eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻  هنگ سوم | ۴۲ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 هنگامی که از وجود این کردها در ارتش استفاده کردند، به دلیل عدم اعتماد به آنها، سلاح و مهمات در اختیارشان نگذاشته و آنها را در جاهای مهم و حساس نگماردند، بلکه فقط از آنها خواستند به وظایف محوله در ارتش عمل کنند. به همین خاطر، این دو همسایه من کینه رژیم را در دل می‌پروراندند. آنها خود را با کبوتران زیبایی که از یک روستای مجاور آورده و در قفسی بالای سنگرهایشان قرار داده بودند، سرگرم می‌کردند. هر زمان که به آن کبوتران نگاه می‌کردم، وضعیت خود را به خاطر می‌آوردم و با خود می‌گفتم: منِ طبیب، که سمبل دوستی و محبت هستم، با اکراه به جبهه آمده‌ام و این کبوتران نیز که سمبل صلح و آشتی هستند، برخلاف میل خود به کشتار قدم گذاشته‌اند. با وجود اینکه آن پرندگان زیبا از توجه و مراقبت بیش از حد کردها برخوردار بودند، ولی من احساس می‌کردم آن‌ها از اسارت و حضور در جبهه خرسند نیستند. چند روز بعد با مراجعه‌کنندگان همیشگی، یعنی متقاضیان مرخصی‌های استعلاجی و معتادان به قرص‌های آرام‌بخش و خواب‌آور دیدار کردم، بجز یک نفر استوار ۵۰ ساله که معمولاً شب‌ها به سراغم می‌آمد، بقیه به طور مداوم به این بخش مراجعه می‌کردند.  استوار ۵۰ ساله از اضطراب درونی و گاهی جنون رنج می‌برد. او روزی در حالی که یکی از آن کردها کنارم ایستاده بود، به من مراجعه کرد. داروی همیشگی را گرفت و رفت. دوستم رو به من کرد و گفت: «بیماری این بیچاره غیرقابل درمان است.» پرسیدم: «چطور؟»  گفت: «او به خاطر جنایت فجیعی که اوایل جنگ مرتکب شده، از عذاب وجدان رنج می‌برد.» گفتم: «اصل مطلب را بگو.»  گفت: «بسیار خوب، به طور خلاصه می‌گویم. اوایل جنگ، هنگامی که تیپ ما جاده اهواز - خرمشهر را به تصرف درآورد و کنترل این جاده را به دست گرفت، ایرانی‌ها بدون اطلاع از این قضیه از همین جاده، از خرمشهر به سوی اهواز فرار می‌کردند. سرهنگ ستاد محمد جواد شیتنه عده‌ای از افراد را در این جاده مستقر کرد تا اتومبیل‌های شخصی فراری از خرمشهر به سمت اهواز را به منظور یافتن سلاح و افراد نظامی مورد بازرسی قرار دهند. این شخص جزء اکیپ بازرسی بود. آن روز یک دستگاه اتومبیل شخصی «ولوو» سر رسید. زنی این اتومبیل را هدایت می‌کرد و کنارش یک پسر بچه و دختر بچه کم سن و سال نشسته بودند. به آنها اشاره کردند که بایستد. او نیز تدریجاً از سرعت خود کاست تا بایستد. پیش از توقف اتوموبیل، در صندوق عقب باز شد و دو فرد مسلح که یکی تفنگ ژ-۳ و دیگری آر پی جی-۷ در دست داشتند، بیرون پریدند. همین استوار به طور بی‌هدف به سمت اتوموبیل تیراندازی کرد که در نتیجه آن دو طفل بی‌گناه کشته شدند و آن دو مسلح در حال تبادل آتش به سمت رود کارون فرار کردند. دو نفر از افراد ما نیز کشته شدند. مصیبت زمانی رخ داد که گلوله‌ها دیواره اتوموبیل را مجروح بر جسم و جان راننده و همراهانش فرو رفتند. در یک لحظه، خون آنها فوران کرد و همانند مرغان سر بریده پرپر زدند. صحنه بسیار دردناک و رقت‌باری بود، به طوری که افراد ما مات و حیران شدند و نفهمیدند چه کار کنند. زنان ساکن آن منطقه با دیدن این حادثه دلخراش شیون و زاری سر دادند و بر سینه و صورت زدند و لباس‌هایشان را پاره کردند. این صحنه، فاجعه را چند برابر کرد. خبر به گوش فرمانده رسید و بلافاصله در محل حضور یافت و دستور داد اجساد کودکان را از داخل اتوموبیل خارج سازند. زنان که به شدت متاثر بودند، دست و پای اجساد را گرفتند تا اجازه ندهند آنها را ببرند، ولی مأمورین به زور آنها را گرفتند. در این حال، فرمانده آنها را تهدید کرد که به سمت اهواز بروند و آنان با چشمانی اشکبار و قلب‌هایی شکسته، منطقه را ترک کردند. فرمانده به ما دستور داد اجساد را دفن کنیم و با کسی در این مورد گفتگو نکنیم. دوستم در ادامه صحبت‌های خود گفت: «من و برخی از سربازان، آنها را به طور داوطلبانه در نزدیکی جاده منتهی به اهواز دفن کردیم. این استوار از همان روز مشاعر خود را از دست داد، زیرا شبح آن کودکان که هنوز هم او را تعقیب می‌کند.»  رو به دوستم کرده و گفتم: «به خدا قسم، من قادر به مداوای او نیستم مگر این که مشمول رحمت الهی قرار گیرد. تنها خداوند است که می‌تواند او را مورد عفو و شفا قرار دهد.» از آن روز به بعد، چندین بار در مورد مسائل طبی و مذهبی با او گفتگو کردم و تشویقش نمودم که به درگاه الهی استغفار کند تا شاید بهبودی خود را باز یابد، اما موفق نشدم. معرفی او به یک پزشک اعصاب نیز فایده‌ای نداشت.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۴۳ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 پس از دو هفته اقامت در قرارگاه تیپ، تصمیم گرفتم برای آوردن دارو و تجهیزات پزشکی به واحد پزشکی صحرایی بروم. صبح زود حرکت کردیم و بعد از ظهر، پس از بارگیری لوازم و تجهیزات، مجدداً به قرارگاه «پ» تیپ بازگشتیم. آمبولانس را گروهبان «یوسف» هدایت می‌کرد. راه منتهی به قرارگاه تیپ که یک جاده خاکی کشیده شده در وسط صحرا بود را پیمودیم. گه‌گاه از کنار خانه‌های روستایی خالی از سکنه عبور می‌کردیم تا این که به سه منزل گلی رسیدیم. با مشاهده دام‌ها و سگ‌ها و کودکانی که در آن حوالی سرگرم بازی بودند، احساس کردم که هنوز عده‌ای در آنجا زندگی می‌کنند. ایستادیم. آنها از ما غذا، سیگار و حتی بنزین خواستند. چهره‌هایشان گویای درد و حیرت بود. آنها عده‌ای کودکان پا برهنه بودند که لباس‌هایی مندرس بر تن داشتند. از حالت چشمانشان، فقر، گرسنگی و بیماری احساس می‌شد. به راننده دستور دادم به آنها سیگار، غذا و چند بسته کنسرو بدهد. در آن حال، سه نفر زن بیرون آمدند و به کودکان ملحق شدند و همان درخواست‌ها را تکرار کردند. آنها اعراب خوزستانی بودند که فریب بعثی‌ها را خورده و در پشت سر واحدهای نظامی عراق ماندگار شده بودند. با طولانی‌تر شدن عمر جنگ و قطع آب، دام‌هایشان ضعیف و ضعیف‌تر شده و آذوقه‌هایشان در آن برهوت ته کشیده بود. گویا افسران با استفاده از این وضعیت، دام‌های آنها را به نازل‌ترین قیمتی می‌خریدند، به طوری که هر گوسفند را به پنج دینار خریداری کرده و در بازارهای بصره به پنجاه دینار به فروش می‌رساندند. پس از این که نیازهایشان را تا حدی برطرف کردیم، با سرعت ادامه داده و به روستای «سید خلف» رسیدیم. آمبولانس متوقف شد و ما به طرف چاه آب سرازیر شدیم. دلو را از ته چاه بیرون آورده و دست و صورتمان را شستیم. راننده مقداری آب به داخل رادیاتور ریخت و برای دقایقی در آن روستای کوچک مشغول قدم زدن شدیم. با دوربین کوچکی که به همراه داشتم، چند عکس یادگاری گرفتم. سپس عازم بقعه شدم و کفش‌هایم را درآوردم. وارد بقعه شدم. چند قالیچه نفیس، یک دستگاه تلویزیون بزرگ و بر روی آن یک علم سبز و چند جلد قرآن به چشم می‌خورد. به روح صاحب ضریح فاتحه‌ای خواندم و چند لحظه بعد از حرم خارج شدم. در مجاورت بقعه، خانه‌ای با دیوارهای آجری وجود داشت. نگاهی به داخل حیاط این خانه انداختم و لوازمی را دیدم که روی آن‌ها را خاک گرفته بود. از دیدن این صحنه متاثر شدم. ظاهراً نیروهای ما به ساکنین فرصت نداده بودند حتی وسایل ضروری زندگی را با خود ببرند. پیدا بود که قالیچه‌ها و آن تلویزیون بزرگ را در ضریح سید خلف به امانت گذاشته بودند، اما نمی‌دانستند که بعثی‌ها کوچک‌ترین رحم و مروتی ندارند. عکس‌هایی به یادگار از ضریح و روستا برداشتم و خواستم محل را ترک کنم. راننده را صدا زدم اما پاسخی نشنیدم. به درون حرم بازگشتم و دیدم راننده قالیچه‌ها را زیر و رو می‌کند. پرسیدم: «چه کار می‌کنی؟» جواب داد: «دکتر! چرا این اثاثیه‌ها را با خود نبریم؟» گفتم: «حتماً شوخی می‌کنی!» گفت: «نه، جدی جدی...» گفتم: «خدا ترا بکشد! این‌ها اثاثیه عده‌ای مسلمان و بی‌گناه است. مگر پرچم عباس و قرآن کریم را در کنار ضریح نمی‌بینی؟ این اثاثیه‌ها به طور امانت در اینجا قرار داده شده‌اند. مگر از خدا نمی‌ترسی؟» پاسخ داد: «دکتر، اگر ما نبریم، دیگران آن‌ها را خواهند برد.» از این منطق شیطانی تعجب کردم و با شنیدن پاسخ و توجیه او به یاد عمل غیرانسانی شمر ملعون در روز عاشورا افتادم که گوشواره‌های کودکان امام حسین (ع) را از گوش آن‌ها در می‌آورد و هنگامی که با اعتراض شدید یکی از بانوان مواجه شد، گفت: «اگر من این گوشواره‌ها را تصاحب نکنم، قطعاً سربازان عمر سعد آن‌ها را تصاحب خواهند کرد.» به شدت به او توپیدم و گفتم که به خدا قسم هرگز خود را جهنمی نخواهم کرد. آنگاه با لحنی تهدیدآمیز گفتم: «دیگر حق نداری به این مکان قدم بگذاری.» او سرش را پایین انداخت و از ضریح خارج شد. مسیر را ادامه دادیم و به قرارگاه «پ» تیپ رسیدم. بایستی بگویم که آن راننده تحت تأثیر افسران ارتش عراق قرار گرفته بود. ارتشی که نه به عنوان رهایی‌بخش، بلکه به عنوان سارق وارد منطقه شده بود و اموال و دارایی‌های اعراب خوزستان را غارت می‌کرد. او نیز به تبعیت از این افسران می‌خواست دست به چنین عمل زشتی بزند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۴۳ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 تا اواخر ماه آوریل / اوایل اردیبهشت، روزها را به طور یکنواخت پشت سر گذاشتیم و طی این مدت حوادث و جریاناتی رخ داد که موجب خارج شدن امور از مسیر عادی خود شد. خاطرم هست که گروهان مهندسی تیپ به مناسبت تکمیل سدهای خاکی و مهار موفقیت‌آمیز جریان آب، ولیمه بزرگی داد. حتی افسران لشکر پنجم از بصره به این ضیافت دعوت شدند. ساخت جایگاه مخصوص ولیمه به شیوه روستاییان عراق با استفاده از نی و بوریا انجام گرفت. در این مراسم ده‌ها افسر حضور داشتند و غذاها توسط آشپز ماهر و چیره‌دستی تهیه شده بود. غذا عبارت بود از سه دیس بزرگ مملو از انواع مختلف برنج که روی آن یک بره بریان خوابیده بود. داخل شکم بره مقداری گردو، بادام و کشمش قرار داده شده بود به گونه‌ای که اشتهای همه را تحریک می‌کرد. اطراف ظروف غذا را دیس‌های بزرگ پر از میوه و شیشه‌های نوشابه احاطه کرده بود. خلاصه این که سنگ تمام گذاشته بودند، به طوری که هر پنج نفر را یک دیس بزرگ و بره‌ای کامل نصیب شد. فرمانده تیپ اجازه حمله را به طرف دیس‌ها صادر کرد. دست‌ها در هم گره خورد و دیگر صحبت‌ها قطع شد و صدایی جز صدای جویدن غذا و کشیدن شیشه‌های نوشابه به گوش نمی‌رسید. از شانس بد من، یک نفر سروان از هنگ دوم که ظاهراً اهل روستاهای بدوی «رمادی» بود، کنار ما نشسته بود. او با ولع عجیبی غذا می‌خورد و از هر دو دست خود کمک می‌گرفت. این کار او موجب تنفر من گردید. سرگرد ستاد «عبدالقادر» با مشاهده بی‌نزاکتی او گفت: «این چه رفتاری است که با این بره بیچاره می‌کنی؟ به خدا قسم اگر زبان داشت، تو را دشنام می‌داد و آرزو می‌کرد با یک موشک کشته شوی.» همه ما خندیدیم، اما او بی‌اعتنا به انتقادات ما به خوردن غذا ادامه داد. از سروان حازم پرسیدم: «مخارج این ولیمه از کجا تأمین شده؟» پاسخ داد: «از بودجه یگان!» بودجه یگان معمولاً از سود فروشگاه‌هایی که سربازان از آن خرید می‌کنند تأمین می‌گردد. معلوم شد که این ولیمه از خون سربازان تیره‌بخت، و نه از جیب افسران و فرماندهان برپا گردیده است. چند روز بعد، فرمانده تیپ از من خواست ستوان «مظهر» را در کرخه کور و قابل شرب بودن آن همراهی نمایم. گویا فرماندهان نظامی قصد داشتند دستگاهی برای تصفیه آب بر روی این رودخانه نصب کنند تا در زمانی که صرف آوردن آب به نیروها از بصره می‌شد، صرفه‌جویی گردد. من و این افسر مهندسی - رزمی با یک دستگاه جیپ به طرف رود کرخه حرکت کردیم. در نزدیکی روستای «احمد آباد» به آب فراوانی برخوردیم که پشت بستر رودخانه جمع شده بود. آب، مساحت زیادی را اشغال کرده و حایلی بین نیروهای ما و نیروهای ایرانی مدافع سوسنگرد ایجاد نموده بود. آب رودخانه ظاهراً گوارا، زلال و قابل شرب بود و فقط به تصفیه ساده‌ای نیاز داشت. یکی از سربازان را به وسط رودخانه که عرض آن حدود ۵ الی ۶ متر بود، فرستادیم. او مقداری آب برای ما آورد و آن را در داخل یک بطری ریخته و جهت انجام آزمایشات لازم با خود آوردیم. دیداری از خانه‌های خالی اطراف رودخانه نیز داشتیم. در آن حدود با لاشه یک فروند هلیکوپتر ساخت روسیه از نوع M25 که در جریان نبردهای روز پنجم ژانویه ۱۹۸۱ / ۱۵ دی ۱۳۵۹ سرنگون شده بود، برخورد کردیم. از این هلیکوپتر ظاهراً برای رویارویی با واحدهای پیاده و زرهی بهره‌برداری می‌شد. قطعات متلاشی شده هلیکوپتر در فاصله ۱۰ متری محل سقوط پخش و پلا شده بودند. برخی از قطعات منهدم شده هنوز دارای مهمات و موشک‌های ضد زره و ضد نفر بودند. از ستوان مظهر در مورد نحوه سقوط آن سؤال کردم. گفت: «آن درخت را می‌بینی؟» گفتم: «بلی، درخت سدر است که در ساحل رودخانه قرار گرفته است.» گفت: «یکی از سربازان ایرانی زیر آن مخفی شده بود. هنگامی که دید این هلیکوپتر به همراه هلیکوپتر دیگری نیروهای ایرانی را در نبرد ۵ ژانویه ۱۵ دی سوسنگرد تعقیب می‌کند، با آرپی‌جی شلیک کرد و آن را به آتش کشید، اما خود وی به همراه چند سرباز دیگر بر اثر تیراندازی هلیکوپتر دوم کشته شدند.» به طرف آن درخت رفتیم و قبرهای سربازان ایرانی را مشاهده کردیم. نزدیک ظهر بود. پیش از مراجعت ستوان مظهر به قصد صید ماهی، چند عدد دینامیت به داخل رودخانه پرتاب کرد، اما بجز چند ماهی کوچک، صید قابل ملاحظه‌ای نصیب او نشد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۴۴ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 به قرارگاه تیپ بازگشتیم. آنها نمونه آب را گرفته و به همراه یک نامه رسمی به آزمایشگاه‌های بیمارستان نظامی الرشید فرستاده شد. دو هفته بعد پاسخ دادند که آب آلوده است و قابل شرب نیست. واقعیت این است که آنها به آبی که منبع آن تحت اختیار نیروهای ایرانی بود، اطمینان نداشتند و می‌ترسیدند که آلوده به سم‌ها و میکروب‌های کشنده باشد. چند هفته بعد دستوری در زمینه خودداری از نوشیدن آب، استحمام و شستن لباس به سربازان صادر گردید. ضمناً ستوان «مظهر» گزارشی در مورد هلیکوپتر منهدم شده ارائه نمود و بلافاصله فرمانده تیپ دستور جمع‌آوری مهمات به درد بخور و دستگاه‌های سالم آن را از بین لاشه‌های هلیکوپتر داد. این تجهیزات سه روز بعد به وسیله گروهان مهندسی تیپ به بصره انتقال یافتند. اوایل ماه مه سال ۱۹۸۱، نیمه‌های اردیبهشت ۱۳۶۰، از مرخصی عادی برگشته و به یگان پزشکی صحرایی ۱۱ ملحق شدم. این بازگشت سرآغاز وقوع حوادث و رخدادهایی متنوع و اقامتی طولانی در خطوط مقدم جبهه بود که آکنده از اتفاقات و تحولات متفاوت بود. من در شرایط و روزهایی به سر می‌بردم که آثار تلخ و مرارتبار آن هرگز از خاطرم پاک نخواهد شد. این حوادث با دردها، رنج‌ها و ناملایمات محیط خوزستان و شرایط دردآور و طاقت‌فرسای جبهه عجین شده بودند. مضافاً به اینکه هر روز بر عمر جنگ افزوده می‌شد و امنیت و آرامش تدریجاً رخت برمی‌بست. مسلماً این گرفتاری‌ها و مصیبت‌ها، قلب‌های عامه مردم را جریحه‌دار می‌ساخت و امنیت و آسایش آنان را سلب می‌کرد. حال می‌توان تصور کرد که یک پزشک با احساسات و عواطف لطیف انسانی چه زجری را از این ناحیه باید متحمل می‌شد؟ تنها مرهم زخم‌های من کمک به بیماران و مجروحین ستمدیده‌ای همانند خودم بود که چاره‌ای جز شرکت در آن جنگ نامقدس را نداشتند؛ جنگی که رژیم عراق آن را فقط به مدت چند روز می‌خواست، ولی ماه‌ها به طول انجامید. با طولانی شدن جنگ، بسیاری از افسران بلندپایه بازنشسته مجدداً به خدمت احضار شدند. سرتیپ پزشک راجی تکریتی نیز یکی از همان افسران بود. او به عنوان سرپرست امور پزشکی ارتش عراق، که عالی‌ترین سمت پزشکی و ناظر خدمات درمانی ارتش به شمار می‌رود، احضار گردید. بازگشت وی نحوست تازه‌ای برای ما پزشکان سرباز به بار آورد. سرتیپ راجی بخشنامه‌ای در مورد تقسیم دائمی پزشکان سرباز بین کلیه هنگ‌ها و گروهان‌های مستقر در خطوط مقدم صادر کرد. یعنی می‌بایستی صدها پزشک سرباز در خط مقدم جبهه و در کنار سایر رزمندگان حضور پیدا می‌کردند و هر آن در معرض خطر قرار می‌گرفتند. این مساله سرآغاز گرفتاری بزرگی برای این سرمایه‌های کشور بود؛ کسانی که عمری شب‌ها را به خاطر مطالعه و تحصیل با بی‌خوابی صبح کرده بودند، سرانجامی جز کشته شدن، مصدومیت و اسارت پیدا نکردند. دومین بخشنامه‌ای که سرتیپ پزشک صادر کرد، ارتقای پزشکان سرباز، دندان‌پزشکان و داروسازان - به استثنای کسانی که مادران و همسرانشان غیرعراقی و یا غیرعرب موسوم به «تبعه» بودند - به درجه ستوان دوم وظیفه بود. این اقدام از نظر رفع تضاد موجود در یگان‌های پزشکی مؤثر واقع شد. واقعیت این است که وجود یک پزشک با درجه وظیفه و یک بهیار با نشان درجه‌داری مغایر با قانون ارتش می‌باشد. بنابراین اعطای درجه افسری به پزشکان وظیفه، که بایستی هر سال به مدت ۱۵ روز به عنوان ذخیره خدمت کند، این اشکالات را برطرف ساخت. تنها امتیازی که از این ارتقای درجه عاید ما گردید، اول این بود که حقوق‌هایمان ترمیم گشت و دوم این که شر برخی از سربازان، درجه‌داران و افسران جاهل و ناآگاه از سر ما کم شد. زیرا درجه نظامی تنها معیار سودمند در ارتش عراق است و در مقابل، علم و اخلاق - هر چند یک فرد نظامی با آنها مانوس باشد - چیزی نبود که نظامیان دیگر را به احترام وا دارد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۴۵ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 روز ۱۳ مه ۱۹۸۱ / ۲۳ اردیبهشت ۱۳۶۰ شروعی بود برای طولانی‌ترین تابستان در تمامی عمرم. قرار شد طبق دستور سرتیپ «راجی تکریتی»، به عنوان یک پزشک عازم هنگ سوم از تیپ بیستم شوم. من اولین پزشک وظیفه بودم که واحد صحرایی را به مقصد خطوط مقدم ترک می‌کرد؛ و اصولاً به خاطر وضعیت خاصی که در یگان داشتم، پیش‌بینی چنین روزی دور از انتظار نبود. پس از جمع‌آوری وسایل شخصی از دوستان و دشمنانم در یگان، خداحافظی کردم. از رفتنم عده‌ای خوشحال و عده‌ای دیگر اندوهگین بودند. من با گردن‌فرازی تمام از گروه اول خداحافظی کردم و لبخندزنان از آنها جدا شدم تا از رفتنم بیش از این خوشحال نباشند. به اتفاق ستوانیار «عباس»، بهیار که در این سفر به عنوان راهنما مرا همراهی می‌کرد، سوار آمبولانس شدم. مسیر منتهی به خطوط مقدم بسیار ناهموار بود. او در طول مسیر به من ابراز لطف می‌کرد و یادآور می‌شد که تیپ بیستم یک تیپ قدیمی است که در سرنگونی رژیم سلطنتی به رهبری عبدالکریم قاسم شرکت کرد. او می‌گفت: «هنگ سوم که اینک راهی آنجا هستی، با هدایت سرهنگ عبدالسلام عارف، قصر الرحاب را محاصره و پادشاه را به قتل رسانید.» در بین راه، ضمن اینکه به گرفتاری‌های خود در آینده فکر می‌کردم، به صحبت‌های همراهم نیز گوش فرا می‌دادم. هم خوشحال بودم و هم ناراحت. خوشحال بودم زیرا از آن دار و دسته فاسد دور می‌شدم و از عناصر اطلاعاتی فاصله می‌گرفتم و ناراحت، چون موقعیت خطرناک خطوط مقدم جبهه بسیار نگرانم می‌کرد. حدود ساعت ۱۰ بامداد به مواضع هنگ سوم نزدیک شدیم و چند دستگاه آمبولانس را در ضلع راست جاده که در جایگاه‌های مخصوص پارک شده بودند، مشاهده کردم. دریافتم که آنجا مواضع واحد سیار پزشکی هنگ می‌باشد. جاده خاکی را ترک کرده و به سمت واحد سیار پزشکی روانه شدیم. افراد واحد و در رأس آنها ستوانیار بهیار «محمد سلیم» از ما استقبال کردند. واحد سیار از سه سنگر تشکیل یافته بود. یکی از آنها کوچک و در عین حال محکم بود و در آن داروها را نگهداری می‌کردند. دومی که در مجاورت آن قرار داشت، محل کار بهیاران بود که در ۴۰ متری سنگر دوم واقع شده بود و بالاخره سنگر سوم، محل استراحت رانندگان آمبولانس به شمار می‌رفت. پس از یک استراحت کوتاه و نوشیدن چای، به اتفاق ستوانیار «محمد» به قرارگاه هنگ رفته و ضمن ارائه نامه انتقالی، با برخی از افسران هنگ از جمله ستوان یکم «کنعان» معاون هنگ، ستوان «محمد جواد» معاون وی، سروان سلام افسر اطلاعات و ستوان یکم «جواد» افسر توجیه سیاسی آشنا شدم. سپس به واحد سیار پزشکی بازگشتم و با افراد آن به ترتیب ستوانیار بهیار «عبدالخالق»، استوار بهیار «جاسم»، گروهبان دوم بهیار «خمیس»، معاون پزشکی «غازی» و رانندگان آمبولانس‌ها: «موافق»، «عبدالخمره»، «کریم» و «محمد» آشنا شدم. سنگر مخصوص داروها را به عنوان محل کار خود انتخاب کردم. مواضع هنگ در دشت مسطحی قرار داشت که از جنوب تا شمال، یعنی به سمت مواضع نیروهای ایرانی امتداد یافته بود. در طرف راست هنگ ما، هنگ یکم و در طرف چپ آن، هنگ دوم تیپ بیستم استقرار یافته بودند. یک جاده خاکی که از پشت قرارگاه هنگ و شمال قرارگاه واحد سیار پزشکی عبور می‌کرد، این هنگ‌ها را به یکدیگر مرتبط می‌ساخت. مواضع خط مقدم هنگ ما در پشت یک خاکریز بلند قرار گرفته و آب مقابل آن بین ما و نیروهای ایرانی مستقر در روستای «کوهه» - حد فاصل بین حمیدیه و سوسنگرد - فاصله انداخته بود. روستای «کوهه» در کنار جنگلی مملو از درختان سر به فلک کشیده و امتداد جنگل بزرگ جنوب اهواز قرار داشت. هنگ سوم، که همان هنگ مکانیزه است، از ۵۰ دستگاه تفریح زرهی ساخت روسیه از نوع PTR60 تشکیل شده بود. وضعیت این بار با وضعیت مأموریت‌های قبلی تفاوت داشت، چرا که اینجا خطوط مقدم جبهه بود و من به راحتی می‌توانستم تحرکات و نقل و انتقال‌های نیروهای ایرانی را مشاهده کنم. این بار به وسیله سلاح‌های مختلف و حتی سلاح‌های ساده به طرف ما تیراندازی می‌شد، در حالی که قبلاً فقط توسط توپخانه هدف قرار می‌گرفتیم. چند روز اول بسیار سخت بر من گذشت، چرا که با موقعیت منطقه، افراد و سیستم هنگ پیاده مکانیزه آشنا نبودم. چهار روز طولانی و خسته‌کننده سپری گردید.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۴۶ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 روز پنجم در سنگر نشسته بودم که ناگهان زنگ تلفن به صدا درآمد. گوشی را برداشتم: «سلام علیکم، بفرمایید!» «عبدالکریم» بود که پس از دادن پاسخ سلام، سرهنگ دوم به من گفت: «نزد من بیا!» گفتم: «شما الان کجا هستید؟» جواب داد: «در قرارگاه هنگ شما.» گفتم: «آیا شوخی می‌کنید؟» گفت: «نه، من به عنوان فرمانده هنگ اینجا آمده‌ام.» خوشحال شدم و بلادرنگ به قرارگاه رفتم. دیدم که افسران قرارگاه دور او حلقه زده‌اند. او پس از جلسه‌ای کوتاه به سنگر خود رفت و چند دقیقه بعد مرا خواست. به من گفت: «غصه نخور! از تو پشتیبانی می‌کنم.» به او گفتم: «آمدن شما خیلی چیزها را بر من آسان خواهد کرد.» این شخص یکی از افسران عملیات قرارگاه تیپ بیستم بود و من زمانی که برای انجام مأموریت‌هایی به قرارگاه تیپ می‌رفتم با وی آشنا شده بودم. او در اولین جلسه‌ای که با افسران هنگ تشکیل شد، مرا در جمع آنها مورد تمجید قرار دادند. به همین خاطر، همه ملزم بودند به من احترام بگذارند و در کارها به من کمک کنند. این مساله موجب گردید که برخی از افراد ساده‌لوح تصور کنند من در حزب سمتی دارم و فرمانده از من می‌ترسد، غافل از این که او فقط دوست من بود و نه بیشتر. بر آن شدم تا واحد سیار پزشکی هنگ را برای ارائه خدمات درمانی به افراد سر و سامان دهم. از این رو، کادرهای واحد را دور خود جمع کردم و پس از تهیه داروهای لازم و تجهیزات پزشکی، سنگر بزرگی در زیر زمین برای مداوای مجروحین و بیماران ساختم. سنگری برای دستیاران پزشک، سنگر کوچکی مخصوص پخت و پز و خوردن غذا و بالاخره یک حمام ساده و چند واحد درمانی نیز بنا کردم. کار ما بیش از دو هفته به طول کشید. طی این مدت، شبانه‌روز کار می‌کردیم تا این که واحد سیار پزشکی آماده بهره‌برداری شد. روزی از فرمانده هنگ برای بازدید از واحد سیار پزشکی دعوت کردم. او ضمن بازدید از این واحد، تلاش‌های من و دیگر دوستان را مورد تمجید قرار داد و اختیار دادن مرخصی به افرادم را به من واگذار کرد. دو هفته بعد، هنگامی که من و دیگر افراد واحد درمانی زیر سایه یک منزل کوچک تابستانی که از بوریا و شاخه‌های درختان ساخته شده بود نشسته بودیم، یک نفر ستوانیار از رسته مخابرات با در دست داشتن دفتر بزرگی به دیدار ما آمد. او پس از ادای احترام، کنار ما نشست. چند لحظه بعد، رو به یکی از بهیاران کرد و به بهانه این که می‌خواهد اطلاعات شخصی را در مورد او تکمیل کند، سئوالاتی برایش مطرح کرد. طرح این سئوال‌ها مقدمه‌ای برای گرفتن اطلاعات از من بود و بلافاصله رو به من کرد و گفت: «دکتر! شما به تازگی به یگان ما قدم گذاشته‌اید. بایستی در این دفتر یک ستون اطلاعات مخصوص شما باز کنم.» در جواب او گفتم: «من جزء واحد شما نیستم و پرونده من در یگان پزشکی صحرایی است.» گفت: «مانعی ندارد، بهتر است یک پرونده اطلاعاتی دیگر برای شما تشکیل دهیم. شاید به شهادت برسید و یا مجروح شوید.» فهمیدم که او از اداره توجیه سیاسی است و آوردن عذر و بهانه فایده‌ای ندارد. گفتم: «بسیار خوب... هر چه می‌خواهید یادداشت کنید.» دفترش را باز کرد و صفحه کاملی را برای درج اطلاعاتی در مورد من اختصاص داد. در حین نوشتن اطلاعات، چشم‌های دوستانم بر روی دفتر آن مسئول بعثی خیره شده بود تا اطلاعات بیشتری را در مورد من کسب کنند. هنگامی که آن شخص در مورد گرایشات سیاسی من سؤال کرد، متوجه حالت اضطراب در قیافه‌های دستیارانم شدم. به او گفتم: «من مستقل هستم و به هیچ حزبی گرایش ندارم.» پس از این که مصاحبه به پایان رسید و آن مرد راهی شد، رو به دوستان و همکارانم کرده و به آنها گفتم: «دلیل این اضطراب چیست؟» گفتند: «ما در تمام این مدت تصور می‌کردیم که نکند شما بعثی هستید؟» گفتم: «چرا این تصور را کردید؟» پاسخ دادند: «به دلیل این که فرمانده هنگ احترام زیادی به شما قائل می‌شود.» خندیده و گفتم: «من از اوایل جنگ در قرارگاه تیپ با او آشنا شدم و رابطه ما از حد دوستی تجاوز نمی‌کند.» از شنیدن این سخن خیلی خوشحال شدند. چند لحظه بعد صدای رادیو تهران را شنیدم. به آنها گفتم: «صدای رادیو تهران می‌آید.» گفتند: «بله... الان دیگر از شما نمی‌ترسیم. قبلاً مخفیانه به رادیو تهران گوش می‌کردیم.»        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«ابوفوزی به اتفاق سربازانش جسد را در نزدیکی روستا به خاک سپرده و علامتی روی قبرش نصب کردند. هنگام مراجعت، آثار حزن و اندوه از چهره سربازان به خوبی احساس می‌شد. این نشان می‌داد که دشمنی بین ملت‌های عراق و ایران یک دشمنی سطحی و ناپایدار است و هنوز قلب‌های طرفین برای اسلام و بشریت می‌تپد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۴۸ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 اوایل ماه ژوئیه سال ۱۹۸۱ / نیمه‌های خرداد ۱۳۹۰ برای آوردن دارو به واحد پزشکی صحرایی ۱۱ رفتم. سروان پزشک «احسان الحیدری» فرمانده یگان اطلاع داد که من به دستور وزیر دفاع به درجه ستوان دومی ارتقاء یافته‌ام. بر اساس این دستور مقرر گردید هر پزشک، دندان‌پزشک و داروساز - به استثنای کسانی که دارای همسر و مادر غیرعراقی هستند - به درجه افسری ارتقاء یابند. از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شدم. روز دهم ژوئیه ۱۹۸۱ / ۲۰ خرداد ۱۳۶۰ نامه ارتقاء درجه به گردان رسید. فرمانده هنگ مرا احضار کرد و قضیه را به اطلاع من رسانید. بیشتر از دو هفته درجه افسری را روی دوشم نگاه نداشتم. فرمانده از این موضوع ناراحت شد و اکیداً دستور داد ستاره افسری را روی دوشم نصب کنم. مسئله به مقررات شدید ارتش برمی‌گشت که حکم می‌کرد هر افسری که درجه خود را در جبهه بکند، مورد محاکمه قرار می‌گیرد. داشتیم افسرانی را که پس از کندن درجات نظامی خود از جبهه فرار می‌کردند و این امر روحیه سربازان را پایین می‌آورد. موضوع را جدی تلقی کردم. هنگام عصر به واحد پزشکی صحرایی ۱۱ رفتم. وارد سنگر دکتری شدم که با او سابقه دوستی داشتم. خواب بود. درجه نظامی‌اش را از یونیفورمش کنده و روی دوش خود نصب کردم و به قرارگاه هنگ برگشتم. قبل از ارتقاء درجه، با وجود این که سرباز وظیفه بودم، ولی نه جزء سربازان به حساب می‌آمدم و نه جزء افسران، بلکه کاملاً مستقل بودم و هر زمان که اراده می‌کردم به مرخصی می‌رفتم. از این لحظه به بعد اسمم را در لیست افسران و در نوبت مرخصی‌های عادی قرار دادند.  تابستان داغ و پرحرارت جنوب عراق و منطقه خوزستان شروع شده بود. حرارتی زیاد توأم با رطوبت خفه‌کننده که در بصره به «شرجی» موسوم است، منطقه را غیرقابل تحمل کرده بود. معمولاً ماه‌های ژوئیه و اوت (خرداد و تیر) از جمله ماه‌هایی هستند که در آن‌ها شدت دمای هوا به اوج خود می‌رسد. مردم عادتاً در این ماه‌ها، درون خانه‌هایشان نمی‌توانند حرارت و رطوبت هوا را تحمل نمایند. حال شما تصور کنید ما در سنگرهای زمینی و در میان آن صحرایی پرالتهاب چه وضع و حالی داشتیم. من در آن روزها و شب‌های سخت و هولناک، با ارزش‌ترین چیزها یعنی آرامش و خواب را از دست داده بودم. پشه‌ها و مگس‌ها از یک طرف و دیگر حشرات موذی از سوی دیگر، جای سالمی در بدن ما باقی نمی‌گذاشتند. تابستان خوزستان به قدری گرم و سوزان است که صبح هم می‌توانی سراب را مشاهده کنی. در آن شرایط، سنگرها نه در طول شب قابل سکونت بودند و نه در طول روز.   از شدت تابش خورشید به زیر سایه کپر و باد بزن پناه می‌بردیم. نوشیدن آب حد و حسابی نداشت. روزها با دمای شدید هوا و شب‌ها با مشکلات دیگری مواجه بودیم. قبل از غروب آفتاب، پشه بندها را علم می‌کردیم تا هنگام خواب از شر حشرات موذی در امان بمانیم. با تاریک شدن هوا، میهمانان مزاحم به سراغ ما می‌آمدند و تا می‌توانستند ما را می‌آزردند. با این که انواع حشره‌ها زیاد بود، ولی خطر آنان در مقابل خطر مارها و عقرب‌های گرسنه بسیار ناچیز بود. علاوه بر این، صدها موش در سنگرهای کناری ما زندگی می‌کردند که کارشان سوراخ کردن لباس‌ها و دیگر وسایل ما بود. من وسایل دفاعی زیادی مثل حشره‌کش‌ها را برای دفع این حشرات به کار می‌گرفتم، ولی نتیجه نمی‌داد. با این حال، ساعت ۱۲ شب می‌توانستیم زیر پشه بند چشم بر هم بگذاریم، ولی ساعت ۳ نیمه شب با صدای شلیک خمپاره‌های ارتش ایران از خواب می‌پریدیم. با این که چشم‌ها را خواب فرا می‌گرفت، ولی شبح مرگ مقابل آن‌ها ظاهر می‌شد. بعضی مواقع کار به جایی می‌رسید که نسبت به مرگ بی‌اهمیت می‌شدیم. با وجود این که گلوله‌ها و خمپاره‌ها در چند قدمی ما به زمین اصابت می‌کردند، اما حاضر نمی‌شدیم شیرینی خواب را از دست بدهیم. انسان گاهی به مرحله‌ای می‌رسد که مرگ را بر آن زندگی خسته‌کننده و ملال‌آور ترجیح می‌دهد. من چنین وضع و حالی داشتم. افراد واحد سیار در مقایسه با نظامیان مستقر در خطوط مقدم جبهه که به عملیات گشت‌زنی و کمین‌گذاری سرگرم بودند، در رفاه بسر می‌بردند. شرایط منطقه اثر سویی بر روحیه افراد بر جا گذاشته بود. به همین خاطر، آن‌ها در انتظار فرصتی مناسب برای فرار از خدمت بودند. در چنین شرایطی، بیماری‌های اسهال و التهاب پوست به نحو سرسام‌آوری شیوع پیدا کرد و خیلی‌ها بر اثر گزش افعی‌ها و عقرب‌ها مسموم شدند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۴۹ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 شدت دمای هوا به اوج خود رسیده بود. فعالیت افراد، هنگام روز متوقف می‌شد و کلیه کارها و مأموریت‌ها هنگام شب به اجرا در می‌آمد. هر دو هفته یک بار، پس از غروب آفتاب به واحد پزشکی صحرایی ۱۱ می‌رفتم. هنگام رفتن، راننده‌ام «کریم» اتوموبیل را می‌راند و هنگام بازگشت نیز من رانندگی می‌کردم، زیرا شب‌ها پشت فرمان خوابش می‌برد. بسیار سرباز پاکیزه و مودبی بود و من او را دوست داشتم. با وجود این شرایط سخت و دشوار، خود را خوشبخت احساس می‌کردم، زیرا با آزادی کامل، به دور از چشم عوامل اطلاعاتی و بعثی‌های کینه‌توز، می‌توانستم به رادیوها، خصوصاً رادیو تهران گوش بدهم و برنامه‌های عربی آن و بیانات امام و خطبه‌های نماز جمعه را بشنوم. هر زمان که به یگان پزشکی صحرایی ۱۱ می‌رفتم و پزشکان بعثی از احوالات من و اوضاع منطقه جویا می‌شدند، در جواب می‌گفتم که الحمدالله حالمان خوب است و در کمال آرامش بسر می‌بریم. آن‌ها از شنیدن این سخن تعجب می‌کردند، زیرا از خطوط مقدم جبهه نه انتظار آرامش می‌رفت و نه حال و روزگار خوب. در طول همزیستی با افراد هنگ سوم، به حکم سمتی که به عنوان پزشک هنگ داشتم، با کلیه افراد یگان از فرمانده هنگ گرفته تا سربازان صفر تماس داشتم. به همین خاطر، مایلم برخی از شخصیت‌هایی را که مدتی با آن‌ها در یگان زندگی کردم به خوانندگان معرفی کنم تا شناخت بیشتری از ویژگی‌های اجتماعی و اخلاقی نظامیان عراقی در طول مدت جنگ به دست آورید. سرهنگ دوم ستاد عبدالکریم حمود عبد علی، این شخص فرماندهی هنگ سوم تیپ بیستم را به عهده داشت. من طی مدت مأموریت در قرارگاه تیپ بیستم با شخصیت او به عنوان افسر عملیات تیپ آشنا شدم و هنگامی که مسئولیت فرماندهی هنگ ما را بر عهده گرفت، بیش از پیش توانستم او را بشناسم؛ او افسر ستاد بود، از اهالی موصول و ساکن کوی افسران بغداد. با خانم دکتری از طایفه شنشل که رئیس ستاد ارتش نیز بدان منتسب می‌باشد، ازدواج کرده بود. سرهنگ دوم عبدالکریم با وجود اینکه یک افسر ارشد به حساب نمی‌آید، ولی دارای جاه‌طلبی‌های زیادی بود. این شخص در یک حالت دوگانگی بسر می‌برد؛ از طرفی نسبت به رژیمی که او را با مال و منال می‌فریفت، ابراز وفاداری می‌کرد و از طرف دیگر به تشیع گرایش داشت. او جنگ را پدیده‌ای منفور می‌شمرد. بر خلاف دیگر افسران بلندپروازی که در انجام مأموریت‌های نظامی گوی سبقت را از یکدیگر می‌ربودند، از انجام مأموریت‌های جنگی طفره می‌رفت. رابطه او با سرتیپ ستاد «صلاح قاضی»، فرمانده لشکر پنجم و افسران عملیات لشکر بسیار خوب بود. عاملی که در این تحکیم روابط دخالت داشت، رد و بدل کردن هدیه‌ها و گشودن سفره‌های رنگین بود. با وجود اینکه او بعثی بود، ولی دل خوشی از صدام و کارهای او نداشت. اولین بار که وارد هنگ شد، سنگری دلباز و محکم برای خود ساخت و نگهبانانی را در اطراف آن مستقر کرد. تنها انیس و همدم او در هنگ، من بودم. غالباً شام را با هم می‌خوردیم و تا پاسی از شب به گفتگو و بحث‌های سیاسی می‌پرداختیم. او نسبت به جمهوری اسلامی ابراز علاقه می‌کرد و به طور مداوم به برنامه‌های رادیو تهران گوش می‌داد. نزدیکی ما باعث شده بود که من به عنوان یک پزشک و بر اساس وظیفه انسانی خود بتوانم به راحتی بیماران و مجروحین را مورد مداوا قرار دهم. با گذشت زمان، رشته پیوند و اعتماد بین ما مستحکم‌تر گردید. این امر به من امکان داد موضوع بسیار مهمی را با او در میان بگذارم. او در یکی از روزها برای شرکت در جلسه افسران فرمانده به قرارگاه صحرایی لشکر رفت. ساعت ۹ شب، زنگ تلفن به صدا درآمد. گوشی را برداشتم و صدای فرمانده را شنیدم که از من برای خوردن شام دعوت کرد. با معذرت‌خواهی جواب دادم که شامم را خورده‌ام. او مصرانه از من خواست نزد او بروم. ناگزیر دعوت او را قبول کرده، راهی شدم. ظاهراً تازه از قرارگاه لشکر پنجم رسیده بود. پس از ادای احترام نشستم. از چهره‌اش آثار خستگی و ناراحتی پیدا بود. او پس از گفتگوی کوتاه در مورد جلسه افسران، کتابی به من داد و گفت: «لطفاً بخوان!» در جواب، گفتم که کتاب از نظر چاپ و نوع کاغذ بسیار نفیس بود. عکسی از صدام حسین بر روی صفحه نخست به چاپ رسیده بود. این کتاب «صدام حسین؛ انسان، رهبر و مبارز» نام داشت. نویسنده آن «امین اسکندر» بود. به او گفتم: «این کتاب از کجا به دست شما رسید؟» گفت: «ما را مجبور کردند که آن را به نیم دینار از قرارگاه لشکر خریداری کنیم.» و با اصرار گفت: «ورق بزن، اما بر اعصابت مسلط باش!»        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۵۰ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 برای شام نزد فرمانده رفته بودم که او کتاب «صدام حسین؛ انسان، رهبر و مبارز» را به من داد. نویسنده آن «امین اسکندر» بود. به او گفتم: «این کتاب از کجا به دست شما رسید؟» گفت: «ما را مجبور کردند که آن را به نیم دینار از قرارگاه لشکر خریداری کنیم.» و با اصرار گفت: «ورق بزن، اما بر اعصابت مسلط باش!» صفحات را ورق زدم تا این که به شجره‌نامه‌ای از صدام برخورد کردم. نام صدام و خانواده‌اش در رأس شجره‌نامه‌ای که به علی (ع) منتسب شده بود، به چشم می‌خورد. چه مصیبتی! انتساب صدام حسین به امیرالمؤمنین؟ واقعاً که مسخره است! در مورد نویسنده سؤال کردم. گفت: «او امین اسکندر، نویسنده مسیحی مصری است که در شجره‌نامه اعراب تبحر دارد. مجلات و روزنامه‌های مزدوری را سراغ داشتم که در تمجید از صدام و حزب او بسیار قلم‌فرسایی کرده‌اند، اما هرگز تصور نمی‌کردم که یک فرد مسیحی نسبت به جعل تاریخ اقدام کند و دست به چنین تحریف و افترایی آشکار بزند. دلارها به هر حال کار خود را روی مزدوران و جیره‌خورانی که در همه جا حضور دارند، می‌کنند.» کتاب را به سرعت ورق زده و به او گفتم: «آیا کسی پیدا می‌شود که به این اکاذیب و افتراها پاسخ دهد؟» دقایقی را به گفتگو گذراندیم. فرمانده هنگ در اوج افسردگی روحی بسر می‌برد و از جنگ و عملکرد دولت به شدت منزجر بود. من با استفاده از این موقعیت، پیشنهاد تسلیم هنگ را به نیروهای اسلامی که در نقطه مقابل ما استقرار یافته بودند، مطرح کردم. به او گفتم: «تا کی بایستی؟ ابراز نارضایتی نمود و به طور لفظی رژیم را مورد حمله قرار داد؟ تا کی بایستی این ذلت و خواری ادامه یابد؟ بایستی عملاً قدمی برداریم... شعار دیگر بس است!»  از شنیدن این حرف، روی صندلی‌اش میخکوب شد. نزدیک بود چشمانش از حدقه در آید و گفت: «منظور چیست؟» در جواب گفتم: «آیا بهتر نیست از این تنگنا رهایی یابیم؟»  گفت: «چگونه؟» گفتم: «آب منطقه گروهان سوم خشک شده و راه به سمت نیروهای ایرانی هموار است. بهتر است تمامی افسران هنگ را به بهانه حضور در یک جلسه فوق‌العاده احضار کنی و وقتی حاضر شدند، آنها را دستگیر کرده، داخل یکی از زره‌پوش‌ها سوار می‌کنیم و سپس آنها را در اختیار نیروهای اسلام قرار می‌دهیم.»  او از شنیدن این سخن به شدت یکه خورد و گفت: «چه می‌شنوم؟ آیا جدی می‌گویی؟»  گفتم: «بلی، من تا آخرین نفس در کنار تو خواهم بود.»  گفت: «دکتر، چه کسی به تو اجازه داده است چنین کلامی را بر زبان جاری کنی؟ این حرف تو را به کشتن می‌دهد. مبادا با دیگران در میان بگذاری!»  گفتم: «نه به خدا، من دیگر از انتقادهای لفظی و گله‌ها خسته شده‌ام. افکار و موقعیت شما مرا به طرح این مساله تشویق کرد.»  گفت: «دکتر، من صاحب زن و بچه هستم... بسیاری از افراد ارتش مثل تو فکر می‌کنند و باطناً با رژیم مخالفند، اما تطمیع و تهدید، آنها را به وفاداری نسبت به حکومت برمی‌انگیزد.» ستوان یکم کنعان:  او افسری بود در سمت معاونت هنگ و اهل شهرستان «دور» از توابع استان تکریت. این استان به لحاظ اینکه فرماندهان و زمامداران عراق آنجا پرورش یافته‌اند، از مراکز مهم عراق به حساب می‌آید. نامبرده از نزدیکان «محمد محجوب»، وزیر سابق آموزش و پرورش بود که صدام هنگام به قدرت رسیدن، او را به اتهام توطئه علیه خودش اعدام کرد. ستوان کنعان خود را از مخالفین رژیم و دشمنان صدام به حساب می‌آورد.  در عین حال، خود و خانواده‌اش از امتیازات متعددی برخوردار بودند. او همیشه بر خلاف ما که در خفا از رژیم انتقاد می‌کردیم، حکومت و جنگ را علناً مورد انتقاد قرار می‌داد. در جلسات خصوصی، صدام و «عزت الدوری» را به باد تمسخر می‌گرفت و از گذشته ننگین آن دو حکایت می‌کرد. همچنین از ترکیب قبیله‌ای حکومت و درگیری قبایل در استان تکریت و شهر «دور» بر سر دستیابی به قدرت با ما سخن می‌گفت. ستوان کنعان، علیرغم داشتن موضعی خصمانه در قبال حکومت، پست‌های کلیدی و مهمی را در دانشگاه دولتی به عهده داشت. به عنوان مثال، در تابستان سال ۱۳۶۰/۱۹۸۱، همراه افسر دیگری به نمایندگی از ارتش به لندن اعزام شد تا در یک دوره نظامی شرکت کند.  می‌توان نتیجه گرفت که مخالفینی که اهل تکریت و دور بودند، با مخالفین نجف و کربلا و بصره تفاوت دارند. به عبارتی روشن‌تر، مخالفین دسته اول، مخالفین خانوادگی هستند، اما دسته دوم، مخالفین دولت رژیم به حساب می‌آیند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۵۱ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 آن‌دسته از مخالفینی که اهل نجف و کربلا و بصره بودند علیرغم داشتن تجربه و کارآیی، به مرگ محکوم می‌شوند یا اموالشان مصادره می‌گردد و یا اینکه از پست‌های کلیدی در دستگاه حکومت محروم می‌شوند. این مساله بیانگر منطق قبیله‌ای رژیم و تبعیض نژادی و طبقاتی است که بعثی‌ها به وجود آورده‌اند. در این زمینه، یکی از دوستانم که در شهر تکریت تدریس می‌کرد، می‌گفت: «موقعیت یک چوپان تکریتی به مراتب بهتر از موقعیت هر بعثی عالیرتبه ساکن مناطق مرکزی و یا جنوب عراق است.» ستوان کنعان در طول همکاری با من ناخشنودی خود را از ادامه جنگ ابراز می‌کرد و رژیم حاکم بر عراق را مورد انتقاد قرار می‌داد، ولی در عملیات نظامی با جدیت و اخلاص تمام عمل می‌کرد. با وجود اینکه او نهایت سعی و تلاش خود را در خدمت به ارتش و جنگ می‌بست، اما سرهنگ دوم ستاد عبدالکریم، فرمانده هنگ، به خاطر تعصبات طایفه‌ای از وی نفرت داشت. به همین خاطر او را از قرارگاه هنگ اخراج و به فرمانده گروهان دوم منصوب کرد و ستوان «محمد جواد» را به سمت معاون هنگ برگزید.  سروان سلام، افسر کردی‌الاصل بود و اهل بغداد که در سمت افسر اطلاعات هنگ انجام وظیفه می‌کرد. وظیفه بخش اطلاعات، در واقع جاسوسی پرسنل ارتش به نفع رژیم و جمع‌آوری اطلاعاتی در مورد دشمن بود. ویژگی کلی افسران اطلاعات بی‌وجدانی، اعمال خشونت و بدرفتاری است، اما سروان سلام علاوه بر داشتن تمامی این خصلت‌ها، بغایت ترسو بود و از بزدل‌های مشهور هنگ به شمار می‌رفت. همین مساله موجب شد که او افراد هنگ را مورد آزار و اذیت قرار دهد. هر زمان که به قرارگاه هنگ می‌رفتم، می‌دیدم که در سنگرش مخفی شده است. با خود می‌گفتم شاید کارش ایجاب می‌کند که کمتر در انظار عمومی شود، ولی با گذشت زمان فهمیدم که او حتی از سایه خود هم می‌ترسد و با شلیک اولین گلوله توپ و یا شنیدن اولین صدای خمپاره، حتی از فاصله دور شتابان به سنگر خود پناه می‌برد. با وجود اینکه او افسر اطلاعات بود و افراد هنگ از او می‌ترسیدند، ولی از تمسخر و ریشخند سربازان بیچاره که به خصلت افسران پی برده بودند، در امان نبود. هنگامی که به مرخصی می‌رفت، سربازان در قرارگاه هنگ ترکشها را از هر نقطه جمع می‌کردند و اطراف سنگر او می‌ریختند، به گونه‌ای که نشان دهند منطقه شدیداً زیر آتش قرار گرفته است. هنگامی که سروان سلام برمی‌گشت و آن ترکش‌ها را در اطراف سنگر خود می‌دید، سربازان به او می‌گفتند: «قربان، شانس آوردید!» می‌پرسید: «چگونه؟»  سربازان می‌گفتند: «در غیاب شما، مواضع ما به شدت زیر آتش قرار گرفت و الان آثار آن گلوله‌باران را مشاهده می‌کنید.» این ساده‌لوح ترسو نیز باور می‌کرد. به کنج سنگر خود پناه می‌برد و در طول روز فقط چند بار برای رفع حاجت بیرون می‌آمد. بدین ترتیب، سربازان از او انتقام می‌گرفتند و فعالیتش را محدود می‌کردند. با درک موقعیت و شخصیت این فرد، تصمیم گرفتم هر چه بیشتر از او فاصله بگیرم. جالب اینجاست که او به علت ترس شدید و این که مبادا مجروح شود، همیشه به وجود من نیاز داشت و نسبت به من ابراز دوستی می‌کرد، ولی من از دیدنش اکراه داشتم.  سروان محمد ضیاءالصحاف:  وی افسر فارغ‌التحصیل دوره‌های ویژه‌ای است که بعثی‌ها پس از کودتای شوم خود برای افراد حزب دایر کردند. او برادر محمد سعیدالصحاف، مدیر سابق رادیو و تلویزیون عراق بود. او مسئولیت فرماندهی گروهان یکم هنگ ما را بر عهده داشت و همچنین مسئول حزبی هنگ نیز به شمار می‌رفت. سروان ضیاء چهل سال از عمرش می‌گذشت اما ازدواج نکرده بود. او عمر خود را با رذالت، شرب خمر، رشوه‌خواری و دست‌درازی به اموال مردم می‌گذرانید. سروان با فرمانده تیپ ۳۳ نیروهای ویژه مستقر در خرمشهر مرتبط بود. روی همین اصل، طی دیدارهای مکرر از این شهر، اموال و اثاثیه اهالی خرمشهر، از جمله وسایل برقی و اشیاء نفیس را سرقت کرده و بسیاری از آنها را به منزل خود انتقال داده بود. او حتی چند دستگاه تلویزیون را بین نیروهای هنگ ما توزیع کرد. من همیشه از او فاصله می‌گرفتم. با وجود این که چند بار سعی کرد خود را به من نزدیک کند، ولی موفق نشد. هنگامی که برای اطلاع از وضعیت جسمی افراد به گروهان‌های خط مقدم می‌رفتم، سربازانی را می‌دیدم که همچون غلامانی حلقه به گوش به او خدمت می‌کردند. در اطراف سنگر او قفس کوچکی به چشم می‌خورد که چند مرغ و خروس را در خود جای داده بود. بخل و دنائت او به حدی بود که سربازان ساده‌لوح هم نمی‌گذشت - حتی اگر یک نخ سیگار بود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
در صندوق عقب آن را گشود و یک بکس سیگار «روتمن» به همراه چند دست لباس زیر نظامی خارجی به او داد. این لباس‌ها در واقع سهمیه سربازان تیره‌بختی بود که در جبهه می‌جنگیدند و افسران آنها را سرقت می‌کردند تا در راه اغراض شخصی خودشان به مصرف برسانند. این شخص صاحب منزل مجللی در بهترین منطقه مسکونی نجف بود. او که زمانی یک روستایی ساده‌لوح بود، اینک یکی از افسران جزء ارتش به حساب می‌آید.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂