eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.4هزار دنبال‌کننده
153 عکس
90 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #276 _ چیز عجیبی میگم؟ میگم حداقل باهام حرف بزن. از وضعیت بگو. بگو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بازم هیچ کار نکرد. دیگه واقعا خودمم خسته شده بودم. یه جورایی ناامید. فقط امیدم به همون یه هفته ای بود که توی کاغذ نوشته شده بود. باید صبر می کردیم ببینیم بعد از یک هفته قراره چی کار کنن. البته کاغذ دست سروش نرسیده بود. ** یک هفته هم گذشت. کل اون روز رو من از خونه داشتم لپ تاپ رو چک می کردم و حواسم بهش بود. دم غروب که شد طاقت نیاوردم بلند شدم رفتم آسایشگاه. با موسوی هماهنگ کردم و گفتم شب اونجا می مونم. بعد از یکم مخالفت بالاخره قبول کرد. خودش هم می خواست بمونه، ولی از شانس بد باهاش تماس گرفتن گفتن خانمش تصادف کرده و باید بره بیمارستان. دیگه نموند و رفت. و من تنها توی دفتر نشستم. حواسم به تمام دوربین ها بود. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۶ دختر که بدجور با جدیت مهراب کنف شده بود، گفت: _ببخشید... من
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 اخم غلیظی کرد و عبوس گفت: _هر چقدرم پیگیر کارات بشم، حد خودم رو حفظ میکنم. چونه‌ام لرزید از بغض، از سرنوشت، بدبختی و گرفتاری هایی که تمومی نداشتن! لب زدم: _محمدعلی بهم خیانت کرده... اونم با نزدیکترینم! بی اراده بود حرفی که زدم اما بی‌کسی که شاخ و دم نداشت، دردی توی سینم ریشه زده بود که حتی نمی‌تونستم با مادرم در میون بذارم. نمی‌تونستم با خواهرم در میون بذارم. دردی که حتی آدم نتونه به مادرش بگه، میشه گفت درد نیست بلکه سم بدنه! فکر میکردم مهراب همدردی کنه، بغلم کنه، بگه عیب نداره من کنارت هستم، اما در عوضش پوزخندی بهم زد و خندید: _خوبه! حالا درد خیانت رو میتونی بچشی! انقدر حالم خراب بود که با همین حرفش زدم زیر گریه و با اشک‌هایی که روی گونه‌ام میریخت، گفتم: _نامرد من کی خیانت کردم؟ هیچوقت حتی بعد ازدواجم با تو به محمدعلی نگاهم نکردم. تو فکرم بود، ولی سعی کردم فراموشش کنم. _همین که با فکرش میخوابیدی برام حس جهنم میداد. همین که فهمیدم عشق اولت یه نفر دیگه بوده، منو روانی میکرد. نفهمیدی چقدر عاشقتم؟ تند تند اشکهامو پاک کردم و نالیدم: _دوباره عاشقم شو... خواهش میکنم.. من توی منجلاب بزرگی عرق شدم. کمک میخوام که این درد رو بتونم تحمل کنم. صورت نگرانش با اخم‌های درهم و پوزخندی روی لبش، هم‌خوانی نداشت. دست به سینه، از جا بلند شد و دورم زد. نگاهش کردم، منتظر... با تقلا... با حرفی که زد، نیست شدم: _همین الان برو بیرون! حتی دیگه دوست ندارم چشمم به قیافه‌ی نحست بیوفته! هرزه بازی های تو هیچوقت تمومی ندارن. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۷ اخم غلیظی کرد و عبوس گفت: _هر چقدرم پیگیر کارات بشم، حد خود
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 شونه هام افتادن. لبخند تلخی زدم و گفتم: _باشه اگه این چیزیه که میخوای میرم. ولی باید بذاری همه چیز رو بهت توضیح بدم. چشماشو با حالت بدی چین انداخت و با صورت مچاله، منزجر گفت: _تو باعث میشی حالم خراب بشه. فقط برو. نگاه کردنت باعث میشه بدترین حس بهم دست بده. تو... نشونه‌ی زندگیِ شکست‌خورده‌ی منی! با گریه ای که خشک شده بود و مژه هام رو گرفته بودن، داد زدم: _بس کن! خواهش میکنم بس کن! من فقط توی این سه سال کوفتی تو رو از خدا خواستم. تویی که الان حالت از قیافه‌ی منم بهم میخوره. من عاشقت بودم نامرد... میفهمی اینو؟ درک میکنی؟ _آدم عاشق نمیگه ای‌کاش جای تو با محمدعلی ازدواج میکردم. هر چقدر زندگیمون بد بود، افتضاح و گندیده بود، تو حق نداشتی اونطوری خردم کنی. نگاهش کردم، بی حس، بی درک، انسان رو شکنجه میکرد این آدم لعنتی! بی حال گفتم: _بگم غلط کردم... درست میشه؟ محکم زد به سینه‌اش و گفت: _نمیشه! هیچوقت نمیشه. دل من درست نمیشه! دستامو رو صورتم گذاشتم و محکم کشیدم. باید به خودم مسلط میشدم. نمیشه که همیشه‌ی خدا چرخ گردون به مراد من بچرخه. کوله پشتی‌م رو روی شونه ام درست کردم و گفتم: _فقط بدون... خدا تقاص دل شکسته‌ی تو رو داره با زجرکش کردنِ من میده. نه چون محمدعلی رو دوست داره. خیلی وقته که فهمیدم اون حسی که باید و شاید رو به محمدعلی ندارم، بلکه تو توی قلبم پیدا شدی. به چشم‌های سرخ از خشم و ناراحتیش نگاه کردم و گفتم: _تو نقطه‌ی امن زندگیِ من بودی. گاهی شبها درد هام رو با تو و ماه در میون میذاشتم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #277 بازم هیچ کار نکرد. دیگه واقعا خودمم خسته شده بودم. یه جورایی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مراقب بودم که یه وقت کاری نکنه که چشمم دور بمونه. به بقیه دوربین ها هم توجه داشتم که ببینم کی می ره و میاد. اگه شخص مشکوکی رو دیدم یا مثل اون روز کسی اومد برگه ای چیزی انداخت متوجه بشم. ساعت از نیمه گذشت ولی خبری نبود. پس اون یک هفته معنیش چی بود. یعنی سروش چون اون برگه دستش نرسیده بود اطلاعی از جایی نداشت ‌؟ درک نمی کردم. واسه چند لحظه چشمام داشت گرم می شد. که بلند شدم شروع کردم به قدم زدن. باید آبی به دست و صورتم می زدم. وگرنه خوابم می برد. خیلی خسته بودم. از طرفی هم نمی تونستم دوربین ها رو ول کنم و برم. مونده بودم چی کار کنم. دقیق به همه قسمت های مانیتور نگاه کردم. خبری نبود. با خودم گفتم نهایت یک دقیقه ای بر می کردم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۸ شونه هام افتادن. لبخند تلخی زدم و گفتم: _باشه اگه این چیزیه
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 روی تیکه کاغذی که روی میزش بود، شماره ام رو نوشتم و گفتم: _اگه میتونی اونقدر دلت رو بزرگ کنی که به زن سابقت، زنی که تو مغزت زنِ خیانتکارِ زندگیته کمک کنی؛ بهم زنگ بزن! با تاکید به چشمهاش نگاه کردم: _لطفا... فقط درباره‌ی من فکر کن! چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد. ای‌کاش خدا آدمهایی که قسمت هم نیستن حتی برای یه روز، سر راه هم قرار نده. من شده بودم کسی که نه راه پس داره نه راه پیش! انگار میون گردابی گیر کردم که هر لحظه منو بیشتر تو خودش میکشه و نابودم میکنه. از کلاس بیرون زدم و بقیه‌ی کلاس هام رو هم با مدیریت دانشگاه هماهنگ کردم که امروز غایبم و حالم خوب نیست. حالم به قدری بد بود که نمی‌تونستم حتی راه برم. راه رفتن هم برام سخت شده بود. حس می‌کردم زمین و آسمون با من لج کرده. شوهرم کسی که حس می‌کردم به من نزدیکه به خواهرم به من خیانت کرده بود و وقتی که از عزیزترینم که زمانی عاشق هم بودیم کمک خواستم منو رد کرد. این کار مهراب فقط باعث شده بود که آتیش انتقام من برای سوختن محمدعلی و عسل بیشتر بشه. همه فکر و ذکرم این شده بود که چطور انتقام بگیرم. انتقام از عسل، مهراب و محمدعلی! محمدعلی که با وجود داشتن زن، به خواهر زنش دست درازی کرده‌بود. حس کمبود و تحقیر می‌کردم. انگار که من هیچی نیستم! انگار همه دنیا عالی بودن غیر از من انگار که همه دنیا توی یک مدار راست و زندگی عالی بودن و فقط من بودم که اون مدار رو خراب می‌کردم. * @deledivane ** 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۹ روی تیکه کاغذی که روی میزش بود، شماره ام رو نوشتم و گفتم: _
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 وقتی به خونه رسیدم عزای بعدیم شروع شد. مامان زنگ زد و گفته بود که شب با دایی و خانواده میاد خونمون برای خونه تبریکی! همه چیز دست به هم دست همدیگه داده بود که اعصاب من خورد بشه. واقعا باید با این خانواده چیکار می‌کردم؟ با خانواده‌ای که منو مجبور به ازدواج اجباری کرده بودن و کاری کرده بودن از محرابی که عاشقش بودم طلاق بگیرم؟ واقعاً با خانواده‌ای که خواهرم به من خیانت کرده بود چیکار می‌کردم؟ واقعاً باید چیکار می‌کردم؟ اعصابم خرد شده بود. چند دقیقه دیگه خانوادمم می‌رسیدن. باید یه کاری می‌کردم! نباید کسی از قضیه شکراب بین من و محمدعلی خبردار می‌شد. فهمیدن خانواده‌ام از قضیه و مشکلات من و محمدعلی باعث می‌شد که بازم دخالت کنند. مثل ازدواجم با مهراب که با که باعث و بانیش اجباری بود که روی من گذاشته بودن. اما با کارهایی که کردند و مشکلاتی که ایجاد کردن زندگی من و مهراب رو بیشتر از قبل توی تنگنا قرار دادند. شاید اولین کس که مقصر طلاق من بود همین عسل و مامانم می‌شدن. طلاقی که اولین ضربش رو همین عسل بهم زد! مگه نمی‌گفتن خواهر داشتن خوبه؟ مگه نمی‌گفتن مادر داشتن خوبه؟ پس چرا مادر و خواهر من همیشه در حال ضربه زدن به منی بودن که همیشه پناهم و پناهم فقط خودشون بود؟؟ اولین کاری که مادرم بهم کرد... اولین ضربه‌ای که زد، همین ازدواجم با مهراب بود. ازدواجم با مهراب شاید قشنگ‌ترین اتفاق زندگیم می‌تونست باشه اما با اجباری که سرم کردن، ازدواجی که به زور منو تحمیلش کردن باعث شد که به طلاق برسه. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #278 مراقب بودم که یه وقت کاری نکنه که چشمم دور بمونه. به بقیه د
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 رفتم سمت سرویس. محیط کلا جوری بود که حال آدم گرفته می شد. بی دلیل که اونجا نبودن. یکی داد می زد. یکی صدای خندش میومد. یکی گریه. هرکس یه جوری بود. یکی می کوبید به در. آروم ترینشون فکر کنم همین سروش بود. فوری رفتم سرویس کارم رو کردم. اومدم بیرون. داشتم دستام رو می شستم. همینکه شیر آب رو بستم از توی آینه یکی رو پشت سرم دیدم. دقت که کردم دیدم سروشه. تا خواستم عکس العملی نشون بدم از پشت چسبید بهم. با یه دستش بدنمو گرفت و دست دیگش رو گذاشت روی دهنم. هرچی تقلا می کردم بی فایده بود. با شنیدن صداش بغل گوشم، کلا رفتم تو شوک - پات رو از کار و زندگی من بکش بیرون خانم کوچولو. خیلی سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم ولی دیگه صبرم سر اومد @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #279 رفتم سمت سرویس. محیط کلا جوری بود که حال آدم گرفته می شد. بی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ اگه از جونت سیر نشدی یا نمی خوای تا آخر عمر بترشی و هیچ کس سمتت نیاد می تونی به همین روال ادامه بدی. بدون این اولین و آخرین اخطارم بود. داشتم پس میفتادم. دست و پام شل شده بود. تو همون حال ولم کرد. اگه دستم رو به روشور نمی گرفتم قطعا می خوردم زمین. رفت سمت در. اینور اونور رو نگاه کرد و بعد هم برگشت توی اتاقش. برام همش مثل خواب بود. یه کابوس تلخ گذرا. و شاید کمی شیرین. چون دیگه حرفم ثابت شد. و فهمیدم سروش نه لاله نه افسرده. اون داره یه کارایی می کنه. نفس نفس می زدم. به زوم با دستای لرزونم آبی به صورتم زدم. صداش مدام تو سرم بگو. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #280 _ اگه از جونت سیر نشدی یا نمی خوای تا آخر عمر بترشی و هیچ کس س
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 فوری رفتم سمت اتاق موسوی. با دیدن سروش که اونجا پشت سیستم بود خشکم زد. داشت یه کاری می کرد معلوم بود چی کار داشت فیلم های دوربین رو پاک می کرد. ولی نباید می ذاشتم. رفتم جلو و با وجود وحشتی که ازش دلشتم گفتم : چی کار داری می کنی؟ بیا کنار. اما اهمیت نداد. داشت فایل ها رو پاک می کرد خواستم دستش رو بکشم و ببرم که هولم داد. و چون زورش از من خیلی بیشتر بود حریفش نشدم. نمی دونستم باید چی کار کنم. نمی تونستم هم آسیبی بهش بزنم چون اونوقت همه چی به ضرر من تموم می شد تا خواستم یه تماس بگیرم یا کاری کنم، کارش تموم شد. و رفت سمت در دوربین ها رو خاموش کرده بود. از بس کفری شدم که قید همه چی رو زدم و گفتم : مطمئن باش نمی ذارم به اهدافت برسی. دستت رو رو می کنم حالا ببین. اینو که گفتم وایساد. ضربان قلبم رفت. بالا تر @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #281 فوری رفتم سمت اتاق موسوی. با دیدن سروش که اونجا پشت سیستم بود
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 برگشت سمتم. با همون چشمای ترسناک نگاهم کرد و با لحنی که ذره از شوخی توش نبود گفت : مطمئن باش هر کاری کنی یه قدم برای پسرفت و از بین بردن خودت بر می داری خانم دکتر بذار ما کارمون رو بکنیم. مزاحم نشو. اینو گفت و رفت. چی می گفت؟ ما کارمون رو کنیم؟ کیا؟ با چند نفر دیگه بود؟ اصلا چی کار می کردن؟ تهدید هاش لحظه ای توی سرم تکرار می شدن. نمی تونستم ترسم رو انکار کنم و بگم هرچی شد شد. می رم جلو. چون خیلی جدی بود. و وقتی بعد از این همه صبر کردن طاقتش سر اومده بود و اینجوری اومد سمت من و خودش رو لو داد، نشون می داد که شوخی نداره. ولی نمی توستنم همینجوری بیخیال شم. باید می فهمیدم کارش چیه، اونجا چی کار می کنه، با حالی زار سیستم رو چک کردم. تمام فیلم ها رو پاک کرده بود. یعنی من علنا مدرکی نداشتم که حرفام رو ثابت کنم. خیلی باید بهم اعتماد می کردن تا باور کنن سروش حرف زد. و اونم اونطوری @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #282 برگشت سمتم. با همون چشمای ترسناک نگاهم کرد و با لحنی که ذره از
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 دیگه می ترسیدم بمونم اونجا. فوری یه آژانس گرفتم و برگشتم خونه . مامانم بالاخره خوابیده بود. سعی کردم سر و صدا نکنم که بیدار نشه. شبایی که من می رفتم اونم نمی خوابید. اون موقع هم وسط پذیرایی خوابش برده بود. یه ملافه کشیدم روش و خودم رفتم توی اتاق. خسته بودم ولی استرس نمی ذاشت بخوابم. مدام اون صحنه ها و حرف ها تو سرم تداعی می شد. اگه واقعا بلایی سرم می‌آورد چی؟ آیا وقتی که استاد هم بهم گفته بود قبولم و مشکلی نیست، ارزشش رو داشت که جون خودمم بخاطر این پروژه به خطر بندازم؟ سوالی بود که واقعا فکرم رو مشغول کرده بود. یه صدایی می گفت دیگه خودت رو بکش کنار. کاری نداشته باش. حتما خلافکاره. اونوقت یه بلایی سرت میاره. ولی یه حسی هم می گفت تو که تا اینجاش اومدی باقیش هم برو. اصلا تو مسئولی دلارام! نباید سکوت کنی. باید بفهمی چی کار دارن می کنن. چرا سروش با اینکه سالمه خودشو زده به دیوونگی و اونجا مونده. و تازه گفت تو کار ما دخالت نکن. اون ما کیا هستن. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #283 دیگه می ترسیدم بمونم اونجا. فوری یه آژانس گرفتم و برگشتم خون
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 با همین فکرا به زور دم دمای صبح خوابم برد. صبح زود هم بیدار شدم. توقع داشتم با خستگی روز قبل حداقل تا ظهر بخوابم. اما خوابم نبرد. بلند شدم سریع حاضر شدم. مامانم وقتی دید دارم می رم بیرون گفت : دوباره کجا دلارام؟ دیگه شورش رو در آوردی دختر. بیا بشین حداقل یه چیز بخور. _ سیرم مامان. _ چی خوردی که سیری؟ الان کجا داری می ری؟ _ تيمارستان _ بیا منم ببر اونجا بخوابون.چون گمون کنم دیگه چیزی نمونده از دست کارای تو دیوونه شم. _ مامان سروش حرف زد باهام. _ چی؟! نمی شد با جزئیات بگم. چون نگران می شد و احتمالا نمی ذاشت دیگه برم. گفتم : دیشب باهام حرف زد. الانم دارم می رم اونجا که بگم چی شد. _ چی گفت حالا؟ اون لحظه نمی دونستم چی بگم. فوری گفتم : دیرم شده مامان میام تعریف می کنم. خدافظ. دیگه مهلت حرف زدن بهش ندادم و رفتم بیرون. سوار ماشین شدم. استارت زدم ولی روشن نشد. هرکار می کردم روشن نمی شد. با حرص پیاده شدم که کاپوت رو بزنم بالا که دیدم زیر برف پاک کن یه برگه هست. برش دلشتم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #284 با همین فکرا به زور دم دمای صبح خوابم برد. صبح زود هم بیدار
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 نوشته بود : این واسه شروع. یه هشدار بود... حواست رو جمع کن که ضرر های بزرگتر نبینی فهمیدم از طرف سروشه اما آخه چه جوری. اونکه اونجا بستری بود. یعنی بیرون هم آدم داشت؟ چه جوری باهاشون ارتباط برقرار می کرد؟ مغزم داشت سوت می کشید. استرس گرفتم. نمی دونستم چی کار کنم ماشین رو از کار انداخته بود. یهو وحشت برم داشت. یعنی اومده بودن توی خونه؟ و کسی هم متوجه نشده بود؟ نمی دونستم باید برم پیش پلیس شکایت کنم یا دست نگه دارم ریسکش بالا بود. این کارش بهم نشون داد جدیه و شوخی نداره. اما بازم تردید داشتم فشارم داشت میفتاد. از توی کیفم یه شکلات برداشتم و خوردم. که یکم حالم بهتر شه مونده بودم برم آگاهی یا همون مرکز. به موسوی و استاد و مامان بگم یا نه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #285 نوشته بود : این واسه شروع. یه هشدار بود... حواست رو جمع کن که
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 اگه می گفتم و واقعا عواقبش دامنم رو می گرفت چی؟ اگرم نمی گفتم و سروش و دار و دستش یه کاری می کردن که بعدا کلی ضرر به هممون می زد چی؟ خیلی دوراهی سختی بود. خودم یا وجدان کاریم درسته که من وظیفم رو انجام داده بودم. علنا دیگه کاری به من نبود اما خب وجدانم اجازه نمی داد همینطوری رها کنم و چیزی رو که فهمیدم و خیلی هم می تونه کمک کننده باشه بهشون نگم تو همین فکرا بودم که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن. هنوز کنار ماشین وایساده بودم. به صفحه گوشیم نگاه کردم موسوی بود. هوفی کشیدم و جواب دادم _ الو؟ _ سلام خانم یاقوتیان _ سلام آقای موسوی. خوبید؟ _ شکر. شما خوبید _ ممنون. خانمتون چطورن؟ _ خداروشکر خطر رفع شد. ولی هنوز توی بیمارستانه _ بازم خداروشکر. انشالله هرچی سریع تر مرخص شن کمکی از دست من بر میاد؟ _ نه ممنون لطف دارید. همینکه گفتید خیلی ارزشمنده دیشب چطور گذشت؟ باز یاد تمام وقایع افتادم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #286 اگه می گفتم و واقعا عواقبش دامنم رو می گرفت چی؟ اگرم نمی گفتم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 دلو زدم به دریا و گفتم : مرکزید آقای موسوی؟ _ بله. تازه رسیدم - من دارم میام اونجا. فهمید که برای تعریف می خوام برم. و دیگه چیز اضافه ای نپرسید. رفتم سر خیابون وایسادم. دربست گرفتم و رفتم سمت مرکز. باید رسالتم رو کامل می کردم. * جلوی در ساختمون سفید رنگ وایسادم. از استرس مونده بودم چی کار کنم. برم داخل یا نرم. داشتم خل می شدم. اینقدر به تابلوی آبی رنگ مرکز زل زدم که نگهبان اومد جلوی در گفت : سلام دخترم. روزت بخیر نمیای داخل؟ نگهبان یه مرد مسن بود که توی اون چند وقت همدیگه رو خوب شناخته بودیم. سلامی بهش دادم دودلی رو کنار گذاشتم و رفتم داخل. اما استرس هنوز همراهم بود. از توی حیاط که می گذشتم همه بیمار ها رو با دقت نگاه می کردم که ببینم چشمم به سروش می خوره یا نه. معمولا بیرون نمیومد اما به این پی برده بودم که هرچیزی ازش بر میاد و بعید نیست مستقیم رفتم سمت اتاق موسوی. تند تند در زدم که فقط سریع برم داخل. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۰ وقتی به خونه رسیدم عزای بعدیم شروع شد. مامان زنگ زد و گفته
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 دلم انقدر پر بود که فقط با نماز خوندن تونستم خودم رو، کمی فقط کمی... آروم کنم. یکم که آروم شدم شروع کردم به زنگ زدن به مامان و دایی! می‌خواستم بدونم الان کجا رسیدن و وقتی که میان خونه خونه و زندگیم رو جمع کنم. با اینکه عسل سنش از من کمتر بود و خواهرم بود، ولی به چشم رقیبم بهش نگاه می‌کردم. کسی که شوهر منو دزدیده بود! باید کاری می‌کردم که جلوش کم نیارم! مامان گوشی رو برداشت: _ الو گفتم: _ الو مامان خوبی ؟ _ آره خوبم. _الان کجا رسیدین مامان؟ می‌خوام خونه رو مرتب کنم، یه خورده هم غذا مذا آماده کنم براتون! آخه می‌خواید بیاید خونه تبریکی دیگه! با خنده و خوشحالی گفت: _خودتو به زحمت نندازی یه وقت عزیزم! امشب برای عسل خواستگار اومده امشب نمیتونیم بیایم. لبخند ناباوری روی لبم نشست و ذوق‌زده گفتم: _همون خواستگاری که من گفتم عسل باهاش بوده؟ _نه بابا... ماشاءالله دخترم از هر انگشتش یه هنوز میباره انقدر که خواستگارای رنگ و وارنگ و یکی از یکی بهتر داره. لبمو کج کردم و غر زدم: _آره والا... دخترت خواستگار که زیاد داره ولی انقدر.. جلوی دهنمو گرفتم تا نگم انقدر بیشرفه که از شوهرخواهرش حامله‌ست! جلوی خودمو گرفتم تا نگم انقدر بی‌وجدان شده که به خواهر زخم‌خورده‌اش که یه ازدواج ناموفق داشته، رحم نکرده. دست روی پیشونیم گذاشتم و صدای مامان با نگرانی اومد: _چیشد مادر؟ ... من نمیخوام عسل رو مثل تو مجبور به ازدواج کنم. اگه اینکارو بکنم بازم همون آش و همون کاسه! @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۱ دلم انقدر پر بود که فقط با نماز خوندن تونستم خودم رو، کمی ف
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 پوزخندی زدم و با دل‌پُری گفتم: _خوبه ... دارین یکم پیشرفت میکنین. منو که خوب مجبور به ازدواج کردین اونم وقتی همه‌ی فامیل از دلبستگیِ بین من و محمدعلی خبردار بودن. طعنه‌آمیز تیکه انداخت: _تو که هر جور شده به اونی که میخواستی رسیدی. دردت پس چیه آنا؟ اون مهر مطلقه بودن؟ نگران نباش! جوری که تو عشاق داری رو هوا نمیمونی سعی کردم نفس عمیق بکشم تا چیزی نگم که بعدا نشه جمع کرد. به نرمی گفتم: _خداروشکر هردو تا دخترت خاطرخواه زیاد دارن. اگه نمیومدین پس چرا زنگ زدی با دایی میای؟ _دایی‌ت اینا که میان. من و بابات و عسل نمیایم عزیزم. تو دلم گفتم: _چه بهتر‌.. چقدر عالی‌تر که چشمم به اون دختر دوروت نمیخوره. همیشه سعی کردم ظاهرم رو حفظ کردم. طوری نشون بدم که انگار همه‌چی عالیه، زندگیم با محمدعلی، محراب، خانوادم... همیشه عالیه. انگار چیزی به من میگفت باید محکم باشی تا کسی از دردت خبردار نشه وگرنه درد دیگه‌ای بهت هدیه میکنه. گوشی رو بدون حرف دیگه‌ای قطع کردم. شاید بعدا که مامان دوباره زنگ زد بهونه بیارم که شارژم تموم شده بوده... شاید اصلا انقدر درگیر عسل باشه که من و قطع‌کردن گوشی رو به روش یادش نیاد! لبخندی زدم و با آسودگی شروع به مرتب‌کردن خونه کردم. دایی حتما وقتی میومد تیکه‌کنایه هاش رو از این که سر پسرش فشار آوردم و دوباره خونه جدید خریده، شروع میکرد. ماشاءالله همه‌ی فامیلمون از دم دنبال این بودن که عروسِ بدبخت رو عصبی کنن. حتی همین پدرشوهری که مثلا داییم میشد. مادر و پدر محراب هیچوقت آزارم ندادن. انقدر محراب رو دوست داشتن که بخاطرش منو روی چشمشون میذاشتن. باز هم با خاطره‌ی محراب، آهی کشیدم @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #287 دلو زدم به دریا و گفتم : مرکزید آقای موسوی؟ _ بله. تازه رسیدم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 تا موسوی گفت بفرمایید پریدم تو و درو بستم. اینقدر سریع و ناگهانی این کارو کردم که شوکه شد. با بهت سلام کرد و گفت : خوبید خانم یاقوتیان؟ نفس عمیقی کشیدم. یکم خودم رگ کنترل کردم و گفتم : سلام آقای موسوی. بله خوبم. _ بفرمایید بشینید. همچنان متعجب بود.رفتم روی همون مبل تک نفره همیشگی نشستم. سرش توی سیستم بود. یکم که گذشت بی مقدمه گفت : فیلم های دیشب ضبط نشدن؟ یا پاک شدن؟ دل آشوبه گرفتم. اگه میگفتم سروش پاکشون کرده یعنی باور می کرد؟ _ آقای موسوی، دیشب یه سری اتفاقات خیلی عجیب افتاد. امیدوارم حرفم رو باور کنید. نگاه از صفحه مانیتور برداشت و به من دوخت. _ بفرمایید. می شنوم. ماجرا رو با جزئیات براش تعریف کردم. حتی وسطاش یکم حالم بد شد. هرچی می گفتم بیشتر اخماش می رفت تو هم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #288 تا موسوی گفت بفرمایید پریدم تو و درو بستم. اینقدر سریع و ناگ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 آخر حرفام، یکم خیره نگاهم کرد و گفت : آخه خانم یاقوتیان، چه جوری قفل درو باز کرده. بچها صبح چک کردن.قفل سالم بود. درم بسته. خب حداقل باید می شکست مگه نه؟ این حرفش یعنی شک! یعنی باورم نداشت آه کشیدم. لبخند تلخی زدم و گفتم : می دونستم شاید باور نکنید. ولی من هرچی که گفتم حقیقت بود. _ جسارت نکردم. حرف شما رو باور می کنم. میگم ولی آخه حتی در اتاق باز هم نشده بود. _ احتمال نمی دید شاید خیلی حرفه ای عمل کرده یا کلید داره؟ _ چه کلیدی؟ ما حواسمون جمعه. از کجا کلید آورده. _ نمی دونم. آقای موسوی وقتی آدمی که چند ماهه اینجا بستریه، یهو زبون باز می کنه این یعنی چی؟ یعنی هر احتمالی هست. هرچیزی ممکنه. هرکاری ازش بر میاد. منو تهدید به مرگ کرد آقای موسوی. می خواید از کنار این مسئله ساده رد بشید؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #289 آخر حرفام، یکم خیره نگاهم کرد و گفت : آخه خانم یاقوتیان، چه ج
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ نه ساده رد نمی شیم. _ آخه حرفاتون اینو نشون می ده _ یکم باورش سخته که سروش حرف زده باشه. و اینقدر دقیق هم... کلافه شدم و پریدم وسط حرفش : باشه آقای موسوی مشکلی نداره. باور نکنید. من یک ماه آزگار از زندگی و شب و روزم زدم اومدم و رفتم. حتی وقتی استاد بهم گفت قبولم و دیگه نیاز به کاری نیست بازم وجدانم اجازه نداد کارم رو نصفه ول کنم. تمام مدت شما در جریان همه چیز بودید حالا اینقدر ساده دارید از کنار حرفام رد می شید. من اگر بتونم همچنان ادامه می دم تا حرفام ثابت بشه و بفهمم دارن چی کار می کنن. خیلی ممنون. از جام بلند شدم و خواستم برم سمت در که صدام زد. _ خانم یاقوتیان چرا عصبانی می شید؟ بنده که چیزی نگفتم. _ دیگه چی می خواستید بگید؟ هرچی گفتم گفتید امکان نداره. باورش سخته. فقط واسه اینکه فیلم ندارم. این یعنی این مدت حرف های من برای شما سندیت نداشته. و این وسط هیچ اعتمادی شکل نگرفته. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #290 _ نه ساده رد نمی شیم. _ آخه حرفاتون اینو نشون می ده _ یکم باو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ ممنون آقای موسوی بابت این مدت همکاری. خدانگهدار. _ صبر کنید خانم یاقوتیان. حرف شما برای من سند هست. اما ما نیاز به مدرک داریم برای اثبات چون من فقط مسئول اینجام. پرونده های بیمار ها برای بستری شدن یا بیرون رفتن از اینجا فرستاده می شن به جای دیگه. من باید مدارک رو در اختیارشون بذارم تا بتونم سلامت سروش امینی رو ثابت کنم. یا اقدامات لازم انجام بشه. بدون مدرک چی کار کنم؟ _ اگه فقط همینه خب دوباره مدرک جمع می کنیم. _ مگه نمیگید شما رو تهدید کرده خب اینجوری زندگیتون ممکنه به خطر بیفته متاسفانه هیچ جا هم نمیشه شکایت کرد. چون سروش در حال حاضر از نظر پزشکان، یک بیمار روانیه و عادیه که حتی شما رو تهدید به مرگ یا قتل کنه. از نظر قانون، تا خوب نشده، فقط نباید بذاریم ازاد شه. با عجز گفتم : ولی سروش از نظر روانی سالمه نوچی کرد و گفت : می دونم خانم یاقوتیان. ولی اینو ما می دونیم و قبول داریم. نه اونا. منم الان برم با سروش حرف بزنم قطعا تاثیری نداره. کسی هم جز شما شاهد ماجرا نبوده که بیاد دادگاه و شهادت بده @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۲ پوزخندی زدم و با دل‌پُری گفتم: _خوبه ... دارین یکم پیشرفت م
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 زیر لب زمزمه کردم و خوندم: _باز در کلبه‌ی تنهایی خویش.. عکس روی تو مرا ابری کرد. عکس تو خنده به لب داشت ولی... اشک چشمان مرا جاری کرد! _با فکر به کدوم خری میخونی؟ صدای بلند علی شونه هامو بالا پروند. پوزخندی زدم و گفتم: _با فکر به همون خری که نمیدونی خودت! اخم‌های محمدعلی تو هم تر از قبل شد و گفت: _آنا حوصله‌ی بحث ندارم. بلندشو لباس و وسایلتو جمع کن بریم خونه جدید. سمت اتاقم رفتم و درحالی که شالم رو در میاوردم، گفتم: _از اول میگفتی. ننه بابات امشب میان خونه تبریکی بگن. با کنایه گفت: _خبر دارم. ده دفعه به گوشیت زنگ زدن جواب ندادی. آخر به من زنگ زدن که گفتم گوشیت خاموشه تا نگران نشن. نگاهش کردم، خسته، شکست‌خورده، بی‌حال...لبخند زدم: _نگران چی نشن؟ زندگیِ مشترکمون؟ داد زد: _چه مرگته آنا؟ میخوام فقط بدونم چته؟ مگه تو زندگیمون چی کم داریم که اینجوری میکنی؟ سکوت کردم و لب روی هم فشردم. خسته بودم، خستگی‌من، پر از فریاد بود. به اتاقم رفتم و چندرغاز لباسی که تو کمدها چیده بودم جمع کردم. لاشه‌ی منفجر شده‌ی گوشیم رو جمع کردم و تو جیبم انداختم. باید میرفتم تعمیرگاه و روشنش میکردم. اطلاعات زیادی داخلش داشتم که باید منتقل میشد. قبل از اون اطلاعات، شماره و خطی که به مهراب دادم توی این گوشی بود. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #291 _ ممنون آقای موسوی بابت این مدت همکاری. خدانگهدار. _ صبر کنید
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 خودمم فکرم مشغول شد. چه جوری حرفام رو ثابت می کردم بهشون؟ به فکر این افتادم که برم سراغ سروش. ولی ریسک بود.می ترسیدم. اما احتمال داشت که حرف بزنه؟ اگه حرف می زد خیلی خوب می شد. می تونستم ازش مدرک بگیرم. موسوی داشت حرف می زد ولی نمی فهمیدم چی میگه. دلو زدم به دریا و گفتم : می خوام برم پیش سروش. شوک شد. _ مطمئنید؟ _ بله. بلند شدم که برم، گفت : تنها نرید خطرناکه _ اگر کسی بیاد ممکنه حرف نزنه. _ نمی شه هم تنها بذاریم برید _ یکی بیاد پشت در وایسه. _ من الان یکی از بچها رو می فرستم. سری تکون دادم. گوشیم رو روی حالت ضبط تنظیم کردم. و رفتم سمت اتاقش. قلبم داشت میومد توی دهنم. صداش هنوز یادم نرفته بود. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۳ زیر لب زمزمه کردم و خوندم: _باز در کلبه‌ی تنهایی خویش.. عکس
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 علی که دید ساکتم و دارم به سمت در میرم بیشتر شیر شد و پوزخند زد: _کافیه بابام بفهمه منو مجبور کردی خونه جدید بخرم. انقدر اذیتت کنه که تلافیِ این دو روزی که اذیتم کردی از سرت در بیاره. سرد نگاهش کردم. عسل رو میخواست؟ من براش تکراری شده بودم؟ عشقِ نافرجامش بودم که به دست کس دیگه‌ای زن شده بود؟ باشه! قبول..! من که از اول ترد شده بودم. از همون ابتداش مثل موش‌آزمایشگاهی خانوادم هر بلایی دلشون خواست به عنوان بچه‌اول سرم آوردن. بعد از اونهمه دردی که با ازدواج اجباری تحمیلم کردن، حالا میخوان عسل رو به کسی بدن که دوستش داره، یعنی شوهر من! نه که خوشبختی خواهرم رو نخوام، ولی خوشبختیش با بدبختیِ من یکیه. نگاهی بیحال و سردم کار خودش رو کرد چون سرشو پایین انداخت. خدا باید به این مخلوقاتش دو تا چیز میداد. یکی ترس، یکی خجالت! متاسفانه هردو تو وجود این آدم نیست. با هم از خونه مجردیش بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم. تا رو صندلی نشستم دستمو تو دستاش گرفت و بالا آورد. بوسه‌ای زد و به‌نرمی گفت: _ببخشید عزیزم! بابات همه‌ی کارهایی که کردم معذرت میخوام. از قصد نبوده. هیچوقت حتی فکرشم نکن که من به عشقِ‌زندگیم آسیبی برسونم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۴ علی که دید ساکتم و دارم به سمت در میرم بیشتر شیر شد و پوزخن
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 بی‌تفاوت و خنثی بودم. چرا آدمها فکر میکنن اگه کسی چیزی رو به روشون نمیاره از خنگ بودنشه؟ از ندونستنشه؟ من میدونستم. دلم میخواست داد بزنم که میدونم. همه‌چیز رو میدونم. میدونم که عسل عاشقته.. میدونم که درگیر عشق ممنوعه‌ی خواهرم شدی. دلم میخواست همه‌ی حرفا رو تو صورتش بالا بیارم ولی نمیشد! اگه اینکارو میکردم نهایتا با وقاحت میگفت که مهریه‌ات رو ببخش تا طلاقت رو بدم. اگه اینکارو نمی‌کردم ایندفعه واقعا روش تو روم باز میشد و علنا جلوی چشمم با خواهرم عشقبازی میکرد. پس اینکارا فایده‌ای نشد. باید انتقام میگرفتم. بهترین کاری که میتونستم در حق خودم و خودش بکنم انتقام گرفتنه. سِر شده گفتم: _لطفا حرکت کن! باید موبایلمو عوض کنم. سری تکون داد و آب دهنشو قورت داد: _باشه عزیزم.. قربونت بشم پس کی میخوایم بچه‌دار بشیم؟ ناباور نگاهش کردم و خنده‌ای کردم. ماشین رو روشن کرد و ادامه داد: _من و تو عاشق همدیگه‌ایم. چرا نباید بچه‌دار بشیم؟ پس بچه‌ی عسل چی؟ تا حالا علی چیزی درباره‌ی بچه نگفته بود. حالا یدفعه چخبر شده؟ یعنی این حرفش معنیش چی میتونه باشه؟ نکنه میخواد حامله‌ام کنه و بچه دار بشم تا وقتی که عسل رو زن‌دوم خودش کرد پابند زندگیش بشم و نتونم چیزی بگم؟ عمیقا تو فکر رفتم و محمدعلی هم دیگه حرفشو ادامه نداد. منم پی‌اش رو نگرفتم. چشمم که به موبایل فروشی افتاد سریع گفتم: _وایستا وایستا همینجا..موبایلمو عوض کنم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #292 خودمم فکرم مشغول شد. چه جوری حرفام رو ثابت می کردم بهشون؟ به
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 تا درو باز کنم جون دادم. با اینکه شاید ته دلمم می دونستم الان باز همون سروشیه که نه حرف می زنه نه عکس العملی نشون می ده. ولی بازم ازش می ترسیدم. درو تا آخر باز کردم. دستم از بس می لرزید که مجبور شدم سریع بندازمش کنارم. نگاهش کردم روی تخت نشسته بود و زانو هاش رو بغل گرفته بود. و حتی برنگشت نگاهم کنه. دلم می خواست برم یقش رو بگیرم و هرچی از دهنم در میاد نثارش کنم. ولی می دونستم که فایده نداره. فقط کارو خراب تر می کنم. باورم نمی شد که اون همه دل و جرئت داشتم. چطور جرئت کردم بلند شم برم اونجا، با وجود اینکه همون صبح ماشینم رو پنچر کرده بود. در حالی که خودشم پاشو از اونجا بیرون نمی ذاشت. موبایل یا راه ارتباطی هم نداشتن. نمی دونم چقدر تو همون حالت بودم و داشتم فکر می کردم،که با صدایی از بیرون به خودم اومدم. درو تا نیمه بستم. خودم رو به خدا سپردم و رفتم داخل آروم قدم بر می داشتم. انگار آماده بودم هرلحظه که تکون خورد، بدوم به سمت در. تا وسطای اتاق رفتم و وایسادم. باید فاصلم رو باهاش حفظ می کردم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #293 تا درو باز کنم جون دادم. با اینکه شاید ته دلمم می دونستم الان
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 هیچ حرکتی نمی کرد و باز چیزی هم نمی گفت. نفس عمیقی کشیدم. با خودم گفتم من که تا اونجا رفتم. دیگه منو دیده، پس بهتره حرفام رو بهش بزنم. ترسم رو کنترل کردم و گفتم : ببین. آقا سروش. من نمی دونم کی هستی، چی هستی. از کجا اومدی. هدفت چیه. متاسفانه این مدت نتونستم اینا رو ثابت کنم. ولی تا همین امروز چندین بار بهت بگم که برای چی اینجام و قصدم چیه. من نه می خواستم برنامه هات رو بهم بزنم، نه خصومت شخصی باهات داشتم. من فقط یه پزشک معالج بودم که ماموریتم خوب کردن حالت بود. که همونطور که مطمئن شده بودم از قبل، حالت از منم بهتره و سالم تری. و با کاری که کردی، من دیگه نمی تونم حرفام رو بهشون ثابت کنم. نمی دونم کی هستی انصاف و وجدان داری یا نه ولی با این کارت داری زندگی منو به باد می دی. موقعیت کاریم رو خراب می کنی. من به خواست خودم اینجا نیومدم. مجبور شدم. ولی به مرور زمان واقعا دل به کار دادم و دلم می خواست صحیح و سالم از اینجا بری بیرون بغضم گرفت و صدام شروع کرد به لرزیدن _ این جواب کارای من نبود. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۵ بی‌تفاوت و خنثی بودم. چرا آدمها فکر میکنن اگه کسی چیزی رو
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 ترمز رو کشید و گفت: _چه مدلی میخوای؟ بگو خودم میرم میگیرم _نمیشه. خودم باید برم. _چرا نشه؟ بده بابا چرا خودتو اذیت میکنی؟ میترسیدم که تا سیمکارتمو مینداره مهراب زنگ بزنه. سعی کردم خونسرد رفتار کنم. مگه اون وقتی داشت شکم خواهرمو بالا میاورد انقدر راحت نبود؟ انقدر معمولی کارشو انجام نداد؟ اخمی کردم و از ماشین پیاده شدم. رو بهش از شیشه گفتم: _از اونجایی که به تو اعتمادی نیست دوباره چشمت دختری رو نگیره خودم میرم. شوکه نگاهم کرد. پوزخندی زدم و بی‌اهمیت بهش سمت موبایل‌فروشی رفتم. گوشی خرد و خاکشیر شده‌ام رو از جیبم در آوردم و با تاسف نگاهش کردم. جلوی موبایل فروشی، دختر کوچیکی فال حافظ میفروخت. لبخندی بهش زدم و لپش رو کشیدم: _سلام عزیزم. فالی چنده؟ با اون چهره‌ی بچگونه و ملیح، لبخند دندون نمایی زد و ذوق‌زده گفت: _سلام خاله. فالی فقط هزار تومن. خیلی کمه میشه بخرید؟ یاد عسل افتادم، یاد مهراب... چی میشد اگه مشکلات زندگیم حالت طبیعی به خودش میگرفت؟ لبخند تلخی زدم: _اگه فالم خوب در بیاد ۱۰۰تومن جایزه داری پیشم. ولی اگه بد بیاد هزار میدم. قبوله؟ جیغی از ذوق کشید و بلند بلند گفت: _هیع! واقعا؟ ۱۰۰تومن؟ یعنی اندازه صد تا مشتری؟ باشه خاله... ایشالا همش برات خوب در بیاد. مگه چند سالش بود که مجبور به اینجا بودنه؟ شدیدا دلم میخواست که این بچه‌ی شش‌ساله‌ی بانمک و خوشگل، با اون دندونای خرگوشی دختر من و مهراب بود! چه مرگم شده بود که طلاق گرفتم؟ قلبم درد گرفت و دستمو رو سینم گذاشتم. با خنده‌ی تصنعی گفتم: _مرسی عزیزم. حالا یه فال بردارم؟ @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۶ ترمز رو کشید و گفت: _چه مدلی میخوای؟ بگو خودم میرم میگیرم
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 تند تند سرشو تکون داد و جعبه‌ی فال رو جلوم گرفت. چشمامو بستم و با ناامیدی برای رسیدنِ دوباره به مهراب، نیت کردم. دستمو تو جعبه کردم و فالمو برداشتم: _درختِ دوستی بنشان که کامِ دل به بار آرد نهالِ دشمنی بَرکَن که رنج بی‌شمار آرد چو مهمانِ خراباتی به عزت باش با رندان که دردِ سر کشی جانا، گرت مستی خمار آرد اگر می خواهی به مراد دل خود برسی با همه مهربانی و دوستی کن و کینه را از دل بیرون بریز که بیش از حد باعث آزار خودت می شود. از عمر و فرصتی که خدا در اختیارت نهاده نهایت استفاده را ببر زیرا که گردش روزگار می ماند و انسان رفتنی است. حاجتی که در دل داری از خدا بخواه که روا خواهد شد. اشک از چشمم ریخت. بهش میرسم؟ به مهرابم...عزیزم..میرسم؟ محکم لپ دختربچه‌ی فال‌فروش رو بوسیدم و صد تومنی ای بهش دادم. با ذوق گفتم: _خیلی فالم خوب اومد. مرسی عزیزم. با خجالت گفت: _خاله...میشه یه لحظه خم بشین سمتم؟ فکر کردم میخواد چیزی در گوشم بگه ولی وقتی خم شدم، گونه‌ام رو به آرومیِ یه نسیم خنک، بوسید! خنده‌ی کوچیک و ریزش دلم رو لرزوند: _ممنونم خاله. اینم جای بوسه شما! همه‌ی وجودم پر شد از حس خوب! همه‌ی زورم رو میزنم تا به مهراب بزنم. مهراب...! از دختربچه خداحافظی کردم و وارد موبایل فروشی شدم. کارای گوشیم سریع انجام شد. اولین کاری که کردم این بود که تاریخ تماس ها رو ببینم. بین اون همه زنگ و تماسی که از هم‌دانشگاهی هام و مامان و بابا، عسل و محمدعلی داشتم؛ چشمم خیره به تماسِ شماره‌ی ناشناسی شد که یه ساعت قبل زنگ زده بود. میخواستم باور کنم‌مهرابه. همه‌ی وجودم التماس میکرد که خودش باشه. سریع شماره ناشناس رو گرفتم. موبایل فروش تذکر داد: _خانم... گوشی فعلا ۱۰۰درصد شارژ داره درست.. ولی باید ۵ساعت بعد ازش استفاده کنین. وگرنه هنگ میکنه. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻