🍂
🔻 هنگ سوم | ۸۸
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
در ادامه ترغیب و اجبار عموم برای پیوستن به جبهه و تامین نیروی آن، جای دیگر اتفاق مسخره تری افتاد. مسئولین آن ناحیه، افرادی را که قرار بود وادار به پیوستن به نیروهای ویژه بشوند در یک سالن که دارای دو در بزرگ بود گرد آوردند.
بر روی یکی از درها نام صدام و بروی در دیگر نام حضرت امام خمینی نوشته شده بود. سپس ، اعلام کردند، داوطلبانی که مایل به پیوستن به نیروهای ویژه هستند از دری که نام صدام روی آن نوشته شده خارج گردند و کسانی که داوطلب نیستند از دری که نام امام روی آن نوشته شده. البته طبیعی است کسی جرات نمیکرد از آن در که نام امام روی آن نوشته شده بود خارج شود چون این عمل از دیدگاه بعثی های عفلقی به معنای علاقه به امام و تایید ایشان و در عین حال عدم تایید صدام کافر بود. بنابراین آنها ناگزیر به خروج از در صدام حسین شدند که محض خروج توسط عده ای که در بیرون سالن ایستاده بودند، اسمهایشان به عنوان داوطلبین یادداشت شد. شیوه های متعدد دیگری نیز جهت وادار کردن مردم برای پیوستن به نیروهای ویژه اعمال میشد از قبیل تهدید به اخراج از ادارات دولتی و زندانی شدن در زندانهای سازمان امنیت و سازمانهای وابسته به حزب بعث.
خودم شاهد فرار شبانه افراد بیگناهی بودم که برای پیوستن به نیروهای ویژه تحت تعقیب قرار میگرفتند.
در آن مقطع افراد ساده لوح حزب که فیلم کذایی را مشاهده کرده و از خبر اعدام فرمانده جيش الشعبی "شیب" تابع استان «العماره» به دست شخص صدام حسین مطلع شده بودند، در حالت رعب و وحشت فزاینده ای بسر میبردند.¹
با پایان یافتن کارهای مربوط به تشکیل تیپهای نیروهای ویژه، مرحله جدید تبلیغات آغاز گردید. بعثیها تعداد تیپهای داوطلب هر استان را بنا به سوابق سیاسی و ملاحظات مذهبی هر استان مورد ارزیابی قرار دادند. از این نظر آنها این گونه تبلیغ می کردند که استان «دیوانیه» به دلیل سوابق سیاسی و مبارزاتی مردمانش که به سال ۱۹۲۰ علیه استعمار انگلیس قیام کرده بودند بیشترین داوطلب را داشته و در میان تمام استانها رتبه اول را احراز کرده است. به همین ترتیب استان نجف به دلیل وجود حوزه علمیه و مرجعیت تقلید در آنجا در مرتبه دوم قرار گرفت. استانهای مرکزی و جنوبی هر کدام یک تیپ داوطلب روانه جبهه ها کرده بودند اما استان بغداد چندین تیپ تشکیل داده بود که اغلب آنها از نقاط محروم و شیعه نشین پایتخت بودند. تعداد داوطلبین از سایر استانهایی که دارای اکثریت سنی بودند بسیار اندک بود چون مردم آن استانها یعنی استان الرمادی ، «موصل» و تکریت مورد تعقیب قرار نمی گرفتند و رژیم از آنها نفرت نداشت.
هنوز به یاد دارم که چگونه تلویزیون عراق صحنه هایی از نیروهای ویژه شامل زنان و روشن دلان در حال آموزش را به نمایش می گذاشت تا بدین وسیله بتواند مردم را تحت تاثیر قرار داده و آنها را وادار به پیوستن به این نیروها کند. پس از پایان دوره آموزش نظامی نیروهای ویژه که مدت ٤٥ روز طول کشید، رژیم بعث تصمیم گرفت آنها را مستقیماً روانه جبهه ها نماید.
سالگرد تاسیس جيش الشعبی ، یعنی در شب هشتم فوریه سال ۱۹۸۲/ ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ بعثيها تصميم گرفتند با استفاده از نیروهای ویژه دست به حمله گسترده علیه شهر بستان و حومه آن بزنند و مجدداً این شهر را به تصرف خود در آورند. فرماندهان نیروهای ویژه متعهد شدن که این شهر را تسخیر و به عنوان هدیه تقدیم صدام کنند. نقشه عملیات این بود که چند تیپ از نیروهای ویژه با حمایت یگانهایی از ارتش از محور تنگه چذابه واقع در منطقه «شیب» مقابل شهربستان به سوی این شهر پیشروی کنند و همزمان لشکرهای پنجم و ششم ارتش از محور رودخانه نیسان و کرخه کور در جنوب غربی بستان حملات خود را آغاز نمایند.
--------
۱- بعد از عملیات شهر بستان، صدام عازم منطقه مرزی در نزدیکی شهر «العماره» شد و جبار طارش فرمانده نیروهای جيش الشعب آن ناحیه را فراخواند و از او پرسید: چرا از جبهه فرار کردی ؟... تو آدمی ترسو «هستی» جبار طارش دلیرانه به او پاسخ داد: خیر من ترسو نیستم... بلکه ترسو کسی است که همراه صدها محافظ ویژه به پشت جبهه میآید. صدام از این سخن بر آشفت و به شدت خشمگین شد. او به یکی از محافظین خود دستور داد که با شلیک گلوله وی را به قتل برساند تا عبرتی برای سایرین باشد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
از او پرسیدم: پس چرا این زره پوشها در اینجا رها شده اند؟ پاسخ داد: «حمله فقط به وسیله نیروهای پیاده صورت گرفت و نیروهای ما هم اکنون در آن جلگه واقع در جنوب رودخانه میسان مستقر شده و زیر آتش مداوم نیروهای ایرانی قرار دارند.» پس از گذشت یک شب به وسیله یک دستگاه زره پوش با سرگرد «صباح» فرمانده هنگ تماس گرفتم. او از من خواست تا به منظور بررسی اوضاع بهداشتی یگان عازم آن منطقه شوم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۹۰
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
شب بعد به وسیله همان زره پوش مخصوص ارتباطات که رانندگی آن به عهده سربازی زبردست بود راهی خط مقدم شدم.
به دلیل ترس از انفجار مین در زیر چرخهای زره پوش، بالای آن نشستم. زره پوش به علت باتلاقی بودن مسیر، به کندی حرکت می کرد. پس از نیم ساعت وارد مقر تاکتیکی هنگ شدم. فرمانده و معاون او را در داخل تانک فرماندهی که داخل سنگر مخفی شده بود، ملاقات کردم.
افراد هنگ به دلیل بارانهای سیل آسا و نبودن پناهگاه در شرایط بسیاری بدی بسر میبردند. آنها در سنگرهای بدون سقف موضع گرفته بودند تا از آتش باری نیروهای ایرانی در امان باشند. لازم به یادآوری است که هر کدام از هنگها دارای یک زره پوش برای برقراری ارتباط و حمل مجروحین بودند.
شام را با آنها خوردم و تعدادی از آسیب دیدگان را در مقر هنگ معالجه کردم. در حدود ساعت ده شب راهی گروهان سوم شدم. ستوان یکم «کنعان» فرمانده این گروهان داخل حفره کوچکی نشسته بود. تعدادی از بیماران در آنجا جمع شدند و من نیز هر چه دارو همراه داشتم به آنها دادم. ستوان «کنعان» از من خواست تا منطقه را ترک کنم، چون بنا به گفته او خطر زیاد بود و نیروهای ایرانی در فاصله ۸۰۰ متری آنها قرار داشتند.
حدود ساعت دوازده شب منطقه را ترک کرده و به سوی مواضع نسبتاً امن خود باز گشتم. از آنجا رویدادهای درگیریهای محور چذابه را پیگیری می کردم. در محور ما درگیری به صورت تبادل آتش سلاحهای گوناگون ادامه داشت. بیشترین تلفات محور ما درمیان افراد هنگ بود. براثر این تبادل آتش سرگرد دوم «ثامر العزیری» افسر توجیه سیاسی تیپ مجروح شد. اما از خوش اقبالی او هلیکوپتری در منطقه به زمین نشست و او را سریعاً به بصره منتقل کرد و از مرگ نجاتش داد.
پس از چندین شب خوابیدن در داخل آمبولانس، تصمیم گرفتم پناهگاه مناسبی برای خود بسازم. بدین منظور کانال خشکی را انتخاب کرده، پناهگاه ساده ای که مرا در برابر سرما و باران حفظ می کرد، ساختم.
در آن روزها اتفاقات عجیبی را شاهد بودم. مثلاً روزی چند فروند از هلیکوپترهای خودی اشتباهاً مواضع نیروهای هنگ ما را مورد حملات موشکی قرار دادند. روزی دیگر یک فروند میگ ۲۳ از سوی نیروهای ایرانی مورد اصابت موشک سام قرار گرفت و سرنگون شد، اما خلبان آن جان سالم به در برد. او به وسیله چتر نجات از هواپیما بیرون پرید و از بخت خوش او باد او را به طرف پشت مواضع ما راند و در آنجا به زمین نشست. نکته جالب اینجا بود که نیروهای ما تصور می کردند که هواپیمای ساقط شده متلعق به نیروی هوایی ایران است. آنها به سرعت به طرف خلبان دویدند. هر کدام میکوشیدند تا زودتر از دیگران او را دستگیر کرده و جایزه بگیرند، اما به محض این که به او نزدیک شدند معلوم شد که او یک سروان خلبان عراقی است. خلبان را به مقر تیپ بیستم آورده و از آنجا به مقر لشکر پنجم انتقال دادند. طی مدتی که در آنجا بودم سروان «عبدالکاظم» که به تازگی مسئولیت ضد اطلاعات هنگ به وی محول شده بود، به بهانه خستگی، بیماری و نیاز به استراحت هم اتاق من شد. پناهگاه من کوچک و تنگ بود و حضور او بر من سنگینی میکرد. از این جهت ناگزیر بودم تمام وقت روز را در بیرون پناهگاه بگذرانم و شبها برای خواب به آنجا باز گردم. وجود او آزادی گفتگو و گوش کردن به رادیو به ویژه رادیوی تهران را از ما گرفته بود. او یک افسر ساده لوح، کم سواد و عنصر حزب بعث بود.
در اینجا میخواهم یک اتفاق خنده دار مربوط به این افسر را بازگو کنم. روزی سربازی با یک نامه از سوی فرمانده هنگ پیش او آمد. فرمانده خواستار ارسال مهمات شده بود. این افسر یکی از دژبانها را فرا خواند و از او خواست تا مراتب را به دست اندر کاران امور اداری اطلاع دهد. هنگامی که مهمات را آوردند او شروع به شمردن آنها منجمله گلوله های خمپاره ۱۲۰ میلیمتری کرد. از این کار او شگفت زده شدم. چون هشت ماه پیش خمپاره اندازها را از گردان ما برده بودند، پس چگونه افسر ضد اطلاعات ارتش از این امر بی اطلاع بود؟ سرباز که بیرون رفت، قضیه را به او گفتم. وی دو مرتبه سرباز را صدا زد و به او گفت: «خمپاره اندازهای ۱۲۰ میلیمتری را از گردان منتقل کرده اند.» او از فارغ التحصیلان دوره های ویژه بود و هنگامی که برای مدت کوتاهی وارد دانشکده افسران احتیاط شد دوره دبیرستان را هم به پایان نرسانیده بود. سروان عبدالکاظم مدت یک هفته پیش من بود و سپس به خط مقدم بازگشت و بدینسان از آن کابوس هولناک نجات یافتم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
او بدین وسیله میخواست بفهماند که جان شهروند عراقی هیچ ارزشی ندارد، بلکه مهم این است که به هر قیمت باید آرزوهای او بر آورده شود. البته او درست میگفت، چون هنگامی که سربازی مورد اصابت قرار می گرفت سایر سربازان فرصت را غنیمت شمرده و برای فرار از میدان جنگ به یاری او شتافته و وی را به پشت خط حمل می کردند اما این به دلیل بزدلی نظامیان عراقی نبود، بلکه به دلیل عدم اعتقاد آنها به جنگ بود. روز ۱۳ / ۳ / ۱۹۸۲ دستور عقب نشینی هنگ ما به پادگان «حمید» صادر شد یگان به آرامی عقب نشینی کرد و در مواضع مترو که تیپ، واقع در جنوب پادگان حمید در جاده اهواز خرمشهر مستقر شد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۹۲
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
▪︎ حمله به روستای سعدون التفگ
پس از اجرای دومین عملیات بستان، هنگ سوم به عنوان ذخیره لشکر ۵ موتوری در فاصله ۲ کیلومتری جنوب غربی پادگان حمید استقرار یافت. افراد هنگ که پس از مشارکت در آخرین عملیات از لحاظ روحی و جسمی خسته شده بودند نیاز مبرمی به استراحت و سازماندهی داشتند ولی عملیات نظامی شتاب بیشتری به خود گرفت. نیروهای ایرانی که تحرک خودشان را از سر گرفته بودند، پس از بسیج امکانات رزمی در اوایل سال ۱۹۸۲ عملیات رهایی بخششان را آغاز کرده و با جذب گروه کثیری از داوطلبان مشتاق شهادت، نیروی انسانی خود را تقویت نمودند تا پس از نبردهای آبادان و بستان با اراده ای محکم و روحیه ای عالی در نبردهای آتی شرکت کنند.
سه روزی از استراحت ما نگذاشته بود که خبر شوم تدارک برای شرکت در یک عملیات تهاجمی در منطقه خودمان و مشخصاً عليه روستای سعدون التفگ را دریافت کردیم. این روستا در حد فاصل بین روستای کوهه و شهر سوسنگرد قرار دارد. روز هفده مارس ۲۷/۱۹۸۲ اسفند ۱۳۶۰ به عنوان زمان شروع حمله تعیین شد. به همین خاطر هنگ ما ساعت ۱۲ ظهر به سمت منطقه عملیاتی حرکت کرد. هنوز یک ساعتی از حرکت ما نگذشته بود که دستور به تعویق افتادن حمله به روز دیگر به دستمان رسید. علت این تعویق را از معاون هنگ سئوال کردم. پاسخ داد: «نیروهای ایرانی شب گذشته به یک حمله محدود علیه هنگ دوم از تیپ ۱۰۹ پیاده مستقر در نقطه مقابل روستای کوهه دست زدند. آنها گروهان پشتیبانی را منهدم کردند و ۱۳ نفر از افراد ما به اسارت در آمدند.»
گفتم: پس علت تیراندازی و حمله توپخانه شب گذشته همسن عملیات بود.
پاسخ داد: بله همین طور است.
بعد از ظهر همان روز خبر عملیات و تعداد اسرارا از طریق رادیو تهران شنیدم. معلوم شد این عملیات موجب به تاخیر افتادن حمله ما شده است، زیرا ایرانیها از آمادگی ما برای شروع حمله اطلاع داشتند.
هنگ ما در ساعت ۲ بعد از ظهر روز هجده مارس ۲۸/۱۹۸۲ اسفند ۱۳۶۰ به سمت منطقه تعیین شده برای شروع حمله حرکت کرد. ساعت ٤ به آنجا رسیدیم. هنگ ما پشت سر مواضع هنگ یکم تیپ ۱۰۹ پیاده مستقر شد. فرمانده هنگ ، معاونش و امرای گروهانها، منطقه نقطه مقابل مواضع هنگ یکم تیپ ۱۰۹ را که قرار بود مورد هجوم قرار گیرد شناسایی کردند. من هم با دوربین، منطقه مورد نظر را که ناحیه ای جلگه ای و مملو از درختان کوچک و کانالهای متعدد بود، برانداز کردم. در ضلع شرقی منطقه جنگلی انبوه بود. در ۱۵۰۰ متری مقابل مواضع دفاعی ما هم رود کرخه بهچشم میخورد. اما روستای سعدون التفگ با خط دفاعی ما سه کیلومتر فاصله داشت و اطراف آن را چند اصله درخت کوچک نخل احاطه کرده بود. این منطقه به لحاظ وجود موانع طبیعی که هر نیروی نظامی را از پیشروی باز میدارد، از نظر نظامی فاقد اهمیت بود. به همین خاطر نیروهای ایرانی در فاصله ای دور از آن منطقه به ویژه در اطراف جنگل بزرگ، موضع می گرفتند. باید بگویم که نیروهای ما به خاطر تحقق دو هدف قصد داشتند حمله را از اینجا آغاز کنند. هدف اول تبلیغاتی بود. یعنی میخواستند روی شکستهای قبلیشان سرپوش بگذارند. دومین هدف این بود که با شروع یک حمله سرگرم کننده زمینه را برای هجوم دیگر نیروهای عراقی به یک محور عملیاتی مهم فراهم کنند.
نیروهای هنگ سوم در جاده منتهی به تیپ ۱۰۹ پشت یک خاکریز مرتفع که وسایل موتوری ما پشت آن سنگر گرفته بودند، استقرار یافتند. هنگام غروب از فرمانده هنگ در مورد محل استقرار واحد سیار پزشکی سئوال کردم پاسخ داد: «واحدسیار پزشکی، زره پوشها و خودروهای پشتیبانی هنگ اینجا میمانند، زیرا حمله بی سروصدا و با کمک واحد پیاده انجام خواهد شد.» یکی از بولدوزرهای در حال حرکت را متوقف کردم. از او خواستم در پشت خاکریز سنگرهایی مخصوص آمبولانسها حفر کند. او نیز این کار را انجام داد. خودروها را در آن سنگرها مخفی کردم. سپس به افراد دستور دادم چند سنگر محکم انفرادی در داخل کانالهای خشک بکنند تا از شر حملات توپخانه در امان بمانیم.
ساعت ۸ شب غذای آماده ای را که از آشپزخانه افسران برای ما آورده بودند، خوردیم. در حال نوشیدن نوشابه بودم که افسران و درجه داران اطرافم حلقه زدند همانند کودکانی که دور و برمادرشان جمع میشوند، اطرافم میپلکیدند. هر کسی از مجروح شدن خود دلواپس بود. به آنها توصیه کردم برای نجات از مهلکه به خدا متوسل شوند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۹۳
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
▪︎ حمله به روستای سعدون التفگ
دقایق پیش از شروع حمله، شرایط بحرانی و حساس بود. همه در ترس و نگرانی بسر میبردند و برای رویارویی با سرنوشتی که ساعاتی بعد در انتظارشان خواهد بود، لحظه شماری میکردند. افراد هنگ در رفت و آمد بودند و منتظر دریافت دستور حمله از سوی فرمانده. تا این که ساعت ۹ دستور حرکت داده شد.
این نیروها براساس فرامینی از قبیل حرکت آرام، اجتناب از کشیدن سیگار و نداشتن پشتیبانی توپخانه - که معمولاً پیش از شروع هر حمله صورت میگرفت- شبانه منطقه را ترک کردند تا این بار نیروهای ایرانی را بی سرو صدا غافلگیر کنند.
پس از رفتن آنها، به سمت آمبولانس مخصوص خود، برگشتم. با تنی خسته و رنجور سوار شده و از ستوانیار بهیار محمد سلیم خواستم در صورت بروز وضعیت غیر مترقبه ای مرا بیدار کند.
تا سپیده صبح خوابیدم. ساعت ۸ با مداد سرباز مسئول پست هنگ با یک دستگاه موتورسیکلت وارد شد و موفقیت حمله و اشغال روستای سعدون التفگ را بدون کوچکترین درگیری و یا تحمل خساراتی به اطلاع ما رسانید. البته ما انتظار شنیدن چنین خبری را داشتیم چرا که آنجا منطقه ای مترو که بود و همان گونه که قبلاً اشاره کردم نیروهای ایرانی در آنجا حضور نداشتند.
هوا هوای بهاری و آسمان، صاف و روشن بود. از آمبولانس بیرون آمدم و با تأنی در اطراف مواضعمان مشغول قدم زدن شدم. زره پوشهایی را دیدم که در کنار جاده توقف کرده بودند. به رانندگان این زره پوشها دستور دادم آنها را از نزدیکی ما دور کنند تا در معرض حملات توپخانه قرار نگیریم. رانندگان، زره پوشها را به پشت منطقه انتقال دادند و فقط آمبولانسها و چند دستگاه خودروی پشتیبانی ماندند.
امنیت و آرامش منطقه، افرادم را فریب داد و آنها به تحرکات خودشان افزودند. مرتباً از خاکریز بالا و پایین رفتند. بالاخره دیده بان ایرانی متوجه آنها شد و خودروهای ما را زیر نظر گرفت. لحظاتی بعد توپخانه سنگین ایران با گلوله های ۱۷۵ میلیمتری به شدت اجرای آتش کرد. دقایقی پس از گلوله باران منطقه به صحنه ای از آتش و دود مبدل گردید. گلوله باران به قدری شدید بود که همگی مضطرب شدیم. افراد ما از شدت ترس بدون اراده به درون سنگرها هجوم می آوردند و بلافاصله خارج میشدند. دنیا در نظر ما تیره و تار شد. عنقریب بود قلبهایمان از طپش باز ایستد. سراپای وجودمان به لرزه در آمد. به افرادم دستور دادم درون سنگرها مخفی شوند و از رفت و آمد بپرهیزند. به راستی اگر بمبهای سنگین در نزدیکی مواضعمان فرود می آمدند، چه می توانستیم بکنیم؟! دست دعا و نیایش را به سوی آسمان دراز کردم و به ائمه اطهار متوسل شدم گرچه تا آن لحظه آسیبی به ما نرسیده بود، اما شدت گلوله باران قدرت اندیشه و تفکر را از ما گرفته بود. آخرین گلوله ای که شلیک شد دو بمب دودزا بود که در ضلع شرقی و غربی مواضع ما فرود آمد و متعاقباً بمبی در چند متری من به زمین نشست که زمین را زیر پایم به لرزه درآورد. خوشبختانه منفجر نشد. سرم را از سنگر بیرون آوردم. آن بمب وحشتناک را در حالی که روی زمین میغلتید، دیدم. با تمام وجود خدا را شکر کردم. اگر منفجر میشد فشارهوای آن قطعاً ما را از بین میبرد.
حمله توپخانه متوقف شد. نامه ای توسط سرباز پیک به فرمانده هنگ فرستادم. در این نامه ضمن مطلع ساختن فرمانده از وضعیت، از او خواستم تکلیف ما را روشن کند. نیم ساعت بعـد پـیـک سـوار بـر موتورسیکلت پاسخ فرمانده هنگ را آورد. فرمانده به من ماموریت داده بود مکان مناسبی برای واحد سیار پزشکی برگزینم. خیلی زود خودروها را از منطقه خارج کرده و قدری به عقب رفتم.
سد خاکی کوچکی را که با دیده بانی ایرانیها فاصله زیادی داشت یافتم. خودروها را در پشت این سد پارک کردیم.
در این عملیات پلهایی برروی رودخانه کرخه کور توسط واحد مهندسی برای عبور نیروهای مهاجم عراقی متشکل از تیپ بیستم و تیپ ۱۵ مکانیزه ساخته شده بود. این نیروها توانستند از رودخانه عبور کرده، روستای سعدون التفگ را به اشغال خود در آورند. نیروهای ما سعی کردند برای دستیابی به جاده حمیدیه سوسنگرد به سمت شمال شرقی روستا پیشروی کنند، اما به علت مقاومت دلیرانه نیروهای سپاه و بسیج و وجود کانالها و درختان متعدد، تنها موفق به دو کیلومتر پیشروی شدند. بالاجبار در همان نقطه پدافند کردند و با سلاحهای مختلف گلوله باران نیروهای ایرانی پاسخ دادند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۹۴
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
▪︎ وضعیت بدین منوال ادامه یافت تا این که روز بیستم مارس ۱۹۸۲ / اول فروردین ۱۳۶۱ نیروهای عراقی مستقر در منطقه العماره مواضع نیروهای ایرانی در محورهای شوش و دزفول را مورد حمله ای گسترده قرار دادند. بعد از این حرکت، هدف ما مشخص گردید. از ما خواسته شد نیروهای ایرانی را سرگرم کنیم تا حمله بزرگی علیه مجتمع نیروهای ایرانی در شوش و دزفول انجام گیرد. روز بیست و یکم مارس ۱۹۸۲ / دوم فروردین ۱۳۶۱ در حال ساختن سنگری ساده برای استراحت بودم. در هـمـیـن روز سروان «عبدالکاظم» افسر اطلاعات هنگ پس از فرار از خطوط مقدم به بهانه پشتیبانی محدوده اطراف ما، پیش من آمد. ورود این ابله باردیگر نظارت بر عرصه را بر ما تنگ کرد. روز بعد خبرهای مربوط به شروع یک حمله گسترده از سوی نیروهای اسلام علیه نیروهای عراقی که در منطقه شوش و دزفول مستقر بودند به دستمان رسید. من از طریق رادیوی کوچکی که همراه داشتم اخبار مسرت بخشی در مورد آزاد شدن مناطقی از سرزمینهای اسلام توسط نیروهای ایرانی یافت می کردم. روزها سپری میشد و اخبار و گزارشات مربوط به پیروزیهای
نیروهای اسلام در نبردهای شوش و دزفول همچنان ادامه یافت. منطقه عملیاتی ما خالی از فعالیت و جنب وجوش بود و بجز درگیریها و مانورهای پراکنده به مفهوم واقعی صورت نمی گرفت.
روز ۲۷ مارس ۱۹۸۲ / ۸ فروردین ۱۳۶۱ روز بزرگی بود. گزارشاتی که در این روز به دست ما رسید برای دوست و دشمن تکان
دهنده بود. بهیار خمیس عبدالمحسن اخبار و گزارشات را لحظه به لحظه به اطلاع من میرسانید، زیرا نمیتوانستم با وجود آن ملعون (سروان عبدالکاظم) که لحظه ای از پیشم جدا نمیشد، به رادیو تهران گوش فرادهم. بعد از ظهر آن روز خمیس به بهانه این که بیماری همراه دارد نزد من آمد و گفت: «دکتر با من بیا مریضی در انتظار توست.» از سنگر خارج شدم و همراه او به اورژانس رفتم. به من گفت: می خواهم مژده ای به تو بدم. گفتم: «چه مژده ای؟»
گفت: «نیروهای اسلام منطقه رادار را که صدام روی آن حساب میکرد آزاد کرده اند.»
گفتم: « خوب، بعد چی؟»
گفت: «تعداد ۱۵ نفر از جمله چند افسر و فرمانده را به اسارت در آورده اند.»
خبر غیر منتظره ای بود. بلافاصله رادیو تهران را گرفتم. داشت سرود و خبرهای مربوط به پیروزیها را پخش میکرد. با وجود این که تنها منطقه دزفول و شوش بود اما از پیروزیهای ارتش اسلام بسیار خوشحال بودم. وقتی برگشتم احساسم کنجکاوی سروان عبدالکریم را برانگیخت. تا جایی که از من پرسید:
«دکتر ! چیه ؟ غیر عادی به نظر میرسی.» گفتم: «از سرنوشت برادرم در منطقه دزفول نگرانم.»
این را گفتم و ساکت شدم. روز ۲۸ مارس ۹/۱۹۸۲ فروردین ۱۳۶۱ دکتر «داخل» به عنوان ماموری از واحد پزشکی صحرایی ۱۱ وارد شد تا جای مرا که یازده ماه در هنگ خدمت کرده بودم بگیرد. به اتفاق او سوار تانکر آب شدم و جهت ملاقات با فرمانده هنگ راهی خطوط مقدم شدیم. نزدیکی روستای سعدون التفگ از تانکر پیاده شدیم و مسافتی را با پای پیاده در میان مزارع سرسبز گندم که کشاورزان یک سال قبل آنجا را رها کرده بودند طی کردیم. تیراندازی طرفین ادامه داشت. ما با سرعت در میان کانالهای خشک حرکت میکردیم. بیچاره دکتر، در حالی که میلرزید، بعثیها و بخت بد خود را لعن و نفرین میکرد و پشت سر من حرکت می کرد. لحظاتی بعد به سنگر فرمانده هنگ رسیدیم که دخمه کوچکی بود. در داخل یک کانال خشک درختان کوچکی بر آن سایه گسترده بودند. در آن لحظه ستوان محمد جواد معاون او نیز حضور داشت. چند دقیقه بعد، ستوان نامه دکتر داخل و نامه انتقالی مرا تحویل داد. از آنها خداحافظی کردیم و با گامهایی بی صدا و در عین حال سریع از منطقه ای که در آن جز صدای شلیک گلوله و انفجار خمپاره به گوش نمی رسید، گریختیم. ساعت ۲ بعد از ظهر با واحد سیار پزشکی خداحافظی کرده و هنگ سوم را به قصد واحد پزشکی صحرایی ۱۱ ترک کردم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۹۵
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
▪︎ پس از ۱۱ ماه جدایی بالاخره در روز بیست و هشتم مارس ۹/۱۹۸۲ فروردین ۱۳۶۱ به یگان اصلی ام که هنوز در شمال شرق روستای «جفیر» مستقر بود، بازگشتم. این بار علایم اندوه و ناکامی در قیافه های تک تک بعثیها، به ویژه دکتر «ذر»، دکتر «رعد» و بالعکس شادی و سرور در چهره های دوستداران اسلام و انقلاب ایران پس از عملیات اخیر نیروهای اسلام حس میشد. من با روحیه ای عالی و چهره ای بشاش بر آنها وارد شدم و به شیوه فاتحان و پیروزمندان درود و سلام گفتم تا خشم کسانی را که با اسلام و ایران دشمنی دیرینه داشتند، برانگیزم. از آنجایی که شرایط تغییر کرده بود، برخلاف گذشته از بحث سیاسی و اشاره به مسایل جبهه پرهیز کردم. ۲۹ مارس ۱۰ فروردین سه روز مرخصی در خواست کردم تا به جستجوی برادرم که جزء نیروهای منطقه دزفول بود، بپردازم. در بین راه دو مساله ذهنم را به خود مشغول کرده بود. از یک سو به پیروزی نیروهای اسلام میاندیشیدم و از این بابت بسیار خوشحال بودم و از سوی دیگر نگران سرنوشت تنها برادرم که رادیو تهران از انهدام یگان او خبر میداد بودم.
به شهر کوچکم رسیدم و آثار نبردها را در چهره مردم و احساسات متفاوتی که از خود نشان میدادند مشاهده کردم. عده ای از این پیروزیها خوشحال و عده ای دیگر به دلیل بی اطلاعی از سرنوشت فرزندانشان نگران و افسرده خاطر بودند. هنگامی که وارد منزل شدم مادرم با قیافه ای غم زده و چشمانی اشکبار به استقبالم آمد. فضای غم آلود خانواده، شادی پیروزی را از من گرفت. همه مردم به ویژه آنهایی که برای اطلاع از سرنوشت فرزندانشان به شهر العماره رفته بودند خبرهای مربوط به نبردها و شکستهای نیروهای ما را برای یکدیگر تعریف میکردند. این عده هنگام ورود به شهر العماره گروه گروه نیروهای عراقی را دیدند که وارد منطقه مرزی فکه و خود العماره شده بودند. با این همه رسانه های تبلیغاتی رژیم به ویژه تلویزیون با وقاحتی تمام اخباری غیر واقعی همراه با تصاویری جعلی از صحنه نبرد را به نظر
مردم رسانده و شکست را پیروزی و فرار را پیشروی و فتح نشان داد. دستگاه تبلیغات بعثیها از شیوه های تبلیغاتی نازیها تقلید می کرد و نظریه مشهور «آنقدر دروغ بگو تا مردم باور کنند.» را اعمال می کرد.
خاطرم هست که آن روزها فیلم مستندی همراه با تفسیر سیاسی از تلویزیون پخش شد. این فیلم یک افسر عراقی را نشان میداد که اطرافش را عده ای سرباز احاطه کرده و از آب رودخانه کوچکی که مفسر ادعا می کرد آب رود کرخه است مینوشیدند. او با هیجانی تمام می گفت: این همان رود کرخه است و این نیروهای ما هستند که در کنار رودخانه مستقر شده اند. در حقیقت آن رود کوچک همان رود مرزی «دویریج» که در نزدیکی فکه واقع شده است. بود. روز بعد صدام در جمع
به اصطلاح مجلس ملی نمایندگان ظاهر
شد تا تحولات نبردهای فتح المبین را برای آنان تشریح کند. او در توجیه شکست نیروهای ما گفت: نیروهای دلاور ما برای سازماندهی سیستم دفاعی خودشان به پشت خط عقب نشینی کرده اند. درست همان گونه که پیشروی میکردند. آنگاه با اشاره به نقشه ای که مقابلش قرار داشت، گفت: «به اینجا منتقل شده اند...» اعضای بیخبر و ناآگاه مجلس ملی از وضعیت جبهه و مساحت واقعی منطقه ای که نیروهای ما به ایرانیها واگذار کرده بودند، اطلاعی نداشتند. فقط به چند سانتی متری که برروی نقشه جابه جا شده بود چشم دوخته بودند. صدام به تعداد اسرا هم اشاره کرد. این اولین بار بود که صدام به وجود اسرای عراقی که ایرانیها اسیر کرده بودند اعتراف می کرد، در حالی که قبل از عملیات فتح المبین بیش از ۷ هزار عراقی به اسارت در آمده بودند. او در توجیه کثرت تعداد اسرا گفت: من از کلمه اسیر نفرت داشته و دارم ولی برادران ! طبیعی است که در جنگها، نظامیانی اسیر میشوند ؛ و آنهایی که به اسارت در آمدند، جزء نیروهای بی تجربه و غیر آموزش دیده بودند.
صدام با این شیوه عوام فریبانه میخواست از اهمیت پیروزی ایرانیها و فضاحت شکست نیروهای خود بکاهد. وگرنه چرا نیروهای ما قبل از شروع حمله برای تقویت سیستم دفاعی خودشان طبق ادعای صدام عقب نشینی نکردند؟ درست است که برخی از این نیروها را افراد جيش الشعبی و نیروی ماموریتهای ویژه تشکیل میدادند ولی اکثر نیروها از پرسنل لشکرهای ۱۰ زرهی و لشکر یک مکانیزه که از بهترین لشکرهای نظامی عراق به حساب میآمدند بودند. شیوه برخورد صدام و رسانه های تبلیغاتی موجب گردیده بود که اعتمادشان را در نظر ملت روز به روز از دست بدهند و حتی مورد تمسخر آنان قرار گیرند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۹۶
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
▪︎ روز بعد از منزل همسایه صدای شیون و زاری شنیدم. بیرون آمدم و از یکی از فرزندان آن خانواده علت گریه وزاری را سئوال کردم. پاسخ داد: «برادرم موسی در جبهه کشته شده است.»
گفتم: «پس جنازه اش کجاست؟»
گفت: در بیمارستان الرشيد بغداد...
گفتم: چه موقع جنازه را می آورید؟ گفت: دو هفته دیگر.
با تعجب پرسیدم: «چرا دو هفته دیگر؟»
گفت: «عوامل اطلاعاتی با دادن این خبر گفتند که دو هفته دیگر نوبت شما میرسد.» اجساد کشته ها به نوبت به خانواده هایشان تحویل داده میشدند تا کنجکاوی و خشم مردم را تحریک نکند و آنها از میزان خسارات و عمق فاجعه بی اطلاع باشند. این عادت دیرینه بعثیها بود. آنها حتی ساده ترین حقایق را از ملت پنهان میکردند. به او گفتم: «خداوند به شما صبر دهد. نامه ای به شما میدهم که به یکی از آشنایانم بدهی شاید او بتواند شما را در تحویل خارج از نوبت جسد برادرتان یاری کند.» نامه ای نوشتم و به او دادم. روز بعد جسد را تحویل گرفتند و من در تشیع جنازه او تا کربلا شرکت کردم. پس از زیارت و غسل میت برای خاکسپاری راهی نجف شدیم. زمانی که وارد گورستان بزرگ نجف شدیم، از توسعه ناگهانی آن تعجب کردم. گورستان جدیدی را دیدم که بر سر در آن نوشته شده بود «گورستان قادسیه صدام».
عجیب بود، زیرا اوایل جنگ وقتی جسد یکی از قربانیان جنگ به نام «عبدالکریم» را - که همسایه امان بود- دفن کردیم، تعداد کشته ها دهها نفر بود، اما اینک هزاران کشته در اینجا دفن شده بود که اکثراً جوان و نوجوان بودند. گورستان تاثیر بسیار بدی در من گذاشت، به طوری که هنوز مراسم دفن تمام نشده محل را ترک کردم. در حالی به منزل بازگشتم که از دیدن آثار این جنگ لعنتی عمیقاً متاثر شده بودم. عصر همان روز تصمیم گرفتم که صبح فردا برای یافتن نام و نشانی از برادرم به شهر العماره بروم.
آن شب حزن انگیز را با یکی از دوستانم میگذراندم. او برای احوالپرسی از من آمده بود. ساعت ۱۰ زنگ در منزل به صدا در آمد. شتابان رفتم و در را باز کردم. شخصی را مقابل خود دیدم که گفت: - بفرمایید این نامه برادرتان.
او سالم است. نگران نباشید.
یونیفورم جيش الشعبی بر تن داشت.
آنچه را میشنیدم باور نمیکردم. معمولاً افراد جيش الشعبی می آمدند تا به مردم خبر کشته شدن فرزندانشان را بدهند. این مرد بدون اجازه و با دستپاچگی وارد منزل شد. ناگهان از پشت سر صدای مادرم را شنیدم که میپرسید: چه خبر شده است ؟
گفتم: «خیر است مادر نگران نباش!»
مرد وارد اتاق پذیرایی شد و من به سرعت نزد مادرم برگشتم. به او گفتم این نامه برادرمان است. او سالم است و حالا در العماره بسر می برد.
ناگهان بغضش ترکید اما سریع برای حاضر کردن چایی به آشپزخانه برگشت. آن مرد نشست و خود را به عنوان یکی از دوستان برادرم که در محلات اطراف شهر سکونت داشت معرفی کرد. پرسیدم: «چگونه این نامه را به دست آوردی؟»
جواب داد:
«برادر کوچکم، مطشر جزء پرسنل لشکر ده زرهی در منطقه دزفول بود. یونیفورم جيش العشبی را پوشیدم و به العماره رفتم و از آنجا برای یافتن او عازم منطقه مرزی فکه شدم. به آنجا رسیدم و برادرت را برپشت یک دستگاه تانک دیدم. نزد او رفته و در مورد برادرم از او سئوال کردم. برادرت به من گفت که او به اسارت درآمد و به چشم خود دیده که او را به داخل یک دستگاه کامیون سوار کردند. اما برادرت توانسته بود از دست نیروهای ایرانی فرار کند؛ و این نامه را برای شما
فرستاد.»
او پس از بیان این مطالب به گریه افتاد و در فقدان برادرش آه و ناله سرداد. او را تسلی داده و گفتم: نگران نباش! او در ایران اسیر شده و از مرگ رهایی پیدا کرده است. انشاءالله روزی سالم و بی دغدغه نزد شما باز خواهد گشت.»
دریافت خبر سلامتی برادرم آرامش و سروری در قلبم بوجود آورد که راحت تر میتوانستم خود را برای عزیمت به بصره جهت پیوستن به واحدم مهیا کنم. آن روز پس از خواندن نماز صبح، مادر مظلومم مرا در میان بازوان گرم و پرمهرش گرفت و در حالی که دستهایش را به طرف آسمان بلند کرده بود دعا کرد و برایم دعای سفر خواند.
در طول مسیر آثار شوم جنگ، خصوصاً نبردهای اخیر را در چهره های مردم به وضوح مشاهده میکردم. تعداد اسرای عراقی به ۱۵ هزار نفر رسیده بود. دو برابر این تعداد را کشته ها و زخمیها تشکیل می دادند. مردم با ایما و اشاره از یکدیگر میپرسیدند: این جنگ به چه منظوری و به خاطر چه کسی شروع شده است و این کشتار و ویرانی تا کی ادامه خواهد یافت؟ واقعیت این است که هیچ کس جرات حرف زدن نداشت بلکه چشمها با اشاره سخن میگفتند و لبها به آرامی نجوا می کردند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
او گفت: «منطقه خطرناک ، و من نمیتوانم تمامی افراد را اینجا جمع کنم. بلکه بهتر است چند نفر جهت واکسیناسیون اینجا حاضر شوند.»
موافقت کردم و بلافاصله تمامی افراد گروهان به جز یک رسته که در روستای نزدیک ساحل رودخانه مستقر بودند و بین ما و آنها مرداب بزرگی وجود داشت بقیه را واکسینه کردم. سپس مقداری مایه در اختیار بهیار گروهان قرار دادم تا به بقیه افراد تزریق نماید. هنگام ظهر که معمولاً در آن ساعت حملات توپخانه ایرانیها متوقف میشد، منطقه را
ترک کردیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
یک سرم وصل کردم و بعد از تزریق دو آمپول مسکن به خواب فرو رفت و ساکت شد. در همان حال زخم او را پانسمان کرده و مداوای اولیه را انجام دادم. سپس به یکی از بهیاران دستور دادم او را سریعاً به وسیله آمبولانس انتقال دهد. معمولاً اسرای ایرانی به قرارگاه صحرایی لشکر منتقل میشدند. او نیز ساعت ۱۰ بامداد همراه بهیار استوار «فارس» به قرارگاه صحرایی لشکر ۵۰ انتقال یافت. از سربازانی که او را نزد ما آوردند، در مورد نحوه اسارتش سئوال کردم گفتند «ما جزء پرسنل هنگ یک از تیپ بیستم هستیم که مقر آن در غرب جاده خرمشهر اهواز و نزدیکی مرقد «سید طاهر» مستقر شده است. یکی از گروهانهای مقدم هنگ ما به نام گروهان پشتیبانی در منطقه ممنوعه استقرار یافته بود امروز صبح این ایرانی را در حالی که میان مواضع گروهان پشتیبانی روی زمین افتاده بود، یافتیم. پس از انجام تحقیقات اولیه معلوم شد که شب گذشته همراه گروهی از افراد برای خنثی کردن مینهای مقابل مواضع هنگ ما به این منطقه آمده بود.
هنگامی که یکی از مینها منفجر و پایش قطع میشود، نمیتواند خود را به مواضع نیروهایش برساند در نتیجه پس از بستن زخم خود کشان کشان به ما نزدیک شده است. با خود گفتم او فردی دلاور و شجاع است و گرنه چگونه میتوانست خود را نجات دهد. یکی از حاضرین در مورد درجه نظامی او اظهار نظر کرد. گفتم او حتماً از نیروهای داوطلب است. امکان ندارد افسر و پاسدار انقلابی باشد. برای گرفتن خبری از او بی صبرانه انتظار میکشیدم تا این که بهیار «فارس» در ساعت ۲ بعد از ظهر آمد. گفتم: «قرارگاه لشکر ۵ كيلومتر بیشتر از ما فاصله ندارد، پس چرا این قدر تاخیر کردی؟»
پاسخ داد: «دکتر! ماجرایی را برایت تعریف خواهم کرد، به شرط این که بین من و شما بماند و جایی درز پیدا نکند. گفتم: «بفرمایید!»
گفت: «وارد» قرارگاه صحرایی لشکر شدیم. او را به داخل یکی از سنگرها بردند. چند لحظه بعد افسر اطلاعات لشکر ۵ به همراه مترجمی وارد شد و تحقیق در مورد او آغاز گردید. ولی هیچ گونه اطلاعات از نیروهای ایرانی نداد. سرانجام بازپرس به خشم آمد و چند ضربه بر پای آسیب دیده او زد تا او را به حرف بکشد، حتی او را به مرگ تهدید کرد، اما بی نتیجه بود. افسر اطلاعات به من دستور داد سرم او را قطع کنم. باز نتیجه ای از این تهدیداتش نگرفت.
به او گفتم: «بعد چه شد؟» گفت: هنگامی که از گرفتن اعتراف مایوس شدند او را به بیمارستان نظامی بصره فرستادند.
او در ساعت ۳ نیمه شب مجروح شد ولی بعداز ظهر روز بعد به بیمارستان انتقال یافت با وجود این که مدت ملاقات با او بسیار کم بود، ولی نامش در حافظه ام باقی ماند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۹۹
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
▪︎ نقطه عبور
نبردهایی که اوایل ماه مه سال ۱۹۸۲/ اواسط اردیبهشت ۱۳۶۱ در منطقه خوزستان روی داد و ایرانیها آن را عملیات بیت المقدس نامگذاری کردند،
میتوان از مهمترین رویاروییهای نظامی در طول جنگ عراق و ایران به حساب آورد. نیروهای مسلح ایران پس از تحمل شکستها و ناکامیهای متعدد به ویژه در اوایل سال ۱۹۸۱ و دوران حکومت بنی صدر با شروع نبرد بیت المقدس وجهه خود را باز یافتند. جمهوری اسلامی در طول این عملیات به پیروزیهای درخشانی دست یافت که دولت و ارتش عراق را از نظر سیاسی نظامی و تبلیغاتی تحت تاثیر قرار داد. عللی را که موجب تحقق این پیروزی گردید میتوان به شرح زیر خلاصه
کرد
۱ - عبور از مهمترین مانع آبی و طبیعی حایل بین نیروهای متخاصم، با وجود اطلاع قبلی ارتش عراق از قصد، زمان و مکان عبور. به جرات میتوان گفت که عبور از رود کارون، مبارزه طلبی بزرگی به حساب می آید که یک طرف علیه طرف دیگر بدان متوسل میشود.
۲- این عملیات به آزاد شدن خرمشهر مهمترین شهر ایرانی تحت اشغال ارتش عراق منتهی گردید. در نتیجه این عملیات نیروهای ایرانی بر شهر بصره، دومین
شهر عراق پس از بغداد مشرف شدند.
۳- وارد آمدن ضربه ای کوبنده و مرگبار بر پیکر مهمترین سپاه ارتش عراق یعنی سپاه سوم که متشکل از بهترین و کار آزموده ترین لشکرهای عراق بود. به دنبال این عملیات صدام حسین، فرمانده سپاه، لشکر ستاد، «صلاح» «قاضی» فرمانده لشکر ۳ زرهی، سرتیپ ستاد «جواد اسـعـد شـیـتنه» و فرمانده تیپ ۱۲ زرهی، سرهنگ ستاد «عبدالحسن»، فرمانده تیپ ۱۲ زرهی ملقب به «ابن الولید» را اعدام کرد. عراقیها این نبردها را نبرد طاهری منتسب به منطقه نیروهای ایرانی از رود کارون نامگذاری کردند.
هنگامی که دولت عراق به اطلاعات موثقی مبنی بر قصد ایرانیها برای شروع حمله ای بزرگ در جنوب اهواز و شمال خرمشهر دست یافت مصمم شد که نبرد آتی نبردی تعیین کننده همراه با زهر چشم گرفتن از نیروهای ایرانی باشد. به عبارتی مرحله آتی جنگ تصفیه حساب بین طرفین جنگ بود. این امر دولت عراق را به بسیج کلیه امکانات نظامی، تجسسی و تبلیغاتی جهت وارد ساختن ضربه ای سرنوشت ساز تشویق کرد. در مقابل، نیروهای ایرانی با امید به آزادسازی خرمشهر و انهدام نیروهای عراقی که جنوب غربی استان خوزستان را در تصرف خود داشتند و با الهام از روح جهاد و مبارزه در راه آزاد سازی سرزمینهای تحت اشغال خود و چشیدن طعم شیرین پیروزی در عملیات فتح المبین آماده نبرد شدند.
فرماندهان عراق توانسته بودند از حجم نیروهای شرکت کننده منطقه حمله، محور عبور از رود کارون، تاریخ و حتی ساعت شروع تهاجم، اطلاعاتی به دست آورند. بنابراین نیروهای مسلح ما برای انتخاب شیوه نبرد در مقابل انتخاب مکان و زمان حمله از سوی ایرانیها که برای نیروهای ما مشخص بود فرصت کافی داشتند. این امر در نهایت می توانست به موفقیت طرحهای جنگی و نیز مصالح ما از نظر تاکتیکی منتهی میشد.
چند هفته پس از شروع نبردهای فتح المبین در شوش و دزفول نیروهای مسلح ما به بررسی و شناسایی منطقه «طاهری» که قرار بود نیروهای ایرانی از آن منطقه عبور کنند پرداختند. طاهری روستایی است که در سواحل غربی رود کارون و ٤٠ کیلومتری شمال خرمشهر قرار گرفته و تحت کنترل نیروهای مسلح عراق قرار داشت. فرماندهان ارتش به سازماندهی خطوط دفاعی نیروهای ما در منطقه و پیریزی یک پاتک توام با بسیج نیروها و امکانات لازم برای این عملیات اقدام کردند. در نبرد بیت المقدس از اصل غافلگیری که معمولاً در نبردها اعمال می شد خبری نبود. گویی طرفین در مورد زمان و مکان پیاده کردن نیرو و حتی کم و کیف نیروهای شرکت کننده اطلاع داشتند. با وجود این که من در جبهه به طبابت مشغول بودم ولی از لحن صحبتهای افسران، آگاهیهایی از تحرک نیروهای ایرانی، اسامی لشکرها و تیپهای مستقر در منطقه محورهای احتمالی حمله و آمادگی نیروهای ما برای دفع این حمله
پیدا کردم ؛ و این مسایل لطف خاصی به این نبرد بخشید.
شمارش معکوس از اواخر ماه آوریل آغاز شد. هر روز که می گذشت بر زمان شروع حمله احتمالی نزدیکتر میشدیم. شب ۳۰ آوریل ۱۹۸۲/ ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۱ زمان شروع احتمالی بزرگترین عملیات رزمی در طول جنگ بود تا این که در همین ساعت غریو توپها و شلیک بمبها به صدا در آمد و فریادهای «الله اکبر» سینه آسمان را شکافت. خشم مقدس چهره خود را نشان داد و کاروان مجاهدین با عزمی استوار بر زورق فتح و پیروزی به سمت کربلا به حرکت در آمدند. پیام و شعار عملیات بیت المقدس و اسم رمز آن یاعلی بن ابیطالب بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂