eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
👋 سلام بر دلاوران میدان‌های نبرد، مردان خاک و خاکریز، قهرمانان دیروزِ خط مقدم، و گرفتاران امروزِ صف و وام و ماشین 😄🛒 🔻 یادش بخیر... اون وقتا با گفتن «پیشروی✊» تا عمق خاک دشمن می‌رفتیم و اسیر میووردیم، الان خودمون اسیر شدیم... به دست کی؟ به دست مرغ ۱۳۰ تومنی و ماهی یک‌میلیونی! 😂 🔻 یادش بخیر... تا شهر دشمن رو نمی‌گرفتیم، کوتاه نمی‌اومدیم، الان با یه تخفیف کوچیک، حس فتح خرمشهر بهمون دست می‌ده! 🔻 یادش بخیر... خشاب‌هامون که از شب قبل عملیات پر بود و آماده، و الان که... کارت بانکی‌مونه هی کم میاره ، اونم با پا، پا کردن پشت دستگاه! 🔻 یادش بخیر... رمز بی‌سیم‌مون «ممد رفت پیش حسین» بود، و الان، پیام های بانکی‌مون که: «موجودی کافی نیست» ، «شما مجاز نیستید...»😂 ☀️ ولی خب، اینا همه فقط یه شوخی بود برای لبخند صبحگاهی‌مون، همه می‌دونیم هنوزم ایستاده‌ایم و پا پس نمی‌ذاریم ✊ چه در جنگ با دشمن، چه در جنگ با زندگی ┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌┅••༅✦༅••┅┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎ کانال بچه‌های جبهه و جنگ @defae_moghadas ࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
👋 سلام صبح بخیر رزمنده!👋❤️ و سلام به اون روزایی که وقتی لب خاکریز گلنگدن می‌کشیدیم با صدای فشنگ‌گیرکرده تو خشاب ژ۳ و گاهی کلاش، که البته بیشتر شبیه غرغر پیرمردی بود که می‌گفت «جون ندارم، بذار بمیرم!» مواجه می‌شدیم و نا امید بسمت آرپی‌جی می‌رفتیم تا حال گشتی‌های دشمن رو بگیریم. یادش بخیر که چقدر اون روز خندیدیم، 😂 همون موقع که یه‌نفر گلوله اورد، یکی خرج موشک اورد، یکی عقبه قبضه رو خالی کرد، کسی آسیب نبینه، یکی کمرش رو گرفت تکون نخوره و بعد از کلی قلق‌گیری، فقط با یه «تق!» قبضه اعلام کرد که: « امروز، نه... شاید فردا!» 😂😂 جالب این بود که وقتی رفتیم سراغ تیربار زبون‌بسته. تیربار هم دو تیر زد و ایستاد، و با زبون بی زبونی ناله کرد: «با من نباید شلیک کرد، منو باید دعا کرد!😫» و اما افتخارآمیزترین سلاح خاکریز چیزی نبود جز، 🟢 لوله آفتابه! باور کنید با همون، بیشتر اسیر گرفتیم تا با کل تجهیزات زوار در رفته روسی و سلاح‌های سوسولی چینی. تازه وقتی بخت برگشته بعثی می‌دید فقط با لوله آفتابه اسیر شده از خجالت آب 💦 می‌شد و وا می‌رفت و می‌گفت: «این دیگه جنگ روانی‌ه... که تسلیم شدم!» 😆 خلاصه تجهیزات اون روزا، هم ما رو بیچاره کرده بود، هم دشمن رو یادش بخیر ┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌┅••༅✦༅••┅┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎ کانال بچه‌های جبهه و جنگ @defae_moghadas ࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
سلااااام بر دلاوران قدیم و شیران امروز سلااااام بر جوانان دیروز و بچه‌های اهل دل امروز و فردا سلااااام بر روزهای عاشقی و .... یادش بخیر برنامه‌های جمعی اون روزا و شوخی‌های با حال بچه‌ها روزی که سخنران دعوت کرده بودیم ، سخنران خیلی با حال و هوای بسیجی‌ها آشنا نبود و خیلی رسمی شروع کرد که... آهای بسیجی‌های عاشق.. آهای مرغان باغ مقاومت و.. گفت و گفت، و ما هم چپ چپ بهم نگاه می کردیم که یعنی با مونه؟ یا با توعه؟ 😅 مجری باید میومد و جوری جمع و جورش می کرد. مجری بعد از تشکر با لبخندی رو به سخنران کرد و گفت؛ بله، همونطور که فرمودید، بسیجی‌ها مرغان آغشته به‌عشقی هستن که هرگز تخم نمی کنن، پرواز می‌کنن ولی روی هیچ سیم برق نمی‌نشینید! و... انفجار خنده جمعیت و.... سلاااام به اون روزای عاشقی👋 ┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌┅••༅✦༅••┅┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎ کانال بچه‌های جبهه و جنگ @defae_moghadas ࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 سلااام بر شب‌زنده‌دارانِ سحربیدار و سلام به شب‌های توسل و دعا... یادش بخیر ! غربت و تنهاییِ بچه‌ها در کانال‌های شرهانی، که با روحیه‌های شاد، فضایی سر زنده و با حال رقم می‌زدن. کافی بود در این جمع‌ها، دو نفر آدمِ خاص به برجک هم بخورن، دیگه نَـگو و نپرس...😁 محمد و محسن از همین ادم‌های خاص بودن.. با شوخی‌ها و حاضرجوابی‌هایی که مرزی نداشت هر لحظه ممکن بود یه اثر ماندگار بسازن که تا آخر تاریخ موندگار بشه. یکی‌ش رو بگم و بریم سراغ مطالب امروز: اون صبح، بعد از نماز جماعت... محمد گاهی دعا می‌خوند، اونم تقلیدی از حاج‌صا‌ق، تو اون حال‌وهوای منطقه، که آدم‌ها زود حال معنوی پیدا می‌کنن، محمد دعا رو شروع کرد و هی می‌گفت: _ خداااا، ممنونیم که امشب توفیق توسل به درگاهت رو دادی و... در حالی که همه سر بر زانو داشتن، محسن خیلی جدی پرید وسط و بلند گفت: _ اخوی! دیشب شب بود، الان صبحه دیگه 😅😅 محمد هم با همون لحن دعا، بدون کم اوردن جواب داد: _ آه که خودم می‌دونستم برادر، خواستم ببینم کی خوابه، کی بیداره...😂😂😂😂 و خلاصه، شوخی شوخی همه زدن زیر خنده و... همه با چشم‌هایی نمناک و لبانی خندون سنگر رو ترک کردن و رفتن سر پست‌هاشون... ┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌┅••༅✦༅••┅┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎ کانال بچه‌های جبهه و جنگ @defae_moghadas ࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 سلاااام 👋😍 بر اهل دل و اهل معنا همون بسیجی‌های عاشق جبهه‌ جبهه‌ای که شده بود دلدار همه بچه‌ها و سلام امروز ما به عاشقانی که وقتی کنار دلدارشون می‌نشستن، دیگه ساعت رو نگاه نمی کردن و چرتکه زمان و مکان نمی‌نداختن. یادش بخیر! اون رفیق ما که یه پایه خنده بود و با اون لهجه شیرینش چقدر آدم دورش جمع می‌شد. یه روز می‌گفت: از ماموریت های چهل‌و‌پنج روزه و سه ماهه خسته شده بودم و گفتم دفترچه بگیرم و بیام خدمت سربازیم رو بگذرونم. ماهها از خدمتم گذشت و حساب و کتابش از دستم در رفته بود. روزی که با ماشین غذا گذرم به ستاد لشکر افتاد و معطل ماشین موندم، از سر بی‌کاری سری به دفاتر ستاد زدم و از مانده خدمتم پرسیدم. پرونده‌دار وقتی پرونده‌مو باز کرد، ابروهاش رو تو هم برد و گفت: "بنده خدا ! چهار ماهه خدمتت تموم شده و تو بی خبری؟"، بعد عینک رو بالا زد و گفت: "میگم، قیافه‌ات خیلی آشناس، توی غار اصحاب کهف نبودی تو؟" با تعجب و کمی شیرین بازی گفتم: "والله تقصیر من نیست، تو جبهه زمان به سرعت می‌گذره". "بنظرم زمان منو جا گذاشته"😁 ┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌┅••༅✦༅••┅┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎ کانال بچه‌های جبهه و جنگ @defae_moghadas ࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 کتب طنز دفاع مقدس 🔸 آمبولانس شتری اکبر صحرایی ࿐✧•✧࿐ «راننده آمبولانس، حاجی دارعلی، با اون سبیل‌های قیطونی و عینک ته‌استکانی، وسط میدان مین ایستاده بود و داد می‌زد: "بچه‌ها! اگه قراره بترکیم، لااقل با نظم بترکیم!" یکی از بچه‌ها که تازه از بیمارستان برگشته بود، گفت: "حاجی، آمبولانس شتری‌ات کجاست؟" حاجی با افتخار اشاره کرد به شتری که با باند و سرم تزریقی آویزون از گردنش، کنار خاکریز نشسته بود. گفت: "این شتر، هم آمبولانسه، هم مشاور روانشناسیه. هر کی باهاش حرف بزنه، دردش کم میشه." بچه‌ها خندیدن، ولی شتر با نگاهی عاقل‌اندر‌سفیه، تف کرد سمت مین و گفت: "من دیگه رفتم مرخصی!"» ┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌┅••༅✦༅••┅┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌ کانال بچه‌های جبهه و جنگ @defae_moghadas      ࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 سلاااام 👋😍 بر رفقای با حال سلام بر بروبچه‌های قدیم که جمع‌شون از طلا بود و همکلامی‌شون شفای دردهای روحی امروزمون همونا که شوخ‌طبعی‌هاشون دل آدم رو سالها شارژ می‌کرد و دنیایی از صفا بودن و محبت. وقتی خاطرات صبح‌های تماشایی جبهه رو ورق می زدم رسیدم به شهید کجباف، جوونی که می‌گفتن در شوخی دارای اجتهاده😂 یادش بخیر اون صبح پر جریان که با چشم باز کردنمون شروع شد و هنوز گرفتارشیم. در اردوگاه پلاژ، وقتی همه توی سرمای صبح وضو می‌گرفتیم، کریم هنوز زیر پتوی گرم خوابیده بود! بخار از دست‌هامون بلند می‌شد ولی او تکان نمی‌خورد! 😬 کل‌کل شروع شد؛ گروهی خواستن بیرونش بکشن، ولی ما طرفش رو گرفتیم. کریم با لهجه شیرین خودش، از زیر پتو گفت: «حسن جان، حالا که حمایتم کردی، دختر خاله‌ای دارم، خوب و محجبه... عملیات که تموم شد، برات صحبت می‌کنم!» بعد احمدرضا رو هم بی‌نصیب نذاشت: - قیافه‌ت مناسب نیست ولی چون همشهری‌ای، فکری برات دارم! 😂 علی و اکبر هم نرم شدند، و آخرش گفت: «چه کنم با این دلم که نازکه؟ بعدِ عملیات می‌رم، برای همتون صحبت می‌کنم!» در صبحگاه، حتی فرمانده گروهان هم سراغش آمد و گفت: - همه رو فرستادی خونه بخت، منو یادت رفت؟! و کریم، با زبان بومی خودش گفت: «خونه‌تون آباد، انگار با BBC حرف زدم😄 ولی نگران نباشید، برا همه‌تون سراغ دارم.!» با لبخند و فریاد، گروهان پر شد از ، کجباف ✊... کجباف ✊... کجباف ✊ ┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌┅••༅✦༅••┅┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎ کانال بچه‌های جبهه و جنگ @defae_moghadas ࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 کتب طنز دفاع مقدس 🔸 قاطر غنیمتی نویسنده: اکبر صحرایی قاطر رو مثل تانک آورده بودن خط. یکی گفت: «برادر این حیوانه!» اون یکی گفت: «نه، این هم‌پیمان بچه‌های تخریبه.» قاطر با نگاهی سنگین، خرناس کشید و وسط میدان مین نشست، انگار مأموریت جدید گرفته. بچه‌ها با تعجب نگاهش می‌کردن، ولی فرمانده گفت: «این قاطر از خودمونه! با مأموریت عبور از خطوط ممنوعه.» بعدتر، برایش درجه گذاشتن: سرقاطر یکم. حتی برایش بیسیم هم گرفتن، چون هر جا پا می‌گذاشت، مین‌ها راه باز می‌کردن! ┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌┅••༅✦༅••┅┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌ کانال بچه‌های جبهه و جنگ @defae_moghadas      ࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 صبح بخیر با عطر چای و یادگاری‌های جبهه ‌‌‌‌‌‌‌‌🌸 یادش بخیر... اون روزای ماووت... که نفس توی آتیش خمپاره‌ها می‌سوخت، ولی یه فنجون چای می‌تونست همه چیزو به هم بزنه! ‌🍃 وسط اون‌همه انفجار و اضطراب، صدای سهیل — یادگاری‌گیر حرفه‌ای گردان — در دل سنگر پیچید: «آقای معینیان... آقای معینیان...» بچه‌ها با قلب‌هایی که توی گلوی‌شون اومده بود، منتظر شنیدن خبر انفجار بودند... اما سهیل، با چشمای برق‌زده و نفس‌زنان، فقط گفت: 🔹 «آقای معینیان... چای می‌خوای؟ 😄» و اون لحظه... از سنگینیِ جنگ جدا شدیم و افتادیم به جون سهیل!😂 امان از چای‌خورهایی که حتی وسط مرگ و زندگی هم دنبال دم‌نوش آرامش‌اند! 🫖 نوش جان اون لبخندهایی که بین آتیش و خاک سنگر پخش می‌شدن... و سلام بر سهیل‌ها، که حتی توی تلخی روزگار، بلدن چطور مزهٔ شیرین زندگی رو یادمون بندازن.   ‌‌‍‌🍂 صبح بخیر رزمنده‌ 🍂 ┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌┅••༅✦༅••┅┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎ کانال بچه‌های جبهه و جنگ @defae_moghadas ࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 کتب طنز دفاع مقدس 🔸 کتاب: مرغداری در میدان جنگ نویسنده: سید سعید هاشمی ࿐✧•✧࿐ حسن، مسئول تدارکات، چند سبد تخم‌مرغ آورده بود خط مقدم. سردار با تعجب گفت: «این دیگه چیه؟ چرا تخم‌مرغ آوردی وسط میدان جنگ؟» حسن با اعتماد به نفس گفت: «این عملیات روانیه! دشمن اگه ببینه ما حتی تخم‌مرغ داریم، فکر می‌کنه وضعمون خوبه، روحیه‌شو می‌بازه!» تخم‌مرغ‌ها تو سنگر چیده شد. یه روز که بارون می‌اومد، یکی از بچه‌ها گفت: «بچه‌ها، امروز دشمن بمب نزده، ولی ما نیمرو داریم!» ┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌┅••༅✦༅••┅┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌ کانال بچه‌های جبهه و جنگ @defae_moghadas      ࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
سلااااام بر برو بچه‌های باصفا سلام بر اون روزایی که مثل برق و باد گذشتند و ما رو در خاطراتمون جا گذاشتن یادش بخیر، اون وروجک‌هایی که بُر خوردن و مثل بختک افتادن تو چادر ما بهش می‌گفتیم "ممد پا له کن" همونی که برای نمازشب بلند می‌شد و هیچ جفت پایی رو بی نصیب نمی‌ذاشت و کاش تنها این بود.. از سر شب آفتابه آب رو می‌ذاشت دم چادر و نصف شب همونجا وضو می‌گرفت و کفش‌ها رو مثل استخر، پر آب می‌کرد و سر و صدای بچه‌ها رو در می‌اورد. تازه داستان از وقتی شروع شد که روحانی گردان از فضیلت مسواک قبل از نمازشب گفت...😢 از فردا، علاوه بر وضو، دم چادر می‌نشست و مسواک می‌زد و کف خمیردندون بود که تو کفش‌ها جولان می‌داد. اول صبحی چهار نفر دنبال ممد می کردیم تا یک گوشمالی حسابی بهش بدیم و در این حین مزحکه یه گردان شده بودیم که لبخند زنان شاهد انتقام‌گیری ما بودن😂 ولی خدایی... همون ممد پا له کن هم برا خودش یه پا از اون دنیای طلایی بود ┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌┅••༅✦༅••┅┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎ کانال بچه‌های جبهه و جنگ @defae_moghadas ࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 کتب طنز دفاع مقدس 🔸 کتاب: اکبر کاراته و قلیه پیتو نویسنده: اکبر صحرایی ࿐✧•✧࿐ اکبر، با دست‌های پینه‌بسته و لهجه‌ی بوشهری، قلیه‌ماهی پخت. > گفت: «قلیه پیتو مثل آرپی‌جی می‌زنه تو دل آدم! دشمن اگه یه قاشق بخوره، دیگه دل حمله نداره. یه قاشقش برابر یه سنگر تسخیره!» بچه‌ها اول شک داشتن، بعد که قلیه خوردن، دیدن واقعاً مثل نارنجک عمل می‌کنه: اشک و آتش، ولی با طعم لیمو. ┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌┅••༅✦༅••┅┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌ کانال بچه‌های جبهه و جنگ @defae_moghadas      ࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐