eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
19.7هزار دنبال‌کننده
308 عکس
95 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۲ نگاهم خیره‌ی چشماش شد. نمیتونستم چشم ازش بردارم. خاطره ها ت
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 خیره و با گیجی نگاهم کرد. حتما با خودش میگفت پس هنوزم اخلاقای تندش عوض نشده. آب دهنم رو قورت دادم، از نگاهش گُر میگرفتم. نگاه هاش، منو یاد خاطره ها مینداختن. خاطره هایی که خطراتشون از هر چیزی حتی صدکیلو مواد منفجره هم بیشتر بود. یادمه توی سریال شهرزاد، یه جایی قباد گفت: _ قسم بخور که دیگه بهش فکر نمیکنی؟ شهرزاد هم گفت: _خاطره ها که نمیمیرن. میمیرن؟ چطور طلاق گرفتیم؟ چطور راضی شدیم بشکنیم دیوار محبتی رو که انقدر عاشقانه چیدیم؟ شاید تقصیر من بود، شاید مقصر همه‌ی این جدایی ها یه دختر عصبی و تندرو بود که فقط یه مرد مثل اون میتونست تحملش کنه که اونم از خودش رونده بود!! لبخندی زدم و گفتم: _خوبه... سکوت کن! چیزی نگو. هنوزم تغییر نکردی. هنوزم همون مرد ساکت و آرومی. این منم که زیادی هیجانی ام. این منم که همیشه اون آدمِ واقعا احساسی توی رابطه‌مون بودم،...ببخشید! در کلاس رو خواستم باز کنم که بازوم رو گرفت و سمت خودش برگردوندم. منتظر و با حرص نگاهش کردم. خنده‌ی کوتاه و تمسخر آمیزی کرد و گفت: _اینجا استاد دانشگاهتم. بیرون از این دانشگاه، همسر سابقت. کنار ماشینم منتظرم میمونی تا بیام. یکم حرف باهات دارم که الان نمیشه زد، سرتق‌خانم! حرف آخرش رو مطمئنم از قصد گفت تا منو فکری کنه. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۳ خیره و با گیجی نگاهم کرد. حتما با خودش میگفت پس هنوزم اخلاق
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 یادمه که همیشه با عشق بهم نگاه میکرد و میگفت: _سرتق‌خانم من تویی‌، خوشگلم تویی، روج و جونم تویی! لبهام از بغضِ خاطراتمون، به لرزه در اومد. بی حرف وارد کلاس شدم و مهراب هم پشت سرم وارد شد. از اول تا آخر تایم کلاس، فکرم روی اون *سرتق* موند. صد تا حرف عاشقانه‌ی امیرعلی، برابری میکرد با همون *سرتق‌خانم* ای بود که مهراب گفت. کلاس بعدیم ۲۰ دقیقه بعد از کلاس مهراب شروع میشد و این برای من فرصت خوبی بود که چند لحظه‌ای رو باهاش حرف بزنم. تمام افکارم بهم پیچیده بود و توی طول کلاس، به ارتباط پیچ در پیچ زندگیم فکر میکردم. دقیقا توی گیر و ویر فهمیدنِ خیانت محمدعلی، باید با همسر سابقم رو به رو بشم؟ انگار خدا میخواست ببینه که چی رو از دست دادم. انگار داشتن همه چی به من اینو گوشزد میکرد: _دنبال کسی نرو که میخوای، دنبال کسی باش که تو رو میخواد! اونموقع راحت‌تری. واقعا هم همینطوره. فقط نیاز بود که رها میکردم. فقط کافی بود که علی رو مینداختم به همون گذشته. شاید از لج اجباری بودن ازدواجمون بود که لج کردم. لج کردم و یه لحظه شاد بودم و یه لحظه غمگین! لجبازی و به قول مهراب سرتق بودنم، باعث شد که زندگیم جور بدی درگیر بشه. شاید اگه سه سال قبل، از مهراب طلاق نمی‌گرفتم الان یه بچه داشتیم. اون همه چیز رو برای راحتیم آماده میکرد، هر چیزی که هر زنی آرزوش رو داره توی یه لحظه ردیف میکرد. من کسی رو از دست دادم که شک ندارم حتی یه لحظه هم به من و غرورم، به من و عشقی که داشتم، خیانت نمیکرد و در عوضش کسی رو پیدا کردم که بهترین و بیشترین آسیب رو به من داره میزنه. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #275 رفتم سراغ سروش. بازم یه گوشه اتاق کز کرده بود. زانو هاش رو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ چیز عجیبی میگم؟ میگم حداقل باهام حرف بزن. از وضعیت بگو. بگو اون بیرون کسی رو داری یا نه. چرا پات به اینجا باز شد؟ واسه چی دلت نمی خواد خوب شی و برگردی. وقتی من دارم می بینم که خیلی هم خوبی. نگاهم کرد. دلم هری ریخت. گفتم الان باز بهم حمله می کنه یکم رفتم عقب. این بار آماده بودم که اگه خواست بیاد سمتم، جلوش رو بگیرم. ولی نیومد. سرش رو گذاشت روی زانو هاش و نگاهش رو از من گرفت. هوفی کشیدم. انگار بی فایده بود. اون آدم نمی خواست چیزی تغییر کنه. دیگه منم صبرم سر اومد و گفتم : باشه آقا سروش. که اینطور. مثل اینکه نمی خوای زندگیت تغییر کنه. اگه خودت دلت می خواد تا ابد اینجا بمونی که دیگه کاری از دست کسی بر نمیاد. فقط امیدوارم که پشیمون نشی که منو محرم اسرار خودت ندونستی و از این فرصت استفاده نکردی. من خیلی می تونستم کمکت کنم. اشتباه کردی. فرصت هات از دست رفت. با یکم مکث رفتم سمت در. منتظر یه اکشن ازش بودم. اما دریغ. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
تو وی آی پی چخبره؟😍😍😍❤️‍🔥 سلام دوستان عزیزم و قشنگای من آقا ما روزی ۲ الی ۳ پارت داریم تو وی آی پی جمعه ها هم پارت میزارم براتون😌😌 رفته رفته وی ای پی تعداد پارت هاش زیاد تر از کانال میشه و منظم هست قیمت وی آی پی ۳۰ هزار تومن هست بچه ها بنظرتون پارت چندم هستیم تو وی آی پی 🙈😍 اگه خواستید فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید❤️😘 @bonyane_marsus اینم شماره کارت خدمت عزیزای قیشنگ و دوست داشتنیم😍😘❤️🥺 بزنید رو شماره کارت کپی میشه😌
6037998202343173
محمد نژاد اصل پارت اول دل دیوانه رو هم از اینجا بخونید👇👇👇 https://eitaa.com/deledivane/8036
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۴ یادمه که همیشه با عشق بهم نگاه میکرد و میگفت: _سرتق‌خانم من
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 به قول گفتنی: *ببین دو کفه‌ی ترازو چطوره؟* برای من که افتضاح بود. افتضاح تر از افتضاح. ای‌کاش میرفتم، انگار تهران هم نمی‌تونست اون چیزی که میخوام رو بهم بده. بعد از تایم کلاس، منتطر شدم تا همه برن اما چند تا دانشجو تو اتاق مونده بودن و سوالات متفرقه از مهراب می‌پرسیدن. عصبی نوک پام رو به زمین کوبوندم و منتظر وایستادم. انگار سوالاتشون تمومی هم نداشت و خودم مجبور شدم حرکتی بزنم. کنار میز رفتمم و بلند گفتم: _ببخشید.. یه مسئله‌ی مهمی پیش اومده. میشه سوالاتتون رو تایم بعدی مطرح کنید؟ مهراب برخلاف این که فکر میکردم از حرفم حمایت میکنه، گفت: _مسئله‌ی مهم رو بعدا هم میتونید مطرح کنید. اینجا دانشگاهه، متوجهید؟ عصبی خیره‌اش شدم و زیرلبی، به زور گفتم: _باید همین الان مسئله مهمی رو بهتون بگم استاد! اونم با چشمای عصبی و حرصی گفت: _بفرمایین خانم ملکی... بعدا صحبت میکنم. _باید همین الان حرف بزنیم. بعدانی وجود نداره. هر چی باید گفته بشه همین الان به عرضتون میرسونم. کلافه شده دستاشو بهم مالید و رو به دانشجویی هایی که کم کم داشتن میرفتن تا تنهامون بذارن، گفت: _جلسه بعدی اشکالاتتون رو رفع میکنیم. الان نمیشه. دختری با خنده و کنایه گفت: _بله بایدم نشه! یه خانم منتظرن که شما باهاشون صحبت کنید، بیشتر از این چی میتونه مهم باشه؟ با حدیت رو به دختردانشجو گفت: _بفرمایید خانما... ایشون کارشون عجله‌ایه. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۵ به قول گفتنی: *ببین دو کفه‌ی ترازو چطوره؟* برای من که افتض
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 دختر که بدجور با جدیت مهراب کنف شده بود، گفت: _ببخشید... من پس میرم! پشت سر رفتنِ دختری که شرارت از چشماش میریخت و انگار که سردسته‌ی اون همه آدم بود، همه رفتن. کلاس خلوت شد ولی قبل از این که من چیزی بگم، مهراب بود که کتاب رو محکم رو میز کوبوند. با حرص و غضب گفت: _خب... بگو کار خیلی مهمی که داری رو! با دلتنگی نگاهش کردم و برخلاف لحن تندی که سمتم نشونه گرفته بود، ملایم گفتم: _استاد دانشگاه شدی؟ ... پوزخندی زد و پشت میزش نشست. انگار آرامشی که داشتم به اون هم سرایت کرد که گفت: _آره...خب که چی؟ میدونستم هیچ چیز تغییر نمیکنه، میدونستم که مهراب، الان تبدیل به آدمی شده که نیازی به عشقِ من نداره، با همه‌ی اینها ناگهانی فکرم رو به زبون آوردم و گفتم: _بیا دوباره ازدواج کنیم! شوکه سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد. قبل از این همش از نگاه کردن به من طفره میرفت ولی انگار حرفی که زدم مجبورش کرده بود که واکنشی نشون بده، منم همین رو میخواستم. میخواستم نگاهم کنه، ببینه... لمس کنه.. شاید خاطرات دوباره روحش رو به پرواز در بیاره. ما کم خاطره نداشتیم، همین خاطرات هم باعث و بانیِ این حالِ خرابش بود. این حالی که حتی با دست کشیدن به پیشونیش نمی‌تونست منکرش بشه. پاهاشو با استرس رو زمین کوبوند و گفت: _چی داری میگی آنا؟ حالت خوشه؟ تو متاهلی، نزدیکه ۱سال میشه که ازدواج کردی. _پس خبرای من به گوشت خورده، شایدم خودت زیادی پیگیر من و زندگیمی که فهمیدی. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #276 _ چیز عجیبی میگم؟ میگم حداقل باهام حرف بزن. از وضعیت بگو. بگو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بازم هیچ کار نکرد. دیگه واقعا خودمم خسته شده بودم. یه جورایی ناامید. فقط امیدم به همون یه هفته ای بود که توی کاغذ نوشته شده بود. باید صبر می کردیم ببینیم بعد از یک هفته قراره چی کار کنن. البته کاغذ دست سروش نرسیده بود. ** یک هفته هم گذشت. کل اون روز رو من از خونه داشتم لپ تاپ رو چک می کردم و حواسم بهش بود. دم غروب که شد طاقت نیاوردم بلند شدم رفتم آسایشگاه. با موسوی هماهنگ کردم و گفتم شب اونجا می مونم. بعد از یکم مخالفت بالاخره قبول کرد. خودش هم می خواست بمونه، ولی از شانس بد باهاش تماس گرفتن گفتن خانمش تصادف کرده و باید بره بیمارستان. دیگه نموند و رفت. و من تنها توی دفتر نشستم. حواسم به تمام دوربین ها بود. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۶ دختر که بدجور با جدیت مهراب کنف شده بود، گفت: _ببخشید... من
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 اخم غلیظی کرد و عبوس گفت: _هر چقدرم پیگیر کارات بشم، حد خودم رو حفظ میکنم. چونه‌ام لرزید از بغض، از سرنوشت، بدبختی و گرفتاری هایی که تمومی نداشتن! لب زدم: _محمدعلی بهم خیانت کرده... اونم با نزدیکترینم! بی اراده بود حرفی که زدم اما بی‌کسی که شاخ و دم نداشت، دردی توی سینم ریشه زده بود که حتی نمی‌تونستم با مادرم در میون بذارم. نمی‌تونستم با خواهرم در میون بذارم. دردی که حتی آدم نتونه به مادرش بگه، میشه گفت درد نیست بلکه سم بدنه! فکر میکردم مهراب همدردی کنه، بغلم کنه، بگه عیب نداره من کنارت هستم، اما در عوضش پوزخندی بهم زد و خندید: _خوبه! حالا درد خیانت رو میتونی بچشی! انقدر حالم خراب بود که با همین حرفش زدم زیر گریه و با اشک‌هایی که روی گونه‌ام میریخت، گفتم: _نامرد من کی خیانت کردم؟ هیچوقت حتی بعد ازدواجم با تو به محمدعلی نگاهم نکردم. تو فکرم بود، ولی سعی کردم فراموشش کنم. _همین که با فکرش میخوابیدی برام حس جهنم میداد. همین که فهمیدم عشق اولت یه نفر دیگه بوده، منو روانی میکرد. نفهمیدی چقدر عاشقتم؟ تند تند اشکهامو پاک کردم و نالیدم: _دوباره عاشقم شو... خواهش میکنم.. من توی منجلاب بزرگی عرق شدم. کمک میخوام که این درد رو بتونم تحمل کنم. صورت نگرانش با اخم‌های درهم و پوزخندی روی لبش، هم‌خوانی نداشت. دست به سینه، از جا بلند شد و دورم زد. نگاهش کردم، منتظر... با تقلا... با حرفی که زد، نیست شدم: _همین الان برو بیرون! حتی دیگه دوست ندارم چشمم به قیافه‌ی نحست بیوفته! هرزه بازی های تو هیچوقت تمومی ندارن. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۷ اخم غلیظی کرد و عبوس گفت: _هر چقدرم پیگیر کارات بشم، حد خود
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 شونه هام افتادن. لبخند تلخی زدم و گفتم: _باشه اگه این چیزیه که میخوای میرم. ولی باید بذاری همه چیز رو بهت توضیح بدم. چشماشو با حالت بدی چین انداخت و با صورت مچاله، منزجر گفت: _تو باعث میشی حالم خراب بشه. فقط برو. نگاه کردنت باعث میشه بدترین حس بهم دست بده. تو... نشونه‌ی زندگیِ شکست‌خورده‌ی منی! با گریه ای که خشک شده بود و مژه هام رو گرفته بودن، داد زدم: _بس کن! خواهش میکنم بس کن! من فقط توی این سه سال کوفتی تو رو از خدا خواستم. تویی که الان حالت از قیافه‌ی منم بهم میخوره. من عاشقت بودم نامرد... میفهمی اینو؟ درک میکنی؟ _آدم عاشق نمیگه ای‌کاش جای تو با محمدعلی ازدواج میکردم. هر چقدر زندگیمون بد بود، افتضاح و گندیده بود، تو حق نداشتی اونطوری خردم کنی. نگاهش کردم، بی حس، بی درک، انسان رو شکنجه میکرد این آدم لعنتی! بی حال گفتم: _بگم غلط کردم... درست میشه؟ محکم زد به سینه‌اش و گفت: _نمیشه! هیچوقت نمیشه. دل من درست نمیشه! دستامو رو صورتم گذاشتم و محکم کشیدم. باید به خودم مسلط میشدم. نمیشه که همیشه‌ی خدا چرخ گردون به مراد من بچرخه. کوله پشتی‌م رو روی شونه ام درست کردم و گفتم: _فقط بدون... خدا تقاص دل شکسته‌ی تو رو داره با زجرکش کردنِ من میده. نه چون محمدعلی رو دوست داره. خیلی وقته که فهمیدم اون حسی که باید و شاید رو به محمدعلی ندارم، بلکه تو توی قلبم پیدا شدی. به چشم‌های سرخ از خشم و ناراحتیش نگاه کردم و گفتم: _تو نقطه‌ی امن زندگیِ من بودی. گاهی شبها درد هام رو با تو و ماه در میون میذاشتم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #277 بازم هیچ کار نکرد. دیگه واقعا خودمم خسته شده بودم. یه جورایی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مراقب بودم که یه وقت کاری نکنه که چشمم دور بمونه. به بقیه دوربین ها هم توجه داشتم که ببینم کی می ره و میاد. اگه شخص مشکوکی رو دیدم یا مثل اون روز کسی اومد برگه ای چیزی انداخت متوجه بشم. ساعت از نیمه گذشت ولی خبری نبود. پس اون یک هفته معنیش چی بود. یعنی سروش چون اون برگه دستش نرسیده بود اطلاعی از جایی نداشت ‌؟ درک نمی کردم. واسه چند لحظه چشمام داشت گرم می شد. که بلند شدم شروع کردم به قدم زدن. باید آبی به دست و صورتم می زدم. وگرنه خوابم می برد. خیلی خسته بودم. از طرفی هم نمی تونستم دوربین ها رو ول کنم و برم. مونده بودم چی کار کنم. دقیق به همه قسمت های مانیتور نگاه کردم. خبری نبود. با خودم گفتم نهایت یک دقیقه ای بر می کردم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۸ شونه هام افتادن. لبخند تلخی زدم و گفتم: _باشه اگه این چیزیه
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 روی تیکه کاغذی که روی میزش بود، شماره ام رو نوشتم و گفتم: _اگه میتونی اونقدر دلت رو بزرگ کنی که به زن سابقت، زنی که تو مغزت زنِ خیانتکارِ زندگیته کمک کنی؛ بهم زنگ بزن! با تاکید به چشمهاش نگاه کردم: _لطفا... فقط درباره‌ی من فکر کن! چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد. ای‌کاش خدا آدمهایی که قسمت هم نیستن حتی برای یه روز، سر راه هم قرار نده. من شده بودم کسی که نه راه پس داره نه راه پیش! انگار میون گردابی گیر کردم که هر لحظه منو بیشتر تو خودش میکشه و نابودم میکنه. از کلاس بیرون زدم و بقیه‌ی کلاس هام رو هم با مدیریت دانشگاه هماهنگ کردم که امروز غایبم و حالم خوب نیست. حالم به قدری بد بود که نمی‌تونستم حتی راه برم. راه رفتن هم برام سخت شده بود. حس می‌کردم زمین و آسمون با من لج کرده. شوهرم کسی که حس می‌کردم به من نزدیکه به خواهرم به من خیانت کرده بود و وقتی که از عزیزترینم که زمانی عاشق هم بودیم کمک خواستم منو رد کرد. این کار مهراب فقط باعث شده بود که آتیش انتقام من برای سوختن محمدعلی و عسل بیشتر بشه. همه فکر و ذکرم این شده بود که چطور انتقام بگیرم. انتقام از عسل، مهراب و محمدعلی! محمدعلی که با وجود داشتن زن، به خواهر زنش دست درازی کرده‌بود. حس کمبود و تحقیر می‌کردم. انگار که من هیچی نیستم! انگار همه دنیا عالی بودن غیر از من انگار که همه دنیا توی یک مدار راست و زندگی عالی بودن و فقط من بودم که اون مدار رو خراب می‌کردم. * @deledivane ** 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻