eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻  هنگ سوم | ۶۵ خاطرات اسیر عراقی               دکتر مجتبی الحسینی           ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ۱۲ - هنگ زين القوس نیروهای لشکر پنجم و لشکر نهم در چند کیلومتری یکدیگر‌ مستقر شده بود. چند رودخانه از نزدیکی مقر آنها عبور می کرد. در اواخر سال ۱۹۸۱ / ١٣٦۰ سطح آب رو به کاهش نهاد. از این رو، آنها گردان تانک زین القوس را به این منطقه آوردند تا در خطوط مقدم جبهه مستقر و ضعف این خطوط را به دلیل پایین آمدن سطح این مانع طبیعی جبران کند. تعدادی از تانکهای این یگان قدیمی از نوع «تی - ٥٤ » و از رده خارج بودند. گردان ما سه دستگاه از این تانکها را جهت حمایت از خود در اختیار گرفت و به ستوان «خلیل» واگذار کرد. این تانکها را جلوی مقر هنگ مستقر کردند. تانکها به تپه های کوچکی می ماندند که به دلیل از کار افتادگی استفاده زیادی از آنها نمی‌شد، اما مدام در دست تعمیر بودند. روزی فرمانده دستور داد با شلیک چند گلوله آنها را آزمایش کنند. خدمه آنها خانه های روستای کوهه را مورد هدف قرار دادند اما علیرغم بزرگی آنها هیچ کدام از گلوله ها به خانه ها اصابت نکرد. این مسئله فرمانده گردان را نگران کرد و به ستوان گفت: چگونه می‌توان از این تانکها در برابر حملات ایرانی‌ها استفاده کرد؟ ستوان خلیل در پاسخ گفت: قربان این تانکها قدیمی و فرسوده هستند و نمی توان در درگیری با تانکهای ایرانی از آنها استفاده کرد. فرمانده گردان با تمسخر گفت: بهتر است آنها را با رنگ سبز رنگ کنید و پرچمهای سبز بر آنها به اهتزاز در آورید تا ایرانیها فکر کنند که اینها سیدند تا ما و هم شما از آتش آنها در امان باشیم! همگی خندیدند. واقعیت این است که رژیم عراق هرچه در توان داشت در خدمت جنگ قرار داد. حتی سلاحها و تجهیزاتی که از رده خارج شده بودند. ۱۳ - کنفرانس پزشکان در همین سال یگان پزشکی، تمام پزشکان تیپ بیستم را برای برگزاری یک جسله به مقر تیپ واقع در جنوب غربی پادگان حمید دعوت کرد. به آنجا رفتم. سرهنگ «قحطان» که پزشک و معاون فرمانده لشکر پنج بود به سخنرانی پرداخت. او با اشاره به وظایف تیمهای پزشکی و مسئولیت اطباء و نحوه تخلیه زخمی‌ها و آسیب دیدگان گفت که تعدادی هلیکوپتر برای این منظور تدارک دیده است. او همچنین درباره سلاحهای شیمیایی و میکروبی نیز سخنانی ایراد کرد. در پایان سخنرانی حاضران نارساییها و پیشنهادات خود را مطرح کردند. در این بین یکی از پزشکان حاضر در جلسه در مورد احتمال به کارگیری سلاحهای شیمیایی و میکربی از سوی نیروهای ایرانی سئوال کرد. سرهنگ «قحطان» در پاسخ :گفت اطلاعاتی حاکی از این که نیروهای ایرانی درصدد به کارگیری این قبیل سلاحهای هستند در دست داریم. اما گذشت ایام عکس آن را ثابت کرد. معلوم شد که عراق از آن هنگام خود را برای به کارگیری این سلاح آماده می کرد ؛ و به همین دلیل ارتش عراق را چه از نظر روانی و چه از نظر نظامی برای این منظور مهیا می‌نمود. در خاتمه جلسه یکی از هم دوره هایم به نام دکتر نبیل میبران سعید را ملاقات کردم. او گفت «به تازگی به جبهه آمده ام و هم اکنون در گردان تانک زین القوس مشغول انجام خدمت وظیفه هستم.» کردم. گفتم نگران این هستم که از ما بخواهند به طور دایمی در ارتش‌خدمت کنیم. گفت: «نمی توانند.» گفتم: قبلاً این کار را با گروهی از مهندسین که در سال ۱۹۷۶ جهت آموزش طرز استفاده از موشک به شوروی اعزام شده انجام داده اند. جلسه ساعت ده بامداد تشکیل شد ریاست این هیئت به عهده سرگرد خضر علی از اداره کل توجیه سیاسی ارتش بود. نامبرده برادر حسن علی وزیر بازرگانی بود. سرگرد خضر علی ضمن بحث پیرامون جنگ، جبهه ها و دولت ایران، پیشنهاد کرد که افسران وظیفه داوطلبانه و به طور دایم خدمت کنند، چون بنا به گفته او از امتیازات فراوانی برخوردار می‌شدند. پس از او سایر اعضای هیئت به سخنرانی پرداختند. در پایان سرگرد «خضر» پیشنهادش را تکرار کرد اما پاسخی نشنید. همه ساکت بودند. او بعد از آن که ناامید شد، شروع به تهدید و اندکی اهانت کرد. بعد از ظهر هم با نگرانی به گردان بازگشتیم. ( پانویس: روزی ستوان خلیل را در یکی از کمپهای اسرای عراقی در ایران ملاقات گفت که او یک افسر وظیفه و فارغ التحصیل دانشکده کشاورزی بود. او به من گردان «زین القوس» در حین عملیات بیت المقدس» در منطقه طاهری تار و مار شد و فرمانده آن سرگرد ناطق» نیز به هلاکت رسید.)        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید              ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۶۶ خاطرات اسیر عراقی               دکتر مجتبی الحسینی           ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ۱۵ - خشک شدن آبها آبهایی که ایرانیها در آغاز جنگ در منطقه ممنوعه رها کرده بودند، رفته رفته در طول تابستان ۱۹۸۱/ ۱۳۶۰ خشک شد. در محل این آب گرفتگی گیاهان و نیزارهای فراوانی رویید. ماهیهای زیادی نیز در پشت سدخاکی جمع شده بودند که غذای لذیذی برای ما بودند. مساحت زیادی از منطقه ممنوعه به ویژه در نزدیکی گروهانهای دوم و سوم خشک شده بود که نیروهای ما را نگران آغاز حمله جدید از سوی ایرانیها می‌کرد. چون خشکاندن آبها به معنی فراهم آوردن زمینه مناسب برای حمله بود. پس از گذشت مدتی از فصل تابستان، سه قطعه زمین کوچک را به کاشتن سبزیهای خوردنی مانند ، تربچه، ریحان و شاهی اختصاص دادم. مساحت هر کدام از آنها بالغ بر ۱۲ متر بود. با دیدن آنها احساس شادمانی می‌کردم. جمع شدن گنجشک‌ها، زیبایی منظره‌ها را چند برابر می کرد. روزها صندلیم را نزدیک این باغچه های کوچک قرار می‌دادم و به مطالعه مجلات و روزنامه هایی که در اختیارم بود، می پرداختم. خیال می کردم درون باغی نشسته ام. 🔸 تشويق وتطميع هر دولتی که بخواهد ملت و ارتش خود را به صحنه نبرد بکشاند، بایستی با پیدا کردن توجیه‌های عقیدتی و معنوی برای ورود به جنگ زمینه را آماده کند. رژیم بعث چند ماه قبل از شروع جنگ درصدد یافتن توجیه‌هایی برای اعزام ملت عراق به صحنه پیکار و ایجاد روح حماسه و مقاومت در دل شهروندان عراقی علیه هر چیزی که ماهیت ایرانی دارد برآمد. در این میان وزارت اطلاعات و موسسات تابعه نقش فعالی در برافروختن آتش فتنه ایفا کردند. رژیم بعث مصرانه تلاش کرد تا نه اسرائیل و آمریکا بلکه ایران را دشمن امت عربی معرفی کند در حالی که شهروندان عراقی ایران را کشوری مسلمان و همسایه به حساب می آوردند. قبل از شروع جنگ مرحله زمینه سازی آن بود که با اتخاذ تدابیری در جهت تطمیع نظامیان از قبیل افزایش حقوقها و دادن امتیازات مادی و معنوی به آنها همراه شد. بعثی ها موفق شدند تا حد زیادی ارتش را به شرکت در این نبرد برانگیزاند، ولی پس از مدتی از گذست عمر جنگ و وارد آمدن خسارتها و مصیبت‌های فراوان، بسیاری از حقایق پشت پرده برای ارتشیان آشکار شد و انگیزه اصلی برای شرکت در جنگ، ضعیف و ضعیف تر گشت. اینجا بود که رژیم علاوه بر توجیه‌های خود برای شروع جنگ به عوامل موثر دیگری نیازمند شد. فرماندهان ارتش و دولت احساس کردند که با سنگین تر شدن کفه جنگ به نفع ایرانیها تعادلی بین ارتش عراق و ایران بوجود آورند تا بتوانند از هدفها و موجودیت خویش دفاع کنند. در این راستا تدابیر مادی معنوی و تبلیغاتی بسیاری اندیشه شد تا روح مبارزه را بار دیگر در کالبدارتش عراق بدمد . در اینجا به چند نمونه از این تدابیر اشاره می‌کنم. ۱ - تجهیز ارتش پیش از شروع جنگ تجهیزات ارتش عراق اعم از یونیفورم‌ها و لوازم شخصی با کیفیتی بسیار نامطلوب در عراق ساخته می‌شد، ولی پس از جنگ لباسهای گرانقیمت و وسایل شخصی خارجی - به ویژه ساخت رومانی - در اختیار پرسنل ارتش قرار گرفت. در سال ۱۹۸۱ / ۱۳۶۰ لوازم شخصی پرسنل ارتش عراق اعم از کلاه و کفش که قبلاً در داخل ساخته می‌شد، از خارج خریداری شد و در اختیار نظامیان قرار گرفت. این امر هیبت تازه ای به نظامیان عراقی بخشید و آنها با احساس این که مورد احترام و توجه دولت قرار گرفته اند روحیه گرفتند و با شور و حال بیشتری به جبهه نبرد روی آوردند. علاوه براین بسیاری از لوازم مورد مصرف در فروشگاههای ارتش که بازار اصلی پرسنل ارتش عراق به حساب می آیند در دسترس نیازمندان قرار گرفت. ۲ اتوموبیل‌ها و زمینهای مسکونی هر انسانی به طور طبیعی مشتاق داشتن منزل، اتوموبیل و زندگی مرفه است. دولت عراق تصمیم گرفت اتوموبیل‌های شیکی با نازلترین قیمت و به صورت اقساط ناچیز به افسران و درجه داران بفروشد. درست است که دولت قبل از شروع جنگ این وعده و وعیدها را به ارتشیان داده بود ولی در نیمه سال ۱۹۸۱ / ۱۳۶۰ تدریجاً به وعده های خود وفا کرد. نظامیان مستقر در خطوط مقدم تا افراد پادگانهای دائمی از این بذل و بخشش‌ها بهره مند شدند . از آنجایی که دستیابی به اتوموبیل امتیاز و دستاورد مهمی در کشورهای جهان سوم به حساب می‌آید توزیع اتوموبیل ذهن ارتشیان عراق را مشغول داشته بود. به موازات دادن اتوموبیل‌ها، زمینهای مسکونی نیز بین نظامیان تقسیم شد. ضمناً برای ساختن خانه و آماده سازی آنها برای سکونت تسهیلات مادی در اختیارشان قرار گرفت. اعطای این امتیازات در حین جنگ سرعت بیشتری به جنگ می‌بخشید. به همین دلیل بعثی ها از آنها به عنوان برکات قادسیه صدام» یاد می‌کردند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید              ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۶۷ خاطرات اسیر عراقی               دکتر مجتبی الحسینی           ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ رژیم می‌خواست به عراقی‌ها بگوید که اگر جنگ نبود این اتوموبیل و منزل نصیب‌شان نمی شد. این کارها مردم را به امور دنیوی سرگرم کرد و موجب شد که ذهن آنها جنگ، مرگ ومیر، آخرت و نسل‌های آتی را به بوته فراموشی بسپارند. معافیت از نوبت قبل و در حین جنگ شهروندان برای دریافت مواد و کالاهای جیره بندی و مصالح ساختمانی ساعتها مقابل ساختمانهای دولتی در صفهای طولانی می‌ایستادند‌. صدام حسین با صدور قانونی نظامیان را از ایستادن در چنین صفهایی معاف کرد، در نتیجه نیازهای آنان به سرعت و با احترام خاصی تامین شد. نظامیان که این مساله را دستاوردی برای خود تلقی می‌کردند مردم را مجبور نمودند تا فرزندانشان را به فرار نکردن از ارتش و جبهه تشویق کنند تا این امتیازات را از دست ندهند. مواد سوختی پس از وقوع جنگ مواد سوختی به ویژه نفت سفید و گاز کمیاب شد و دولت بالاجبار توزیع آن را جیره بندی کرد. گاز تنها در مراکز شهرهای بزرگ توزیع می‌گردید و مقادیر ناچیزی نفت سفید به شهرهای کوچک ارسال می‌شد. هر خانواده پس از پرداخت پول آب وبرق، مقدار ۱۸ لیتر نفت تحویل می‌گرفت. اما به هر نظامی در قبال ارائه برگ مرخصی ۲۰ لیتر نفت و یک کپسول گاز بدون نوبت تحویل داده می شد. مسلماً اگر دولت مواد سوختی را به طور عادلانه توزیع می کرد کمبودی بوجود نمی آمد ولی توزیع ناعادلانه، بحران کاذبی به وجود آورد که دولت از آن برای دادن امتیازهای کاذب به نظامیان بهره برداری کرد. قبل از جنگ، بهای یک کپسول گاز ٤٠٠ فلس بود که با شروع جنگ به یک دینار (۱۰۰۰ فلس) افزایش یافت. معمولاً " مول‌ها به طور کامل پر نمی شدند. ۵ - هدیه‌ای برای مجروحین و کشته شده ها اوایل جنگ، یعنی سال ۱۹۸۰/ ۱۳۵۹ ارتش به هر افسر مجروح ۱۰۰ دینار و به هر درجه دار مجروح ۵۰ دینار به رسم هدیه پرداخت می کرد. در سال ۱۹۸۱ / ۱۳۶۰ به هر افسر مجروح مبلغ ۵۰۰ دینار همراه با یک قبضه سلاح کمری هدیه می‌کردند، ولی به درجه دار و سرباز مبلغ ۳۰۰ دینار می‌پرداختند. اینها باعث شد که میدان نبرد به صورت یک بازار دادوستد پر سود در آید. به خانواده کشته شده ها نیز مبلغ ۱۰ هزار دینار، یک دستگاه اتوموبیل تویوتا و یک قطعه زمین مسکونی هدیه می‌شد. خبرها حاکی از آن بود که این مبالغ از سوی کشور پادشاهی سعودی پرداخت می‌شد. هزاران خانواده فقیر به مجرد این که فرزندی را در «قادسیه صدام» از دست می‌دادند در فاصله یک شبانه روز صاحب منازلی مجلل و اتوموبیل‌های شیک و گرانقیمت می‌شدند. با شرمندگی باید بگویم که برخی از خانواده ها آرزو می کردند فرزندانشان در جبهه کشته شوند تا آنها صاحب منزل و اتوموبیل گردند. این هدایای سخاوتمندانه مشکلات زیادی بین اعضای خانواده کشته شده ها - به علت تشویق و تطمیع و درگیری آنها برسرارث - بوجود می آورد. همچنین به علت عدم آشنایی نظامیان و خانواده های کشته شده ها با اصول رانندگی بر میزان تصادفات افزوده شد و از این طریق سود فراوانی عاید تعمیر کاران اتوموبیل گردید. طوری که صاحبان اتوموبیلها برای یک ضربه چکش ۵ دینار پرداخت می کردند. تعمیر کاران هم با گرفتن این مبالغ می گفتند که اینها از برکات قادسیه «صدام» است. ترفیع درجات و مدالهای شجاعت چندماه پس از شروع جنگ صلاحیت اعطای ترفیع درجه به سربازان و درجه داران به امرای تیپ‌ها تفویض گردید. بعد از این اجازه، در پایان هر عملیات تهاجمی و یا دفاعی، عده کثیری از نظامیان به درجات بالاتر ارتقاء می یافتند. معمولاً در ارتش کسانی مشمول ترفیع درجه واقع می شوند که دست به عملیات ابتکاری و یا حماسی بزنند، ولی در این جنگ تمامی افراد بدون هیچ گونه معیار و ضابطه ای از این ترفیع بهره مند شدند و گاهی تمامی افراد یگان رزمی و حتی کسانی که در مرخصی بسر می‌بردند، در صورت انجام فعالیت حزبی مورد تشویق قرار می گرفتند. خنده دار این که سربازان گماشته و آشپز نیز از این دست و دلبازی بی بهره نبودند. در طول چند ماه هزاران سرباز به رتبه درجه داری و صدها درجه دار به رتبه ستوانیاری ارتقاء یافتند. من شخصاً به لحاظ داشتن رابطه با فرمانده هنگ، دوبار برای افراد واحد سیار پزشکی درخواست ارتقای درجه کردم. دولت با علم به این حقیقت قصد داشت ارتشیان را به ادامه جنگ تشویق و ترغیب کند. در طی این ترفیع و تشویق‌ها عده ای از درجه داران نیز به درجه افسری ارتقاء یافتند. جالب اینجاست که فرمانده یکی از تیپ‌ها سرباز گماشته خود را به درجه افسری ارتقاء داد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید              ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۶۸ خاطرات اسیر عراقی               دکتر مجتبی الحسینی           ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ مدال شجاعت نیز داستان دیگری دارد. معروف است که مدال شجاعت به افرادی داده می‌شود که در عملیات دلیرانه و خارق العاده شرکت کرده باشند، ولی در این جنگ، پس از پایان عملیات سهمیه بین واحدها توزیع می‌گردید. مدال شجاعت که معمولاً دارای بعد معنوی می‌باشد براساس افکار و اندیشه‌های بعثی ها بعد مادی نیز پیدا کرد. به نحوی که صاحب مدال از امتیازات مادی متعددی از قبیل اتوموبیل و چهار هزار دینار وجه نقد برخوردار می‌گردید. علاوه براین، نشانی توسط صدام و در مقابل دوربین تلویزیون بر روی سینه او نصب می‌شد. این ترغیب‌های مادی نقش موثری در تشویق ارتش به مبارزه در جبهه و پشتیبانی از دولت ایفا کرد. وسایل نقلیه مرخصی از جمله مشکلاتی که با آنها مواجه بودیم دسترسی نداشتن به وسیله رفت و برگشت به منزل و جبهه هنگام استفاده از مرخصی عادی و بالا بودن هزینه مسافرت بود، به طوری که برای مسافرت از بصره به نجف توسط اتوبوسهای مسافربری مبلغی در حدود ۸ تا ۱۰ دینار می پرداختم. اما هنگام مراجعت از نجف به بصره پنج دینار می‌دادم. گاهی بهای بلیط سفر از بصره به بغداد به ۲۰ دینار یعنی ۸ برابر بهای مقرری می‌رسید. دولت برای مسافرت نظامیان تسهیلاتی فراهم می‌کرد که از آن جمله رایگان بودن قطار برای نظامیان بود؛ به طوری که واگن‌های درجه یک به افسران و واگن‌های درجه ۲ به سربازان و درجه داران اختصاص می یافت. اما به لحاظ کثرت تعداد نظامیان قطارها گنجایش کافی نداشتند. دولت در سال ۱۹۸۱ / ۱۳۶۰ اتوموبیل‌هایی را از بصره به بغداد به کار گرفت که از «عماره» و «ناصره» عبور می کردند. مطمئنم که این تدابیر همگی به خاطر تحقق مصالح حزب و دولت بود. طی دوسال خدمت در بصره سه بار به وسیله قطار و یک بار توسط اتوبوس دولتی مسافرت کردم. در اینجا مایلم خاطره ای را از یکی از سفرهایم به بغداد که به وسیله اتوبوس انجام گرفت، تعریف کنم. ساعت ۲ بعد از ظهر از جبهه وارد بصره شدم. وسیله ای برای رفتن به نجف پیدا نکردم. ناگزیر تصمیم گرفتم به وسیله اتوبوس نظامی به بغداد بروم و از آنجا راهی نجف شوم. هوا سرد بود. پالتویم را که در آن درجه نظامی چسبانده نشده بود روی دوشم انداخته بودم. سربازی کنارم نشسته بود. نیم ساعتی از حرکت اتوبوس گذشت. او به تصور این که من هم مثل او سرباز هستم سعی کرد سر صحبت را باز کند. خواستم از گفتگو خودداری کنم، ولی او اصرار داشت که مرا به بحث بکشاند و از من سوالاتی بکند. خود را به عنوان سرباز احتیاط در منطقه اهواز معرفی کردم. او نیز خود را به عنوان سرباز وظیفه که فارغ التحصیل دانشکده فنی کشاوزری بود و در یگان پدافندهوایی ۵۷ میلی متری مستقر در جزیره «بوبیان» کویت خدمت می‌کرد معرفی نمود. با تعجب پرسیدم: مگر نیروهای عراقی در آنجا مستقر شده اند؟ گفت: «بله» نیروهایی از واحد پدافند هوایی و قایقهای جنگی در بوبیان مستقر شده و ماموریتشان مقابله با هواپیماهای مهاجم ایرانی است. پرسیدم: «از کدام گردان هستی؟» جواب داد: از گردان ۹۶ پدافند هوایی.... این اولین بار بود که متوجه می‌شدم دولت کویت مستقیماً با دولت عراق همکاری می‌کند. هر چند قبلاً از همکاری اقتصادی و تبلیغاتی کویت اطلاع داشتم. وارد منطقه «النهضه» در استان بغداد شدیم. قبل از پیاده شدن از اتوبوس پالتوی نظامیم را از روی دوشم برداشتم و درجه نظامیام معلوم شد. همسفرم که متوجه درجه ام شده بود با دستپاچگی پرسید: «آیا تو افسری ؟» گفتم: «مگر درجه ام را روی دوشم نمی‌بینی؟» گفت: «چرا... چرا... ولی...» گفتم «نترس! من پزشک وظیفه هستم نه افسر اطلاعات و به تو سفارش می‌کنم در مورد موقعیت جبهه با احدی گفتگو نکنی احتیاط کن و گرنه به سرنوشی دچار می‌شوی که بعثی‌ها از آن به خوبی آگاهند!» سوار اتوموبیل کرایه دیگری که عازم منطقه «کرخ» بود، شدیم. راننده سعی کرد با انتقاد از جنگ و حکومت به شکل زیرکانه احساسات ما را تحریک کند. خیلی زود فهمیدم که او از عوامل اطلاعاتی است که معمولاً از آب گل آلود ماهی می‌گیرند. بالحنی خشن جوابش را داده و او را از خود طرد کردم. با خود گفتم در جبهه مرگ به سراغ انسانها می آید و در مرخصی نیروهای امنیتی. ساعت ۱۰ شب به گاراژ کرخه رسیدم. سوار اتومبیلی شدم که برای هر نفر ٣ دینار تا نجف اشرف کرایه می‌گرفت.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید              ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۶۹ خاطرات اسیر عراقی               دکتر مجتبی الحسینی           ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نسیم رهایی بخش از خوزستان می‌وزد پس از حادثه انفجار دفتر ریاست جمهوری و با به شهادت رسیدن رئیس جمهور رجایی و نخست وزیر ایشان دکتر باهنر، انقلاب اسلامی ایران آزمایش سخت دیگری را پشت سر گذاشت. با تشکیل دولت و انتخاب آقای خامنه ای به ریاست جمهوری اوضاع سر و سامان یافت و خواب و خیال منافقین و دشمنان انقلاب جملگی نقش بر آب گردید. هر زمان که اخبار داخلی ایران را می‌شنیدم تعجب می‌کردم و می گفتم: این انقلاب با چه گرفتاریها، مصیبت‌های دشوار و سرنوشت سازی مواجه شده است! اما از آنجایی که خداوند بهترین نگهدار است، این انقلاب از گزند حوادث مصون ماند. پرواضح است که وضعیت سیاسی بر وضعیت نظامی جبهه تاثیر می گذارد. روی همین اصل، ثبات سیاسی که پس از بحران قتل رئیس جمهور پیدا شد، اثر مثبتی بر نیروهای مسلح ایران بر جای گذاشت. ما در فصل پاییز در منطقه خوزستان در معرض دو سقوط قرار گرفتیم: سقوط برگهای درختان و سقوط مواضع دفاعی مان به دست نیروهای ایرانی. در سپتامبر سال ۱۹۸۱ / شهریور و مهر ١٣٦٠ ناگهان تند باد شد و آوای رهایی بخش از خطه خوزستان وزیدن گرفت. ما در منطقه ای مقابل روستای «کوهه» در امنیت و آرامش بسر می‌بردیم. بجز منطقه سوسنگرد که صحنه نبرد نیروهای طرفین بود، مناطق دیگر نسبتاً آرام بودند. جبهه سوسنگرد، شب هنگام به علت پرتاب گلوله های منور و شلیک پیاپی توپها یکپارچه نور باران شده بود و نشانی از سیاهی شب به چشم نمی خورد. در سواحل رود کرخه کور، تیپ یکم مکانیزه به جای تیپ ٤٣ زرهی که به دلیل تحمل شکست‌های مکرر در این منطقه به «ابوالهزائم» شهرت یافته بود. این تیپ که بارها در جبهه شوش شکست خورده بود بار دیگر شانس بد خود را در حساسترین جبهه جنوب آزمایش می‌کرد. تیپ یکم در روز دوم سپتامبر ۱۱/۱۹۸۱ شهریور ۱۳۶۰ مورد هجوم گسترده و غافلگیرانه سپاه پاسداران واقع شد و تار و مار گردید. موقعیت نظامی به قدری وخیم و دشوار بود که فرمانده سپاه پنجم اجباراً نیروهایی از لشکر نهم و پنجم را برای دفع حمله ایران وارد میدان کرد. این حمله به انهدام تیپ یکم و عقب نشینی نیروهای عراقی به سمت غرب رود کرخه منتهی شد. هدف اصلی نیروهای اسلام از انجام عملیات این بود که اولاً نیروهای عراقی را که شهر سوسنگرد در محاصره آنان بود تارو مار کنند. و ثانیاً به ارتش عراق چنین وانمود سازند که حمله استراتژیک از این منطقه آغاز خواهد شد. با وجود این که حمله ایران محدود بود ولی نیروهای ما متحمل خسارات سنگینی شدند، به طوری که هنگ یک تیپ بیستم، یک هفته تمام به جمع آوری خسارات تیپ سرگرم بود. در این عقب نشینی یک نفر افسر ارشد به نام سرهنگ دوم «علی الشمری» به دلیل عدم مقاومت و فرار از جبهه اعدام شد. به موازات عملیات سوسنگرد، ارتش ایران تپه «کولینا» واقع در منطقه سرپل ذهاب را مورد تهاجم قرار داد و نبردهای شدیدی بین نیروهای عراقی و ایرانی صورت گرفت که به شکست نیروهای ایرانی و دستیابی مجدد عراق به تپه کولینا منتهی گردید. علت این شکست به ناهمواری منطقه و آشنایی کامل ارتش عراق با جنگ کوهستانی مربوط می شد. عراق ضمن بهره برداری تبلیغاتی از نبردهای سرپل ذهاب، برشکست خود در منطقه سوسنگرد سرپوش گذاشت و صدام در تقدیر از تلاش فرمانده تیپ نیروهای ویژه سرهنگ ستاد «عبدالهادی صالح»، به او مدال شجاعت داد. در تداوم عملیات فرسایشی نیروهای ایرانی علیه نیروها و مواضع دفاعی ما، نیروهای ایرانی در روز ۱۷ سپتامبر ۱۹۸۱ / ۲۶ شهریور ۱۳۶۰ با شروع یک عملیات تهاجمی برق آسا مواضع تیپ ۳۳ نیروهای ویژه واقع در رود نیسان را مورد حمله قرار دادند. این حمله به مختل شدن آرایش نظامی این تیپ و به اسارت در آمدن حدود ۳۰۰ نفر از افراد آن منتهی گردید. با حملات محدود در حول و حوش شهر سوسنگرد، فرماندهان ارتش احساس کردند که ایرانی‌ها قصد انجام حمله گسترده ای را در منطقه دارند، به همین دلیل نیروهای ما ضمن تحکیم مواضع خودشان برای دفع این حمله مهیا شدند. همچنین تیپ ۱۰ زرهی از منطقه عملیاتی العماره به منطقه جفیر فرا خوانده شد تا به عنوان نیروی ذخیره منطقه عملیاتی ما حضور داشته باشد. مواضع هنگ ما از منطقه عملیاتی خرمشهر فاصله زیادی داشت. با این همه در شب ۲۷ سپتامبر ۱۹۸۱ / ۵ مهر ۱۳۶۰ توانستم آتش توپخانه‌ای را که پهنه آسمان منطقه خرمشهر را قرار گرفت ببینم. من به این مساله اعتنایی نکردم و ساعت ۱۲ شب سر بربالین گذاشتم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید              ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۷۰ خاطرات اسیر عراقی               دکتر مجتبی الحسینی           ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ساعت ٤ که راننده آمد و گفت: «دکتر! خبرها را شنیدی؟» پرسیدم: «چه خبرهایی؟» گفت: «رادیو تهران مارش نظامی و خبرهای مربوط به شکست حصر آبادان را پخش می‌کند.» یک ساعت بعد فرصت پیدا کردم تا به رادیو تهران که خبر آبادان را پخش می‌کرد گوش دهم. صدای تکبیری که از رادیو تهران پخش می‌شد همچون آوای ملکوتی قلبم را به وجد آورد. اعتراف می‌کنم که باور کردن این خبر برایم دشوار بود. آخر این اولین عملیات بزرگی بود که در منطقه ای بسیار مهم صورت می گرفت و ایرانی‌ها به پیروزی دست می یافتند. واقعیت این است که شادی من تا ساعت ۱۰ بامداد با اضطراب توام بود. تا این که فرمانده هنگ خبر شکست نیروهایمان در منطقه آبادان و موفقیت نیروهای ایرانی در شکستن حلقه محاصره شهر را آورد. این حمله برای فرمانده سپاه سوم سرلشکر ستاد «اسماعیل تا به النعیمی» غیر منتظره بود وی از ترس این که مبادا نیروهای ما در منطقه سوسنگرد و هویزه مورد حمله گسترده ای قرار گیرند نیروهای ذخیره خود را در منطقه جفیر مستقر کرده بود. با این همه او تیپ ۱۰ زرهی را با سرعتی کم نظیر به منطقه آبادان اعزام کرد ولی کار از کار گذشته بود، زیرا تیپ ۱۰ زمانی به منطقه رسید که شکست بزرگی به نیروهای لشکر ۳ زرهی وارد آمده بود. این عملیات رعد آسا ضربه موثری بر نیروهای ما وارد کرد. لشکر سوم که از بهترین و کار آزموده ترین لشکرهای ارتش عراق به شما می رفت بسیاری از نفرات خود را از دست داد و به غرب رود کارون عقب رانده شد. آن روز بسیاری از نیروهای عراقی مستقر در خرمشهر از شدت ترس به شلمچه گریختند اما نیروهای تیپ ۱۰ و گارد ریاست جمهوری آنها را به زور باز گردانیدند. این عملیات همچنین به برکناری فرمانده سپاه سوم و فرمانده لشکر سوم که دو فرمانده عالیرتبه ارتش عراق بودند و کشته و با اسیر شدن هزاران نفر منتهی گردید. صبح روز ۲۹ سپتامبر ۷/۱۹۸۱ مهر ۱۳۶۰ کنار سنگرم نشسته بودم که زنگ تلفن به صدا در آمد. گوشی را برداشتم. گفتم: بفرمایید. معاون هنگ بود. گفت: «دکتر این خبر نوید بخش را به دوستان و افرادت ابلاغ کن!» گفتم: «چه خبر؟» گفت: «اطلاعاتی از کشته شدن وزیر دفاع ایران همراه رئیس ستاد فرمانده نیروی هوایی و دو تن از فرماندهان سپاه پاسداران به دست ما رسید.» از شنیدن این خبر شوکه شدم. پرسیدم: «این افراد چگونه کشته شدند؟» گفت: «در جریان حادثه سقوط یک فروند هواپیمای حمل ونقل نظامی که توسط مخالفین منفجر گردید.» پس از پایان مکالمه تلفنی با حالتی افسرده و قدمهایی سنگین وارد سنگر شدم. به سرعت رادیو تهران را گرفتم. داشت این خبر تاسف بار را تایید می‌کرد. از شدت ناراحتی پیش خودم به ایرانیها توپیدم و آنها را به بی احتیاطی متهم کردم. چرا می‌بایستی فرماندهان و مسئولان عالیرتبه گاه و بیگاه کشته شوند؟ وقوع این حادثه زخم دل بعثی های شکست خورده در آبادان را التیام بخشید و بوقهای تبلیغاتی آنها را که از چند روز قبل خاموش شده بود، مجدداً به صدا در آورد. در عظمت این فتح و پیروزی، همین بس که تحمل مصیبت از دست رفتن این فرماندهان را آسان نمود و نیروهای ایرانی را برای اجرای عملیات رهایی بخش دیگر مصمم کرد. در حقیقت، آغازگر حرکت‌های رهایی بخش در خطه خوزستان و نقطه آغازین سقوط مواضع دفاعی عراق در طول جبهه، همین عملیات ثامن الائمه بود. در پی شکست حصر آبادان نیروهای ما به حال آماده باش در آمده و نیروی دفاعی خودشان را برای حملات بعدی قوای ایران تقویت کردند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید              ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۷۱ خاطرات اسیر عراقی               دکتر مجتبی الحسینی           ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پس از پشت سرگذاشتن آن تابستان داغ و سوزان، در ماه نوامبر / آبان و آذر به آستانه زمستان قدم گذاشتیم. با تغییر دمای هوا برای مصون ماندن از بارش مداوم باران و نبردهای احتمالی اکثرا وقتمان را در داخل سنگرها سپری می کردیم. سقف مواضع و سنگرهایمان را با خاک وبلوکهای سنگی کاملاً پوشاندیم و به صورت مکانی بسیار مستحکم در آوردیم. دیوار داخلی سنگر را با نایلون پوشانیده و دری چوبی برای آن کار گذاشتم تا این که به صورت اتاقهای معمولی در آید. در داخل سنگر فانوسی آویزان کردم که هنگام خواب از آن استفاده می‌بردیم. همچنین از چراغی که با باطری کار می کرد برای مطالعه و به عنوان چراغ خواب استفاده می کردم. هنگ ما از ماه اوت تا اواخر نوامبر خصوصاً پس از آمدن سرهنگ ستاد عبدالکریم در آرامش کامل بسر برد. تا اینکه در روز ۱۸ نوامبر ۱۹۸۱ / ۲۷ آبان ۱۳۶۰ خبر شوم انتقال فرمانده هنگ را دریافت کردیم. سرهنگ دوم ستاد «عبدالکریم» به عنوان افسر عملیات، هنگ ما را به مقصد قرارگاه لشکر ۵ صحرایی ترک کرد. من فردی را از دست دادم که مرا درک می‌کرد و همواره یار و یاورم بود. فرمانده هنگام خداحافظی برای من و دیگران آرزوی سلامتی و تندرستی کرد. آنگاه به من گفت: در صورت بروز مشکل و هر گونه نیازی با من در قرارگاه لشکر تماس بگیر! این انتقال برای شخص او به منزله رهایی از زیر بار مسئولیت و دستیابی به سمتی مهمتر بود. به هر حال برای او آرزوی توفیق کرده و با چشمانی اشکبار او را بدرقه نمودیم. چندی بعد سرهنگ دوم ستاد مقدار احمد به جای او در قرارگاه حضور یافت و مسئولیت فرماندهی را به عهده گرفت. او قبلاً در سمت معاونت سرپرست دژبان بغداد که قرارگاه آن در محله حارثیه واقع شده است انجام وظیفه می کرد. اما دست تقدیر او را از بغداد امن و آرام به خوزستان مصیبت و مرگ سوق داد. به اتفاق معاون هنگ برای آشنایی با او راهی شدیم. در برخورد اول او را فردی متین بردبار و ملایم یافتم. اهل استان «رمادی» بود و در زمان وقوع جنگ شمال، در یگان زرهی خدمت می کرد. این اولین بار در طول جنگ بود که به جبهه قدم می‌گذاشت. در ملاقاتهای بعد معلوم شد که فردی متدین و با ایمان است و توفیق تشرف به حج را نیز پیدا کرده است. ویژگیها و منشهای اخلاقی این افسر ، رنج دوری از سرهنگ دوم عبدالکریم را قدری کاهش داد. ماه نوامبر تدریجاً به آخرین روزهای خود نزدیک می‌شد و ما برای استفاده از مرخصی عادی روز ۳۰ نوامبر ۱۹۸۱/ ۱ آذر / ۱۳۶۰ روز شماری می‌کردیم. عصر روز ۲۹ نوامبر / ۸ آذر وسایل سفر را مهیا کردم. با تاریک شدن هوا بارش خفیف باران همراه با وزش نسیمی دل انگیز آغاز شد. حدود ساعت ۱۲ شب سرگرم شنیدن برنامه های رادیو بودم که در به صدا درآمد. پرسیدم: «کیستی؟» گفت: «منم، ابراهیم.» گفتم: « بیاتو!» ابراهیم معاون پزشکی، در حالی که مسواکی در دست داشت وارد شد. پرسیدم چه خبر؟ گفت: دکتر! به گمانم نیروهای ایرانی منطقه سوسنگرد را مورد هجوم قرار داده اند. پالتویم را روی سرم کشیدم و به اتفاق خارج شدیم. نسیم می وزید و باران همچنان نرم نرمک می‌بارید‌. گلوله هایی که به سمت سوسنگرد شلیک می‌شدند فضای منطقه را روشن کرده بودند و صدای توپها و تانگها گوش فلک را کر می‌کرد. به دوستم گفتم: «به احتمال زیاد حمله گسترده ای آغاز شده است.» پرسید: «چگونه؟» گفتم محل استقرار تیپ ما از دو هفته قبل آرام بود ؛ و ایرانی‌ها معمولاً توپهای خود را از تمامی جبهه ها به مکانی که قصد حمله دارند هدایت می‌کنند.» سپس گفتم: «ابراهیم بروبخواب. ان‌شاءالله که خطری ما را تهدید نمی کند.» به درون سنگر بازگشتم و روی تختم دراز کشیدم. چند دقیقه ای نگذشته بود که نیروهای ایرانی مقابل ما، با تمامی سلاحهایشان به سمت ما آتش گشودند. برای با خبر شدن از اوضاع ، با معاون هنگ تماس گرفتم. او گفت: چیزی نیست فقط میخواهند سر ما را مشغول کنند. مطمئن شدم آنچه در غرب سوسنگرد اتفاق افتاده، حمله ای از سوی نیروهای ایرانی است نه عملیات جنگی معمولی. در واقع نیروهای ایرانی با اجرای این آتش قصد داشتند مانع کمک رسانی به نیروهای عراقی مستقر در سوسنگرد شوند. نیم ساعت بعد گلوله باران متوقف شد و من به خواب رفتم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید              ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۷۲ خاطرات اسیر عراقی               دکتر مجتبی الحسینی           ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ [بعد از آن شب که با اضطراب حمله ایرانیان گذشت،] صبح روز بعد با استفاده از موج کوتاه رادیو تماسهای نیروهای عراقی را از طریق دستگاه بیسیم شنیدم. متوجه شدم که حمله شروع شده و نیروهای عراقی در وضعیت بسیار بدی بسر می‌برند. ساعت ۸ بامداد خبر وقوع حمله و آزاد سازی شهر بستان به همراه ۷۲ روستا را از طریق رادیو تهران شنیدم. این خبر را به فال نیک گرفته و با خود گفتم خدا را شکر... این دومین پیروزی نیروهای اسلام ظرف این دو ماه است. طبق معمول ساعت ۹ رفتم که صبحانه را با معاون بخورم. او هم با اعلام نتایج اولیه حمله به من گفت که ایرانی‌ها شهر بستان و نواحی آن را به تصرف در آورده اند و اکنون نبرد در اطراف هور و غرب دهلاویه جریان دارد. معاون اضافه کرد که نیروهای ما متحمل خسارات سنگینی شده‌اند و ایرانی‌ها ابتکار عمل را در دست دارند. از او پرسیدم: «موقعیت ما چگونه است؟» پاسخ داد: «موقعیت ما كاملاً طبیعی است. فرمانده برگهای مرخصی را امضا می‌کرد. با خود گفتم خدا را شکر که باوجود این حمله به مرخصی خواهیم رفت. به واحد سیار پزشکی بازگشتم. از شادی در پوست خود نمی گنجیدم. تا ظهر خبرها را از طریق رادیو دنبال کردم. ساعت ۲ برای صرف ناهار و تحویل برگهای مرخصی کارکنان واحد سیار پزشکی به سنگر معاون رفتم دیدم که گروهی از افسران منتظر دریافت برگهای مرخصی خودشان هستند. ناهار را با هم خوردیم. در همین حال زنگ تلفن به صدا درآمد. معاون گوشی را برداشت و گفت: «بلی قربان... اطاعت قربان... گوشی را گذاشت. پرسیدیم: « چه خبر؟» گفت: «افسر عملیات تیپ بود!» چشمان همه گرد شد و نفس‌ها در سینه حبس شدند. معاون ادامه داد: «فرمانده، به دستور ما داده است که مرخصی‌ها را تا اطلاع ثانوی به تعویق بیاندازیم.» آه از نهاد همه برآمد. گفتم خدا را شکر می کنم. شما هم دعا کنید که مساله فقط تعلیق مرخصی‌ها باشد نه چیز دیگر.» همه پرسیدند: آیا در نبرد شرکت خواهیم کرد؟ به آنها گفتم: «این امر چندان بعید به نظر نمی‌رسد.» آنها گفتند ما در موضع دفاعی قرار داریم و نیروی ضربتی نیستیم. گویی خودشان را با این عذر مجاب ساخته بودند. ده دقیقه به خود نیامده بودند که زنگ تلفن دوباره به صدا در آمد. تماس این بار نیز از اتاق عملیات تیپ صورت می گرفت. سکوتی مرگبار حاکم گردید. معاون قلم خود را برداشت و چیزهایی را که طرف مقابل به وی دیکته می کرد، یادداشت نمود. گاه و بیگاه می گفت «بلی قربان... حتماً قربان...» معاون گفت که یک تلفنگرام محرمانه و فوری رسیده و به گروهان دستور داده شده است که بسیج شوند و برای جنگیدن به سرعت آماده گردند. سنگر معاون را ترک کرده و به همراه این خبر شوم به واحد سیار پزشکی بازگشتم. ستوانیار محمد سلیم را احضار کرده و به او دستور دادم واحد سیار را برای حرکت آماده سازد و وسایل سنگین و غیر ضروری را رها کند. در عرض یک ساعت وسایلمان را جمع و جور کرده و منتظر دریافت دستور حرکت شدیم. ساعات سپری شد، اما چه ساعاتی! ساعات انتظار ؛ انتظار ملاقات با مرگ و ویرانی، انتظار سرنوشتی نامعلوم. تاریکی شب بر همه جا سایه گسترد، اما هنوز از دستور جدید خبری نبود. آن شب را در بدترین شرایط روحی سپری کردیم. صبح روز اول ژانویه ۱۹۸۱/ ۱۱ دی ۱۳۶۰ به حال آماده در آمدیم. هنگام ظهر هنگی از تیپ ۱۰۹ پیاده به منظور استقرار در مواضع هنگ ما وارد شد. تا ساعت ۴ بعد از ظهر تبادل مواضع و توجیه موقعیت منطقه برای هنگ جدید انجام گرفت. واحد سیار پزشکی منتظر دستور حرکت بود ؛ تا این که ساعت ٤ بعد از ظهر همین روز دستور حرکت دادند. هنگ جاده منتهی به منطقه جفیر را پیمود ولی هیچ کس جز فرمانده هنگ که وانمود می‌کرد از واقعیت امر اطلاعی ندارد نمی‌دانست با چه سرنوشتی مواجه خواهیم شد. فرمانده از سه شب قبل اطلاع داشت که شرکت در آن نبرد حتمی ات و به منطقه بستان روانه خواهیم شد. هنگ ما به چند کاروان تقسیم شد و به راه افتاد. پشت سر هر کدام از کاروانها یک دستگاه آمبولانس حرکت می کرد. من با آمبولانس خود پشت سر کاروان مقر هنگ که شامل فرمانده و معاونان او بود قرار گرفتم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید              ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۷۳ خاطرات اسیر عراقی               دکتر مجتبی الحسینی           ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ... پس از رسیدن به جفیر راه آسفالت شده ای را که به شهر هویزه منتهی می‌شد در پیش گرفتیم. کاروانها با سرعتی متوسط حرکت می کردند ؛ تا این که وارد غرب هویزه شده و از آنجا از طریق یک راه شوسه به سمت غرب راه خود را ادامه دادند. شهر هویزه و گل دسته مرتفع مسجدی که در وسط شهر قرار داشت و خانه های ساده ای که آن را احاطه کرده و در طول کرانه رود کرخه امتداد یافته بودند را از فاصله های دور مشاهده کردم. باری از غم و اندوه سراپای وجودم را فرا گرفت. مسیر خود را به سمت غرب و به موازات رود کرخه ادامه دادیم. حدود ساعت پنج ونیم بعد از ظهر از رود کرخه عبور کردیم و در میان یک زمین مزروعی و تعدادی روستای کوچک با خانه های پراکنده به طرف شمال غرب مسیر خود را ادامه دادیم. در بین راه صدها دستگاه تانک و خودرو را مشاهده کردم که همگی به همان سمتی که ما می‌رفتیم در حال حرکت بودند. تمام آن منطقه مزروعی مملو از دسته های گوناگون نیروهای عراقی بود. صدای غرش توپخانه های آنها از فاصله دور به گوش می‌رسید و هر چه به آنها نزدیکتر می‌شدیم این صدا بیشتر شنیده می‌شد. متوجه شدم که به میدان نبرد نزدیک تر می‌شویم. پس از نیم ساعت کاروانها به منظور استراحت در یک منطقه زراعی که مملو از درخت و بوته بود توقف کردند. من به علت نگرانی و دلهره و ناهمواری جاده ها دچار سردرد شدیدی شده بودم که با قرصهای مسکن هم تسکین نمی یافت. افراد یک به یک از خودروها پیاده شدند تا استراحت کنند و آبی به سرو صورت خود بزنند. برای قضای حاجت آفتابه ای برداشته و در جستجوی محل مناسب شروع به حرکت کردم. هر چه گشتم، بی فایده بود. بناچار سویچ آمبولانس را برداشته و با شتاب از افراد گردان دور شدم تا ... چقدر آدمیزاد ضعیف است که برای رفع ساده ترین نیاز طبیعی خود در حین نگرانی و عدم تعادل روانی احساس می کند که تمام زمین بر او تنگ شده است... زندگی در جبهه به راستی سخت و طاقت فرسا است. هنگام بازگشت احساس می‌کردم که یک پیروزی به دست آورده ام! اندکی بعد گروهی از سربازان را دیدم که با سرعت به دنبال ۳ راس گوسفند می‌دوند و می‌کوشند تا آنها را بگیرند. تلاش آنها بی ثمر ماند. این صحنه تعجب مرا برانگیخت. به همین جهت از سربازها پرسیدم که آیا کسی اینجا زندگی می‌کند؟ آنها گفتند: «خیر، مردم اینجا از آغاز جنگ خانه و کاشانه خود را ترک کرده و گوسفندان خود را رها کرده اند. حالا این گوسفندان وحشی شده اند.» با خود گفتم این گوسفندان آخرین بازماندگان حیات در این منطقه هستند. آنها مانده اند تا با طبیعت گرگها و دهانهای گرسنه نیروهای ما مبارزه کنند. دوباره دستور حرکت صادر شد. حالم خیلی بد بود. از دوستانم خواستم تا یک پتویی روی زمین پهن کنند و آمبولانس ها را دور تا دور آن قرار دهند تا مبادا در آن تاریکی شب دیگر خودروها مرا زیر بگیرند. تن خسته ام را انداختم روی پتو غازی پزشکیار هنگ. پالتویش را روی من انداخت. دقایقی بعد در خوابی عمیق فرو رفتم . هیچ توجهی به اطرافیان خود و به صدای خودروها و غرش آتش بارها نداشتم. به راستی درست است آن ضرب المثلی که می‌گوید، مرگ، سلطان است! آری هیچ چیز جز خواب نمی‌تواند بر خستگی و درد فائق آید، حتی اگر خواب برروی زمین سرد و وسط میدان جنگ باشد. ساعت نه شب دوستانم مرا از خواب بیدار کردند. چشمانم را خوب باز کردم تا شاهد تاریکی و آسمان پر از ستاره و گلوله های منور باشم. صدای غرش خمپاره ها از هر سو شنیده می‌شد. هرگز فکر نمی کردم که سه ساعت در آن شرایط خوابیده باشم. درد و خستگی از تنم خارج شده بود. همراه دوستانم سوار یکی از آمبولانس‌ها شده و پس از نوشیدن چای و خوردن چند عدد بیسکویت و پرتغال، تا ساعت ده شب به گپ زدن مشغول شدیم. فرمان حرکت صادر گردید، اما این بار بدون روشن کردن چراغها. بعد از مدت کوتاهی به رودخانه کوچکی رسیدیم که آب آن باشتاب در جریان بود. اسم این رودخانه «نیسان» نام داشت و پلی شناور بر روی آن نصب شده بود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید              ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۷۴ خاطرات اسیر عراقی               دکتر مجتبی الحسینی           ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ در نزدیکی پل سابله چند عدد قفس بزرگ قرار داشت. از سربازانی که وظیفه نگهبانی از پل را به عهده داشتند علت وجود این قفس‌ها را پرسیدم. آنها گفتند که این قفس‌ها برای اسرای ایرانی تهیه شده است ؟! پرسیدم این راه به کجا می‌رود؟ - به شهرهای بستان و سابله آن موقع بود که دریافتم ما به میدان نبرد می‌رویم. با گذشتن از روی پل، مسیر خود را به موازات یک خاکریز بلند در سمت شرق ادامه دادیم. هر چه جلوتر می‌رفتیم صدای خمپاره ها بیشتر به گوش می‌رسیدند تا این که آتش سلاح‌های سبک را نیز به عینه مشاهده کردیم. ساعت حدود دوازده شب بود و ما همچنان آهسته و با احتیاط به حرکت خود ادامه می‌دادیم. شدت خستگی مرا خواب آلود کرده بود، ولی از فرط ترس و نگرانی نمی‌توانستم به خواب بروم، چون در این منطقه خطر، جدی، و مرگ حتمی بود. پانزده دقیقه بعد از نیمه شب به دستور فرمانده هنگ مسیر خود را تغییر داده و وارد یک زمین مزروعی شدیم. زره پوشها به علت داشتن چرخهای بزرگ و شنی به راحتی طی مسیر می کردند، اما ادامه راه برای خودروهای ما بسیار دشوار بود به طوری که پس از مسافتی موتور خودروی ما خاموش شد. به سرعت پیاده شدم و در زیر نور چراغ قوه کوچکی که همراه داشتم به بازدید موتور پرداختم. در این موقع سایر خودروها در کنار کانال بی آبی توقف کردند. بعد از برطرف کردن عیب موتور، با پای پیاده و در جلوی آمبولانسها به راه افتادم تا آنها را راهنمایی کنم. اندکی بعد فرمانده هنگ را دیده و به او گفتم: چه باید کرد جناب فرمانده؟ گفت: «دکتر سعی کن یک مخفیگاه برای خودت بیابی و تا صبح در همین جا بمانی!» با خود گفتم خدایا کجا مخفی شوم. این چهار آمبولانس را کجا مخفی کنم؟ ما از هر سو در معرض خطر قرار گرفته بودیم. به هر حال رانندگان آمبولانسها را صدا زده و به آنها دستور دادم تا از تاریکی شب استفاده کرده و خود را استتار نمایند. خودم نیز آمبولانس را در حفره ای نزدیک یک تانک استتار شده قرار دادم. راننده آمبولانس پشت فرمان به خواب رفت من و پرستار "خمیس عبدالمحسن" درون وسائلی که داخل آمبولانس بود خزیده و خوابیدیم. ساعت پنج صبح بیدار شدم. بعد از خوردن صبحانه که از فنجانی چای و چند عدد بیسکویت فراهم شده بود، به انتظار دمیدن صبح نشستیم. آنگاه نزد فرمانده هنگ رفتم و از او خواستم تعدادی سرباز را مامور حفرسنگر برای استتار آمبولانسها کند. سایر سربازها نیز مشغول حفر سنگر شدند که ناگهان از طرف شمال مورد آتش گلوله های تانک قرار گرفتیم. افراد هنگ همانند رمه بزها که از دیدن گرگ هراسان می‌شوند پا به فرار گذاشتند. من به همراه گروه پزشکی به طرف باتلاق دویدیم و داخل یک کانال خالی از آب پناه گرفتیم. حدود ساعت هشت صبح بود که چشمم به تعدادی خانه افتاد که در وسط آنها یک منبع مرتفع آب قرار داشت. از یکی از خدمه تانکها پرسیدم: «آنجا کجاست؟» او گفت: آنجا شهر سابله است. وافزود آن شهر در فاصله ۳‌کیلومتری ما قرار دارد و ایرانی‌ها از آنجا ما را هدف قرار می‌دهند.» سابله یک شهرک کوچکی است که در جنوب غربی شهربستان کنار رودخانه کوچکی به همین نام «سابله» واقع است. آتش تا ساعت ۹ صبح ادامه یافت. پس از آن به مقر هنگ رفتیم. مواضع جدید یگان در سمت شرق خاکریزی که به وسیله ماشین‌های راه سازی اداره آبیاری ساخته شده بود قرار داشت. در شمال آن، شهرک سابله و در غرب آن هورالهویزه قرار داشت. هورالهویزه حدود ٤٠٠ متر از مواضع ما فاصله داشت. افراد گروه پزشکی را صدا زدم تا با هم به جستجوی ابزار لازم جهت ساختن پناهگاه برای خود برویم زیرا فصل زمستان و بارندگی از راه رسیده بود و منطقه نیز از نظر نظامی بسیار خطرناک می نمود. در همین حین به تعدادی سنگر متروکه برخوردم. در آن منطقه به مقدار زیادی چوب و صفحات فلزی و تعدادی صندوق مخصوص گلوله های توپ بود. از دیدن آنها بسیار خوشحال شدم. مقداری از چوبها و صفحات فلزی را به داخل کامیون منتقل کردیم اما هنگامی که خواستیم صندوقها را بلند کنیم، دریافتیم که آنها بسیار سنگین و پر از گلوله های توپ ۱۲۲ میلیمتری هستند. بله! نیروهای ما، آنها را جا گذاشته و پا به فرار گذاشته بودند. گلوله ها را خالی کرده و صندوقها را به داخل کامیون انتقال دادیم. همگی از به دست آوردن این غنیمت خوشحال بودیم. به وسیله یک بولدوزر حفره بزرگی ساخته و روی آن را با چوب و حلبی پوشاندیم، تا این که به صورت یک اتاق بزرگ زیرزمینی در آمد. بعد از ظهر تمام وسایلمان را به داخل پناهگاه تازه ساز منتقل کردیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید              ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۷۵ خاطرات اسیر عراقی               دکتر مجتبی الحسینی           ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ بعد از ظهر روز اول دسامبر ۱۹۸۱ / ۱۰ آذر ۱۳۶۰ گلوله باران توسط نیروهای ایرانی متوقف شد و من فرصتی پیدا کردم تا به بررسی اوضاع منطقه بپردازم. در حین گشت زنی تعدادی ماشین سنگین راه‌سازی و کانال زنی را در طول جاده خاکی و در مجاورت سد خاکی مشاهده کردم که روی آنها نام "وزرات آبیاری" نوشته شده بود. ظاهراً این ماشینها برای زدن خاکریز به آن منطقه آورده شده بودند. نیروهای ما به طور پراکنده در یک زمین هموار مابین خاکریز رودخانه سابله مستقر بودند و مشغول به تبادل آتش با نیروهای ایرانی مستقر در آن طرف رود خانه. در مورد نیروهای مجاورمان از یکی از سربازان سوال کردم. او در پاسخ گفت که تیپ ۱۲ مکانیزه است. در اطراف هورالهویزه تعدادی خانه حصیری وجود داشت. در ابتدا تصور می کردم که مردمانی در آنجا زندگی می‌کنند. چون حدود ۵۲ راس گاو و سه قلاده سگ در آنجا دیده بودم، اما هنگامی که گروهی از سربازان هنگ ما به آنجا رفتند معلوم شد که آن خانه ها، خالی از سکنه می باشند و به جای روستاییان ۲۵ تن از سربازان به همراه یک افسر با درجه سرتیپی که از پرسنل باقیمانده هنگ یکم تیپ ۲۳ بودند، در آنجا زندگی می‌کنند. این عده پس از تار و مار شدن یگانشان در نبردهای بستان، فرار را برقرار ترجیح داده و به آن خانه ها پناه آورده بودند. آنها زمانی که سربازان خودی را از دور دیدند، تصور کردند که آنان نیروهای ایرانی هستند و فوراً از خانه ها خارج شده و با سر دادن ندای «الله اکبر» دستان خود را به علامت تسلیم بالا بردند. وقتی سربازان به آنها نزدیک شدند، یکباره غافلگیر و بسیار شرمگین شدند. آنها را به مواضع گردان آورده و آب و غذا دادند؛ تا این که فرمانده هنگ ما آمد و دستور داد تا آنان را به مقر هنگ پنجم انتقال دهند. در ادامه گشت زنی در منطقه، مهمات جنگی فراوانی یافتم که سربازان قبلی آنها را رها کرده و گریخته بودند. به علاوه لاشه های زیادی از حیوانات وحشی و اهلی مانند روباه و گاو و گوسفند و پرنده مشاهده کردم که براثر تبادل آتش سنگین کشته شده بودند. عصر همان روز نزد فرمانده هنگ رفتم. او تنها کسی بود که مانند ما دارای یک پناهگاه بود، چون سایر افراد در داخل خودروها و تانکها بسر می‌بردند. جلسه کوتاهی با حضور معاونان او: ستوان یکم «کنعان» و ستوان یکم محمد جواد تشکیل داده و اوضاع جبهه را بررسی کردیم. سرگرد "مقداد جمعه" فرمانده هنگ ما در این جلسه گفت: نیروهای ایرانی توانستند شهر بستان را تسخیر کنند و به تنگ چذابه که به شهر العماره منتهی می‌شود برسند و ارتباط میان نیروهای سپاه چهارم مستقر در العماره و نیروهای سپاه سوم در بصره را قطع کنند. راه ارتباطی بین این دوسپاه همان راهی است که از کنار خاکریز می گذرد و در منطقه سابله تا تنگه چذابه در دست نیروهای ایرانی قرار دارد. و افزود: نیروهای ایرانی ضربات خرد کننده ای بر نیروهای عراقی مستقر در اطراف دهلاویه، رودخانه سابله و رودخانه نیسان وارد آورده و تیپ‌های ٤٨ پیاده ۲۳۰، ۹۳، ۲۴، ۲۵ مکانیزه را و ۲۶ تانک را متحمل خسارات فراوانی کرده اند. من به او گفتم: "پس معلوم می‌شود که این نیروها خسارات بزرگی متحمل شده اند؟" او گفت: «درست است. آنها خطوط دفاعی ما را در هم شکسته اند.» گفتم: "پس وظیفه این نیروها که از دو روز پیش در اینجا جمع شده اند چیست؟» گفت: این نیروها که بالغ بر یک سپاه هستند و نام نیروهای «عبدالله» بر آنها نهاده شده است.... در اینجا کلامش را قطع کرده و گفتم: «عبدالله کیست؟» او لبخندی زد و گفت او فرزند سرلشکر «ماهر عبدالرشید» فرمانده لشکر پنجم است که به احترام او این نام بر این سپاه گذاشته است. و گفت این نیروها جهت بازپس گیری شهر بستان و قلع و قمع کردن نیروهای ایرانی دست به ضد حمله خواهند زد. از سخنان فرمانده دریافتم که هنگ ما نیز در این عملیات شرکت خواهد کرد. هدف از این عملیات بازپس گیری شهر بستان بود که در ۲۹ نوامبر ۱۹۸۱ / ۸ آذر ۱۳۶۰ توسط نیروهای ایرانی آزاد شده بود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید              ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۷۵ خاطرات اسیر عراقی               دکتر مجتبی الحسینی           ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیش از غروب آفتاب به پناهگاه بازگشتم. افراد گروه پزشکی پناهگاه را مرتب و چند زیر انداز در آن پهن کرده و ظروف غذاخوری را نیز جهت صرف یک شام ساده تدارک دیده بودند. بعد از صرف شام و نوشیدن چای به رختخواب رفتیم. وقتی که بعد از دو روز سرم را بر روی بالینم گذاشتم و برروی پتوی نرم دراز کشیدم، احساس گرمی و آرامش کردم. سرنوشتم را به خدا سپردم و بدون توجه به خطراتی که ما را تهدید می‌کرد به خواب رفتم. بین خواب و بیداری صدایی را شنیدم که می‌گفت: «دکتر... دکتر... کجایی... دکتر... گروه پزشکی کجاست؟ به پزشکیار غازی حمود گفتم: خارج شو ببین کیست صدا میزند. ممکن است بیماری یا مجروحی داشته باشد! پزشکیار غازی به سرعت و در آن تاریکی مطلق خارج شد و پس از چند دقیقه به همراه ستوان یکم «محمد جواد» به پناهگاه بازگشت. قضیه را پرسیدم گفت: «من در جستجوی جایی برای خوابیدن بودم و چون شما تنها کسانی هستید که پناهگاه دارید به اینجا آمدم. من دو شبانه روز است که نخوابیده ام. خیلی خسته ام... از او پرسیدم چگونه متوجه شدی که ما جایی برای استراحت داریم؟ گفت: می‌دانستم تو آدم زرنگی هستی و در بدترین شرایط جایی برای خود دست و پا می‌کنی! از او استقبال کردم و خواستم تا در کنار من بخوابد. برای او باور نکردنی بود. او بالاخره توانسته بود جای آرامی برای خوابیدن پیدا کند. چند دقیقه ای نگذشته بود که به خواب عمیقی فرو رفت. صبح روز بعد یعنی دوم دسامبر / ۱۲ آذر، هوا آفتابی بود و صدای خمپاره و مسلسل هم به راه. نقل و انتقال نیروها همچنان ادامه داشت و هواپیماهای عراقی مدام مواضع نیروهای ایرانی را بمباران می کردند. این هواپیماها به طور مرتب در حال پرواز بودند و نواحی سوسنگرد، تپه های «الله اکبر» بستان و سابله را مورد هدف قرار می‌دادند. بر اثر جنب وجوش شدید خودروها و تانکها گرد و خاک زیادی آسمان منطقه را فرا گرفته بود. با خود گفتم خدایا چه اتفاقی خواهد افتاد؟ افراد گروهم را فراخواندم تا برای در امان بودن از حملات شدید، جان پناهی به صورت کانال باریک برای خود حفر کنیم. کندن جان پناههای انفرادی با سرعت هر چه تمامتر به پایان رسید. این سنگرها در مجاورت پناهگاه اصلی قرار داشتند. کنار جان پناه ها و در زیر تابش آفتاب گرم نشسته و مراقب اوضاع شدیم. تعداد حملات هواپیماهای عراقی به قدری زیاد بود که ما همچنان چشمانمان را به آسمان دوخته بودیم. دلیل فزونی این حملات عدم حضور هواپیماهای ایرانی و نبودن توپهای ضد هوایی موثر در دست نیروهای مقابل بود. اوضاع در آن روز طبیعی نبود. حتی رمه گاوها به دلیل ترس و وحشت، زودتر از روزهای قبل از چراگاه برگشتند. آنها همراه سگهای نگهبان و امین خود از میان مواضع هنگ عبور کردند. گروهی از سربازان یک گوساله تازه به دنیا آمده را گرفتند تا ذبح کنند. با این که بقیه گله منطقه را ترک کردند، اما سگها و مادر آن گوساله همچنان در اطراف سربازها باقی ماندند. منظره درد آور و غیره قابل تحملی بود. به سرعت خود را به آنجا رساندم. یکی از سربازها کارد را زیر گلوی گوساله گذاشت. ناگهان فریاد زدم: رهایش کنید... ستوانیار «ابوفوزی» گفت: دکتر بگذر آن را بکشیم و بخوریم. این صاحب ندارد. به او گفتم تو یک مرد مسن هستی و ما در شرایط حساسی قرار داریم چرا مرتکب گناه می شوی؟ گوساله را از دست آنها گرفته و به طرف مادرش رها کردم. به محض اینکه گوساله رها شد یکی از سگها به طرف آن آمد و با تکان دادن دم خود، گوساله را به سوی مادرش راهنمایی کرد. گاو ماده نیز سرش را به گوساله نزدیک کرد و شروع به لیسیدن آن کرد. لحظاتی بعد هر ۳ با هم به دنبال گله به راه افتادند. آن حیوانها، به سربازهای سنگ دل ما معنی محبت و وفاداری و زندگی را آموختند. ورود نیروهای عراقی به منطقه و نیز بمباران نیروهای ایرانی تا غروب آن روز ادامه یافت.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید              ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂