eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻  هنگ سوم | ۷۶ خاطرات اسیر عراقی               دکتر مجتبی الحسینی           ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ به هنگ ما دستور آماده باش داده شده بود، به پناهگاه فرمانده هنگ رفتم، اما او را نیافتم. معاون او به من گفت که فرمانده عازم مقر تیپ بیستم شده تا نقشه عملیات را دریافت کند. ساعت هفت شب فرمانده بازگشت و تمام فرماندهان گروهانها را فراخواند. من نیز در جلسه آنها شرکت کردم. در آن نقشه ای که فرمانده با خود آورده بود، وظیفه هنگ سوم در عمليات قریب الوقوع مشخص شده بود. ماموریت هنگ ما، عبور از رودخانه سابله به هر وسیله ممکن و تسخیر پل بتونی آن جهت تامین عبور نیروهای عراقی به سمت شرق رودخانه بود. نیروهای ایرانی در نزدیکی رودخانه استقرار یافته بودند. بنابراین افراد هنگ سوم می‌بایست با شنا کردن زیر آتش نیروهای ایرانی خود را به آن طرف رودخانه رسانده و شرق پل و نیز ساحل رودخانه را به تصرف خود در می آوردند. تصور این کار بسیار دشوار بود چه رسد به اجرای آن . سکوت و اندوه عجیبی تمام فرماندهان گروهانها را فرا گرفت. هیچ کدام از این نقشه راضی نبودند. اما ناگزیر به اجرای آن بودند. در پایان جلسه همه به گروهانهای خود باز گشتند. من نزدیک پناهگاه فرمانده ایستاده بودم و افق تاریک را نظاره می کردم که ناگهان سنگینی دست فرمانده را روی کتفم احساس کردم. او گفت «دکتر! نگران نباش... خداوند فرج خود را خواهد رساند.» گفتم من یک نظامی حرفه ای نیستم ، اما این نقشه را هم قبول ندارم. این یک خودکشی است. چگونه سربازان ما می تواند در این هوای زمستانی از رودخانه عبور کرده و آن سوی ساحل را تصرف نمایند. آنها هرگز موفق به انجام چنین کاری نخواهند شد، حتی اگر نیروهای ایرانی با چوب و سنگ به مقابله با آنها بپردازند.» او در پاسخ گفت: من هم با شما هم عقیده ام، اما چه باید کرد؟ دستور، دستور نظامی است. روز سوم دسامبر ۱۳/۱۹۸۱ آذر ١٣٦۰ تمام تدارکات لازم جهت انجام ضد حمله علیه نیروهای ایرانی فراهم شد. نیروها که شامل دهها گردان پیاده مکانیزه و تانک بودند تقریباً بیش از یک سپاه میشدند به فرماندهی سرلشکر ماهر عبدالرشید تکریتی با نام نیروهای «عبدالله» آماده گرفتن دستور حمله بودند. اسکادرانهای هواپیماهای عراقی از بام تا شام مواضع صبح نیروهای ایرانی را مورد حمله قرار دادند. قرار بود عملیات از دو محور انجام شود. یکی از محور تنگه چذابه و هورالهویزه و دیگری از منطقه سابله. هدف از این عملیات محاصره نیروهای ایرانی مستقر در شهر بستان و قطع راه ارتباطی بین بستان و سوسنگرد و نیز باز پس گیری مناطق تصرف شده توسط نیروهای ایرانی در ۲۹ نوامبر ۱۹۸۱ / ۸ آذر ۱۳۶۰ بود. منطقه عملیات به طور کلی یک منطقه زراعی و مملو از درختان و کانالهای آبیاری گوناگون بود. بنابراین بیشتر برای نیروهای پیاده مناسب بود تا گردانهای مکانیزه و تانک. این عملیات ایجاب می کرد که از ناحیه هنگ ما پلی جهت عبور نیروهای «عبدالله» بر روی رودخانه سابله زده شود. جمع آوری این تعداد زیاد از نیرو و تجهیزات و بمباران پیاپی توسط بمب افکنها مرا نگران سرنوشت نیروهای اسلام کرده بود. از سوی دیگر فرماندهان عراقی بسیار به خود مغرور شده بودند، به گونه ای که به سربازان خود دستور می‌دادند تا سربازان ایرانی را به اسارت بگیرند، چون آزاد سازی شهر بستان و حومه آن بنا به گفته آنها آسان و تضمین شده بود. با دیدن آن همه نیرو به درگاه ایزدی متذرع شدم که حق را پیروز و باطل را خوار و ذلیل گرداند. ساعت هفت بعد از ظهر روز سوم دسامبر / ۱۳ آذر به هنگ ما آماده باش و دستور حرکت داده شد. پس از ابلاغ نقشه به فرماندهان گروهانها، من به همراه معاونان فرمانده هنگ تا ساعت هشت شب پیش فرمانده ماندیم. قبل از آغاز پیشروی از فرمانده هنگ پرسیدم: «وظیفه گروه پزشکی چه خواهد بود؟» گفت: باید همراه ما حرکت کنید!»        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید              ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۷۷ خاطرات اسیر عراقی               دکتر مجتبی الحسینی           ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ قبل از آغاز پیشروی از فرمانده هنگ پرسیدم: «وظیفه گروه پزشکی چه خواهد بود؟» گفت: باید همراه ما حرکت کنید!» از این پاسخ شگفت زده شدم و گفتم: «جناب فرمانده گروه ما شامل چند پرستار و تعدادی آمبولانس است اینها چگونه می‌توانند در تاریکی شب پا به پای تانکها حرکت کنند؟ اینها از همان آغاز عملیات از بین خواهند رفت و هنگ بدون کمک پزشکی خواهد ماند!» او گفت: «پس راه حل چیست؟» گفتم: گروه در جای خود بماند و هر گروهان به وسیله یک نفربر زخمی‌های خود را به اینجا منتقل کند تا مورد مداوا قرار گیرند و بعد به پشت جبهه تخلیه گردند.» معاونان او این پیشنهاد را پذیرفتند. اما فرمانده از من خواست تا همراه معاون او ستوان محمد جواد به منطقه بروم و از نزدیک شاهد خطوط مقدم باشم؛ و بعد به مقر گردان باز گردم. این پیشنهاد در واقع یک پیشنهاد اشتباه بود. چگونه یک پزشک مسئول گروه امداد پزشکی می تواند گروه خود را ترک کند و به بازدید از خطوط مقدم بپردازد. من در برابر این پیشنهاد بر سر دوراهی قرار گرفتم. اگر قبول نمی کردم، فرمانده فکر می‌کرد که آدم بزدلی هستم ؛ و اگر قبول می‌کردم برایم سنگین بود که در حین حمله افراد را رها کنم. به هر حال با اکراه پیشنهاد او را پذیرفتم و به سرعت نزد افراد گروهم برگشتم. به آنها گفتم که در جای خود بمانند تا این که بعد از نیم ساعت به سوی آنها بر گردم. پیش از وداع دو نفر مجروح را به آنجا آوردند. یکی از آنها عمداً بازوی چپ خود را با گلوله زخمی کرده بود و دیگری انگشتان دست خود را به عمد زیر دریچه آهنی و سنگین تانک قرار داده بود. این قبیل کارها عجیب نبود و تازگی هم نداشت. خودزنی به خاطر رهایی از جنگ و جبهه صورت می‌گرفت. این کارها قبل از آغاز هر عملیاتی به صورت یک مسئله عادی در می‌آمد و سربازها برای فرار از جبهه به هر وسیله ای متوسل می‌شدند. در تاریکی شب و در میان سروصدای خودروها و سربازان راهی پناهگاه فرمانده شدم. به محض ورود ما فرمانده گفت: تو همراه ستوان محمد جواد سوار این نفر بر بشوید. ما به همراه تعدادی از سربازان مقر گردان سوار نفریری شدیم که رانندگی آن به عهده سرباز «ذنون بود. با بقیه افراد هنگ به طرف خاکریز به راه افتادیم. وقتی که به آنجا رسیدیم دستور دادند بایستیم. حدود یک ربع ساعت توقف کردیم تا تمام افراد هنگ سوم برسند. در آنجا از معاون فرمانده شنیدم که نفربر زرهی از کار افتاده است. دلیل از کارافتادن آن در واقع خرابکاری توسط عده ای از سربازان بود که نمی خواستند در عملیات شرکت کنند. به راه افتادن آن همه نیرو زره پوش و تانک سرو صدای زیادی بوجود آورده بود. پس از آن که از خاکریز عبور کرده و یک جاده خاکی را در پشت سر مواضع تیپ ۱۲ مکانیزه در پیش گرفتیم به سه پل سابله پیشروی کردیم در آنجا نیروهای ایرانی متوجه ما شدند و شروع به شلیک گلوله منور کردند؛ به طوری که آن شب تاریک به روز روشن مبدل شد. قرار بود رأس ساعت ده شب به منطقه شروع عملیات برسیم و در آن ساعت، توپخانه عراق اقدام به گلوله باران مقدماتی نیروهای ایرانی کنند. پیشروی نیروهای ما به کندی صورت می‌گرفت چون بسیای از‌ این نیروها مایل به پیشروی نبودند، ناگریز متوقف شدیم. در یکی از توقفگاه ها، داخل زره پوش پشت سر راننده نشسته بودم. از دقایقی قبل دریچه مخصوص تیراندازی که در سمت چپ من قرار داشت بسته شده بود. ستوان محمد جواد نیز در سمت راست زره پوش نشسته، منتظر تخلیه سروان «سلام» بود. سروان «سلام» براثر اصابت ترکش خمپاره زخمی شده بود. ایرانیها ما را زیر آتش سنگین قرار داده بودند. در آن لحظه ناگهان زره پوش به لرزه در آمد و سرم به سقف آن خورد. خمپاره ای در سمت چپ و در فاصله بیست متری زره پوش منفجر شده بود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید              ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۷۸ خاطرات اسیر عراقی               دکتر مجتبی الحسینی           ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ خمپاره ای در سمت چپ و در فاصله بیست متری زره پوش منفجر شده بود. گرد و غبار و دود ناشی از انفجار آن فضای اطراف را تاریک کرد. فوراً چراغ قوه را روشن کردم متوجه شدم که شیشه قسمت جلوی زره پوش کاملاً خرد شده است. از قضا ستوان «محمد جواد» از زره پوش خارج شده بود و الا مورد اصابت ترکش قرار می گرفت، چون قبل از خروج جلوی زره پوش نشسته بود. ستوان محمد جواد را صدا زدم گفتم: «آیا زنده ای؟» او پاسخ داد: «بلی زنده ام.» گفتم: «سریع بیاتو!» داخل زره پوش شد. در حالی که پاهایش از شدت ترس می لرزید. به او گفتم آسیبی به تو رسیده؟ گفت: «خیر...» گفتم «کلاه خودت کجاست؟» گفت: از سرم افتاد و نتوانستم در تاریکی پیدایش کنم. او پرسید: چه شده است؟» گفتم: راننده فراموش کرده دریچه محافظ را ببندد. به همین دلیل ترکش‌ها وارد زره پوش شده اند. لحظاتی بعد از ناحیه سرم احساس درد کردم. دستم را روی سرم گذاشتم دیدم براثر برخورد با سقف آهنین ورم کرده است. خدا را شکر کردم شانس آوردم که دریچه سمت چپم بسته شد و گرنه ترکشها به داخل زره پوش راه می یافتند و بدنم را تکه تکه می کردند. آتش نیروهای اسلام علیه مواضع ما شدت گرفت. سلاحهای مختلف، آن دشت مسطح را به جهنمی ملتهب و سوازن مبدل کردند. ما در زیر آن آتش پر حجم حرکت به سمت پل سابله را ادامه دادیم. گاه و بیگاه به علت تاریکی، گلوله باران شدید و نفوذ سربازان، از حرکت باز می ایستادیم. به خاطر ترس و اضطراب شدید سرم را از دریچه فوقانی زره پوش بیرون آورده و پاهایم را روی صندلی راننده قرار دادم تا در صورت احتمال آسیب دیدگی نفربر زرهی، بتوانم در موقعیت مناسب بیرون بپرم. به هر حال عملیات خالی از خطر نبود و امکان داشت گلوله هایی که همچون قطرات باران بر سرما می‌بارید، به ما اصابت کند. راه پیمایی تا ساعت ۱۲ شب ادامه یافت. در نقطه ای ستوان محمد جواد به ما گفت اینجا پیاده می‌شویم. به محل حمله رسیده ایمگ راننده، زره پوش را در یکی از پناهگاه ها پارک کرد و ما به سرعت پیاده شدیم. در آن لحظه ایرانی‌ها با سلاح آرپی جی به سمت ما تیراندازی میکردند. گلوله ای از فاصله یک متری بالای سرم عبور کرد. شوکه شدم خودم را از بالای زره پوش روی زمین انداختم. سراسیمه به طرف نزدیکترین سنگر دویدم. به محض ورود به سنگر، چراغ قوه را روشن کردم. فانوسی را که از سقف آویزان شده بود، یافتم. به ستوان محمد جواد گفتم: «فندکت را به من بده!» او فندکش را داد و من فانوس را روشن کردم. خود را درون سنگری یافتم که نیروهای ما از خود به جا گذاشته بودند. سه محل برای استراحت دیده می‌شد. لوازم سربازان روی زمین پخش و پلا بود. با دیدن باقیمانده غذا در داخل ظرفها متوجه شدم که آنها به سرعت فرار کرده و فرصتی برای خوردن غذا پیدا نکرده اند. با حالتی مضطرب و نگران نشستیم. نمی‌دانستیم چکار باید بکنیم. با موقعیت منطقه هنوز آشنا نبودم. لحظه ای بعد دو فروند موشک ضد هوایی سام ۹ را به همراه چند صندوق مهمات که متعلق به نیروهای پیاده ما بود، داخل سنگر یافتم. نیم ساعت بعد گماشته سروان «رحمان»، فرمانده گروهان دوم را که بر اثر اصابت چند ترکش به بدنش زخمی شده بود پیش من آورد. با پمادی که همراه داشتم زخمهایش را مداوا کردم. از شدت درد روی زمین ولو شد. همراه ما یک نفر سرباز بیسیمچی و یک دستگاه بیسیم ۱۰۵ ساخت روسیه بود. او گاه و بیگاه برای اطلاع از موقعیت جبهه با گروهانها تماس می‌گرفت. ساعت ۱۲ شب عده معدودی از نیروهای ما از رود سابله عبور کرده، برسرپل دیگری مسلط شدند. قرار بود نیروی مهندسی برای عبور باقیمانده نیروها چند پل متحرک روی رود سابله بیندازند، ولی به علت گلوله باران شدید ایرانیها، نیروهای مهندسی نتوانستند خود را به رودخانه برسانند. در نتیجه تلاشهایشان برای جاگذاری پلهای متحرک نقش بر آب گردید. به همین خاطر عملیات عبور با شکست مواجه گردید. ساعت ۳ بامداد یک نفر افسر و دونفر سرباز سراسیمه داخل شدند. از آنها پرسیدیم: «چه خبر؟» گفتند: پس از گذشتن ١٦ دستگاه تانک به آن سوی رودخانه، ایرانی‌ها بقیه تانکها را هدف قرار داده و دو دستگاه از آنها را روی پل به آتش کشیدند. در حال حاضر پل بسته است.» با گذشت زمان اضطراب درونی ما شدت می یافت. صدایی جز شلیک گلوله ها و نعره تانکها نمی شنیدم. از افسری که به سنگر ما پناه آورده بود، سئوال کردم: «این موشکها چیست؟» در جواب گفت موشکهای سام ۹ است. دو روز قبل خدمه آنها کشته شدند و اجساد آنها اینک در بیایان نزدیک این سنگر رها شده است.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید              ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۷۹ خاطرات اسیر عراقی               دکتر مجتبی الحسینی           ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ از افسر توپخانه پرسیدم ما در چه موقعیتی قرار داریم؟ پاسخ داد در مواضع قرارگاه تیپ ٤٨ پیاده که ایرانیها در شروع حمله آنجا را به تصرف خود در آورده بودند. دیروز موفق شدیم آنها را وادار به عقب نشینی کنیم.» مدتی در آن شرایط مصیبت بار بسر بردیم. منتظر بودیم همه کشته شویم و یا به اسارت در آییم. عقربه های ساعت پنج صبح را نشان می‌داد. همه کسانی که با من در داخل سنگر بودند، از فرط خستگی خوابشان برد اما چشمهای من که رنگ خواب را به خود ندیده بود مبهوت و نگران به در سنگر خیره شده بودند. نیم ساعت بعد، دوستانم را بیدار کرده و به آنها گوشزد کردم که در چنین شرایطی خوابیدن جایز نیست. لحظاتی بعد افسر، همراه سربازانش خارج شد ونیم ساعت بعد همگی با قیافه های مضطرب باز گشتند. از آنها پرسیدیم: «چه اتفاقی رخ داده است ؟» گفتند: «نیروهای ما شکست خوردند. ایرانیها ما را به محاصره خود در آوردند.» خبر مثل پتکی بر سر ما فرود آمد. همه به طرف در سنگر دویدند. در آن حال سرباز مجروح که نقش بر زمین شده بود، از جا برخاسته بروی پاهایش ایستاد و بازوی مرا گرفت و گفت: «دکتر! من متاهل هستم. من برادر شما هستم. خواهش می‌کنم مرا تنها نگذارید ممکن است بمیرم!» به او گفتم: «نترس حتی اگر بمیرم و یا اسیر شوم ترا اینجا تنها نمی گذارم.» از سربازانی که همراه من بودند خواستم که او را به داخل زره پوش ببرند. آنها خودداری کردند. گفتند: دکتر او را به حال خود بگذار ما قدرت حمل او را نداریم. مجدداً درخواستم را تکرار کردم، اما فایده ای نداشت. سلاح کمری ام را در آورده و با لحنی تهدید آمیز گفتم: به خدا قسم اگر او را با خود نبرید به طرف شما تیراندازی خواهم کرد. گویا این اقدام موثر واقع شد و دو نفر از سربازان به سرعت او را از سنگر خارج کرده به داخل زره پوش بردند. دقایقی بعد اطمینان پیدا کردیم که محاصره ای در کار نیست و نیروهای ما در نقطه مقابل هنوز مبارزه می کنند. به داخل سنگر برگشتیم. منتظر دریافت نتایج درگیری بودم. حوالی ساعت ۷ بعد از ظهر در شرایطی که از شدت گرسنگی، سرما و ترس و نگرانی به خود می‌پیچیدم، ستوان «محمدجواد» به بیسیم چی دستور داد برای اطلاع از وضعیت جبهه با خطوط مقدم تماس بگیرد. وقتی تماس برقرار شد صدای استغاثه نیروهایمان را شنیدیم که در خواست کمک مهمات و پشتیبانی از توپخانه می کردند. متوجه شدیم که آنها در وضعیت بسیار بدی قرار دارند هنوز صدای استغاثه سروان «رحمان» را به یاد می آورم که می‌گفت: «تعداد زیادی از آنها دارند از کامیونها پیاده می‌شوند. آنها نیروهای بسیجی هستند... کمک و مهمات برای ما بفرستید! در میان آن همه سر و صدا پیامی از فرمانده به گوش نمی‌رسید. این امر ستوان محمد جواد و سربازان ما را نگران کرده بود. چند دقیقه ای از ساعت ۷ گذشته بود که یک مرتبه صدای گوش خراش تانکها را شنیدیم. آنها به شکلی وحشتناک در حال عقب نشینی بودند. به ستوان محمد جواد گفتم: اجازه بدهید سنگر را ترک کنیم... در معرض خطر قرار گرفته ایم... تانکها سنگر را با خاک یکسان خواهند کرد و ما زیر تلی از خاک مدفون خواهیم شد.» او موافقت نکرد و گفت: دکتر منتظر باش! من دستوری مبنی بر عقب نشینی دریافت نکرده ام. چند دقیقه بعد یکی از تانکها دریچه سنگر را منهدم کرده در را از جا کند. وقتی هوا از غبار پاک شد دیدم در سنگر به صورت شکاف غار در آمده است. اولین نفری بودم که سنگر را ترک کردم بقیه هم به دنبال من. لحظات حساس پرتشویشی بود. شدت گلوله باران به اوج خود آتش سنگین و فرار خودروها، قشر غلیظی از گرد و غبار آسمان منطقه را پوشانده بود. هراسان خود را به سنگر بزرگی که مقابل سنگر قبلی مان بود رساندم. داخل شدم، بلافاصله ۱۲ نفر از همسنگرانم داخل شدند. آن سرباز مجروح هنوز در داخل زره پوش بود. او زمانی که حرکت و سروصدای ما را شنید تصور کرد ما فرار کرده و او را تنها گذاشته ایم. بیچاره در جانبی زره پوش را باز کرد و فریاد کشید. در همان لحظه ناگهان مورد اصابت چند ترکش دیگر خمپاره ای که در نزدیکی ما فرود آمد قرار گرفت. به طرف او رفتیم که دیدیم خون از سرورویش جاری است. با کمک پمادهایی که همراه داشتم جلو خونریزی را گرفتم. پس از این که مطمئن شد او را ترک نکرده ایم به همان سنگر بزرگ بازگشتم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید              ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۸۰ خاطرات اسیر عراقی               دکتر مجتبی الحسینی           ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ساعت هفت و چهل دقیقه معاون و ستوان یکم «کنعان» به همراه گماشته اش پیش ما آمد. در چهره اش آثار ترس و خستگی نمودار بود. ستوان «محمد جواد در مورد فرمانده هنگ از او سئوال کرد. پاسخ داد: «فرمانده نیمه شب احساس کرد سربازان در عبور از رودخانه و پیشروی تردید به خود راه میدهند. از این رو به من گفت که از رودخانه عبور می کنم ... تو اینجا منتظر باش. او محافظین و گماشته خود را همراه من رها کرده و به تنهایی رفت و تا این لحظه برنگشته است.» از او سئوال کردیم: «وضعیت الان چگونه است؟» در پاسخ گفت: «نیروهای مهاجم در عبور از رودخانه و پیشروی به سمت مواضع ایرانی‌ها شکست خوردند و بیشتر نفرات به پشت جبهه فرار کردند.» حوالی ساعت ۸ بامداد ما در داخل آن سنگر بزرگ محاصره شده‌بودیم. معاون و ستوان «محمد جواد» پس از گفتگو تصمیم گرفتند منطقه را به قصد عقب نشینی به پشت جبهه، ترک کنند. معاون دژبان سرباز "علی رسن" را مامور کرد خود را به زره پوش برساند و آن را به نزدیکی ما بیاورد. قرار شد به وسیله آن از منطقه فرار کنیم. سرباز «علی رسن» روانه شد. در آن لحظه کنار در سنگر ایستاده بودم. هنوز چند متری از ما دور نشده بود که خمپاره ای فرود آمد و ترکش آن به شکمش اصابت کرد. آه و ناله سرباز به هوا رفت و فریاد کنان گفت: «دکتر! کمکم کن... دارم می‌میرم» فریاد زدم: « خیلی زود خودت را به زره پوش برسان. من قادر به حمل تونیستم.» از شدت ترس خودش را به زره پوش رسانید و سوار شد. به دنبال او راه افتادم. در نزدیکی آشیانه زره پوش، خمپاره دیگری در چند قدمی من منفجر شد. اگر با شنیدن سوت آن به سرعت روی زمین دراز نمی‌کشیدم کارم ساخته بود. سوار زره پوش شدم. سرباز «علی رسن» را دیدم که ترکش به شکمش اصابت کرده بود. محل جراحت را پانسمان کردم. چند لحظه بعد تعداد ماتکمیل شد و سریعاً محل را ترک کردیم، گلوله باران به اوج خود رسیده بود. در طول مسیر بسیاری از نظامیان فراری به ما ملحق شدند تا جایی که زره پوش از کثرت افرادی که از آن آویزان شده بودند به صورت خوشه انگور در آمد. پس از یک ربع ساعت به خاکریزی که در غرب مواضع پشتی قرار گرفته بود، رسیدیم. تعجب کردم. مسافتی که هنگام شب در مدت بیش از سه ساعت آمده بودیم، آن را هنگام فرار در عرض ۱۵ دقیقه طی کردیم. از دور افراد واحد سیار را دیدم که سرهایشان را بلند کرده و مرا جستجو می‌کنند. زره پوش به مواضع قبلی‌مان رسید. معاون به من گفت: سرت را از بیرون بیار تا افرادت ترا ببینند! برخاستم و سرم را از برج بیرون کشیدم مرا که دیدند، تعجب کردند. همگی پیاده شدیم. افراد به دورم حلقه زدند و در حالیکه صورتم را می بوسیدند گفتند از تو مایوس شده بودیم. تصور می کردیم که کشته شده ای و یا به اسارت در آمده ای!» داخل سنگر تمامی جریاناتی را که رخ داده بود برای آنها تعریف کردم. آنها هم به ما گفتند که دیشب در اینجا شبِ مصیبت باری را زیر گلوله باران سنگین سپری کرده اند. آثار گلوله ها که زمین را زیر و رو کرده و با باروت سیاه به آن سرمه کشیده بود، دیده می‌شد. ساعت ۱۰ بامداد افراد پراکنده هنگ در یک جا تجمع کردند و سرهنگ دوم ستاد «عبدالکریم» نیز مجدداً به عنوان فرمانده موقت از قرارگاه لشکر پیش ما آمد. چند کیلومتری به عقب حرکت کردیم و در کنار ساحل هور ایستادیم. پس از یک استراحت کوتاه که طی آن مورد حمله توپخانه نه چندان شدید قرار داشتیم، محل را ترک کردیم. در جریان این گلوله باران یکی از آمبولانس‌ها ترکش خورد. چند کیلومتر جلوتر ؛ باردیگر در کنار هور متوقف شدیم. فرمانده این محل را به عنوان استراحتگاهی موقت برای سازماندهی هنگ برگزیده بود. در جریان برآورد خسارات و تلفات محرز گردید که سرهنگ دوم مقداد جمعه احمد، فرمانده هنگ ما و ستوان محسن درینه کشته شده اند. سروان «سلام» افسر اطلاعات، ستوان یکم جبیر، ستوان یکم «علی» فرمانده گروهان یکم نیز آسیب کلی دیده بودند و از حدود ۱۵ سرباز و درجه دار هنگ بی خبر بودیم. خودروهای یگان خمپاره اندازها و توپخانه ضد زره 9.A.B.G هم متهدم شده بودند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید              ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
به محض ورود به محل استراحت هنگ، به من خبر دادند که در این حادثه پای سرکار استوار عبد خلف آشپز افسران شکسته و یکی از سربازان هنگ نیز به قتل رسیده است. دو روز بعد سربازی از منشی‌های اداره هنگ، با در دست داشتن پرونده شورای بازجویی نزد من آمد. به او :گفتم: «ان‌شاءالله که خیر است.» در جواب گفت: دکتر این پرونده شورای بازجویی در مورد سرباز شهید است. پرونده را باز کردم نام مقتول عبدالکریم بود. به بهیار «محمد سلیم» گفتم: «آیا این همان کسی نیست که اسیر ایرانی را به قتل رسانید ؟ گفت: «چرا همین طور است.» زبانم بی اختیار باز شد: سبحان الله...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید              ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۸۲ خاطرات اسیر عراقی               دکتر مجتبی الحسینی           ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ - گاوکش ستوان «زید» افسری بود بعثی و مغرور. او نسبت به اسلام و ایران بسیار کینه می‌ورزید. این ستوان فرماندهی رسته هنگ یک از تیپ بیستم را بر عهده داشت. محور حمله هنگ یکم، پاسگاه سابله، واقع در جنوب شهر سابله بود. چند ساعت پیش از شروع حمله، جام بغض و کینه خود را نسبت به یک گاو بیچاره که در نزدیکی او به چرا مشغول بود، سر کشید. او با وجود اعتراض افرادی که در آن محل حضور داشتند، سلاح کمری خود را کشید و با شلیک چند گلوله گاو را نقش زمین کرد. پس از کشته شدن گاو بیچاره هیاهویی بین افراد به راه افتاد. اما فرمانده هنگ به گونه ای این فتنه را خاموش کرد. ستوان «زید» در حین حمله علیه پاسگاه سابله در داخل سنگر کوچکی نشسته بود. او در حالی که همراه افرادش در آن سنگر با نیروهای ایرانی در گیر بود نارنجکی سرگردان به سوی او آمد که درست در زیر نشیمنگاه او منفجر شد. البته او کشته نشد، ولی خدا خواست او را عبرتی برای دیگران قرار دهد و در این دنیا کیفر اعمال خود را ببیند. انفجار این بمب دستی آن چنان جراحات عمیقی در نشیمنگاه او ایجاد کرد که پزشکان لندن هم از مداوای آن عاجز ماندند. ه - باز شکست چذابه همان گونه که قبلاً اشاره کردم دیگر نیروهای عراقی در پاتکی از محور چذابه - شیب شرکت کردند. نیروهای شرکت کننده از افراد گارد ریاست جمهوری به فرماندهی سرتیپ ستاد «عبدالهادی صالح»، تیپ ۱۷ زرهی و نیروهای ویژه ای از تیپ ۳۳ تشکیل یافته بودند. نیروهای این محور خسارات سنگین متحمل شده و نتوانستند حتی یک متر پیشروی کنند. سطح آب هور را انبوهی از اجساد پوشانیده بود. از مهمترین خسارات وارده در این محور، کشته شدن سرتیپ ستاد «عبدالهادی صالح» صاحب مدال شجاعت، شخص مورد احترام صدام و قهرمان عملیات تپه کولینا بود. به گفته شاهدان عینی در این حمله، درجه نظامی او مقابل دیدگان افراد گارد ریاست جمهوری کنده شد و سرانجام به قتل رسید. جنازه او در منطقه ممنوعه باقی ماند و دولت عراق خبر کشته شدن وی را جایی پخش نکرد. حتی ایرانی‌ها نیز از کشته شدن این فرمانده مطلع نشدند. - مجازات شکست خوردگان روز پنجم دسامبر ۱٤/۱۹۸۱ آذر ۱۳۶۰ سروان «ابراهیم» افسر مسئول قرارگاه به همراه مقداری ماهی محلی درجه یک به دیدار ما آمد. او در بین نظامیان به تملق و چاپلوسی شهرت داشت و این بار هم به منظور دستیابی به امتیازات و منافع شخصی برای فرمانده رشوه آورده بود. او به سربازان دستور داد مقداری هیزم جمع کنند سپس ماهی را به سبک محلی عراقی (مسقوف) سرخ کرد. آنگاه از فرمانده و افسران ستاد تیپ دعوت کرد و در هنگ ما سفره رنگینی انداخت. ما از آن ماهی لذیذ خوردیم. گویی که دو روز قبل هیچ حادثه ای در جبهه رخ نداده است! ساعت ۹ بامداد روز ششم دسامبر / ۱۵ آذر کنار فرمانده هنگ و معاونش ایستاده بودم. او سرگرم خواندن نامه های پستی هنگ بود. یکباره در مورد یکی از نامه‌های اداری تامل کرد و لبخند زد. سپس گفت: هنگ ما مورد تکریم و تشویق فرماندهان ارتش قرار گرفته است. آنها دو مدال شجاعت به ما داده بودند؛ دو درجه دار به درجه افسری ارتقاء یافته و به دوافسر، معافی خدمت به مدت یک سال تعلق گرفته بود. دو درجه هم اضافه ماند که به دو افسر دیگر رسید. خلاصه تمامی افراد هنگ ترفیع گرفتند. دو درجه هم به کسانی که هنگام حمله از رودخانه سابله عبور کرده بودند اعطا گردید. هنگ ما در شب حمله فرار را برقرار ترجیح داده بود. واقعیت این است که اگر مدال ترس و فرار وجود داشت، تمامی افراد هنگ ما استحقاق دریافت آن را داشتند. فرماندهان و سران حکومت چاره ای جز اتخاذ سیاست تطمیع ندارند و با این روشها روحی در اجساد متحرک نیروهای ما می‌دمیدند. حتی فرمانده هنگ و معاونین او نیز از تقسیم هدایا متحیر بودند. فرمانده هنگ به عنوان دوست خود به من پیشنهاد کرد چیزی از آن هدایا را برگزینم. گفت: «دکتر! انتخاب کن... آیا مدال شجاعت میخواهی یا به من درجه اضافی و یا معافی خدمت یک ساله؟ در جواب گفتم من پزشک وظیفه هستم و نیازی به این چیزها ندارم. آنها را به نظامیانی بده که در ارتش ماندگار هستند. به منظور استفاده از مرخصی و رفتن به منزل، مکان هنگ را که در ساحل هور واقع شده بود ترک کردم پس از مراجعت متوجه شدم که هنگ بار دیگر به فرماندهی سرهنگ دوم ستاد «عبدالکریم» تجدید سازمان یافته است.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید              ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۸۳ خاطرات اسیر عراقی               دکتر مجتبی الحسینی           ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ دستور عزیمت هنگ به طرف خط مقدم مقابل پل سنگی سابله صادر شد و فرمانده هنگ از من خواست همراه برخی از یگانهای پشتیبانی در آن منطقه باقی بمانم. فاصله بین خط مقدم و محل ما حدود سه کیلومتر بود. محل استقرار ما که در غرب خاکریز مشرف بر هور قرار گرفته بود محلی بسیار امن بود. نه ایرانیها از آن اطلاع داشتند و نه برد توپخانه شان به آنجا می‌رسید. واحد سیار پزشکی خودروهای حامل مهمات و آشپزخانه افسران همگی در خودروهای مستقر در سواحل هور واقع شده بود. نفرات هنگ شبانه برای گرفتن مواضع دفاعی به راه می افتادند و سعی می‌کردند یک خاکریز به عنوان خط دفاعی احداث کنند، ولی گلوله باران شدید و بی وقفه مانع از احداث این خاکریز می‌شد. به طوری که یک بار دونفر از رانندگان بولدوزرها هنگام ساختن خط دفاعی مجروح شدند. در یکی از خطوط مقدم این جبهه، فاصله بین نیروهای ما و نیروهای ایرانی حدود ۳۰۰ متر بود. به همین خاطر نیروهای ما به راحتی سرو صدای ایرانی‌ها را می شنیدند. دیگر این که هر گونه تحرک و یا رفت و آمد، به هنگام روز دشوار بود. جالب این که برخی از افراد نماز خوان هنگ ما با صدای موذن ایرانی که به طور واضح و بدون بلندگو مقابل هنگ ما اذان می‌گفت نماز میخواندند. موقعیت صحرایی نیروهای ما بسیار خطیر و حساس بود. به طوری که نیروهای لشکر ۵ در مثلث مرگباری قرار گرفته بودند. دو ضلع آن را نیروهای ایرانی و هور و قاعده مثلث را رود نیسان تشکیل می‌داد. بنابراین با هر اقدام ساده ای از سوی نیروهای ایرانی در محاصره کامل قرار می گرفتند. گذشته از آن نزدیکی خطوط مقدم و کثرت آسیب دیدگی نیروهای ما، آنها را در موقعیتی بسیار آسیب پذیر قرار داده بود. به علت نزدیکی به جبهه مجبور بودیم در تاریکی زندگی کنیم. شام را اول غروب می‌خوردیم و برای خوابیدن به داخل آمبولانس‌ها پناه می بردیم. هنگام روز اوقاتمان را در میان ساقه های خشک و نیزارها سپری می کردیم. خاطرم هست که هر شب روباه‌های گرسنه برای یافتن غذا، ما را احاطه می کردند. به همین خاطر معمولاً هنگام خوردن غذا، از هر سو تفنگ‌هایمان را بغل می‌کردیم.. ده روز بدین منوال گذشت تا این که بهیاران به من پیشنهاد کردند سنگری بسازیم، چون از خوابیدن در داخل آمبولانس‌ها خسته شده بودند. با پیشنهاد آنها موافقت کردم. کار ساختن سنگر از نخستین ساعات بامداد شروع و حوالی ظهر خاتمه یافت. خوشحال شدم و وسایلم را داخل سنگر قرار دادم ؛ به این امید که بتوانم اندکی چشم بر هم بگذارم. بعد از ظهر همان روز یکی از سربازان سر رسید و دستور حرکت و ترک محل را به ما ابلاغ نمود، مجدداً سنگر را خراب کردیم و چوبها و حلبی‌های فلزی را بیرون کشیدیم و بار سفر را بستیم. ساعتی بعد همان سرباز مجدداً وارد شد و لغو دستور حرک و اقامت در آنجا را به اطلاع ما رسانید. کلافه شده بودیم. آن شب را در داخل آمبولانس به صبح رساندیم. روز بعد بهیاران سنگر بزرگی برای خودشان ساختند. آنها از صبح دست به کار شدند و ساعت یک بعد از ظهر به کار خود خاتمه دادند. تصور می‌کنم آن روز بیست ویکمین روز دسامبر ۱۹۸۱ /۳۰ آذر ۱۳۶۰ بود. بعد از ظهر عده ای از سربازان برای تفریح و وقت گذرانی به طرف گروه بی شماری از مرغابی‌های پرنده تیراندازی کردند. این قضیه در نظر ساده و گذرا بود اما نیم ساعت بعد فرمانده تیپ با حالتی عصبانی و برافروخته نزد ما آمد. من کفش و کلاه خودم را پوشیده و به عنوان ارشد به استقبال او رفتم. به من گفت دکتر تو اینجا مسئول هستی. افراد شما به طرف قرارگاه تیپ ما تیراندازی کردند و یک نفر سرباز مجروح شد. از تو می‌خواهم افرادی را که شلیک کرده اند، معرفی کنی! به او گفتم: «ما مطلقاً تیراندازی نکرده ایم.» گفت: امکان ندارد. من به به قرارگاه لشکر می روم. امیدوارم هنگام بازگشت افراد خاطی را ببینم که دست بسته به قرارگاه تیپ اعزام شده اند. البته عده ای از سربازان ما تیراندازی کرده بودند، ولی فاصله آنها تا قرارگاه تیپ بسیار زیاد بود. فهمیدم که سربازان واحد مخابرات، پشت سر ما بدگویی کرده اند. تصمیم گرفتم آن سربازان بی گناه را معرفی نکنم. نیم ساعت بعد سوار بر یک جیپ ارتشی به قرارگاه تیپ رفتم تا فرمانده هنگ را از واقعیت امر آگاه سازم. زمانی که به آنجا رسیدم، دیدم تمامی فرماندهان هنگ در قرارگاه اجتماع کرده اند. قضیه را برای او شرح دادم. فرمانده گفت: «فکرش را نکن! من این مشکل را با فرمانده تیپ حل می‌کنم.» ده دقیقه بعد فرمانده تیپ با چهره ای متبسم آمد و گفت: «آیا سربازان گناهکار را آوردی؟ گفتم: «نه؟» خندید و گفت: من آنها را بخشیدم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید              ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۸۴ خاطرات اسیر عراقی               دکتر مجتبی الحسینی           ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ دستور عقب نشینی امشب را به همه حاضرین ابلاغ کرد. فرمانده هنگ ما سرهنگ ستاد «عبدالکریم» رو به من کرد و گفت: «دکتر! اکیپ پشتیبانی را بردار و به پشت رودخانه میسان نزدیک روستای مجاور پل، عقب نشینی کن!» پوزش خواسته و گفتم: «من پزشک هستم نه مسئول رده پشتیبانی در جواب گفت: «تو در درجه اول افسر هستی و در درجه دوم پزشک. ما با کمبود شدید افسر مواجه ایم و تو بایستی ما را در این امر یاری کنی این یک دستور نظامی است!» برگشتم و دستورات جدید را به اطلاع بقیه رساندم. پیش از غروب کاروان ما به راه افتاد. من آخرین نفری بودم که با یک دستگاه آمبولانس حرکت می‌کردم. تاریکی بر همه جا سایه گسترده بود. از بخت بد هر چه استارت زدم آمبولانس روشن نشد. موقعیت حساس و دشواری آن شب داشتم. کجا می‌توانستیم برویم. ارتش تدریجاً عقب نشینی کرده بود و ایرانی‌ها در حال تعقیب آنها بودند. در آن وضعیت بحرانی، ناگهان خودرویی که دستگاه بی سیم را حمل می‌کرد از آشیانه خود خارج شد. وقتی مرا دیدند با تعجب پرسیدند چرا دستور عقب نشینی را به ما نرساندید؟ ظاهراً به دلیل فراموشی کسی آنها را مطلع نکرده بود. از آنها کمک خواستم ؛ و آنها مرا در تعمیر آمبولانس یاری کردند. شبانه با هم به راه افتادیم. ساعت ۸ شب به روستای پشت رودخانه «میسان» رسیده و با دوستانم ملاقات کردم. چند دستگاه از خودروها را ندیدم. متوجه شدم که آنها به منطقه پشتیبانی هنگ واقع در پشت رودخانه کرخه رفته اند. سوار اتومبیل فرمانده هنگ شده بدان سو حرکت کردم و آنها را در آنجا یافتم. سپس آنها را برداشته و ساعت ۱۰ حرکت کردیم و پس از پیمودن جاده موازی هور به رودخانه کرخه رسیدم. روی این رودخانه پل کوچکی وجود داشت و در کنارش یک روستای بزرگ. مرد مسلحی جلو ما را گرفت فهمیدم که از ساکنین محلی است و بعثی ها او را به عنوان نگهبان محلی به کار گماشته اند. وقتی فهمید که نظامی هستیم ما را به جاده منتهی به رودخانه میسان هدایت کرد. ساعت ۱۲ شب به دوستانم محلق شدم. شب را به سختی در آنجا سپری کردیم. صبح سرگردی از قرارگاه لشکر آمد و از ما خواست فوراً منطقه را ترک کنیم. تمامی افراد گروه بلافاصله به پشت جاده خاکی موازی رودخانه عقب نشینی کردند. پس از شکست نیروهای عراقی در بازپس گیری شهر بستان و اطراف آن در سایه مقاومت نیروهای ایرانی و نامطلوب بودن جغرافیای منطقه - نیروهای عراقی بالاجبار از زمینهای اشغالی عقب نشینی کردند. پس از این عقب نشینی نیروهای لشکر پنجم یک رشته مواضع دفاعی اولیه در پشت رود خانه میسان ایجاد کردند. نیروهای مهندسی سپاه سوم نیز درصدد ساختن یک خط دفاعی مستحکم در پشت رودخانه کرخه بودند. این خط از شهر هویزه تا نقطه مقابل هورالهویزه امتداد می یافت. هنگ ما اواخر دسامبر ۱۹۸۱ / اوایل دی ۱۳۶۰ در یک موضع دفاعی نزدیک روستای شیخ خزعل واقع در سواحل رود میسان استقرار یافت. بعد از ظهر همان روز از سرگرد «فاضل» فرمانده گروهان کماندویی تیپ به عنوان جانشین فرمانده هنگ سوم وارد شد. از او به گرمی استقبال کردم. پس از نوشیدن چایی، به من گفت که بعنوان فرمانده هنگ نزد ما آمده است. او رفت و از خطوط مقدم هنگ بازدید کرد. سپس پیش ما برگشت و از من خواست خودروهای پشتیبانی جنگی و واحد سیار پزشکی را به سه کیلومتری پشت رودخانه میسان انتقال دهم. واحد سیار پزشکی و خودروهای پشتیبانی هنگ در نزدیکی جاده ارتباطی رود کرخه و رود میسان مستقر شدند. آنجا یک منطقه زراعی متروکه و مملو از درختان کوچک و گیاهان صحرایی بود که در ۸۰۰ متری مقابل رود کرخه و روستای واقع در آن قرار گرفته بود. روزها در میان علف‌ها و ساقه های خشک کوچک زندگی می کردیم و شبها در داخل آمبولانس. با وجود این که از گلوله باران خبری نبود و با خطوط گاه مقدم فاصله زیادی داشتیم اما در موقعیت بسیار دشواری بسر می‌بردیم. و بیگاه وقوع حوادث ساده این زندگی را از حالت یکنواختی خارج می کرد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید              ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  هنگ سوم | ۸۵ خاطرات اسیر عراقی               دکتر مجتبی الحسینی           ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ در یکی از روزها تصمیم گرفتم به دیدار سرگرد «فاضل» بروم. از غروب با خودروی حامل جیره غذایی افسران به راه افتادم. پس از مدتی به جاده مملو از ماسه که موازی رودخانه میسان و در پشت خط مقدم واقع شده بود رسیدیم. از بدشانسی برخوردی بین نیروهای ما و نیروهای ایرانی صورت گرفت. خودرو را رها کرده و در یکی از سنگرهای نزدیک مخفی شدیم. نیم ساعت بعد تیراندازی متوقف شد. خیلی سریع به طرف خورو برگشتیم. هنگامی که روی صندلی جلو نشستم، چیز عجیبی را زیر نشیمنگاهم احساس کردم. آن را که برداشتم، دیدم یک مسلسل میان برد است. چراغ قوه ای را که همراه داشتم روشن کردم. سوراخی را روی در خودرو مشاهده نمودم. از این که لطف و عنایت خداوند شامل حالم شده بود دست سپاسم را به درگاه الهی دراز کردم. به طور حتم اگر آنجا نشسته بودم، کشته می‌شدم. به سرعت حرکت کردیم و ساعت ۹ شب به قرارگاه هنگ رسیدیم. پس از پرس و جو در مورد مقر فرمانده هنگ دیدم که یک کامیون ایفا که در داخل سنگر بزرگی آشیان داشت به صورت دفتر فرماندهی در آمده است. شام را در حضور معاون و دستیار او خوردم. سپس ماجرای تیراندازی را برای آنها شرح دادم. سرگرد فاضل مرا به خاطر آمدنم مورد نکوهش قرار داد. به او گفتم تا کی بایستی افسر احتیاط تیپ بیستم باقی بمانی؟ جواب داد این مسئله خودم را هم نگران کرده است. متاسفانه باید به عنوان جانشین فرمانده هنگ دائم این طرف و آن طرف برویم، یا مورد هجوم قرار بگیریم و یا در حمله شرکت کنیم. به هر حال این مسئولیت بزرگی است. ساعت ۱۱ شب از آنها خداحافظی کردم. هنگام خداحافظی، سرگرد «فاضل» به من گوشزد کرد که بار دیگر به اینجا نیایم. از من خواست به جای خود، معاون پزشکی را به قرارگاه هنگ فرستادم. به واحد سیار پزشکی بازگشتم و روز بعد ابراهیم اسماعیل شذر، معاون پزشکی را نزد سرگرد فرستادم. در طول ماه دسامبر نیروهای ما هنوز سرگرم ساختن خط دفاعی بودند. در آن فاصله نیروهای مهندسی تمامی روستاهای واقع در ساحل رودخانه میسان و پشت آن و نیز روستاهای واقع در ساحل رود کرخه را با خاک یکسان کردند و خانواده های ماندگار خوزستانی را شبانه همراه دامهایشان به وسیله کامیونها به شهر القرنه تبعید نمودند. تا آنجایی که به خاطر دارم روستاهای شیخ خزعل و رفیع از جمله روستاهایی بودند که دستخوش تخریب شدند. ارتش تنها به انهدام منازل اکتفا نکرد بلکه درختان را نیز قطع کرد. عراق منطقه ای به عمق ۸۰۰ متر را مقابل رود کرخه مین گذاری کرد. بولدوزها و دیگر وسایل موتوری شب و روز مشغول تخریب روستا، قطع درختان و احداث خاکریز بودند. در یکی از روزها پس از این که بهیاران به منظور تحریک افسران قرارگاه تیپ، آتشی در واحد سیار پزشکی شعله ور کردند، به قرارگاه تیپ احضار شدم. به آنجا رفتم دیدم که افسران به طریقه اعراب بدوی سرگرم نوشیدن قهوه عربی هستند. پس از نوشیدن یک فنجان قهوه، در مورد آتش و دود حاصل آن برای آنها توضیح دادم. افسر اطلاعات متقاعد شد و توصیه کرد دودی در منطقه به راه نیفتد تا مبادا ایرانیها کنجکاو شوند. با استفاده از این فرصت به سنگر فرمانده تیپ رفتم. پس از سلام و ادای احترام به او گفتم چرا روستاها را منهدم می‌کنید ؟ پاسخ داد: «برای این که ارتش ایران مجالی برای پیاده کردن نیرو علیه ما پیدا نکند.» گفتم: بسیار خوب! گناه درختان چیست ؟ پاسخ داد برای این که منطقه بروی نیروهای ما باز باشد. گفتم شما اعمال وحشیانه ای در حق املاک مردم عرب و مسلمان مرتکب می‌شوید. ما همان گونه که شما ادعا می‌کنید برای رهایی آنها به اینجا آمده ایم! قدری مکث کرد. سپس اضافه کردم: «قربان شما موافق این کارها هستید؟» پاسخ داد: «نه... ولی این دستورات از سوی فرماندهی کل نیروهای مسلح صادر شده است.» باز مکث کرد. گفتم آیا فرماندهی کل از شخص رئیس جمهور دستور می گیرد؟» گفت: «بله» سپس ادامه داد: «دکتر! شما از دیدگاه یک طبیب که دیدگاهی انسانی است به جنگ نگاه نکنید. جنگ به احدی رحم نمی کند و با مفهوم انسانیت بیگانه است. جنگ وسیله ای برای کشتار و ویرانی است. این یک واقعیت است و شما بایستی قبول کنید. با خود گفتم این دستور از سوی قهرمان عربیت و پرچمدار قومیت عربی، صدام حسین صادر شده است. آزادسازی ملت عربستان (خوزستان) در قاموس او یعنی ریشه کن ساختن نسل آنها و آواره کردن این ملت برای ارضای هدفها و تمایلات بیمارگونه صدام.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید              ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
بنابر رویدادهای ماه‌های آخر سال ۱۹۸۱ / ۱۳۶۰ اوضاع نظامی جبهه ها و نیز اوضاع سیاسی تبلیغی عراق را تحت الشعاع قرار داد، چرا که تا پیش از این تاریخ وسایل ارتباط جمعی عراق طبل جنگ و پیروزی را به صدا در می آوردند و به حصر آبادان و تصرف شهر بستان افتخار می‌کردند اما از آن پس، سربازان عراقی را دعوت به حفظ روحیه پیروزی و پایداری در برابر حملات نیروهای ایرانی می‌نمودند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید              ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
سکوت عجیبی سالن را فرا گرفت همه وحشت زده در جای خود میخکوب شدند. دقایقی بعد لیستی به نام تمام حاضرین در جلسه به عنوان داوطلبان پیوستن به نیروهای ویژه تهیه و طی تلگرافی برای رهبری حکیمانه ارسال گردید.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید              ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂