eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.4هزار دنبال‌کننده
120 عکس
61 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۱۸ _تنها چیزی که برای من اهمیت داره اینه که شئونات اسلامی رو ر
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 آروم و قرار برام نمونده بود. همه چی دور سرم می گذشت. حتی کوچک ترین لبخند هایی که عسل به علی میزد رو هم، به رابطه بینشون ربط میدادم. ای‌کاش هیچوقت با محمدعلی ازدواج نمی‌کردم. حالا با این آبرو ریزی چه غلطی کنم؟ سرم از فرط درد و درموندگی داشت میترکید. غرورِ له‌شده‌ی من به درک، آبروی مامان و بابا رو کی باید جمع کنه؟ در دهن مردم و فامیل رو کی میبنده؟ وارد خونه شدم و کفشامو در آوردم. دنیا دور سرم می چرخید. به زور، تونستم راه اتاق رو پیدا کنم و روی تخت خودم رو انداختم. کسی برای زندگیِ زناشوییِ من دعا نوشته؟ هر کی که بوده‌، بدجور دعا نویسش کاربلد بوده که زندگیم حتی اندازه یه‌سال روی علتک نمیوفته. من حتی درست و حسابی نتونستم محمدعلی رو بشناسم که بهم خیانت کرد. حداقل میذاشتی جوهرِ عقدنامه خشک بشه، بعد...! چشمام رو بستم تا سردردم کمتر بشه اما گوشیم زنگ خورد. عسل بود. پشت بندش محمدعلی هم زنگ زد. عصبی گوشیم رو پرت کردم تو دیوار! صدای خرد شدن ذره ذره‌ی قطعه های موبایلم، تو گوشم اکو میشد. با هزار تا فکر تونستم خودمو مجبور کنم به یکم بخوابم و استراحت کنم. * صبح ساعت ۶ مثل عادتِ همیشه‌ام از خواب بیدار شدم. سریع دست و صورتم رو شستم و مانتو و شلوار لیِ سفیدی تنم کردم. شونه رو تو دستم گرفتم تا موهام رو شونه کنم که همون لحظه در اتاق باز شد. علی با یه پلاستیک خرید اومده بود تو اتاق! نگاه بیتفادت و سردی بهش کردم و گفتم: _امشب وسایل خونه رو باید بچینیم، چون قراره مامانم و بابات با خانواده بیان برای خونه تبریکی. @deledivane ** 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۱۹ آروم و قرار برام نمونده بود. همه چی دور سرم می گذشت. حتی کو
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 اخمی کرد و با کنایه گفت: _سلام. منم خوبم. امروزم رفتم برای زنم نون گرفتم. تو چطوری؟ بیخیالِ شونه کردن موهام شدم و فقط با یه کش، سر و تهش رو در آوردم. تا خواستم جوابشو بدم، چشمم به لاشه‌ی گوشیم افتاد. بدجوری نفله شده بود. خنده عصبی و هیستریکی کردم و گفتم: _شبیه همون گوشیِ خرد شده تو دیواری‌ام که گناهِ خودشو نمیدونه. نگاهمو دنبال کرد که به گوشیم خورد. داد زدم: _چرا دیشب جواب تلفنمو ندادی؟ هان؟ داشتی با کدوم یکی از دوست‌دخترات لاو میترکوندی؟ ناباورانه نگاهم میکرد، انگار تو مغزش منو انقدر آدم دیوونه و بی‌اعصابی نمیدید که بعد از این همه صبر بودن و مهربونی، اینطوری سرش داد بزنم. چند تا کتاب تو کیفم چپوندم و شالم رو یه وری رو سرم انداختم. بعید نیست که همین الان یه چاقو دستمم بیوفته و نابودش کنم. اونو به حالِ ماتِ خودش گذاشتم و از خونه بیرون زدم. توی راه، هم شالم رو درست کردم و هم یه چیزی به عنوان صبحونه کوفت کردم که واقعا کوفتم شد. تا برسم به دانشگاه فقط سعی کردم نفس عمیق بکشم. من آدمی نبودم که انقدر تند برم، اما واقعا دیگه نمی‌کشیدم. دعوا، بحث، جدال، داد زدن، هیچ‌کدوم برای من نبود. دلم یه زندگی آروم میخواست، همون روزایی که با مهراب بودم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #272 لبخند تلخی زدم و گفتم : زندگی سخت شده دیگه استاد. البته سختش
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 موسوی هم دیگه کشش نداد. _ بسیار خب. خوش، آمدید. خسته هم نباشید _ سلامت باشید. با اجازه. از هر دوشون خدافظی کردم. داشتم می رفتم که یهو یاد مازیار افتادم. می خواستم ببینم حالش چطوره. اصلا استاد دیده بودش یا نه. گفتم: عه استاد. نگاهش برگشت سمتم. _ از مازیار خبر ندارید؟ پوفی کشید و گفت. تلفنی چرا. همین دیروز صحبت کردیم ولی چند وقته از نزدیک ندیدمش مازیار دیگه تو دانشگاه تدریس نمی کنه. چشمام چهار تا شد. یعنی چی که دیگه تدریس نمی کرد _ دیگه تدریس نمی کنه؟ _ نه. _ چرا؟ _ نمی دونم دخترم. فقط می دونم دیگه نمیاد و به جاش استاد دیگه ای رو جایگزین کردن. یکم هضمش برام سخت بود. اما نمی شد وایسم اونجا و فکر کنم از استاد تشکر کردم و از اونجا زدم بیرون خیلی کنجکاو شده بودم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #273 موسوی هم دیگه کشش نداد. _ بسیار خب. خوش، آمدید. خسته هم نباشید
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 چرا دیگه سر کار نمی رفت؟ اون بخاطر من هم حاضر نشد کارش رو بذاره کنار. پس چه جوری دیگه نمی رفت؟ عجیب بود اصلا نفهمیدم چی به سرش اومد بعد اون روز. خبری از عمو و زن عمو هم نشده بود که ببینم چه خبره. اتفاقی براش افتاده یا نه. وقتی اونا چیزی نگفته بودن یعنی خبری نبود. بهتر بود پیگیر کارای خودم باشم و سرمو با کارای خودم گرم کنم. * روز بعد باز بلند شدم و رفتم اونجا. می خواستم هرجور شده سروش رو تخت فشار بذارم که حرف بزنه. آخه دیگه خیلی تایم نداشتم. هر لحظه ممکن بود دیگه اجازه ندن برم اونجا. حتی همون موسوی هم هرچقدر باهام همکاری می کرد بازم گوش به فرمان بالاتر از خودش بود و نمی تونست خیلی قوانین رو زیر پا بذاره. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۰ اخمی کرد و با کنایه گفت: _سلام. منم خوبم. امروزم رفتم برای
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 وارد دانشگاه که شدم بدون توجه به کسی فقط به کلاسم رفتم. اصلا حوصله‌ی دوستِ جدید و روابط اجتماعی رو نداشتم. هر کسی به من نزدیک میشد انگار فقط برای ضربه زدن به من آفریده شده. حتی پدر و مادرمم منو به زور مجبور به ازدواج با مهراب کردن. روی نیمکت نشستم و به تک و توک افرادی که میومدن نگاه کردم. ظرفِ فقط ۵ دقیقه کلاس پر شد و استاد اومد. سرم پایین بود و به جزوه‌ام خیره بودم و زیرلب درس های گذشته رو مرور میکردم که یدفعه صدایی تو گوشم زنگ زد: _امروز دو نفر باید بیان و کنفرانس درسی که جلسه قبل دادم رو بدن... بعد از حضور و غیاب اون دو نفر داوطلبانه بیان! شوکه سرم بالا اومد و خیره به مهراب شدم! اون اینجا چیکار میکرد؟ سرش رو که از برگه رو به روش بالا آورد، نگاهمون بهم‌گره خورد. دهنم باز موند و پلکی زدم. این امکان نداره! مهراب شاهرودی...همسر سابقم.. خیره به چشمامه! ناگهان از جا بلند شد که به خودم اومدم و سرم رو پایین انداختم. با تردید گفت: _خانمِ..ِ.آنا ملکی؟ آب دهنم رو به زور قورت دادم و دستمو بالا گرفتم. با حرف بعدیش، کلاس بهم ریخت: _لطفا بیاین بیرون باهاتون کار دارم. این عجیب نیست که جلسه‌ی اولی که یه تازه‌وارد اومده، استاد کارش داشته باشه؟ دستام میلرزید. قلبم از تو دهنم میزد. حسِ میتی رو داشتم که داره جون میگیره. مهراب که از کلاس بیرون رفت، منم با قدمای نامطمئن، پشت سرش راه افتادم. در کلاس رو بستم و سمتش چرخیدم. نذاشت که تعجبم زیاد دوامی داشته باشه و غرید: _تو اینجا چیکار میکنی؟ @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۱ وارد دانشگاه که شدم بدون توجه به کسی فقط به کلاسم رفتم. اصل
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 نگاهم خیره‌ی چشماش شد. نمیتونستم چشم ازش بردارم. خاطره ها تو ذهنم مرور میشدن. خنده‌اش، چشمای پر از محبتش، سیاهیِ عجیبی که داخل مردمک نگاهش آدم رو کیش ومات میکرد. زبونم بند اومده بود و عاجزانه فقط نگاهش میکردم. خیره‌ی هم بودیم که چشماش روی لبم موند. بی اراده گفتم: _سلام! ناباور نگاهم کرد و با حرص گفت: _سلام؟ چی؟ فقط همین؟ دارم میگم اینجا چه غلطی میکنی؟ کارهایی که میکردم دست خودم نبود، انگار این منه متاهل نبودم، انگار آنای پونزده ساله زنده شده بود. دستامو محکم دورش حلقه کردم و زدم زیر گریه. اصلا نمی‌فهمیدم دارم چیکار میکنم. یعنی همه‌ی زن هایی که مثل من طلاق میگیرن، همه‌ی زن هایی که مثل من زندگیشون شکست‌میخوره، با دیدنِ همسر سابقشون بغلش میکنن؟ امکان نداره. گریه های آروم و اشک‌هام وقتی شدت گرفت که منو محکم عقب روند و ازم فاصله گرفت. ناباورانه نگاهش کردم. پسم زد؟ منو؟ زنی رو که عاشقانه می‌پرستید، داشت پس میزد؟ مرد های زندگی من چرا انقدر عوضی شدن؟ عصبی و اشک‌هایی که گونه‌ام رو خیس میکرد، گفتم: _ببخشید..! یادم رفته بود که جدا شدیم. زمزمه کرد: _تو شوهر داری. اینو که یادت نرفته؟ بی‌حیاگونه گفتم: _ولی تو که زن نداری. داری؟ حلقه‌ای تو دستت نمی‌بینم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #274 چرا دیگه سر کار نمی رفت؟ اون بخاطر من هم حاضر نشد کارش رو بذ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 رفتم سراغ سروش. بازم یه گوشه اتاق کز کرده بود. زانو هاش رو جمع کرده بود توی شکمش. چونش رو گذاشته بود روی پاش. دستاش هم دور پاهاش حلقه کرده بود. درو بستم اما چفت نکردم. رفتم جلو. رو به روش روی زانو هام نشستم. زل زدم بهش ولی اون نگاهم نمی کرد. گفتم : آقا سروش. این آخرین فرصت هاست... اگه من برم جور دیگه ای باهات تا می کنن بهتر نیست کنار بیای و حرف بزنی؟ ولی هیچ حرکتی نکرد. _ آقا سروش؟ من خیر و صلاحت رو می خوام. ببین من همین الان هم کارم تموم شده. ولی موندم تا کمکت کنم. باور کن هر کمکی از دستم بر بیاد انجام می دم. فقط حرف بزن باهام همین. ولی بازم هیچی نگفت. هوفی کشیدم. بلند شدم چرخی توی اتاق زدم و گفتم : از این چهار دیواری خسته نشدی؟ دلت نمی خواد بری بیرون؟ و باز هم سکوت. _ یعنی کسی رو اون بیرون نداری؟ امیدی برای ادامه زندگی نداری؟ چرا باید خودت رو اینجا محدود کنی؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۲ نگاهم خیره‌ی چشماش شد. نمیتونستم چشم ازش بردارم. خاطره ها ت
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 خیره و با گیجی نگاهم کرد. حتما با خودش میگفت پس هنوزم اخلاقای تندش عوض نشده. آب دهنم رو قورت دادم، از نگاهش گُر میگرفتم. نگاه هاش، منو یاد خاطره ها مینداختن. خاطره هایی که خطراتشون از هر چیزی حتی صدکیلو مواد منفجره هم بیشتر بود. یادمه توی سریال شهرزاد، یه جایی قباد گفت: _ قسم بخور که دیگه بهش فکر نمیکنی؟ شهرزاد هم گفت: _خاطره ها که نمیمیرن. میمیرن؟ چطور طلاق گرفتیم؟ چطور راضی شدیم بشکنیم دیوار محبتی رو که انقدر عاشقانه چیدیم؟ شاید تقصیر من بود، شاید مقصر همه‌ی این جدایی ها یه دختر عصبی و تندرو بود که فقط یه مرد مثل اون میتونست تحملش کنه که اونم از خودش رونده بود!! لبخندی زدم و گفتم: _خوبه... سکوت کن! چیزی نگو. هنوزم تغییر نکردی. هنوزم همون مرد ساکت و آرومی. این منم که زیادی هیجانی ام. این منم که همیشه اون آدمِ واقعا احساسی توی رابطه‌مون بودم،...ببخشید! در کلاس رو خواستم باز کنم که بازوم رو گرفت و سمت خودش برگردوندم. منتظر و با حرص نگاهش کردم. خنده‌ی کوتاه و تمسخر آمیزی کرد و گفت: _اینجا استاد دانشگاهتم. بیرون از این دانشگاه، همسر سابقت. کنار ماشینم منتظرم میمونی تا بیام. یکم حرف باهات دارم که الان نمیشه زد، سرتق‌خانم! حرف آخرش رو مطمئنم از قصد گفت تا منو فکری کنه. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۳ خیره و با گیجی نگاهم کرد. حتما با خودش میگفت پس هنوزم اخلاق
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 یادمه که همیشه با عشق بهم نگاه میکرد و میگفت: _سرتق‌خانم من تویی‌، خوشگلم تویی، روج و جونم تویی! لبهام از بغضِ خاطراتمون، به لرزه در اومد. بی حرف وارد کلاس شدم و مهراب هم پشت سرم وارد شد. از اول تا آخر تایم کلاس، فکرم روی اون *سرتق* موند. صد تا حرف عاشقانه‌ی امیرعلی، برابری میکرد با همون *سرتق‌خانم* ای بود که مهراب گفت. کلاس بعدیم ۲۰ دقیقه بعد از کلاس مهراب شروع میشد و این برای من فرصت خوبی بود که چند لحظه‌ای رو باهاش حرف بزنم. تمام افکارم بهم پیچیده بود و توی طول کلاس، به ارتباط پیچ در پیچ زندگیم فکر میکردم. دقیقا توی گیر و ویر فهمیدنِ خیانت محمدعلی، باید با همسر سابقم رو به رو بشم؟ انگار خدا میخواست ببینه که چی رو از دست دادم. انگار داشتن همه چی به من اینو گوشزد میکرد: _دنبال کسی نرو که میخوای، دنبال کسی باش که تو رو میخواد! اونموقع راحت‌تری. واقعا هم همینطوره. فقط نیاز بود که رها میکردم. فقط کافی بود که علی رو مینداختم به همون گذشته. شاید از لج اجباری بودن ازدواجمون بود که لج کردم. لج کردم و یه لحظه شاد بودم و یه لحظه غمگین! لجبازی و به قول مهراب سرتق بودنم، باعث شد که زندگیم جور بدی درگیر بشه. شاید اگه سه سال قبل، از مهراب طلاق نمی‌گرفتم الان یه بچه داشتیم. اون همه چیز رو برای راحتیم آماده میکرد، هر چیزی که هر زنی آرزوش رو داره توی یه لحظه ردیف میکرد. من کسی رو از دست دادم که شک ندارم حتی یه لحظه هم به من و غرورم، به من و عشقی که داشتم، خیانت نمیکرد و در عوضش کسی رو پیدا کردم که بهترین و بیشترین آسیب رو به من داره میزنه. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #275 رفتم سراغ سروش. بازم یه گوشه اتاق کز کرده بود. زانو هاش رو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ چیز عجیبی میگم؟ میگم حداقل باهام حرف بزن. از وضعیت بگو. بگو اون بیرون کسی رو داری یا نه. چرا پات به اینجا باز شد؟ واسه چی دلت نمی خواد خوب شی و برگردی. وقتی من دارم می بینم که خیلی هم خوبی. نگاهم کرد. دلم هری ریخت. گفتم الان باز بهم حمله می کنه یکم رفتم عقب. این بار آماده بودم که اگه خواست بیاد سمتم، جلوش رو بگیرم. ولی نیومد. سرش رو گذاشت روی زانو هاش و نگاهش رو از من گرفت. هوفی کشیدم. انگار بی فایده بود. اون آدم نمی خواست چیزی تغییر کنه. دیگه منم صبرم سر اومد و گفتم : باشه آقا سروش. که اینطور. مثل اینکه نمی خوای زندگیت تغییر کنه. اگه خودت دلت می خواد تا ابد اینجا بمونی که دیگه کاری از دست کسی بر نمیاد. فقط امیدوارم که پشیمون نشی که منو محرم اسرار خودت ندونستی و از این فرصت استفاده نکردی. من خیلی می تونستم کمکت کنم. اشتباه کردی. فرصت هات از دست رفت. با یکم مکث رفتم سمت در. منتظر یه اکشن ازش بودم. اما دریغ. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
تو وی آی پی چخبره؟😍😍😍❤️‍🔥 سلام دوستان عزیزم و قشنگای من آقا ما روزی ۲ الی ۳ پارت داریم تو وی آی پی جمعه ها هم پارت میزارم براتون😌😌 رفته رفته وی ای پی تعداد پارت هاش زیاد تر از کانال میشه و منظم هست قیمت وی آی پی ۳۰ هزار تومن هست بچه ها بنظرتون پارت چندم هستیم تو وی آی پی 🙈😍 اگه خواستید فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید❤️😘 @bonyane_marsus اینم شماره کارت خدمت عزیزای قیشنگ و دوست داشتنیم😍😘❤️🥺 بزنید رو شماره کارت کپی میشه😌
6037998202343173
محمد نژاد اصل پارت اول دل دیوانه رو هم از اینجا بخونید👇👇👇 https://eitaa.com/deledivane/8036
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۴ یادمه که همیشه با عشق بهم نگاه میکرد و میگفت: _سرتق‌خانم من
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 به قول گفتنی: *ببین دو کفه‌ی ترازو چطوره؟* برای من که افتضاح بود. افتضاح تر از افتضاح. ای‌کاش میرفتم، انگار تهران هم نمی‌تونست اون چیزی که میخوام رو بهم بده. بعد از تایم کلاس، منتطر شدم تا همه برن اما چند تا دانشجو تو اتاق مونده بودن و سوالات متفرقه از مهراب می‌پرسیدن. عصبی نوک پام رو به زمین کوبوندم و منتظر وایستادم. انگار سوالاتشون تمومی هم نداشت و خودم مجبور شدم حرکتی بزنم. کنار میز رفتمم و بلند گفتم: _ببخشید.. یه مسئله‌ی مهمی پیش اومده. میشه سوالاتتون رو تایم بعدی مطرح کنید؟ مهراب برخلاف این که فکر میکردم از حرفم حمایت میکنه، گفت: _مسئله‌ی مهم رو بعدا هم میتونید مطرح کنید. اینجا دانشگاهه، متوجهید؟ عصبی خیره‌اش شدم و زیرلبی، به زور گفتم: _باید همین الان مسئله مهمی رو بهتون بگم استاد! اونم با چشمای عصبی و حرصی گفت: _بفرمایین خانم ملکی... بعدا صحبت میکنم. _باید همین الان حرف بزنیم. بعدانی وجود نداره. هر چی باید گفته بشه همین الان به عرضتون میرسونم. کلافه شده دستاشو بهم مالید و رو به دانشجویی هایی که کم کم داشتن میرفتن تا تنهامون بذارن، گفت: _جلسه بعدی اشکالاتتون رو رفع میکنیم. الان نمیشه. دختری با خنده و کنایه گفت: _بله بایدم نشه! یه خانم منتظرن که شما باهاشون صحبت کنید، بیشتر از این چی میتونه مهم باشه؟ با حدیت رو به دختردانشجو گفت: _بفرمایید خانما... ایشون کارشون عجله‌ایه. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۵ به قول گفتنی: *ببین دو کفه‌ی ترازو چطوره؟* برای من که افتض
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 دختر که بدجور با جدیت مهراب کنف شده بود، گفت: _ببخشید... من پس میرم! پشت سر رفتنِ دختری که شرارت از چشماش میریخت و انگار که سردسته‌ی اون همه آدم بود، همه رفتن. کلاس خلوت شد ولی قبل از این که من چیزی بگم، مهراب بود که کتاب رو محکم رو میز کوبوند. با حرص و غضب گفت: _خب... بگو کار خیلی مهمی که داری رو! با دلتنگی نگاهش کردم و برخلاف لحن تندی که سمتم نشونه گرفته بود، ملایم گفتم: _استاد دانشگاه شدی؟ ... پوزخندی زد و پشت میزش نشست. انگار آرامشی که داشتم به اون هم سرایت کرد که گفت: _آره...خب که چی؟ میدونستم هیچ چیز تغییر نمیکنه، میدونستم که مهراب، الان تبدیل به آدمی شده که نیازی به عشقِ من نداره، با همه‌ی اینها ناگهانی فکرم رو به زبون آوردم و گفتم: _بیا دوباره ازدواج کنیم! شوکه سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد. قبل از این همش از نگاه کردن به من طفره میرفت ولی انگار حرفی که زدم مجبورش کرده بود که واکنشی نشون بده، منم همین رو میخواستم. میخواستم نگاهم کنه، ببینه... لمس کنه.. شاید خاطرات دوباره روحش رو به پرواز در بیاره. ما کم خاطره نداشتیم، همین خاطرات هم باعث و بانیِ این حالِ خرابش بود. این حالی که حتی با دست کشیدن به پیشونیش نمی‌تونست منکرش بشه. پاهاشو با استرس رو زمین کوبوند و گفت: _چی داری میگی آنا؟ حالت خوشه؟ تو متاهلی، نزدیکه ۱سال میشه که ازدواج کردی. _پس خبرای من به گوشت خورده، شایدم خودت زیادی پیگیر من و زندگیمی که فهمیدی. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #276 _ چیز عجیبی میگم؟ میگم حداقل باهام حرف بزن. از وضعیت بگو. بگو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بازم هیچ کار نکرد. دیگه واقعا خودمم خسته شده بودم. یه جورایی ناامید. فقط امیدم به همون یه هفته ای بود که توی کاغذ نوشته شده بود. باید صبر می کردیم ببینیم بعد از یک هفته قراره چی کار کنن. البته کاغذ دست سروش نرسیده بود. ** یک هفته هم گذشت. کل اون روز رو من از خونه داشتم لپ تاپ رو چک می کردم و حواسم بهش بود. دم غروب که شد طاقت نیاوردم بلند شدم رفتم آسایشگاه. با موسوی هماهنگ کردم و گفتم شب اونجا می مونم. بعد از یکم مخالفت بالاخره قبول کرد. خودش هم می خواست بمونه، ولی از شانس بد باهاش تماس گرفتن گفتن خانمش تصادف کرده و باید بره بیمارستان. دیگه نموند و رفت. و من تنها توی دفتر نشستم. حواسم به تمام دوربین ها بود. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۶ دختر که بدجور با جدیت مهراب کنف شده بود، گفت: _ببخشید... من
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 اخم غلیظی کرد و عبوس گفت: _هر چقدرم پیگیر کارات بشم، حد خودم رو حفظ میکنم. چونه‌ام لرزید از بغض، از سرنوشت، بدبختی و گرفتاری هایی که تمومی نداشتن! لب زدم: _محمدعلی بهم خیانت کرده... اونم با نزدیکترینم! بی اراده بود حرفی که زدم اما بی‌کسی که شاخ و دم نداشت، دردی توی سینم ریشه زده بود که حتی نمی‌تونستم با مادرم در میون بذارم. نمی‌تونستم با خواهرم در میون بذارم. دردی که حتی آدم نتونه به مادرش بگه، میشه گفت درد نیست بلکه سم بدنه! فکر میکردم مهراب همدردی کنه، بغلم کنه، بگه عیب نداره من کنارت هستم، اما در عوضش پوزخندی بهم زد و خندید: _خوبه! حالا درد خیانت رو میتونی بچشی! انقدر حالم خراب بود که با همین حرفش زدم زیر گریه و با اشک‌هایی که روی گونه‌ام میریخت، گفتم: _نامرد من کی خیانت کردم؟ هیچوقت حتی بعد ازدواجم با تو به محمدعلی نگاهم نکردم. تو فکرم بود، ولی سعی کردم فراموشش کنم. _همین که با فکرش میخوابیدی برام حس جهنم میداد. همین که فهمیدم عشق اولت یه نفر دیگه بوده، منو روانی میکرد. نفهمیدی چقدر عاشقتم؟ تند تند اشکهامو پاک کردم و نالیدم: _دوباره عاشقم شو... خواهش میکنم.. من توی منجلاب بزرگی عرق شدم. کمک میخوام که این درد رو بتونم تحمل کنم. صورت نگرانش با اخم‌های درهم و پوزخندی روی لبش، هم‌خوانی نداشت. دست به سینه، از جا بلند شد و دورم زد. نگاهش کردم، منتظر... با تقلا... با حرفی که زد، نیست شدم: _همین الان برو بیرون! حتی دیگه دوست ندارم چشمم به قیافه‌ی نحست بیوفته! هرزه بازی های تو هیچوقت تمومی ندارن. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۷ اخم غلیظی کرد و عبوس گفت: _هر چقدرم پیگیر کارات بشم، حد خود
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 شونه هام افتادن. لبخند تلخی زدم و گفتم: _باشه اگه این چیزیه که میخوای میرم. ولی باید بذاری همه چیز رو بهت توضیح بدم. چشماشو با حالت بدی چین انداخت و با صورت مچاله، منزجر گفت: _تو باعث میشی حالم خراب بشه. فقط برو. نگاه کردنت باعث میشه بدترین حس بهم دست بده. تو... نشونه‌ی زندگیِ شکست‌خورده‌ی منی! با گریه ای که خشک شده بود و مژه هام رو گرفته بودن، داد زدم: _بس کن! خواهش میکنم بس کن! من فقط توی این سه سال کوفتی تو رو از خدا خواستم. تویی که الان حالت از قیافه‌ی منم بهم میخوره. من عاشقت بودم نامرد... میفهمی اینو؟ درک میکنی؟ _آدم عاشق نمیگه ای‌کاش جای تو با محمدعلی ازدواج میکردم. هر چقدر زندگیمون بد بود، افتضاح و گندیده بود، تو حق نداشتی اونطوری خردم کنی. نگاهش کردم، بی حس، بی درک، انسان رو شکنجه میکرد این آدم لعنتی! بی حال گفتم: _بگم غلط کردم... درست میشه؟ محکم زد به سینه‌اش و گفت: _نمیشه! هیچوقت نمیشه. دل من درست نمیشه! دستامو رو صورتم گذاشتم و محکم کشیدم. باید به خودم مسلط میشدم. نمیشه که همیشه‌ی خدا چرخ گردون به مراد من بچرخه. کوله پشتی‌م رو روی شونه ام درست کردم و گفتم: _فقط بدون... خدا تقاص دل شکسته‌ی تو رو داره با زجرکش کردنِ من میده. نه چون محمدعلی رو دوست داره. خیلی وقته که فهمیدم اون حسی که باید و شاید رو به محمدعلی ندارم، بلکه تو توی قلبم پیدا شدی. به چشم‌های سرخ از خشم و ناراحتیش نگاه کردم و گفتم: _تو نقطه‌ی امن زندگیِ من بودی. گاهی شبها درد هام رو با تو و ماه در میون میذاشتم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #277 بازم هیچ کار نکرد. دیگه واقعا خودمم خسته شده بودم. یه جورایی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مراقب بودم که یه وقت کاری نکنه که چشمم دور بمونه. به بقیه دوربین ها هم توجه داشتم که ببینم کی می ره و میاد. اگه شخص مشکوکی رو دیدم یا مثل اون روز کسی اومد برگه ای چیزی انداخت متوجه بشم. ساعت از نیمه گذشت ولی خبری نبود. پس اون یک هفته معنیش چی بود. یعنی سروش چون اون برگه دستش نرسیده بود اطلاعی از جایی نداشت ‌؟ درک نمی کردم. واسه چند لحظه چشمام داشت گرم می شد. که بلند شدم شروع کردم به قدم زدن. باید آبی به دست و صورتم می زدم. وگرنه خوابم می برد. خیلی خسته بودم. از طرفی هم نمی تونستم دوربین ها رو ول کنم و برم. مونده بودم چی کار کنم. دقیق به همه قسمت های مانیتور نگاه کردم. خبری نبود. با خودم گفتم نهایت یک دقیقه ای بر می کردم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۸ شونه هام افتادن. لبخند تلخی زدم و گفتم: _باشه اگه این چیزیه
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 روی تیکه کاغذی که روی میزش بود، شماره ام رو نوشتم و گفتم: _اگه میتونی اونقدر دلت رو بزرگ کنی که به زن سابقت، زنی که تو مغزت زنِ خیانتکارِ زندگیته کمک کنی؛ بهم زنگ بزن! با تاکید به چشمهاش نگاه کردم: _لطفا... فقط درباره‌ی من فکر کن! چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد. ای‌کاش خدا آدمهایی که قسمت هم نیستن حتی برای یه روز، سر راه هم قرار نده. من شده بودم کسی که نه راه پس داره نه راه پیش! انگار میون گردابی گیر کردم که هر لحظه منو بیشتر تو خودش میکشه و نابودم میکنه. از کلاس بیرون زدم و بقیه‌ی کلاس هام رو هم با مدیریت دانشگاه هماهنگ کردم که امروز غایبم و حالم خوب نیست. حالم به قدری بد بود که نمی‌تونستم حتی راه برم. راه رفتن هم برام سخت شده بود. حس می‌کردم زمین و آسمون با من لج کرده. شوهرم کسی که حس می‌کردم به من نزدیکه به خواهرم به من خیانت کرده بود و وقتی که از عزیزترینم که زمانی عاشق هم بودیم کمک خواستم منو رد کرد. این کار مهراب فقط باعث شده بود که آتیش انتقام من برای سوختن محمدعلی و عسل بیشتر بشه. همه فکر و ذکرم این شده بود که چطور انتقام بگیرم. انتقام از عسل، مهراب و محمدعلی! محمدعلی که با وجود داشتن زن، به خواهر زنش دست درازی کرده‌بود. حس کمبود و تحقیر می‌کردم. انگار که من هیچی نیستم! انگار همه دنیا عالی بودن غیر از من انگار که همه دنیا توی یک مدار راست و زندگی عالی بودن و فقط من بودم که اون مدار رو خراب می‌کردم. * @deledivane ** 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۹ روی تیکه کاغذی که روی میزش بود، شماره ام رو نوشتم و گفتم: _
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 وقتی به خونه رسیدم عزای بعدیم شروع شد. مامان زنگ زد و گفته بود که شب با دایی و خانواده میاد خونمون برای خونه تبریکی! همه چیز دست به هم دست همدیگه داده بود که اعصاب من خورد بشه. واقعا باید با این خانواده چیکار می‌کردم؟ با خانواده‌ای که منو مجبور به ازدواج اجباری کرده بودن و کاری کرده بودن از محرابی که عاشقش بودم طلاق بگیرم؟ واقعاً با خانواده‌ای که خواهرم به من خیانت کرده بود چیکار می‌کردم؟ واقعاً باید چیکار می‌کردم؟ اعصابم خرد شده بود. چند دقیقه دیگه خانوادمم می‌رسیدن. باید یه کاری می‌کردم! نباید کسی از قضیه شکراب بین من و محمدعلی خبردار می‌شد. فهمیدن خانواده‌ام از قضیه و مشکلات من و محمدعلی باعث می‌شد که بازم دخالت کنند. مثل ازدواجم با مهراب که با که باعث و بانیش اجباری بود که روی من گذاشته بودن. اما با کارهایی که کردند و مشکلاتی که ایجاد کردن زندگی من و مهراب رو بیشتر از قبل توی تنگنا قرار دادند. شاید اولین کس که مقصر طلاق من بود همین عسل و مامانم می‌شدن. طلاقی که اولین ضربش رو همین عسل بهم زد! مگه نمی‌گفتن خواهر داشتن خوبه؟ مگه نمی‌گفتن مادر داشتن خوبه؟ پس چرا مادر و خواهر من همیشه در حال ضربه زدن به منی بودن که همیشه پناهم و پناهم فقط خودشون بود؟؟ اولین کاری که مادرم بهم کرد... اولین ضربه‌ای که زد، همین ازدواجم با مهراب بود. ازدواجم با مهراب شاید قشنگ‌ترین اتفاق زندگیم می‌تونست باشه اما با اجباری که سرم کردن، ازدواجی که به زور منو تحمیلش کردن باعث شد که به طلاق برسه. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #278 مراقب بودم که یه وقت کاری نکنه که چشمم دور بمونه. به بقیه د
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 رفتم سمت سرویس. محیط کلا جوری بود که حال آدم گرفته می شد. بی دلیل که اونجا نبودن. یکی داد می زد. یکی صدای خندش میومد. یکی گریه. هرکس یه جوری بود. یکی می کوبید به در. آروم ترینشون فکر کنم همین سروش بود. فوری رفتم سرویس کارم رو کردم. اومدم بیرون. داشتم دستام رو می شستم. همینکه شیر آب رو بستم از توی آینه یکی رو پشت سرم دیدم. دقت که کردم دیدم سروشه. تا خواستم عکس العملی نشون بدم از پشت چسبید بهم. با یه دستش بدنمو گرفت و دست دیگش رو گذاشت روی دهنم. هرچی تقلا می کردم بی فایده بود. با شنیدن صداش بغل گوشم، کلا رفتم تو شوک - پات رو از کار و زندگی من بکش بیرون خانم کوچولو. خیلی سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم ولی دیگه صبرم سر اومد @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #279 رفتم سمت سرویس. محیط کلا جوری بود که حال آدم گرفته می شد. بی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ اگه از جونت سیر نشدی یا نمی خوای تا آخر عمر بترشی و هیچ کس سمتت نیاد می تونی به همین روال ادامه بدی. بدون این اولین و آخرین اخطارم بود. داشتم پس میفتادم. دست و پام شل شده بود. تو همون حال ولم کرد. اگه دستم رو به روشور نمی گرفتم قطعا می خوردم زمین. رفت سمت در. اینور اونور رو نگاه کرد و بعد هم برگشت توی اتاقش. برام همش مثل خواب بود. یه کابوس تلخ گذرا. و شاید کمی شیرین. چون دیگه حرفم ثابت شد. و فهمیدم سروش نه لاله نه افسرده. اون داره یه کارایی می کنه. نفس نفس می زدم. به زوم با دستای لرزونم آبی به صورتم زدم. صداش مدام تو سرم بگو. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #280 _ اگه از جونت سیر نشدی یا نمی خوای تا آخر عمر بترشی و هیچ کس س
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 فوری رفتم سمت اتاق موسوی. با دیدن سروش که اونجا پشت سیستم بود خشکم زد. داشت یه کاری می کرد معلوم بود چی کار داشت فیلم های دوربین رو پاک می کرد. ولی نباید می ذاشتم. رفتم جلو و با وجود وحشتی که ازش دلشتم گفتم : چی کار داری می کنی؟ بیا کنار. اما اهمیت نداد. داشت فایل ها رو پاک می کرد خواستم دستش رو بکشم و ببرم که هولم داد. و چون زورش از من خیلی بیشتر بود حریفش نشدم. نمی دونستم باید چی کار کنم. نمی تونستم هم آسیبی بهش بزنم چون اونوقت همه چی به ضرر من تموم می شد تا خواستم یه تماس بگیرم یا کاری کنم، کارش تموم شد. و رفت سمت در دوربین ها رو خاموش کرده بود. از بس کفری شدم که قید همه چی رو زدم و گفتم : مطمئن باش نمی ذارم به اهدافت برسی. دستت رو رو می کنم حالا ببین. اینو که گفتم وایساد. ضربان قلبم رفت. بالا تر @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #281 فوری رفتم سمت اتاق موسوی. با دیدن سروش که اونجا پشت سیستم بود
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 برگشت سمتم. با همون چشمای ترسناک نگاهم کرد و با لحنی که ذره از شوخی توش نبود گفت : مطمئن باش هر کاری کنی یه قدم برای پسرفت و از بین بردن خودت بر می داری خانم دکتر بذار ما کارمون رو بکنیم. مزاحم نشو. اینو گفت و رفت. چی می گفت؟ ما کارمون رو کنیم؟ کیا؟ با چند نفر دیگه بود؟ اصلا چی کار می کردن؟ تهدید هاش لحظه ای توی سرم تکرار می شدن. نمی تونستم ترسم رو انکار کنم و بگم هرچی شد شد. می رم جلو. چون خیلی جدی بود. و وقتی بعد از این همه صبر کردن طاقتش سر اومده بود و اینجوری اومد سمت من و خودش رو لو داد، نشون می داد که شوخی نداره. ولی نمی توستنم همینجوری بیخیال شم. باید می فهمیدم کارش چیه، اونجا چی کار می کنه، با حالی زار سیستم رو چک کردم. تمام فیلم ها رو پاک کرده بود. یعنی من علنا مدرکی نداشتم که حرفام رو ثابت کنم. خیلی باید بهم اعتماد می کردن تا باور کنن سروش حرف زد. و اونم اونطوری @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #282 برگشت سمتم. با همون چشمای ترسناک نگاهم کرد و با لحنی که ذره از
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 دیگه می ترسیدم بمونم اونجا. فوری یه آژانس گرفتم و برگشتم خونه . مامانم بالاخره خوابیده بود. سعی کردم سر و صدا نکنم که بیدار نشه. شبایی که من می رفتم اونم نمی خوابید. اون موقع هم وسط پذیرایی خوابش برده بود. یه ملافه کشیدم روش و خودم رفتم توی اتاق. خسته بودم ولی استرس نمی ذاشت بخوابم. مدام اون صحنه ها و حرف ها تو سرم تداعی می شد. اگه واقعا بلایی سرم می‌آورد چی؟ آیا وقتی که استاد هم بهم گفته بود قبولم و مشکلی نیست، ارزشش رو داشت که جون خودمم بخاطر این پروژه به خطر بندازم؟ سوالی بود که واقعا فکرم رو مشغول کرده بود. یه صدایی می گفت دیگه خودت رو بکش کنار. کاری نداشته باش. حتما خلافکاره. اونوقت یه بلایی سرت میاره. ولی یه حسی هم می گفت تو که تا اینجاش اومدی باقیش هم برو. اصلا تو مسئولی دلارام! نباید سکوت کنی. باید بفهمی چی کار دارن می کنن. چرا سروش با اینکه سالمه خودشو زده به دیوونگی و اونجا مونده. و تازه گفت تو کار ما دخالت نکن. اون ما کیا هستن. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #283 دیگه می ترسیدم بمونم اونجا. فوری یه آژانس گرفتم و برگشتم خون
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 با همین فکرا به زور دم دمای صبح خوابم برد. صبح زود هم بیدار شدم. توقع داشتم با خستگی روز قبل حداقل تا ظهر بخوابم. اما خوابم نبرد. بلند شدم سریع حاضر شدم. مامانم وقتی دید دارم می رم بیرون گفت : دوباره کجا دلارام؟ دیگه شورش رو در آوردی دختر. بیا بشین حداقل یه چیز بخور. _ سیرم مامان. _ چی خوردی که سیری؟ الان کجا داری می ری؟ _ تيمارستان _ بیا منم ببر اونجا بخوابون.چون گمون کنم دیگه چیزی نمونده از دست کارای تو دیوونه شم. _ مامان سروش حرف زد باهام. _ چی؟! نمی شد با جزئیات بگم. چون نگران می شد و احتمالا نمی ذاشت دیگه برم. گفتم : دیشب باهام حرف زد. الانم دارم می رم اونجا که بگم چی شد. _ چی گفت حالا؟ اون لحظه نمی دونستم چی بگم. فوری گفتم : دیرم شده مامان میام تعریف می کنم. خدافظ. دیگه مهلت حرف زدن بهش ندادم و رفتم بیرون. سوار ماشین شدم. استارت زدم ولی روشن نشد. هرکار می کردم روشن نمی شد. با حرص پیاده شدم که کاپوت رو بزنم بالا که دیدم زیر برف پاک کن یه برگه هست. برش دلشتم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #284 با همین فکرا به زور دم دمای صبح خوابم برد. صبح زود هم بیدار
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 نوشته بود : این واسه شروع. یه هشدار بود... حواست رو جمع کن که ضرر های بزرگتر نبینی فهمیدم از طرف سروشه اما آخه چه جوری. اونکه اونجا بستری بود. یعنی بیرون هم آدم داشت؟ چه جوری باهاشون ارتباط برقرار می کرد؟ مغزم داشت سوت می کشید. استرس گرفتم. نمی دونستم چی کار کنم ماشین رو از کار انداخته بود. یهو وحشت برم داشت. یعنی اومده بودن توی خونه؟ و کسی هم متوجه نشده بود؟ نمی دونستم باید برم پیش پلیس شکایت کنم یا دست نگه دارم ریسکش بالا بود. این کارش بهم نشون داد جدیه و شوخی نداره. اما بازم تردید داشتم فشارم داشت میفتاد. از توی کیفم یه شکلات برداشتم و خوردم. که یکم حالم بهتر شه مونده بودم برم آگاهی یا همون مرکز. به موسوی و استاد و مامان بگم یا نه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #285 نوشته بود : این واسه شروع. یه هشدار بود... حواست رو جمع کن که
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 اگه می گفتم و واقعا عواقبش دامنم رو می گرفت چی؟ اگرم نمی گفتم و سروش و دار و دستش یه کاری می کردن که بعدا کلی ضرر به هممون می زد چی؟ خیلی دوراهی سختی بود. خودم یا وجدان کاریم درسته که من وظیفم رو انجام داده بودم. علنا دیگه کاری به من نبود اما خب وجدانم اجازه نمی داد همینطوری رها کنم و چیزی رو که فهمیدم و خیلی هم می تونه کمک کننده باشه بهشون نگم تو همین فکرا بودم که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن. هنوز کنار ماشین وایساده بودم. به صفحه گوشیم نگاه کردم موسوی بود. هوفی کشیدم و جواب دادم _ الو؟ _ سلام خانم یاقوتیان _ سلام آقای موسوی. خوبید؟ _ شکر. شما خوبید _ ممنون. خانمتون چطورن؟ _ خداروشکر خطر رفع شد. ولی هنوز توی بیمارستانه _ بازم خداروشکر. انشالله هرچی سریع تر مرخص شن کمکی از دست من بر میاد؟ _ نه ممنون لطف دارید. همینکه گفتید خیلی ارزشمنده دیشب چطور گذشت؟ باز یاد تمام وقایع افتادم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #286 اگه می گفتم و واقعا عواقبش دامنم رو می گرفت چی؟ اگرم نمی گفتم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 دلو زدم به دریا و گفتم : مرکزید آقای موسوی؟ _ بله. تازه رسیدم - من دارم میام اونجا. فهمید که برای تعریف می خوام برم. و دیگه چیز اضافه ای نپرسید. رفتم سر خیابون وایسادم. دربست گرفتم و رفتم سمت مرکز. باید رسالتم رو کامل می کردم. * جلوی در ساختمون سفید رنگ وایسادم. از استرس مونده بودم چی کار کنم. برم داخل یا نرم. داشتم خل می شدم. اینقدر به تابلوی آبی رنگ مرکز زل زدم که نگهبان اومد جلوی در گفت : سلام دخترم. روزت بخیر نمیای داخل؟ نگهبان یه مرد مسن بود که توی اون چند وقت همدیگه رو خوب شناخته بودیم. سلامی بهش دادم دودلی رو کنار گذاشتم و رفتم داخل. اما استرس هنوز همراهم بود. از توی حیاط که می گذشتم همه بیمار ها رو با دقت نگاه می کردم که ببینم چشمم به سروش می خوره یا نه. معمولا بیرون نمیومد اما به این پی برده بودم که هرچیزی ازش بر میاد و بعید نیست مستقیم رفتم سمت اتاق موسوی. تند تند در زدم که فقط سریع برم داخل. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **