ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #285 نوشته بود : این واسه شروع. یه هشدار بود... حواست رو جمع کن که
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#286
اگه می گفتم و واقعا عواقبش دامنم رو می گرفت چی؟
اگرم نمی گفتم و سروش و دار و دستش یه کاری می کردن که بعدا کلی ضرر
به هممون می زد چی؟
خیلی دوراهی سختی بود. خودم یا وجدان کاریم
درسته که من وظیفم رو انجام داده بودم. علنا دیگه کاری به من نبود
اما خب وجدانم اجازه نمی داد همینطوری رها کنم
و چیزی رو که فهمیدم و خیلی هم می تونه کمک کننده باشه بهشون نگم
تو همین فکرا بودم که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن.
هنوز کنار ماشین وایساده بودم. به صفحه گوشیم نگاه کردم
موسوی بود.
هوفی کشیدم و جواب دادم
_ الو؟
_ سلام خانم یاقوتیان
_ سلام آقای موسوی. خوبید؟
_ شکر. شما خوبید
_ ممنون. خانمتون چطورن؟
_ خداروشکر خطر رفع شد. ولی هنوز توی بیمارستانه
_ بازم خداروشکر. انشالله هرچی سریع تر مرخص شن
کمکی از دست من بر میاد؟
_ نه ممنون لطف دارید.
همینکه گفتید خیلی ارزشمنده
دیشب چطور گذشت؟
باز یاد تمام وقایع افتادم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #286 اگه می گفتم و واقعا عواقبش دامنم رو می گرفت چی؟ اگرم نمی گفتم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#287
دلو زدم به دریا و گفتم :
مرکزید آقای موسوی؟
_ بله. تازه رسیدم
- من دارم میام اونجا.
فهمید که برای تعریف می خوام برم.
و دیگه چیز اضافه ای نپرسید.
رفتم سر خیابون وایسادم. دربست گرفتم و رفتم سمت مرکز.
باید رسالتم رو کامل می کردم.
*
جلوی در ساختمون سفید رنگ وایسادم.
از استرس مونده بودم چی کار کنم. برم داخل یا نرم.
داشتم خل می شدم. اینقدر به تابلوی آبی رنگ مرکز زل زدم که نگهبان اومد جلوی در گفت :
سلام دخترم. روزت بخیر
نمیای داخل؟
نگهبان یه مرد مسن بود که توی اون چند وقت همدیگه رو خوب شناخته بودیم.
سلامی بهش دادم
دودلی رو کنار گذاشتم و رفتم داخل.
اما استرس هنوز همراهم بود.
از توی حیاط که می گذشتم همه بیمار ها رو با دقت نگاه می کردم
که ببینم چشمم به سروش می خوره یا نه. معمولا بیرون نمیومد
اما به این پی برده بودم که هرچیزی ازش بر میاد و بعید نیست
مستقیم رفتم سمت اتاق موسوی.
تند تند در زدم که فقط سریع برم داخل.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
**
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۰ وقتی به خونه رسیدم عزای بعدیم شروع شد. مامان زنگ زد و گفته
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۳۱
دلم انقدر پر بود که فقط با نماز خوندن تونستم خودم رو، کمی فقط کمی... آروم کنم. یکم که آروم شدم شروع کردم به زنگ زدن به مامان و دایی!
میخواستم بدونم الان کجا رسیدن و وقتی که میان خونه خونه و زندگیم رو جمع کنم.
با اینکه عسل سنش از من کمتر بود و خواهرم بود، ولی به چشم رقیبم بهش نگاه میکردم. کسی که شوهر منو دزدیده بود!
باید کاری میکردم که جلوش کم نیارم!
مامان گوشی رو برداشت:
_ الو
گفتم:
_ الو مامان خوبی ؟
_ آره خوبم.
_الان کجا رسیدین مامان؟ میخوام خونه رو مرتب کنم، یه خورده هم غذا مذا آماده کنم براتون!
آخه میخواید بیاید خونه تبریکی دیگه!
با خنده و خوشحالی گفت:
_خودتو به زحمت نندازی یه وقت عزیزم! امشب برای عسل خواستگار اومده امشب نمیتونیم بیایم.
لبخند ناباوری روی لبم نشست و ذوقزده گفتم:
_همون خواستگاری که من گفتم عسل باهاش بوده؟
_نه بابا... ماشاءالله دخترم از هر انگشتش یه هنوز میباره انقدر که خواستگارای رنگ و وارنگ و یکی از یکی بهتر داره.
لبمو کج کردم و غر زدم:
_آره والا... دخترت خواستگار که زیاد داره ولی انقدر..
جلوی دهنمو گرفتم تا نگم انقدر بیشرفه که از شوهرخواهرش حاملهست! جلوی خودمو گرفتم تا نگم انقدر بیوجدان شده که به خواهر زخمخوردهاش که یه ازدواج ناموفق داشته، رحم نکرده.
دست روی پیشونیم گذاشتم و صدای مامان با نگرانی اومد:
_چیشد مادر؟ ... من نمیخوام عسل رو مثل تو مجبور به ازدواج کنم. اگه اینکارو بکنم بازم همون آش و همون کاسه!
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۱ دلم انقدر پر بود که فقط با نماز خوندن تونستم خودم رو، کمی ف
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۳۲
پوزخندی زدم و با دلپُری گفتم:
_خوبه ... دارین یکم پیشرفت میکنین.
منو که خوب مجبور به ازدواج کردین اونم وقتی همهی فامیل از دلبستگیِ بین من و محمدعلی خبردار بودن.
طعنهآمیز تیکه انداخت:
_تو که هر جور شده به اونی که میخواستی رسیدی.
دردت پس چیه آنا؟
اون مهر مطلقه بودن؟ نگران نباش!
جوری که تو عشاق داری رو هوا نمیمونی
سعی کردم نفس عمیق بکشم تا چیزی نگم که بعدا نشه جمع کرد. به نرمی گفتم:
_خداروشکر هردو تا دخترت خاطرخواه زیاد دارن.
اگه نمیومدین پس چرا زنگ زدی با دایی میای؟
_داییت اینا که میان. من و بابات و عسل نمیایم عزیزم.
تو دلم گفتم:
_چه بهتر.. چقدر عالیتر که چشمم به اون دختر دوروت نمیخوره.
همیشه سعی کردم ظاهرم رو حفظ کردم.
طوری نشون بدم که انگار همهچی عالیه، زندگیم با محمدعلی، محراب، خانوادم... همیشه عالیه.
انگار چیزی به من میگفت باید محکم باشی تا کسی از دردت خبردار نشه وگرنه درد دیگهای بهت هدیه میکنه.
گوشی رو بدون حرف دیگهای قطع کردم.
شاید بعدا که مامان دوباره زنگ زد بهونه بیارم که شارژم تموم شده بوده... شاید اصلا انقدر درگیر عسل باشه که من و قطعکردن گوشی رو به روش یادش نیاد!
لبخندی زدم و با آسودگی شروع به مرتبکردن خونه کردم.
دایی حتما وقتی میومد تیکهکنایه هاش رو از این که سر پسرش فشار آوردم و دوباره خونه جدید خریده، شروع میکرد.
ماشاءالله همهی فامیلمون از دم دنبال این بودن که عروسِ بدبخت رو عصبی کنن. حتی همین پدرشوهری که مثلا داییم میشد.
مادر و پدر محراب هیچوقت آزارم ندادن.
انقدر محراب رو دوست داشتن که بخاطرش منو روی چشمشون میذاشتن. باز هم با خاطرهی محراب، آهی کشیدم
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #287 دلو زدم به دریا و گفتم : مرکزید آقای موسوی؟ _ بله. تازه رسیدم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#288
تا موسوی گفت بفرمایید پریدم تو و درو بستم.
اینقدر سریع و ناگهانی این کارو کردم که شوکه شد.
با بهت سلام کرد و گفت :
خوبید خانم یاقوتیان؟
نفس عمیقی کشیدم. یکم خودم رگ کنترل کردم و گفتم :
سلام آقای موسوی. بله
خوبم.
_ بفرمایید بشینید.
همچنان متعجب بود.رفتم روی همون مبل تک نفره همیشگی نشستم.
سرش توی سیستم بود. یکم که گذشت بی مقدمه گفت :
فیلم های دیشب ضبط نشدن؟
یا پاک شدن؟
دل آشوبه گرفتم.
اگه میگفتم سروش پاکشون کرده یعنی باور می کرد؟
_ آقای موسوی، دیشب یه سری اتفاقات خیلی عجیب افتاد.
امیدوارم حرفم رو باور کنید.
نگاه از صفحه مانیتور برداشت و به من دوخت.
_ بفرمایید. می شنوم.
ماجرا رو با جزئیات براش تعریف کردم.
حتی وسطاش یکم حالم بد شد.
هرچی می گفتم بیشتر اخماش می رفت تو هم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #288 تا موسوی گفت بفرمایید پریدم تو و درو بستم. اینقدر سریع و ناگ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#289
آخر حرفام، یکم خیره نگاهم کرد و گفت :
آخه خانم یاقوتیان، چه جوری قفل درو باز کرده.
بچها صبح چک کردن.قفل سالم بود. درم بسته.
خب حداقل باید می شکست مگه نه؟
این حرفش یعنی شک!
یعنی باورم نداشت
آه کشیدم. لبخند تلخی زدم و گفتم :
می دونستم شاید باور نکنید.
ولی من هرچی که گفتم حقیقت بود.
_ جسارت نکردم. حرف شما رو باور می کنم.
میگم ولی آخه حتی در اتاق باز هم نشده بود.
_ احتمال نمی دید شاید خیلی حرفه ای عمل کرده
یا کلید داره؟
_ چه کلیدی؟
ما حواسمون جمعه.
از کجا کلید آورده.
_ نمی دونم. آقای موسوی وقتی آدمی که چند ماهه اینجا بستریه، یهو زبون باز می کنه
این یعنی چی؟
یعنی هر احتمالی هست. هرچیزی ممکنه.
هرکاری ازش بر میاد. منو تهدید به مرگ کرد آقای موسوی.
می خواید از کنار این مسئله ساده رد بشید؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #289 آخر حرفام، یکم خیره نگاهم کرد و گفت : آخه خانم یاقوتیان، چه ج
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#290
_ نه ساده رد نمی شیم.
_ آخه حرفاتون اینو نشون می ده
_ یکم باورش سخته که سروش حرف زده باشه.
و اینقدر دقیق هم...
کلافه شدم و پریدم وسط حرفش :
باشه آقای موسوی
مشکلی نداره. باور نکنید.
من یک ماه آزگار از زندگی و شب و روزم زدم
اومدم و رفتم.
حتی وقتی استاد بهم گفت قبولم و دیگه نیاز به کاری نیست بازم وجدانم اجازه نداد کارم رو نصفه ول کنم.
تمام مدت شما در جریان همه چیز بودید
حالا اینقدر ساده دارید از کنار حرفام رد می شید.
من اگر بتونم همچنان ادامه می دم تا حرفام ثابت بشه و بفهمم دارن چی کار می کنن.
خیلی ممنون.
از جام بلند شدم و خواستم برم سمت در که صدام زد.
_ خانم یاقوتیان چرا عصبانی می شید؟
بنده که چیزی نگفتم.
_ دیگه چی می خواستید بگید؟
هرچی گفتم گفتید امکان نداره. باورش سخته.
فقط واسه اینکه فیلم ندارم. این یعنی این مدت حرف های من برای شما سندیت نداشته.
و این وسط هیچ اعتمادی شکل نگرفته.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #290 _ نه ساده رد نمی شیم. _ آخه حرفاتون اینو نشون می ده _ یکم باو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#291
_ ممنون آقای موسوی بابت این مدت همکاری.
خدانگهدار.
_ صبر کنید خانم یاقوتیان.
حرف شما برای من سند هست. اما ما نیاز به مدرک داریم برای اثبات
چون من فقط مسئول اینجام.
پرونده های بیمار ها برای بستری شدن یا بیرون رفتن از اینجا فرستاده می شن به جای دیگه.
من باید مدارک رو در اختیارشون بذارم تا بتونم سلامت سروش امینی رو ثابت کنم.
یا اقدامات لازم انجام بشه. بدون مدرک چی کار کنم؟
_ اگه فقط همینه خب دوباره مدرک جمع می کنیم.
_ مگه نمیگید شما رو تهدید کرده
خب اینجوری زندگیتون ممکنه به خطر بیفته
متاسفانه هیچ جا هم نمیشه شکایت کرد. چون سروش در حال حاضر از نظر پزشکان، یک بیمار روانیه
و عادیه که حتی شما رو تهدید به مرگ یا قتل کنه.
از نظر قانون، تا خوب نشده، فقط نباید بذاریم ازاد شه.
با عجز گفتم : ولی سروش از نظر روانی سالمه
نوچی کرد و گفت :
می دونم خانم یاقوتیان.
ولی اینو ما می دونیم و قبول داریم. نه اونا. منم الان برم با سروش حرف بزنم قطعا تاثیری نداره.
کسی هم جز شما شاهد ماجرا نبوده که بیاد دادگاه و شهادت بده
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۲ پوزخندی زدم و با دلپُری گفتم: _خوبه ... دارین یکم پیشرفت م
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۳۳
زیر لب زمزمه کردم و خوندم:
_باز در کلبهی تنهایی خویش..
عکس روی تو مرا ابری کرد.
عکس تو خنده به لب داشت ولی...
اشک چشمان مرا جاری کرد!
_با فکر به کدوم خری میخونی؟
صدای بلند علی شونه هامو بالا پروند. پوزخندی زدم و گفتم:
_با فکر به همون خری که نمیدونی خودت!
اخمهای محمدعلی تو هم تر از قبل شد و گفت:
_آنا حوصلهی بحث ندارم.
بلندشو لباس و وسایلتو جمع کن بریم خونه جدید.
سمت اتاقم رفتم و درحالی که شالم رو در میاوردم، گفتم:
_از اول میگفتی.
ننه بابات امشب میان خونه تبریکی بگن.
با کنایه گفت:
_خبر دارم.
ده دفعه به گوشیت زنگ زدن جواب ندادی.
آخر به من زنگ زدن که گفتم گوشیت خاموشه تا نگران نشن.
نگاهش کردم، خسته، شکستخورده، بیحال...لبخند زدم:
_نگران چی نشن؟ زندگیِ مشترکمون؟
داد زد:
_چه مرگته آنا؟ میخوام فقط بدونم چته؟
مگه تو زندگیمون چی کم داریم که اینجوری میکنی؟
سکوت کردم و لب روی هم فشردم.
خسته بودم، خستگیمن، پر از فریاد بود.
به اتاقم رفتم و چندرغاز لباسی که تو کمدها چیده بودم جمع کردم.
لاشهی منفجر شدهی گوشیم رو جمع کردم و تو جیبم انداختم.
باید میرفتم تعمیرگاه و روشنش میکردم.
اطلاعات زیادی داخلش داشتم که باید منتقل میشد.
قبل از اون اطلاعات، شماره و خطی که به مهراب دادم توی این گوشی بود.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #291 _ ممنون آقای موسوی بابت این مدت همکاری. خدانگهدار. _ صبر کنید
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#292
خودمم فکرم مشغول شد. چه جوری حرفام رو ثابت می کردم بهشون؟
به فکر این افتادم که برم سراغ سروش.
ولی ریسک بود.می ترسیدم.
اما احتمال داشت که حرف بزنه؟
اگه حرف می زد خیلی خوب می شد. می تونستم ازش مدرک بگیرم.
موسوی داشت حرف می زد ولی نمی فهمیدم چی میگه.
دلو زدم به دریا و گفتم :
می خوام برم پیش سروش.
شوک شد.
_ مطمئنید؟
_ بله.
بلند شدم که برم، گفت :
تنها نرید خطرناکه
_ اگر کسی بیاد ممکنه حرف نزنه.
_ نمی شه هم تنها بذاریم برید
_ یکی بیاد پشت در وایسه.
_ من الان یکی از بچها رو می فرستم.
سری تکون دادم. گوشیم رو روی حالت ضبط تنظیم کردم. و رفتم سمت اتاقش.
قلبم داشت میومد توی دهنم. صداش هنوز یادم نرفته بود.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۳ زیر لب زمزمه کردم و خوندم: _باز در کلبهی تنهایی خویش.. عکس
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۳۴
علی که دید ساکتم و دارم به سمت در میرم بیشتر شیر شد و پوزخند زد:
_کافیه بابام بفهمه منو مجبور کردی خونه جدید بخرم.
انقدر اذیتت کنه که تلافیِ این دو روزی که اذیتم کردی از سرت در بیاره.
سرد نگاهش کردم. عسل رو میخواست؟
من براش تکراری شده بودم؟
عشقِ نافرجامش بودم که به دست کس دیگهای زن شده بود؟ باشه! قبول..!
من که از اول ترد شده بودم.
از همون ابتداش مثل موشآزمایشگاهی خانوادم هر بلایی دلشون خواست به عنوان بچهاول سرم آوردن.
بعد از اونهمه دردی که با ازدواج اجباری تحمیلم کردن، حالا میخوان عسل رو به کسی بدن که دوستش داره، یعنی شوهر من!
نه که خوشبختی خواهرم رو نخوام، ولی خوشبختیش با بدبختیِ من یکیه.
نگاهی بیحال و سردم کار خودش رو کرد چون سرشو پایین انداخت.
خدا باید به این مخلوقاتش دو تا چیز میداد. یکی ترس، یکی خجالت!
متاسفانه هردو تو وجود این آدم نیست.
با هم از خونه مجردیش بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم. تا رو صندلی نشستم دستمو تو دستاش گرفت و بالا آورد.
بوسهای زد و بهنرمی گفت:
_ببخشید عزیزم!
بابات همهی کارهایی که کردم معذرت میخوام.
از قصد نبوده. هیچوقت حتی فکرشم نکن که من به عشقِزندگیم آسیبی برسونم.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻