✨
«مىخواهم تمام
جهات در من حَل شوند 💕
وَ کانونِ نگـاهِ تـو ای عشق
تنها من باشم وُ من باشم وُ من..!🥰♥️🌱»
#عاشقانه
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طراحی و دوخت آستین چینی🥰👗
#کدبانوی_هنرمند
❥❥❥@delbarkade
احترام؛
به معنای انتقاد نکردن از همسرتون نیست❌
به این معنا نیست که شما ناراحتی های خودتون رو با همسر مطرح نکنید و از او پنهان کنید❌
چون ممکنه در طول زمان به صورت عقده های روحی و روانی در بیان که اتفاقا آسیب زننده تر هستند...❌
بلکه در زمان مناسب، با لحنی آرام و منطقی و بدون تندخویی، ناراحتی هایی که از سمت همسر براتون پیش اومده رو باهاش مطرح کنید.☺️🗣✅
بعضی ناراحتی ها هم ربطی به همسرتون نداره🤗
مثلا از رفتار مادر یا خواهرش ناراحتید که میدونید همسرتون در اون رفتار دخیل نیست🤭
یا مشکلی در خانواده خودتون پیش اومده که اگر همسرتون نفهمه، بهتره🤫
پس اینجا شما باید قوی باشید و خودتون حلش کنید یا از مشاور کمک بگیرید🤝
گاهی هم میدونید که همسرتون در فلان ناراحتیِ شخصی، میتونه کمکتون کنه، پس باهاش مطرح کنید😉
البته حواستون باشه مدام در حال شکایت و غر زدن نباشید❌
#آموزشی
#آداب_معاشرت
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زناشویی
بفرست برای آقاییت🔞🥰
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری53 #پُشتوانه چشم باز کردم. حس کسی را داشتم که از عالمی دیگر برگشته. زمان
#داستان
#فیروزهی_خاکستری54
#اطمینان
_همین که میایم یه نفسی بکشیم یهو یه بلایی سرمون نازل میشه. واقعاً چرا؟!
از گوشهی چشم نگاهم کرد. لبخند ملایمی به لب داشت. با تفکر برایم شمرد:
_شاید نابرده رنج، گنج... شاید هر که طاووس خواهد، جور هندوستان... شاید هم اگر با من نبودش هیچ میلی...
بند کیفم را روی شانهام جابجا کردم:
_دُمِ همه ضرب المثلها رو چیدی که!
صدادار خندید. قوطی آب پرتقال را از پاکت بیرون آورد. با چشم و ابرو اشاره کرد که روی همین نیمکت بنشینم:
_اینا رو ولش کن مهم اینه که پایان شب سیه سپید است.
لبهایم خندید اما جای چیزی در قلبم خالی بود. سعی کردم آن را با هوای لطیف پارک پر کنم. درختان سرو در آسمان سیاه شب همراه با باد ملایم تاب خورد. همه چیز در فضای سبز کوچک نزدیک خانهمان به نظرم عجیب و تازه رسید. به ساعت روی مچم نگاه کردم.عقربهها برای رسیدن به ساعت یک عجله داشتند:
_هیچوقت این وقت شب اینجا نیومدم.
دو گربه آن طرف پارک دنبال هم میدویدند. با چشم دنبالشان کردم. یادم افتاد:
_البته هیچوقت غروب این پارک هم ندیدم.
_چرا خب؟! فقط دو، سه خیابون با خونهتون فاصله داره.
به سنگ فرش خیره شدم:
_بابا خیلی حساس بود که قبل از غروب حتماً خونه باشیم.
_خب من اجازه میدم شبها هم بری پارک به شرطی که نگی هر شب من شام بپزم و ظرف بشورم.
برای اینکه مطمئن شوم نگاهش کردم. ابرو و شانههایش را بالا داد. وسط خنده گفتم:
_حالا کی گفته شما باید اجازه بدی؟! مگه میخوای اسیر ببری؟!
چشمانش را گشاد کرد و با صدای بلندی گفت:
_بَح خانمو! مگه نمیدونی اجازه شوهر به پدر ارجحیت داره؟!
به دور و بر نگاه کردم:
_خیلی خب الان همسایهها میان یادآور میشن «خوبه هنوز عقدش نکردی اجازه اجازه میکنی»
با قاه قاهی شبیه عمو جمال خندید. بلندتر از قبل گفت:
_عقدش هم میکنم ایشالله
لبم را گاز گرفتم. مردمکم هنوز اطراف را میپایید. امیر به طرفم چرخید. مردمکم روی چشمانش قفل ماند. یکدفعه جای همان چیز در دلم خالی شد. ابروهایم در هم رفت. دقیقاً چشمهای خاله سودی بود. به زمین نگاه کردم.
_ببینم مگه من با تو اتمام حجت نکردم؟!
با بغض کلمات را دانه دانه بیرون دادم:
_تو تنها نمیتونی تصمیم بگیری.
دستانش را به اطراف چرخاند:
_مگه تصمیم تو چیز دیگهایه؟!
_مامانت چی؟
صورتش را برگرداند. بازدمش را از دهان بیرون داد. دستی به موهای مشکی و پرپُشتش کشید. ادامه دادم:
_امیر مامانت همه جوونی و زندگیش رو برا تو گذاشته. حق داره خوشبختی و...
با کلمات بریده گفتم:
_ بَـ چــه هات رو ببینه.
با چشمهای خاله سودی نگاهم کرد:
_فیروزه خواهش میکنم تو کاری به این مسئله نداشته باش!
بعد از یک دقیقه سکوت؛ فکری در سرم چرخید. اسمش را کشدار صدا زدم:
_امیـــر...
کشدار جوابم داد:
_جــانَـــم...
_اگه یه وقت با هم ازدواج نکردیم...
تند نگاهم کرد و از روی نیمکت بلند شد:
_بسه دیگه فیروزه... اَه!
_خب بذار حرفم رو بزنم
_نمیخوام حرف بزنی... پاشو بریم.
تا خانه بیحرف قدم زدیم. مغزم پر بود از فکر و خیال خوب و بد اما هنوز جای چیزی در قلبم خالی بود...
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذکرهایی که اگر بهشون مداومت داشته باشی برکت تو زندگیت میاد 😊✨
#تقویت_باورها
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاچی زعفرونی
مواد لازم:
کره حیوانی ۲۰۰گرم
آرد سفید ۴ قاشق غذاخوری
گلاب ۲ قاشق غذاخوری
آب جوش به حدی باشه که کاچی زیاد سفت نشه
مغز گردو ۲ قاشق غذاخوری
زعفران ۲ ق غذاخوری
شکر ۶ قاشق غذاخوری
#کدبانوی_هنرمند
❥❥❥@delbarkade
بفرست براش💌😄
لب عسل،پلک عسل، چشم عسل،عشوه عسل🤌🍯
من به قربانت شوم، از سبلان آمده ای؟!🥰😍
#ایده_متن
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
بفرست براش💌😄 لب عسل،پلک عسل، چشم عسل،عشوه عسل🤌🍯 من به قربانت شوم، از سبلان آمده ای؟!🥰😍 #ایده_متن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسم عسل اومد🍯
یاد عسل های فروشگاه جواهر افتادم😍
عسل که نیستن، عسسسسسلللللننننن😅
شما هم میتونید سفارش بدید کافیه روی لینک بزنید↙️
https://eitaa.com/FJawaher/1983
راستی‼️
میدونستی عسل اگه صدها سال دست نخورده باقی بمونه بازم قابل خوردن هستش✅☺️
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری54 #اطمینان _همین که میایم یه نفسی بکشیم یهو یه بلایی سرمون نازل میشه. وا
#داستان
#فیروزهی_خاکستری55
#تردید
نماز صبح را خواندم. تمام شب خواب جن شده بود و من بسمﷲ. فکر جلسه دیشب ولم نمیکرد.
پا به حیات گذاشتیم که مامان سراغمان آمد. مستقیم به اتاق پذیرایی رفتیم. خاله سودی به پشتی تکیه داده بود. سرم را پایین انداختم. طاقت نگاه به چشمهایش را نداشتم. انگار که تمام سختیهای بزرگ کردن امیر، درونشان لانه داشت. مامان کنارش نشست. امیر ابروهایش را بالا داد و روبروی خاله کنار فلاسک نشست:
_بَه! چایی بعد پارک میچسبه اونم دسته جمعی
استکانهای وارونه را برگرداند. به من نگاه کرد:
_خانمی... بیا برات یه دیشلمه بریزم
اولین بار بود که من را «خانم» صدا زد. فهمیدم که شمشیر را برای خاله از رو بسته. بدون عکس العمل کنار مامان با زاویه نود درجه به پشتی نشستم. امیر چای اول را ریخت. از بالای چشم نگاهم کرد:
_پس چرا رفتی اونور نشستی؟!
کوتاه نگاهش کردم و لب پایینم را گاز گرفتم. جلوی خاله و مامان دو چای گذاشت. دو تای دیگر را با سینی به سمت من هول داد. با یک حرکت، چهار دست و پا خودش را کنار من رساند. خاله سودی ساکت بود. حتی برای چای هم از امیر تشکر نکرد. امیر چای داغ را لب زد. به روی خودش نیاورد که سوخت:
_خب خواهرانِ مُنتظمی دیگه چه خبر؟!
خودش تنها مجلس گردانی میکرد. منتظر جواب نماند. اینبار با گویش مازندرانی سر به سر آنها گذاشت:
_خوب خاخِرها شی مارِتون رو فرستادین وَرِ دل یاری خوش میگذرونین
خاله با آرنج آرام به مامان زد.
_میشه بگین به ما برنامهتون چیه؟!
نگاه مامان به هر دوی ما بود. مردمک من روی لاله عباسی فرش گیر کرد. امیر باز فنجان چای را به لب گرفت.
_ این یه مسئلهایه که خانواده باید در موردش تصمیم بگیره.
مامان این را در تکمیل حرفش گفت. امیر خیلی پوست کنده جواب داد:
_ببخشید خال جان ببخشید مارجان! بزرگ مایید؛ نظرتون محترم ولی من و فیروزه جان تصمیمگرفتیم.
_خیلی خب بفرمایید ما هم بشنویم.
خاله با ادبیات امیر این جمله را گفت. امیر کم نیاورد:
_ خیلی روشنه طبق قرار قبلی بعد سال آمو میریم سر خونه زندگیمون...
انگشت اشارهاش را بالا آورد:
_البته از سرکاران عِلیّه خواهش دارم که توی همین جلسهی خانوادگی، نزدیکترین تاریخ رو مشخص بفرمایید تا این دو نوگل خندان به محرمیت هم دربیایم؛ بی سر و صدا و محضری.
از گوشه چشم دیدم که مامان و خاله به هم نگاه کردند. من هم از این پیشنهاد امیر بیخبر بودم. صدایش را پایین آورد و با شیطنت گفت:
_اگه همین فردا و پس فردا باشه عالیه!
خاله سکوتش را شکست:
_ببینم فیروزه نظر تو هم همینه؟!
دست و پایم را گم کردم. به مامان نگاه کردم تا کمکم کند. صورت مامان پر از نگرانی و ترس بود.
_مـَ من نمیدونم.
_یعنی چی نمیدونم؟!
امیر با اخم تند تند از من پرسید:
_مگه ما با هم حرف نزدیم؟! مگه من به شما...
خاله وسط پرید:
_چرا نمیذاری ای زبون بسته نظر خودشو بگه؟!
_من نمیذارم؟! بفرما خانم نظرتو بگو.
_ای دِتَر عقلش مثِ تو پاره سنگ نداره.
با این حرف خاله سودی، امیر قرمز شد:
_من که میدونم چیا بهش گفتی مارجان.
آب دهانم را قورت دادم. خاله نگاهم کرد:
_چیا گفتم؟! بگو فیروزه حرف بدی زدم؟!
حس کردم هر بار که میخواهم آب دهانم را قورت دهم، گلویم تنگتر میشود.
_بیا این خالهات. سهیلا تو هم یه چیزی بگو فکر نکنه فقط من مخالفم.
هنوز مامان لب وا نکرده بود که امیر صدایش بالا رفت:
_من یه بار موافقت تک تکتون رو گرفتم. الانم چیزی عوض نشده من همون امیرم، فیروزه هم همون فیروزه.
خاله به حرفهای او پوزخند زد. مامان امیر را به آرامش دعوت کرد. امیر با لحن آرامتری ادامه داد:
_ اگه مشکل بچه مچه است؛ اولاً که دکتر گفت راه حلش رو، بعد هم... من اصلاً... برام مهم نیــ...
_حالا میگی مهم نیست پس فردا که عشق و عاشقی از سرت افتاد...
_هیچ وقت نمیافته!
_حالا میبینیم
_معلومه که میبینی خوبش هم...
بالاخره مامان وارد بحث بیانتها و بچگانهی آنها شد:
_امیر جان کمی صبر داشته باش خاله.
رو به خاله سودابه کرد:
_خواهر گلم تو دیگه چرا؟!
_نیگاش کن مثِ چنار فقط قد کشیده اینقده عقل تو سرش نی!
امیر زانویش را تکان تکان داد. زیر لب غر زد اما حرف خاله را جواب نداد.
_این یه مسئله منطقیه که با مشورت و سبک سنگین کردن حل میشه نه جنگ و دعوا...
مامان خوب بحث را هدایت کرد اما خاله سودی باز وسط پرید:
_ای فکر میکنه هر چی خودش میگه درسته نظر بقیه علف هرزه.
امیر خونسرد جواب داد:
_اگر هم اینجوره به مارجانم رفتم.
_دِ بذار بقیه هم نظرشون رو بگن اگه راست میگی چرا حرف تو دهن این زبون بسته میذاری؟!
خاله این حرفها را با اشاره به من زد. قبل از امیر، مامان گفت:
_فیروزه مامان تو هم نظرتو بگو.
همه ساکت به من خیره شدند. برای من زمان زیادی طول کشید تا از بین بغض و نگرانی و ترس بگویم:
_من نمیدونم!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نام خالق زیبایی💓🌸
❣حضرت محمد(صلّیاللّهعلیهوآلهوسلم) فرمودند:
عيبهاى مؤمنان را جستجو نكنيد؛ زيرا هر كه دنبال عيبهاى مؤمنان بگردد خداوند عيبهاى او را دنبال كند و هر كه خداوند متعال عيوبش را جستجو كند، او را رسوا سازد گر چه درون خانه اش باشد.
📚ثوابالاعمال، ۲۸۸/۱
#حدیث_ناب
❥❥❥@delbarkade
✨
من،
تــو را.. 💕
به خلوتِ خداییِ خیال خود
"بهترینِ بهترینِ من" خطاب میکنم ❤️🔥
«بهترینِ بهترینِ من..!» ❣🌱✨
#عاشقانه
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر قشنگ میشه اگه در خانه داری
نیت هامون رو خدایی کنیم😇✨
چرا که در خانه داری؛ خدا هم نگاه قشنگی به ما داره💟🤩
❥❥❥@delbarkade