ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۸ شونه هام افتادن. لبخند تلخی زدم و گفتم: _باشه اگه این چیزیه
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۲۹
روی تیکه کاغذی که روی میزش بود، شماره ام رو نوشتم و گفتم:
_اگه میتونی اونقدر دلت رو بزرگ کنی که به زن سابقت، زنی که تو مغزت زنِ خیانتکارِ زندگیته کمک کنی؛ بهم زنگ بزن!
با تاکید به چشمهاش نگاه کردم:
_لطفا... فقط دربارهی من فکر کن!
چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد.
ایکاش خدا آدمهایی که قسمت هم نیستن حتی برای یه روز، سر راه هم قرار نده.
من شده بودم کسی که نه راه پس داره نه راه پیش!
انگار میون گردابی گیر کردم که هر لحظه منو بیشتر تو خودش میکشه و نابودم میکنه.
از کلاس بیرون زدم و بقیهی کلاس هام رو هم با مدیریت دانشگاه هماهنگ کردم که امروز غایبم و حالم خوب نیست.
حالم به قدری بد بود که نمیتونستم حتی راه برم.
راه رفتن هم برام سخت شده بود.
حس میکردم زمین و آسمون با من لج کرده.
شوهرم کسی که حس میکردم به من نزدیکه به خواهرم به من خیانت کرده بود و وقتی که از عزیزترینم که زمانی عاشق هم بودیم کمک خواستم منو رد کرد.
این کار مهراب فقط باعث شده بود که آتیش انتقام من برای سوختن محمدعلی و عسل بیشتر بشه.
همه فکر و ذکرم این شده بود که چطور انتقام بگیرم.
انتقام از عسل، مهراب و محمدعلی!
محمدعلی که با وجود داشتن زن، به خواهر زنش دست درازی کردهبود. حس کمبود و تحقیر میکردم.
انگار که من هیچی نیستم!
انگار همه دنیا عالی بودن غیر از من انگار که همه دنیا توی یک مدار راست و زندگی عالی بودن و فقط من بودم که اون مدار رو خراب میکردم.
*
@deledivane
**
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۹ روی تیکه کاغذی که روی میزش بود، شماره ام رو نوشتم و گفتم: _
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۳۰
وقتی به خونه رسیدم عزای بعدیم شروع شد.
مامان زنگ زد و گفته بود که شب با دایی و خانواده میاد خونمون برای خونه تبریکی!
همه چیز دست به هم دست همدیگه داده بود که اعصاب من خورد بشه.
واقعا باید با این خانواده چیکار میکردم؟
با خانوادهای که منو مجبور به ازدواج اجباری کرده بودن و کاری کرده بودن از محرابی که عاشقش بودم طلاق بگیرم؟
واقعاً با خانوادهای که خواهرم به من خیانت کرده بود چیکار میکردم؟
واقعاً باید چیکار میکردم؟
اعصابم خرد شده بود.
چند دقیقه دیگه خانوادمم میرسیدن.
باید یه کاری میکردم! نباید کسی از قضیه شکراب بین من و محمدعلی خبردار میشد. فهمیدن خانوادهام از قضیه و مشکلات من و محمدعلی باعث میشد که بازم دخالت کنند.
مثل ازدواجم با مهراب که با که باعث و بانیش اجباری بود که روی من گذاشته بودن.
اما با کارهایی که کردند و مشکلاتی که ایجاد کردن زندگی من و مهراب رو بیشتر از قبل توی تنگنا قرار دادند.
شاید اولین کس که مقصر طلاق من بود همین عسل و مامانم میشدن.
طلاقی که اولین ضربش رو همین عسل بهم زد!
مگه نمیگفتن خواهر داشتن خوبه؟
مگه نمیگفتن مادر داشتن خوبه؟
پس چرا مادر و خواهر من همیشه در حال ضربه زدن به منی بودن که همیشه پناهم و پناهم فقط خودشون بود؟؟
اولین کاری که مادرم بهم کرد... اولین ضربهای که زد، همین ازدواجم با مهراب بود.
ازدواجم با مهراب شاید قشنگترین اتفاق زندگیم میتونست باشه اما با اجباری که سرم کردن، ازدواجی که به زور منو تحمیلش کردن باعث شد که به طلاق برسه.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #278 مراقب بودم که یه وقت کاری نکنه که چشمم دور بمونه. به بقیه د
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#279
رفتم سمت سرویس.
محیط کلا جوری بود که حال آدم گرفته می شد.
بی دلیل که اونجا نبودن.
یکی داد می زد.
یکی صدای خندش میومد.
یکی گریه.
هرکس یه جوری بود. یکی می کوبید به در.
آروم ترینشون فکر کنم همین سروش بود.
فوری رفتم سرویس کارم رو کردم.
اومدم بیرون. داشتم دستام رو می شستم.
همینکه شیر آب رو بستم از توی آینه یکی رو پشت سرم دیدم.
دقت که کردم دیدم سروشه.
تا خواستم عکس العملی نشون بدم از پشت چسبید بهم.
با یه دستش بدنمو گرفت و دست دیگش رو گذاشت روی دهنم.
هرچی تقلا می کردم بی فایده بود.
با شنیدن صداش بغل گوشم، کلا رفتم تو شوک
- پات رو از کار و زندگی من بکش بیرون خانم کوچولو.
خیلی سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم ولی دیگه صبرم سر اومد
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #279 رفتم سمت سرویس. محیط کلا جوری بود که حال آدم گرفته می شد. بی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#280
_ اگه از جونت سیر نشدی یا نمی خوای تا آخر عمر بترشی و هیچ کس سمتت نیاد
می تونی به همین روال ادامه بدی.
بدون این اولین و آخرین اخطارم بود.
داشتم پس میفتادم. دست و پام شل شده بود.
تو همون حال ولم کرد. اگه دستم رو به روشور نمی گرفتم قطعا می خوردم زمین.
رفت سمت در. اینور اونور رو نگاه کرد و بعد هم برگشت توی اتاقش.
برام همش مثل خواب بود. یه کابوس تلخ گذرا.
و شاید کمی شیرین.
چون دیگه حرفم ثابت شد. و فهمیدم سروش نه لاله نه افسرده.
اون داره یه کارایی می کنه.
نفس نفس می زدم. به زوم با دستای لرزونم آبی به صورتم زدم.
صداش مدام تو سرم بگو.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #280 _ اگه از جونت سیر نشدی یا نمی خوای تا آخر عمر بترشی و هیچ کس س
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#281
فوری رفتم سمت اتاق موسوی.
با دیدن سروش که اونجا پشت سیستم بود خشکم زد.
داشت یه کاری می کرد
معلوم بود چی کار
داشت فیلم های دوربین رو پاک می کرد.
ولی نباید می ذاشتم. رفتم جلو و با وجود وحشتی که ازش دلشتم گفتم :
چی کار داری می کنی؟ بیا کنار.
اما اهمیت نداد. داشت فایل ها رو پاک می کرد
خواستم دستش رو بکشم و ببرم که هولم داد. و چون زورش از من خیلی بیشتر بود حریفش نشدم.
نمی دونستم باید چی کار کنم.
نمی تونستم هم آسیبی بهش بزنم
چون اونوقت همه چی به ضرر من تموم می شد
تا خواستم یه تماس بگیرم یا کاری کنم، کارش تموم شد.
و رفت سمت در
دوربین ها رو خاموش کرده بود.
از بس کفری شدم که قید همه چی رو زدم و گفتم :
مطمئن باش نمی ذارم به اهدافت برسی.
دستت رو رو می کنم
حالا ببین.
اینو که گفتم وایساد. ضربان قلبم رفت.
بالا تر
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #281 فوری رفتم سمت اتاق موسوی. با دیدن سروش که اونجا پشت سیستم بود
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#282
برگشت سمتم. با همون چشمای ترسناک نگاهم کرد و با لحنی که ذره از شوخی توش نبود گفت :
مطمئن باش هر کاری کنی یه قدم برای پسرفت و از بین بردن خودت بر می داری خانم دکتر
بذار ما کارمون رو بکنیم. مزاحم نشو.
اینو گفت و رفت.
چی می گفت؟ ما کارمون رو کنیم؟
کیا؟ با چند نفر دیگه بود؟
اصلا چی کار می کردن؟
تهدید هاش لحظه ای توی سرم تکرار می شدن.
نمی تونستم ترسم رو انکار کنم و بگم هرچی شد شد. می رم جلو.
چون خیلی جدی بود.
و وقتی بعد از این همه صبر کردن طاقتش سر اومده بود و اینجوری اومد سمت من و خودش رو لو داد،
نشون می داد که شوخی نداره.
ولی نمی توستنم همینجوری بیخیال شم.
باید می فهمیدم کارش چیه، اونجا چی کار می کنه،
با حالی زار سیستم رو چک کردم. تمام فیلم ها رو پاک کرده بود.
یعنی من علنا مدرکی نداشتم که حرفام رو ثابت کنم.
خیلی باید بهم اعتماد می کردن تا باور کنن سروش حرف زد.
و اونم اونطوری
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #282 برگشت سمتم. با همون چشمای ترسناک نگاهم کرد و با لحنی که ذره از
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#283
دیگه می ترسیدم بمونم اونجا.
فوری یه آژانس گرفتم و برگشتم خونه .
مامانم بالاخره خوابیده بود. سعی کردم سر و صدا نکنم که بیدار نشه.
شبایی که من می رفتم اونم نمی خوابید.
اون موقع هم وسط پذیرایی خوابش برده بود.
یه ملافه کشیدم روش و خودم رفتم توی اتاق.
خسته بودم ولی استرس نمی ذاشت بخوابم.
مدام اون صحنه ها و حرف ها تو سرم تداعی می شد.
اگه واقعا بلایی سرم میآورد چی؟
آیا وقتی که استاد هم بهم گفته بود قبولم و مشکلی نیست، ارزشش رو داشت که جون خودمم بخاطر این پروژه به خطر بندازم؟
سوالی بود که واقعا فکرم رو مشغول کرده بود.
یه صدایی می گفت دیگه خودت رو بکش کنار. کاری نداشته باش.
حتما خلافکاره. اونوقت یه بلایی سرت میاره.
ولی یه حسی هم می گفت تو که تا اینجاش اومدی باقیش هم برو.
اصلا تو مسئولی دلارام!
نباید سکوت کنی. باید بفهمی چی کار دارن می کنن.
چرا سروش با اینکه سالمه خودشو زده به دیوونگی و اونجا مونده.
و تازه گفت تو کار ما دخالت نکن.
اون ما کیا هستن.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #283 دیگه می ترسیدم بمونم اونجا. فوری یه آژانس گرفتم و برگشتم خون
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#284
با همین فکرا به زور دم دمای صبح خوابم برد.
صبح زود هم بیدار شدم. توقع داشتم با خستگی روز قبل حداقل تا ظهر بخوابم.
اما خوابم نبرد.
بلند شدم سریع حاضر شدم.
مامانم وقتی دید دارم می رم بیرون گفت :
دوباره کجا دلارام؟
دیگه شورش رو در آوردی دختر.
بیا بشین حداقل یه چیز بخور.
_ سیرم مامان.
_ چی خوردی که سیری؟ الان کجا داری می ری؟
_ تيمارستان
_ بیا منم ببر اونجا بخوابون.چون گمون کنم دیگه چیزی نمونده از دست کارای تو دیوونه شم.
_ مامان سروش حرف زد باهام.
_ چی؟!
نمی شد با جزئیات بگم. چون نگران می شد و احتمالا نمی ذاشت دیگه برم.
گفتم : دیشب باهام حرف زد. الانم دارم می رم اونجا که بگم چی شد.
_ چی گفت حالا؟
اون لحظه نمی دونستم چی بگم.
فوری گفتم :
دیرم شده مامان میام تعریف می کنم. خدافظ.
دیگه مهلت حرف زدن بهش ندادم و رفتم بیرون.
سوار ماشین شدم. استارت زدم ولی روشن نشد.
هرکار می کردم روشن نمی شد.
با حرص پیاده شدم که کاپوت رو بزنم بالا
که دیدم زیر برف پاک کن یه برگه هست.
برش دلشتم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #284 با همین فکرا به زور دم دمای صبح خوابم برد. صبح زود هم بیدار
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#285
نوشته بود :
این واسه شروع.
یه هشدار بود... حواست رو جمع کن که ضرر های بزرگتر نبینی
فهمیدم از طرف سروشه
اما آخه چه جوری.
اونکه اونجا بستری بود. یعنی بیرون هم آدم داشت؟
چه جوری باهاشون ارتباط برقرار می کرد؟
مغزم داشت سوت می کشید.
استرس گرفتم.
نمی دونستم چی کار کنم
ماشین رو از کار انداخته بود. یهو وحشت برم داشت.
یعنی اومده بودن توی خونه؟
و کسی هم متوجه نشده بود؟
نمی دونستم باید برم پیش پلیس شکایت کنم یا دست نگه دارم
ریسکش بالا بود. این کارش بهم نشون داد جدیه
و شوخی نداره.
اما بازم تردید داشتم
فشارم داشت میفتاد. از توی کیفم یه شکلات برداشتم و خوردم.
که یکم حالم بهتر شه
مونده بودم برم آگاهی یا همون مرکز.
به موسوی و استاد و مامان بگم یا نه
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #285 نوشته بود : این واسه شروع. یه هشدار بود... حواست رو جمع کن که
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#286
اگه می گفتم و واقعا عواقبش دامنم رو می گرفت چی؟
اگرم نمی گفتم و سروش و دار و دستش یه کاری می کردن که بعدا کلی ضرر
به هممون می زد چی؟
خیلی دوراهی سختی بود. خودم یا وجدان کاریم
درسته که من وظیفم رو انجام داده بودم. علنا دیگه کاری به من نبود
اما خب وجدانم اجازه نمی داد همینطوری رها کنم
و چیزی رو که فهمیدم و خیلی هم می تونه کمک کننده باشه بهشون نگم
تو همین فکرا بودم که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن.
هنوز کنار ماشین وایساده بودم. به صفحه گوشیم نگاه کردم
موسوی بود.
هوفی کشیدم و جواب دادم
_ الو؟
_ سلام خانم یاقوتیان
_ سلام آقای موسوی. خوبید؟
_ شکر. شما خوبید
_ ممنون. خانمتون چطورن؟
_ خداروشکر خطر رفع شد. ولی هنوز توی بیمارستانه
_ بازم خداروشکر. انشالله هرچی سریع تر مرخص شن
کمکی از دست من بر میاد؟
_ نه ممنون لطف دارید.
همینکه گفتید خیلی ارزشمنده
دیشب چطور گذشت؟
باز یاد تمام وقایع افتادم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #286 اگه می گفتم و واقعا عواقبش دامنم رو می گرفت چی؟ اگرم نمی گفتم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#287
دلو زدم به دریا و گفتم :
مرکزید آقای موسوی؟
_ بله. تازه رسیدم
- من دارم میام اونجا.
فهمید که برای تعریف می خوام برم.
و دیگه چیز اضافه ای نپرسید.
رفتم سر خیابون وایسادم. دربست گرفتم و رفتم سمت مرکز.
باید رسالتم رو کامل می کردم.
*
جلوی در ساختمون سفید رنگ وایسادم.
از استرس مونده بودم چی کار کنم. برم داخل یا نرم.
داشتم خل می شدم. اینقدر به تابلوی آبی رنگ مرکز زل زدم که نگهبان اومد جلوی در گفت :
سلام دخترم. روزت بخیر
نمیای داخل؟
نگهبان یه مرد مسن بود که توی اون چند وقت همدیگه رو خوب شناخته بودیم.
سلامی بهش دادم
دودلی رو کنار گذاشتم و رفتم داخل.
اما استرس هنوز همراهم بود.
از توی حیاط که می گذشتم همه بیمار ها رو با دقت نگاه می کردم
که ببینم چشمم به سروش می خوره یا نه. معمولا بیرون نمیومد
اما به این پی برده بودم که هرچیزی ازش بر میاد و بعید نیست
مستقیم رفتم سمت اتاق موسوی.
تند تند در زدم که فقط سریع برم داخل.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
**
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۰ وقتی به خونه رسیدم عزای بعدیم شروع شد. مامان زنگ زد و گفته
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۳۱
دلم انقدر پر بود که فقط با نماز خوندن تونستم خودم رو، کمی فقط کمی... آروم کنم. یکم که آروم شدم شروع کردم به زنگ زدن به مامان و دایی!
میخواستم بدونم الان کجا رسیدن و وقتی که میان خونه خونه و زندگیم رو جمع کنم.
با اینکه عسل سنش از من کمتر بود و خواهرم بود، ولی به چشم رقیبم بهش نگاه میکردم. کسی که شوهر منو دزدیده بود!
باید کاری میکردم که جلوش کم نیارم!
مامان گوشی رو برداشت:
_ الو
گفتم:
_ الو مامان خوبی ؟
_ آره خوبم.
_الان کجا رسیدین مامان؟ میخوام خونه رو مرتب کنم، یه خورده هم غذا مذا آماده کنم براتون!
آخه میخواید بیاید خونه تبریکی دیگه!
با خنده و خوشحالی گفت:
_خودتو به زحمت نندازی یه وقت عزیزم! امشب برای عسل خواستگار اومده امشب نمیتونیم بیایم.
لبخند ناباوری روی لبم نشست و ذوقزده گفتم:
_همون خواستگاری که من گفتم عسل باهاش بوده؟
_نه بابا... ماشاءالله دخترم از هر انگشتش یه هنوز میباره انقدر که خواستگارای رنگ و وارنگ و یکی از یکی بهتر داره.
لبمو کج کردم و غر زدم:
_آره والا... دخترت خواستگار که زیاد داره ولی انقدر..
جلوی دهنمو گرفتم تا نگم انقدر بیشرفه که از شوهرخواهرش حاملهست! جلوی خودمو گرفتم تا نگم انقدر بیوجدان شده که به خواهر زخمخوردهاش که یه ازدواج ناموفق داشته، رحم نکرده.
دست روی پیشونیم گذاشتم و صدای مامان با نگرانی اومد:
_چیشد مادر؟ ... من نمیخوام عسل رو مثل تو مجبور به ازدواج کنم. اگه اینکارو بکنم بازم همون آش و همون کاسه!
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۱ دلم انقدر پر بود که فقط با نماز خوندن تونستم خودم رو، کمی ف
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۳۲
پوزخندی زدم و با دلپُری گفتم:
_خوبه ... دارین یکم پیشرفت میکنین.
منو که خوب مجبور به ازدواج کردین اونم وقتی همهی فامیل از دلبستگیِ بین من و محمدعلی خبردار بودن.
طعنهآمیز تیکه انداخت:
_تو که هر جور شده به اونی که میخواستی رسیدی.
دردت پس چیه آنا؟
اون مهر مطلقه بودن؟ نگران نباش!
جوری که تو عشاق داری رو هوا نمیمونی
سعی کردم نفس عمیق بکشم تا چیزی نگم که بعدا نشه جمع کرد. به نرمی گفتم:
_خداروشکر هردو تا دخترت خاطرخواه زیاد دارن.
اگه نمیومدین پس چرا زنگ زدی با دایی میای؟
_داییت اینا که میان. من و بابات و عسل نمیایم عزیزم.
تو دلم گفتم:
_چه بهتر.. چقدر عالیتر که چشمم به اون دختر دوروت نمیخوره.
همیشه سعی کردم ظاهرم رو حفظ کردم.
طوری نشون بدم که انگار همهچی عالیه، زندگیم با محمدعلی، محراب، خانوادم... همیشه عالیه.
انگار چیزی به من میگفت باید محکم باشی تا کسی از دردت خبردار نشه وگرنه درد دیگهای بهت هدیه میکنه.
گوشی رو بدون حرف دیگهای قطع کردم.
شاید بعدا که مامان دوباره زنگ زد بهونه بیارم که شارژم تموم شده بوده... شاید اصلا انقدر درگیر عسل باشه که من و قطعکردن گوشی رو به روش یادش نیاد!
لبخندی زدم و با آسودگی شروع به مرتبکردن خونه کردم.
دایی حتما وقتی میومد تیکهکنایه هاش رو از این که سر پسرش فشار آوردم و دوباره خونه جدید خریده، شروع میکرد.
ماشاءالله همهی فامیلمون از دم دنبال این بودن که عروسِ بدبخت رو عصبی کنن. حتی همین پدرشوهری که مثلا داییم میشد.
مادر و پدر محراب هیچوقت آزارم ندادن.
انقدر محراب رو دوست داشتن که بخاطرش منو روی چشمشون میذاشتن. باز هم با خاطرهی محراب، آهی کشیدم
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #287 دلو زدم به دریا و گفتم : مرکزید آقای موسوی؟ _ بله. تازه رسیدم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#288
تا موسوی گفت بفرمایید پریدم تو و درو بستم.
اینقدر سریع و ناگهانی این کارو کردم که شوکه شد.
با بهت سلام کرد و گفت :
خوبید خانم یاقوتیان؟
نفس عمیقی کشیدم. یکم خودم رگ کنترل کردم و گفتم :
سلام آقای موسوی. بله
خوبم.
_ بفرمایید بشینید.
همچنان متعجب بود.رفتم روی همون مبل تک نفره همیشگی نشستم.
سرش توی سیستم بود. یکم که گذشت بی مقدمه گفت :
فیلم های دیشب ضبط نشدن؟
یا پاک شدن؟
دل آشوبه گرفتم.
اگه میگفتم سروش پاکشون کرده یعنی باور می کرد؟
_ آقای موسوی، دیشب یه سری اتفاقات خیلی عجیب افتاد.
امیدوارم حرفم رو باور کنید.
نگاه از صفحه مانیتور برداشت و به من دوخت.
_ بفرمایید. می شنوم.
ماجرا رو با جزئیات براش تعریف کردم.
حتی وسطاش یکم حالم بد شد.
هرچی می گفتم بیشتر اخماش می رفت تو هم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #288 تا موسوی گفت بفرمایید پریدم تو و درو بستم. اینقدر سریع و ناگ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#289
آخر حرفام، یکم خیره نگاهم کرد و گفت :
آخه خانم یاقوتیان، چه جوری قفل درو باز کرده.
بچها صبح چک کردن.قفل سالم بود. درم بسته.
خب حداقل باید می شکست مگه نه؟
این حرفش یعنی شک!
یعنی باورم نداشت
آه کشیدم. لبخند تلخی زدم و گفتم :
می دونستم شاید باور نکنید.
ولی من هرچی که گفتم حقیقت بود.
_ جسارت نکردم. حرف شما رو باور می کنم.
میگم ولی آخه حتی در اتاق باز هم نشده بود.
_ احتمال نمی دید شاید خیلی حرفه ای عمل کرده
یا کلید داره؟
_ چه کلیدی؟
ما حواسمون جمعه.
از کجا کلید آورده.
_ نمی دونم. آقای موسوی وقتی آدمی که چند ماهه اینجا بستریه، یهو زبون باز می کنه
این یعنی چی؟
یعنی هر احتمالی هست. هرچیزی ممکنه.
هرکاری ازش بر میاد. منو تهدید به مرگ کرد آقای موسوی.
می خواید از کنار این مسئله ساده رد بشید؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #289 آخر حرفام، یکم خیره نگاهم کرد و گفت : آخه خانم یاقوتیان، چه ج
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#290
_ نه ساده رد نمی شیم.
_ آخه حرفاتون اینو نشون می ده
_ یکم باورش سخته که سروش حرف زده باشه.
و اینقدر دقیق هم...
کلافه شدم و پریدم وسط حرفش :
باشه آقای موسوی
مشکلی نداره. باور نکنید.
من یک ماه آزگار از زندگی و شب و روزم زدم
اومدم و رفتم.
حتی وقتی استاد بهم گفت قبولم و دیگه نیاز به کاری نیست بازم وجدانم اجازه نداد کارم رو نصفه ول کنم.
تمام مدت شما در جریان همه چیز بودید
حالا اینقدر ساده دارید از کنار حرفام رد می شید.
من اگر بتونم همچنان ادامه می دم تا حرفام ثابت بشه و بفهمم دارن چی کار می کنن.
خیلی ممنون.
از جام بلند شدم و خواستم برم سمت در که صدام زد.
_ خانم یاقوتیان چرا عصبانی می شید؟
بنده که چیزی نگفتم.
_ دیگه چی می خواستید بگید؟
هرچی گفتم گفتید امکان نداره. باورش سخته.
فقط واسه اینکه فیلم ندارم. این یعنی این مدت حرف های من برای شما سندیت نداشته.
و این وسط هیچ اعتمادی شکل نگرفته.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #290 _ نه ساده رد نمی شیم. _ آخه حرفاتون اینو نشون می ده _ یکم باو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#291
_ ممنون آقای موسوی بابت این مدت همکاری.
خدانگهدار.
_ صبر کنید خانم یاقوتیان.
حرف شما برای من سند هست. اما ما نیاز به مدرک داریم برای اثبات
چون من فقط مسئول اینجام.
پرونده های بیمار ها برای بستری شدن یا بیرون رفتن از اینجا فرستاده می شن به جای دیگه.
من باید مدارک رو در اختیارشون بذارم تا بتونم سلامت سروش امینی رو ثابت کنم.
یا اقدامات لازم انجام بشه. بدون مدرک چی کار کنم؟
_ اگه فقط همینه خب دوباره مدرک جمع می کنیم.
_ مگه نمیگید شما رو تهدید کرده
خب اینجوری زندگیتون ممکنه به خطر بیفته
متاسفانه هیچ جا هم نمیشه شکایت کرد. چون سروش در حال حاضر از نظر پزشکان، یک بیمار روانیه
و عادیه که حتی شما رو تهدید به مرگ یا قتل کنه.
از نظر قانون، تا خوب نشده، فقط نباید بذاریم ازاد شه.
با عجز گفتم : ولی سروش از نظر روانی سالمه
نوچی کرد و گفت :
می دونم خانم یاقوتیان.
ولی اینو ما می دونیم و قبول داریم. نه اونا. منم الان برم با سروش حرف بزنم قطعا تاثیری نداره.
کسی هم جز شما شاهد ماجرا نبوده که بیاد دادگاه و شهادت بده
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۲ پوزخندی زدم و با دلپُری گفتم: _خوبه ... دارین یکم پیشرفت م
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۳۳
زیر لب زمزمه کردم و خوندم:
_باز در کلبهی تنهایی خویش..
عکس روی تو مرا ابری کرد.
عکس تو خنده به لب داشت ولی...
اشک چشمان مرا جاری کرد!
_با فکر به کدوم خری میخونی؟
صدای بلند علی شونه هامو بالا پروند. پوزخندی زدم و گفتم:
_با فکر به همون خری که نمیدونی خودت!
اخمهای محمدعلی تو هم تر از قبل شد و گفت:
_آنا حوصلهی بحث ندارم.
بلندشو لباس و وسایلتو جمع کن بریم خونه جدید.
سمت اتاقم رفتم و درحالی که شالم رو در میاوردم، گفتم:
_از اول میگفتی.
ننه بابات امشب میان خونه تبریکی بگن.
با کنایه گفت:
_خبر دارم.
ده دفعه به گوشیت زنگ زدن جواب ندادی.
آخر به من زنگ زدن که گفتم گوشیت خاموشه تا نگران نشن.
نگاهش کردم، خسته، شکستخورده، بیحال...لبخند زدم:
_نگران چی نشن؟ زندگیِ مشترکمون؟
داد زد:
_چه مرگته آنا؟ میخوام فقط بدونم چته؟
مگه تو زندگیمون چی کم داریم که اینجوری میکنی؟
سکوت کردم و لب روی هم فشردم.
خسته بودم، خستگیمن، پر از فریاد بود.
به اتاقم رفتم و چندرغاز لباسی که تو کمدها چیده بودم جمع کردم.
لاشهی منفجر شدهی گوشیم رو جمع کردم و تو جیبم انداختم.
باید میرفتم تعمیرگاه و روشنش میکردم.
اطلاعات زیادی داخلش داشتم که باید منتقل میشد.
قبل از اون اطلاعات، شماره و خطی که به مهراب دادم توی این گوشی بود.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #291 _ ممنون آقای موسوی بابت این مدت همکاری. خدانگهدار. _ صبر کنید
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#292
خودمم فکرم مشغول شد. چه جوری حرفام رو ثابت می کردم بهشون؟
به فکر این افتادم که برم سراغ سروش.
ولی ریسک بود.می ترسیدم.
اما احتمال داشت که حرف بزنه؟
اگه حرف می زد خیلی خوب می شد. می تونستم ازش مدرک بگیرم.
موسوی داشت حرف می زد ولی نمی فهمیدم چی میگه.
دلو زدم به دریا و گفتم :
می خوام برم پیش سروش.
شوک شد.
_ مطمئنید؟
_ بله.
بلند شدم که برم، گفت :
تنها نرید خطرناکه
_ اگر کسی بیاد ممکنه حرف نزنه.
_ نمی شه هم تنها بذاریم برید
_ یکی بیاد پشت در وایسه.
_ من الان یکی از بچها رو می فرستم.
سری تکون دادم. گوشیم رو روی حالت ضبط تنظیم کردم. و رفتم سمت اتاقش.
قلبم داشت میومد توی دهنم. صداش هنوز یادم نرفته بود.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۳ زیر لب زمزمه کردم و خوندم: _باز در کلبهی تنهایی خویش.. عکس
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۳۴
علی که دید ساکتم و دارم به سمت در میرم بیشتر شیر شد و پوزخند زد:
_کافیه بابام بفهمه منو مجبور کردی خونه جدید بخرم.
انقدر اذیتت کنه که تلافیِ این دو روزی که اذیتم کردی از سرت در بیاره.
سرد نگاهش کردم. عسل رو میخواست؟
من براش تکراری شده بودم؟
عشقِ نافرجامش بودم که به دست کس دیگهای زن شده بود؟ باشه! قبول..!
من که از اول ترد شده بودم.
از همون ابتداش مثل موشآزمایشگاهی خانوادم هر بلایی دلشون خواست به عنوان بچهاول سرم آوردن.
بعد از اونهمه دردی که با ازدواج اجباری تحمیلم کردن، حالا میخوان عسل رو به کسی بدن که دوستش داره، یعنی شوهر من!
نه که خوشبختی خواهرم رو نخوام، ولی خوشبختیش با بدبختیِ من یکیه.
نگاهی بیحال و سردم کار خودش رو کرد چون سرشو پایین انداخت.
خدا باید به این مخلوقاتش دو تا چیز میداد. یکی ترس، یکی خجالت!
متاسفانه هردو تو وجود این آدم نیست.
با هم از خونه مجردیش بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم. تا رو صندلی نشستم دستمو تو دستاش گرفت و بالا آورد.
بوسهای زد و بهنرمی گفت:
_ببخشید عزیزم!
بابات همهی کارهایی که کردم معذرت میخوام.
از قصد نبوده. هیچوقت حتی فکرشم نکن که من به عشقِزندگیم آسیبی برسونم.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۴ علی که دید ساکتم و دارم به سمت در میرم بیشتر شیر شد و پوزخن
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۳۵
بیتفاوت و خنثی بودم.
چرا آدمها فکر میکنن اگه کسی چیزی رو به روشون نمیاره از خنگ بودنشه؟
از ندونستنشه؟
من میدونستم. دلم میخواست داد بزنم که میدونم.
همهچیز رو میدونم. میدونم که عسل عاشقته..
میدونم که درگیر عشق ممنوعهی خواهرم شدی.
دلم میخواست همهی حرفا رو تو صورتش بالا بیارم ولی نمیشد!
اگه اینکارو میکردم نهایتا با وقاحت میگفت که مهریهات رو ببخش تا طلاقت رو بدم.
اگه اینکارو نمیکردم ایندفعه واقعا روش تو روم باز میشد و علنا جلوی چشمم با خواهرم عشقبازی میکرد.
پس اینکارا فایدهای نشد.
باید انتقام میگرفتم.
بهترین کاری که میتونستم در حق خودم و خودش بکنم انتقام گرفتنه.
سِر شده گفتم:
_لطفا حرکت کن! باید موبایلمو عوض کنم.
سری تکون داد و آب دهنشو قورت داد:
_باشه عزیزم..
قربونت بشم پس کی میخوایم بچهدار بشیم؟
ناباور نگاهش کردم و خندهای کردم.
ماشین رو روشن کرد و ادامه داد:
_من و تو عاشق همدیگهایم. چرا نباید بچهدار بشیم؟
پس بچهی عسل چی؟
تا حالا علی چیزی دربارهی بچه نگفته بود.
حالا یدفعه چخبر شده؟
یعنی این حرفش معنیش چی میتونه باشه؟
نکنه میخواد حاملهام کنه و بچه دار بشم تا وقتی که عسل رو زندوم خودش کرد پابند زندگیش بشم و نتونم چیزی بگم؟
عمیقا تو فکر رفتم و محمدعلی هم دیگه حرفشو ادامه نداد. منم پیاش رو نگرفتم.
چشمم که به موبایل فروشی افتاد سریع گفتم:
_وایستا وایستا همینجا..موبایلمو عوض کنم.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #292 خودمم فکرم مشغول شد. چه جوری حرفام رو ثابت می کردم بهشون؟ به
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#293
تا درو باز کنم جون دادم.
با اینکه شاید ته دلمم می دونستم الان باز همون سروشیه که نه حرف می زنه نه عکس العملی نشون می ده.
ولی بازم ازش می ترسیدم.
درو تا آخر باز کردم. دستم از بس می لرزید که مجبور شدم سریع بندازمش کنارم.
نگاهش کردم
روی تخت نشسته بود و زانو هاش رو بغل گرفته بود.
و حتی برنگشت نگاهم کنه. دلم می خواست برم یقش رو بگیرم و هرچی از دهنم در میاد نثارش کنم.
ولی می دونستم که فایده نداره. فقط کارو خراب تر می کنم.
باورم نمی شد که اون همه دل و جرئت داشتم.
چطور جرئت کردم بلند شم برم اونجا، با وجود اینکه همون صبح ماشینم رو پنچر کرده بود.
در حالی که خودشم پاشو از اونجا بیرون نمی ذاشت.
موبایل یا راه ارتباطی هم نداشتن.
نمی دونم چقدر تو همون حالت بودم و داشتم فکر می کردم،که با صدایی از بیرون به خودم اومدم.
درو تا نیمه بستم. خودم رو به خدا سپردم و رفتم داخل
آروم قدم بر می داشتم. انگار آماده بودم هرلحظه که تکون خورد، بدوم به سمت در.
تا وسطای اتاق رفتم و وایسادم. باید فاصلم رو باهاش حفظ می کردم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #293 تا درو باز کنم جون دادم. با اینکه شاید ته دلمم می دونستم الان
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#294
هیچ حرکتی نمی کرد و باز چیزی هم نمی گفت.
نفس عمیقی کشیدم.
با خودم گفتم من که تا اونجا رفتم. دیگه منو دیده، پس بهتره حرفام رو بهش بزنم.
ترسم رو کنترل کردم و گفتم :
ببین. آقا سروش. من نمی دونم کی هستی، چی هستی.
از کجا اومدی. هدفت چیه. متاسفانه این مدت نتونستم اینا رو ثابت کنم.
ولی تا همین امروز چندین بار بهت بگم که برای چی اینجام و قصدم چیه.
من نه می خواستم برنامه هات رو بهم بزنم، نه خصومت شخصی باهات داشتم.
من فقط یه پزشک معالج بودم که ماموریتم خوب کردن حالت بود.
که همونطور که مطمئن شده بودم از قبل، حالت از منم بهتره و سالم تری.
و با کاری که کردی، من دیگه نمی تونم حرفام رو بهشون ثابت کنم.
نمی دونم کی هستی انصاف و وجدان داری یا نه
ولی با این کارت داری زندگی منو به باد می دی.
موقعیت کاریم رو خراب می کنی. من به خواست خودم اینجا نیومدم.
مجبور شدم. ولی به مرور زمان واقعا دل به کار دادم و دلم می خواست صحیح و سالم از اینجا بری بیرون
بغضم گرفت و صدام شروع کرد به لرزیدن
_ این جواب کارای من نبود.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۵ بیتفاوت و خنثی بودم. چرا آدمها فکر میکنن اگه کسی چیزی رو
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۳۶
ترمز رو کشید و گفت:
_چه مدلی میخوای؟ بگو خودم میرم میگیرم
_نمیشه. خودم باید برم.
_چرا نشه؟ بده بابا چرا خودتو اذیت میکنی؟
میترسیدم که تا سیمکارتمو مینداره مهراب زنگ بزنه.
سعی کردم خونسرد رفتار کنم.
مگه اون وقتی داشت شکم خواهرمو بالا میاورد انقدر راحت نبود؟
انقدر معمولی کارشو انجام نداد؟
اخمی کردم و از ماشین پیاده شدم.
رو بهش از شیشه گفتم:
_از اونجایی که به تو اعتمادی نیست دوباره چشمت دختری رو نگیره خودم میرم.
شوکه نگاهم کرد.
پوزخندی زدم و بیاهمیت بهش سمت موبایلفروشی رفتم.
گوشی خرد و خاکشیر شدهام رو از جیبم در آوردم و با تاسف نگاهش کردم.
جلوی موبایل فروشی، دختر کوچیکی فال حافظ میفروخت.
لبخندی بهش زدم و لپش رو کشیدم:
_سلام عزیزم. فالی چنده؟
با اون چهرهی بچگونه و ملیح، لبخند دندون نمایی زد و ذوقزده گفت:
_سلام خاله. فالی فقط هزار تومن.
خیلی کمه میشه بخرید؟
یاد عسل افتادم، یاد مهراب... چی میشد اگه مشکلات زندگیم حالت طبیعی به خودش میگرفت؟
لبخند تلخی زدم:
_اگه فالم خوب در بیاد ۱۰۰تومن جایزه داری پیشم.
ولی اگه بد بیاد هزار میدم. قبوله؟
جیغی از ذوق کشید و بلند بلند گفت:
_هیع! واقعا؟ ۱۰۰تومن؟
یعنی اندازه صد تا مشتری؟ باشه خاله... ایشالا همش برات خوب در بیاد.
مگه چند سالش بود که مجبور به اینجا بودنه؟
شدیدا دلم میخواست که این بچهی ششسالهی بانمک و خوشگل، با اون دندونای خرگوشی دختر من و مهراب بود!
چه مرگم شده بود که طلاق گرفتم؟
قلبم درد گرفت و دستمو رو سینم گذاشتم.
با خندهی تصنعی گفتم:
_مرسی عزیزم. حالا یه فال بردارم؟
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۶ ترمز رو کشید و گفت: _چه مدلی میخوای؟ بگو خودم میرم میگیرم
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۳۷
تند تند سرشو تکون داد و جعبهی فال رو جلوم گرفت.
چشمامو بستم و با ناامیدی برای رسیدنِ دوباره به مهراب، نیت کردم.
دستمو تو جعبه کردم و فالمو برداشتم:
_درختِ دوستی بنشان که کامِ دل به بار آرد
نهالِ دشمنی بَرکَن که رنج بیشمار آرد
چو مهمانِ خراباتی به عزت باش با رندان
که دردِ سر کشی جانا، گرت مستی خمار آرد
اگر می خواهی به مراد دل خود برسی
با همه مهربانی و دوستی کن و کینه را از دل بیرون بریز که بیش از حد باعث آزار خودت می شود. از عمر و فرصتی که خدا در اختیارت نهاده نهایت استفاده را ببر زیرا که گردش روزگار می ماند و انسان رفتنی است. حاجتی که در دل داری از خدا بخواه که روا خواهد شد.
اشک از چشمم ریخت. بهش میرسم؟
به مهرابم...عزیزم..میرسم؟
محکم لپ دختربچهی فالفروش رو بوسیدم و صد تومنی ای بهش دادم. با ذوق گفتم:
_خیلی فالم خوب اومد. مرسی عزیزم.
با خجالت گفت:
_خاله...میشه یه لحظه خم بشین سمتم؟
فکر کردم میخواد چیزی در گوشم بگه ولی وقتی خم شدم، گونهام رو به آرومیِ یه نسیم خنک، بوسید!
خندهی کوچیک و ریزش دلم رو لرزوند:
_ممنونم خاله. اینم جای بوسه شما!
همهی وجودم پر شد از حس خوب!
همهی زورم رو میزنم تا به مهراب بزنم.
مهراب...!
از دختربچه خداحافظی کردم و وارد موبایل فروشی شدم.
کارای گوشیم سریع انجام شد.
اولین کاری که کردم این بود که تاریخ تماس ها رو ببینم.
بین اون همه زنگ و تماسی که از همدانشگاهی هام و مامان و بابا، عسل و محمدعلی داشتم؛ چشمم خیره به تماسِ شمارهی ناشناسی شد که یه ساعت قبل زنگ زده بود.
میخواستم باور کنممهرابه.
همهی وجودم التماس میکرد که خودش باشه.
سریع شماره ناشناس رو گرفتم.
موبایل فروش تذکر داد:
_خانم...
گوشی فعلا ۱۰۰درصد شارژ داره درست..
ولی باید ۵ساعت بعد ازش استفاده کنین.
وگرنه هنگ میکنه.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #294 هیچ حرکتی نمی کرد و باز چیزی هم نمی گفت. نفس عمیقی کشیدم. با
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#295
_ منو تهدید به مرگ کردی
تیزی زیر گلوم گذاشتی.
ماشینم رو که صبح پنچر کردی. حالا من چه جوری ثابت کنم کار تو بوده.
یکم سکوت کردم. چند تا نفس عمیق کشیدم تا آروم بشم.
هیچ تغییری توی موقعیتش نداده بود.
آروم گفتم :
ببین. باور کن من کاریت ندارم.
فقط بهم بگو داری چی کار می کنی. اون بیرون کیا هستن
هدفت دقیقا چیه. شاید اصلا منم تونستم کمکت کنم.
و باز هم هیچ. دلم می خواست سر به بیابون بذارم. داشت منم روانی می کرد.
به قول مامانم چند وقت دیگه منم باید اونجا بستری می شدم.
با عجز گفتم :آقای سروش....
همچنان کاری نمی کرد..
بغضم گرفت و واقعا ناامیدانه به سمت در حرکت کردم.
بریدم. انگار دیگه واقعا کم آوردم
دلم می خواست از اونجا بزنم بیرون.
و بعد کیلومتر ها دور شم. اصلا دوست داشتم اون قسمت از مغزم که خاطرات این اواخر ثبت شده بود رو پاک کنم
دوست داشتم یه زندگی جدید رو شروع کنم.
بدون این آشوب ها.
به سمت خروجی می رفتم که موسوی صدام زد.
_ چی شد خانم یاقوتیان
نگاهش کردم.
خیلی آروم گفتم : هیچی. خدانگهدار
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۷ تند تند سرشو تکون داد و جعبهی فال رو جلوم گرفت. چشمامو بس
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۳۸
اهمیتی به حرفش ندادم و منتظر شدم تا جواب بده.
ثانیه ها کند میگذشت و صدای بوق گوشی، هر لحظه بیشتر رو اعصابم میرفت.
لب گزیدم و بیشتر منتظر شدم.
یه بوق دیگه میخورد تماس خود به خود قطع میشد که جواب داد:
_الو.. بفرمایید!
نفسم رفت. خودش بود!
مهراب... صداش، چه جاذبهی عجیب و حیرتانگیزی داشت.
آرومگفتم:
_سلام!... آنام..
چیزی نگفت. سکوت کرد.
فکر میکردم حرفی بزنه یا حتی دلیلِ خاموشیِ گوشیمو بپرسه ولی قطع کرد.
ناباور به گوشی نگاه کردم. قطع کرد؟
مهراب
_سلام!...آنام..
قلبم درد گرفت. دردی رو حس کردم که برمیگشت به نزدیکه سهسال قبل.
با ناباوری به گوشی خیره شدم.
تماس رو سریع قطع کردم.
دیدمش، بعد از چهارسال طاقتفرسا..!
ناباورانه خندهای کردم.
زنگ زده و با وقاحت میگه آنام؟
یه روز تو آنایمن بودی لعنتی!
گوشی زیر فشار انگشتای دستم درحال خُرد شدن بود. زیر لب غریدم:
_آنایی؟ خب باش!
یاد حماقت چند ساعت قبلم افتادم که بهش زنگ زدم.
چرا چنین کار ابلهانهای کردم؟
حتما تو دلش به من و قلب احمقم خندیده. به من و کل وجودم خندیده.
صدای زنگ گوشی دوباره بلند شد.
سریع تماس رو به امید این که دوباره آنا باشه وصل کردم:
_الو..آقای شاهرودی!
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۸ اهمیتی به حرفش ندادم و منتظر شدم تا جواب بده. ثانیه ها کند
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۳۹
شبیه لاستیکی که بادش خالی شده باشه وا رفتم. آنا نبود.... دیگه آنایی نیست!
صدامو صاف کردم و گفتم:
_بله... بفرمایید!
_فردا جلسهای بین اساتید دانشگاه بخاطر شما و یکی از دانشجوهاتون برگزار میشه.
تعجب نکردم. هیچ تعجبی نکردم از اینکه بفهمن آنا روزی همسرم بوده. حتما نگران مسائل شخصی بودن که توی نمره دادن و تدریسم مشکل ایجاد کنه.
دستی به چونهام کشیدم و گفتم:
_منظورتون آنا ملکی هست؟
همسر سابقم؟
منم امروز متوجه شدم که با من چند ترم کلاس برداشته.
با جدیت گفت:
_بهتره خودتون مسائلتون رو با این خانم حل کنید.
نه تنها نباید تو کلاس های شما حضور داشته باشن بلکه حتی وجودشون تو دانشگاه ما هم باعث دردسره.
مدیریت دانشگاه امروز...
وسط حرفش پریدم و غریدم:
_منظورتون چیه؟
خیلی راحت دارین به من انگ میچسبونید؟
باید بگم که چندین سال تو آلمان مشغول تحصیل و تدریس بودم.
متوجهید چی میگین؟
_به هرحال...!
ما نمیتونیم بعدا با موضوعات خصوصی و خانوادگی درگیر بشیم.
دانشگاه ما یه دانشگاه سر شناسه.
دردی توی سینهام از حرفی که مجبور به گفتنش بودم تا این قائله بخوابه، تو سینم پیچید:
_خانم ملکی متاهلن. من و اون... دیگه بهم ربطی نداریم.
_درسته که متاهلن ولی احتیاط شرط عقله.
راست میگفت. دل که منطق حالیش نمیشد.
دل که نمیفهمید طرف شوهر داره.
دل من مخصوصا... منی که فدای اون لعنتی شدم. گوشی رو بدون حرفی قطع کردم. بیمنطق شده بودم.
خیلی وقت بود که چیزی تو مغزم ثبات نداشت.
سوئیچ ماشینو از روی مبل چنگ انداختم و بلند شدم.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻