eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.5هزار دنبال‌کننده
141 عکس
74 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۱۸ _تنها چیزی که برای من اهمیت داره اینه که شئونات اسلامی رو ر
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 آروم و قرار برام نمونده بود. همه چی دور سرم می گذشت. حتی کوچک ترین لبخند هایی که عسل به علی میزد رو هم، به رابطه بینشون ربط میدادم. ای‌کاش هیچوقت با محمدعلی ازدواج نمی‌کردم. حالا با این آبرو ریزی چه غلطی کنم؟ سرم از فرط درد و درموندگی داشت میترکید. غرورِ له‌شده‌ی من به درک، آبروی مامان و بابا رو کی باید جمع کنه؟ در دهن مردم و فامیل رو کی میبنده؟ وارد خونه شدم و کفشامو در آوردم. دنیا دور سرم می چرخید. به زور، تونستم راه اتاق رو پیدا کنم و روی تخت خودم رو انداختم. کسی برای زندگیِ زناشوییِ من دعا نوشته؟ هر کی که بوده‌، بدجور دعا نویسش کاربلد بوده که زندگیم حتی اندازه یه‌سال روی علتک نمیوفته. من حتی درست و حسابی نتونستم محمدعلی رو بشناسم که بهم خیانت کرد. حداقل میذاشتی جوهرِ عقدنامه خشک بشه، بعد...! چشمام رو بستم تا سردردم کمتر بشه اما گوشیم زنگ خورد. عسل بود. پشت بندش محمدعلی هم زنگ زد. عصبی گوشیم رو پرت کردم تو دیوار! صدای خرد شدن ذره ذره‌ی قطعه های موبایلم، تو گوشم اکو میشد. با هزار تا فکر تونستم خودمو مجبور کنم به یکم بخوابم و استراحت کنم. * صبح ساعت ۶ مثل عادتِ همیشه‌ام از خواب بیدار شدم. سریع دست و صورتم رو شستم و مانتو و شلوار لیِ سفیدی تنم کردم. شونه رو تو دستم گرفتم تا موهام رو شونه کنم که همون لحظه در اتاق باز شد. علی با یه پلاستیک خرید اومده بود تو اتاق! نگاه بیتفادت و سردی بهش کردم و گفتم: _امشب وسایل خونه رو باید بچینیم، چون قراره مامانم و بابات با خانواده بیان برای خونه تبریکی. @deledivane ** 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۱۹ آروم و قرار برام نمونده بود. همه چی دور سرم می گذشت. حتی کو
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 اخمی کرد و با کنایه گفت: _سلام. منم خوبم. امروزم رفتم برای زنم نون گرفتم. تو چطوری؟ بیخیالِ شونه کردن موهام شدم و فقط با یه کش، سر و تهش رو در آوردم. تا خواستم جوابشو بدم، چشمم به لاشه‌ی گوشیم افتاد. بدجوری نفله شده بود. خنده عصبی و هیستریکی کردم و گفتم: _شبیه همون گوشیِ خرد شده تو دیواری‌ام که گناهِ خودشو نمیدونه. نگاهمو دنبال کرد که به گوشیم خورد. داد زدم: _چرا دیشب جواب تلفنمو ندادی؟ هان؟ داشتی با کدوم یکی از دوست‌دخترات لاو میترکوندی؟ ناباورانه نگاهم میکرد، انگار تو مغزش منو انقدر آدم دیوونه و بی‌اعصابی نمیدید که بعد از این همه صبر بودن و مهربونی، اینطوری سرش داد بزنم. چند تا کتاب تو کیفم چپوندم و شالم رو یه وری رو سرم انداختم. بعید نیست که همین الان یه چاقو دستمم بیوفته و نابودش کنم. اونو به حالِ ماتِ خودش گذاشتم و از خونه بیرون زدم. توی راه، هم شالم رو درست کردم و هم یه چیزی به عنوان صبحونه کوفت کردم که واقعا کوفتم شد. تا برسم به دانشگاه فقط سعی کردم نفس عمیق بکشم. من آدمی نبودم که انقدر تند برم، اما واقعا دیگه نمی‌کشیدم. دعوا، بحث، جدال، داد زدن، هیچ‌کدوم برای من نبود. دلم یه زندگی آروم میخواست، همون روزایی که با مهراب بودم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۰ اخمی کرد و با کنایه گفت: _سلام. منم خوبم. امروزم رفتم برای
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 وارد دانشگاه که شدم بدون توجه به کسی فقط به کلاسم رفتم. اصلا حوصله‌ی دوستِ جدید و روابط اجتماعی رو نداشتم. هر کسی به من نزدیک میشد انگار فقط برای ضربه زدن به من آفریده شده. حتی پدر و مادرمم منو به زور مجبور به ازدواج با مهراب کردن. روی نیمکت نشستم و به تک و توک افرادی که میومدن نگاه کردم. ظرفِ فقط ۵ دقیقه کلاس پر شد و استاد اومد. سرم پایین بود و به جزوه‌ام خیره بودم و زیرلب درس های گذشته رو مرور میکردم که یدفعه صدایی تو گوشم زنگ زد: _امروز دو نفر باید بیان و کنفرانس درسی که جلسه قبل دادم رو بدن... بعد از حضور و غیاب اون دو نفر داوطلبانه بیان! شوکه سرم بالا اومد و خیره به مهراب شدم! اون اینجا چیکار میکرد؟ سرش رو که از برگه رو به روش بالا آورد، نگاهمون بهم‌گره خورد. دهنم باز موند و پلکی زدم. این امکان نداره! مهراب شاهرودی...همسر سابقم.. خیره به چشمامه! ناگهان از جا بلند شد که به خودم اومدم و سرم رو پایین انداختم. با تردید گفت: _خانمِ..ِ.آنا ملکی؟ آب دهنم رو به زور قورت دادم و دستمو بالا گرفتم. با حرف بعدیش، کلاس بهم ریخت: _لطفا بیاین بیرون باهاتون کار دارم. این عجیب نیست که جلسه‌ی اولی که یه تازه‌وارد اومده، استاد کارش داشته باشه؟ دستام میلرزید. قلبم از تو دهنم میزد. حسِ میتی رو داشتم که داره جون میگیره. مهراب که از کلاس بیرون رفت، منم با قدمای نامطمئن، پشت سرش راه افتادم. در کلاس رو بستم و سمتش چرخیدم. نذاشت که تعجبم زیاد دوامی داشته باشه و غرید: _تو اینجا چیکار میکنی؟ @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۱ وارد دانشگاه که شدم بدون توجه به کسی فقط به کلاسم رفتم. اصل
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 نگاهم خیره‌ی چشماش شد. نمیتونستم چشم ازش بردارم. خاطره ها تو ذهنم مرور میشدن. خنده‌اش، چشمای پر از محبتش، سیاهیِ عجیبی که داخل مردمک نگاهش آدم رو کیش ومات میکرد. زبونم بند اومده بود و عاجزانه فقط نگاهش میکردم. خیره‌ی هم بودیم که چشماش روی لبم موند. بی اراده گفتم: _سلام! ناباور نگاهم کرد و با حرص گفت: _سلام؟ چی؟ فقط همین؟ دارم میگم اینجا چه غلطی میکنی؟ کارهایی که میکردم دست خودم نبود، انگار این منه متاهل نبودم، انگار آنای پونزده ساله زنده شده بود. دستامو محکم دورش حلقه کردم و زدم زیر گریه. اصلا نمی‌فهمیدم دارم چیکار میکنم. یعنی همه‌ی زن هایی که مثل من طلاق میگیرن، همه‌ی زن هایی که مثل من زندگیشون شکست‌میخوره، با دیدنِ همسر سابقشون بغلش میکنن؟ امکان نداره. گریه های آروم و اشک‌هام وقتی شدت گرفت که منو محکم عقب روند و ازم فاصله گرفت. ناباورانه نگاهش کردم. پسم زد؟ منو؟ زنی رو که عاشقانه می‌پرستید، داشت پس میزد؟ مرد های زندگی من چرا انقدر عوضی شدن؟ عصبی و اشک‌هایی که گونه‌ام رو خیس میکرد، گفتم: _ببخشید..! یادم رفته بود که جدا شدیم. زمزمه کرد: _تو شوهر داری. اینو که یادت نرفته؟ بی‌حیاگونه گفتم: _ولی تو که زن نداری. داری؟ حلقه‌ای تو دستت نمی‌بینم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۲ نگاهم خیره‌ی چشماش شد. نمیتونستم چشم ازش بردارم. خاطره ها ت
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 خیره و با گیجی نگاهم کرد. حتما با خودش میگفت پس هنوزم اخلاقای تندش عوض نشده. آب دهنم رو قورت دادم، از نگاهش گُر میگرفتم. نگاه هاش، منو یاد خاطره ها مینداختن. خاطره هایی که خطراتشون از هر چیزی حتی صدکیلو مواد منفجره هم بیشتر بود. یادمه توی سریال شهرزاد، یه جایی قباد گفت: _ قسم بخور که دیگه بهش فکر نمیکنی؟ شهرزاد هم گفت: _خاطره ها که نمیمیرن. میمیرن؟ چطور طلاق گرفتیم؟ چطور راضی شدیم بشکنیم دیوار محبتی رو که انقدر عاشقانه چیدیم؟ شاید تقصیر من بود، شاید مقصر همه‌ی این جدایی ها یه دختر عصبی و تندرو بود که فقط یه مرد مثل اون میتونست تحملش کنه که اونم از خودش رونده بود!! لبخندی زدم و گفتم: _خوبه... سکوت کن! چیزی نگو. هنوزم تغییر نکردی. هنوزم همون مرد ساکت و آرومی. این منم که زیادی هیجانی ام. این منم که همیشه اون آدمِ واقعا احساسی توی رابطه‌مون بودم،...ببخشید! در کلاس رو خواستم باز کنم که بازوم رو گرفت و سمت خودش برگردوندم. منتظر و با حرص نگاهش کردم. خنده‌ی کوتاه و تمسخر آمیزی کرد و گفت: _اینجا استاد دانشگاهتم. بیرون از این دانشگاه، همسر سابقت. کنار ماشینم منتظرم میمونی تا بیام. یکم حرف باهات دارم که الان نمیشه زد، سرتق‌خانم! حرف آخرش رو مطمئنم از قصد گفت تا منو فکری کنه. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۳ خیره و با گیجی نگاهم کرد. حتما با خودش میگفت پس هنوزم اخلاق
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 یادمه که همیشه با عشق بهم نگاه میکرد و میگفت: _سرتق‌خانم من تویی‌، خوشگلم تویی، روج و جونم تویی! لبهام از بغضِ خاطراتمون، به لرزه در اومد. بی حرف وارد کلاس شدم و مهراب هم پشت سرم وارد شد. از اول تا آخر تایم کلاس، فکرم روی اون *سرتق* موند. صد تا حرف عاشقانه‌ی امیرعلی، برابری میکرد با همون *سرتق‌خانم* ای بود که مهراب گفت. کلاس بعدیم ۲۰ دقیقه بعد از کلاس مهراب شروع میشد و این برای من فرصت خوبی بود که چند لحظه‌ای رو باهاش حرف بزنم. تمام افکارم بهم پیچیده بود و توی طول کلاس، به ارتباط پیچ در پیچ زندگیم فکر میکردم. دقیقا توی گیر و ویر فهمیدنِ خیانت محمدعلی، باید با همسر سابقم رو به رو بشم؟ انگار خدا میخواست ببینه که چی رو از دست دادم. انگار داشتن همه چی به من اینو گوشزد میکرد: _دنبال کسی نرو که میخوای، دنبال کسی باش که تو رو میخواد! اونموقع راحت‌تری. واقعا هم همینطوره. فقط نیاز بود که رها میکردم. فقط کافی بود که علی رو مینداختم به همون گذشته. شاید از لج اجباری بودن ازدواجمون بود که لج کردم. لج کردم و یه لحظه شاد بودم و یه لحظه غمگین! لجبازی و به قول مهراب سرتق بودنم، باعث شد که زندگیم جور بدی درگیر بشه. شاید اگه سه سال قبل، از مهراب طلاق نمی‌گرفتم الان یه بچه داشتیم. اون همه چیز رو برای راحتیم آماده میکرد، هر چیزی که هر زنی آرزوش رو داره توی یه لحظه ردیف میکرد. من کسی رو از دست دادم که شک ندارم حتی یه لحظه هم به من و غرورم، به من و عشقی که داشتم، خیانت نمیکرد و در عوضش کسی رو پیدا کردم که بهترین و بیشترین آسیب رو به من داره میزنه. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۴ یادمه که همیشه با عشق بهم نگاه میکرد و میگفت: _سرتق‌خانم من
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 به قول گفتنی: *ببین دو کفه‌ی ترازو چطوره؟* برای من که افتضاح بود. افتضاح تر از افتضاح. ای‌کاش میرفتم، انگار تهران هم نمی‌تونست اون چیزی که میخوام رو بهم بده. بعد از تایم کلاس، منتطر شدم تا همه برن اما چند تا دانشجو تو اتاق مونده بودن و سوالات متفرقه از مهراب می‌پرسیدن. عصبی نوک پام رو به زمین کوبوندم و منتظر وایستادم. انگار سوالاتشون تمومی هم نداشت و خودم مجبور شدم حرکتی بزنم. کنار میز رفتمم و بلند گفتم: _ببخشید.. یه مسئله‌ی مهمی پیش اومده. میشه سوالاتتون رو تایم بعدی مطرح کنید؟ مهراب برخلاف این که فکر میکردم از حرفم حمایت میکنه، گفت: _مسئله‌ی مهم رو بعدا هم میتونید مطرح کنید. اینجا دانشگاهه، متوجهید؟ عصبی خیره‌اش شدم و زیرلبی، به زور گفتم: _باید همین الان مسئله مهمی رو بهتون بگم استاد! اونم با چشمای عصبی و حرصی گفت: _بفرمایین خانم ملکی... بعدا صحبت میکنم. _باید همین الان حرف بزنیم. بعدانی وجود نداره. هر چی باید گفته بشه همین الان به عرضتون میرسونم. کلافه شده دستاشو بهم مالید و رو به دانشجویی هایی که کم کم داشتن میرفتن تا تنهامون بذارن، گفت: _جلسه بعدی اشکالاتتون رو رفع میکنیم. الان نمیشه. دختری با خنده و کنایه گفت: _بله بایدم نشه! یه خانم منتظرن که شما باهاشون صحبت کنید، بیشتر از این چی میتونه مهم باشه؟ با حدیت رو به دختردانشجو گفت: _بفرمایید خانما... ایشون کارشون عجله‌ایه. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۵ به قول گفتنی: *ببین دو کفه‌ی ترازو چطوره؟* برای من که افتض
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 دختر که بدجور با جدیت مهراب کنف شده بود، گفت: _ببخشید... من پس میرم! پشت سر رفتنِ دختری که شرارت از چشماش میریخت و انگار که سردسته‌ی اون همه آدم بود، همه رفتن. کلاس خلوت شد ولی قبل از این که من چیزی بگم، مهراب بود که کتاب رو محکم رو میز کوبوند. با حرص و غضب گفت: _خب... بگو کار خیلی مهمی که داری رو! با دلتنگی نگاهش کردم و برخلاف لحن تندی که سمتم نشونه گرفته بود، ملایم گفتم: _استاد دانشگاه شدی؟ ... پوزخندی زد و پشت میزش نشست. انگار آرامشی که داشتم به اون هم سرایت کرد که گفت: _آره...خب که چی؟ میدونستم هیچ چیز تغییر نمیکنه، میدونستم که مهراب، الان تبدیل به آدمی شده که نیازی به عشقِ من نداره، با همه‌ی اینها ناگهانی فکرم رو به زبون آوردم و گفتم: _بیا دوباره ازدواج کنیم! شوکه سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد. قبل از این همش از نگاه کردن به من طفره میرفت ولی انگار حرفی که زدم مجبورش کرده بود که واکنشی نشون بده، منم همین رو میخواستم. میخواستم نگاهم کنه، ببینه... لمس کنه.. شاید خاطرات دوباره روحش رو به پرواز در بیاره. ما کم خاطره نداشتیم، همین خاطرات هم باعث و بانیِ این حالِ خرابش بود. این حالی که حتی با دست کشیدن به پیشونیش نمی‌تونست منکرش بشه. پاهاشو با استرس رو زمین کوبوند و گفت: _چی داری میگی آنا؟ حالت خوشه؟ تو متاهلی، نزدیکه ۱سال میشه که ازدواج کردی. _پس خبرای من به گوشت خورده، شایدم خودت زیادی پیگیر من و زندگیمی که فهمیدی. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۶ دختر که بدجور با جدیت مهراب کنف شده بود، گفت: _ببخشید... من
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 اخم غلیظی کرد و عبوس گفت: _هر چقدرم پیگیر کارات بشم، حد خودم رو حفظ میکنم. چونه‌ام لرزید از بغض، از سرنوشت، بدبختی و گرفتاری هایی که تمومی نداشتن! لب زدم: _محمدعلی بهم خیانت کرده... اونم با نزدیکترینم! بی اراده بود حرفی که زدم اما بی‌کسی که شاخ و دم نداشت، دردی توی سینم ریشه زده بود که حتی نمی‌تونستم با مادرم در میون بذارم. نمی‌تونستم با خواهرم در میون بذارم. دردی که حتی آدم نتونه به مادرش بگه، میشه گفت درد نیست بلکه سم بدنه! فکر میکردم مهراب همدردی کنه، بغلم کنه، بگه عیب نداره من کنارت هستم، اما در عوضش پوزخندی بهم زد و خندید: _خوبه! حالا درد خیانت رو میتونی بچشی! انقدر حالم خراب بود که با همین حرفش زدم زیر گریه و با اشک‌هایی که روی گونه‌ام میریخت، گفتم: _نامرد من کی خیانت کردم؟ هیچوقت حتی بعد ازدواجم با تو به محمدعلی نگاهم نکردم. تو فکرم بود، ولی سعی کردم فراموشش کنم. _همین که با فکرش میخوابیدی برام حس جهنم میداد. همین که فهمیدم عشق اولت یه نفر دیگه بوده، منو روانی میکرد. نفهمیدی چقدر عاشقتم؟ تند تند اشکهامو پاک کردم و نالیدم: _دوباره عاشقم شو... خواهش میکنم.. من توی منجلاب بزرگی عرق شدم. کمک میخوام که این درد رو بتونم تحمل کنم. صورت نگرانش با اخم‌های درهم و پوزخندی روی لبش، هم‌خوانی نداشت. دست به سینه، از جا بلند شد و دورم زد. نگاهش کردم، منتظر... با تقلا... با حرفی که زد، نیست شدم: _همین الان برو بیرون! حتی دیگه دوست ندارم چشمم به قیافه‌ی نحست بیوفته! هرزه بازی های تو هیچوقت تمومی ندارن. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۷ اخم غلیظی کرد و عبوس گفت: _هر چقدرم پیگیر کارات بشم، حد خود
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 شونه هام افتادن. لبخند تلخی زدم و گفتم: _باشه اگه این چیزیه که میخوای میرم. ولی باید بذاری همه چیز رو بهت توضیح بدم. چشماشو با حالت بدی چین انداخت و با صورت مچاله، منزجر گفت: _تو باعث میشی حالم خراب بشه. فقط برو. نگاه کردنت باعث میشه بدترین حس بهم دست بده. تو... نشونه‌ی زندگیِ شکست‌خورده‌ی منی! با گریه ای که خشک شده بود و مژه هام رو گرفته بودن، داد زدم: _بس کن! خواهش میکنم بس کن! من فقط توی این سه سال کوفتی تو رو از خدا خواستم. تویی که الان حالت از قیافه‌ی منم بهم میخوره. من عاشقت بودم نامرد... میفهمی اینو؟ درک میکنی؟ _آدم عاشق نمیگه ای‌کاش جای تو با محمدعلی ازدواج میکردم. هر چقدر زندگیمون بد بود، افتضاح و گندیده بود، تو حق نداشتی اونطوری خردم کنی. نگاهش کردم، بی حس، بی درک، انسان رو شکنجه میکرد این آدم لعنتی! بی حال گفتم: _بگم غلط کردم... درست میشه؟ محکم زد به سینه‌اش و گفت: _نمیشه! هیچوقت نمیشه. دل من درست نمیشه! دستامو رو صورتم گذاشتم و محکم کشیدم. باید به خودم مسلط میشدم. نمیشه که همیشه‌ی خدا چرخ گردون به مراد من بچرخه. کوله پشتی‌م رو روی شونه ام درست کردم و گفتم: _فقط بدون... خدا تقاص دل شکسته‌ی تو رو داره با زجرکش کردنِ من میده. نه چون محمدعلی رو دوست داره. خیلی وقته که فهمیدم اون حسی که باید و شاید رو به محمدعلی ندارم، بلکه تو توی قلبم پیدا شدی. به چشم‌های سرخ از خشم و ناراحتیش نگاه کردم و گفتم: _تو نقطه‌ی امن زندگیِ من بودی. گاهی شبها درد هام رو با تو و ماه در میون میذاشتم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۸ شونه هام افتادن. لبخند تلخی زدم و گفتم: _باشه اگه این چیزیه
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 روی تیکه کاغذی که روی میزش بود، شماره ام رو نوشتم و گفتم: _اگه میتونی اونقدر دلت رو بزرگ کنی که به زن سابقت، زنی که تو مغزت زنِ خیانتکارِ زندگیته کمک کنی؛ بهم زنگ بزن! با تاکید به چشمهاش نگاه کردم: _لطفا... فقط درباره‌ی من فکر کن! چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد. ای‌کاش خدا آدمهایی که قسمت هم نیستن حتی برای یه روز، سر راه هم قرار نده. من شده بودم کسی که نه راه پس داره نه راه پیش! انگار میون گردابی گیر کردم که هر لحظه منو بیشتر تو خودش میکشه و نابودم میکنه. از کلاس بیرون زدم و بقیه‌ی کلاس هام رو هم با مدیریت دانشگاه هماهنگ کردم که امروز غایبم و حالم خوب نیست. حالم به قدری بد بود که نمی‌تونستم حتی راه برم. راه رفتن هم برام سخت شده بود. حس می‌کردم زمین و آسمون با من لج کرده. شوهرم کسی که حس می‌کردم به من نزدیکه به خواهرم به من خیانت کرده بود و وقتی که از عزیزترینم که زمانی عاشق هم بودیم کمک خواستم منو رد کرد. این کار مهراب فقط باعث شده بود که آتیش انتقام من برای سوختن محمدعلی و عسل بیشتر بشه. همه فکر و ذکرم این شده بود که چطور انتقام بگیرم. انتقام از عسل، مهراب و محمدعلی! محمدعلی که با وجود داشتن زن، به خواهر زنش دست درازی کرده‌بود. حس کمبود و تحقیر می‌کردم. انگار که من هیچی نیستم! انگار همه دنیا عالی بودن غیر از من انگار که همه دنیا توی یک مدار راست و زندگی عالی بودن و فقط من بودم که اون مدار رو خراب می‌کردم. * @deledivane ** 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۹ روی تیکه کاغذی که روی میزش بود، شماره ام رو نوشتم و گفتم: _
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 وقتی به خونه رسیدم عزای بعدیم شروع شد. مامان زنگ زد و گفته بود که شب با دایی و خانواده میاد خونمون برای خونه تبریکی! همه چیز دست به هم دست همدیگه داده بود که اعصاب من خورد بشه. واقعا باید با این خانواده چیکار می‌کردم؟ با خانواده‌ای که منو مجبور به ازدواج اجباری کرده بودن و کاری کرده بودن از محرابی که عاشقش بودم طلاق بگیرم؟ واقعاً با خانواده‌ای که خواهرم به من خیانت کرده بود چیکار می‌کردم؟ واقعاً باید چیکار می‌کردم؟ اعصابم خرد شده بود. چند دقیقه دیگه خانوادمم می‌رسیدن. باید یه کاری می‌کردم! نباید کسی از قضیه شکراب بین من و محمدعلی خبردار می‌شد. فهمیدن خانواده‌ام از قضیه و مشکلات من و محمدعلی باعث می‌شد که بازم دخالت کنند. مثل ازدواجم با مهراب که با که باعث و بانیش اجباری بود که روی من گذاشته بودن. اما با کارهایی که کردند و مشکلاتی که ایجاد کردن زندگی من و مهراب رو بیشتر از قبل توی تنگنا قرار دادند. شاید اولین کس که مقصر طلاق من بود همین عسل و مامانم می‌شدن. طلاقی که اولین ضربش رو همین عسل بهم زد! مگه نمی‌گفتن خواهر داشتن خوبه؟ مگه نمی‌گفتن مادر داشتن خوبه؟ پس چرا مادر و خواهر من همیشه در حال ضربه زدن به منی بودن که همیشه پناهم و پناهم فقط خودشون بود؟؟ اولین کاری که مادرم بهم کرد... اولین ضربه‌ای که زد، همین ازدواجم با مهراب بود. ازدواجم با مهراب شاید قشنگ‌ترین اتفاق زندگیم می‌تونست باشه اما با اجباری که سرم کردن، ازدواجی که به زور منو تحمیلش کردن باعث شد که به طلاق برسه. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۰ وقتی به خونه رسیدم عزای بعدیم شروع شد. مامان زنگ زد و گفته
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 دلم انقدر پر بود که فقط با نماز خوندن تونستم خودم رو، کمی فقط کمی... آروم کنم. یکم که آروم شدم شروع کردم به زنگ زدن به مامان و دایی! می‌خواستم بدونم الان کجا رسیدن و وقتی که میان خونه خونه و زندگیم رو جمع کنم. با اینکه عسل سنش از من کمتر بود و خواهرم بود، ولی به چشم رقیبم بهش نگاه می‌کردم. کسی که شوهر منو دزدیده بود! باید کاری می‌کردم که جلوش کم نیارم! مامان گوشی رو برداشت: _ الو گفتم: _ الو مامان خوبی ؟ _ آره خوبم. _الان کجا رسیدین مامان؟ می‌خوام خونه رو مرتب کنم، یه خورده هم غذا مذا آماده کنم براتون! آخه می‌خواید بیاید خونه تبریکی دیگه! با خنده و خوشحالی گفت: _خودتو به زحمت نندازی یه وقت عزیزم! امشب برای عسل خواستگار اومده امشب نمیتونیم بیایم. لبخند ناباوری روی لبم نشست و ذوق‌زده گفتم: _همون خواستگاری که من گفتم عسل باهاش بوده؟ _نه بابا... ماشاءالله دخترم از هر انگشتش یه هنوز میباره انقدر که خواستگارای رنگ و وارنگ و یکی از یکی بهتر داره. لبمو کج کردم و غر زدم: _آره والا... دخترت خواستگار که زیاد داره ولی انقدر.. جلوی دهنمو گرفتم تا نگم انقدر بیشرفه که از شوهرخواهرش حامله‌ست! جلوی خودمو گرفتم تا نگم انقدر بی‌وجدان شده که به خواهر زخم‌خورده‌اش که یه ازدواج ناموفق داشته، رحم نکرده. دست روی پیشونیم گذاشتم و صدای مامان با نگرانی اومد: _چیشد مادر؟ ... من نمیخوام عسل رو مثل تو مجبور به ازدواج کنم. اگه اینکارو بکنم بازم همون آش و همون کاسه! @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۱ دلم انقدر پر بود که فقط با نماز خوندن تونستم خودم رو، کمی ف
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 پوزخندی زدم و با دل‌پُری گفتم: _خوبه ... دارین یکم پیشرفت میکنین. منو که خوب مجبور به ازدواج کردین اونم وقتی همه‌ی فامیل از دلبستگیِ بین من و محمدعلی خبردار بودن. طعنه‌آمیز تیکه انداخت: _تو که هر جور شده به اونی که میخواستی رسیدی. دردت پس چیه آنا؟ اون مهر مطلقه بودن؟ نگران نباش! جوری که تو عشاق داری رو هوا نمیمونی سعی کردم نفس عمیق بکشم تا چیزی نگم که بعدا نشه جمع کرد. به نرمی گفتم: _خداروشکر هردو تا دخترت خاطرخواه زیاد دارن. اگه نمیومدین پس چرا زنگ زدی با دایی میای؟ _دایی‌ت اینا که میان. من و بابات و عسل نمیایم عزیزم. تو دلم گفتم: _چه بهتر‌.. چقدر عالی‌تر که چشمم به اون دختر دوروت نمیخوره. همیشه سعی کردم ظاهرم رو حفظ کردم. طوری نشون بدم که انگار همه‌چی عالیه، زندگیم با محمدعلی، محراب، خانوادم... همیشه عالیه. انگار چیزی به من میگفت باید محکم باشی تا کسی از دردت خبردار نشه وگرنه درد دیگه‌ای بهت هدیه میکنه. گوشی رو بدون حرف دیگه‌ای قطع کردم. شاید بعدا که مامان دوباره زنگ زد بهونه بیارم که شارژم تموم شده بوده... شاید اصلا انقدر درگیر عسل باشه که من و قطع‌کردن گوشی رو به روش یادش نیاد! لبخندی زدم و با آسودگی شروع به مرتب‌کردن خونه کردم. دایی حتما وقتی میومد تیکه‌کنایه هاش رو از این که سر پسرش فشار آوردم و دوباره خونه جدید خریده، شروع میکرد. ماشاءالله همه‌ی فامیلمون از دم دنبال این بودن که عروسِ بدبخت رو عصبی کنن. حتی همین پدرشوهری که مثلا داییم میشد. مادر و پدر محراب هیچوقت آزارم ندادن. انقدر محراب رو دوست داشتن که بخاطرش منو روی چشمشون میذاشتن. باز هم با خاطره‌ی محراب، آهی کشیدم @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۲ پوزخندی زدم و با دل‌پُری گفتم: _خوبه ... دارین یکم پیشرفت م
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 زیر لب زمزمه کردم و خوندم: _باز در کلبه‌ی تنهایی خویش.. عکس روی تو مرا ابری کرد. عکس تو خنده به لب داشت ولی... اشک چشمان مرا جاری کرد! _با فکر به کدوم خری میخونی؟ صدای بلند علی شونه هامو بالا پروند. پوزخندی زدم و گفتم: _با فکر به همون خری که نمیدونی خودت! اخم‌های محمدعلی تو هم تر از قبل شد و گفت: _آنا حوصله‌ی بحث ندارم. بلندشو لباس و وسایلتو جمع کن بریم خونه جدید. سمت اتاقم رفتم و درحالی که شالم رو در میاوردم، گفتم: _از اول میگفتی. ننه بابات امشب میان خونه تبریکی بگن. با کنایه گفت: _خبر دارم. ده دفعه به گوشیت زنگ زدن جواب ندادی. آخر به من زنگ زدن که گفتم گوشیت خاموشه تا نگران نشن. نگاهش کردم، خسته، شکست‌خورده، بی‌حال...لبخند زدم: _نگران چی نشن؟ زندگیِ مشترکمون؟ داد زد: _چه مرگته آنا؟ میخوام فقط بدونم چته؟ مگه تو زندگیمون چی کم داریم که اینجوری میکنی؟ سکوت کردم و لب روی هم فشردم. خسته بودم، خستگی‌من، پر از فریاد بود. به اتاقم رفتم و چندرغاز لباسی که تو کمدها چیده بودم جمع کردم. لاشه‌ی منفجر شده‌ی گوشیم رو جمع کردم و تو جیبم انداختم. باید میرفتم تعمیرگاه و روشنش میکردم. اطلاعات زیادی داخلش داشتم که باید منتقل میشد. قبل از اون اطلاعات، شماره و خطی که به مهراب دادم توی این گوشی بود. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۳ زیر لب زمزمه کردم و خوندم: _باز در کلبه‌ی تنهایی خویش.. عکس
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 علی که دید ساکتم و دارم به سمت در میرم بیشتر شیر شد و پوزخند زد: _کافیه بابام بفهمه منو مجبور کردی خونه جدید بخرم. انقدر اذیتت کنه که تلافیِ این دو روزی که اذیتم کردی از سرت در بیاره. سرد نگاهش کردم. عسل رو میخواست؟ من براش تکراری شده بودم؟ عشقِ نافرجامش بودم که به دست کس دیگه‌ای زن شده بود؟ باشه! قبول..! من که از اول ترد شده بودم. از همون ابتداش مثل موش‌آزمایشگاهی خانوادم هر بلایی دلشون خواست به عنوان بچه‌اول سرم آوردن. بعد از اونهمه دردی که با ازدواج اجباری تحمیلم کردن، حالا میخوان عسل رو به کسی بدن که دوستش داره، یعنی شوهر من! نه که خوشبختی خواهرم رو نخوام، ولی خوشبختیش با بدبختیِ من یکیه. نگاهی بیحال و سردم کار خودش رو کرد چون سرشو پایین انداخت. خدا باید به این مخلوقاتش دو تا چیز میداد. یکی ترس، یکی خجالت! متاسفانه هردو تو وجود این آدم نیست. با هم از خونه مجردیش بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم. تا رو صندلی نشستم دستمو تو دستاش گرفت و بالا آورد. بوسه‌ای زد و به‌نرمی گفت: _ببخشید عزیزم! بابات همه‌ی کارهایی که کردم معذرت میخوام. از قصد نبوده. هیچوقت حتی فکرشم نکن که من به عشقِ‌زندگیم آسیبی برسونم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۴ علی که دید ساکتم و دارم به سمت در میرم بیشتر شیر شد و پوزخن
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 بی‌تفاوت و خنثی بودم. چرا آدمها فکر میکنن اگه کسی چیزی رو به روشون نمیاره از خنگ بودنشه؟ از ندونستنشه؟ من میدونستم. دلم میخواست داد بزنم که میدونم. همه‌چیز رو میدونم. میدونم که عسل عاشقته.. میدونم که درگیر عشق ممنوعه‌ی خواهرم شدی. دلم میخواست همه‌ی حرفا رو تو صورتش بالا بیارم ولی نمیشد! اگه اینکارو میکردم نهایتا با وقاحت میگفت که مهریه‌ات رو ببخش تا طلاقت رو بدم. اگه اینکارو نمی‌کردم ایندفعه واقعا روش تو روم باز میشد و علنا جلوی چشمم با خواهرم عشقبازی میکرد. پس اینکارا فایده‌ای نشد. باید انتقام میگرفتم. بهترین کاری که میتونستم در حق خودم و خودش بکنم انتقام گرفتنه. سِر شده گفتم: _لطفا حرکت کن! باید موبایلمو عوض کنم. سری تکون داد و آب دهنشو قورت داد: _باشه عزیزم.. قربونت بشم پس کی میخوایم بچه‌دار بشیم؟ ناباور نگاهش کردم و خنده‌ای کردم. ماشین رو روشن کرد و ادامه داد: _من و تو عاشق همدیگه‌ایم. چرا نباید بچه‌دار بشیم؟ پس بچه‌ی عسل چی؟ تا حالا علی چیزی درباره‌ی بچه نگفته بود. حالا یدفعه چخبر شده؟ یعنی این حرفش معنیش چی میتونه باشه؟ نکنه میخواد حامله‌ام کنه و بچه دار بشم تا وقتی که عسل رو زن‌دوم خودش کرد پابند زندگیش بشم و نتونم چیزی بگم؟ عمیقا تو فکر رفتم و محمدعلی هم دیگه حرفشو ادامه نداد. منم پی‌اش رو نگرفتم. چشمم که به موبایل فروشی افتاد سریع گفتم: _وایستا وایستا همینجا..موبایلمو عوض کنم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۵ بی‌تفاوت و خنثی بودم. چرا آدمها فکر میکنن اگه کسی چیزی رو
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 ترمز رو کشید و گفت: _چه مدلی میخوای؟ بگو خودم میرم میگیرم _نمیشه. خودم باید برم. _چرا نشه؟ بده بابا چرا خودتو اذیت میکنی؟ میترسیدم که تا سیمکارتمو مینداره مهراب زنگ بزنه. سعی کردم خونسرد رفتار کنم. مگه اون وقتی داشت شکم خواهرمو بالا میاورد انقدر راحت نبود؟ انقدر معمولی کارشو انجام نداد؟ اخمی کردم و از ماشین پیاده شدم. رو بهش از شیشه گفتم: _از اونجایی که به تو اعتمادی نیست دوباره چشمت دختری رو نگیره خودم میرم. شوکه نگاهم کرد. پوزخندی زدم و بی‌اهمیت بهش سمت موبایل‌فروشی رفتم. گوشی خرد و خاکشیر شده‌ام رو از جیبم در آوردم و با تاسف نگاهش کردم. جلوی موبایل فروشی، دختر کوچیکی فال حافظ میفروخت. لبخندی بهش زدم و لپش رو کشیدم: _سلام عزیزم. فالی چنده؟ با اون چهره‌ی بچگونه و ملیح، لبخند دندون نمایی زد و ذوق‌زده گفت: _سلام خاله. فالی فقط هزار تومن. خیلی کمه میشه بخرید؟ یاد عسل افتادم، یاد مهراب... چی میشد اگه مشکلات زندگیم حالت طبیعی به خودش میگرفت؟ لبخند تلخی زدم: _اگه فالم خوب در بیاد ۱۰۰تومن جایزه داری پیشم. ولی اگه بد بیاد هزار میدم. قبوله؟ جیغی از ذوق کشید و بلند بلند گفت: _هیع! واقعا؟ ۱۰۰تومن؟ یعنی اندازه صد تا مشتری؟ باشه خاله... ایشالا همش برات خوب در بیاد. مگه چند سالش بود که مجبور به اینجا بودنه؟ شدیدا دلم میخواست که این بچه‌ی شش‌ساله‌ی بانمک و خوشگل، با اون دندونای خرگوشی دختر من و مهراب بود! چه مرگم شده بود که طلاق گرفتم؟ قلبم درد گرفت و دستمو رو سینم گذاشتم. با خنده‌ی تصنعی گفتم: _مرسی عزیزم. حالا یه فال بردارم؟ @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۶ ترمز رو کشید و گفت: _چه مدلی میخوای؟ بگو خودم میرم میگیرم
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 تند تند سرشو تکون داد و جعبه‌ی فال رو جلوم گرفت. چشمامو بستم و با ناامیدی برای رسیدنِ دوباره به مهراب، نیت کردم. دستمو تو جعبه کردم و فالمو برداشتم: _درختِ دوستی بنشان که کامِ دل به بار آرد نهالِ دشمنی بَرکَن که رنج بی‌شمار آرد چو مهمانِ خراباتی به عزت باش با رندان که دردِ سر کشی جانا، گرت مستی خمار آرد اگر می خواهی به مراد دل خود برسی با همه مهربانی و دوستی کن و کینه را از دل بیرون بریز که بیش از حد باعث آزار خودت می شود. از عمر و فرصتی که خدا در اختیارت نهاده نهایت استفاده را ببر زیرا که گردش روزگار می ماند و انسان رفتنی است. حاجتی که در دل داری از خدا بخواه که روا خواهد شد. اشک از چشمم ریخت. بهش میرسم؟ به مهرابم...عزیزم..میرسم؟ محکم لپ دختربچه‌ی فال‌فروش رو بوسیدم و صد تومنی ای بهش دادم. با ذوق گفتم: _خیلی فالم خوب اومد. مرسی عزیزم. با خجالت گفت: _خاله...میشه یه لحظه خم بشین سمتم؟ فکر کردم میخواد چیزی در گوشم بگه ولی وقتی خم شدم، گونه‌ام رو به آرومیِ یه نسیم خنک، بوسید! خنده‌ی کوچیک و ریزش دلم رو لرزوند: _ممنونم خاله. اینم جای بوسه شما! همه‌ی وجودم پر شد از حس خوب! همه‌ی زورم رو میزنم تا به مهراب بزنم. مهراب...! از دختربچه خداحافظی کردم و وارد موبایل فروشی شدم. کارای گوشیم سریع انجام شد. اولین کاری که کردم این بود که تاریخ تماس ها رو ببینم. بین اون همه زنگ و تماسی که از هم‌دانشگاهی هام و مامان و بابا، عسل و محمدعلی داشتم؛ چشمم خیره به تماسِ شماره‌ی ناشناسی شد که یه ساعت قبل زنگ زده بود. میخواستم باور کنم‌مهرابه. همه‌ی وجودم التماس میکرد که خودش باشه. سریع شماره ناشناس رو گرفتم. موبایل فروش تذکر داد: _خانم... گوشی فعلا ۱۰۰درصد شارژ داره درست.. ولی باید ۵ساعت بعد ازش استفاده کنین. وگرنه هنگ میکنه. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۷ تند تند سرشو تکون داد و جعبه‌ی فال رو جلوم گرفت. چشمامو بس
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 اهمیتی به حرفش ندادم و منتظر شدم تا جواب بده. ثانیه ها کند میگذشت و صدای بوق گوشی، هر لحظه بیشتر رو اعصابم میرفت. لب گزیدم و بیشتر منتظر شدم. یه بوق دیگه میخورد تماس خود به خود قطع میشد که جواب داد: _الو.. بفرمایید! نفسم رفت. خودش بود! مهراب... صداش، چه جاذبه‌ی عجیب و حیرت‌انگیزی داشت. آروم‌گفتم: _سلام!... آنام.. چیزی نگفت. سکوت کرد. فکر میکردم حرفی بزنه یا حتی دلیلِ خاموشیِ گوشیمو بپرسه ولی قطع کرد. ناباور به گوشی نگاه کردم. قطع کرد؟ مهراب _سلام!...آنام.. قلبم درد گرفت. دردی رو حس کردم که برمی‌گشت به نزدیکه سه‌سال قبل. با ناباوری به گوشی خیره شدم. تماس رو سریع قطع کردم. دیدمش، بعد از چهارسال طاقت‌فرسا..! ناباورانه خنده‌ای کردم. زنگ زده و با وقاحت میگه آنام؟ یه روز تو آنای‌من بودی لعنتی! گوشی زیر فشار انگشتای دستم درحال خُرد شدن بود. زیر لب غریدم: _آنایی؟ خب باش! یاد حماقت چند ساعت قبلم افتادم که بهش زنگ زدم. چرا چنین کار ابلهانه‌ای کردم؟ حتما تو دلش به من و قلب احمقم خندیده. به من و کل وجودم خندیده. صدای زنگ گوشی دوباره بلند شد. سریع تماس رو به امید این که دوباره آنا باشه وصل کردم: _الو..آقای شاهرودی! @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۸ اهمیتی به حرفش ندادم و منتظر شدم تا جواب بده. ثانیه ها کند
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 شبیه لاستیکی که بادش خالی شده باشه وا رفتم. آنا نبود.... دیگه آنایی نیست! صدامو صاف کردم و گفتم: _بله... بفرمایید! _فردا جلسه‌ای بین اساتید دانشگاه بخاطر شما و یکی از دانشجوهاتون برگزار میشه. تعجب نکردم. هیچ تعجبی نکردم از اینکه بفهمن آنا روزی همسرم بوده. حتما نگران مسائل شخصی بودن که توی نمره دادن و تدریسم مشکل ایجاد کنه. دستی به چونه‌ام کشیدم و گفتم: _منظورتون آنا ملکی هست؟ همسر سابقم؟ منم امروز متوجه شدم که با من چند ترم کلاس برداشته. با جدیت گفت: _بهتره خودتون مسائلتون رو با این خانم حل کنید. نه تنها نباید تو کلاس های شما حضور داشته باشن بلکه حتی وجودشون تو دانشگاه ما هم باعث دردسره. مدیریت دانشگاه امروز... وسط حرفش پریدم و غریدم: _منظورتون چیه؟ خیلی راحت دارین به من انگ میچسبونید؟ باید بگم که چندین سال تو آلمان مشغول تحصیل و تدریس بودم. متوجهید چی میگین؟ _به هرحال...! ما نمی‌تونیم بعدا با موضوعات خصوصی و خانوادگی درگیر بشیم. دانشگاه ما یه دانشگاه سر شناسه. دردی توی سینه‌ام از حرفی که مجبور به گفتنش بودم تا این قائله بخوابه، تو سینم پیچید: _خانم ملکی متاهلن. من و اون... دیگه بهم ربطی نداریم. _درسته که متاهلن ولی احتیاط شرط عقله. راست میگفت. دل که منطق حالیش نمیشد. دل که نمیفهمید طرف شوهر داره. دل من مخصوصا... منی که فدای اون لعنتی شدم. گوشی رو بدون حرفی قطع کردم. بی‌منطق شده بودم. خیلی وقت بود که چیزی تو مغزم ثبات نداشت. سوئیچ ماشینو از روی مبل چنگ انداختم و بلند شدم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۹ شبیه لاستیکی که بادش خالی شده باشه وا رفتم. آنا نبود.... دی
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 یکم باید باد به کلم بخوره وگرنه دوباره مجبورم سی‌میلیونی هزینه وسایل خونه کنم. از خونه که بیرون زدم دو ساعت با ماشین کل تهران رو گشتم. حس می کردم دیگه کم کم داره پاهام بی حس میشه. سرعت ماشین رو کم کردم و خواستم ماشین رو پارک کنم کنار خونه‌ای که نگاهم خشک شد روی یه زن! آنا... اینجا چیکار میکرد؟ من چرا اینجام؟ داشت سر مردی داد میزد. شیشه رو کمی پایین آوردم تا صداشو بشنوم: _متوجهی داری چه غلطی میکنی؟ زدی کمد رو داغون کردی. علی بیا این کارگرای قراضه‌اتو جمع کن. من اینجا زندگی نمیکنم. این خونه کوچیکه. پوزخندی رو لبم اومد. به اون خونه... خونه‌ی سه‌طبقه‌ی پونصد متری کوچیک میگفت؟ دست به سینه از نمایش توفیقی رو به روم خیره شدم. خوبیِ ماشینم این بود که شیشه‌هاش کاملا دودی بود و نمی‌تونستن منو ببینن. اگه میفهمیدن من دارم میبینمشون یکم عاشقانه‌تر رفتار میکردن. آنا چی گفته بود؟ محمدعلی، شوهری که عشق اولش بود با نزدیکترینش بهش خیانت کرده؟ نکنه منظورش دوستشه؟ اسم دوست صمیمی‌ش اون زمان چی بود؟ هاله؟ هلنا؟ تو فکر غرق بودم که با حرکت محمدعلی، مبهوت موندم. به آنا سیلی زد..! چخبره؟ دلم جوش اومد و همه وجودم میخواست از ماشین پیاده بشم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۴۰ یکم باید باد به کلم بخوره وگرنه دوباره مجبورم سی‌میلیونی هز
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 تمام چیزی که این لحظه میخواستم شکستن دستاش بود. گمون کردم الان آنا گریه کنه یا مثل وقت‌هایی که با من دعوا میکرد سریع یه جایی پناه ببره، اما با جیغ و داد بلندی به سمت محمدعلی حمله‌ور شد: _آشغال هرزه تو دست روی من بلند میکنی؟ تویی که آوازه‌ی خیانتت به گوش خانوادمم رسیده؟ آره؟ من طلاق میخوام. باید طلاقم بدی. از زندگی با یه کثافتی مثل تو خسته شدم. چشمام چیزی رو که می دید باور نمیکرد. واقعا محمدعلی به آنا خیانت کرده بود؟ با کی؟ مگه میشه به زنی مثل اون خیانت هم کرد؟ دستام دور فرمون مشت شد. محمدعلی با حرص آنا رو عقب روند و داد زد: _بس کن! متوهم شدی. من فقط یدفعه یه غلطی کردم. توئم که خیالبافی هات تموم نمیشن روانی. دست از سرم بردار. زندگی رو به من دو سه روزه حروم کردی که چی؟ آنا با قهقهه‌ی بلندی، مسخره‌اش کرد: _من؟ من متوهم شدم؟ نه! تو توهم زدی که واسم مهمی. باید طلاقم بدی. نمیتونم تحمل کنم که هر روز گزارش هرزه بازی هاتو به گوشم برسونن. انگار محمدعلی توقع این حرف رو از آنا نداشت که تو حالت سکون موند. دستاش رو هوا موند. آنا بود که با غرور و بی‌تفاوتی نگاه میکرد؟ این‌نگاه خودخواهانه‌ای که رو به روی چشمای اون مرد بود، امروز داشت جلوی من می‌بارید. محمدعلی کلافه چند قدمی دور شد تا اینکه گفت: _بیا بریم تو خونه..بسه! آبرو ریزی جلو همسایه‌ها خوب نیست. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۴۱ تمام چیزی که این لحظه میخواستم شکستن دستاش بود. گمون کردم
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 آنا با پوزخندی وارد خونه شد. پشت‌بند رفتنشون به خونه، چند لحظه بیشتر نگذشته بود که ماشینی رو به روم پارک کرد. خوب که نگاه کردم، راننده ماشین رو دیدم که داییِ آناست. با خنده و خوشی از ماشین پیاده شدن. تو دستشون چند تا گل و شیرینی بود. یه لحظه از فکرم گذشت *آنا حامله‌ست؟* که انقدر کادو آوردن؟ همه‌ی تنم تو آتیش انگار انداخته شد. اگه حامله بود چی؟ یعنی با حاملگیش اومده امروز به من گفته بیا دوباره ازدواج کنیم؟ زنیکه خیانتکارِ پست‌فطرت! پوزخندی به خوش‌خیالیِ خودم زدم. یه زن متاهل نظر داشتم. به زنی که باعث و بانیِ شکستِ زندگیِ منه. من..مهراب شاهرودی، کسی که حتی یکبار تو زندگیش تو چیزی نباخته، برای اولین بار زنم رو باختم. عشقم رو از دست دادم. زندگیم متلاشی شد! شکست سنگینی که خوردم فقط بخاطر بچه نبود، بخاطر این بود که زنم عاشقم نبوده. ماشین رو روشن کردم و از کنارشون گذشتم. لحظه‌ی آخر اما، متوجه نگاه خیره‌ی داییِ آنا روی ماشینم شدم. *آنا خسته و کوفته از مرتب کردن و جا سازیِ وسایل خونه اونم همراهِ داشتن مهمونایی مثل خانواده دایی که با نگاهشون آدمو قورت میدن، روی تخت پهن شدم. هنوز چند دقیقه هم از این دراز کشیدنم نگذشته بود که در اتاق باز شد. سریع خودمو جمع کردم و بلند شدم. زندایی با لبخند بزرگی، وارد اتاق شد. لبخندی بهش زدم و شالم رو روی سرم درست کردم. زندایی کنارم روی تخت نشست و با مهربونی گفت: _عزیزم خودتو اذیت نکن. راحت باش. منم زنم دیگه. انقدر خودتو می‌پوشونی چرا؟ @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۴۲ آنا با پوزخندی وارد خونه شد. پشت‌بند رفتنشون به خونه، چند
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 جوابشو فقط با لبخندی دادم. الان فقط نیاز داشتم از خونه‌ام گورشون رو گم کنن. وضعیت روحیِ خوبی نداشتم، جسمم که بخاطر دانشگاه و بعد از اون دعوا و کارای خونه داغون بود. حالا باید خودمو یه زن متین و خوب برای خانواده شوهرمم نشون میدادم. صبر و تحملم داشت تموم میشد. دیدن مهراب، همه‌ی ذهن و قلب و روحم رو درگیر کرده بود. فشارِ روحیم اونجایی بدتر شد که گوشی رو بهم قطع کرد! زندایی آروم دستمو تو دستش گرفت و گفت: _آناجان! عزیزم.. من و داییت الان نزدیکه سی و چند سال میشه که منتظر نوه هستیم. اولش که محمدعلی به عشقِ تو، هر دختری بود و نبود رد میکرد. گفتیم قسمت نبوده ولی قسمت هم شدین. حالا که بهم رسیدید، چرا زودتر بچه‌دار نمیشین؟ شوکه نگاهش کردم. علی هم اون روز تو ماشین به بچه‌دار شدنم اشاره کرد. نکنه دایی و زندایی رو مخش رفتن؟ شایدم میخواد با حاملگیِ من، عسل رو از سرش باز کنه و دور بندازه. نگاهی به دستام که تو دست زندایی بود کردم و سر به زیر، گفتم: _زندایی.. حقیقتش رو بخواید من خیلی بچه میخوام. زندگیم رو با محمدعلی دوست دارم. ولی ..ولی محمدعلی هوایی شده. دلش یه دختر دیگه‌رو میخواد. زندایی ناباور دست رو دهنش گذاشت و هینی کشید: _چی میگی آنا؟ منظورت چیه؟ زن دوم گرفته؟ پنهونی؟ اشک مصنوعی از کنار چشمام ریختم و با بغض، گفتم: _نه زندایی..قضیه این نیست! شکم یه دختر دبیرستانی رو بالا آورده. خانواده‌ی اون دختر هر روز به من زنگ میزنن. پیام میدن. میگن شوهر تو باید گردن بگیره. من چیکار کنم؟ شما بگین...من چیکار کنم؟؟ زندایی که از دایی هم تو اینجور مسائل بدتر بود، سریع گفت: _چیکار میخوای کنی؟ تو حامله شو. بقیه‌اش رو بسپر به من! من نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره. اون بچه هم زنا زاده ست. اجازه نمیدم پاش تو خونه‌‌ی ما وا بشه. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۴۳ جوابشو فقط با لبخندی دادم. الان فقط نیاز داشتم از خونه‌ام
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 پوزخندی زدم و گفتم: _الان اینجوری میگین. معلوم نیست چندسال بعد، قراره چیکار کنین. شایدم همه جا با افتخار دست من و اون دختره رو گرفتین و تو چشم مردم کردین که من دو‌تا عروس دارم. هول شد و سریع گفت: _نه...نه عزیزم! نگو اینجوری! آدرس و شماره اونا رو بده. خودم میرم یه پولی میذارم کف دستش که بچه رو سقط کنه. ابروهام بالا پرید. مثل این که یه ذره هم شک نداشت که پسرشون چقدر هرزه‌ست. دستمو از دستش بیرون کشیدم و عصبی از جام بلند شدم. بلند گفتم: _خب... که چی؟ نه واقعا که چی؟ دل شکسته‌ی من دل میشه؟ یا حالِ بدم؟ همین که تا الان نشستم و طلاق نگرفتم ازش، بخاطر آبروی پدرمه. رنگ زندایی قرمز شد. مهریه‌ی من کم چیزی نبود، تقریبا دایی و زندایی رو ورشکست میکرد. محمدعلی اما براش عین آب خوردن بود جور کردن مهریه‌ام! بازومو گرفت و با ملایمت و مهربونی گفت: _آنا جان! خب تو هم حق بده بهش. اون مَرده تو زنی... زن اگه با زندگیش نسازه که زندگی واسش زندگی نمیشه. _درکت نمیکنم زندایی. حرفاتو نمیفهمم. یعنی اگه دایی میرفت بهت خیانت میکرد و شکم یه بچه‌ دبیرستانی رو بالا میاورد بازم همین حرفا رو به خودت میزدی؟ صورتش سرد و پر از انزجار شد. شک ندارم الان دلش میخواست که خفم کنه. به زور تحمل کرد و جلوی خودش رو گرفته بود تا بهم چیزی نگه ولی صورتش هر لحظه کبودتر میشد. آخرم بلند شد و با توپ و تشر از اتاق بیرون رفت. در اتاقم جوری محکم کوبید که بلند خندیدم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۴۴ پوزخندی زدم و گفتم: _الان اینجوری میگین. معلوم نیست چندسال
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 یه جوری همتون رو زجر بدم که تقاصِ کاری که با من کردین، تک به تک پس بدین. هنوز یادم نرفته موقع‌ی عقدم با محمدعلی زندایی نذاشت عاقد سه دفعه ازم رضایت برای وکالت بگیره و وسط مراسم با بی‌آبرویی گفت: _واسه زن مطلقه‌ام مگه سه‌دفعه جایزه؟،؟؟ دلِ زندایی با دختر خواهرش بود، ولی محمدعلی منو میخواست. شایدم بخاطر عسل، منو میخواسته! آهی کشیدم و گوشیمو روشن کردم. هیچ تماسی نبود‌. نه از خانواده‌ام، نه از مهراب! چطور مامان زنگ نزده و احوالمو نگرفته؟ اونم بخاطر این همه مهمون؟ که خانوادم شوهرم اومدن خونه‌ام حداقل یکم راهنماییم کنه؟ بهونه‌گیر شده بودم و این بی سابقه بود. بغض کرده به شماره‌ی مهرابی که اسمش رو *استاد* سیو کرده بودم، خیره شدم. مهراب..! تا خواستم دوباره بهش زنگ بزنم علی وارد اتاق شد. با حرص بهم توپید: _به مامانم گفتی میخوای ازم طلاق بگیری؟ هان؟ گوشی رو نامحسوس پایین آوردم، اما دستم خورد روی دکمه‌ی سبز رنگ و صدای بوق تماس، اومد! خندیدم و با تمسخر گفتم: _چی میگی؟ مگه دیوونه‌ام به مادرشوهرِ لجبازم چیزی بگم که به ضرر منه؟ _پس چرا مامان انقدر ناراحته؟ چیکارش کردی؟ اومده میگه آنا از زندگی با تو راضی نیست. _قربون مادرشوهرم برم که فهمید من راضی نیستم، ولی شوهرم نفهمید! @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۴۵ یه جوری همتون رو زجر بدم که تقاصِ کاری که با من کردین، تک ب
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 از غصب داد کشید: _داری چه غلطی میکنی؟ تو چه مرگته آنا؟ اون جر و بحث جلوی در بس نبود؟ که همون دم‌اولی همسایه ها رو با خبر کرد؟ قبل از این که من حتی بخوام از خودم دفاع کنم، در اتاق با شدت باز شد و زندایی هول زده و با ترسِ و لرز مصنوعی گفت: _وای پسرم! تو رو خدا بخاطر من زندگیتو از هم نپاش. اینکارا چه معنی میده؟ با هم بسازید، سازش رمز زندگی موفقه. پوزخندی زدم و پشتمو به هردوشون کردم. معلومه کسی اینجا طرفدار من نیست. چرا باید زور بیخود بزنم؟ قدر بی‌بی رو ندونستم گیر این زنداییِ سگ‌پاچه‌ام افتادم. لگد به بختم زدن دقیقا همین بود. این میانجی‌گریِ زندایی بیشتر باعث عصبی شدنِ علی و مظلوم نمایی بود. هروقت من و مهراب دعوایی بینمون پیش میومد بی‌بی خودشو کنار می‌کشید و حرفی نمیزد. حتی چند دفعه پرسیدم چرا چیزی نمیگین که حرف قشنگی زد: _زن و شوهر دعوا کنند ابلهان باور کنند! حتی اگه تو و مهراب جلوی‌من خودتونو بکشید من حق دخالت ندارم. به من مسائلِ بین شما دوتا مربوط نیست، مگه این که مهراب بخواد دخترمو بزنه! اونموقع خودم با چماق و کمربند بیرونش میکنم. اونوقت زندایی تو هر کاری که میشد ناخونک میزد. تازه گاهی تو افکارِ خنده‌دارم فکر میکنم که خودش دعانویس واسه خراب شدن زندگیِ من و مهراب نوشته. میترسم بفهمه علی شکم عسل رو بالا آورده سریع بیاد وردلم بشینه بگه: _عیب نداره خواهرته. خواهر با خواهر هوو بشه اتفاقی نمیوفته که! در این حد خانواده داییم بی‌شرف و وجدانن. هر وقت که مهراب و محمدعلی رو از هر لحاظی مقایسه میکنم، بیشتر به این نتیجه میرسم که من خر شده بودم. پچ‌پچ آروم زندایی ناواضح به گوشم میرسید: _این زنت چشه؟ چرا همچین میکنه؟ میگه زیر سر تو بدجوری بلند شده. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت_۴۷ گوشی تو دستم بود و نگاهم روی تماسی که خورده بود. تماس بعد
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 درد تو کل سرم پیچید و غرورم نذاشت که حتی خم به ابرو بیارم. چشماشو درشت کرد و تو صورتم براق سده جیغ کشید: _تو زنیکه‌ی دو هزاری... قبل از این که زندایی ادامه‌ی حرفش رو بزنه صدای داد دایی اومد: _اینجا چخبره؟ زندایی موهامو ول کرد و سرم با خجالت زیر افتاد. نمیدونستم باید چیکار کنم. با دایی راحت نبودم و ازش حساب میبردم. ولی نه اونقدری که اجازه بدم طرف زنش رو بگیره. با صدای آروم و زیری گفتم: _ببخشید...میشه لطفا برین بیرون؟ من با محمدعلی حرف خصوصی دارم. زندایی با حرص توپید: _تو چرا انقدر پررو و بی‌پروایی؟ هان؟ محمدعلی اونجا شبیه مترسک وایستاده بود و فقط نگاه میکرد. پوزخندی به خودم زدم. مهراب اگه بود تا حالا ده‌دفعه گفته‌بود به آنا کار نداشته باش مامان! بی‌‌حس روی تخت نشستم و سرد گفتم: _حرمتتون رو تا الان اگه نگه‌داشتم به حرمت سالایی بود که عاشقِ پسرت بودم زندایی! لطفا بیرون برین! مشکلات ما به خودمون مربوطه. ای‌کاش اصلا به شما نمی‌گفتم چی شده. زندایی هم نه گذاشت و نه برداشت، بی‌پرده گفت: _آره کار زشتی کردی که دو تنبون شدن شوهرتو به من داری میگی. میفهمی؟ اشتباه کردی. قرار نیست من شوهرتو درست کنم که! خودت باید زنیت میکردی که نداره سمت زن دیگه‌ای! @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت_49 خنده‌ی تلخی کردم و تیکه انداختم: _پدوفیل بودن پسرتو به من
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 به صمیمیت دروغینش خنده‌ی کوتاهی کردم. همه چیز داشت مخم رو میخورد. انگار کسی داشت تو سرم میگفت همه میخوان تو رو بسوزونن. سرم درد میکرد اونم به شدت! شالمو کشیدم رو سرم و از جا بلند شدم و گفتم: _هیچی نشده دایی. خودمون حل میکنیم. از شما بخوایم روتون تو روی ما باز میشه. درست نیست. یه مشکل خصوصیه. _مشکلات زناشویی؟ انگار دایی میخواست تا ته این قضیه بره. لبخندی زدم و گفتم: _دایی شما میخواید زن بگیرید؟ یه زن‌دوم؟ چشمای دایی برق انداخت و حالم رو بد کرد. پس معلومه پشت پسرش وایمیسته. مرتیکه های هول! پسر و پدر شبیه همن! خنده‌ی تلخی کردم: _پسرتون با یه دختر بوده. یه دختر دبیرستانی. و احتمالا اون دختر بچه‌سال، حامله‌ست. میفهمین؟ من و علی حتی یه‌سالم از ازدواجمون نگذشته. چطور اینکارو کرده؟ شما چندین ساله با زندایی بودین ولی خیانت نکردین. _چون زنداییت برای من کافی بود. شاید برای علی کافی نبودی! خندیدم. فقط خندیدم چون دیگه مخم رد داده بود. کل این سکانس ها، حرف‌ها، همشون تو مغزم بود. انگار میدونستم چی پیش میاد. سری تکون دادم و گفتم: _دیدین؟ دیدین گفتم خصوصیه؟ نه حرفای شما نه زندایی نه هرکس دیگه ای قرار نیست این زخم هایی که به خورده کم کنه. فقط لطفا دخالت نکنین. دایی از جا بلند شد و گفت: _بهتره یکم زن‌بودن رو یاد بگیری جای این که بی احترامی کنی دخترم! تمام فشار های عالم انگار همین لحظه روی من افتاد که با فک قفل شده و حرصی گفتم: _مادرم به من تمام زنیت هایی که باید رو یاد داده. پدرم همه‌ی مردونگی هایی که باید به پای مرد زندگیم بکنم یادم داده. ولی یادتون نره که خیانت هیچ بهونه‌ای نداره... هیچ دلیل و بهونه‌ای! برگشت سمتم و با چشمای خیره‌اش نگاهم کرد و گفت: _پس اگه زنیت داری و خیانت دلیل نداره چرا طلاق گرفتی؟ @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻