eitaa logo
دلبرکده
15.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری124 #قوز فیروزه با قدم‌های آرام از راهرو به طرف سالن پذیرایی رفت. فهیمه از ا
صدای تلفن فیروزه بلند شد. شماره ناشناس بود. سینا از کنار مادرش رد شد. لباس کارش را تا زد و در کیسه گذاشت. _عذرمی‌خوام نشناختم! خوب هستین؟... سینا از گوشه چشم به مادرش نگاه کرد. فیروزه به راهرو رفت. دوباره برگشت. گوشی را روی پیشخوان آشپزخانه گذاشت. زیرچشمی به سینا نگاه کرد. با او چشم در چشم شد. آب دهانش را پایین داد. چشم از پسرش گرفت. برگشت. چادر گلدار قهوه‌ای‌اش را از اتاق آورد. روی سر انداخت. خودش را در آینه قدی داخل راهرو ورانداز کرد. سینا پشت سرش ظاهر شد: _چی شده؟! کجا می‌خوای بری؟ آب دهانش به زور پایین رفت. سعی کرد چشمش به او نیوفتد. گره روسری‌اش را مرتب کرد: _هیچ جا... همین پایین... دم در. سینا با اخم روی حرکات مادرش دقیق شد: _پشت تلفن، کی بود؟ گلوی فیروزه خشک شد. زبانش به دهان چسبید. بی‌دلیل جوابش طول کشید: _آم... اِ آقا... مِـ مهرزاد. قفسه سینه‌اش تند تند بالا و پایین شد. حس کرد صدای قلبش بلندتر از چیزیست که باید باشد. لب‌هایش را ناخودآگاه به هم فشار داد. _اینجا چی کار می‌کنه؟! یک نگاه به پسرش انداخت. ابروهایش در هم گره خورده بود. خیلی عادی جواب داد: _کار داره دیگه... _کار داره؟! خب همون تلفنی بگه. برا چی اومده اینجا؟! از صدای بلند سینا، فهمید که گند زده. یکدفعه صدای ستیا بلند شد: _اِهه، اِهه... _اصلاً چرا کارش رو به خاله فهیمه نمی‌گه؟! آدرس اینجا رو کی بهش داده؟! نگاهش را به فیروزه دوخت. فیروزه شانه‌هایش را بالا برد. ترجیح داد چیزی نگوید. ستیا با صدای لرزان گفت: _اومده منو ببره... سینا توجهی به خواهرش نداشت: _حتماً از خاله گرفته دیگه! یعنی انقده بی‌فکره که آدرس ما رو بهش داده؟!... ستیا پا به زمین کوبید: _من نمی‌خوام برم... بین برادر و مادرش دنبال منجی گشت. فیروزه چشم‌هایش را به هم فشار داد. رو به دخترش گفت: _شروع نکن ستیا. سینا به طرف در رفت. ستیا با گریه دست برادرش را چسبید. فیروزه به دنبالش رفت: _ می‌خوای چی کار کنی؟! زشته سینا... بذار یه دقه می‌رم ببینم چی کار داره. اصـ... اصلاً خودت هم... یکدفعه به طرف مادرش برگشت. به چشم‌های او زل زد: _چی می‌گی مامان؟! انگار یادت رفته با چه بدبختی تونستیم اینجا رو اجاره کنیم؛ اونم با کلی شرط و شروط... سینا پایین رفت. فیروزه لبش را گاز گرفت. فکر کرد تا پشت در همراهش برود. پشیمان شد. صدای گریه ستیا بلندتر شد. فیروزه دندان‌هایش را به هم سابید. خواست چیزی بگوید. حرفش را خورد. به سمت پنجره رفت. پرده حریر و ساده را کمی کنار زد: _اینجا هم که هیچی پیدا نیست. به طرف دربازکن رفت: _اینم که خرابه... ستیا... خواهش می‌کنم بس کن. دیونه‌ام کردی. بغلش کرد. موهای لخت و بلندش را بی‌حواس نوازش کرد. تمام فکرش پیش سینا و مهرزاد بود. در کوچک ساختمان سه طبقه‌شان را باز کرد. مردی قدبلند با هیکلی درشت و کت و شلوار سورمه‌ای، پشت به در ایستاده بود. با صدای در برگشت. مردمک مشکی دو مرد با هم تلاقی پیدا کرد. مهرزاد تأمل کرد. سینا بدون سلام گفت: _بفرمایید... مهرزاد که هنوز شک داشت، خیلی شمرده شروع کرد: _ام... با خانم بهادری کار داشتم. _بفرمایید من پسرشم. مهرزاد لبخند زد و دست راستش را به طرف سینا کشید: _به به آقا سینا! خوب هستی؟ مشتاق زیارتتون بودم... سینا با تأخیر نوک انگشتانش را در دست او گذاشت. مهرزاد متوجه ساعت هوشمند کادویی، دست سینا شد. _خیلی خوشبختم. تعریفت رو زیاد شنیدم... تغییری در چهره سینا پیدا نشد. مهرزاد پاکت کاغذی آچهار لیمویی رنگ را نشان داد و سر اصل مطلب رفت: _این امانتی مال مادره. بدین خدمت‌شون. سینا بدون نگاه کردن به پاکت، به صورت مهرزاد خیره شد: _ممنون. دفعه دیگه امانتی بود، لطفاً بدین دست خاله فهیمه، می‌رسونه به ما. خودتون زحمت نکشین این همه راه. مهرزاد خم به ابرو نیاورد: _بله چشم. امری نیست؟ _خوش اومدین! پاکت را دست فیروزه داد. لای در ایستاد. فیروزه چسب پاکت را باز کرد. روی پیشخوان تکاندش. چند بسته اسکناس صد دلاری از پاکت بیرون ریخت. سینا کفش‌هایش را با پاشنه پا بیرون کشید و داخل شد: _اینا که پول‌های خودمونه. فیروزه با اخم نگاهش کرد. _خب من نگاه نکردم داخلش رو. فیروزه همچنان به او زل زده بود. _بده خودم می‌رم دنبالش. _لازم نکرده. تو برو سر کار؛ دیرت شد. چند دقیقه به بسته‌های صد دلاری روی پیشخوان خیره شد. فکر کرد با مهرزاد تماس بگیرد: «ولش کن بذار پیامک بدم... نه خیلی زشت شد... با این رفتاری که سینا داشت، حالا چه فکری در مورد من می‌کنه؟! مهم نیست... چقدر بد شد!... بچه جغله برا من غیرتی شد... کاش خودم رفته بودم! وای از دست سینا! وای از دست هر چی مَرده!...» _مامان... مامان... گشنمه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام خامنه ای در بیانات چند روز پیش،دوباره امر کردند که امت اسلام، باید شریان اقتصادی اسرائیل را، قطع کند... ▫️ایشان فرمودند:قدم اول و کمترین کار در اتحاد دنیای اسلام بر ضد اسرائیل،قطع ارتباط اقتصادی با آنهاست،باید این کار انجام بگیرد. یکی از مصداق های"حکم جهاد" یعنی همین‼️ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
­ ✔️مردها اگر مجبور باشند بین عشق و احترام یکی را انتخاب کنند؛ بیشترشان ترجیح می‌دهند تنها بمانند تا این که به آنها بی‌احترامی شود...! 👈 از سوی دیگر اکثر خانم‌ها به عشق و محبت بیشتر علاقه نشان داده‌اند. 👈 در واقع همان قدر که بشر نیازمند هواست زن به عشق نیاز دارد و مرد به احترام. 👈 اگر مردها و زن ها بتوانند یکدیگر را بدرستی درک کنند، می‌توانند کنار هم زندگی آرام و بی دغدغه و پر از عشق و احترامی داشته باشند. 👈 نگاه به یک زندگی عاشقانه از دید همسرتان کمک می‌کند تا فکر نکنید حال زندگی‌تان خوب نیست... ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ دردی‌از‌حسرت‌ِدیدار‌ِ‌تودارم‌ڪه‌طبیب، عاجزآمدڪه‌مراچاره‌درمان‌تو‌نیست..! اللهم عجل لولیک الفرج❤️ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
الحمدلله🦋😊 خبر خوبی بود... ما هم تلاشمون رو میکنیم که در کانال مطالبی موردرضای خدا و مفید برای شما عزیزان قرار بدیم👌 ما رو از دعای خیرتون بی بهره نگذارید🙏✨ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری125 #قوز_بالاقوز صدای تلفن فیروزه بلند شد. شماره ناشناس بود. سینا از کنار ما
دستش را از زیر سر ستیا بیرون آورد. روی پهلوی چپش چرخید. چشم‌هایش را بست. صورت مهرزاد جلوی چشمش ظاهر شد. نشست. دستی به سرش کشید. به آشپزخانه رفت. یک لیوان آب سر کشید. صدای مهرزاد در گوشش پیچید: «می‌گن تا ازدواج نکنی معلوم نمیشه کجایی هستی... خوا خواستم نظرتون رو بپرسم...» بی‌هوا لیوان را روی پیشخوان کوبید: _آخه چرا؟! احساس خفگی داشت. به بالکن رفت. روی صندلی نشست. نفهمید چرا وسط این همه ماجرا، امشب فقط آن چند خاطره کوتاه با مهرزاد، برایش تداعی می‌شد. مهرزاد وسط زندگی‌اش مثل یک شهاب سنگ بود. نور داده بود و خاموش شده بود. حالا، جایی از زندگی که هرگز فکر نمی‌کرد، دوباره پای مهرزاد به زندگی‌اش باز شده بود. دلیل بی‌قراری‌اش را نمی‌دانست. یاد وقتی افتاد که مهرزاد زنگ زد: «مهرزادم. اگه امکان داره چند دقیقه تشریف بیارید پایین یه کار کوچیک باهاتون دارم.» بیهوده ضربان قلبش بالا رفته بود. «مگه چی گفت که مثل دختر بچه‌ها دست و پاتو گم کردی؟! خاک بر سرت فیروزه انقده تابلو بودی که حتی سینا فهمید!» دست به پیشانی‌اش کوبید: «وای دیگه چرا به تته پته افتاده بودم؟!... اصلاً خوب شد که سینا رفت! باید بفهمه که من مرد دارم. خب که چی؟! مگه چی می‌خواست بگه؟! لابد منظوری داره که پول‌ها رو از ما نمی‌گیره... بی‌خود... فردا بهش زنگ می‌زنم باهاش اتمام حجت می‌کنم. دیگه هم نمی‌خوام ببینمش... همین. سینا رو باهاش طرف حساب می‌کنم...» چند ضربه آرام به دو طرف صورتش زد: «چته؟! هزیون می‌گی... کی گفته حالا اون به تو فکر می‌کنه؟! اصلاً چرا باید به من فکر کنه؟!» حس گناه رهایش نمی‌کرد. زندگی پر فراز و نشیبش تند تند و نامنظم از ذهنش گذشت. امیدی که به زندگی با امیر بسته بود و امیدی که سایه بر سرنوشتش انداخت و از خوشبختی ناامیدش کرد... رسید به شب شوم مرگ امید. فکری مثل خوره به مغزش افتاد: «اگه مهرزاد قبل از عقد با امید، ازم خواستگاری کرده بود...» احساس خفگی‌اش با هوای آزاد هم رفع نشد. به گلویش چنگ زد. دست روی دهانش گذاشت. صدای هق هقش را در گلو خفه کرد. در خودش جمع شد. چند دقیقه همانطور اشک ریخت. یکدفعه سرش را از زانو برداشت. اشک‌هایش را با پشت دست پاک کرد. داخل رفت. از گوشه پیشخوان، قرآن کوچکش را برداشت. روی لب‌هایش گذاشت. به سینه‌اش فشار داد: _اگه همه این اتفاقات تلخ زندگی، برای این بوده که من به قرآنت برسم، ارزشش رو داشته... فقط حیف که دیر به این نقطه رسیدم! حیف که به خاطر ندونستن، زندگیم رو خراب کردم و اسیر اون همه خرافات بودم... دوباره قرآن را بوسید. بسمﷲ گفت و لای آن را باز کرد. اول صفحه آیه صد و چهارده سوره طه آمد. سرش را بلند کرد و از حفظ خواند: «فَتَعَٰلَى ٱللَّهُ ٱلۡمَلِكُ ٱلۡحَقُّۗ...» به آیه صد و بیست و چهار رسید. اشک امانش نداد. ترجمه آیه را از بر خواند: «و هر كس از ياد من اعراض كند همانا (در دنيا) معيشتش تنگ شود و روز قيامت نابينا محشورش كنيم» قرآن را به سینه‌اش فشار داد. به سجده افتاد. صدای باز شدن قفل در آمد. سر از سجده برداشت. سینا لای در، روبرویش ایستاد. قدری به مادرش زل زد: _چیزی شده؟! چشمان پف کرده و قرمز فیروزه، او را نگران کرد: _مامان خوبی؟! _داشتم قرآن می‌خوندم. سینا خودش را کنار مادر رساند: _ پول‌ها رو چی‌ کار کردی مامان؟! زنگ زدی؟ منتظر جواب مادر نماند: _به نظرم بدیم به خاله فهیمه بهش بده. فیروزه سرش را بالا آورد: _نه دیگه فایده نداره. فردا خودت بهش زنگ بزن بگو می‌خوام ببینمت. بهتره به روش خودش باهاش رفتار کنیم. صبح با صدای سینا بیدار شد: _مامان مگه نمی‌ری کارگاه؟! _امروز می‌خوام بمونم خونه. ناهار خاله رؤیا رو دعوت کردم. بعد از چند ماه یه روزم برم مرخصی. صورت مادرش را بوسید: _پس یه غذای خفن درست کن. بعد از چند ماه، یه روزم یه چیز درست و حسابی بخوریم. کارت بانکی را از جیبش درآورد و کنار فیروزه گذاشت: _این کارت هر چی خواستی... دوباره کارت را برداشت: _اصلاً ولش کن یه برنج چلو درست کن. بعد از مدرسه، خودم چند دست کوبیده می‌گیرم. فیروزه از روی تشک بلند شد: _نه مامان کوبیده خیلی گرون درمیاد. به جاش یه کیلو گوشت بخر، چند تا غذا میشه درست کرد. کارت را در جیبش گذاشت. دستش را در هوا پرت کرد: _ولش کن بابا. ستیا خیلی وقته می‌گه کباب. بعد از چند ماه یه روزم ولخرجی. _اصلاً من اشتباه کردم بعد از چند ماه مرخصی گرفتم! می‌رم سر کار لااقل پول کوبیده درآد. سینا با لبخند برگشت: _دویست میلیون پول بی‌زبون زیر بالشت قایم کردی، یه کوبیده نمی‌دی به ما؟! _از دست تو... سینا با صدای بلند خندید. _راستی برا آقا مهرزاد هم یه فکری کردم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حُسنِ حَسن و هیبت حیدر با اوست 💚 یا أبالمهدی💚 میلاد امام حسن عسکری علیه‌السلام مبارک🥰 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. مرد دوست دارد برای همسرش بهترين باشد وقتي شما عيب او را بيان ميکنيد، اولين احساسش اين است که او را بهترين نميدانيد و اين بسيار خطرناک است به جای ديدن بدیها خوبيهايش را ببينيد.. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade .
هدایت شده از طبیبِ جان
• ⭕️علل ایجاد نطفه ی ضعیف در زن و شوهر: 1.استفاده از قندهای شیمیایی مانند شکر و قند قنادی و.... 2.اسانس های شیمیایی مانند سن ایچ، دلستر نوشابه ها و.... 3.ترانس چربی بالا مانند کله پاچه، خامه و سرشیر 4.کافئین زیاد مانند چای مانده و یا چای پراسانس، چای عطری و.... 5.کنسروها 6.کمپوت‌ها 7.غذای مانده 8.فست فود ها مانند سوسیس، همبرگر، کالباس، مرغ کنتاکی و مانند آن. 9.استرس شدید به طبیبِ جان بپیوندید:👇 https://eitaa.com/joinchat/3658612752C778c1803ba 🫀•●•۰▬▬▬▬▬▬▬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عاشقی را از خدا یاد بگیرید اونجایی که میگه صدبار اگر توبه شکستی باز آ... ❤️‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎سلام صبحتون به عشق❤️ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ⭕️ مگر از سیده زینب سلام الله علیها بالاتریم ؟! چگونه میشود که یک زن اینهمه ایمان داشته باشد و بعد از سختیِ از دست دادن عزیزان، اینطور محکم بایستد و بگوید الحمدلله !؟ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ | نام تو آمد... 📝 بیانات رهبر انقلاب درباره حضرت معصومه سلام‌اللّه‌علیها 📆 سالروز (سلام‌الله‌علیها) ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری126 #نا_آرام دستش را از زیر سر ستیا بیرون آورد. روی پهلوی چپش چرخید. چشم‌ها
رؤیا زودتر از بچه‌ها رسید. _سلام بی‌معرفت. من هی باید بشینم دعا کنم شوهرت بره مأموریت که یه سر به من بزنی؟! رؤیا خندید و فیروزه را در بغلش فشار داد. به دور و بر نگاه کرد: _پس این خوشگله کجاس؟ _مدرسه است. الان‌ها با سینا پیداشون می‌شه. بشین تعریف کن ببینم چه خبر؟ _من می‌خوام جفت شوفاژ بشینم دارم یخ می‌زنم. فیروزه به بخاری خاموش نگاه کرد: _چه خبرته شب چله رو آوردی؟! انقدر هم سرد نشده هنوز. رؤیا چشم و ابرویی بالا انداخت و دست به شکمش کشید: _من که سردم نیست. یکی دیگه سردش شده. فیروزه چشمانش را گشاد کرد و با لبخند بزرگی بغل رؤیا پرید. _یواش خانم می‌دونی چقدر این فسقلی گرون پامون دراومده؟ فیروزه با عجله یک پتو و متکا برای رؤیا کنار بخاری پهن کرد: _پس واسه این رفته بودین اصفهان؟ _نه بابا. همین مرکز رویان تهران بودیم. اصفهان رو همینطوری رفتیم آخرین ماه عسل قبل از دردسر بزرگ. هر دو خندیدند. _چه خبر از فرانک؟ هنوز بچه‌دار نشده؟ فیروزه چشم از رؤیا برداشت: _هو اونم همش می‌گه ما خودمون بچه‌ایم. رؤیا سر تکان داد: _ای بابا. _فهیمه همیشه بهش می‌گه به من نگاه کن که چقدر دنبال دوا و درمون رفتم. اما گوش نمی‌ده. _منم اینطور بودم. حرف هیچکس رو گوش نمی‌دادم... حالا ایشالله براش مشکلی پیش نیاد ولی آدم تا جوونه حال و حوصله بچه داری رو داره. رؤیا این را گفت و هر دو ساکت شدند. یکدفعه رؤیا رو به فیروزه پرسید: _خیلی خب تو تعریف کن ببینم چه خبر از آقا مهرزاد؟ خنده روی لب فیروزه ماسید: _بذار یه چای برات بریزم. بلند شد. رؤیا دستش را چسبید: _بشین در نرو چایی نمی‌خورم. برا بچه خوب نیست. سعی کرد او را منحرف کند: _خب بگو چی میلته برات بیارم... رؤیا مردمکش را بالا برد: _اوم... الان فقط میل دارم بدونم این آقا مهرزاد بالاخره ازدواج کرده یا نه؟ الان چند ماهه دارم از فضولی می‌میرم. فیروزه را روی پتو نشاند: _یالا بگو پنجشنبه خونه فهیمه چی شد؟! فیروزه لبخند ملایمی زد. هر چه از فهیمه شنیده بود را برای او تعریف کرد: _ ...بعد از اون هم، دیگه ازدواج نکرده. رؤیا با شنیدن ماجرای مهرزاد ابروهایش را بالا برد: _عجب! از گوشه چشم به فیروزه نگاه کرد: _بنده خدا چه بدشانسه! فیروزه چشمانش را از او قایم کرد: _دیروز اومده بود اینجا هر چی پول بهش دادیم، گذاشت کف دست سینا. سینا هم گیج، نگاه نکرده ببینه چی داده دستش. حالا از دیشب داریم فکر می‌کنیم چطور پول‌ها رو بهش برگردونیم. رؤیا بی‌مقدمه گفت: _می‌گم شاید منظوری داره! فیروزه تند تند پلک زد و به این ور و آن ور نگاه کرد: _بذار یه آبی لااقل بیارم. صدای باز شدن در او را نجات داد. ستیا داخل شد. سینا پشت سر او، با پا در را بست. از هشت سیخ کبابی که سینا خریده بود، سه سیخ باقی ماند. فیروزه دور از چشم رؤیا، در آشپزخانه سینا را گیر آورد: _نگفتم زیاد نخر؟! رفتی برا ستیا هم دو سیخ خریدی؟ سینا با لبخند از مادرش جدا شد: _مگه خراب میشه؟! بذار یخچال خودم می‌خورم. _وایسا. برا آقا مهرزاد چی کار می‌کنی؟ سینا گوشی‌ مادرش را از روی پیشخوان برداشت: _اوه خوب شد گفتی. شماره‌اش کدومه؟ مهرزاد بعد از دو، سه بوق جواب داد: _سلام حال شما؟ فیروزه گوشی را روی بلندگو گذاشت. سینا فوری گفت: _ممنون من سینا هستم. پسر خانم بها... _به به آقا سینای گل! درخدمتم. به طرف مادرش چشم چرخاند و شروع به صحبت کرد: _می‌خواستم ببینمتون... امروز محل کارم ببینمت‌تون؟ واسه شب، یعنی شام. فیروزه با سر پسرش را تأیید کرد. _اِ...م... چیزی شده؟! _نه. فقط خواستم... با هم... گپ بزنیم. _آقا سینا اگه قضیه پوله... _نه نه نه. شما بیاین حالا... _اگه قراره گپ بزنیم، به روی چشم. فقط اینکه... الان فرودگاهم. دارم می‌رم دبی. سینا به مادرش نگاه کرد. فیروزه با ایما و اشاره لب زد. سینا با تته و پته گفت: _با باشه. به سلامتی. پس ببینمتون... دفعه دیگه. _حتماً. به محض اینکه برگردم تهران خبرت می‌کنم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🍃 واقعا حرم حضرت معصومه سلام الله علیها این جوریه ‌... صبحمون رو با سخنان آقای میرباقری در مورد فضائل حضرت معصومه سلام الله علیها بخیر کنیم هر عزیزی هم قسمتش نشده که زیارت بیاد، به زودی ان شاءالله مشرف بشه حرم بانوی کرامت بی بی فاطمه معصومه سلام الله علیها ✨ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا