» برخوردار بودند و همین مساله نیروهای زرهی ما را به وحشت انداخته بود. مقابل در سنگر ایستاده بودم. از خود پرسیدم: این موشکها با یک دستگاه تانک چه می کنند؟ در همان حال یک دستگاه تانک در فاصله ۸۰۰ متری من مورد اصابت موشکی قرار گرفت و شعله نیلی رنگی که خیلی زود به رنگ زرد تبدیل شد به چشم خورد. به دنبال آن قشر غلیظی از آتش و دود توام با صدای انفجار به هوا برخاست. خیلی زود ایرانیها با اجرای آتش مداوم توپخانه بر روی این تانک و اطراف آن شرایطی بوجود آوردند که نیروهای ما موفق به خاموش کردن آتش آن نشدند. چند لحظه بعد این تانک نه به صورت آهن پاره، بلکه به صورت یک بوته خشک در آمد. ده دقیقه بعد راننده این تانک را با سر و بدنی سوخته و پایی قطع شده پیش من آوردند. درست در همان حال گلوله باران به مواضع ما نیز کشیده شد. ناگزیر او را به داخل نفربر زرهی مقابل سنگر انداخته و خودم در یکی از مواضع تانکها مخفی شدم. بدبختانه آمبولانسی هم که داشتیم برای بردن مجروحی به پشت جبهه رفته بود. شرایط بسیار بدی حاکم بود. فردی با سر و صورتی سوخته و پایی قطع شده در زیر گلوله باران بیامان عاجزانه از ما درخواست کمک می کرد. من تنها بودم ، چکار میتوانستم برایش انجام دهم؟ از پناهگاه خارج میشدم؟ در این صورت کشته شدنم حتمی بود. همچنان بی تفاوت در پناهگاه باقی میماندم؟ او گاهی به راست و گاهی نگاه به چپ می کرد و با لحنی رقت بار میگفت به دادم برسید! من صاحب زن و فرزند هستم.
در آن شرایط زنگ تلفن افسر توجیه سیاسی مرتباً به صدا در می آمد. شخصی که به میهن پرستی و شجاعت خود افتخار می کرد، از شدت ترس به زیر زمین پناه برده بود. کسی نبود که گوشی را بردارد. به خدا توکل کردم و خودم را سینه خیز به سمت آن فرد مجروح کشیدم و در همان حال درخواست کمک کردم. هیچ کس بجز سرباز وظیفه پیشخدمت مخصوص فرمانده تیپ به یاریم نشتافت.
زیر آن گلوله باران شدید، با کمک آن سرباز، مجروح را مداوا کرده به زیر نفربر زرهی انتقال دادیم. نیم ساعت بعد آمبولانس از راه رسید و آن مجروح را به واحد سیار پزشکی ۱۱ انتقال داد.
هر چند زمستان خوزستان چندان سوزناک نبود، ولی شبهایش طولانی بود. در آن روزها «حجام» معاون پزشکی با من همکاری می کرد. وجود او و چند جلد کتاب و مجله بهترین دوستان لحظات تنهاییم محسوب میشدند در سنگر اورژانس، گروهبان «علی» راننده آمبولانس استراحت میکرد. او فردی ساده لوح و اهل عماره بود. از نوشیدن چای و کشیدن سیگار سیر نمیشد. همیشه غرق در مشغله های فکری خود بود. از آنجایی که چند وعده غذا می خورد، چیزی بیش از شیره خرما و ارده به عنوان یک وعده غذای شب نصیبم نمیشد.
در یکی از شبهای زمستان سروان «حازم» فرمانده گروهان مهندسی را - که هنگام مین گذاری در خطوط مقدم و منطقه ممنوعه مجروح شده بود ـ نزد ما آوردند. او را زیر نور فانوس معاینه کردم. متوجه شدم که گلوله ای لباسهای ضخیم زمستانی و کیف مملو از اسکناسش را سوراخ نموده و به سمت چپ سینه اش اصابت کرده است. خوشبختانه گلوله فقط پوست و عضلاتش را شکافته بود. ولی از آنجایی که او تصور می کرد گلوله به قلبش اصابت کرده روحیه خود را کاملاً باخته بود. من سعی کردم به او بفهمانم که جراحت وارده سطحی است، اما نتیجه ای نداشت. روحیه او بیشتر از جسمش آسیب دیده بود. پس از یادآوری کارهای ضد اخلاقی اش خصوصاً مطالعه مجلات سکسی، او را به بیمارستان نظامی بصره اعزام کردم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂