eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻  هنگ سوم | ۳۰ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 آن روزها وجود دو نوع غذا در آشپزخانه افسران توجهم را به خود جلب کرد. معروف است که در ارتش عراق غذاهای متفاوتی برای افسران و درجه داران سرو می‌شود، اما دو نوع غذای مخصوص افسران را برای اولین بار مشاهده می‌کردم. برای فرمانده تیپ و افسران عملیات غذایی لذیذ و برای سایر افسران غذایی معمولی سرو می‌شد. من زمانی به این حقیقت پی بردم که یکی از سربازان آشپزخانه افسران، غذای لذیذی برایم آورد. به او گفتم: «غذای خوشمزه ای بود!» گفت: «بله، همین طور است. من از غذای مخصوص فرمانده‌تیپ برایت آوردم.» چند روزی را با خوردن این غذای لذیذ خوش بودم. یک روز از سربازی در مورد رمز و راز این غذا سئوال کردم. در پاسخ گفت: واقعیت این است که این غذا به عنوان هدیه ای از سوی هنگ یکم تیپ ما به فرمانده تیپ فرستاده می‌شود. گفتم کدام هنگ یکم؟ مگر این هنگ جزء ارتش عراق نیست؟» در جواب گفت: چرا همین طور است. ولی آنها چند راس گوسفند محلی در اختیار دارند که به عنوان غنیمت تصاحب کرده اند. گفتم: «متوجه شدم.». گویا سرگرد ستاد «حسن» فرمانده هنگ یکم، گوسفندان روستاییان مظلوم را پس از فرار آنها از روستاهای مصیبت زده دزدیده بود. روز بعد از آن سرباز خواستم مرا از خوردن آن غذا معاف کند. برای این که در این مورد بدگمان نشود گفتم: «این غذا هدیه ای مخصوص برای فرمانده تیپ است و اگر من بدون اطلاع او لب به این غذا بزنم ممکن است برای تو دردسری ایجاد کند.» یک هفته بعد سرهنگ دوم ستاد "مزعل" به اداره توجیه سیاسی بغداد منتقل شد و به جای او سرهنگ ستاد "عبدالمنعم سلیمان" فرماندهی تیپ بیستم، مسئولیت فرماندهی را عهده دار گردید. او افسری بود از اهالی موصل که در دانشکده ستاد به تدریس اشتغال داشت. افسران اهل موصل غالباً نظامیانی مجرب کارکشته و علاقمند به خدمت در ارتش می‌باشند و از یکدیگر جانبداری می‌کنند. به همین خاطر افسران بلند پایه تا سربازان وظیفه از توجه خاص آنان برخوردار می‌باشند. من هم که فارغ التحصیل دانشگاه موصل بودم از این توجه و پشتیبانی بهره مند شدم. با وجود این که این پدیده در نظر من پدیده ای کاملاً منفی و ناخوشایند است، اما در آن شرایط استفاده فراوانی از آن بردم. فرمانده و افسران ارکان تیپ به دیده احترام به من نگاه می کردند و خود سرهنگ ستاد «عبدالمنعم» هم احترام زیادی به پزشکان قائل بود. با وجود این که در شرایط نسبتاً خوبی بسر می‌بردم، اما حملات توپخانه زندگی ما را به صورت جهنمی غیر قابل تحمل در آورده بود. من در محدوده سنگر خود و سنگرهای عملیات و فرماندهی - که پنجاه متر بیشتر از یکدیگر فاصله نداشتند - به فعالیت روزانه ادامه می‌دادم. روز ۲۸ ژانویه ۱۹۸۱ / ۸ بهمن ۱۳۵۹ روزی نسبتاً ملایم و ساعت ۲ بعد از ظهر در ورودی سنگرم ایستاده بودم و با ستوان یکم «عادل گفتگو می‌کردم. مدخل سنگر امدادرسانی پیش رویم قرار داشت. در حین صحبت متوجه شدم آتش از مدخل سنگر امدادرسانی زبانه می‌کشد. چند لحظه بعد راننده ام «علی» با حالتی ملتهب از میان شعله های آتش خارج شد و فریاد زنان فرار کرد. به دنبال او دویدیم. وقتی روی زمین افتاد با پتوی خودم آتشی را که به لباسهایش سرایت کرده بود، خاموش کردم. او را به وسیله یک دستگاه جیب به واحد پزشکی صحرایی ۱۱ اعزام کردم. بایستی اعتراف کنم که همانند صحنه خروج او از میان شعله های آتش را جز در فیلم‌های سینمایی جایی ندیده بودم. این بیچاره در حالی که سیگار می‌کشید، لباسهای خود را با بنزین تمیز می کرد که ناگهان بنزین شعله ور شده و لباسهای او و سنگر مملو از پنبه الکل و دارو آتش می‌گیرد. دود غلیظی از درون سنگر به هوا می‌رفت. این مساله برای همه ما خطر آفرین بود، چرا که امکان داشت توپخانه ایران متوجه شده و به راحتی ما را هدف قرار دهد. به همین دلیل از رسته مهندسی خواستم که مدخل سنگر را با خاک بپوشانند. تا ساعت پنج بعد از ظهر منتظر شدیم دوباره در سنگر را باز کردیم. آتش هنوز زبانه می کشید. ستوان یکم ، عادل با کپسول اطفاء حریق که مخصوص آمبولانس بود وارد سنگر شد و توانست آتش را مهار کند. صبح روز بعد راننده آمبولانس دیگری را به جای گروهبان «علی» نزد ما فرستادند. این راننده جوانی کم سن و سال بود و ظاهراً با خطوط مقدم آشنایی قبلی نداشت. من ضمن خوش آمد گویی، مسائلی را که او می بایستی مراعات می‌کرد یاد آور شدم. با این همه از یگان درخواست کردم یک نفر درجه دار راننده آمبولانس را به جای او اعزام کند، چرا که رانندگی با آمبولانس مساله بسیار مهمی بود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۳۱ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 در ساعت ۱۰ بامداد قرارگاه تیپ ما زیر آتش سنگین تانکهای ایرانی قرار گرفت. آنها مقابل روستای "دب حردان" مستقر بودند. نخستین ضربه را رسته مهندسی متحمل شد و دو تن از سربازانش به نامهای «عبدالکریم» و «عبدالحسین» که روز گذشته مرا در اطفاء حریق سنگر امداد پزشکی یاری کرده بودند، مقابل سنگرهایشان به خاک و خون غلتیدند. کسی جرات آوردن آنها را نداشت. ده دقیقه بعد آنها را در حالی که با زندگی وداع کرده بودند پیش ما آوردند. راننده جوان را صدا زدم، اما پاسخی نشنیدم. او جرات نمی کرد از سنگر امداد پزشکی خارج شود. ناگزیر نزد او رفته و دیدم از شدت ترس در حال لرزیدن است. به او گفتم با من بیا. دو نفر شهید [!!] داریم! گفت: «دکتر من نمی‌توانم... آتش خیلی سنگین است.» پس از تشویق و اصرار من با گامهایی لرزان خارج شد و آمبولانس را از آشیانه خود بیرون کشید. هنگام انتقال اجساد به داخل آمبولانس سه خمپاره در چند قدمی ما فرود آمد. به سرعت خود را روی زمین انداختیم. آسیبی به ما وارد نشد ولی سه ترکش بدنه آمبولانس را شکافت. راننده از جا برخاست و پشت فرمان نشست، ولی قدرت به راه انداختن آمبولانس را نداشت. از شدت ترس دنده ها را طوری جابه جا کرد که به جای حرکت به سمت جلو آن را به سمت عقب راند. دنده را برایش عوض کردم و دستور دادم حرکت کند. او با سرعتی جنون آمیز به راه افتاد. گویی باور نمی‌کرد از آن حادثه جان سالم به در خواهد برد. همان طور که قبلاً پیش بینی می‌کردم او دیگر بازنگشت. منتظر شدم تا راننده جدیدی را معرفی کنند. روز نوزدهم فوریه ۱۹۸۱ / ۳۰ بهمن ۱۳۵۹ قرارگاه تیپ ما به محل قرارگاه تیپ ٤٨ مکانیزه واقع در غرب جاده اهواز - خرمشهر انتقال یافت. ناگفته نماند که تیپ ٤٨ قبل از ورود ما محل استقرار خود را ترک کرده و به منطقه عملیاتی آبادان اعزام شده بود. قرارگاه جدید ما دارای سنگرهای محکم و پاکیزه ای بود که در مجاورت یکدیگر قرار داشتند. اطراف ما را روستاهای کوچک و پراکنده خالی از سکنه احاطه کرده بودند. نزدیکترین این روستاها هشت خانه گلی داشت. سرسبزی زیبای و شادابی خاصی داشت. گلهای صحرایی طراوت خاصی به آن بخشیده بودند. بهار در خوزستان معمولاً زود از راه می‌رسد و باران به حد وفور می بارد. پرواز پروانه ها و پرندگان شور و حال خاصی به زندگی یکنواخت ما بخشیده بود. سارها با سر و صدای خودشان می خواستند به زندگی ما که از مشاهده صحنه های رقت بار و مرگ و میر خسته شده بودیم رنگی تازه ببخشند. خوشبختانه شرایط بهاری و قطع گلوله باران مقداری از وضعیت ما را تغییر دادهح بود. گاهی می‌دیدیم که یک گل تازه شکفته از میان هزاران خار زبر و خشن عرض اندام می‌کند. در حقیقت ارزش محبت و زیبایی زمانی شناخته می‌شود که انسان با زشتی‌ها، کینه ها و دشمنی ها رو به رو شود. بنا به درخواست بهیار و راننده، دورترین سنگر را در جنوب قرارگاه انتخاب کردم تا از افسران و فرماندهانی که از هر چیز کوچک و بزرگ ایراد می‌گرفتند فاصله بگیرم. محدوده فعالیت من از واحد سیار پزشکی تا قرارگاه ویژه فرماندهی و سنگر افسران عملیات، تجاوز نمی کرد. در واحد سیار پزشکی غالباً خود را با مطالعه، شنیدن برنامه های رادیو و گاهی با شکار سارها سرگرم می‌کردم. می‌بایستی روزی سه بار برای خوردن غذا در کنار افسران عملیات به قرارگاه فرماندهی می‌رفتم. در آنجا با سرهنگ دوم ستاد عبدالکریم حمود از اهالی دیاله آشنا شدم. او با یک خانم دکتر ازدواج کرده بود و احترام خاصی نسبت به پزشکان قائل می‌شد. عزیمت به قرارگاه فرماندهی، هنگام روز کار ساده ای بود ولی بازگشت به سنگرم هنگام شب برایم رنج آور بود، چرا که راه را گم می‌کردم اما پس از اطلاع از وجود کابل تلفنی که تا نزدیکی‌های سنگرم امتداد یافته بود بر این مشکل فائق آمدم. آرامشی که بر جبهه حاکم بود، باعث می‌شد که اغلب اوقات را کنار سنگرم به مطالعه بپردازم. هرگز به ذهنم خطور نمی کرد که تیری از بناگوشم رد شود. روزی طبق معمول سرگرم مطالعه بودم که ناگهان گلوله ای از چند سانتیمتری بینی‌ام رد شد. سراسیمه از جا پریدم. دیدم که یکی از سربازان ساری را در دست گرفته و از شکار آن بسیار خوشحال است. او تیری به قصد شکار این پرنده شلیک کرده بود که اگر لطف خدا نبود، عنقریب بود مرا نیز شکار کند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۳۲ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 وارد قرارگاه شدم. سرهنگ دوم ستاد عبدالکریم از من استقبال کرد و پرسید: «چرا رنگت پریده است؟ ماجرا را برایش تعریف کردم. اصرار کرد که آن سرباز را معرفی کنم ولی حاضر نشدم. از او خواستم با صدور دستوری تیراندازی به طرف پرندگان را ممنوع کند. پذیرفت و دستوری در این زمینه صادر کرد خلاصه کنم جبهه جبهه است و تا زمانی که عده ای مسلح در مقابل تو صف کشیده اند، صحنه نبرد هرگز روی آرامش نخواهد دید. هر چند که تو در رفاه نسبی باشی. روزهای یکنواختی را پشت سر می‌گذاشتم ؛ بدون این که تغییر قابل ملاحظه ای را احساس کنم تنها بعضی مواقع حوادثی روی می‌داد که از آن جمله میتوانم به مشاجره لفظلی با سرهنگ دوم ستاد «سردار» اشاره کنم. عصر یکی از روزها طبق معمول در قرارگاه فرماندهی مجاور سنگر عملیات ایستاده بودم و با یک نفر افسر سوری الاصل به نام «نقیب» صحبت می‌کردم. او ظاهراً به عنوان میهمان ولی در واقع به عنوان بازرس و ناظر بر اوضاع جبهه از اداره توجیه سیاسی بغداد اعزام شده بود. در ارتش ما ، افسران سوری و فلسطینی بعثی خدمت می‌کنند و از احترام و برخوردار می‌باشند. مسئولین معمولاً افسران بعثی را جهت نظارت بر اوضاع جبهه اعزام می‌کنند زیرا نسبت به فرماندهان دیگر بی اعتماد هستند. فرمانده گردان ۱۰ تانک ، آن روز سرهنگ دوم ستاد «سردار»، به دیدار ما آمد و ساعاتی را در کنار ما سپری کرد. او کردی الاصل بود که پس از گرفتن یک قبضه کلت کمری اهدایی از دست صدام خیلی به خود می‌بالید هنگام خداحافظی ی‌ی از حاضرین رو به من کرد و گفت به طرف آن زره پوش برو و به راننده اش بگو اینجا بیاید! زره پوش ۳۰ متر با ما فاصله داشت. با خود گفتم: شاید نمی‌داند من پزشک هستم زیرا درجه ام نشان می‌داد که سرباز هستم. به او گفتم: ببخشید قربان! من پزشک تیپ هستم. با خودستایی پاسخ داد پزشک تیپ هم که باشی اینجا فقط سربازی.» با لحنی خشن گفتم: من سرباز هستم نه پیشخدمت تو، این تکبر چه مفهومی دارد؟ می‌توانی بروی و خودت راننده را صدا بزنی. با عصبانیت گفت: «من سرهنگ دوم ستاد هستم و به تو دستور می دهم که بروی!» من هم متقابلاً گفتم: «نمی روم و اصلاً تو را نمی‌شناسم؟» مشاجره بین ما بالا گرفت و اگر آن افسر سوری و سرهنگ دوم ستاد «عبدالکریم» از سنگرشان بیرون نمی آمدند و مداخله نمی کردند، در گیری ما حتمی بود. با قلبی آکنده از خشم و کینه نسبت به آن فرد بی ادب که احترامی به علم و دانش قائل نبود آن محل را ترک کردم. جایی برای تعجب وجود ندارد! قوانین ارتش عراق که توسط انگلیسی‌ها تدوین شده است معمولاً افسران را با جاه طلبی تو خالی تربیت می‌کند. صبح روز بعد برای خوردن صبحانه پیش افسران عملیات نرفتم. سرهنگ دوم ستاد با لحنی سرزنش آمیز با من تماس گرفت و با اصرار گفت که نزد او بروم. هنگامی که به حضورش رسیدم، مرا به خاطر قضیه دیروزش سرزنش کرد. پس از این که ماجرا را برایش شرح دادم به من گفت که قضیه را به طور مسالمت آمیز حل و فصل خواهم کرد تا جایی درز پیدا نکند، زیرا او اصرار دارد تو را در اختیار دادگاه نظامی بگذارد. به خدا توکل کردم و پیشنهاد وی را پذیرفتم، عصر همان روز سرهنگ دوم ستاد «سردار» آمد و آشتی صورت گرفت و خداوند مرا از شر او نجات داد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۳۳ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 هنگامی که همراه ستوانیار «هامل» راننده آمبولانس از منازل روستای مجاور دیدن کردم، با صحنه ای مواجه شدم که روحم را مکدر کرد. نمای این منازل بسیار ترحم برانگیز بود، بجز موش و گربه و حشرات، موجود دیگری در آنها سکونت نداشت. قشری از خاک، اثاثیه و مواد خوراکی ذخیره شده از قبیل گندم و جو و خرما را پوشانده بود، با دیدن چنین صحنه هایی عمیقاً متاثر شدم. توان قدم گذاشتن به داخل این خانه ها را در خود ندیدم. صحنه ها و خاطرات گوناگونی به ذهنم خطور کرد... خدایا صاحبان این منازل چه گناهی مرتکب شده اند؟ چرا می بایستی این گرفتاریها و مصیبت‌ها رخ دهد؟ آنها همانند ما مسلمان هستند. چرا بایستی خون یکدیگر را بریزیم. خدا استعمارگران و مزدورانشان را چون صدام لعنت کند. در حالی که غرق در تفکر بودم، صدای پر قدرتی رشته افکارم را از هم گسست، به سوی صدا که از یکی از خانه ها شنیده می‌شد رفتم ، دیدم که «هامل» بشکه مملو از گندم را روی زمین خالی کرده است. پرسیدم: «چکار می‌کنی؟» پاسخ داد این بشکه برای ذخیره کردن آب مناسب است.» گفتم: «ولی این بشکه مال ما نیست به ساکنین مسلمان این منزل تعلق دارد.» او اصرار داشت که آن بشکه را همراه خود بیاورد. گفتم: «در این صورت، آن بشکه آب را بردار.» جواب داد، «آن بشکه کوچک است و هم کثیف، ولی این بشکه بزرگ و تمیز است.» گفتم: «من از آن استفاده نمی کنم به من نزدیک نکن.» با صدای بلندی خندید و گفت: «این فقط یک بشکه است نه چیز دیگر چرا این قدر میترسید دکتر؟.» چند لحظه بعد به اتفاق «هامل» که بشکه را بر دوش خود حمل می کرد، به مطب بازگشتیم. او بشکه را کنار سنگر قرار داد و در عرض یک ساعت آن را پر از آب کرد. در آن لحظه من در داخل سنگر نشسته بودم. هنوز ده دقیقه از پر شدن این بشکه نگذشته بود که گلوله توپی در نزدیکی ما فرود آمد. این اولین بار بود که در معرض پرتاب گلوله توب واقع می شدیم. سرم را از داخل سنگر بیرون آوردم دیدم آب بر اثر اصابت ترکش گلوله توپ به بشکه، فواره می‌زند. قطره ای از آن آب مورد استفاده قرار نگرفته بود «هامل» را صدا زدم. از سنگرش خارج شد. دید که چه اتفاقی رخ داده است. رو به من کرد و گفت: «دکتر ظاهراً قسمت ما نبود.» گفتم: «به خدا قسم همین طور است.» آنگاه در مورد حلال و حرام و خشم خدا با او سخن گفتم. فهمیدم که ترس از خدا بر دلش افتاده است. با سرعت بشکه را برداشت و به محل سابقش بازگردانید. دو روز بعد، مرخصی گرفته منطقه را ترک کردم. مرخصی که تمام شد به واحد پزشکی صحرایی ۱۱ بازگشتم. گفتند: «طبق معمول پیش از هر کاری اخبار یگان و جبهه را جویا شدم. مساله مهمی رخ نداده ، فقط آمبولانس ستوانیار «هامل» واژگون شده و کمر او شکسته است. اکنون در بیمارستان نظامی بصره بستری شده است.» با خود گفتم «سبحان الله... این کیفر دنیاست. خدا می‌داند در آخرت مستوجب چه عقابی خواهد شد. آیا این جزای هر متجاوز گنه کاری نیست ؟!» ▪︎ جفیر مرکز تدارکات پس از گذرانیدن یک هفته مرخصی در کنار اعضای خانواده اوایل مارس ۱۹۸۱ نیمه اسفند ۱۳۵۹ راهی واحد درمانی واقع در روستای جفیر شدم. این روستا پس از استقرار واحدهای پشتیبانی و آجودانی لشکرهای ۱ و ۵ به صورت یک منطقه مهم و گسترده نظامی و محل تجمع نیروها و وسایل موتوری عراق در آمده بود. این روستا و راه‌های منتهی به آن که نیروهای ما را در خود جای داده بود، به پایگاهی جهت رساندن مهمات، غذا و کمک‌های درمانی به واحدهای خط مقدم تبدیل شده بود. در آن فاصله دو تن از پزشکان داوطلب بعثی به اسامی ستوان یکم «رعد» و ستوان یکم (ذر) به ما ملحق شدند. روستای جفیر که زمانی از امنیت و آرامشی برخوردار بود اینک با وجود پدافندهای هوایی پایگاه به صورت هدف روزمره هواپیماهای ایرانی در آمده بود. فرماندهان ارتش ایران که از وضعیت جدید منطقه اطلاعاتی به دست آورده بودند، روزانه جنگنده هایشان را برای بمباران این منطقه گسیل می‌داشتند. با وجود این که هواپیماها مناطق مسکونی و آمبولانس‌های ما را بمباران نمی کردند ولی از ترس این که مبادا بر اثر گلوله باران واحدهای مجاور توسط جنگنده های ایرانی خانه های گلی نیز بر سرمان خراب شود، امنیت و آسایش از ما گرفته شده بود. با بروز این وضعیت خطرناک، سنگرهای مستحکمی در نزدیکی خانه های گلی ساختیم تا هنگام حملات هوایی به آنها پناه ببریم. نمی‌دانستم بر آن حال و روز، بخندم یا گریه کنم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۳۴ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 واقعیت این است که هر موجود زنده حتی حیوانات ولگرد در اضطراب بسر می‌بردند و فطرتاً از حملات هوایی می‌ترسیدند. هر زمان که ما سراسیمه به سمت این پناهگاههای تازه ساز و محکم می دویدیم سگهای ولگرد نیز دنبال ما روانه می‌شدند و از شدت ترس زوزه می کشیدند. احساس می‌کردیم که با آرامش ما آنها نیز آرام و قرار می گیرند و با ترس و نگرانی ما، به وحشت می افتند. نمی‌دانستم بر آن حال و روز، بخندم یا گریه کنم. خاطرم هست که در یکی از حملات هوایی با سگی ترسو به کنج سنگری پناه برده بودم. آنروز طبق معمول به محض شنیدن صدای هواپیماها به سمت پناهگاهها دویدم. در آن لحظه با سگی که همچون باد به سمت سنگر خودش می دوید مسابقه گذاشته بودم. در واقع احساس خطر، وجه مشترک بین ما و حیوانات بود. آن حیوان بیچاره از من پیشی گرفت و داخل سنگری شد که از قبل برایش در نظر گرفته بودم. هواپیماهای ایرانی نزدیک شدند و صدای گوشخراش شیرجه آنها سینه آسمان را شکافت. با تمام وجود چپ و راست منطقه را برای یافتن پناهگاهی زیر با گذاشتم، اما در این تلاش موفق نشدم. ناگزیر به سمت پناهگاه مخصوص آن سگ دویدم. از بیرون که نگاه کردم دیدم که در خود پیچیده و از شدت ترس می لرزد. وقت بسیار تنگ بود. چشمانم را بستم و داخل شدم. بدون اعتنا به داندانها و چهره بر افروخته اش او را بغل کردم. در آن لحظه گاز گرفتن سگ را به مرگ در زیر بمباران هوایی ترجیح می‌دادم. ظاهراً حیوان بیچاره شرایط مرا درک کرده بود اجازه داد در سنگرش سهیم باشم. به محض اینکه بمباران هوایی خاتمه یافت سراسیمه نزد دوستانم بر گشتم. وقتی ماجرا را برای ایشان تعریف کردم از خنده روده بر شده بودند. کار بعدی این بود که لباسهایم را از نجاست سگ پاک کنم. با وجود این که در آن شرایط سخت، خطر هر آن ما را تهدید می کرد، اما شوخیها و بذله گویی ها جریان طبیعی خود را سیر می کردند. مردن در جبهه برای همه امری ساده و پیش پا افتاده شده بود و مفهوم زندگی در نظر ما آن حساسیتهای سابق خود را از دست داده بود. قبل از شروع جنگ اگر می‌شنیدیم که فلانی رخت از دنیا بربسته، به شدت ناراحت می‌شدیم اما حالا شنیدن خبر مرگ و یا مشاهده آن، به صورت جزئی از حیات روزمره ما در آمده بود. شاید به همین دلیل بود که برای گریز از این حقیقت دردناک و تسکین بخشیدن به قلبهای خسته و رنجور، با یکدیگر شوخی می کردیم. مزاح با افرادی که می ترسیدند و سخت به دنیا پایبند بودند به صورت امری عادی در آمده بود. به همین دلیل دکتر «داخل» از روی سادگی و شدت ترس به جمع بذله گویان پیوسته بود. من غالباً با او شوخی می کردم. خاطرم هست در یکی از همین روزها دکتر داخل روی یک صندلی چوبی بود و آرایشگر با آویزان کردن پارچه سفیدی از گردن او، در حال اصلاح سرش بود. در آن حال من آفتابه به دست به طرف آبریزگاه می‌رفتم. بین راه متوجه یک فروند هواپیمای «میگ» عراقی شدم. به سرم زد از فرصت استفاده کرده و با دکتر داخل شوخی کنم. آفتابه را روی زمین پرت کرده و با صدای بلند فریاد زدم هواپیمای فانتوم... هواپیمای ایرانی... و شتابان به سوی پناهگاهها دویدم. دکتر داخل که صدایم را شنیده بود، با سرعت و در حالی که پارچه سفید از گردنش آویزان بود و آرایشگر قیچی به دست دنبال او می‌دوید، پشت سر من شروع به دویدن کرد. آن صحنه مرا به یاد فیلم‌های کمدی انداخت. وقتی پیش من رسید، دید که مخفی شده ام و در حال خندیدنم. متوجه شد که تمام این کارها شوخی بود. ضربه ای بر کتفم زد و مرا به شدت سرزنش کرد. از آن روز به بعد آن شوخی سوژه ای برای خنده افراد یگان ما شده بود. اوایل مارس ۱۹۸۱/ نیمه‌های اسفند ۱۳۵۹ واحدهای مهندسی و راه سازی کار آسفالت راه‌های ارتباطی بین جبهه و خطوط مقدم، و خطوط عقبه و راههای مرزی داخل خاک عراق را تقریباً به پایان رساندند. ارتش در زمینه ایجاد راه‌ها و پل‌ها از تجربه و توان کادرهای غیر نظامی وزارت راه بهره برداری می‌کرد. گروهی از آن افراد اقدام به تخریب راه آهن اهواز - خرمشهر کردند و از چوب و آهن آن ـ حتی ریگهای اطراف خط آهن برای احداث راهها و پناهگاه هایی برای نیروهای خودی استفاده کردند. در یکی از روزها تعدادی از هلیکوپترهای جنگنده ایرانی دستگاه کامیون و لودر را که در نزدیکی پادگان حمید به فعالیت روزمره مشغول بودند مورد تهاجم قرار دادند. پس از به آتش کشیدن کلیه کامیونها و رانندگانشان به عمق خاک ایران برگشتند. در آن حال چند فروند هواپیمای عراقی به تعقیب آنها برخاستند ولی تلاششان به جایی نرسید.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۳۵ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 روز نهم مارس ۱۹۸۱ / ۱۸ اسفند ۱۳۵۹ واحد پزشکی صحرایی ۱۱ با کلیه افراد و تجهیزاتش به مواضع جدیدی واقع در ۲ کیلومتری جنوب غربی پادگان حمید، یازده کیلومتری شمال شرقی جفیر و به نزدیکی جاده ارتباطی بین روستای جفیر و پادگان حمید انتقال یافت. مواضع جدید در واقع محل استقرار واحد صحرایی پزشکی ۹ بود که یک ماه قبل به منطقه آبادان عزیمت کرده بودند. خانه های گلی روستای جفیر برای ما مثل کاخهایی بودند که اجباراً آنها را ترک کرده و راهی سرزمینی بی آب و علف شدیم. در پناهگاه های زیر زمینی و سنگرهای قدیمی آن موشها و حشرات زندگی می کردند. اطراف منطقه را چند واحد نظامی از قبیل قرارگاه لشکر ۵ صحرایی، قرارگاه «ب» تیپ بیستم، سکوهای پرتاب کاتیوشا و پایگاه موشکهای ضد هوایی «سام» احاطه کرده بودند. پس از تجمع افراد اولین کارمان تمیز کردن مواضعمان بود. ضمن ساختن اماکنی برای پزشکان، یک سنگر برای استراحت و سنگر بزرگ دیگری در زیر زمین برای درمان مجروحین درست کردیم. افراد یگان به علت شرایط جدید شب و روز به کندن و ساختن سنگرها می پرداختند. کار احداث محل درمان در زیر زمین یک هفته طول کشید. این سنگر به طول ۱۰ متر، به عرض سه متر و ارتفاع ۲ متر ساخته شد. در این سنگر راهرو و اتاقهایی برای حفظ داروها و تجهیزات جهت مداوای مجروحین در نظر گرفته شد. داروها در یک پوشش نایلونی قرار گرفتند. حالا ما از یک کلینیک و یک واحد دندان پزشکی کوچک در زیر زمین برخوردار بودیم. در جبهه، آرامش توام با اضطراب حکمفرما بود. بعد از نصب موشکهای «سام» در اطراف ما، هواپیماهای ایرانی دیگر در منطقه ظاهر نشدند. هر کسی از ما به وظایف خود سرگرم شد. سروان پزشک احسان حیدری فرمانده یگان پزشکی فرد ناموفقی بود. بیشتر اوقات به شرب خمر و قمار بازی می‌پرداخت. او تمایل چندانی به حزب بعث نداشت و گاهی نیز با افراد شیعه مذهب هم صحبت می‌شد. نقیب زیدان از افسران بعثی یگان ما بود. او دوره های ویژه را پشت سر گذاشته بود. فردی دائم الخمر و ضعیف النفس بود. و بالاخره سروان صباح المرایاتی، دندان‌پزشک و افسر توجیه سیاسی و اطلاعات که ظاهراً از رژیم عراق طرفداری می کرد، این سه نفر گردانندگان اصلی محفل قمار شبانه بودند که در آن، عده ای از پزشکان و ستوان «علی» دارو ساز نیز شرکت می‌کردند. بازی معمولا ساعت ۱۰ شب آغاز می‌شد و سپیده دم خاتمه می‌یافت. من و عده ای از پزشکان دیگر در سنگرهایمان به مطالعه و بحثهای علمی می پرداختیم. فرمانده یگان و دوستان او مصرانه از ما می‌خواستند که در بازی قمار آنها شرکت کنیم. ولی ما سرمان به کار خودمان بود. البته برخی مواقع بالاجبار برای تماشای بازی به سنگر فرماندهی می‌رفتیم، اما از مشارکت در آن خودداری می کردیم. همین مساله برای شخص من مشکلات و محدودیت‌های زیادی بوجود آورد. خاطرم هست یک بار هنگامی که سروان پزشک احسان حیدری از حضورم در جلسه قمار و شرب خمر مایوس شده بود رو به من کرد و گفت: «تو چه جور آدمی هستی؟ ظاهراً با بت هیچ فرقی نداری، نه قمار بازی می کنی و نه مشروب می‌نوشی!» یک بار یکی از آنها تمامی نقدینه خود را باخت. می‌دانست که من صد دینار در اختیار دارم خواست از من قرض کند، ولی من حاضر نشدم تنها موجودی خود را به او بدهم. همین مساله کینه آنها را نسبت به من تشدید کرد. از آن روز به بعد سعی کردم به بهانه های مختلف همچون گفتگو با سربازان و درجه داران متدین که از وضع و حال خودشان و ادامه جنگ شکوه می‌کردند از آن محیط فاصله بگیرم. گرایش من به سوی افراد غیر پزشک موجب شد که از یک سو محبوبیت خاصی در بین آنان پیدا کنم و از طرفی خشم و کینه بعثی ها را نسبت به خود تحریک نمایم، به طوری که آنها تمامی حرکات و صحبت‌های مرا زیر نظر گرفتند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۳۶ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 روزی صباح المراياتی مرا احضار کرد و از من خواست در اطراف یگان با او قدم بزنم. از سنگرهایمان خارج شدیم و در طول مسیر در مورد وضعیت دانشکده و کار در بیمارستان به گفتگو پرداختیم. رفته رفته صحبت‌های ما به موضوع جنگ کشیده شد. او به من گفت: «تو همیشه رژیم را مورد انتقاد قرار می‌دهی، جنگ را محکوم می کنی و افراد را نسبت به جنگ بدبین می‌سازی.» به او گفتم: «این افترایی بیش نیست.» گفت: «من عین حقیقت را می‌گویم.» گفتم: «بسیار خوب، دلیل بیاور!» اوراقی از جیبش در آورد و گفت: «لطفاً گوش کن...» او مواردی را قرائت کرد که احساس کردم گزارشات عوامل اطلاعاتی است. آنها صحبت‌ها و حرکاتم را در جاهای مختلف دقیقاً ثبت کرده بودند. مدتی مکث کرده و گفتم: «مدارکی که ارائه کردید، صحت دارند، ولی آنها را از کجا به دست آورده‌اید؟»  خندید و گفت: «از طریق عوامل خودمان... دکتر! مراقب باش و جلو زبانت را نگهدار، زیرا چشم‌ها و گوش‌های ما در همه جا حضور دارند.»  پرسیدم: «دقیقاً از من چه می‌خواهی؟»  لبخندی زد و گفت: «هیچ چیز، فقط می‌خواهم تو را نصیحت کنم.»  تعجب کردم و گفتم: «یعنی اطلاعات هم مردم را نصیحت می‌کند؟»  گفت: «گاهی و نه همیشه.» و اضافه کرد: «من نمی‌خواهم در مورد تو تصمیمی بگیرم، مشروط بر این که از این به بعد این کارها را تکرار نکنی.»  گفتم: «ظاهراً تو حلال‌زاده هستی و نمی‌خواهی مردم را اذیت کنی.»  در جواب گفت: «دکتر! من در احساس تو نسبت به ایران و امام خمینی سهیم و شریکم، گرچه اسماً بعثی هستم. ولی احساسات و اندیشه‌هایم را پنهان می‌سازم. مجبورم به نفع رژیم فعالیت کنم.» به خاطر کاری که در حق من کرد، بسیار تشکر کردم و از او خواستم که اوراق را بسوزاند تا دست افسر اطلاعات نیفتد. او فندک آبی‌رنگ خود را از جیبش درآورد و تمامی آنها را آتش زد. مدت زیادی را با هم قدم زدیم و صحبت کردیم. من صراحتاً به او گفتم که نمی‌توانم در مورد جنگ و سیاست سکوت کنم و از او خواهش کردم عوامل اطلاعاتی را به من معرفی کند تا از آنها فاصله بگیرم. قدری مکث کرد و گفت: «نمی‌توانم، برایم مسئولیت ایجاد می‌کند.» قول دادم که این موضوع را با احدی در میان نگذارم. پس از اصرار زیاد، اسامی ۱۱ نفر از عوامل اطلاعاتی و در رأس آنها ستوانیار بهیار «جاسم» را برایم فاش نمودند. به قرارگاه یگان بازگشتیم. من بلافاصله با کمک عده‌ای از بهیاران متدین در صدد شناسایی این عوامل برآمدم. بعد از این که با تک‌تک آنها از دور آشنا شدم، سعی کردم از این به بعد در دام بعثی‌های اطلاعاتی قرار نگیرم. روزهای خسته‌کننده و یکنواختی را پشت سر می‌گذاشتم. نه تنها موضوعی برای خوشحالی وجود نداشت، بلکه عکس حوادثی رخ می‌داد که برایم دردآور بود. در یکی از روزها، خبر تأسف‌بار اعدام دکتر «عبد سلیمان» را پس از گذشت ۵ ماه از دستگیری‌اش شنیدم. او دوستی بود که در اوایل جنگ با او آشنا شده بودم. او به اتهام عضویت در یک جنبش اسلامی اعدام شد. افراد یگان از شنیدن این خبر بسیار متأثر شدند. ما گاه و بیگاه اخباری در مورد بروز اختلافات و درگیری‌های داخلی در ایران، محاصره اقتصادی علیه این کشور و موضوع گروگان‌های آمریکایی را از رسانه‌های مختلف می‌شنیدیم که برایمان رنج‌آور بود؛ علی‌الخصوص که روند رخدادها همگی به نفع رژیم عراق تمام می‌شد. روابط بین من با دکتر «رعد» و دکتر «ذر» به دلیل اختلاف نظرها و اعتقادات فی‌مابین تیره بود. این دو نفر نسبت به انقلاب اسلامی و امام خمینی به دیده دشمنی نگاه می‌کردند و غالباً با رمز و کنایه با من صحبت می‌کردند. به طور مثال، هر وقت که زمان پخش اخبار از رادیو تهران فرا می‌رسید، من از سنگر استراحت خارج می‌شدم. آنها می‌پرسیدند: «کجا؟ حتماً برای شنیدن اخبار رادیو تهران می‌روی!» بارها خویشتنداری نموده و سعی کردم از آنها فاصله بگیرم، ولی برخوردهای لفظی بین ما همچنان ادامه داشت.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۳۷ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 روزی در سنگر استراحت بودم و ضمن تماشای برنامه‌های تلویزیونی، در مورد جنگ با هم نشسته بودیم، گفتگو می‌کردیم.  من گفتم: «صدام گفت ....»  دکتر «رعد» با لحنی غضبناک پاسخ داد: «چرا نمی‌گویی آقای رئیس‌جمهور یا رفیق صدام؟ مگر صدام پیشخدمت توست؟»  پاسخ دادم: «زبانم به گفتن آقای رئیس جمهور یا رفیق عادت نکرده است. من همیشه از او به نام صدام حسین اسم می‌برم.»  صداهای ما تدریجاً شکل برخورد لفظی به خود گرفت، اما سروان «صباح» فوراً دخالت کرد و به این غائله خاتمه داد. سروان مرا از سنگر خارج کرد و گفت: «بهتر است برای انجام ماموریتی یگان را ترک کنی و از آنها فاصله بگیری. آنها صدام و حزب او را می‌پرستند. تو هم نمی‌توانی سکوت کنی. تصور می‌کنم که تو را به این آسانی رها نخواهند کرد.»  نظر او منطقی بود. از آن روز به بعد در مأموریت‌های متعدد شرکت کردم؛ بهتر بگویم بیشتر در تبعید بسر بردم. آنها به هر نحوی مرا تحت فشار گذاشته بودند، ولی تسلیم نشدم.  وقتی می‌خواستم از سروان «احسان حیدری» مرخصی بگیرم، به من گفت: «چرا درخواست مساعده نمی‌کنی؟»  گفتم: «نیازی به مساعده ندارم.»  گفت: «همه بجز تو درخواست مساعده می‌کنند.»  گفتم: «هرگز دستم را به طرف تو دراز نخواهم کرد. چنان‌که استحقاقش را داشته باشم، بایستی آن را بدهی.»  هدف او این بود که من دست گدایی به طرفش دراز کنم و در مقابلش سر خم کنم.  تنها رفیق و هم‌سنگر من در آن روزها دکتر «یعقوب» بود که به تازگی به ما ملحق شده بود. او نمونه عینی ستم‌دیدگانی بود که زیر سلطه بعثی‌ها گرفتاری‌ها و رنج‌های زیادی را متحمل شده بودند. دکتر «يعقوب» متخصص بیماری‌های زنان و زایمان بود. او ۱۳ سال در ایتالیا بسر برده و در دانشگاه تریستا تدریس نموده و با یک خانم دکتر ایتالیایی ازدواج کرده بود. آنها صاحب یک دختر بودند. دکتر یعقوب با برخی از دانشجویان بعثی مقیم ایتالیا برخورد کرده و آنها او را با تمهیداتی مجبور به بازگشت به عراق کردند. حتی زمینه ملاقاتش را به سفیر عراق فراهم ساختند و سفارت به او وعده داد که در بصره به تدریس پرداخته و از امتیازات مادی و رفاهی برخوردار خواهد شد. دکتر یعقوب وعده‌های آن عفلقی‌ها را باور کرده و برای انجام کار و خدمت به هم‌میهنان خود به خاک عراق بازگشت. او همسر و تنها نوزاد دختر خود را در ایتالیا ترک کرد و وارد بغداد شد تا برای آنها منزل و وسایل ضروری زندگی را مهیا کند. به محض ورود به بهشت موعود، به خدمت ارتش احضار شد، چرا که قبلاً خدمت نکرده بود. به همین دلیل او را به عنوان پزشک سرباز وظیفه به خدمت اعزام کردند. اما از آنجایی که از ضعف بینایی رنج می‌برد و نیز با یک زن خارجی ازدواج کرده بود، غیرمسلح تشخیص داده شد، یعنی این که نمی‌بایست در واحدهای نظامی فعال خدمت کرده و یا راهی جبهه شود. آن طور که برایم تعریف می‌کرد، در ابتدا به عنوان پزشک عمومی به استخدام بیمارستان نظامی ناصریه درآمد. او می‌گفت که مسئولین بیمارستان برخوردی توهین‌آمیز با وی داشتند. شش ماه پس از شروع جنگ، او را بر خلاف قوانین ارتش به یگان ما منتقل کردند، اما وساطت دکتر «صباح الربیعی» بر مقررات ارتش عراق چیره شد و به جای اول - بیمارستان ناصریه - انتقال یافت. دکتر صباح با سرتیپ ستاد «صلاح قاضی»، فرمانده لشکر پنجم، رابطه‌ای صمیمانه داشت. دکتر یعقوب ماهیانه ۶۰ دینار حقوق دریافت می‌کرد و به همین دلیل قادر نبود همسر و فرزندش را از ایتالیا بیاورد. او به مکاتبه با آنان اکتفا می‌کرد. داستان زندگی این مرد نمونه گویایی از بی‌توجهی بعثی‌ها نسبت به زندگی مردم است. آخر، یک نفر پزشک زنان و زایمان در خطوط مقدم جبهه چه نقشی می‌تواند داشته باشد؟ بدتر از همه این که مورد استهزاء سایر افسران و سربازان نیز قرار می‌گرفت. او بارها از مشکلاتش با من سخن گفت. می‌دیدم که از فرط غصه و اندوه در حال ذوب شدن است. سیگار لحظه‌ای از لبانش دور نمی‌شد. گاهی سعی می‌کردم با خنده و شوخی دردهایش را تسکین دهم و گاهی نیز او را به خاطر کاری که کرده بود مورد عتاب و سرزنش قرار می‌دادم، چرا که گول وعده‌های دروغین بعثی‌ها را خورده بود. در مقابل این برگ از مصیبت ملت عراق، برگ دیگری هست که تصور پارتی بازی، تبعیض و فساد اداری در عراق را به ما نشان می‌دهد.         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۳۸ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 دکتر «احمد» مفتی پزشکی بود. از یک خانواده بورژوا که پدرش افسر عالیرتبه بازنشسته و پدر همسرش پزشک خانواده دایی صدام (خیرالله طلفاح) بودند. دکتر «احمد» به بزدلی، گرفتن مرخصی‌های متعدد و داشتن ارتباط بسیار نزدیک و صمیمی با فرمانده یگان خود شهرت یافته بود. زندگی او در خورد و خواب خلاصه می‌شد و از احترام و تقدیر مسئولین واحد ما برخوردار بود. مدت ۴ ماه با ما زندگی کرد و از طریق پدر همسرش و با مساعدت خیرالله طلفاح توانست از ارتش و جنگ خلاص شود. او نه تنها از خدمت نظام مرخص گردید، بلکه برای ادامه تحصیلات عالی راهی لندن شد. درست است که صدام با صدور قانونی از ترخیص نظامیان تا اطلاع ثانوی جلوگیری کرده بود، ولی این قانون دکتر احمد و امثال او را که با خاندان صدام و اعوان و انصار او ارتباط داشتند مستثنی می‌کرد. و الا چگونه امکان داشت یک نفر افسر پزشک از خدمت نظام مرخص شود؟ این یکی هم از معجزات طلفاح، دایی صدام بود. دکتر «احمد» اواخر ماه مارس از ما خداحافظی کرد و با به تن کردن لباس غیرنظامی، لباس‌های نظامی‌اش را به ما صدقه داد. دکتر جبهه را به مقصد بغداد ترک می‌گوید تا از آنجا راهی اروپا شود و دیگری از اروپا به بغداد عزیمت می‌کند تا قدم به جبهه بگذارد. در آن صحرای خشک و بی‌آب و علف، و در کنار افرادی که رفتار و سکناتشان برایم غیرقابل تحمل بود، زندگی تلخ و خسته‌کننده‌ای را سپری می‌کردم. آنها شب و روز از صدام و قادسیه ننگین او تمجید می‌کردند و در سنگرهایشان سرگرم عیش و نوش بودند. آنها سعی می‌کردند حس زیاده‌طلبی مرا تحریک کنند، به گونه‌ای که جز به ماشین و چند قطعه زمین به چیز دیگری نیندیشم. آنها داشتن چنین امتیازات مادی را مایه مباهات می‌دانستند و همیشه به پزشکان سرباز به دیده تحقیر و دشمنی نگاه می‌کردند. روزی از دست آن احمق‌ها به تنگ آمدم و به فرمانده یگان که بالای سفره صبحانه نشسته بود، گفتم: «امروز می‌خواهم مطلبی را با شما در میان بگذارم. شما هر روز مکنونات قلبی خودتان را بیان می‌کنید؛ و امروز متقابلاً می‌خواهم آنچه در دل دارم برای شما بیان کنم.» گفت: «بفرمایید!» و ای کاش نگفته بود. به او گفتم: «به خدا قسم، اگر شب را در ارتش شما بر روی تختی با یک حوری به صبح می‌رساندم و سپیده دم صاحب مال و مکنت می‌شدم، هرگز حاضر نبودم به صفوف ارتشی ملحق شوم که نشانی از آزادی در آن وجود ندارد.» لحظه‌ای سکوت در بین جمع حاکم شد و قلب‌ها از خشم و کینه مالامال گردید، اما احدی لب به سخن نگشود. از آن روز به بعد، آنها از مسخره کردن من دست برداشتند، ولی موضع‌گیری من در قبال آنها بهایی به دنبال داشت که کمترین آن محدود شدن مرخصی‌ها و اعزام مکرر من به خطوط مقدم جبهه بود. من هرگز برخورد فرمانده یگان را در شب بیست و یکم مارس ۱۹۸۱ (فروردین ۱۳۹۰) که به اسهال شدیدی دچار شده بودم، فراموش نمی‌کنم. افراد یگان آن شب را مثل شب‌های پیش به صبح رساندند. فرمانده یگان و دوستانش تا صبح سرگرم قماربازی بودند، اما ایرانی‌ها حلول عید نوروز را جشن گرفته و از گلوله‌باران نیروهای ما خودداری کرده و تنها به پرتاب گلوله‌های منور اکتفا نمودند. تا صبح در رنج و ناراحتی بسر بردم. مدام بین سنگر و آبریزگاه در رفت و آمد بودم. کارم به جایی کشید که قبل از طلوع فجر از سرباز نگهبان نزدیک سنگر برای رفتن به آبریزگاه کمک خواستم. در آن شب لعنتی، یکی از بهیارها دو آمپول مسکن به من تزریق کرد. صبح روز بعد، بی‌حال روی تخت دراز کشیده بودم. دکتر یعقوب، پیش فرمانده یگان، رفت و وضعیت مرا به اطلاع وی رسانید. پیشنهاد کرد که مرا جهت استراحت و درمان به بیمارستان اعزام کنند، ولی او مخالفت کرد و گفت همین جا بمانم و مورد مداوا قرار گیرم. بالاخره او پزشک است! دو روز روی تخت بستری بودم و در حال مداوای خود، تا اینکه به خواست خداوند بهبود یافتم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۳۹ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 روز ۲۹ مارس ۱۹۸۱ (فروردین ۱۳۶۰)، بنی‌صدر بار دیگر طرح نظامی خود را طی یک عملیات نظامی تجربه کرد، ولی این بار نیز موفقیتی به دست نیاورد. منطقه عملیاتی در نزدیکی روستای «کوهه» قرار گرفته بود. آن روز تمرکز آب در حد فاصل خاکریزهای ما و ایرانی‌ها حائلی بین نیروهای طرفین ایجاد کرده بود. نیروهای مهندسی حجم آب را در منطقه ممنوعه که شب و روز بر میزان آن افزوده می‌شد، اندازه‌گیری می‌کردند. با وجود اینکه نیروهای ایرانی از تمامی امکانات خود برای غرق کردن نیروهای ما در آب بهره‌برداری نمودند، ولی نیروهای مهندسی با استفاده از وسایل موتوری توانستند سدهای خاکی محکمی احداث کنند. قبل از شروع عملیات نظامی، نیروهای ایرانی سطح آب را در جفیر، مرکز تدارکات ۱۱۹، منطقه ممنوعه را تا بالاترین حد خود افزایش دادند و دو روز پس از این جریان، دست به یک عملیات برق‌آسا زدند. هدف این عملیات، از یک سو خراب کردن سدهای خاکی و به جریان انداختن آب به سمت نیروهای ما و از سوی دیگر، وادار کردن آنها به عقب‌نشینی بود. این عملیات از نظر تئوری در عقب راندن نیروهای عراقی از شهر اهواز، دور نگه‌داشتن این شهر از تیررس توپخانه سنگین و جلوگیری از پیشروی عراقی‌ها به سمت اهواز تأثیر بسزایی داشت، ولی در عمل شکل دیگری پیدا کرد. ایرانی‌ها که قصد داشتند سدهای خاکی محکم و حفاظت‌شده توسط نیروهای آموزش‌دیده و مجهز را مورد تهاجم قرار دهند، می‌بایست از امکانات نظامی بالا و کادر مجرب استفاده می‌کردند تا با منهدم شدن سدها از چند نقطه، آب را با شدت تمام به سمت نیروهای عراقی به جریان بیندازند. آنها در ساعت ۱۲ شب ۲۹ مارس ۱۹۸۱ / ۹ فروردین ۱۳۶۰، گلوله‌باران مواضع نیروهای تیپ بیستم را با استفاده از توپخانه سنگین، خمپاره‌اندازها و گلوله‌های کاتیوشا آغاز کردند. در جریان این گلوله‌باران، مواضع هنگ یکم و سوم زیر آتش سنگین قرار گرفت. ایرانی‌ها برای درهم کوبیدن مواضع ما از توپ سنگین ۲۰۳ میلی‌متری استفاده کردند. در نتیجه این گلوله‌باران شدید، افراد هنگ یکم در مواضع خودشان مخفی شدند و نیروهای مهاجم به راحتی توانستند با قایق‌های کوچک پلاستیکی خود را به خاکریز ما برسانند. این نیروها از یک هنگ نیروهای ویژه دریایی تشکیل یافته بودند. وقتی که نیروهای ایرانی سد خاکی را تصرف کردند، تانک‌ها از ترس اینکه مبادا به وسیله گلوله‌های آرپی‌جی هدف قرار گیرند، عقب‌نشینی کردند. ایرانی‌ها سد خاکی را از چند نقطه منفجر کردند، ولی هجوم نیروهای ما با پشتیبانی از آتش تانک‌ها، فرصت کافی را از نیروهای ایرانی گرفت و اجازه نداد سد خاکی توسط نیروهای مهاجم کاملاً تصرف شود. در نتیجه این نیروها با به جا گذاشتن چهار کشته و یک اسیر، به وسیله قایق‌های کوچک خود فرار کردند.  در جریان این عملیات تهاجمی، فقط یک نقطه از سد آسیب جزئی دید که بلافاصله توسط نیروهای مهندسی مرمت شد و از نشت آب جلوگیری به عمل آمد. در این رویارویی، دو نفر از افراد جیش الشعبی نیز کشته و هفت نفر دیگر مجروح شدند. عواملی که در شکست این عملیات دخالت داشتند به شرح زیر می‌باشند:  استفاده نکردن از نیروهای مجرب و مناسب برای حمله و اکتفا به ۲۵۰ نفر که همگی از یک محور حمله را آغاز کرده بودند. برای انفجار سد خاکی، از چند نقطه دور از هم باید اقدام می‌شد که نیروهای ما موفق به ترمیم سریع آن‌ها نشوند. واحد توپخانه از نیروهای ایرانی پس از استقرار آن‌ها در سد خاکی، پشتیبانی نکرد، در حالی که می‌بایستی حملات توپخانه‌ای شدید علیه نیروهای ما در پشت سد همچنان ادامه می‌یافت تا عراق قادر به پاسخگویی نمی‌شد. همچنین می‌بایستی یک نیروی کافی برای سرگرم نمودن عراقی‌ها در نظر گرفته می‌شد تا نیروهای ایرانی می‌توانستند سد را به نحو شایسته و از چند نقطه منفجر کنند.  در طی بازجویی از سرباز اسیر ایرانی، معلوم شد که بنی‌صدر شخصاً بر اجرای عملیات نظارت داشت. این شکست که به شکست‌های قبلی بنی‌صدر اضافه شد، موقعیت سیاسی او را سست‌تر کرد. تشدید اختلافات و تضادهای سیاسی و نظامی در برخورد با مساله جنگ و از طرف دیگر، شکست‌های نظامی در جبهه، اثر سویی بر موقعیت بنی‌صدر و جناح سیاسی هوادار او بر جای گذاشت و تشدید اختلاف بین او و جناح هوادار امام خمینی گردید. تا این که امام، در اثر آشفتگی اوضاع نظامی و سوء مدیریت صحنه نبرد، دستور برکناری بنی‌صدر را از سمت فرماندهی کل نیروهای مسلح در اوایل آوریل ۱۹۸۱ / نیمه‌های فروردین ۱۳۶۰ صادر کردند.         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۴۰ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 مأموریت یافتم یک واحد سیار پزشکی به قرارگاه تیپ بیستم اعزام کنم. در آن تاریخ، تیپ بیستم از جنوب شرقی به جنوب غربی اهواز و به غرب جاده استراتژیکی اهواز - خرمشهر منتقل شده و در محل سابق نیروهای تیپ زرهی تابع لشکر نهم استقرار یافته بود. محور ما از غرب جاده اهواز - خرمشهر و روستای «کوهه» تا شرق روستای «احمد آباد» واقع در سواحل رود کرخه کور امتداد می‌یافت. من با یک دستگاه جیپ از قرارگاه تیپ به سمت قرارگاه تیپ بیستم حرکت کردم. ابتدا جاده منتهی از پادگان حمید تا سوسنگرد را طی کردیم و پس از پیمودن ۸ کیلومتر در میان صحرا، به طرف شرق تغییر مسیر داده و بر روی یک جاده صحرایی راندیم. اطراف این جاده را چند روستای کوچک احاطه کرده بودند و عده‌ای از خانواده‌های خوزستانی در چند واحد از خانه‌های گلی آن سکونت داشتند. در فاصله یک کیلومتری قرارگاه تیپ از روستای محقری که در میان آن بقعه کوچکی به نام «مرقد سید خلف» واقع شده بود، عبور کردیم. با دیدن شعارهایی به طرفداری از بعثی‌ها بر روی دیوارهای منازل، احساس کردم که آنها با نیروهای ما همکاری می‌کنند. روستا را پشت سر گذاشته به سمت شمال حرکت کردیم و پس از مدتی به مواضع قرارگاه «پ» تیپ بیستم رسیدیم. سنگرهای محکمی کنار هم ساخته شده و اطراف آنها را خاکریزهای متعددی احاطه کرده بودند. دو سنگر واحد سیار پزشکی در وسط قرارگاه تیپ و کنار سنگرهای فرمانده و افسران تیپ قرار گرفته بود. یکی از این سنگرهای کوچک و در عین حال محکم برای پزشک اختصاص یافته و در سنگر بزرگ دیگر داروها و تجهیزات پزشکی قرار داده شده بود که معاون پزشکی و راننده آمبولانس در آن استراحت می‌کردند. عصر همان روز خود را به پشت سنگر رسانده و با دوربین به خطوط مقدم نیروهایمان که در مقابل روستای «کوهه» بود. نگاه کردم. این نیروها در دشت وسیعی پخش‌وپلا شده بودند و با قرارگاه ما چند کیلومتری فاصله داشتند. جو کلی جبهه، به استثنای گلوله‌باران پراکنده، نسبتاً آرام بود. قرارگاه تیپ ما طبق اظهارات فرمانده از امنیت برخوردار بود.  در منطقه، ایجاد مانع بین نیروهای طرفین به وسیله آب پرحجم، پرداختن نیروهای ایرانی به امر سازماندهی و فلج شدن امکانات آن‌ها به علت بروز درگیری سیاسی در تهران موجب گردید که هیچ‌گونه برخورد نظامی صورت نگیرد. سرهنگ ستاد «عبدالمنعم سلیمان»، فرمانده تیپ، در آن تاریخ از من به گرمی استقبال کرد. گفتگوهایی بین ما رد و بدل شد و هنگامی که مطلع گردید من فارغ‌التحصیل دانشگاه موصل هستم، بسیار خوشحال شد زیرا خود او اهل موصل بود و برادرش نیز به عنوان چشم‌پزشک در آن شهر طبابت می‌کرد.  روز بعد، هنگامی که دور سفره غذا نشسته بودیم، فرمانده تیپ به من گفت: «تو مسئول بخش بهداشتی هستی و در انجام هر اقدامی در این زمینه که مناسب تشخیص دهی، اختیار تام داری.» سخن او به منزله یک دستور نظامی برای افسران حاضر در آن جلسه بود.  روز بعد، بازدید از مواضع افراد را آغاز کرده و توصیه‌هایی در زمینه امور بهداشتی به آن‌ها کردم. وضعیت کلی بهداشت به علت تجمع زباله‌ها و فضولات در سنگرها و نبودن واحدهای بهداشتی صحرایی بسیار ناهنجار بود، اما پس از توصیه‌ها، منطقه نظافت شد و چند واحد بهداشت صحرایی نیز ساخته شد. با وجود اینکه فصل بهار از راه رسیده بود، ولی درجه حرارت آن منطقه از خوزستان بسیار بالا بود. من ناگزیر شدم بیرون از سنگر بخوابم، اما پشه‌ها و صدای شلیک متناوب توپ‌های ما که در طول شبانه‌روز، به ویژه شب‌ها، علیه مواضع نیروهای ایرانی اجرای آتش می‌کردند، آسایش را از ما سلب می‌کرد. عراقی‌ها حملات توپخانه شبانه را "مزاحمت شبانه" نامگذاری کرده بودند که طبعاً برای ما نیز همین مفهوم را داشت.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۴۱ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 فرمانده یگان به من ماموریت داد تا برای آوردن چند صندوق چوبی خالی از گردان ۱۰۳ توپخانه، برای ساختن سنگر به منطقه سوسنگرد بروم. از دریافت این ماموریت بسیار خوشحال شدم، زیرا دوست داشتم از نزدیک با موقعیت نبرد سوسنگرد که در روز ۵ ژانویه ۱۹۸۱ / ۱۶ دی ۱۳۵۹ صورت گرفته بود آشنا شوم. با یک دستگاه کامیون عراقی و به همراه راننده و یک نفر سرباز دیگر عازم محل مورد نظر شدم. ما جاده شنی سوسنگرد را به سمت روستای «احمد آباد» واقع در جنوب شهر سوسنگرد طی کردیم. در بین راه راننده با اشاره به چند تپه کوچک نزدیک جاده و اطراف قرارگاه صحرایی لشکر ۹ گفت که این تپه ها گورستان سربازان ایرانی است که در جریان نبرد پنجم ژانویه / ١٦ دی کشته شده اند. پس از گذشت ٤٠ دقیقه به مواضع گردان توپخانه مستقر در منطقه درگیری بین نیروهای عراقی و ایرانی رسیدیم. منطقه از لاشه های تانک و زره پوش‌های به آتش کشیده پر شده بود. تعداد زیادی از کفش‌ها و لباسهای سربازان روی زمین این طرف و آن طرف ریخته بود. فرمانده توپخانه دستور داد عجله به خرج دهم زیرا منطقه در معرض گلوله باران بود. به همین دلیل سریعاً کامیون را از صندوقهای خالی مهمات پر کرده و بازگشتیم، من با مشاهده آثار نبرد نافرجامی که بنی صدر، فرماندهی آن را به عهده داشت، عمیقاً متاثر شدم. پس از گذشت یک هفته، صدای شلیک توپ مخصوصی که ظاهراً با دیگر توپ‌ها تفاوت داشت، توجهم را به خود جلب کرد. در مورد این صدای پرقدرت از افسری سؤال کردم. پاسخ داد: "این صدا متعلق به توپ سنگین ۱۸۰ میلیمتری است که به تازگی از روسیه خریداری شده و برد آن حدود ۴۵ کیلومتر است." به او گفتم: "فایده این توپ چیست؟" گفت: "این توپ که با نظارت یک نفر سروان و ۱۲ نفر درجه‌دار شلیک می‌شود، می‌تواند به راحتی شهر اهواز را هدف قرار دهد." و اضافه کرد که معمولاً خرج آن را بیشتر می‌کنند تا به دورترین برد خود برسد. این توپ روزها و خصوصاً شب‌ها چند گلوله به طور متناوب شلیک می‌کرد. من به چشم خود نور انفجار را در سطح شهر مشاهده می‌کردم. روزی از افسر عملیات در مورد ویژگی این توپ و هدف از گلوله‌باران شهری که افراد ارتش ایران در آن حضور نداشتند، سؤال کردم. او پاسخ داد: "دستور گلوله‌باران از بغداد، یعنی از سوی فرمانده کل نیروهای مسلح، صادر می‌شود و هدف از آن تخلیه شهر از ساکنین خود می‌باشد تا از یک سو تحرک اقتصادی شهر اهواز فلج گردد و از طرف دیگر روند پشتیبانی از نیروهای رزمنده ایرانی در جبهه تضعیف شود، زیرا این شهر نقش کمک‌رسانی به رزمندگان ایرانی ایفا می‌کند." به او گفتم: "اکثر ساکنین این شهر، عرب و از برادران ما هستند. ما برای دفاع از آنها قدم به میدان گذاشته‌ایم." گفت: "این مهم نیست. مهم این است که ما در جنگ پیروز شویم، ولو اینکه تمامی اعراب عربستان در این راه تلف شوند." من از این طرز فکر بعثی‌ها متعجب شدم. آنها به اصل «هدف وسیله را توجیه می‌کند» پایبند بودند؛ ایده‌ای که خالی از هر گونه ارزش‌های انسانی و اخلاقی است. آنها به خاطر تحقق اهداف پلید و مقاصد شوم آمریکا و اسرائیل، مردم بی‌گناه و بی‌دفاع را به خاک و خون می‌کشیدند. زندگی در جبهه بسیار خسته‌کننده و یکنواخت بود. احساس می‌کردم عقربه‌های ساعتم به کندی می‌گردند. آن روزها محدوده برنامه فعالیتم در سنگر، شامل سنگر استراحت، صرف غذا در جمع افسران و رفت و آمد به دیگر سنگرها خلاصه می‌شد. معمولاً اوقات فراغت خود را با گفتگو با دیگران، مطالعه و شنیدن برنامه‌های رادیویی سپری می‌کردم. دو همسایه بذله‌گوی کرد زبان داشتم؛ یکی از آنها راننده سرگرد ستاد «نوری»، افسر عملیات و دیگری مستخدم او بود. هر دو اهل سلیمانیه بودند و خودشان را از کردهای بازگشته به حساب می‌آوردند. این دو نفر در جنگ ۱۹۷۴ شمال علیه دولت مرکزی شرکت داشتند و پس از آشتی شاه معدوم ایران با صدام، از ایران به عراق بازگشته بودند. آن روز در دفترچه خدمت این گروه از کردها نوشته شد: «معاف از خدمت وظیفه و احتیاط و ملحق به صفوف ملی»، ولی چند ماه قبل از شروع جنگ، آنها را به خدمت احضار کردند که این مساله از دید ما امری کاملاً عادی است.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂