eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.4هزار دنبال‌کننده
154 عکس
88 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #294 هیچ حرکتی نمی کرد و باز چیزی هم نمی گفت. نفس عمیقی کشیدم. با
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ منو تهدید به مرگ کردی تیزی زیر گلوم گذاشتی. ماشینم رو که صبح پنچر کردی. حالا من چه جوری ثابت کنم کار تو بوده. یکم سکوت کردم. چند تا نفس عمیق کشیدم تا آروم بشم. هیچ تغییری توی موقعیتش نداده بود. آروم گفتم : ببین. باور کن من کاریت ندارم. فقط بهم بگو داری چی کار می کنی. اون بیرون کیا هستن هدفت دقیقا چیه. شاید اصلا منم تونستم کمکت کنم. و باز هم هیچ. دلم می خواست سر به بیابون بذارم. داشت منم روانی می کرد. به قول مامانم چند وقت دیگه منم باید اونجا بستری می شدم. با عجز گفتم :آقای سروش.... همچنان کاری نمی کرد.. بغضم گرفت و واقعا ناامیدانه به سمت در حرکت کردم. بریدم. انگار دیگه واقعا کم آوردم دلم می خواست از اونجا بزنم بیرون. و بعد کیلومتر ها دور شم. اصلا دوست داشتم اون قسمت از مغزم که خاطرات این اواخر ثبت شده بود رو پاک کنم دوست داشتم یه زندگی جدید رو شروع کنم. بدون این آشوب ها. به سمت خروجی می رفتم که موسوی صدام زد. _ چی شد خانم یاقوتیان نگاهش کردم. خیلی آروم گفتم : هیچی. خدانگهدار @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۷ تند تند سرشو تکون داد و جعبه‌ی فال رو جلوم گرفت. چشمامو بس
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 اهمیتی به حرفش ندادم و منتظر شدم تا جواب بده. ثانیه ها کند میگذشت و صدای بوق گوشی، هر لحظه بیشتر رو اعصابم میرفت. لب گزیدم و بیشتر منتظر شدم. یه بوق دیگه میخورد تماس خود به خود قطع میشد که جواب داد: _الو.. بفرمایید! نفسم رفت. خودش بود! مهراب... صداش، چه جاذبه‌ی عجیب و حیرت‌انگیزی داشت. آروم‌گفتم: _سلام!... آنام.. چیزی نگفت. سکوت کرد. فکر میکردم حرفی بزنه یا حتی دلیلِ خاموشیِ گوشیمو بپرسه ولی قطع کرد. ناباور به گوشی نگاه کردم. قطع کرد؟ مهراب _سلام!...آنام.. قلبم درد گرفت. دردی رو حس کردم که برمی‌گشت به نزدیکه سه‌سال قبل. با ناباوری به گوشی خیره شدم. تماس رو سریع قطع کردم. دیدمش، بعد از چهارسال طاقت‌فرسا..! ناباورانه خنده‌ای کردم. زنگ زده و با وقاحت میگه آنام؟ یه روز تو آنای‌من بودی لعنتی! گوشی زیر فشار انگشتای دستم درحال خُرد شدن بود. زیر لب غریدم: _آنایی؟ خب باش! یاد حماقت چند ساعت قبلم افتادم که بهش زنگ زدم. چرا چنین کار ابلهانه‌ای کردم؟ حتما تو دلش به من و قلب احمقم خندیده. به من و کل وجودم خندیده. صدای زنگ گوشی دوباره بلند شد. سریع تماس رو به امید این که دوباره آنا باشه وصل کردم: _الو..آقای شاهرودی! @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۸ اهمیتی به حرفش ندادم و منتظر شدم تا جواب بده. ثانیه ها کند
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 شبیه لاستیکی که بادش خالی شده باشه وا رفتم. آنا نبود.... دیگه آنایی نیست! صدامو صاف کردم و گفتم: _بله... بفرمایید! _فردا جلسه‌ای بین اساتید دانشگاه بخاطر شما و یکی از دانشجوهاتون برگزار میشه. تعجب نکردم. هیچ تعجبی نکردم از اینکه بفهمن آنا روزی همسرم بوده. حتما نگران مسائل شخصی بودن که توی نمره دادن و تدریسم مشکل ایجاد کنه. دستی به چونه‌ام کشیدم و گفتم: _منظورتون آنا ملکی هست؟ همسر سابقم؟ منم امروز متوجه شدم که با من چند ترم کلاس برداشته. با جدیت گفت: _بهتره خودتون مسائلتون رو با این خانم حل کنید. نه تنها نباید تو کلاس های شما حضور داشته باشن بلکه حتی وجودشون تو دانشگاه ما هم باعث دردسره. مدیریت دانشگاه امروز... وسط حرفش پریدم و غریدم: _منظورتون چیه؟ خیلی راحت دارین به من انگ میچسبونید؟ باید بگم که چندین سال تو آلمان مشغول تحصیل و تدریس بودم. متوجهید چی میگین؟ _به هرحال...! ما نمی‌تونیم بعدا با موضوعات خصوصی و خانوادگی درگیر بشیم. دانشگاه ما یه دانشگاه سر شناسه. دردی توی سینه‌ام از حرفی که مجبور به گفتنش بودم تا این قائله بخوابه، تو سینم پیچید: _خانم ملکی متاهلن. من و اون... دیگه بهم ربطی نداریم. _درسته که متاهلن ولی احتیاط شرط عقله. راست میگفت. دل که منطق حالیش نمیشد. دل که نمیفهمید طرف شوهر داره. دل من مخصوصا... منی که فدای اون لعنتی شدم. گوشی رو بدون حرفی قطع کردم. بی‌منطق شده بودم. خیلی وقت بود که چیزی تو مغزم ثبات نداشت. سوئیچ ماشینو از روی مبل چنگ انداختم و بلند شدم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
. بدو بدو 😍😍🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀ .
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #295 _ منو تهدید به مرگ کردی تیزی زیر گلوم گذاشتی. ماشینم رو که صب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 انگار صدا ها رو نمی شنیدم. تو حال و هوای خودم نبودمم.. نمی فهمیدم داره چی میشه. اصلا نفهمیدم چه جوری خودم رو رسوندم خونه. * مامان بابام هم خواهش و اصرار می کردن که چمه. چرا اون شکلی ام. سراغ کار و سروش و زندگیم رو می گرفتن. ولی جوابی براشون نداشتم. فقط گفتم داره تموم میشه. نمی دونم چرا هنوز نمی تونستم بگم تموم شد. هنوز مقاومت داشتم. یه صدایی درونم می گفت مگه احمقی دختر؟ از جونت سیر شدی؟ ول کن بچسب به زندگیت. داری می ری مراحل بالا تر. اما گوشم بدهکار نبود. نمی دونم چی منو وادار می کرد که بمونم. با همون زمزمه ها بود که بالاخره دم دمای صبح خوابم برد. وقتی بیدار شدم ظهر شده بود. یکم انرژی گرفته بودم. چند ساعتی تا عصر با خودم خلوت کردم. تو یکی از کافه های شهر نشستم. و فکر کردم باید تصمیم می گرفتم که چی کار کنم. تکلیف که مشخص بود اما من هنوز دست بردار نبودم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۹ شبیه لاستیکی که بادش خالی شده باشه وا رفتم. آنا نبود.... دی
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 یکم باید باد به کلم بخوره وگرنه دوباره مجبورم سی‌میلیونی هزینه وسایل خونه کنم. از خونه که بیرون زدم دو ساعت با ماشین کل تهران رو گشتم. حس می کردم دیگه کم کم داره پاهام بی حس میشه. سرعت ماشین رو کم کردم و خواستم ماشین رو پارک کنم کنار خونه‌ای که نگاهم خشک شد روی یه زن! آنا... اینجا چیکار میکرد؟ من چرا اینجام؟ داشت سر مردی داد میزد. شیشه رو کمی پایین آوردم تا صداشو بشنوم: _متوجهی داری چه غلطی میکنی؟ زدی کمد رو داغون کردی. علی بیا این کارگرای قراضه‌اتو جمع کن. من اینجا زندگی نمیکنم. این خونه کوچیکه. پوزخندی رو لبم اومد. به اون خونه... خونه‌ی سه‌طبقه‌ی پونصد متری کوچیک میگفت؟ دست به سینه از نمایش توفیقی رو به روم خیره شدم. خوبیِ ماشینم این بود که شیشه‌هاش کاملا دودی بود و نمی‌تونستن منو ببینن. اگه میفهمیدن من دارم میبینمشون یکم عاشقانه‌تر رفتار میکردن. آنا چی گفته بود؟ محمدعلی، شوهری که عشق اولش بود با نزدیکترینش بهش خیانت کرده؟ نکنه منظورش دوستشه؟ اسم دوست صمیمی‌ش اون زمان چی بود؟ هاله؟ هلنا؟ تو فکر غرق بودم که با حرکت محمدعلی، مبهوت موندم. به آنا سیلی زد..! چخبره؟ دلم جوش اومد و همه وجودم میخواست از ماشین پیاده بشم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #296 انگار صدا ها رو نمی شنیدم. تو حال و هوای خودم نبودمم.. نمی فه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 خبری هم از مازیار نداشتم. دروغ چرا، دوست داشتم بدونم کجاست و چی کار می کنه. درسته بیشتر فکر و ذکرم پی کار و سروش و این داستانا بود. اما نمی تونستم انکار کنم که هنوز مهرش رو تو دلم داشتم نمیگم مثل سابق، اون موقع که باهم خوب بودیم. اما خب هنوزم دوسش داشتم. با یادآوری خاطراتمون آه کشیدم و بغض کردم. دلم برای روزای خوشی که باهاش داشتم خیلی تنگ شده بود. تنها دلیلی که تونستم یکم شرایط رو بهتر برای خودم مدیریت کنم، همین رشته ای بود که توش درس خونده بودم و چیزایی که یاد گرفته بودم. اما خب هنوزم دلتنگش بودم. ازش انتظار نداشتم توی آخرین دیدار اون حرکت رو کنه. و بخاطر همین نمی تونستم خودم سمتش برم. اشتهام کور شد.. کیکی که سفارش داده بودم رو نصفه ول کردم و از کافه زدم بیرون. نزدیک همونجا یه پارک بود که همیشه با مازیار می رفتم. دلم خیلی تنگ شده بود. دو دل بودم که سر بزنم یا نزنم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #297 خبری هم از مازیار نداشتم. دروغ چرا، دوست داشتم بدونم کجاست و
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 داشتم از کنار پارک رد می شدم که دلو زدم به دریا، مسیرم رو عوض کردم و رفتم سمت پارک. هر قدمی که برمی داشتم یه خاطره زنده می شد. جاهایی که با هم خاطره ساخته بودیم، وایمیسادم و زل می زدم بهشون. و کامل اون صحنه ها رو می دیدم. صدای خنده ها و جیغ و داد هامون توی گوشم تداعی می شد. هیچ وقت فراموششون نمی کنم. هرچی بیشتر مرور می کردم بغض توی گلوم سنگین تر می شد. و دلم بیشتر می گرفت. چی شد که زندگیم این شکلی شد. نمی دونستم خوشحال باشم که خدا روی واقعی مازیار رو برام رو کرده بود. یا ناراحت باشم که دیگه نمی شد با هم باشیم. ناراحت باشم که عشق زندگیم دیگه کنارم نبود یکم رفتم و رسیدم به نیمکتی که همیشه وقتی خسته می شدیم روش می نشستیم. و معمولا خالی بود و جا داشت. اما تا بهش نزدیک شدم دیدم یه آقایی روش نشسته. حس کردم زیادی آشناست. یکم چرخیدم و وایسادم تا حداقل نیم رخش رو ببینم. با دیدن مازیار خیلی جا خوردم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #298 داشتم از کنار پارک رد می شدم که دلو زدم به دریا، مسیرم رو عو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 فوری رفتم پریدم پشت درخت قایم شدم.. از پشت درخت با احتیاط نگاهش کردم. دستاش رو باز کرد و بود. نشسته بود روی همین نیکمت همیشگی. یه جوری شدم. یعنی اونم داشت به من فکر می کرد؟ اونم دلش برای خاطراتمون تنگ شده بود؟ چی کشونده بودش اونجا. آخه اون پارک به خونه یا محل کارش خیلی نزدیک نبود. شاید هم مثل من داشته رد می شده گذرش افتاده. نمی دونستم هنوز دوسم داره یا نه. اما به هر حال کاراش به این سادگی ها قابل بخشش نبود. آه عمیقی کشیدم.. هنوز همونجا نشسته بود. خم شد رو به جلو. حس کردم صدای زمزمه هاش میاد. نتونستم فضولی نکنم یکم بهش نزدیک شدم. رفتم پشت یه درخت که بهش نزدیک تر بود وایسادم. باریک بود و دیده می شدم. اما پشتم رو کردم بهش. داشت با خودش حرف می زد. به حرفاش که دقت کردم فهمیدم مخاطبش منم _ معشوقه بی معرفت من. ببین باهام چی کار کردی که نشستم با عکست حرف می زنم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #299 فوری رفتم پریدم پشت درخت قایم شدم.. از پشت درخت با احتیاط نگا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ این نبود حق من. حق ما این نبود. ما کلی آرزو داشتیم. کلی هدف. کلی رویا. کلی برنامه کنار هم داشتیم. دیدی چه جوری زدی همه رو خراب کردی. دلم گرفت. ولی حرصمم گرفت. مگه تقصیر من بود؟ خودش دیوونه بازی در آورد و برام خط و نشون کشید. _ یعنی بعد این همه سال نفهمیدی وقتی میگم دلارام این کارو کن یا نکن فقط بخاطر خودته؟ زیر لب گفتم آره جون عمت. _ تو از خیلی چیزا خبر نداشتی. نمی دونستی من دقیقا چی میگم. ولی وقتی به زودی فهمیدی می فهمی که من هرچی گفتم بخاطر خودت بود. و هنوز هم.. منتظر بودم ادامش رو بگه. نفس صدا داری کشید و گفت : هنوز هم.... دوست دارم. دلم هری ریخت. منم دوسش داشتم. منم فراموشش نکرده بودم. دوست داشتم توی اون روزای سخت کنارم باشه اما اخه یعنی چی. یعنی چی یه چیزایی رو نمی دونستم. خب چرا بهم نگفت. چرا دلیل نیاورد شاید منم اون موقع بیخیال می شدم و کوتاه میومدم شاید بهش گوش می کردم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #300 _ این نبود حق من. حق ما این نبود. ما کلی آرزو داشتیم. کلی هدف
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 تکیش رو به نیمکت داد و دیگه چیزی نگفت. نمی دونستم درسته برم جلو یا نه. باید صبر می کردم بره. یا می رفتم و خودی نشون می دادم و ازش می پرسیدم که قضیه از چه قراره. تو همین فکرا بودم که بلند شد و رفت سمت خروجی پارک. به رفتنش نگاه کردم. هرچی دور تر می شد دل منم بیشتر می گرفت. آه بلندی کشیدم و رفتم نشستم روی نیمکت. صورتم رو میون دستام پنهان کردم. به زور داشتم جلوی خودمو می گرفتم که گریه نکنم. حالم خیلی گرفته بود. حس آدمایی رو داشتم که رسیدن به آخر خط. و دیگه هیچ امیدی به زندگی ندارن. هیچ هدفی واسه ادامه دادن. مازیار شوق و ذوق من برای ادامه دادن بود. یکی از دلایلی بود که می خواستم بخاطرش بجنگم تو همین فکرا بودم که حضور کسی رو کنارم احساس کردم. سر بلند کردم. با دیدن مازیار هین بلندی کشیدم و خودمو کشیدم عقب. واقعا شوکه شدم. دستم رو گذاشتم روی قلبم حالا نمی تونستم تکون بخورم. حرکتی کنم یا چیزی بگم. اونم همینجور زل زده بود بهم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #301 تکیش رو به نیمکت داد و دیگه چیزی نگفت. نمی دونستم درسته برم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 چند تا نفس عمیق کشیدم تا حالم بهتر شه و بتونم عکس العمل درست نشون بدم. خودش توی صحبت پیش قدم شد. _ کاش از خدا یه چیز دیگه می خواستم. منظورش رو فهمیدم ولی چیزی نگفتم. حتی نگاهش هم نکردم. _ فکر نمی کردم امروز اینجا ببینمت. اخم کردم و جدی گفتم : منم. _ مشخصه خیلی از دستم دلخوری. طلبکار نگاهش کردم. _ دلخور؟ حتی دلم نمی خواد ببینمت. اما الکی می گفتم. دوست داشتم ببینمش. خواستم بلند شم برم که مچ دستم رو گرفت. اونم تقلا و داد و بیداد کنم که با عجز گفت : خواهش می کنم بشین. لطفا. فقط چند دقیقه. اینقدر با عجز گفت که نتونستم درخواستش رو رد کنم. دستم رو آروم رها کرد. چیزی نگفتم و برگشتم سر جام. اما دست به سینه نشستم و حتی نگاهش هم نکردم. هرچند دلم می خواست زل بزنم بهش و چشم ازش برندارم یکم که گذشت گفت: حالت چطوره دلارام؟ عالی بودم. _ عالی. به لطف کارای تو بهتر از این نمیشم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۴۰ یکم باید باد به کلم بخوره وگرنه دوباره مجبورم سی‌میلیونی هز
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 تمام چیزی که این لحظه میخواستم شکستن دستاش بود. گمون کردم الان آنا گریه کنه یا مثل وقت‌هایی که با من دعوا میکرد سریع یه جایی پناه ببره، اما با جیغ و داد بلندی به سمت محمدعلی حمله‌ور شد: _آشغال هرزه تو دست روی من بلند میکنی؟ تویی که آوازه‌ی خیانتت به گوش خانوادمم رسیده؟ آره؟ من طلاق میخوام. باید طلاقم بدی. از زندگی با یه کثافتی مثل تو خسته شدم. چشمام چیزی رو که می دید باور نمیکرد. واقعا محمدعلی به آنا خیانت کرده بود؟ با کی؟ مگه میشه به زنی مثل اون خیانت هم کرد؟ دستام دور فرمون مشت شد. محمدعلی با حرص آنا رو عقب روند و داد زد: _بس کن! متوهم شدی. من فقط یدفعه یه غلطی کردم. توئم که خیالبافی هات تموم نمیشن روانی. دست از سرم بردار. زندگی رو به من دو سه روزه حروم کردی که چی؟ آنا با قهقهه‌ی بلندی، مسخره‌اش کرد: _من؟ من متوهم شدم؟ نه! تو توهم زدی که واسم مهمی. باید طلاقم بدی. نمیتونم تحمل کنم که هر روز گزارش هرزه بازی هاتو به گوشم برسونن. انگار محمدعلی توقع این حرف رو از آنا نداشت که تو حالت سکون موند. دستاش رو هوا موند. آنا بود که با غرور و بی‌تفاوتی نگاه میکرد؟ این‌نگاه خودخواهانه‌ای که رو به روی چشمای اون مرد بود، امروز داشت جلوی من می‌بارید. محمدعلی کلافه چند قدمی دور شد تا اینکه گفت: _بیا بریم تو خونه..بسه! آبرو ریزی جلو همسایه‌ها خوب نیست. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #302 چند تا نفس عمیق کشیدم تا حالم بهتر شه و بتونم عکس العمل درست
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 آه کشید و گفت : کارای من؟ یا کارای خودت؟ همچنان طلبکار نگاهش کردم و گفتم : الان یه چیزم بدهکار می شم فکر کنم بهتره من برم _ خیلی زودرنج شدی. اروم باش داریم صحبت می کنیم. پوزخند زدم و گفتم : واقعا چه توقعی ازم داری؟ حلوا حلوات کنم؟ قربون صدقت برم؟ می خوای چی کار کنم مازیار. مگه برام زندگی گذاشتی. اعصاب گذاشتی. که الان توقع داری با آرامش هم باهات برخورد کنم. با حرفات عصبی ترم نکن. می خوام برم. _ بابا دو دقیقه بشین چی هی می خوام برم حرف دارم باهات. _ حرفات اگه همین شکلیه که ترجیح می دم نشنوم _ چرا خودتو می زنی به اون راه؟ _ کدوم راه؟ - خب بیا. داری می زنی. _ خب کدوم راه؟ خودمو به کدوم راه می زنم. _ یعنی نمی دونی من چه مرگمه. چی می خوام. حرفم چیه. ‌_ نه نمی دونم. نمی خوام بدونم. بدونم هم برام مهم نیست . _ خیلی هم بی رحم شدی @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #303 آه کشید و گفت : کارای من؟ یا کارای خودت؟ همچنان طلبکار نگاهش
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ هرچی می خوای بگو مازیار. بگو بی رحم شدی. بگو سنگدل شدی. عوض شدی. هرچی می خوای بگو. برام مهم نیست. کم نکشیدم از دستت. کم خون دل نخوردم. تو همین یکی دو ماه کم عذاب نکشیدم. دیگه بسه. ولم کن برو پی زندگیت. راحت باش خوش باش. _ چرا فکر می کنی من الان خوشم؟ _ پس چه فکری کنم؟ یکم خیره نگاهم کرد و بعد آه کشید. _ هیچی. هرجور دوست داری فکر کن. الان نمی تونم چیزی بهت بگم به شدت کنجکاو شدم. چی این وسط بود که من بی خبر بودم؟ _ چی نمی تونی بهم بگی؟ _ به وقتش می فهمی! عصبی گفتم : وقتش یا همین الانه یا هیچ وقت. اگه گفتی که هیچ اگه نگفتی قسم می خورم دیگه هیچ وقت نذارم منو ببینی. اخم کرد و گفت : مگه دست توعه؟ _ آره دست منه. چیه؟ نکنه دست توعه؟ نه آقا مازیار دیگه به شما ربطی نداره. من الان اختیارم دست خودمه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۴۱ تمام چیزی که این لحظه میخواستم شکستن دستاش بود. گمون کردم
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 آنا با پوزخندی وارد خونه شد. پشت‌بند رفتنشون به خونه، چند لحظه بیشتر نگذشته بود که ماشینی رو به روم پارک کرد. خوب که نگاه کردم، راننده ماشین رو دیدم که داییِ آناست. با خنده و خوشی از ماشین پیاده شدن. تو دستشون چند تا گل و شیرینی بود. یه لحظه از فکرم گذشت *آنا حامله‌ست؟* که انقدر کادو آوردن؟ همه‌ی تنم تو آتیش انگار انداخته شد. اگه حامله بود چی؟ یعنی با حاملگیش اومده امروز به من گفته بیا دوباره ازدواج کنیم؟ زنیکه خیانتکارِ پست‌فطرت! پوزخندی به خوش‌خیالیِ خودم زدم. یه زن متاهل نظر داشتم. به زنی که باعث و بانیِ شکستِ زندگیِ منه. من..مهراب شاهرودی، کسی که حتی یکبار تو زندگیش تو چیزی نباخته، برای اولین بار زنم رو باختم. عشقم رو از دست دادم. زندگیم متلاشی شد! شکست سنگینی که خوردم فقط بخاطر بچه نبود، بخاطر این بود که زنم عاشقم نبوده. ماشین رو روشن کردم و از کنارشون گذشتم. لحظه‌ی آخر اما، متوجه نگاه خیره‌ی داییِ آنا روی ماشینم شدم. *آنا خسته و کوفته از مرتب کردن و جا سازیِ وسایل خونه اونم همراهِ داشتن مهمونایی مثل خانواده دایی که با نگاهشون آدمو قورت میدن، روی تخت پهن شدم. هنوز چند دقیقه هم از این دراز کشیدنم نگذشته بود که در اتاق باز شد. سریع خودمو جمع کردم و بلند شدم. زندایی با لبخند بزرگی، وارد اتاق شد. لبخندی بهش زدم و شالم رو روی سرم درست کردم. زندایی کنارم روی تخت نشست و با مهربونی گفت: _عزیزم خودتو اذیت نکن. راحت باش. منم زنم دیگه. انقدر خودتو می‌پوشونی چرا؟ @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #304 _ هرچی می خوای بگو مازیار. بگو بی رحم شدی. بگو سنگدل شدی. عوض
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ دیگه نمی تونی برا من تصمیم بگیری. نمی تونی بگی چی کار کن و چی کار نکن. عصبی پوزخند زدو گفت : مثل اینکه خیلی از این وضعیت راضی ای. تو دلم براش تاسف خوردم. چون نمی دونست چی داره بهم می گذره. ولی با لجبازی گفتم : آره. آره درست حدس زدی. داره خوش می گذره. راحتم. همونطور که به تو داره خوش می گذره. _ نمی فهمی دیگه. نمی فهمی. هرکار کنم تو کتت نمی ره. _ باهام درست صحبت کن. _ قیافه من شبیه آدماییه که داره بهشون خوش می گذره؟ _ صدات رو بیار پایین. من نمی دونم. وقتی بخاطر شغل من، میونمون رو خراب کردی حتما می خواستی دیگه. ولی خوب شد اتفاقا. اون روی واقعیت رو قبل اینکه خودم رو بدبخت کنم شناختم. چشماش از عصبانیت سرخ شده بود. کارد می زدی خونش در نمیومد. به زور چند تا نفس عمیق کشید تا خودش رو کنترل کنه کم پیش میومد مازیار اون شکلی عصبانی بشه. یکم ترسیدم ولی خودم رو نباختم. کنترلش رو که دست گرفت گفت : کارت به کجا رسید @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۴۲ آنا با پوزخندی وارد خونه شد. پشت‌بند رفتنشون به خونه، چند
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 جوابشو فقط با لبخندی دادم. الان فقط نیاز داشتم از خونه‌ام گورشون رو گم کنن. وضعیت روحیِ خوبی نداشتم، جسمم که بخاطر دانشگاه و بعد از اون دعوا و کارای خونه داغون بود. حالا باید خودمو یه زن متین و خوب برای خانواده شوهرمم نشون میدادم. صبر و تحملم داشت تموم میشد. دیدن مهراب، همه‌ی ذهن و قلب و روحم رو درگیر کرده بود. فشارِ روحیم اونجایی بدتر شد که گوشی رو بهم قطع کرد! زندایی آروم دستمو تو دستش گرفت و گفت: _آناجان! عزیزم.. من و داییت الان نزدیکه سی و چند سال میشه که منتظر نوه هستیم. اولش که محمدعلی به عشقِ تو، هر دختری بود و نبود رد میکرد. گفتیم قسمت نبوده ولی قسمت هم شدین. حالا که بهم رسیدید، چرا زودتر بچه‌دار نمیشین؟ شوکه نگاهش کردم. علی هم اون روز تو ماشین به بچه‌دار شدنم اشاره کرد. نکنه دایی و زندایی رو مخش رفتن؟ شایدم میخواد با حاملگیِ من، عسل رو از سرش باز کنه و دور بندازه. نگاهی به دستام که تو دست زندایی بود کردم و سر به زیر، گفتم: _زندایی.. حقیقتش رو بخواید من خیلی بچه میخوام. زندگیم رو با محمدعلی دوست دارم. ولی ..ولی محمدعلی هوایی شده. دلش یه دختر دیگه‌رو میخواد. زندایی ناباور دست رو دهنش گذاشت و هینی کشید: _چی میگی آنا؟ منظورت چیه؟ زن دوم گرفته؟ پنهونی؟ اشک مصنوعی از کنار چشمام ریختم و با بغض، گفتم: _نه زندایی..قضیه این نیست! شکم یه دختر دبیرستانی رو بالا آورده. خانواده‌ی اون دختر هر روز به من زنگ میزنن. پیام میدن. میگن شوهر تو باید گردن بگیره. من چیکار کنم؟ شما بگین...من چیکار کنم؟؟ زندایی که از دایی هم تو اینجور مسائل بدتر بود، سریع گفت: _چیکار میخوای کنی؟ تو حامله شو. بقیه‌اش رو بسپر به من! من نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره. اون بچه هم زنا زاده ست. اجازه نمیدم پاش تو خونه‌‌ی ما وا بشه. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #305 _ دیگه نمی تونی برا من تصمیم بگیری. نمی تونی بگی چی کار کن و
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ به تو ربطی نداره. خیلی سعی داشت خودش رو کنترل کنه. نفس عمیق کشید و گفت : میگم کارت به کجا رسید؟ _ خوب پیش می ره. _ مطمئنی؟ ولی استاد که یه چیز دیگه می گفت. عصبی گفتم : وقتی می دونی منو سوال پیچ نکن استاد یاقوتیان یهو لبخند محوی نشست روی لبش. انگار آروم شد. عجیب بود. گفت : دلم برای دورانی که سر کلاسم می نشستی تنگ شده. دل منم یه جوری شد. گفت : با نبود تو نتونستم دیگه ادامه بدم. آره اینو استاد هم بهم گفته بود. سرم رو انداختم پایین و اخم کردم. نتونستم دیگه چیزی بگم. چون دل خودمم بد گرفته بود. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۴۳ جوابشو فقط با لبخندی دادم. الان فقط نیاز داشتم از خونه‌ام
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 پوزخندی زدم و گفتم: _الان اینجوری میگین. معلوم نیست چندسال بعد، قراره چیکار کنین. شایدم همه جا با افتخار دست من و اون دختره رو گرفتین و تو چشم مردم کردین که من دو‌تا عروس دارم. هول شد و سریع گفت: _نه...نه عزیزم! نگو اینجوری! آدرس و شماره اونا رو بده. خودم میرم یه پولی میذارم کف دستش که بچه رو سقط کنه. ابروهام بالا پرید. مثل این که یه ذره هم شک نداشت که پسرشون چقدر هرزه‌ست. دستمو از دستش بیرون کشیدم و عصبی از جام بلند شدم. بلند گفتم: _خب... که چی؟ نه واقعا که چی؟ دل شکسته‌ی من دل میشه؟ یا حالِ بدم؟ همین که تا الان نشستم و طلاق نگرفتم ازش، بخاطر آبروی پدرمه. رنگ زندایی قرمز شد. مهریه‌ی من کم چیزی نبود، تقریبا دایی و زندایی رو ورشکست میکرد. محمدعلی اما براش عین آب خوردن بود جور کردن مهریه‌ام! بازومو گرفت و با ملایمت و مهربونی گفت: _آنا جان! خب تو هم حق بده بهش. اون مَرده تو زنی... زن اگه با زندگیش نسازه که زندگی واسش زندگی نمیشه. _درکت نمیکنم زندایی. حرفاتو نمیفهمم. یعنی اگه دایی میرفت بهت خیانت میکرد و شکم یه بچه‌ دبیرستانی رو بالا میاورد بازم همین حرفا رو به خودت میزدی؟ صورتش سرد و پر از انزجار شد. شک ندارم الان دلش میخواست که خفم کنه. به زور تحمل کرد و جلوی خودش رو گرفته بود تا بهم چیزی نگه ولی صورتش هر لحظه کبودتر میشد. آخرم بلند شد و با توپ و تشر از اتاق بیرون رفت. در اتاقم جوری محکم کوبید که بلند خندیدم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
دوستان عزیز دل دیوانه تو وی آی پی تموم شده😍😍 کسایی که مایل هستن تهیه کنند قیمتش ۳۷ هزار تومن را واریز کنن بیا و با خیال راحت کل رمان رو بخون😌 اگه خواستید فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید❤️😘 @bonyane_marsus اینم شماره کارت خدمت عزیزای قیشنگ و دوست داشتنیم😍😘❤️🥺 بزنید رو شماره کارت کپی میشه😌
6037998202343173
محمد نژاد اصل پارت اول دل دیوانه رو هم از اینجا بخونید👇👇👇 https://eitaa.com/deledivane/8036
هدایت شده از تبلیغات با سیاست🌿🍭❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درمان قطعی سفیدی مو توسط شرکت فناور درمان🇮🇷 تنها با یک دوره مصرف متوجه بازگشت موهایتان به رنگ اصلی خواهید شد. 😍🤩 بـیـش از ۳۰هـــزار خـانم و آقـا از این روش معجزه_آسا نتیجـه گرفتن  🪄 روی لینک زیر کلیک کنید 😃👇 https://www.20landing.com/141/862 https://www.20landing.com/141/862
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_ادیـــتے‌‌دیـــگراز‌آقــــامحـــمد‌و‌رســـول😉💛!"> 🌿 ↬💓🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ghatijat
هدایت شده از تبلیغات با سیاست🌿🍭❤️
🗣رازی از زبان آیت الله بهجت که در اواخر عمرشان تعلیم خواص نمودند و فرمودند من در مورد ختومات از استادم (مرحوم آیت الله قاضی) چیزی نمیپرسیدم، اما روزی ایشان ذکری را به من آموختند و فرمودند که هر کس موفق شود آن را به انجام برساند...😳 در نتیجه 📜🧷 اگر طلسم شده قطعا باطل میشود ✨اگر مجرد باشد بختش باز شود ✨اگر چشم به راه کسی باشد به عشقش برسد ✨و اگر تنگ روزی باشد روزیش بسیار فراخ شود 🚩 به علت درخواست های مکرر شما عزیزان یکبار دیگه این سرّ عظیم‌ الشأن رو براتون گذاشتیم 👇🧿 https://eitaa.com/joinchat/3042639928C19e648235a
Akam Band - Yalda (128).mp3
5.47M
_یــــلدا‌شــــده‌بــــاز‌دوبــــاره؛ دل‌واســہ‌خــــنده‌هـــات‌بیــقراره🍉!"> 🌿 ↬💓🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ghatijat
_گفته باشما من این دختر رو نمی خوام، ببرین پسش بدین خونه باباش، نه ریخت داره نه هیکلی آخه من عاشق چیش شم! بی بی به صورتش می کوبد و موعظه کنان لب به شکوه می زند: _این چه حرفیه مادر؟ دختر به این دسته گلی، خانمی، چشماش و دیدی؟ دریا رو توی خودش جا داده بعد می گی ریخت نداره! چهارتا عملی ریختی دورت فکر کردی اونا قشنگن؟ دخترک با شنیدن حرف هایشان وا می رود و اشک هایش شره می کند. باورش نمی شد مردی که فکر می کرد بعد از سالها عشق پنهان به او رسیده باشد این گونه پسش بزند! _بابا خوشگل ترین دختر دنیا،‌نمی‌خوامش! به سینه اش می کوبد: _این دل باید بخواتش که نمی خواد، در ضمن من یکی دیگه رو ص‌یغ‌ه خودم کردم، یکی که همه جوره می‌خوامش! بی بی سرزنش گرانه سر تکان می دهد و سر پایین می اندازد: _من‌و پیش این دختر شرمنده نکن مادر، این دختر زنته، کنارش بودی، باهات خو گرفته می خوای بی آبروش کنی خانواده اش طردش کنن؟ توماج پوزخند می زند: _من بهش دستم نزدم خیالت جمع، اصلا رغبت نمیکنم! دخترک چشم گشاد می کند و باورش نمی شود که همه چیز را انکار کرده باشد! فراموش کرده بود آن شب را؟ آن شبی که تا صبح در گوشش عاشقانه خوانده بود و او را از دنیا غمگینش جدا کرد! هق می زند که صدایش به گوش توماج و بی بی می رسد بی بی چنگ به صورتش می اندازد  که مهوا از پشت دیوار  بیرون می آید و دستی به صورت خیسش می کشد: _اقا توماج من....من طلاق می خوام....من ازدواجم اجباری بوده حالا هم می خوام تموم شه! پسش می زد قبل از این که پس زده شود، دیگر بس بود عاشق این مرد بودن و کور شدن! توماج جا می خورد و بی بی سعی می کند میانجی گری کند: _مهوا مادر این چه حرفیه؟ شما تازه.... مهوا سرش را بالا می گیرد که توماج با دیدن چشمان مه زده و غمگینش یکه می خورد و احساس می کند چیزی در دلش تکان خورد! _نه بی بی، من یه ماه دیگه ترمم تمومه بر میگردم روستا، به خانواده مم میگم که دیگه دلم با آقا توماج نبود، پسرعموم از قبل خواستگارم بوده مطمئنم قبول میکنه که دوباره من رو بخواد! رگ پیشانی توماج متورم می شود و با چشمامی خونین می غرد: _پسرعموت چی‌چی؟ اصلا گه می خوری تا وقتی که زنمی توی فکرت یکی دیگه س! به سمتش پا تند می کند، حتی فکر این که کسی دست به تن این دختر بزند دیوانه اش می کرد. کسی جز خودش حق نداشت لمسش کند، نه نباید! مهوا کمی می ترسد که توماج سینه به سینه اش ایستاده از بین دندان های کلید شده اش می غرد: _خودتو آماده کن! مهوا گیج و منگ نگاهش می کند که توماج در چشمانش خیره شده با پوزخند می گوید: _بی بی زنگ بزن به خانواده اش، بگو این هفته خودشون رو برسونن اینجا عروسی داریم! میخوام زنمو ببرم خونه‌ی خودم! https://eitaa.com/joinchat/198377583Cea497bfb80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻تصویری زیبا از انار خوری سردار بی ادعا و مخلص شهید احمد کاظمی و فرماندهان جنگ در شب یلدا 🔹آرامش امروزمان را مدیون بزرگ مردان دیروز هستیم... 🍉🍉🍎🍎🍎 با هونجان ابرار به روز باشید ╭════• 🌺 •════╮    🆔 @honejanabrar ╰════• 🌺 •════╯
صدای زنگ خونه به گوشم خورد و طبق معمول که فکر کردم مامانمه، درو باز کردم و بدون این که منتظر شم رفتم دوباره تو‌ تختم بخوابم! همه چیز عادی بود تا این که مثل همیشه مامانم چراغارو روشن نکرد، منم صدا نکرد که پاشو چقدر می‌خوابی. دو به شک پتو رو زدم کنار و از جام بلند شدم و چراغارو روشن کردم اما هیچ کس تو‌ خونه نبود ترس داشت تو بدنم می‌پیچید که صدای مردونه ای از پشت سر باعث شد زهرم بترکه و جیغ فرا بنفشی بزنم: - داد و قال کنی مردی! برگشته بودم و خیره بودم به مرد قد بلندی چشم ابرو مشکی که لباسش با خون یکی بود و ناخواسته پاهام شل شد و روی زمین افتادم چون تو دستش اسلحه داشت! - تو... تو کی دیگه نفس نفس می‌زد و به پنجره خونه خیره شد و گفت: - پاشو برو دم پنجره ببین ماشین مشکی شاسی بلنده هنوز هست... یالا کاری که بود کردم و لب زدم: - کسی نیست. خیره بهم گفت: - فقط تویی اینجا؟ سری به تأیید تکون دادم که بی حال روی مبل نشست و نفس نفس می‌زد و ناخواسته جلو رفتم به زخمش خیره شدم، جای چاقو بود! خواستم بهش دست بزنم که مچ دستمو محکم گرفت. تو چشمای درشتش خیره شدم و لب زدم: - خونریزیت زیاده باید بری بیمارستان. متعجب نگاهم کرد: - دکتری؟ - پرستارم تفنگ و گرفت روی سرم و به زخمش اشاره کرد: - پس خودت حل و فسخش کن وگرنه من نفسای آخرمو بکشم توام می‌کشی... فهمیدی؟ ترسیده نگاهش کردم و سر تفنگ و با دست پایین آوردم و همون لحظه نگاهم به ساعت مارکدار خدا تومنیش خورد و لب زدم: - من نمیتونم این باید بره بیمارستان من... تفنگ و باز رو سرم گذاشت و حرصی گفت: - یه کاریش بکن که من فقط به فردا برسم - باشه الکل توی کابینت، سوزن و نخ بخیه هم... باید برم اونارو بیارم. با شک نگاهم کرد و می‌دونستم نا نداره بلند شه و آروم لب زد: - ببین من کم آدمی نیستم، من زنده نمونم جنازم تو خونه ی شما پیدا شه یه ایل آدم دنبالت میفتن که توام بمیری. یا حتی اگه لو برم یه غلط اضافه کنی بازم یه خاندان دنبالتن که جبران کنن برات. ذره ای شوخی حرف می‌زد. سرفه کرد و به سختی ادامه داد:- حالا فکر کن، من از این جا زنده بیرون برم چی میشه، لطفت و هیچ وقت فراموش نمیکنم چون یه جون و زندگی بهت بدهکار میشم. منم از بدهی بدم میاد خانوم پرستار... میگیری که چی میگم؟ تند سری به تایید تکون دادم ناخواسته دوست داشتم کمکش کنم، حسم می‌گفت آدم بدی نیست و من هیچ وقت حسم بهم دروغ نگفته بود و این شروع داستان زندگی عاشقانه و شاید مهیج من بود... https://eitaa.com/joinchat/3509649672C9539b58ffd
**(دو ماه بعد) صدای زنگ خونه باعث شد سمت در برم و این بار از چشمی نگاه کردم هیچ کس نبود فقط سبد گل بزرگی جلوی خونه بود! درو متعجب باز کردم خیره به سبد بزرگ گل رز شدم و با دیدن پاکت نامه ای برداشتمش که روش نوشته بود: ( وقت این رسیده که بدهیمو صاف کنم خانوم پرستار... شنبه شب جلو بیمارستان بعد شیفت کاریت منتظرتم! ماشینم یه فراری مشکی! یه مانتو آبی داری، اونو بپوش!) با چشمای گرد شده چند بار پلک زدم. آدرس بیمارستان و شیفت کاری منو از کجا می‌دونست... https://eitaa.com/joinchat/3509649672C9539b58ffd **